گفتگوهای تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
 

yassi66

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]آسمان همچو صفحه دل من [/FONT][FONT=&quot]
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
می دود همچو خون به رگهایم
آه ، گویی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شکوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می اید
آه، باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن
سوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویایی
زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم بر وی دفتر خویش
جاودان باشی ای سپیده عشق[/FONT]
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت​
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت​

بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌یِ شبهای من​
لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت​

آنقدر خوبی كه در چشمان تو گم می‌شوم​
كاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!​

این منم پنهانترین افسانه‌یِ شبهای تو​
آنكه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت​

در گریز از خلوت شبهایِ بی‌پایان خود​
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت​

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم​
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت​

پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود​
قایقی می‌ساختم آنجا كه دریایی نداشت​

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا​
در پس ناكامیم تقدیر جاپایی نداشت​

شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود​
در شب بارانی‌ات یك قطره خوانایی نداشت​

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر​
صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت​

حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود​
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت​

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود​
در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت​

بی تو اما صورت این عشق زیبایی نداشت​
چشمهایت بس كه زیبا بود زیبایی نداشت​

 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در هیچ چیز نیست
نه در آن‌چه به عبارات زیبایی و سبک بیان شدنی است
نه دروازه‌ی«پادر» است، نه شهر قدیمی و نه پل «چارلز»
نه پراگ قدیم و نه پراگ جدید.
در چیزهایی نیست که می‌توانند فروبریزند
و نه در آن‌چه که می‌تواند از نو بنا شود.
در پراگ افسانه‌ای‌ات نیست، در زیبایی ات نیست
که تو در این جهان یگانه‌ای
که عوض نمی‌شوی، حتی اگر آن‌ها ویرانت کنند
شعرت دشوار است و من معماهایش را می‌گشایم
همان‌جور که اندیشه‌های زنان محبوبمان را درک می‌کنیم
هیچ‌کس نمی‌تواند تو را وصف کند، نمی‌تواند تو را رسم کند، نمی‌تواند آینه‌ای روبروی تو بگیرد
نمی خواهم تو را بیش از آنی بشناسم که تو خود می‌خواهی خودت را بشناسی

در هیچ چیز نیست
نه در آن‌چه می‌تواند به زبانی روان افشا شود
که می‌تواند در راهنمای توریست‌ها به وصف در آید
در تمامیت هستی توست، در خوی پر رمز و رازش
در چگونه پرنده‌ای بر پیشانی ات می نشیند
در چگونه کودکی پدر و مادرش را صدا می‌زند
وقتی آن‌ها در برابر تندیسی باروک عقب عقب می‌روند
در چگونه دوچرخه سواری رکاب می زند، در خیابانی که کسی دارد آواز می‌خواند
در بوی ترامواها وقتی زنگ‌های «سنت لورتو» به صدا در می‌آیند
در چگونه ظرافتی توری بر پنجره‌های کلیساها و انبارهایت منعکس می‌شود
در سوسیس که چه طعمی دارد در مغازه ای که تاریخش به جنگ‌های سی ساله بر می‌گردد
در چه پرشدت به گوش می‌رسد زبان چک، در میدانی گریزان
در چگونه سر قیمت چانه می زنیم، در صفحه فروشی
در تو چگونه مرده‌ای، در تصویر کارت پستال‌ها وقتی پستچی زنگ می‌زند
در چگونه فروشندگان دکان‌های البسه، زنان چاقی را قد می زنند،
که نام خیابان‌های تو را با خود حمل می‌کنند
در چگونه ژامبونی می‌درخشد، مثل خورشیدی که پشت «پترین هیل» غروب می‌کند
من از مردان و زنانی هستم که عشق می‌ورزم
اما که مرا بر می‌آشوبد
همان‌بهتر چیزی نخواستن و صادقانه سخن گفتن
و اشتیاقی برای نامتناهی و جستجوی آن اشتیاق در تو

دختر این غروب و از پرت‌ترین قرن‌ها
هیچ نمی‌خواهم، من تنها یک زبان‌ام
زبان تو، آکاردئون له شده‌ات
زبان زنگ‌هایت و بارانت
زبان خوشه‌هایت و خوابگاه‌هایت
زبان راهبه‌های خشکیده و رانندگان‌ات
زبان پریشانی‌ات و سودایت
من زبان اقوام سرگردان توام و زبان مدرسه‌های ابتدایی‌ات
زبان پیشخدمت‌هایت و زبان سرماخوردگی‌ات
زبان گل‌های سرخ و غذاهای پخته‌ات
زبان صندلی‌های حصیری و عروسی‌هایت
چمن‌ها و زنگ‌هایت
کافه‌های سرراه و معلم‌های پیانو ات
ملال یکشنبه‌ها و خاکریزهایت
زبان پری آتش‌ات و افسانه‌هایت
من تنها زبان توام که زاده شده‌ام
شگفت ستاندن و رهاکردنی!
آن‌گاه که هم‌چنان گوش می‌کنم به تو، حتی وقتی رویا می بینم
برای تو تا بر من ظهور کنی
انگار که تو را صد بار شناخته‌ام
انگار که تو را پیش از این نمی‌شناخته‌ام
برای تو تا بر من ظهور کنی
انگار که اولین بار است

برای نسل‌های آینده، تجربه‌هایم را به میراث می‌گذارم و آهی بلند را
برای آوازی ناتمام که بیدارم می‌کند
که لالا می‌گویدم تا که بخوابم
مرا به یاد آر!
که زیستم و قدم زدم در حوالی پراگ
که آموختم تا دوستش بدارم به راهی که هیچ‌کس او را پیش از این دوست نداشته است
که آموختم دوستش بدارم چون معشوقه‌ای و چون غریبه‌ای
که آموختم تا دوستش بدارم، با دل رهای مردی، با خیالی آزاد، با رویاهای آزاد و امیال آزاد
که آموختم که دوستش بدارم، آن‌سان که هیچ‌کس پیش از این دوستش نداشته است
هم‌چون پسرش و هم‌چون غریبه‌ای
گریه و خنده، همه‌ی ناقوس‌های کلیساهایت را به صدا درآورد
چون من که کوشیدم تا همه‌ی زنگ‌های خاطره را به صدا درآورم
که زمان بال می‌گشاید و چه بسیار مانده کلماتی‌ که می‌خواهم از تو بگویم
زمان می‌گریزد و من هنوز به کفایت از تو نگفته‌‌ام
زمان می‌گذرد چون پرستویی
که ستاره‌های قدیمی را بر فراز پراگ روشن می‌کند.



ویتسلاو نزوال
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از یاد مبر ای دوست که نه پرنده‌ای و نه ماهی
آغوشی را دیدی و بالکن‌ها را یافتی
آدمی گاه سرش را به دو دست می‌گیرد: آه چه سرگیجه‌ای
برای مهمانی اصلا دیر نیست
چه در میان چراغ‌های باروک یا در داربست قفس‌های کار

نه چنان دیر که روشن کردن فانوس‌های چینی را آموختی
تا زیبایی سفید را در منابر وعاظ ببینی
آن‌ها که با کفش‌های راحتی طلایی راه می‌رفتند
با منگوله‌های رنگی که از آرنج‌هاشان تاب می‌خورد
منگوله‌ها، فنجان‌های کوچک چینی‌اند که به سلامتی شهر بالا برده می‌شدند.

خانه‌ای را می‌شناسم
بلندبالا
چون آرایش مویی روبانی یا گل سرخی
خانه‌ای با سینه‌هایی که به تاج گل آراسته‌است
که در صفوف منظم زانو زده‌اند

نیمه‌شب، بالکن بیوه‌ای است
با کسی بالای شهر، شطرنج بازی می‌کند
عریان ایستاده‌است، چراغی در دست
بختکی بر او می‌افتد شبیه آینه‌ای جیبی
کلیدی بر سنگفرش جرینگ جرینگ می‌کند
شکوفه‌ای می‌افتد کسی یک مشت الماس‌ پراکنده‌است.
بالکن، انگار لباسی خالی بر می خیزد
باد دستکش خالی‌اش را با عطر یاسمن‌ها پر می‌کند
به سبدهای آویزان نگاه می‌کنی
با مشعلی که بالای آن‌ها می‌سوزد
تاج‌ها چه آسان بر هر سری می‌نشینند
ستاره‌ای رهاشده،
انگار در خانه‌ای مشتعل
دیدار زن و آتش.
تقلاهای نابرابر را می‌بینی
دست‌های پرمو و شعله‌های آتش

چه زیبایند بالکن‌ها، در قرنی از زنان بی‌پستان
میان خانه‌‌هایی که از زندگی پر همهمه اند
زیبا
مثل فواره‌ای که در مراسم تدفین بازی می‌کند
مثل زهدانی که از آن
سر بهار، گل‌های ریخته و بستر بی‌آسمان پدیدار می‌شود

پشت آن دستشویی‌های سفید و سیاه قدم می‌زنم
که بخاری معلق بالایشان می چرخد
انگار کسی گفته: خداحافظ
انگار کسی آه کشیده است
انگار کسی با من آهسته حرف زده‌است
آه بالکن‌ها!

جفت فاخته‌های مرمری
همیشه آماده‌ی بال‌گشودن
در نور ماه بدر
به شانه‌های یخی می‌مانند
پوشیده از رگبار نقل‌ها
امروز عصر اما
حتی زیباترند ،
جعبه‌های شیشه‌ای‌اند

به عبث دنبال زنی می‌گردی که عطرش تو را به خواب برد
انگار مراسم عروسی تازه تمام شده‌است
آه کرجی‌ها
انگار داشتم دستمال گم‌شده‌ای را بر می‌داشتم
انگار جایی زنبق دره‌ای محو می‌شد
قوهای سیاه و سفید آماده می‌شوند
تا بالای پنجره‌های بسته پر بگشایند

یک نگاه دیگر
یک آکورد دیگر
یک بال بهم‌زدن دیگر در سرخی غروب
و خانه‌ها،
خانه را به حرکت در می‌آورند
کسی گیتار می‌زند
کسی خداحافظی می‌کند
شاید دسته‌ای از گل‌ها را
پرتاب می‌کند.



ویتسلاو نزوال
 

alone.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیرفکرنمیکنی کمی پستت طولانی شده وخوندنش خارج ازحوصله
 

alone.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
به وسعت ندیدن نگاهت خسته ام،چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوریه تو را؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم تنگ است
نمی دانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی
پریشان حال و بی تاب می گریم
و قلبم بی امان محتاج مهر توست
نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من
دلم تنگ است و تنهایم
و تنهایی به لب آورده جانم را[FONT=&quot][/FONT]
 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا برای من هیچ چاره بجز رفتن نیست.....
با تمام وجود نامت را فریاد میزدم و تو از من رو برگرداندی.....
رفتی تا به بهترین خود برسی و من برای رفتنت چاره ای جز گریستن دراینغروب تنهایی ندارم.....
برو تا نبینی شکستنم را در این روزهای غبار گرفته در میان این گرگهای ادم نما.....
باور میکنم که در من چیزی برای ماندنت وجود ندارد....
برو که نمیخواهم جان کندنم را ببینی
.....
دوستت دارم......
میگویم برو اما ترکم نکن....
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها
مث باد
رو علفای صحرا.
تنها
مث بطری مشروب
واسه خودش تک و تنها وسط میز.

ویرونه
هر کسی
بهتر از هیچ کسه.
تو این گرگ و میش بی‌حاصل
حتا مار
که وحشتو رو زمین می‌پیچونه و می‌غلتونه
به ز هیچکیه
تو این
سرزمین غمزده.



لنگستون هیوز


 

لاوي

عضو جدید
زین جمله حقیرگشت دلم بسکه بگفتی
من عهد شکستم و تو ازمن ببریدی

دیشب به سرم زد که بخواب تو بیایم
دیدم ز دل و دین و بهشتت ببریدی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
و پائیز مثل هر فصل دگر
باز آمد و رفت
و این رسم زمان من و توست!
هر آمدنی را رفتنی ست در کار.

روزهای خزان همه یادگاران ِ تو اند!
روز میلاد ِ تو اند.
روز میلاد ِ منند.
روز میعاد من و تو.

من و دل ماندیم در حسرتِ تو
در حسرتِ یک پائیز دگر
آه ...پائیز هم آمد و رفت!
دل بسوزاند و برفت..
افسوس ....
پائیز هم آمد و رفت
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
اگرگرم واگر سردیم باهم


اگر سبز واگر زردیم با هم

همین اول بیا عهدی ببندیم

اگر سود و ضرر کردیم با هم

چگونه بگذرم از تو؟چگونه

که ما همزاد یکدردیم باهم

من از این راه می ترسم نترسم؟

بیا!از نیمه برگردیم باهم

میان کینه ها از خود بپرسیم

که آیا ما جوان مردیم باهم

چنان با من شبیهی..نیست پیدا

دو تن ..انگار یک فردیم باهم
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کیست آن که به پیش می‌راند
قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم
در لحظه‌ی تنهایی؟
برای که می‌نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد؟
این کرانه که پدید آمده از لب‌ها، از رویاها،
از تپه‌یی خاموش، از گردابی،
از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می‌سپارم.


کسی در اندرونم می‌نویسد، دستم را به حرکت درمی‌آورد
سخنی می‌شنود، درنگ می‌کند،
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده
است.
او با اشتیاقی سرد
به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد.
در این آتش داد
همه چیزی می‌سوزد
با این همه اما، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند.

به همه کس می‌نویسد
هیچ کس را فرانمی‌خواند
برای خود می‌نویسد
خود را به فراموشی می‌سپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیات من درمی‌آید.



اکتاویو پاز
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
امشب بغض تنهایی من دوباره می شکند ... چشمانم
بس که باریده دیگر حتی تحمل نور مهتاب را ندارد ...
آخ که چقدر تنهایم ... دل بیچاره ام بس که سنگ صبورم
بوده خرد شده و انگشتانم بس که برایت نوشته خسته
شده است ...
رو به روی آینه نشسته ام آیا این منم ؟ شکسته .... پیر
تنها.... تو با من چه کردی ؟ شاید این آخری زمزمه های
دلتنگی ام باشد و دیگر هیچ نخواهم گفت ....
اما منتظرم انتظار دیدن دوباره ی تو برای من زندگی
دوباره ای است ... پس برگرد ... عاشقانه برگرد
برای همیشه برگرد...
 

سرمد حیدری

مدیر تالارهای مهندسی شیمی و نفت
مدیر تالار
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست...
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنهایی را دوست دارم زیرا آنرا تجربه کردم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و.....و.....و.....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی هم من و هم خدا تنها باشیم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با هم یک دوست خوب می شویم... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این راز تنهایی من است...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پس ................[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنهایی گاهی هم قشنگ است...[/FONT][/FONT]
 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز باران بی ترانه


باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست



نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم


یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست


بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست


و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین
پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان
 

afson jon

اخراجی موقت
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد


انگار بابا همکلاس اولی هاست
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد


انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد
این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد


هی می نویسد
این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنكه مست آمد و
دستي به دل ما زد و رفت،
در اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت،
خواست تنهائي ما را به رخ ما بكشد،
تنه اي بر در اين خانه ي تنها زد ورفت...
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض
یک طرف خاطره ها!
یک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زیباست!
آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟
حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بدترین کاری که ما با آدما میکنیم اینه که

یه دنیا پر از خاطره براشون میسازیم

و بعد....

تنها توی این دنیا رها شون میکنیم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
آره تو راست میگی که بد شدم
آروم دیدی که جون به لب شدم
امشب بمون
اگه بری چیزی درست نمیشه
ساده نمیشه بی خبر بری
عشقم بگو نمیشه بگذری از من
بگو کنارمی همیشه...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست آن دست هاي ساده ي غربت
اثر گذاشته بود
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس منتظر خواب تو نیست

که به پایان برسد
لحظه ها می آیند،سال ها می گذرد
و تو در قرن خودت در خوابی
هیچ پروازی نیست که برساند ما را به قطار دگران
مگر اندیشه وعلم مگر انگیزه وعشق مگر آینه وصلح وتقلا وتلاش
بخت از آن کسی است که مناجات کند در کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد
ببیند در خواب
حل یک مسئله را
باز با شادی یک مسئله بیدار شود.........
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا