پس کوچه های سکوت

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
نویسنده:ماندا معینی(مودب پور)
چاپ اول:1386


(یه ساعتی هست که برگشتم خونه اما هنوز نه ناهار حاضره و نه خودم !ظرفای دیشب کثیفه و چرب و چیلی تو ظرفشویی مونده ن !رختای چرکم تو سبده کنار لباسشویی!خونه م کثیفه و به هم ریخته !
خودمم رو یه مبل کنار یه میز موندم !چشمم به یه ضبط صوت کوچولوئه که رو میز گذاشتم !بغل شم چند تا نواره !یه ساعته نشستم و میخوام که روشنش کنم اما نمیشه .!
یعنی ممکنه که نیم ساعت دیگه بتونم روشنش کنم ؟!یا مثلا امشب؟ یا فردا؟!اما چه فرقی داره ؟ چه الان چه نیم ساعت دیگه چه شب چه فردا .
اولین نوار رو گذاشتم توش کلیدش رو فشار دادم .

نوار اول
شنبه ساعت 9صبح تاریخ...زندان زنان...پرونده شماره ...نام افسانه...
- بشین دختر جون من وکیل تو ام .اگه باهام حرف نزنی که نمیتونم کاری برات بکنم !
(سکوت)
- الان یه ربع میشه که اینجام !وقت من ارزش داره !کارای دیگه ای هم دارم !
(سکوت)
- عزیزم!فکر می کنی این سکوت کاری برات انجام میده ؟!
- باشه !الان نیسم ساعته که من منتظر موندم اما...!خب حتما احتیاج به کمک نداری !
(سکوت)
- پس من برم ؟!حرف نمیزنی؟!
- چه جوری میخوای کمکم کنی؟
- همینکه همین حرف رو زدی خودش یه جور کمک کردن به توئه !
- همین ؟!خسته نباشی!
- من فقط یه وکلم
- چند سالت هس؟!
- قراره من از تو سوال کنم نه تو از من !
- بازجویی؟!
- نه
- نمیشه حالا من از تو سوال کنم ؟
- میخوای از من سوال کنی؟
- اره
- منکه احتیاج به کمک ندارم !تویی که الان احتیاج به کمک داری !
- از کجا معلوم ؟!
- خب میخوای چه سوالی ازم بکنی؟
- پرسیدم ازت چند سالته؟
- سی و پنج سالمه راضی شدی؟
- نه با یه سوال که نمیتونم بشناسمت !
- مگه قراره تو منو بشناسی؟!
- من نباید وکیلم رو بشناسم ؟
- خب پرا اما وقت برای این کارا نیست
- وقت میخوای برای جی؟
- برای اینکه یه مقداری از زندگیت سر در بیارم که بتونم انگیزه ها رو پیدا کنم و ازشون به نفع تو استفاده کنم!
- که چی بشه ؟
(سکوت)
- نمیدونم
- خودتو گول میزنی؟!
- اصلا مسئله گول زدن نیست
- تو نمیتونی به من کمک کنی اما من میتونم به تو کمک کنم
- چجوری ؟
- من اب از سرم گذشته !اما سرگذشت من و تجربیاتم و زندگیم میتونه هزار تا درس برای تو باشه !
0 سکت)
- خیلی خب!سوالت رو بکن .
- ازدواج کردی؟
- اره
- بچه داری؟
- یه دونه
- دختر یا پسر؟
- دختر
- اسمش چیه؟
- فکر کن مهناز
- میترسی اسمش رو به من بگی؟!
(سکوت)
- شاید!
- شوهرت رو دوست داری؟
- اره
- راست میگی؟
- اره
- چند سالشه ؟
- حدود چهل
- چقدر دوستش داری؟
- خیلی خب !ببین !تموم نشد؟
- نه
- اخه اینطوری که نمیشه !
- مگه وقت وقت من نیست؟
- خب چرا
- مگه زندگی من نیس؟
- چرا اما !
- اما نداره من میخوام الان زندگیم رو اینجوری بگذرونم اگه باهام موافق نیستی بلند شو برو این مسخره بازی رو هم بذار کنار
- کدوم مسخره بازی؟
- این ضبط صوت و این چیزا از این فیلمای خارجی یاد گرفتی؟
- اگرم یاد گرفته باشم چیز خوبیه !استفاده از تکنولوژی برای کمک به نوع بشر !
- همین تکنولوژی که داره بشر رو به طرف نابودی می کشونه !
- اگه میخوای من اینجا بمونم و به سوالاتت جواب بدم باید این ضبط روشن باشه حوصله بحثهای ایدئولوژیک م ندارم !
(خنده)
- باشه !قهر نکن ! وکیل که نباید اینقدر نازک نارنجی باشه !
(صدای اواز خواندن )
- نازک نارنجی نباش –نازک نارنجی نباش !
(خنده)
-خب خانم وکیل ،گفتی خیلی دوسش داری!
- اره !
- به خدا دروغ میگی.
- یعنی ی؟
- چه فایده داره ؟!تو از اول شروع کردی بهم دروغ گفتن !
- اصلا بهت دروغ نگفتم !
- به جون دخترت قسم بخور
- به جون دخترم قسم میخورم
- به وجدانت م قسم بخور
- ای بابا! به وجدانم قسم !
- خب حالا بگو ببینم تا حالا چند بار یه جوون خوش تیپ رو تو خیابون دیدی و دلت نخواسته که اون جای شوهرت باشه؟
- من تا بحال...
- بسه بسه !کو وجدان تو این دور و زمونه ؟!
(سکوت)
- خیلی خب !تا حالا یکی دو بار شده !
- افرین !ادم خیلی باید شجاع باشه که خواسته های پنهان قلبش رو به زبون بیاره !
- اخه تربیت ما ...
- غلط بوده !
- تو تربیت درستی داشتی که اینجایی؟
- نه !اگه درست بود که اینجا نبودم !
- خب حالا کارمونو شروع کنیم ؟
- شروع کردیم !
- فعلا که تو داری از من باز خواست می کین !
- چه فرقی داره ؟
- فرقش اینه که چند وقت دیگه تو دادگاه نمیتونم با این چیزا ازت دفاع کنم !
- مهم نیس !
- خیلی خونسردی !انگار پرونده ات یادت رفته ؟!
- اصلا ! همه ش یادمه !
- بابا چند روز دیگه ...
- چند روز دیگه هنوز نیومده !حالا بگو خانم وکیل تا قبل از ازدواجت چند تا دوست پسر گرفتی؟
- دیگه داری شورش رو در میاری آ!هر چیزی حدی داره !
- بلند شو گم شو بابا
- مودب باش !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- وقتی تو سر قول و قرارت نمیتونی من چرا مودب باشم ؟
- اخه اینا به چه درد میخوره؟!بعدشم ،اینا چیزای شخصی و خصوصی منه !چرا باید به تو بگم ؟
- چطور تو میخوای زندگی خصوصی منو بدونی؟
- برای کمک به خودت
- هیچ کمکی برای من از تو ساخته نیست
- اولا که هیچ معلوم نیست!درثانی اگه من زندگی خصوصیم را برات بگم وضع تو بهتر از الان میشه ؟
- نه اما حداقل سرم گرم میشه !
- یا واقعا خونسردی یا دیوونه
- ادم میتونه جفت اینام باشه !یه دیوونه خونسرد !
- کاشکی تو میرفتی درس میخوندی و یه کاره ای میشدی !استعداد خیلی خوبی داری
- از کجا میدونی نخوندم ؟
- از تو پرونده ات
- مگه هرچی تو پرونده باشه درسته ؟
- نمیدونم !
- تو چه وکیلی هستی که هیچی نمیدونی !حالا چند تا دوست پسر داشتی ،یا نه ؟!
- یکی دو تا
- همین ؟!
- اره دیگه
- همه شونو دوست داشتی؟
(سکوت)
- شاید تو اون موقع اره
- چا باهاشون ازدواج نکردی ؟
(سکوت)
- پیش نیومد !یعنی خیلی جوون بودم
- یعنی اونا نیومدن جلو؟ چون اگه دوستشون داشتی باهاشون ازدواج میکردی
- اگه موقعیتش رو نداشته بودم چی؟
- صبر میکردی
- شاید!
- ازت سوئ استفاده م کردن؟
- من دیگه جواب نمیدم
- خانم وکیل کلافه شده !هُو !هُو !
- اخه این سوالا چیه میکنی؟
- منظور دارم
- چه منظوری؟
- تو اول جواب بده !
- حالا هرچی؟
- یعنی گذاشتی ازت سوءاستفاده کنن؟!یعنی باعث لذت شون شدی!بعدشم ولت کردن و رفتن !توام ازشون گذشتی!
- نذاشتم تا اون مرحله بد پیش بره !
- حتما موقعیتش رو نداشتی!حتما اوضاع جور نبوده !یعینی امکاناتش بارش فراهم نبوده!یا برای تو یا برای اون !وگرنه جلوتر می رفتی!
(سکوت)
- هیچ وقت بعد از اینکه رفتن به فکر انتقام نیفتادی؟
(سکوت)
- حالا تو ساکت شدی و حرف نمیزنی؟
- نمیدونم !
- میدونی اما نمیخوای بگی!
(سکوت)
- بد جور گیر کردی خانم وکیل !اگه حواب بدی که کار منو تایید کردی !اگه ندی که شکست خوردی!اونم جلوی کی؟!متهم بیست سه ساله !خیلی بده ،نه؟!
- شاید به فکر انتقام افتادم اما عملیش نکردم !
- شوهرت چی؟
- شوهرم چی؟!
- اونم حتما یکی از اون پسرا بوده که ده تا دختر رو بعد از سوءاستفاده قال گذاشته و رفته !
(سکوت)
- برات تا حالا از گذشته ش حرف زده ؟ از کارایی که کرده یا از دوست دختراش حتما گفته !
- گاهی به عنوان خاطره جوونی و دوران مجردی و مسخره بازی!
- تو چیکار کردی؟
- هیچی!مال وقتیه که با من ازدواج نکرده بوده !
- تو چی؟ توام میتونی از این خاطرات جوونی و دوران مجردی و مسخره بازیا براش تعریف کنی؟
(سکوت)
- میخوای یه بار امتحان کنی تا بعدش ببینی چی میشه ؟
(سکوت)
- قول میدم که از امتحان سربلند بیرون نیاد
(سکوت)
- از کجا مطمئنی که بازم شوهرت یاد دوران مجردی و جوونی و مسخره بازیا نمیکنه/!ببینم ؟!گاه گداری یه پرس و جو تو ادارش میکنی که ببینی یا منشی یی چیزی سر و سری نداره؟!
- دیگه وقتم تمومه !باید برم
(خنده)
- این نوار و پاک نکنیا!شاید بعدا خواستی بهش گوش بدی!
(صدای کاغذ و باز بسته شدن قفل کیف )
- فعلا خداحافظ
- خداحافظ وکیل عزیزم !این صحبتا رو جدی نگیریا !یه شوخی بود و تموم شد !شوخی یه دیوونه خونسرد مثل من !شوهرتم پاک پاکه اصلا مردا وقتی زن میگیرن دیگه چشم شون دنبال دخترای ده پونزده سال جوون تر نیس!
(خنده)
- دو شنبه م میام !
- بیا!
(صدای دکمه ضبط صوت )


نوار اول رو در اوردم .کوتاه اما شنیدنی !بی اختیار یاد اون روز افتادم :اون روز که از زندان اومدم بیرون ننفهمیدم چطوری خودمو رسوندم دادگاه تو راه نمیتونستم فکر افسانه و حرفایی که بهم زده بود رو از سرم بیرون کنم !از دست خودم عصبانی بودم !اخه من چه وکیلی بودم که موکلم باید بازی م بده !چرا بهش این اجازه رو داده بودم ؟ اصلا چرا این پرونده رو قبول کردم !؟کا رمن چیز دیگه ای بود برای سه تا شرکت کار میکردم !این پرودنه رو از طرف کانون بهم دادن !اونم تقصیر دوستم شد! می گفت برات خوبه!موقعیتت رو محکم میکنه و این چیزا!افسانه سر و صدای عجیبی تو جامعه به پا کرده بود . روزنامه ها و مجله های مرتب در موردش مطلب مینوشتن !خوب افسانه که توان مالی برای وکیل گرفتن نداشت !در واقعمن وکیلی بودم که براش در نظر گرفته شده بود!حالام مثل سک پشیمون بودم . راه برگشت م نداشتم !تو کانون برام بد می شد اگه پرونده رو پس میدادم ،حالا ایناش به کنار تازه میخواست شک م تو دلم بندازه !اونم یه دختر بیست و سه ساله !واقعا خجالت اوره !اصلا منو چه به این جور پرونده ها !
یه مرتبه صورت بهروز شوهرم اومد جلو چشمم چند سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم ؟ده سال!یعنی تونسته بودم بشناسمش؟!
رسیدم دادگه کارای حقوقی سه تا شرگت دست من بود و من وکیلشون بودم . یه کار بی درد سر که در امد خوبی داشت !نه بار وجدانی برام داشت و نه شک و تردید تو دلم به وجود می اورد و نه دل شوره و غم و غصه توش بود .
تا ساعت یک بعد از ظهر اونجا معطل شدم و بعدش برگشتم خونه دوباره رفتم تو فکر حرفای افسانه !یه چیزایی ش رو راست می گفت!واقعا بهروز گیکار داشت میکرد؟! دو جا شاغل بود یکیش که اداره خودش بود و عصری م میرفت یه شرکت حقوقشم بد نبود زندگی خوبی داشتیم هر چند که متاجر بودیم اما زندگی مون خوب بود . یه اپارتمان دو خوابه تو یه جای نسبتا خوب یه ماشین نه خیلی عالی اما خوب و یه دختر خوشگل و مامانی .
خودم چند سالی می شد شروع کرده بودم بار خودم کار کردن یعنی یه وکیل تازه کار اما نسبتا وارد شغلم رو دوست داشتم شوهرم و دخترمم دوست داشتم اما واقعا بهروزم همینجور بود!
از خودم خنده م گرفت ًچطور یه دختر بیست و سه ساله تونست بود شک بندازه تو دلم !حتما داشت الان تو سلولش بهم میخندید !یا داشت برای هم بندیهاش تعریفمیکرد که چطور سر به سر من گذاشته و به قول خودش منو گذاشته سر کار .
تا رسیدم خونه مشغول شدم از شب قبل یچیزایی برای نهار اماده کرده بودم از تو یخچال درش اوردم و گذاتشم رو گاز که گرم بشه . سوگل دخترم ساعت دو میرسید خونه با سرویس مدرسه می اومد . کلاس دوم دبستان بود .
بهروز که شب بر میگشت و معمولا برای نهار چیزای اونطوری درست نمیکردم اما برای شام چرا! تا اونجا که میتونستم غذاهای خوب و سفره قشنگ و کامل ترتیب میدادم .
مخصوصا غذاهایی که بهروز دوست داشت .
وقتی که میرسید از همون دم در شروع میشد !یه استقبال گرم !
کیفش رو ازش میگرفتم و کفشاشو میذاشتم تو جا کفشی و لباساشو که همون دم در حموم از تنش در می اوردم بر میداشتم و اونایی رو که کثیف بود میذاشتم برای سشتن و بقیه رو تو کمد به چوب رختی اویزون میکردم و میدویدم طرف اشپزخونه که تا اون یه دوش بگیره بساط شام اماده باشه درست به موقع که نه از دهن بیفته و نه دیر بشه !بعد از شامم که تند میز رو جمع میکردم و ظرفارو میچیدم تو ظرفشویی و شستن شون ورو میذاشتم برای وقتی که یا بهروز خوابیده باشه یا وقتی که میره تلویزیون تماشا کنه .
براش تند یه چایی تازه دم میبردم تو سالن و مینوستم بغلش تا اگه خواست برام از اتفاقایی که اون روز پیش اومده بود صبت کنه و همونجور که داشت برایم حرف میزد برای میوه پوست میکندم قبلش م به سوگل کمک میکردم تا درساشو تموم کنه که وقتی باباش برگشت کتاب و دفترش اون وسط چخش و پلا نباشه .
این تمام زندگی من بود ! شوهرم دخترم و خون ه ام !
اون روز ده دقیقه یک ربع بعد از رسیدن من سوگل ام رسید خونه و تا لباساشو در بیاره ناهارش رو اماده کردم معمولا ظهرها حاضری میخوردم .
ناهارش تموم شد و رفت سر تلویزیون منم ظرفارو شستم و رفتم دراز کشیدم و یه ساعتی خوابیدم بعدش بلند شدم و رفتم تو سالن و سوگل رو فرستادم سر دسهاش و خودم شروع کردم به اماده کردن شام و نظافت خونه به امید شب که شوهرم برگرده!
******

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نوار دوم
دوشنبه ساعت 9:20صبح ،تاریخ ...زندان زنان ...پرونده شماره ...نام افسانه ...
- دوباره سلام کنم خانم وکیل یا همون سلام اول در پرونده م درج شده .؟!
- همون یکی کافیه حالا اجازه هست که شروع کنیم؟!
- تو قصه ماه پیشونی رو شنیدی؟
- امروز دیگه نه ! بهت اجازه نمیدم مثل اون هفته بازیگوشی کنی افسانه خانم !
- بازیگوشی؟!
(خنده)
- یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود!
- افسانه خواهش میکنم !چیزی تا دادگاهت نمونده!من ...
- گوش کن خانم وکیل !در زمان های قدیم توی یکی از شهرهای قدیم یه زن و شوهر با همدیگه زندگی میکردن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن خدا بهشون یه دختر خیلی خیلی خوشگل و مهربون داده بود !خلاصه اینا با همدیگه خیلی خیلی خوب بودن تا اینکه زد و زنه مریض شد هرچی حکیم و دوا کردن فایده نداشت تا اینکه یه روز شوهرش رو صدا کرد و همونجور که تو رختخواب افتاده بود بهش گفت که ای شوهر عزیزم من مردنی ام !شوهرش بهش گفت ای وای غزیزم تو رو خدا از این حرفا نزن !تو همین روزا خوب میشی !زنه گفت نه شوهر خوبم من دیگه خوب شدنی نیستم برای همینم میخوام برات وصیت کنم !شوهر بی شرمش زد زیر گریه و گفت من بعد از تو دیگه زنده نیستم که تو بخوای برای من وصیت کنی و من انجامش بدم !زنه گفت چرا بی غیرت تو حتما زنده ای !بعد از من مواظب این دخترمون باش!
- افسانه اخه منو فرستادن اینجا تا با تو صحبت کنم و یه چیزی این وسط پیدا کنم که انگیزه عمل تو باشه که بتونم ازت دفاع کنم !این چرت و پرتا چیه میگی !تو انگار اصلا متوجه وضع خودت نیستی !
- شوهره گفت الهی من کور بشم و بعد از تو رو نبینم !زنه گفت شوهر بی ناموسم تو حتما بعد از منو میبینی اما اگه دخترم رو اذیت کنی روحم برمیگرده و چوب میکنه تو هرچی...
- بس کن دیگه افسانه !خجالت بکس!
- خلاصه زد و زنه مرد و شوهرشم شیش ماه نشده یه زن گرفت اونم چه زنی!
- افسانه من الان بلند میشم میرم !
- چرا؟!مگه نمیخوای بفهمی انگیزه م چی بوده؟
- انگیزه تو چه ربطی به قصه ماه پیشونی داره ؟!
- داره؟!اگه صبر کنی میفهمی کاشکی میذاشتن سیگار بکشم !
- همون بهتر که نمیذارن !حالا بگو ببینم ماه پیشونی چه ربطی به تو داره ؟!
- وقتی کوچیک بودم مادرم ...
3

-وقتی کوچیک بودم، مادرم برام همیشه این قصه رو تعریف می کرد!اخرشم پیشونی منو ماچ می کرد و بهم می گفت تو مثل ماه پیشونی خوشگلی!بیچاره خبر نداشت که داره ی نصفه ی سرگذشت خودش رو برای خودش و من تعریف می کنه!نصف ِ داستان، نصف ِ سرگذشت من و مادرمه!یعنی وقتی پونزده شونزده سالم بود،مادرم سرطان گرفت و چند ماه بعد مرد!موندیم من و بابام.بعد از مراسم خاکسپاری و ختم و این چیزا،پدرم خودش قول داد که تا زمانی که من بزرگ نشدم برای من هم مادر بشه و هم پدر.جون خودش یه سال بیشتر طول نکشید که من بزرگ شدم.یعنی اون گفت که بزرگ شدم!
بذار درست برات تعریف کنم!وقتی مادرم مرد و مراسم تموم شد،من و پدرم زندگی جدیدمون رو شروع کردیم.یعنی همون زندگی، منهای وجود ماردم.اویل بد نبود و فقط غم و غصه ی مردن مادرم ناراحتمون می کرد،وگرنه بقیه ی چیزا خوب بود.یه خدمتکار گرفته بود هفته ای یه بار می اومد خونه رو نظافت می کرد و سه چهار جور غذا برامون درست میکرد و میذاشت تو فریزر و می رفت.سه چهار روز هفته رو با همونا سر می کردیم و بقیه شم از بیرون غذا می گرفتیم.
من ساعت سه بعد از ظهر می اومدم خونه و پدرم پنج .بعد از مردن مادر رابطه مون با هم خیلی خوب و نزدیک شده بود و منم چون تنها پدرم برام مونده بود بیشتر قدرش رو میدونستم.اگه غصه ی ماردم نبود شاید خیلی خیلی از قبلش راحت تر زندگی می کردیم تا اینکه فامیل دست به کار شدن و خواستن خوش خدمتی کنن!
می اومدن می رفتن و همه ش به پدرم می گفتن که مرد باید زن داشته باشه و دختر مادر!مگه می شه مرد بی زن بمونه؟!مگه می شه خونه بی خانم خونه باشه؟!مگه می شه دختر از مدرسه بیاد و تو خونه تنها باشه!خدای نکرده ممکنه هزار تا بلا سرش بیاد و فکرای ناجور به سرش بزنه و یه شیطونیایی بکنه!
خلاصه اِنقدرفوضولی کردن و خودشون رو نخود اش کردن تا در اثر تلقین،پدرم احساس کرد که واقعاً باید یه زن بیاد تو خونه ی ما!اینجام اقوام بیکار ننشستن و شغل شریف دلالی رو انتخاب کردن و هر کدام به یه نحوی شدن واسطه!
یه روز عمه م مهمونی می گرفت و مثلاً دختر خاله ترشیده ی شوهرش رو دعوت می کرد که شاید پدرم ازش خوشش بیاد و خودش رو،هم پیش شوهرش عزیز کنه و هم پیش خونواده ی شوهرش و نهایتاً به خیال باطل خودش یه خدمتیم به ما کرده باشه!
یه شب دیگه عموم این کارو می کرد و یه دختر ترشیده ی فامیل زنش رو به پدرم نشون می داد!
بعدشم که تمام فامیل به این خیل خیرخواه ملحق شدن!هرکی تو فامیل دختر بخت بسته شده داشت و جنس تو انبار مونده و مرجوع شده،یه مهمونی می گرفت و به عنوان ثواب و خیرخواهی ما رو دعوت می کرد!واقعاً خانم وکیل جات خالی بود این نوبرای بهار رو ببینی و بخندی!
بالاخره تو یکی از این مهمونیا بود که یه «آس»برامون رو کردن!اونم چه آسی؟!یه دختر،یعنی زن ِ بیست و هفت هشت ساله با تمام امکانات!
اونای دیگه ای که تا حالا دیده بودیم و یه طرف و این یکی یه طرف!اونای دیگه مثلاً یکی شون عیب تو صورتش بود و رو دست پدر و مادرش مونده بود!یکی شون مثلاً موهاش انقدر کم بود که از دور فرق سرش پیدا بود!یکی شون دوتا بچه داشت و شوهرش ولش کرده بود و رفته بود!یکی شون که نسبت به بقیه بهتر بود شرط کرده بود که بچه می خواد!خلاصه هرکدوم یه مشکلی تو کارشون بود اما این یکی نه!این یکی حدود پونزده شونزده سال از پدرم جوون تر بود!خوشگل بود!شیک پوش بود!سرزنده بود و یه چیز مهم اینکه به عللی بچه دار نمیشد!از همه مهمتر اینکه به کارش وارد بود!می دونست چیکار باید بکنه!اونای دیگه همه وقتی پدرم رو می دیدن،محجوب می نشستن یه گوشه و مواظب بودن که مثلاً یه کار سبک و جلف ازشون سر نزنه اما این یکی به محض اومدن شروع کرد!
اولش یه نوار گذاشت و یه رقصی کرد که تا حالا ندیده بودم!از صد تا رقاص حرفه ای بهتر رقصید! بعدش نشست پیش پدرم و نمی دونم تو نیم ساعت چی در ِ گوشش گفت که پدرم یه دل نه صد دل عاشقش شد!وقتی خیالش از اون طرف راحت شد اومد سر وقت من!حرفایی به من زد که دلم می خواست بشنوم!از زندگی،از اینده،از رویاهام و خلاصه از همه چی!بعدشم خیلی راحت و بی پروا دو سه بار اومد خونه ی ما!یعنی در واقع خودشو انداخت اونجا!
شب اول یادمه ساعت نه بود که زنگ خونه مون رو زدن!ایفون رو من جواب دادم!وقتی فهمیدم اونه،جا خوردم اما در رو واکردم که اومد تو!همچین فیلم بازی کرد که صد تا هنرپیشه نمی تونن بازی کنن!نمی دونم از کجا سلیقه ی من دستش اومده بود!یه تی شرت خیلی قشنگ و کمی لخت برای من خریده بود و یه ادکلن خیلی خوشبو و گرون قیمت برای پدرم!وقتیم رسید همون دم در واستاد و تو نیومد و به پدرم گفت که نمی خواد مزاحم مون بشه!فقط چون رفته بوده خرید ،یاد ما افتاده و خواسته که منو خوشحال کنه!دکمه ی روپوشش رو باز گذاشته بود و زیرش یه دامن پوشیده بود چهار انگشت بالای زانوش!یه عطری به خودش زده بود که من ِ دختر ِ پونزده شونزده ساله یه حالی شده بودم وای به پدرم!اون وقت همون دم در واستاده بود و میگفت نمی خوام مزاحم بشم!
واقعاًنمی اومد تو تا اینکه پدرم دستش رو گرفت و کشید تو!اومدن همان و بقیه ی نقشه و طرحش رو اجرا کردن همان!
بلافاصله تا رسید یه خرده نشست،از جاش بلند شد رفت تو اشپزخونه و پیش بند بست و گت تا اینجاس یه دستی به سر و صورت خونه بکشه!
ظرفا رو مثل برق شست و اشپزخونه رو مرتب کرد و رفت تو اتاق پدرم و میز کارش رو مرتب کرد و یه دستمال کشید رو میز و کمدش رو مرتب کرد و پیرهنهای کثیف پدرم رو که یقه شون چرک بود برد و ریخت تو ماشین لباسشویی و روشنش کرد!
تمام این کارا رو هم که می کرد با عشوه و ناز و ادا می کرد!باهامون حرف میزد و می گفت می خندید و اواز می خوند و وسطاشم هی برای مادرم خدابیامرزی می گفت و دل منو با خودش نرم می کرد!اخر شبم پدرم رو برد لب چشمه و تشنه برگردوند و تو خماری گذاشتش و خداحافظی کرد و رفت!
یکی دو نوبت دیگه م به همین صورت اومد و دو هفته ی بعد شد زن پدرم!به همین سادگی!یه عقد خصوصی تو محضر و دو تا حلقه و یه سبد گل و شیرینی!همین!بدون مهریه و این چیزا!همون موقع م با یه چمدون لباس اومد خونه ی ما!
حالا حتماً فکر می کنی بعد از اینکه زن پدرم شد شروع کرد مثل اون داستانهای قدیمی به اذیت کردن من و وقتی پدرم خونه نبود منو ازار می داد جلوش بهم مهربونی می کرد و این چیزا!
تو چی فکر میکنی خانم وکیل؟
-بقیه ش رو بگو معلوم می شه!
-دیگه خسته شدم!یه سیگار روشن می کنی بکشم؟
-من سیگاری نیستم.
-دفعه ی دیگه که اومدی یه بسته سیگار برام میاری؟
-نه!
-ادم«چـِتی»هستیا!
-توام گاهی خیلی بی ادب هستی!
-خب ببخشین!
-نمی خوای بقیه ش رو برام بگی؟
-دفعه ی دیگه!راستی دخترت چطوره؟
-خوبه ،ممنون .
-شوهرت چی؟
-اونم خوبه.
-چیکاره س؟
-تو یه اداره کار می کنه.بعدشم تو یه شرکت.
-تا حالا شده یه بار سرزده بری سروقتش ببینی اونجا چه خبره؟
-احتیاجی به این چیزا ندارم.
-حتماً مثل چشمات بهش اعتماد داری؟!
-همینطوره!
(خنده)
-خیلی هالویی خانم وکیل!دیگه این یکی رو نمی تونی بگی که از من بهتر بلدی یا تجربه ی بیشتری داری!من کرم ِ این کارم!بذار بهت بگم!چهار چشمی مواظب شوهرت باش که اگه چشم به هم بزنی رو هوا زدنش!اونم تو این اوضاع بی شوهری!
(خنده)
-گناه از تو نیست!جوّی که توش بودی بدبین بارت اورده!
-جوّی که من توش بودم،بهم یاد داده که حواسم رو جمع کنم!
(خنده)
-شانس بیاری که یکی پیدا نشه و بخواد شوهرت رو امتحان کنه!اینا تا زمانی که وضع مالی شون خوب نیس سر به راه و نجیب ن!تا تنبون شون دوتا می شه شروع می کنن به زیرابی رفتن!
-در هر صورت شوهر من اینطوری نیس!
-شکر خدا!حالا دفعه ی دیگه کی می ای؟
-چهارشنبه.
-سیگار که برام نمی اری حداقل یه چیز دیگه برام بیار!
-چی میخوای؟
-یه بسته شکلات!از همین ایرانیا!پول م ندارم بهت بدم ا!باید مهمونم کنی!عوضش کلی چیز برات تعریف می کنم که به تجربه هات اضافه بشه!
-وضع ت اینجا تو زندان چه جوریه؟
(خنده)
-مثل وضع بقیه!
(سکوت-صدای کلید ضبط صوت)
*********************************
«نوار دومم تموم شد.چشمامو بستم و رفتم تو اون روزا.
اون روز وقتی از زندان اومدم بیرون،چون پرونده نداشتم برگشتم خونه که به کارای عقب مونده م برسم.
یه ساعت بعد خونه بودم و لباس مو عوض کردم و شروع کردم به کار کردن.اول باید خونه رو جارو برقی میکشیدم.رفتم تو اتاق که جارو رو از تو کمد دربیارم که چشمم خورد به کت و شلوارای بهروز!یه مرتبه یه حس کنجکاوی خیلی زیاد بهم دست داد!
شروع کردم به گشتن لباساش!دست می کردم تو هر کدوم از جیباش!نمی دونم چرا دلم می خواست یه چیزی پیدا کنم!شاید برای اینکه توجیهی برای این عملم داشته باشم!اما اگه پیدا می کردم چی ؟!اون وقت چیکار باید می کردم؟!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زود جارو رو برداشتم و در ِ کمد رو بستم و رفتم تو سالن و سیمش رو زدم تو پریز و شروع کردم به جارو کشیدن!صدای جارو که بلند شد انگار یه فضای سرد احاطه ام کرد!یه فضای سرد و پوچ که من وسطش تنها مونده بودم!
داشتم چیکار می کردم؟!بعد از این همه سال درس خوندن و زحمت کشیدن،حالا داشتم جاروبرقی می کشیدم؟!اینو که یه خدمتکار ساده م می تونه انجام بده!
من کجای این زندگی واستادم؟!ایا واقعاً مرکز ثقل این خونواده یا بهروز؟!پس چرا رئیس خونواده باید اون باشه؟!چرا باید من با نام خانوادگی اون شناخته بشم؟!اون صبح که از خواب بلند می شه،صبحونه ش اماده اس!لباساش اماده س!فقط صبحونه می خوره و لباساشو می پوشه و می ره!به هیچ چیزم کار نداره!نه به خرید خونه،نه به درس و مشق مدرسه ی سوگل،نه به نظافت خونه،نه اشپزی،نه به تربیت درخترش!به هیچی!هشت و نیم صبح می ره اداره تا ساعت چهار.چهار و نیم می رسه شرکت تا هشت و نیم. نه-نه و نیم خونه س.تقریباً دوازده ساعت.بعدش که اومد خونه دیگه کارش تموم شده س و فقط استراحت می کنه اما من چی؟!
ساعت شیش صبح بیدار می شم و صبحونه رو حاضر می کنم و سوگل رو صدا می کنم و صبحونه ش رو میدم و راهش می ندازم که بره مدرسه.تا اون موقع بهروز بیدار شده.اونم که راهی کردم تازه نوبت شستن ظرفا می شه و بعدش خودم باید برم سر کار معمولاً تا ساعت یک یا دو کار میکنم.بعدش کار تموم نشدنی خونه.
بهروز چقدر حقوق می گیره؟!من چقدر؟!اندازه هم؟!نه ! من بیشتر میگیرم!تقریباً دو برابر اون!اگه خودش قرار بود که تنها کار بکنه و پول دربیاره،فقط می تونست اجاره خونه رو بده و یه لقمه نون بخور و نمیر!
جارو رو خاموش کردم و رفتم سر کمدش.چهار نوع ادکلن گرون قیمت داشت!عادت کرده بود فقط لباس زیر خارجی بپوشه!سه جفت کفش!جورابای خارجی!ده تا پیرهن مردونه که هر روز یکی ش رو می پوشید!راستی چرا؟!مگه تمام کارمندا هر روز پیرهن عوض می کنن؟!
برگشتم سر جارو و روشنش کردم!بازم من موندم اون وسط و صدای جارو دور و ورم!
برای چی من همیشه باید دوم باشم؟!دومم نه!سوم!چرا باید همیشه اولین هزینه برای لوازم شخصی بهروز باشه و بعدش سوگل و اخریشم که دیگه تمام صرفه جوئیا روش اِعمال می شه،من!
روپوش ارزون،کفش ارزون،روسری ارزون!چرا؟! چرا انقدر خودمو دست کم گرفتم؟!چرا این همه تو زندگی کوتاه اومدم؟!به خاطر چی؟!فقط چون شوهرم سربه راهه و زن وبچه دوست؟!خب منم همینطورم!شوهر و بچه و زندگی م رو دوست دارم اما چرا باید همیشه حداقل ها مال من باشه؟!
تمام اینا رو تحمل کردم چون فکر میکنم شوهرم سربه راهه؟!خب وظیفه ش همینه!بایدم اینطور باشه!منم هر کار بد و خلاف اخلاقی که اون می تونه انجام بده می تونم بکنم!پس چه فرقی بین من و بهروز هست؟!
تلفن زنگ زد!جارو برقی رو خاموش کردم.بهروز بود!»
-سلام،چطوری؟
-خوبم.
-رفتی پیش اون دختره؟
-اره،تو کجایی؟
-کجا می خواستی باشم؟!اداره!
-چیکار داشتی؟
-اون پیرهن توسی م رو شستی؟
-اره چطور مگه؟
-فردا می خوام بپوشمش!چیکار داشتی می کردی؟
-جارو می کشیدم.
-قربون دستت یه اتو ام به اون پیرهنه می زنی؟
-ترانه؟!
-هان؟
-چی شده؟ناراحتی؟!
-یه جوری حرف می زنی!
-تو فکر پرونده ی افسانه م!
-انقدر خودت رو ناراحت نکن!ایشالا درست می شه!کاری نداری؟
-نه.
-پس خداحافظ!
-خداحافظ.
«تلفن رو قطع کردم و رفتم پیرهن ش رو برداشتم و گذاشتم و جلو دستم که یادم نره اتو کنم و برگشتم سر جارو برقی!یه ساعت از وقتی شروع کرده بودم گذشته بود اما من فقط یه اتاق رو جارو کشیده بودم!سه بار چهار بار پنج بار!یک ساعت فکر!بدون نتیجه!تو یه اتاق دور خودم چرخیده بودم!شایدم ده سال دور خودم چرخیده بودم! »
********************************
«نوار سوم رو گذاشتم تو ضبط صوت.»
نوار سوم
چهار شنبه ساعت 9:30 صبح،تاریخ...زندان زنان...پرونده ی شماره ی...نام افسانه...
-خیلی خوشمزه س! چند خریدی؟!تازه اومده؟!
-اره جدیده.شکلات خالصه.
-دستت درد نکنه!
-خب شروع کنیم؟
-سلام اونایی که بعدها این نوار رو گوش می دین!
-خب بگو!


(سکوت)
- میخواهم بروم انجا که هیچ نیست انجا که روسریها را حراج نمی کنند !انجا که دختران سرد و بی جان را پشت شیشه مغازه ها اسیر نمیکنند!انجا که حجاب را قیمت نمیزند !
میخواهم بروم انجا که هیچ دیواری نیست !انجا که ادمها مثل روز سیزده به در روی حصیر در کنار هم هندوانه میخورند انجا که برای پنهان کردن هندوانه دور خود دیوار نمی کشند !
- قشنگه؟خودم گفتما!
- قشنگه
- تو شعر نو دوست داری؟
- من هر چیز قشنگی رو دوست دارم .
- توام یه روزی وقتی ماشین نبودی دوست داشتی شعر بگی؟
- چی نبودم ؟
- ماشین !
(خنده)
- ماشین جوجه کشی !
- من یه دختر بیشتر ندارم !
- اگه شوهرت اراده کنه پیدا میکنی!یه دو جین!مثل مرغای تلاونگ!
(خنده)
- تو افکارت خیلی بدبینانه و مسمومه!
- افکار من واقع گرایانه س!اگه شوهرت بازم بچه بخواد چیکار میکنی؟
- شاید مخالفت
- اگه اصرار کرد؟
(سکوت)
- بچه دار نشی حق داره بره یه زن دیگه بگیره !
(سکوت)
داری دست و پا میزنی ؟!تو واقعیت داری دست و پا میزنی؟!میخوام بروم !انجا که مرغان شال را گردن نمیزنند !انجا که موجه ها قبل از تولد سرخ نمیکنند!
(سکوت)
بالاخره شوکا شد نامادری من !اسمش شوکا بود!
فردای اون روزی که اومد خونه ما صبح که بلند شدم دیدم مثل روزای قبل پدرم بیداره و داره صبحونه رو اماده میکنه تا منو دید بهم گفت یواش حرف بزن مادرت خوابه اینقدر از دست پدرم عصبانی شدم که نگو !چقدر راحت جای مادرم رو صلح مرد به یه تازه وارد !از همون لحظه تصمیم گرفتم که خدمت شوکا برسم تا دیگه هوس اینکه یخواد جای مادرم رو بگیره نکنه !
ساعت سه بود که برگشتم خونه قبلش تو راه خودمو برای برخورد باهاش اماده کرده بودم حساب کرده بودم که چه جوری صبر کنم اون بیاد جلو سلام کنه و سرد جوابش رو بدم و اگه خودشو برام گرفت چیکار کنم و این چیزا اما همه ش نقش بر اب شد !
وارد راه پله که شدم دیدم صدای موسیقی می اد !فکر کردم از خونه همسایه هاس اما تا رسیدم پشت در اپارتمان مون دیدم از خوه خودمونه !کلید رو انداختم در و بازش کردم و اومدم بلند داد بزنم و بگم چرا اینقدر صدای ضبط رو زیاد کرده که از تعجب دهنم وا موند!
شوکا یه بیکینی پوشیده بود و داشت اون وسط میرقصید !مات شدم بهش که تا منو دید با خنده دوید طرف من و کیف رو از دستم کشید و پرت کرد یه گوشه و دستامو گرفت و برد وسط سالن و شروع کرد با من رقصیدن!رقص و خنده!یه اداهایی در می اورد که ادم میمرد از خنده!مسخره بازی همراه با حرکات قشنگ رقص و باله انقدر بدنش نرم بود که پاش رو مثل بالرین ها راحت می اورد بالای سرش!
واقعا قشنگ می رقصید !
درست نیم ساعت تموم رقصیدیم که من از نفس افتادم و خودمو انداختم رو مبل اما اون هنوز انرژی داشت !خیس عرق شده بودم که همونجور با رقص رفت و برام چند تا دستمال کاغذی اورد و داد بهم و بعد صدای ضبط رو کم کرد و بلند گفت
- سلام سلام به خوشگل ترینِ خترا!
بهش سلام کردم که تند رفت و یه خرده بعد با یه لیوان شیر برگشت و گفت
- بگیر بخور!تو سن تو حتما باید روزی سه لیوان شیر خورده بشه !برای بدنت ،قد،مو،دندون و خلاصه همه چیزت خوبه!
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم !لیوان رو ازش گرفتم و خوردم که گفت
- ناراحت که نشدی صبح برات صبحونه درست نکردم ؟!
- نه یعنی عادت داریم !
- میخوای از فردا بلند شم ؟!
- نه
- اخه برایم خیلی سخته صبح زود بیدار شم!مدرسه چطور بود؟
- خوب بود
- صبر میکنی بابات بیاد یا گرسنه ته ؟!
- نه صبر میییکنننم نهااار دددرست کردین؟
- ای،یه چیزایی!البته انتظار نداشته باش که دست پختم مثل مامانِ فرشته ت باشه !مامانا همیشه گُل و نازن و همه چی شون خوب!مثل مامان خودت !
انقدر از طرز حرف زدنش خوشم اومد که نگو !
- امروز خیلی درس داری؟
- نه زیاد!
- پس بپر برو یه دوش بگیر که میخوام تا بابات میومده یه دستی به موهات بکشم !
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته یا اصلا این چیزا واقعیه یا خیالات!بلند شدم و لباسامو در اوردم و رفتم حموم که ده دقیقه بعد از همون بیرون داد زد و گفت
- میخوای بیام پشتت رو کیسه بکشم ؟
از خودم خجالت کشیدم که در موردش بد فکر کردم اروم گفتم
- نه مرسی لیف بلند داریم !
یه ربع بعد اوممد بیرون که اومد جلوم و همونجور که داشت اواز میخوند شروع کرد با حوله سرم رو خشک کردن !درست مثل یه مادر یعنی ممکن بود که زن بابا اینجوری باشه !خلاصه رفتیم تو اتاق خواب و منو نشوند جلو میز ارایش و شروع کرد رو موهام کار کردن و گفت
- عجله ای باید موهات رو درست کنم !دفعه دیگه سر فرصت به مدل قشنگ بهش میدم !
یخورده با سشوار کار کرد و بعد یه حالت قشنگ به موهام داد و گفت
- نامرتبه !باید بعدا برات درستش کنم !
- مگه ارایشگری بلدین ؟!
- دیپلمش رو دارم
- جدی؟!
- اره به خدا !فقط الان نمیشه بابات نزدیکه که بیاد ،بعدا!
راست میگفت در عرض ده دقیقه اینقدر قشنگ موهامو درست کرد که خودم باورم نمی شد!
- چطوره؟!
- عالیه خیلی قشنگ درست کردی!دستت درد نکنه!
بلند شدم و با خجالت صورتش رو ماچ کردم که زد زیر خنده و گفت
- بهترین مزد ارایشگری رو بهم دادی!برم دیگه سر نهار که وقتی باباتم اومد یه مزدم از اون بگیرم !
دوتایی با خنده دویدیم طرف اشپزخونه که همون دم در خشکم زد اصلا فکر نمیکردم که شوکا اهل این چیزا باشه !
یه میز چیده بود به چه قشنگی !انقدر خوب تزیین کرده بود که یه مرتبه گرسنه م شد !یه نگاه بهش کردم و گفتم
- چقدر با سلیقه میز رو چیدین !
- چیدین چیه؟ بگو چیدی!
بهش خندیدم که گفت
- خوشت اومد؟
- خیلی!
- یه چند وقت پیش که بی کار بودم رفتم دوره ش رو دیدم
- عالیه
- بیفتک دوست داری؟
- نهار بیفتک داریم؟!
- نکنه دوست نداری؟
- عاشقش ام !
- زیرشو کم کردم که خشک نشه!یعنی حاظره دیگه 1اگه گرسنه ته برات بکشم ؟!
- نه!نه!الان دیگه بابا می اد !
- چایی میخوری یا قهوه؟
- چایی!خودم میریزم !
- بشین الان میریزم !
رفتم تو سالن که رفت و لباساشو پوشید و کمی بعد با یه سینی اومد و نشست بغلم و یه فنجون داد بهم و گفت
- هیچی بدتر از این نیس که ادم مادرش رو از دست بده !خودم این بلا سرم اومده !از تو کوچک تر بودم !خیلی!
یه اه کشید و کمی از چایی ش خورد و گفت
- ولش کن !این حرفا جز غم و غصه هیچ نداره !برام حرف بزن!از دوستات بگو!از خودت!از مدسه ت !بگو دیگه !دوست صمیمی و جون جونی داری؟
- اره با یکی از دوستام خیلی صمیمی ام !
- خب بیارش خونه!یه شب شام دعوتش کن !
- اخه...!
- اخه نداره !هر وقت خواستی بگو !
تو همین موقع صدای کلید اومد و در وا شد و پدرم اومد تو که شوکا تند فنجونش رو گذاشت رو میز و از جاش بلند شد و دویید طرف پدرم و سلام کرد و گفت
- معلوم هس تا حالا کجایی مرد!بیا زودتر تکلیف منو با این دخترت روشن کن که دیگه طاقت ندارم !
من و پدرم مات شدیم بهش !من که اضلا خشکم زد!بعد از اون همه مهربونی اصلا نمیفهمیدم داره چی میگه !پدرم کمتر اما اون م اخماش رفت تو هم و تند گفت
- چی شده ؟!افسانه؟!چی شده؟!
مونده بودم چی بگم که یه مرتبه شوکا خندید و گفت
- هیچی!چی میخواستی بشه ؟!این دخترت نفس نداره!نیم ساعت که میرقصه غش میکنه!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با همون شادی از جام بلند شدم و رفتم سراغ سوگل و همونجور که داشت مشقهاشو می نوشت زا پشت بغلش کردم که با خوشحالی برگشت طرف من و بغلم کرد و شروع کرد به حرف زدن!
-مامان ورقه ی رضایت نامه ی سینما رو بیارم امضا کنی؟!می گن انقدر فیلمش قشنگه که ادم همه ش می خنده!گفتن اگه مادرامون بخوان می تونن بیان!می ای مامان جون با هم بریم؟!»
******************
«چهارمین نوار رو گذاشتم تو ضبط.
نوار چهارم
شنبه ساعت 10 صبح،تاریخ...زندان زنان...،پرونده ی شماره ی... نام افسانه...»
-دوباره سلام به اومدن و نوار گذاشتن ت عادت کردما!از وقتی که بهم گفتی کی می ای دقیقه شماری می کنم تا پیدات بشه!
-اینجا حوصله ت سر می ره؟
(سکوت)
-کاشکی فقط حوصله سر بره!غیر از تمام مسائل که اینجا هس،وقتی ازادی رو از یه نفر می گیرن ادم دیوونه می شه!
(سکوت)
-حالا ولش کن!اینه دیگه!از بیرون چه خبر؟
-هیچی!همونجور که قبلاًبود!مگه چند وقته اینجایی؟!
-زیاد نیس اما هر دقیقه ش برای ادم مثل یه روز می گذره!کند و دیر!
(سکوت)
-نوار داره می ره!نمی خوای بقیه ش رو بگی؟
-از داستان زندگیم خوشت اومده؟!
-باید بدونم تا بتونم ازت دفاع کنم!توام که اصلاً جریان رو نمی گی!پس باید صبر کنم تا کم کم بهش برسیم!حالا بگو!
(سکوت)
-این برنامه چند ماهی ادامه داشت.صبح ها که مدرسه بودم و وقتی برمی گشتم تو خونه همه چی اماده بود!خیلی به شوکا نزدیک شده بودم!مثل دوتا دوست یا دوتا خواهر شده بودیم.تا از مدرسه برمی گشتم و لباس مو عوض می کردم،شوکا دو تا فنجون قهوه اورده بود و گذاشته بود سر میز تا من بیام.دوتایی می نشستیم و من از او روز مدرسه و دوستام و اتفاقاتی که افتاده بود براش تعریف می کردم.یا مثلاً در مورد مهمونایی که شب قبل داشتیم حرف می زدیم یا در مورد مهمونی یا جایی که با هم رفته بودیم.بعضی وقتام شوکا از شیطونیایی که کرده بود حرف می زد!
تقریباً هیفده ساله شده بودم.یه دختر هیفده ساله با تمام احساسات هیفده سالگی!می دونی که یه دختر تو اون سن و سال چه احتیاجاتی داره!واقعاً تو اون دوران به وجود مادرش احتیاج داره!منم که مادر نداشتم!برای همین م شوکا بهترین کس برای من بود!
مخصوصاً با اون اخلاقش!سخت نمی گرفت،روشن فکر می کرد!محدودیت قائل نمی شد و دهن شم محکم بود و حرف پیش خودش می موند!
شده بود محرم راز من!بهش اعتماد داشتم!می دونستم حرفی رو که بهش می زنم به پدرم نمی گه!چندین بار امتحانش کرده بودم و خیالم ازش راحت بود!
اون روز وقتی از مدرسه برمی گشتم یه اتفاقی برام افتاد!وقتی برگشتم خونه خیلی عصبانی بودم!تند رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم اما بیرون نیومدم!یه خرده که گذشت شوکا اومد دم اتاقم و در زد و گفت»
-افسانه؟!نمی ای؟!
«جوابشو ندادم که دوباره در زد و گفت»
-چیزی شده؟از دست من ناراحتی؟!
-نه!چیزی نیس!
-پس چرا نمی ای بیرون؟!
-می ام حالا!
-با هم غریبه شدیم؟!دیگه بهم اعتماد نداری؟!

6
یه لحظه بعد در اتاقم رو باز کردم و رفتم بیرون و بغلش کردم و بیخودی زدم زیر گریه که هول شد و گفت
- چی شده افسانه؟!چرا گریه میکنی؟
- چیزی نشده !
- حتما شده !باید بهم بگی!
- نه به خدا!چیز مهمی نیس!
- اگه مهم نبود که گریه نمیکردی !کی اذیتت کرده؟!تو مدرسه طوری شده ؟!
دوتایی رفتیم تو اشپز خونه و نشستیم . دوباره برام قهوه ریخت و اورد و گفت
- حالا برام تعریف کن ببینم چی شده!
تو اون لحظه مسئله برام خیلی مهم بود !هرچند که الان به اون احساساتم می خندم اما اون لحظه و اون چیز برام مهم بود.
یه خرده از فنجونم خوردم و بعدش گفتم .
- امروز که داشتم از مدرسه می اومدم سر چهار راه چند تا جوون واستاده بودن به هر کدوم از دوستام یه متلک گفتن !
- خب !
- به منم گفتن !
- همین ؟!
- اخه چیزی که گفتن خیلی نارحتم کرد !
- مگه چی گفتنم ؟!
- بهم گفتن پشمالو !
تا اینو گفتم یه مرتبه شوکا زد زید خنده !حالا نجخند کی بخند!
خودمم خنده ام گرفته بود ابروهامو نیگا کن !خیلی پرپشته اون موقع ها که بهشون دست نزده بودم مثل ماهوت پا کن بود!!یادمه وقتی ده دوازده سالم بود یه روز به مادرم گفتم مامان دخترا کی میتونن ارایش کنن؟!مامانم تند گفت وقتی خواستن شوهر کنن!این حرف همیشه تو ذهنم بود !مامانم تو این موارد سختگیر بود !اون روزم بیشتر از این ناراحت بودم که فکر میکردم نه تا موقع ازدواج کردنم اما حداقل تا زمانی که دیپلم نگرفتم و داشنگاه نرفتم باید این صورت پشمالو رو تحمل کنم !
خلاصه شوکا همونجور که میخندید و اشک از چشماش می اومد گفت
- بیچاره ها راست گفتن !اینقدر که صورت تو مو داره مال بابات نداره !
- خودم میدونم !خیلی م ناراحتم اما چیکار کنم ؟!
- خب یخورده صورتت رو تمیز کن !
یخورده بهش نگاه کردم و گفتم
- جواب بابا رو چی بدم ؟!
- بابات حرفی نداره !
- یعنی چی ؟
- قبلا باهاش حرف زدم و راضی ش کردم !
- پی چرا بهم نگفتی؟!
- به بابات قول داده بودم تا وقتی خودت نخواستی من چیزی بهت نگم !اما بابات گفت هر وقت خودش خواست می تونه کمی ابروها و صورتش رو تمیز کنه !
- تو رو خدا راست میگی شوکا؟!
- ارخ به جون خودت!
- نکنه داری سر به سرم میذاری!اخه بابا قبلا...!
- اون قبلا بود !بلند شو بیا تا بابات نیومده خودم برات درستش کنم !
از ذوقم پریدم بغلش و انقدر ماچش کردم که صورتش سرخ شد دوتایی بلند شدیم و رفتیم تو اتاقش اول کمی به ابروهام نگاگه کرد و بعد گفت !
- فقط برات تمیزش میکنم حالتش خوبه فعلا یه مدت همینجور باشه تا بعد!اینطوری کمتر تو چشم می اد تا یک دفعه باریکشون کنی!
- همینکه یخورده از این حالت در بیام عالیه !
با یه روسری موهامو بست و موچین رو برداشت و شروع کرد هر دونه از موهای ابروم رو که میکند یه اخ میگفتم و یه خنده می کردم !نیم ساعت بعد یه قوطی پودر اورد و زد به صورتم و نخ مخصوص بند رو اورد و شروع کرد !وای که چه دردی داشت اما با جون و دل تحمل کردم !حتما خودت تو این ظرایط بودی !دیگه گفتن نداره !نیم ساعت م اون طول کشید و بعدش یه خمیازه کشید و گفت
- کاشکی برات ریش تراش باباتو می اوردم !پدر دست و انگشت و کمرم در اومد!
- الهی فدات بشم شوکا!
- خدا نکنه!پاشو یه نیگاه تو ایینه بنداز ببین چطور شده !
از جام پریدم و رفتم جلو ایینه اما وقتی خودمو دیدم نشناختم !انگار یه دختر دیگه رو رو بروم میدیدم !یه زمان دیگه !یه مرحله دیگه از خودم !از زندگی م !انقدر به چشم خودم قشنگ شده بودم که نگو اما به خودم عادت نداشتم !خجالت می کشیدم !مثل اینکه لخت شده بودم !یه ان یاد این افتادم که الان اگه پدرم بیاد چجوری برم جلوش؟!عرق نشست تو پیشونی م !برگشتم طرف شوکا و گفتم
- شوکا؟!بابامو چیکار کنم ؟!چه جوری بیام جلوش؟!
- اول شه !عادت میکنی!
- حالا تا عادت کنم !
- وقتی اومد تو برو تو اتاقت .من جریان رو بهش میگم !حالا صورتت رو بشور و یه پنبه الکی بمال بهش!زودم برو که کمتر جوش بزنه!بعدش یخورده پودر بزن روش.
اون روز وقتی پدرم اومد خونه .شوکا جریان رو بهش گفت. یه پنج دقیقه ده دقیقه بعد اول شوکا صدام کرد و بعد پدرم .وقتی از اتاق،با خجالت اومدم بیرون،دوتایی سر میز نشسته بودن. سلام کردم و رقفتم نشستم رو صندلی .موهامو دیخته بودم تو صورتم که کمتر ابروهام معلوم بشه . یه حال عجیبی داشتم !نمیدونستم عکس العمل پذدرم چیه .
شروع کردیم به غذا خوردن و شوکام از این ور و اون ور حرف زد و پدرم رو به حرف کشید تا جو خونه عادی شد و تو این میون چشم پدرم که تا اون لحظه منو نگاه نکرده بود افتاد به صورتم !اینطور وضعیت جدید من به رسمیت شناخته شد !
(سکوت)
- من با خیلی آ در این مورد حرف زدم !اکثر یه همچین وضعیتی داشتن !مثل من !تو چی خانم وکیل؟!وقتی اولین بار ابروهاتو برداشتی و صورتت رو بند انداختن چند سالت بود؟!تواّم مثل من دفعه اول جلو پدرت انقدر خجالت کشیدی؟!
- تقریبا یه چیزی مثل مال تو !
- عجیبه ها !اکثر اینجور بودن !
- بالاخره اینجا یه کشور سنت گراس!خب!بعدش؟!
- از اون روز به بعد خودمو یه جور دیگه دیدم !یه دختر بزرگ!یه چیز تازه !برام مثل دگردیسی بود!خنده داره ،نه؟
ببین خانم وکیل!بعضی چیزا یه جورایی یه !مثلا سیگار کشیدن !نفس سیگار کشیدن به خودی خوب انچنان چیزی نیست اما یه پسر جرات نمیکنه جلو پدرش سیگار بکشه !میدونی چرا؟!چون سیگار یه پایه س !یه پایه بد!گذشته از اینکه ریه ها رو خراب میکنه و سرطان می اره ،یه پایه س برای مراحلبعد!مثل پله اول!بعدش حشیشه و تریاک و هروئین !تا اولی رو بلد نباشی،دنبال بقیه نمیری!برای همین م هس که پدر و مادرا انقدر باهاش مخالفن!حالا این زیر ابرو برداشتن خود به خود هیچی نیس به شرطی که دختر توجیه بشه !وقتی توجیه ،علاوه بر اینکه بد نیس شایدم خوبم باشه !اما وای از از اون روزی که امر به خود ادم مشتبه بشه و فکر کنه که حالا که دیگه ابروهاشو برداشته ،بزرگ شده و همه چیز رو بهتر از همه کس میدونه !یعنی شده عقل کل!
متاسفانه برای من اینطوری شد !احساس میکردم که حالا دیگه میتونم کارای دیگه م بکنم !احساس بزرگی کردم !دلم میخواست مثل زنها رفتار کنم !حالا دیگه دنبال مرحله بعدی بودم !مرحله بعدی ام حتما خودت میدونی چیه؟!
اولش فقط تو خونه بود و موقعی که هنوز پدرم نیومده بود!یه سایه چشم ملایم ملایم !یه ریمل از اونم ملایم تر و یه رزلب که فقط لبهامو براق می کرد !بعدش همه شون تا قبل از اومدن پدرم پام می شد !
کم کم ،تو راه مدرسه یه سری م به فروشگاه های لوازم ارایشی میزدم و لوازم ارایش رو نگاه میکردم امت بعدش یه رژ لب خریدم !یه رز براق کننده!بعدش همه چی با هم !
اونایی که تازه سیگاری میشن دستشویی و تولت براشون معنی و مفهوم خاصی داره !سیگار دستشویی رو یادشون میندازه و دستشویی سیگار رو !چون حتما همه شون مجبوری و یواشکی سیگارشون رو تو توالت کشیدن!برای منم پارکینگ خونه این معنا رو پیدا کرد!پارکینگ خونه ارایش رو یادم مینداخت و ارایش پارکینگ خونه رو !
صبح که خواستم برم مدرسه قبلش می رفتم تو پارکینگ و تند تند ارایش میکردم و بعدش میرفتم بیرون!دم در مدرسه با یه دستمال همه رو پاک میکردم و میرفتم مدرسه!مدرسه که تعطیل میشد ،می رفتم تو دستشویی و تند ارایش میکردم و زود از مدرسه می اومدم بیرون که ناظم مون نبینه!
دو سه ماهیی از این حالت لذت می بردم !از احساس بزرگ شدن !اما بعد از یه مدت ،این احساس برام کامل نبود!یه چیزایی کم داشت !یه چیزی مثل هیجان !شایدم هیجان نبود!شاید یه ازمایش بود!یه تست!یه ازمون از خودم !
دلم میخواست که بفهمم تا چه حد میتونم تو پسرا نفوذ داشته باشم !یعنی در واقع میخواستم بدونم چقدر قشنگ و خوشگلم و میتونم چند نفرو رو عاشق خودم کنم !دلیل دیگه شم شاید چشم و هم چشمی بود!بعضی از دوستام !یکی دو تا دوست پسر داشتن و نمیخواستم از اونا کم بیارم !
اولش مثل یه بازی بود!همونجور که از مدرسه می اومدیم بیرون،مخصوصا را ه مون رو مینداختیم از یه خیابون اصلی که نزدیکش یه مدرسه پسرونه بود ،ماها زودتر تعطیل میشدیم اما انقدر معطل می کردیم که اونام تعطیل بشن!بعدش شروع می شد !با متلک و این چیزا!ماهام جواب میدادیم !بعدش همه می خندیدیم !
اوایل همینجوری بود اما بعدش یه قدم رفتم جلوتر. دیگه وقتی پسرا بهمون نزدیک میشدن شروع میکردیم باهاشون حرف زدن !حرف میزدیم جوک میگفتیم از دبیرامون تعریف میکردیم !از اهنگها و سی دی های جدیدی که اومده بود و بقیه چیزا!اینام یه مدت سرگرمم میکرد تا اینکه یروز یکی از همین پسرا وقتی با دوستام رسیده بودیم سر خیابون بهم گفت که میخواد تنها باهام حرف بزنه!اولش میخواستم بگم نه اما چون دلم همینو میخواست بهش نه نگفتم . دوستام جلو تر رفتن و من و اونم پشت سرشون راه افتادیم . یه پسر بود هم سن و سال خودم .اسمش پاشا بود . از این شلوارای جین گشاد با این پوتین های بزرگ که تازه مد شده بون پوشیده بود با یه بلوز تنگ کوتاه!سرشم ژل زده بود !از بقیه دوستاش خوش تیپ تر بود !ازش خوشم اومد.
شروع کردیم با همدیگه قدم زدن که یه بسته سیگار از تو جیبش در اورد و یکی روشن کرد و شروع کرد به کشیدن !راستش رو بخوای تو همون موقع برام خنده دار بود که یه پسر تو اون سن و سال سیگار بکشه اما همونجور که ارایش کردن برای ما احساس بزرگی می اورد برای پسرام تراشیدن صورت و سیگار کشیدن احساس مردونگی ایجاد میکرد !
خلاصه با یه ژشت مخصوص یه پک به سیگارش زد و گفت
- با متالیکا حال میکنی؟
- خیلی !
- پس از این دخترای امل نیستی که پدر و مادرشون می زنن تو سرشون و میکنن شون تو خونه !چقدر ازادی؟!
- تا یه مقدار!
- یعنی میتونی سینما بیای؟
- اگه دلم بخواد!
- اسم من پاشاس!اسم تو چیه؟
- بعدا بهت میگم !
- می ترسی الان بگی؟
- نه !برای چی بترسم؟!دلم نمیخواد بگم !
- دلت میخواد دوست دختر من بشی؟
- تو چی؟ دلت میخواد دوست پسر من بشی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اگه نمیخواستم که نمی اومدم باهات حرف بزنم !اما بهت از همین الان بگم !من یه مرد عصبانی و غمگینم !هیچ چیز تو دنیا منو خوشحال نمیکنه !عصبانیم بشم دیگه هیچی جلو دارم نی!اگه میخوای با من باشی باید فقط برات من باشم !اگه به یه شپر دیگه نگاه کنی میکشمت !قبوله؟
(خنده)
حالا که یاد حرفاش می افتم خنده م میگیره!چقدر بچه گونه !مثلا فکر می کرد که اگه یه پسر عصبانی و غمگین باشه دیگه خیلی اسرار امیز و مرموزه !ولی راستش تو اون لحظه واقعا لذت بردم !برای همین م یه خرده فکر کردم و بعدش بهش گفتم
- باشه،قبوله اما اگه توام به یه دختر دیگه نگاه کنی اول چشای تورو در می ارم بعدشم میرم خودمو می کشم !
- می آی الان بریم کافی شاپ؟!
- الام؟!
- اره !مگه چیه؟!
- صبر کن !
دوستمو صدا کردم و جریان رو بهش گفتم و قرار شد اگه شوکا زنگ زد خونه شون بگه که من رفتم خونه یکی دیگه از دوستام که جزوه ش رو بگیرم .بعدش برگشتم پی پاشا و گفتم
- بریم !
دوتایی پیاده راه افتادیم و رفتیم همون نزدیکیا یه کافی شاپ بود!رفتیم تو و نشستیم و دوتا کافه گلاسه سفارش دادیم !دیگه حالا فکر میکردم که چقدر بزرگ شدم ،بماند!
وقتی کافه گلاسه رو برامون اورد پاشا گفت
- قراره بابام برام یه ماشین بگیره !
- راست میگی؟!کی؟!
- وقتی گواهینامه گرفتم !
- چه عالی!
-(ای دی )ت چیه؟!می آی تو چت ؟
- نه ،یعنی اره اما فعلا کامپیوترم خرابه!
- خب فعلا(ای دی)ت رو بده تا کاپیوترت رو درست کنی.
یه فکر کردم و بعدش گفتم
- افسانه!
- پس اسمت افسانه س !
- نه!یعنی (ای دی)م اینه !
- کی درستش میکنی؟
- دو سه روز دیگه !
- ما با بچه ها همه چت بازیم توام بیا پت بازی کن !
دوتایی زدیم زیر نده و گفتم
- بذار کامپیوترم رو بگیرم بعدا!
- این ماشین جدیدا رو دیدی اومده؟
- نه !چی هست؟
- بی ام و !خیلی عالیه !یک یکه !بابام میخواد یه دونه بخره!
- اون وقت یکی م برای تو میخره!
- از اون نه !یه چیز دیگه برام می خره !شما سر کلاس حال دبیراتون رو نمیگیرین؟
- چه جوری؟!
- امروز یه کاری کردم دبیرمون کف کرد!از ته کلاس صدا بچه گربه در می اوردم !تا بر میگشت بچه ها میگفتن اقا از بیرونه !یه دفعه م دو درش کردیم !ماشین حسابش رو گذاشته بود روز میز و منم کار گرفتمش!یه ساعت دنبالش میگشت !

7
«دوتایی زدیم زیر خنده!این چیزا رو تعریف می کرد و من غش می کردم از خنده!چیزایی که الان برام خیلی بی مزه و بی نمکه!اما اون موقع برام خیلی جالب بود!
خلاصه همونطور که حرف می زدیم،تند تند کافه گلاسه مونو خوردیم و پاشا صورت حساب خواست و وقتی صاحب کافی شاپ صورت حساب اورد،پاشا کیفش رو دراورد اما پول به اندازه نداشت!
یه مرتبه عصبانی شد و گفت»
-ای مادر...!
-چی شده پاشا!
-پدرام خواهر ... از تو کیفم پول ورداشته!یه دقیقه کیفم رو گذاشتم رو میز«دودَرَم»کرده! ببینمش...
-چقدر کم داری؟
-سیصد تومن!
-بیا من دارم!
«از تو کیفم سیصد تومن دراوردم و دادم بهش که گرفت و حساب مون رو داد و اومدیم بیرون تا نزدیک خونه اومد و از همدیگه خداجافظی کردیم و اون رفت و منم رفتم خونه.ساعت تقریباً چهار و نیم بود.تا رسیدم.و سلام کردم شوکا گفت»
-کجا بودی؟
-رفته بودم یه جزوه از دوستم بگیرم.
«یه خرده هول شده بودم!شوکا یه نگاهی بهم کرد و خندید و گفت»
-ادم وقتی از دوستش دروغ می شنوه خیلی دلش می گیره!بیا برات قهوه بریزم!
«ازش خجالت کشیدم.رفتم لباسامو عوض کردم و برگشتم و وقتی دوتایی سر میز نشستیم بهش گفتم»
-شوکا جون نمی دونم چرا بهت دروغ گفتم!راستش رفته بودیم کافی شاپ!
«خندید و گفت»
-با یه پسر؟!
«دیدم علاوه بر اینکه ناراحت نشد،انگار خوش شم اومد!برای همین جریان رو براش تعریف کردم!وقتی حرفام تموم شد حسابی خندید و گفت»
-اولین دوست پسرته؟!
-اره!
-راست می گی؟!
-اره بخدا!
-پس حواست جمع باشه!فعلاً که چتر رو روت واکرده!سیصد تومن ازت گرفته!باید این پسرا رو دوشید!دوست دختر می خوان؟!خب باید خرجش کنن!از این به بعد یادت باشه که نذاری«پیاده»ت کنن!البته الان کمی برات زوده ولی باید یاد بگیری!این اولی ش!دومی ش اینکه همیشه ببرشون لب چشمه و تشنه برشون گردون!مردا وقتی یه شیکم سیر اب بخورن از ادم زده می شن!باید یه خرده عشوه گری یاد بگیری!
-من اصلاً بلد نیستم!
-نترس استاد اینجا بغلت نشسته!
«بعد زد زیر خنده!منم خندیدم!راست می گفت!واقعاً تو این کار استاد بود.همون لحظه اولین درسها رو بهم یاد داد!چه جوری با حرکت سر و موهام دل طرف رو ببرم!چه جوری راه برم!چه جوری بخندم!و ده تا چه جوری های دیگه که هر روز بهم یاد می داد !
درست سر یه هفته چنان عوض شده بودم که خودم باورم نمی شد!شاید همون موقع بود که دید و تصورم نسبت به زندگی فرق کرد!دیگه تنها اینده رو نمی دیدم!زمان حال برام مهم شده بود!شوکا همراه با عشوه گری،افکارشم بهم دیکته می کرد!بعدها فهمیدم یعنی یه وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم همراه با احساسات عاطفی و شور جوونی و رمانتیک،یه حس اتقام جویی م درونم به وجود اومده!این همون حسی بود که شوکا ریزه ریزه و کم کم به من القا کرد!
مدتها بعد فهمیدم که علتش چی بوده!شایدم حق داشته!شاید اگه منم جای اون بودم همینطور می شدم!
شوکا به دلایلی بچه دار نمی شده! به همین دلایل م شوهرش طلاقش می ده!هیچی م بهش نمی ده!بعد از چند سال زندگی!چقدرم شوهرش رو دوست داشته!اما بعدش تمام اون عشق تبدیل به نفرت و انتقام می شه یه انتقام بی صدا!چیزی که تو منم ایجاد کرده بود!اولین تعلیمات و اموخته هامم،حدوداً دو هفته بعد به کار بستم!
با پاشا قرار می زاشتم که مثلاً ساعت 6 بیاد فلان پارک و خودم نمی رفتم!بهش روز تولدم رو خیلی جلوتر می گفتم و برام کادو می خرید!شوکا زنگ می زد مدرسه واجازه مو می گرفت که مثلاً ظهر بیام خونه و منم با پاشا قرار می زاشتم که بریم رستوران و اون برام خرج کنه!یا عصری به هوای درس خوندن خونه ی دوستم با خودم می بردمش خرید و همچین براش ناز می کردم که مثل موم تو دستم نرم می شد . برام یه چیزی می خرید!اصلاً روحیه م عوض شده بود! شده بودم یه چترباز!
اخرین کاری که باهاش کردم هیچ وقت از یادم نمی ره!رفتم با دوستش که وضع مالی شون بهتر از پاشا بود دوست شدم و انداختم شون به جون همدیگه!سر ِ من همچین تو خیابون کتک کاری کردن که نگو!درست جلوی روی خودم!و من لذت بدم!مثل بیمارای روانی!
بعد زا اون دیگه زندگی م عوض شد!با کمک شوکا می تونستم راحت خیلی کارا بکنم و پدرمم نفهمه!شوکا همه رو ماست مالی می کرد!
(سکوت)
-چندمین نواره این؟
-چهارمی.
-پس برای این جلسه کافیه.
(سکوت،صدای کلید ضبط)
«اون روز یادمه ضبط صوت خاموش کردم اما همونجا پیش افسانه نشستم که گفت»
-نمی خوای بری؟
-چرا فعلاً وقت دارم.ببینم افسانه!چرا رفتی با دوست پاشا دوست شدی؟
-می خواستم چند تا چیز رو با هم داشته باشم!از هردوشون استفاده می کردم!یه روز این برام خرج می کرد یه روز اون!
-فقط به خاطر پول؟!
-نه!یه احساس برتری بهم دست می داد!
-اگه اونا این کارو با تومی کردن چه احساسی بهت دست می داد؟
«یه خرده فکر کرد و بعد گفت»
-بازم فرقی نمی کرد!من کار خودمو می کردم!
-یعنی چی؟
-گوش کن خانم وکیل!اونام اگه می تونستن همینکارو می کردن!یعنی اگه یه دختر دیگه بهشون راه می داد ،باهاش دوست می شدن!منم همین کارو باهاشون کردم!
-قصاص قبل از جنایت کردی!
