کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghazal1991

مدیر تالار مدیریت
مدیر تالار
هــمـه ی ِ قـراردادهــا را کـه روی

کـاغـذهـای بـی جـان نـمی نویسنـد

بــعـضی از عـهـدهــا را

روی قــلـب هـا هــم مـی نــویــسـیـم …

حـواست به ایـن عـهـدهـای غـیـر کـاغـذی بـاشـد …

شـکـسـتَنـشـان

یـک آدم را مـی شـکند……!
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای که از کوچه تنهای ما می گذری گوش کن ناله من از سر دیوار گذشت
 

sina_setareh

عضو جدید
 

DOZI

اخراجی موقت
بازم جمعه و بازم دل تنگ …
خدایا کاش جمعه رو از زندگی من برداری …
این صبح های خالی و این ظهر های ساکت و غروبهای دلتنگش رو …
چه فرقی داره واسه من اگه یه روز از روزای بی حاصلم کم بشه …
زمزمه های امروزم رو اینجا به یادگار می ذارم شاید هفته بعد من شش روز باشه
 

ghazal1991

مدیر تالار مدیریت
مدیر تالار
هفته ها می گذرد

و من از پنجره بیداری

کوچه یاد تو را می نگرم ... می بویم

و چنان آرامم که

کسی فکر نکرد

زیر خاکسترآرامش من

چه هیاهویی هست ... !

عاشقی هم دردی است ... !

و من از لحظه دیدار تو می دانستم

که به این درد

شبی

خواهم مرد ... ! خواهم مرد!
 
  • Like
واکنش ها: DOZI

DOZI

اخراجی موقت
وقتی از آدمی بت می سازی ، همه ی رفتارهایت تبدیل به عبادت می شود
و این بزرگترین خیانت به خود است . .
 

احسان اسدی

عضو جدید
درد و دل کودک تنهای........




معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
"تو کز محنت دیگران بی غمی"
"نشاید که نامت نهند آدمی!"

[h=1][/h]
[FONT=tahoma, sans-serif]
[/FONT]
 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]در[/FONT] کوچه پس کوچه های تنهایی گم می شوم

وقتی مقصدم تو باشی...!!


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشمانم را روزهاست بسته ام
از درد نه از شوق
تا نبینی به جای عکست ، اشک را در چشمم

حسین پناهی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در کوچه پس کوچه های تنهایی گم می شوم

وقتی مقصدم تو باشی...!!



دلم گرفته ؛

می خواهم به سفری دور و دراز بروم

بي شک آن جا باران خواهد آمد

چترم را فراموش خواهم کرد

ترانه هاي ناخوانده ي بسياري خواهم سرود

انعکاس آسمان را در چشمان رويا خواهم ديد

جاي تو خالي

من و چک چک طراوت خيال تو

و خالي حضورت که سنگيني مي کند بر دلم

جاي تو خالي.....

 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا دیگر
نه از حادثه خبری هست
و نه از اعجاز آن چشم های آشنا...!!

از دلتنگی ها هم که بگذریم
تنهایی T
تنها اتفاق این روزهای من است...!!

 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی‌دانم دلم تنگ است !!
دلم در آرزوی یک نگاه پاک وبی رنگ است
نمیدانم گناهم چیست
ازاین تشویش می‌لرزم
خداوندا درونم کیست
چرا یک لحظه آرامش فراهم نیست
چرا شادی وغم همسنگ گردیده
خداوندا
کجا ماها خطا کردیم
کجا برخود جفا کردیم
نمی دانم نمی‌دانم
وازین تشویش چون دریای نا آرام
به خود می پیچم وبر خویش می‌غُرم
تباه گشته چرا عمرم ...!!!

 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌نويسم از تو
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم چرا رفتي؟
نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي.
نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد...!!
نمي دانم چرا ؟ شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم...!!.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من در خیال تو

تو در خیال من

هیچ یک

در خیال دیگری نمیگنجیم

پاره ریسمانی

که مارا به هم وصل میکند

عادت است...!



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمیــــگـــذاشتـــم بـــه آســـــانی ...

دلــ ـم را ببـــری!

اگـــر میـــدانستم ...

بعـــــد از تـــو ...

زنده گــــی کردن...

زنــــده ماندن...

چقـــــدر دل میـــخواهـــد ...
 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه آرزو می کنم که
ای کاش راحت ار کنار دیگران می گذشتم
اما ...
شبهای آرام زندگیم
انگشت شمار شده اند ..
باز شبی دیگر را
باید با این بغض لعنتی
به صبح برسانم
خدایا من که گفته بودم طاقت ندارم .
پس چرا دوباره ...؟
اصلا قبول ..
"هرچه از دوست رسد نکوست"
اما من هنوز نتوانسته ام این جمله را درک کنم
باشد..
فقط مرحم تاول چشمانم با تو ..
اشک امانم را برید...
کمکم کن...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عـاشـقـــِ روزهـایـــِ عزاداری امــــــــ...
کـــ ـه هیـچـــکـــســـ نمیـــفهمد

منــــ بـاز بــرایـــــــــــِ تـــو گـــــریـه کردهـــ امــــ...
 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...نيستم! حرف هاي تازه هم ندارم

فقط با شما ،دردهاي کهنه را مرور مي کنم


ميبيني سکوتم را...؟


دوست داشتن هميشه گفتن نيست...ديدن نيست...


گاه سکوت است...گاه نگاه...


من از سکوت گريزان بوده ام هميشه....


اما سالهاست که سکوت کرده ام


و اينک ترس مرا تکان ميدهد و من پيوسته به عقب بر مي گردم


و ازخود اين سوال را بارها مي پرسم! که ايا راه را عوضي امده ام؟؟؟

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نبودن هایت آنقدر زیاد شده اند


که هر رهگذری را شبیـﮧ تو می بینم !!


نمی دانم غریبـﮧ ها ” تـــــــــــــــ ــــو ” شده اند


یا تو ” غریبـــــــــ ـــــــــــــــــﮧ ” ؟؟!!
 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم..!
در ساحل کنار دریا ایستاده ای...
هوای سرد.
صدای موج.
انتظار انتظار انتظار......
......به خودت می ایی!
یادت می اید دیگر نه کسی است که از بشت بغلت کند..
نه دستی که شانه هایت را بگیرد
نه صدایی که قشنگ تر از صدای دریا باشد...!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

غَمگينَمــ ...

وَقتي همه جُفتــ ـهآ تنهاييَمـــ را به رُخَمــ ميکشند...

حتي جورابــ ـهايمـــ

!

 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چند از اين دوري و چشمان قشنگت گله داريم،

تا لحظهء خوبي كه بيايي، من و دل حوصله داريم.

گفتي من و تو، قسمت يك پنجره باشيم .قبول است.

هر چند به اندازهء پرواز و قفس، فاصله داريم.

يادت که نرفته است عزيزم، اگر درد سري هست،

از خندهء آن روز، از آن كوچه، از آن يك بله داريم.

ديگر همه را گردن اين قسمت و تـقدير نينداز.

تـقدير كدام است؟ ببين، ما خودمان مسئله داريم!
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستمال كاغذي به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟
عاشقم
با من ازدواج مي‌كني؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي!
تو چقدر ساده‌اي
خوش خيال كاغذي!
توي ازدواج ما
تو مچاله مي‌شوي
چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي
پس برو و بي‌خيال باش
عاشقي كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذي، دلش شكست
گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست
گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد
در تن سفيد و نازكش دويد
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد
مثل تكه‌اي زباله شد
او ولي شبيه ديگران نشد
چرك و زشت مثل اين و آن نشد
رفت اگرچه توي سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌هاي كاغذي
فرق داشت
چون كه در ميان قلب خود
دانه‌هاي اشك كاشت.

 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]تمام قاصدک ها، بوی تو را می دهند[/FONT]

[FONT=&quot]می دانم آمدنت نزدیک است[/FONT]

[FONT=&quot]ایستگاه قطار را گل پوش کرده ام[/FONT]

[FONT=&quot]راستی ساعت چند می رسی؟[/FONT]

[FONT=&quot]به ابرها بگویم همان موقع ببارند[/FONT]

[FONT=&quot]بوسیدنت زیر باران طعمِ شیرینِ عشق می دهد[/FONT].
.. [FONT=&quot]نیما هوشمند[/FONT] ..
 

**yosam**

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم بهانه ات را می گیرد...!
نوشته هایت را بارها و بارها خواندم...!
نمی خواهی که بروی...؟!
با من از رفتن نگو...!
یادت هست که چه آرام و بی بهانه از کوچه پس کوچه های دلم گذشتی...؟!
یادت هست که گفتی تمام آسمان من خلاصه در چشمان توست...؟!
اما مهربانم...!
هیچ میدانی که آسمان تو این روزها بارانیست؟!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
...........

...........

میان غباری گم شده ام این غبار از هیچ جنسی نیست نمیتوانم از ان خارج شوم انقدر مرا احاطه کرده که دیگر کسی مرا نمیبیند این غبار انقدر غلیظ شده که نمیدانم چگونه از ان خارج شوم تنها میدانم تو میتوانی مرا از این غباری که خودت باعثش بودی خارج کنی گاهی با صدای بلند فریاد میزنم اما تنها بازتاب صدای تو را میشنوم دیگر صدای اشکهایم را نمیشنوی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا