در اولین صبح عروسی زن و شوهر توافق کردند که دررا بر روی هیجکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر به همدیگر نگاهی انداختند.اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکرد.
ساعتی بعد پدرومادر دختر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اشک در چشمان زن جمع شده بودو در این حال گفت:نمیتونم ببینم که پدرومادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت و در را به رویشان گشود.اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.سالها گذشت و خداوند به آنها چهار پسر داد.پنجمین فرزندشان دختر بود.برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و مهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت این همه شادی و میهمانی دادن چیست؟مرد به سادگی جواب داد:چون این همان کسی است که در را به رویم باز میکند!
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر به همدیگر نگاهی انداختند.اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکرد.
ساعتی بعد پدرومادر دختر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اشک در چشمان زن جمع شده بودو در این حال گفت:نمیتونم ببینم که پدرومادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت و در را به رویشان گشود.اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.سالها گذشت و خداوند به آنها چهار پسر داد.پنجمین فرزندشان دختر بود.برای تولد این فرزند پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و مهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت این همه شادی و میهمانی دادن چیست؟مرد به سادگی جواب داد:چون این همان کسی است که در را به رویم باز میکند!