-اگه یه مرد به یه زن خیانت کرد باید باهاش مقابله به مثل کرد!اگه نکنی،باختی! همین خود تو!اگه فهمیدی که شوهرت داره بهت خیانت می کنه چه کاری از دستت بر می اد؟! اخرش اینه که می ری شکایت می کنی! فوقش طلاقت رو می گیری!شوهرتم که از خداشه اینجوری بشه!پس چه نفعی برای تو داره؟! هان؟!
-تو با همین ایده هات الان اینجایی دیگه؟!
-نه!بودن من اینجا ربطی به اون نداره!
-پس چی؟!
-تو فعلاً جواب منو بده تا بهت بگم!بعد از یه عمر زندگی و بچه دار شدن،اخرش طلاقت رو می گیری اما انتقام چی؟!
-پس چیکار باید کرد؟!
-مقابله به مثل!درست مثل اون!اگه شوهرت رفته و با یکی دیگه ریخته رو هم،توام بکن!اون می خواد چند تا چیز رو امتحان کنه توام بکن که سرت کلاه نرفته باشه!تنها راهش همینه!
-افکارت خطرناکه!
-اما صحیحه!
-نه!اگه صحیح بود که اینجا نبودی!
«بهم خندید و گفت»
-بر بهش فکر کن!خودت می فهمی!
-اخه مگه تو چقدر تجربه داری؟!مگه تو چند سالته که اینطور محکم حرف می زنی و حکم می دی؟!
-به سن و سال نیس!تجربه مهمه!یادمه همون موقع که پاشا می رفت از باباش پول می گرفت،از مادرش میگرفت،از دوستاش قرض می کرد،از سوپر مارکت سرکوچه شون قرض می کرد تا منوببره با خودش بیرون!یعنی با این زحمت پول جور میکرد که بتونه یه ساعت با من باشه و حداکثر اینکه مثلاً بتونه دستم رو تو خیابون بگیره تو دستش،اما با تمام اینا وقتی دوتایی سر میز تو کافی شاپ نشسته بودیم و داشت به من می گفت که چقدر دوستم داره و بدون من نمی تونه زندگی کنه،بازم چشمش این ور و اون ور بود و دخترا رو نگاه میکرد که شاید بتونه یکی دیگه رو هم برای خودش جور کنه!تو خیابون ،بغل من داشت راه می رفت ا، اما دیدم به یه دختر که داشت از جلو می اومد چشمک می زد! خاک بر سر حداقل نکرد با اون یکی چشمش چشمک بزنه که من نبینم!اما من اصلاً به روی خودم نیاوردم!عوضش یه جور دیگه تلافی کردم!تازه مگه چند سالش بود؟!هیفده سال!حالا حساب کن یه مرد سی ساله چه جونوریه!
-همه مثل هم نیستن!
-خدا کنه !برای منکه بودن!حالا دفعه ی دیگه بقیه ش رو برات میگم!الان که دیگه وقت تمومه!دوشنبه می ای؟
-اره .چیزی می خوای برات بیارم؟غیر از سیگار!
-سیگار اینجام هس!خیالت راحت!یه خرده خرجش بالاس!
-یعنی چی؟!
-یعنی یه تجربه ی دیگه!
-برات شکلات می ارم!
-دستت درد نکنه!
«وسایلم رو جمع کردم و ازش خداحافظی کردم و از زندان اومدم بیرون.یه کار کوچیک تو یکی از شرکتها داشتم و بعدشم باید به یکی دیگه از شرکتها سر می زدم.
ساعت حدود دو بود رسیدم خونه که دیدم سوگل از سرویس پیاده شد و دوتایی با همدیگه رفتیم تو.تند دوئیدم سر یخچال و قابلمه ی غذا رو دراوردم و تا سوگل لباساشو عوض کنه،غذا رو گرم کردم و براش کشیدم تو یه بشقاب و خودمم رفتم دنبال کارام
یه خرده سالن رو نظافت کردم و رفتم که لباسا رو بندازم تو ماشین لباسشویی.چند تا پیرهن بود و چند تیکه لباس سوگل و شلوار بهروز.لباس رنگیها رو جدا کردم و شلوار بهروز رو ورداشتم که جدا بندازمش تو ماشین.همونجور که داشتم جیبهاشو می گشتم که پولی چیزی توش جا نمونده باشه،دستم خورد به یه تیکه کاغذ.زود درش اوردم.یه ورق کاغذ تا شده بود.بازش کردم که دیدم یه شماره تلفن روش نوشته!شماره ی بالای شهر بود!...242! هرچی فکر کردم نفهمیدم این چه شماره ایه!اداره و شرکت بهروز تقریباً مرکز شهر بود!کسی رو هم نداشتیم که یه همچین شماره تلفنی داشته باشه!
تند رفتم سر دفتر تلفن و دونه دونه شماره ها رو چک کردم!هیچکدوم نبود!مونده بودم چیکار کنم!بازم شک اومده بود سراغم!داشت مثل خوره مغزم رو می خورد!تلفن رو برداشتم و رفتم تو اتاق خواب و در رو بستم و شماره رو گرفتم!دو تا زنگ خورد و صدای یه دختر جوون اومد!»
-بله؟!
-سلام!
-سلام عزیزم،بفرمائین!
-ببخشین مزاحم تون شدم!راستش من شماره شما رو بین کاغذام پیدا کردم اما متاسفانه در کنارش چیزی یادداشت نکردم!می خواستم ببینم این شماره ی کیه!
-خواهش می کنم!اینجا اژانس مسکن ِ...!
-اژانس مسکن؟!
-این چند وقته دنبال اپارتمان نبودین؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دوباره یه مکث کردم و زود گفتم»
-چرا !چرا!ببخشین می شه ادرس تون رو لطف کنین؟!
-البته!ولنجک...اژانس مسکن ِ...!
-اره!اره!درسته!چند وقت پیش اونجا سر زدیم!
-می تونم اسم تون رو سوال کنم؟حتماً یه فایل براتون باز کردیم!مورد چی بوده؟
«فامیل بهروز رو گفتم که زود گفت»
-خانم...؟!شما با شوهرتون دو هفته پیش اینجا بودین دیگه!
«با اینکه انگار برق وصل کرده بودن به تنم اما خودمو کنترل کردم و گفتم»
-باور می کنین که این چند وقته اصلاً گم و گیج شدیم؟!
-حتماً اژانسا خیلی اذیت تون کردن!
-نه خب ولی بالاخره یه مقدار مشکله دیگه!
-در هر صورت الام همکارم نیست که ازش سوال کنم مورد شما براتون پیدا شده یا نه!یه نیم ساعت دیگه تماس بگیرین ایشون اومدن!
-باشه باشه!حتماً تماس می گیرم!از کمک تون خیلی خیلی ممنونم!لطف کردین!
«تلفن رو قطع کردم و همونجور نشستم!حس از تنم رفته بود!منگ شده بودم!صدای افسانه تو گوشم می پیچید!تمام جملاتی که گفته بود!اخه چرا خداجون؟مگه من براش زن بدی بودم؟اخه چه ایرادی تو من دیده که اینکارو کرده؟!بهش نمی رسیدم که نه!بهش احترام نذاشتم؟!
کمبودی داشته؟!زشت و پیر شدم؟!زن بدی براش بودم؟!مادر بدی برای بچه ش بودم؟!اخه پس چی؟!
اصلاً حال خودمو نمی فهمیدم!داشتم دیوونه می شدم!دیدم اگه یه دقیقه دیگه اونجا بمونم حالت جنون بهم دست می ده!نت بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و به سوگل که غذاش تموم شده بود گفتم که بره تلویزیون تماشا کنه.بهش گفتم بای یه سر برم طبقه ی بالا پیش همسایه مون!بعد کلیدم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون و رفتم طبقه ی بالا و در زدم!
نجوا همسایه مون بود.تقریباً هم سن و سال خودم.اونم یه دختر داشت.یه لحظه بعد در رو وا کرد و گفت»
-سلام!چطوری؟!وا! چی شده ترانه؟!
-علیرضا خونه س؟!
-نه بیا تو!چی شده؟!
-چیزی نیس!یه خرده اعصابم خرابه!
-با بهروز حرفت شده؟!
-یه همچین چیزی!
-بیا تو!
«دوتایی رفتیم تو.دخترش داشت تو اتاقش مشقاشو می نوشت.ماهام رفتیم اشپزخونه که یه چایی برام ریخت و نشست بغلم و گفت»
-بخور اروم بشی!می خوای یه لیوان اب برات بیارم؟!
-نه!سیگار داری؟!
-سیگار؟!
-اره!داری؟!
«با تعجب بلند شد و از تو یخچال یه بسته سیگار اورد و داد به من!تند یکی از توش دراوردم و کبریت رو ازش گرتم و روشنش کردم و تا یه پک کشیدم به سرفه افتادم!تند اومد و زد پشتم و خواست سیگار رو از دستم بگیره اما بهش ندادم!چند تا سرفه که کردم اروم شدم که گفت»
-این چه کاریه اخه؟!تو سیگاری نیستی!
-احساس می کنم الان بهم ارامش می ده!
-بذار یه لیوان اب برات بیارم!سیگار چیه اخه؟!
-نه همین خوبه!
-برات گل گاوزبون دم بکنم؟!

- نه!بشین !
- اخه چی شده ؟!بهروز خونه س؟!
- نه !سوگل تنهاس!
- دعواتون شده ؟!
- بذار یه خرده بشینم بهت میگم !
- برم سوگل و بیارم بالا؟!
- نه !نمیخوام منو اینطوری ببینه!
- خب زود بگو ببینم چی شده ؟!دیوونه م کردی!
چند دقیقه همینجور نشستم و دو سه تا پک به سیگار زدم که نجوا گفت
- بالاخره می گی چی شده یا نه ؟!
سیگار رو خاموش کردم و یخرده چایی خوردم و اروم گفتم
- خودم هنوز نمیدونم چی شده !یعنی نمیدونم واقعا داره چه بلایی سرم می اد !
- یعنی چی؟!
- نمیدونم !نمیدونم !بخدا خودمم گیج شدم !
- خیلی خب!اروم باش!فقط از اول تعریف کن که منم بفهمم!
دوباره کمی پایی خوردم که نجوا بلند شد و برام یه لیوان اب اورد و دوباره نشست یه نگاهیی بهش کردم و گفتم
- بهروز انگار داره یکارای میکنه!
- چه کارایی؟!
- هنوز خودمم نمیدونم !فکر کنم پای یه زن وسطه !
نگاهم کرد خجالت کشیدم !از خودم !حتما پیش خودش فکر میکرد که وقتی یه مرد همچین کاری میکنه علتش رو باید تو زنش پیدذا کرد حتما زنش کمبود یا ایرادی داره که نتونسته شوهرش رو جذب کنه !
- از کجا فهمیدی؟!
- چند وقت پیش بهش شک کردم !اولش فکر کردم بیخودی بهش بدبین شدم اما انگار اشتباه نکردم !
- چطور مگه ؟!
تمام جریان رو براش تعریف کردم !خوب گوش کرد و بعدش از جاش بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت سر گاز و قهوه درست کرد و چند دقیقه بعد با دو تا فنجون برگشت و نشست کنارم و یه سیگار از تو پاکت در اورد و روشن کرد .خیلی ناراحت شده بود بهش گفتم .
-تو چی میگی حالا؟!یعنی فکر میکنی من درست فکر کردم ؟!
- نمیدونم چی بگم ترانه !اما وظیفه خودم میدونم که بگم !
- چی رو ؟!
- چند روز پیش با علیرضا داشتیم می رفتیم بازار تجریش!درست یه خرده مونده بود برسیم سر پارک ری که یه مرتبه یه ماشین مثل ماشین شنا از بغل مون رد شد !من یه لحظه چشمم افتاد بهش !بهروز رو از نیمرخ دیدم !به این علیرضای حرومزاده گفتم تند بره اما نرفت !گفت اشتباه دیدی!اونم حالا یا ما رو دید یا ندید،پاشو گذاشت رو گاز و تند رفت !فقط از پشت که نگاه کردم یه زنم بغلش نشسته بود !
- چه روزی بود ؟پس پریروز و میگی که اومدی در خونه؟!
- اره !برای همینم به این علیرضای کثافت گفتم تند بره !چون میدونستم تو خونه ای !بهروزم که رفته بود اداره !
- چرا بهم نگفتی؟!
- چی بگم درست درست که ندیده بودم !بذار علیرضا برگرده میدونم باهاش چیکار کنم !مخصوصا نرفت دنبالش!این مردا که همدیگه رو ول نمیکنن!
- فعلا بهش هیچی نگو !ببینم کجا دیدی شون ؟!
- سر پارک ری!
- تقریبا همونجا ی که اژانس ادرس داد!ولنجک همونجاس دیگه !
- بی شرفا ی رذل پست !همه شون سروته یه کرباسن!همین علیرضا از همه بدتره !اما من نمیذارم تنبونش دو تا بشه !تو خیلی بهروز رو پررو کردی!هار شده !
- چی کار کنم نجوا؟!به جون سوگل اصلا دیگه فکرم کار نمیکنه !اصلا نمیفهمم داره چی میشه !
- خودتو نباز!اون کثافت لیاقت تو رو نداره!اینا زن خانم و نجیب به دردشون نمیخوره که !همون...های تو خیابون لایقشونه!
یه سیگار دیگه روشن کردم و تا کشیدم به سرفه افتادم !
- نکش تو رو خدا به خودت چرا ضرر میزنی؟!
-الان باید چیکار کنم ؟!
- ببین ترانه!اول باید مطمئن بشی!
- چه طوری؟!
- باید تعقیبش کنی!
- از کجا بفهمم که کجا میره؟!
- کاری نداره !دو سه روز باید همت کنی!
- کارم چی میشه؟!سوگل رو چیکار کنم ؟!
- اولا که سوگل با من !خیالت راحت باشه !بعدشم لازم نیس خودت بری که !یه پیک !از این پیک موتوریا!دو سه روز دربست کرایه شون کن!یه خرده باید خرج کنی!چاره نیس!
- حالا اگه درست بود چی؟!برم تقاضای طلاق بدم؟!
- مهریه ت چقدره؟
- دویست تا سکه !
پ- کثافتا!
- یعنی ممکنه اشتباه کرده باشم ؟!
- چه اشتباهی؟!خودت زنگ زدی و بهت گفتن!منم که دیدمش!درست همون طرفا!
یخورده ساکت شدم که گفت
- دلم میخواد اینجور مردا رو با دستای خودم خفه کنم !بی شرفا!
قرار شد که فردا همین کارو بکنم !از نجوا خداحافظی کردم و بهش سفارش که به علیرضا چیزی نکه !بعدشم برگشتم پایین،سوگل رفته بود سر درسش یه قرص خودم و رفتم خوابیدم !
