پشیمانی دیگر فایده ای ندارد.....

azi20

عضو جدید
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پرواز باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت چیزی بخرد.او یک بسته بیسکوییت خرید. او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و آرام شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکوییت بود و مردی در کنارش نشسته بود و روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوییت را در دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد. زن جوان خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود اندیشید:(بهتر است حرفی نزنم ، شاید اشتباه کرده است) . ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوییت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار زن را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی تنها یک بیسکوییت باقی ماند پیش خود فکر کرد: ( حالا ببینم این مرد بی ادب چه خواهد کرد ) مرد آخرین بیسکوییت را نصف کرد و خورد. زن حسابی عصبانی شده بود . در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و رفت. وقتی روی صندلی هواپیما نشست دستش را داخل کیفش کرد تا عینکش را درون کیفش بگذارد که ناگهان با کمال تعجب دید که بسته بیسکوییتش آنجاست: باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد، از خودش بدش آمد . آن مرد بیسکوییت هایش را با او قسمت کرده بود بدون آنکه عصبانی و برآشفته شود...
 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی جالب بود
بازم از این کارا بکنید :gol: :gol: :gol:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
روم به دیوار تکراری بود که :(
 

Similar threads

بالا