به زور دو ساعت خوابیدم و بعدش سوگل بیدارم کرد . رفتم یه دوش گرفتم و بهتر دیدم که سعی کنم همه چیز طبیعی باشه که شک نبره!اینطوری دیگه دم لای تله نمیداد!
لباسامو پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه که شام درست کنم .همه ش به خودم میگفتم که باید خونسرد و اروم باشم !اگه می فهمید که من بهش شک دارم دیگه نمیشد چیزی رو ثابت کرد اما دست خودم نبود !تو فکرم براش هزار تا نقشه کشیدم !اگه میتونستم سر بزنگاه مچ شون رو بگیرم خیلی خوب میشد!میتونستم با مامور برم بالای سرش!اما اخرش چی میشه ؟!نهایتا عقدشون میکردن !کارش اسون تر میشد !اخه چیکار میتونستم بکنم !حتی اگه مهریه م رو میگرفتم و پولایی رو که تو این چند سال در اورده بودم بهم پس می داد بازم من باخته بودم !ده سال زندگی !شوخی نیست !بعد از طلاق باید چیکار میکردم !یه زن تنها!اگه قرار میشد که سوگلم بتونم ازش بگیرم اون وقت یه زن تنها با یه دختربچه !چیکار باید میکردم !تو این مملکت یه زن تنها چطور میتونه زندگی کنه؟!دیگه حتی بقال سر کوچه م ازم انتظاراتی پیدا میکرد!از اون گذشته چطور میشه یه دختر رو بدون پدر بزرگ کرد!حالا لطمه ای که به خودم میخورد هیچی!چطوری میتونستم جای پدرش رو براش پر کنم؟!وای خدا جون این چه بلایی بود که سرم اومد !بهتر نیس که برم جریان رو به مادرم بگم ؟!کاشکی یه برادر داشتم !می اوردمش و میدادم انقدر این کثافت رو بزنه که بمیره!بمیره!بمیره!
یه مرتبه دستم رو با چاقو بریدم و خون زد بیرون !همچین خون اومد که ظرفشویی پر از خون شد اما من دردش رو نمیفهمیدم !انقدر تو دلم درد داشتم که هیچ دردی برام مهم نبود!


منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دستم رو گرفتم زیر اب سرد تا خونش کمی بند اومد و بعد دو تا پسب زدم به زخم روش .اگه اینطوری ادامه پیدا میکرد حتما یه بلایی سر خودم میاوردم باید کمی خودار تر باشم !از اینکه خودمو داغون کنم که نتیجه ای عایدم نمیشه !باید فکر کنم !نباید عجله کنم !هنوز هیچی درست معلوم نیست!
به دیازپام 2 خوردم و یه خرده اعصابم اروم شد. تقریبا نزدیک اومدن بهروز بود . سر و وضعم رو درست کردم و یه کمی م ارایش!هر چند که شده بودم مثل دلقکی که با تمام غم و غصه هاش باید گریم کنه و بره جلوی مردم و خودشو شاد و بی غم و غصه9 نشون بده و باعث شادی و خنده شون بشه !
تقریبا نزدیک هست و نیم بود که برگشت خونه!ازش چندشم می شد اما سعی کردم مثل همیشه باشم !تند رفتم جلوش و سلام کرد و کیفش رو ازش گرفتم که سرش رو اورد جلو و صورتم رو بوسید !دلم میخواست همونجا محکم بزنم تو صورتش اما هر جور بود جلوی خودمو گرفتم و یه لبخند بهش زدم که گفت
- چه خوشگل شدی امشب؟!
نگاهش کردم که گفت
- چی شده؟!
- هیچی!تو ام تازگی ها خیلی جوون شدی!
- من ؟!چطور مگه؟!
دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم برای همین طود گفتم
- حرفای قشنگ میزنی!
- خب زنم رو دوست دارم دیگه !سوگل کجاست؟
- دستشویی
- امشب زودتر بخوابونش که ...
حالت تهوع بهم دست داد!دیگه تحمل این یکی رو نداشتم !اصلا نمیتونستم فکرشم بکنم !تند کیفش رو بزدم گذاشتم تو کمد و کفشاشو گذاشتم تو جا کفشی که رفت دم حموم و لباساشو همونجا در اورد و ریخت رو مین و خودش رفت تو حموم با اکراه رفتم و لباساشو برداشتم بعد یه فکری اومد تو سرم !زود جیباشو رو گشتم!چیز غیر عادی توش نبود شلوارش رو که تا کردم گذاشتم تو کمد و خواستم پیرهن و جوراباش رو بندازم تو سبد رخت چرک ا که یه مرتبه چشمم افتاد به پیرهنش!یه لک قرمز روش بود !لک سس!اما سس قرمز برای چی؟!اون روز براش نهار عدس پلو درست کرده بودم که با خرما برده بود اداره !با عدس پلو ام که سس کسی نمیخوره !اشغال!حرومزاده!
حتما با اون فاحشه رفته رستوران اون وقت باید کثافتکاریش رو من بشورم و تمیز کنم !بی شرف رذل!دلم میخواست تو همون لحظه بکشمش!
بغض خشم داشت خفه م میکرد !به زور رفتم تو اشپزخونه و غذا رو گذاشتم که گرم بشه و میز رو چیدم و سوگل رو صدا کردم !خود اشغالشم چند دقیقه بعداومد بیرون و لباس پوشید و اومد تو اشپزخونه که سوگل بهش سلام کرد و رفت بغلش . اونم نشوندش رو زانوش و شروع کرد باهاش حرف زدن. منم فقط گوش میکردم رغبت نمیکردم که نگاهش کنم !
- دختر خوشگلم همه مشقاشو نوشته ؟
- بعله بابا جون !
- افرین1مامان رو که اذیت نکردی؟!
- نه بابا جون !
- افرین خوشگلم!حالا زود شامت رو بخور برو بخواب که فردا سرحال بیدار بشی!نمره هات که همه بیسته؟
- همه شون بابا جون !همه رو به مامان نشون میدم !
-افرین به تو افرین به مامان که یه همچی دست گلی رو تربیت کرده !
انگار یکی داشت با چاقو قبلم رو شوراخ میکرد !دلم میخواست داد بزنم و ازش بپرسم پس چه مرکته که رفتی دنبال کثافتکاری!
- واقعا قدر این مامان رو باید دونست !هم به کار بیرونش میرسه هم به کار خونه و اشپزی و هم بچه داری و درس و مشق !یه وقت نشنوم که به حرفای مامان گوش ندادیا!
- نه بابا جون 1
- افرین عزیزم!حالا برو بشین شام بخوریم !
غذاشونو کشیده بودم ومیخواستم یه چیزی بگم چون اینجور وقتا همیشه حرف میزدم اما هر کاری کردم نتونستم حتی یه کلمه بگم !
- ترانه جون برام زیاد کشیدی!نمیتونم بخورم !
نگاهش کردم!کثافت خورده بود که حتی برای ظاهر سازی م جا نداشت چیزی بخوره!
- امروز با لطفی رفتیم بیرون.عصری بود!یه ساندویچ خوردیم !
جا خوردم!یعنی چی؟!
- زورکی آ!نصفشم بیشتر نتونستم بخورم !خدا رحم کرده که تو برام غذا میدی!این غذا های بیرون که واقعا اسمش غذاس!ادم یه هفته بخوره خونریزی معده میکنه!
یعنی داشت راست میگفت؟!شاید میخواد لک روی پیرهنش رو توجیه کنه!
دیدم الان دیگه باید حتما یه چیز بگن و گرنه ممکنه شک کنه !
- ساندویچ برای چی؟
- اگه بدونی چی شده!ابروش تو شرکت رفت!
زد زیر خنده و گفت
- ادم اگه غلطی م میکنه خونه که درست بکنه!یه دختره رو تازه استخدارم کردیم !یه ماهه. قیافه ش بد نیس!حدود بیست سالشه !زیر دست لطفی کار میکرد !نیومده و لطفی باهاش ریخته رو هم !
- حرومزاده!
یه مرتبه برگشت یه نگاه به من کرد و بعد خندید و گفت
- اوه اوه اوه اون !اتحاد و همبستگی خانما!
یه خرده دیگه از غذاش خورد و گفت
- بیچاره زیادم گناه نداره !زنش یه جورایی یه !البته نباید اینکارو میکرد!ولی خب!
بازم یه خرده خورد و گفت
- قربون دستت!همون که برام خالی کردی دوباره بکش!انقدر خوشمزه شده که گور بابای رژیم و این چیزا!
براش یه کفگیر کشیدم و همونجورکه میخورد گفت
- زنش اهل خونه و زندگی نیست!بیچاره اکثرا میره سانویچ و این چیزا میخوره !
- شاید خودش بی لیاقته؟!
- خودشم بی لیاقته!راست می گی!حالا گوش کن !این دختره یه جورایی فامیل خانمش از اب در اومده!خلاصهتو یه جا گندش در میاد و واویلا!خانمشم از خونه بیرونش می کنه!امروزم بزور منو ورداشت برد که یه چیزی بخوره!هرچی بهش گفتم بابا من ظهر ناهار خوردم و شبم باید شام برم خونه گوش نکرد و برام شاندویچ گرفت!مجبوری نصفش رو خوردم !
- اصلا بیخورد با یه همچین ادم رذل و پست فطرتی رفتی بیرون!
- دیگه نمیشد!حسابیم بهش توپیدم!هم من هم بقیه بچه ها !دختره رو هم اخراج کردیم !
- اخراج؟!باید جفت شون رو اعدام کرد !
یه خرده دیگه خورد و بعد جدی شد و گفت
- نه عزیزم اشتباه نکن!تو به خودت نیگا میکنی !زنای مردم همه که مثل تو نیستن !من از در که میرسم خونه همه چیزم اماده س!از رخت و لباس بگیر تا شام و ناهار و همه چی!خونه و زندگی م که همیشه مثه گله !بچه مم که همینجور!دیگه کم و کسری تو زندگی ندارم!تو هم منو همیشه درک کردی !اما همه که اینطوری نیستن!بیا فقط لباسایی که این لطفی بدبخت میپوشه ببین !یقه ش چرک !زیر بغلش پاره !از بو نمیشه نزدیکش نشست!خب ادم می فهمه که زنش دل به زندگی نمیده !حالا اینم جای اینکه زندگی اش رو درست کنه رفته یه همچین غلطی کرده !اتفاقا چند وقت پیش یروز داشتیم تو اتاق من چایی می خوردیم . من همیشه کتم رو توی شرکت در می ادم !اون روز همینجور که رو مبل بغلم نشیته بود یه مرتبه یه دستم رو گرفت و بلند کرد و سر استینم را یه نگاهی کرد و خندید و گفت "خانمت پیرهنت رو ساعتی میشوره یا هر روز یه دونه نو میخری؟!"
بعدش سر استینش رو بهم نشون داد!یه من کبره بهش بود !
داشتم نگاهش میکردم !اخه چه جوری میشه !یعنی داره نقش بازی میکنه؟!میدونم که میشناسمش!یعنی فکر میکنم که میدونم !داره الان صادقانه حرف میزنه !میدونم !
- امشب م میخواست بیاد اینجا !یه جوری از زیرش در رفتم !خوشم ...
9


خوشم نمی اد با این جور ادما رفت و امد کنم!مردم پشت سر ادم حرف در می ارن!اعتبار ادم می ره زیر سوال!بابا جون گوشت م بخور!ترانه جون براش گوشت بذار!
«از تو ظرف خورشت یه تیکه گوشت برای سوگل گذاشتم!اصلاً نمی فهمیدم دیگه چی رو باید باور کنم و چی رو نباید!یعنی جریان لک سس واقعاً این بود؟!زیر چشمی نگاهش کردم!خیلی راحت داشت غذاشو می خورد!راحت و خونسرد و محکم!تمام علائم یه وجدان راحت و بی اضطراب!مگه می شه ادمی که به زنش خیانت می کنه انقدر ریلکس باشه!بعدشم بیاد و یه همچین چیزی برای زنش تعریف کنه!
یه مرتبه زد زیر خنده و گفت»
-حالا می دونی لطفی به من چی می گفت؟!داشت منو نصیحت می کرد!راجع به تو!می گفت قدر زنت رو بدون!خانمه!جواهره!
«بعد دوباره خندید که زود گفتم»
-تو چی گفتی؟!
«دستش رفته بود برای ماست که یه نگاه به من کرد و گفت»
-ارزش جواهر رو روی خانمایی مثل تو گذاشتن خیانته!خیانت و بی انصافی در حق شما!ترانه!فکر نکن من قدر کارای تو رو نمی دونم!تا حالا نتونستم برای تو کاری بکنم!اما خدا بزرگه!هنوز وقت هس!بگذر از اینکه گاهی ممکنه یه مرد کارای بدی انجام بده اما این دلیل نمی شه که زنش رو دوست نداشته باشه!برای من همیشه اول تو بودی و خواهی بود!حتی قبل از سوگل که به جونم بسته س!
«بعد بهم خندید و دستش رو که نون توش بود زد تو ماست و خورد و گفت»
-یه کوچولو دیگه برام برنج بکش!
«خدایا چی رو باید باور کنم؟!دم خروس رو یا قسم هاش رو؟!یعنی انقدر هنرپیشه ی خوبیه یا داره راست می گه؟!اگه اشتباه کرده باشم چی؟!اگه نجوام اشتباه کرده باشه چی؟!
شام تموم شد و سوگل رفت خوابید و بهروزم رفت پای تلویزیون و ماهواره و منم ظرفا رو شستم و فکر کردم!فکر!فکر!فکر!
وقتی کارم تموم شد براش چایی بردم و خواستم بذارم رو میز که دستم رو گرفت و کشید و نشوند بغل خودش و گفت»
-ترانه؟!
-چیه؟!
-فکر نمی کنی این پرونده ی دختره برات مناسب نبوده؟
-چطور مگه؟
-رو اعصابت اثر گذاشته!
-شاید!
-نمی تونی برش گردونی؟!
-نه؟!
-می دونم خیلی وظیفه ت سنگینه!خیلی کار می کنی!خدا رحمت کن پدرت رو!خدا نگه دار مادرت باشه!واقعاً دست شون درد نکنه!چه دختری تربیت کردن!تو رو خدا سوگل م مثل خودت بار بیار!
«واقعاً مونده بودم!جملاتش یکی یکی مثل ابی بود روی اتیش شک و تردیدم!نرم شده بودم!دیگه از اون تنفـّر دورنم خبری نبود یا حداقل خیلی خیلی کم شده بود!
بهش خندیدم!می خواستم بخندم!می خواستم همینطور باشه!می خواستم بهروز پاک باشه!حاضر بودم ده برابر این کار کنم اما بهروز پاک باشه!شاید برای اولین بار تو زندگی م از خدا می خواستم که اشتباه کرده باشم!
اومدم بلند شم برم تو اشپزخونه!برام سخت بود که تواون لحظه جلوی بروز احساستم رو بگیرم اما دوباره دستم رو گرفت و گفت»
-بشین دیگه!کجا می ری؟!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
می رم برات میوه بیارم!
-من کوفت بخورم دیگه!ای بابا در ِ دیزی وازه،حیای گربه هه کجا رفته؟!
بشین خودم می رم می ارم!
«یه مرتبه دستم رو ماچ کرد و از جاش بلند شد و رفت طرف اشپزخونه!دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!اروم شروع کردم به گریه کردن!اشک هام دونه دونه از چشمام می اومد رو صورتم!اشک گیجی!اشک واموندگی!»
-ترانه؟!چته؟!چی شده؟!
-هیچی؟!
-چرا گریه می کنی؟!
-همینجوری!
-من فردا می رم کانون!هر جوری هس باید این پرونده رو پس بدی!
-نه به خاطر اون نیس!
-کارت زیاده عزیزم!زیاده!
-نه!نه!
-چرا باید من اینجوری باشم؟!بخدا گاهی وقتا از خودم بدم می اد ترانه!
«صورتم رو پاک کردم و خندیدم که گفت»
-پاشو بریم!پاشو بریم بخوابیم!
-میوه ت رو بخور!
-میوه باشه برای فرداشب!
***********************************
«فرداش کمی دیرتر رفتم سر کار.باید مطمئن می شدم!با یه پیک موتوری تماس گرفتم.یه پیک که تومحل خودمون نبود.بهش چهل هزار تومن و یه عکس بهروز رو دادم و رفت که تعقیبش کنه.بعدش خودم رفتم شرکت اما چه کشیدم!تمام کارایی که اون روز انجام دادم با هم قاطی پاتی شد!پرونده ی این شرکت رو برده بودم اون شرکت!دادخواستهای اون یکی برده بودم دادگاه!سومی رو که اصلاً نرسیدم برم! خلاصه ساعت دو که برگشتم خونه تازه یادم افتاد که برای سوگل ناهار درست نکردم!
تند زنگ زدم از بیرون براش پیتزا گرفتم و دادم خورد و خودمم سرسری یه چیزی برای شام درست کردم و رفتم بالا پیش نجوا.دو ساعاتم اونجا بودم و هی چایی خوردم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم و فکر کردیم و گمانه زدیم!
بالاخره شب شد و بهروز برگشت خونه و طبق معمول شام و کمی صحبت و بعدشم خواب اما چه خوابی!تا ساعت دو بعد از نصف شب خوابم نبرد!بعدشم که همه ش خواب می دیدم که خودم پشت اون پیک موتوری نشستم و دارم بهروز رو که یه دختر رو سوار ماشینش کرده تعقیب می کنم اما اون تند می ره و ما سر هر چهارراه که می رسیم چراغ قرمز می شه و ازش عقب می مونیم!
صبحم که باز طبق معمول زود بیدار شدم و صبحونه رو اماده کردم و شوگل رو بیدار.بعدشم راهیش کردم بره مدرسه.بهروزم که بیدار شد فقط منتظر بودم که زودتر صبحونه ش رو بخوره و بره اداره.با پیک قرار ساعت هشت و نیم صبح رو گذاشته بودم.
بهروز ساعت هشت از خونه رفت بیرون و منم همینجور پشت پنجره منتظر بودم تا پیک برسه که درست سر ساعت هشت و نیم رسید و زنگ زد.دوئیدم پایین!جواب سلامش رو ندادم فقط پرسیدم»
-چی شد؟!
-هیچی خانم!
-هیچی یعنی چی؟!
-از همون موقع که رفتم دم اداره،تا تعطیل شد هیچ خبری نبود!اداره که تعطیل شد این اقا اومد بیرون سوار یه ماشین شد و رفت یه جا دیگه تو یه ساختمون.
-ساختمون کجا بود؟!
-تو بلوار کشاورز!
-شرکتش اونجاس،خب؟!
-تا شب همونجا موند و بعدشم که اومد بیرون و دوباره سوار ماشین شد و اومد همینجا!
-شما مطمئنی؟!
-خیال تون راحت باشه خانم!من تو کارم خیانت نیس!همونکه دیدم گفتم!حالا اگه می خواین فردام برم؟!
-نه!فردا نه!بهتون زنگ می زنم!
-اگه زنگ زدین بگین با منصور کار دارم!
-باشه!باشه!خیلی خیلی ممنون!دست تون درد نکنه!
«ازش خداحافظی کردم و برگشتم تو خونه.خیالم کمی راحت شده ود.تند کارامو کردم و رفتم سر کار.اون روز اعصابم راحت تر بود!هرچند که مرتب با خودم کلنجار می رفتم اما کفه شک و تردید دیگه خیلی سبک شده بود!»
******************************
«نوار پنجم رو گذاشتم تو ضبط صوت»
نوار پنجم
دوشنبه ساعت 10:30 صبح،تاریخ... زندان زنان...،پرونده ی شماره ی....نام افسانه...
-سلام.
-دوباره سلام!نگفتی چرا امروز دیر اومدی خانم وکیل!ترسیدم اصلاً نیای!
-یه جا یه کار کوچولو داشتم،خوبی؟
-بد نیستم.
-بیا!اینم شکلات!
-دستت درد نکنه!
-یه کمپوت اناناسم برات اوردم!
-ای وای!حسابی چوبکاری م کردیا!
-قابل نداره،بشین.
-می برم تو بند!بچه ها خوشحال می شن.
-به خودت چیزی نمی رسه که!
-عیبی نداره،با هم می خوریم.
-رفته بودم دادگاه.چیزی به محاکمه ت نمونده ها!
(خنده)
-محاکمه ی من خیلی وقته که تموم شده!
-نه!فعلاً هیچی معلوم نیس!
-چرا انقدر بیخودی خوش بینی؟!
-ادم باید اینطور باشه!
-اگه تو زندگی تم اینجوری باشی سرت کلاه می ره!
-خب!تا وقت داریم تعریف کن.
-بذار اول برسی،بعد!
-وقت ندارم اخه!
-من وقت ندارم یا تو؟!
-هر دو!الان من و تو در واقع یکی هستیم!
-یعنی تو اون و میله ها من این ور میله ها!یه خرده با هم فرق داره!
(سکوت)
-ناراحت نشو خانم وکیل!می دونم که تقصیر تو نبوده!
-حالا تعریف می کنی؟
-اره!گوش کن!
(سکوت)
-چند وقت بعدش بود.پیش دانشگاهی بودم.یعنی تموم شده بود و داشتم درس می خوندم که برای کنکور اماده بشم.حدودای اردیبهشت،اون موقع ها بود.دیگه تو اون چند وقته،چه کارا کرده بود،بماند!بیست تا دوست پسر عوض کرده بودم!چی می گم؟!سی تا چهل تا!یه هفته با این،ده روز با اون یکی،دو هفته با سه تا همزمان با هم!یه هفته استراحت!دوباره از سر نو!شده بود برام مثل یه بازی!
پسرا رو سر انگشتم می چرخوندم!اشک شون رو در می اوردم!تا لب چشمه می بردم شون و تشنه برشون می گردوندم!کاری باهاشون می کردم که به له له می افتادن!این وسط شوکام هی چیز یادم می داد و هر بار که یه پسری رو اذیت میکردم و میچزوندمش،تشویقم می کرد!دیگه تو کارم استاد شده بودم!مثل یه برنامه ریزی بود!مرحله به مرحله!اول پسره می اومد برای اشنایی!بعد با هم یه خرده تو خیابونا قدم می زدیم!بعدش یکی دو بار کافی شاپ!بعد رستوران!بعد سینما!
(خنده)
-اگه بعدش بهش می گفتم برو بخاطر من بمیر،معطل نمی کرد!یعنی بعد از اون سینما رفتن دیگه اسیر من شده بود!هرکاری می گفتم می کرد!به هر قیمت!اون موقع درخواستهای من شروع می شد!کفش،لباس،عطرای گرون قیمت!
خلاصه دنیا به کامم بود!پادشاهی می کردم!تنها مشکلم این بود که چه طوری کادوهایی رو که اینا برام می خریدن ببرم خونه!دیگه نه من و نه شوکا نمی دونستیم به پدرم چی بگیم!یعنی بگیم اینا از کجا اومده!
البته من از پدرم پول می گرفتم!شوکام به هوای من ازش پول می گرفت اما تا یه مقدار این کادو ها رو می تونستیم بزاریم پای اونا!
بقیه ش می موند رو دستم که تو کمد قایم شون می کردم!
حالا بیاییم سر شوکا!قبلاً برات گفتم!شوکا یه ازدواج کرده بود و خیلی م شوهرش رو دوست داشته!شوهره م گویا اونو خیلی دوست داشته اما این وسط مادرشوهرش و خواهرشوهرش براش شده بودن ...خر!هی بی موقع و با موقع می اومدن وسط زندگی اینا!
اینطور که خودش می گفت،یکی دو سال اول نمیذاشتن که بچه دار بشن اما از بس مادرشوهره به پسرش فشار می اره،قرار می شه که دیگه جلوگیری نکن و بچه دار بشن!
یه ماه،دو ماه،شیش ماه،یه سال،دو سال!نمی شه که نمی شه!ازمایش و فلان و این چیزا،معلوم می شه که ایراد کار از شوکاس!دیگه وامصیبتا!سرکوفتها و سرزنشها و متلکها شروع می شه!شوکام که از دکترا ناامید شده بوده،متوسل می شه به این گل و گیاهیا و رمالا و فالگیرا و دعانویسا و جادوگرا!اونام هر کدوم چند وقتی بیچاره رو سرکیسه می کنن و هیچی به هیچی!دست اخرم که نذر و نیازها و این چیزا کارساز نمی شه و شوکا و شوهرش از همه جا ناامید می شن،با همدیگه قرار می زارن که یه بچه از پرورشگاه بیارن و بزرگ کنن.مثل بچه ی خودشون!
وقتی عزم شون جزم می شه،شوهرش زنگ می زنه به مادرش جریان رو میگه و پای تلفن خیلی محکم میگه که من زنم رو دوست دارم و بچه دار نشدنش م برام هیچ مسئله ای نیس و چون میخوام باهاش زندگی کنم،چند روز دیگه میریم و یه بچه از پرورشگاه می اریم!همین!!!مادرشم نیم ساعت بعد با خواهرش می ریزن خونه شون و چنان قشقرقی به پا می کنن که نگو!بعدشم با کلک و حقه بازی وانمود می کنن که یعنی اصلاً مهم نیس که شوکا بچه دارنمی شه!شماها می تونین مثل هزاران زن و شوهر دیگه که بچه دار نمی شن،همینجوری با همدیگه زندگی کنین تا شاید بعد از چند سال خدا بخواد و بهتون بچه بده!شوکا و شوهرشم خیلی خوشحال می شن و قائله همینجا به خوبی و خوشی ختم می شه!
از اون وطرف مادرشوهره این در و اون در می زنه و یه دختر خوشگل رو پیدا می کنه و یه جوری به پسره نشون می ده و انقدر در گوشش می خونه و می خونه و می خونه تا عاقبت پسره رو هوایی می کنه و شوکا یه وقت خبردار می شه که یه نامه براش از دادگاه می اد!خواهر فلان یا سرکار خانم فلان یا فلان فلان شده یا هرچیز دیگه،بیا که شوهرت به دلیل نقص فنی شما داره طلاقت می ده!بعدشم چهارده تا سکه می زارن کف دستش و شوهرشم با بزرگواری شیش تا سکه ام اضافه تر می ده و مادر شوهر و خواهر شوهرشم به عنوان کادوی طلاق،هر کدوم دو تا سکه می دن به خانم،بعدش خوش امدین!
اینم از این!حالا دیگه بعدش شوکا مریض می شه و روانی می شه و چی می شه و چی می شه،گفتن نداره!
چند سال بعدم که مادر من فوت می کنه ،فامیل پدرم این شوکا رو براش در نظر می گیرن.شوکام با زرنگی و مهارت کامل می اد و زن پدر من می شه.هر چند که اختلاف سنی داشتن اما هر چی بود براش یه پناهگاه بود.اگه به دل منم راه می اومد برای این بود که نمی خواست یه دشمن برای خودش بتراشه!برای همینم انقدر ا من خوب بود و هوای منو داشت!حالا برگردیم سر داستان خودم!
داشتم خودمو اماده می کردم برای کنکور.تا اون موقع پسرایی که ....

باهاشون دوست میشدم ،برام مثل بچه بودن !یعنی سن و سالی نداشتن !هم سن و سال خودم !اما یه دختر تو اون سن خودت میدونی چجوریه و یه پسر تو اون سن نمیتونه خودش تنهایی دماغش رو بگیره چه برسه به چیزای دیگه !عین بچه ها بوددن!یعنی بچه م بودن دیگه !مثلا کافی بود تو سینما دستشونو بگیرم و بذارم رو قلبم و بهشون بگم "ببین قلبم چه تند تند می زنه "!همین براشون کافی بود!دیگه انگار دنیا رو بهشون داده بودن !می شدن عاشق بی قرار من !حاضر بودن جون شونم برام بدن !حالا اگه کارای دیگه م می کردم که دیگه هیچی!
دنیا دیگه برام مسخره بازی شده بود !هر چند وقت به چند وقت این برنامه رو برای یه پسر اجرا میکردم و میدوشیدمش و یه خرده بعد ولش میکردم !تا اینکه یه روز از کلاس کنکور داشتم بر میگشتم خونه!هوا بارونی بود و تموم خیابونه پر از اب!
از کلاس اومدم بیرون و رفتم کنار خیابون که تاکسی سوار شم 1همونجور که واستاده بودم یه مرتبه یه ماشین پژو اومد و از جلوم رد شد و هرچی اب گل بود پاشید به من !انقدر عصبانی شدم که بلند داد زدم "حمال"!
ماشینه بیست متر اون طرف تر واستاد و بعد دنده عقب گرفت و برگشت جلوم من !اماده بودم که تا پیاده شد دو تا فحش بدم اما یه مرتبه در ماشین وا شد و یه پسر جوون خوش تیپ و خوش قیافه حدود بیست و چهار پنج ساله ازش اومد بیرون!راستش فحش تو دهنم ماسید!فقط بهش گفتم .
- اقا این چه طرز رانندگی یه؟!مگه نمی بینین این همه اب تو خیابون جمع شده و مردمم کنار خیابون واستادن؟!
پسره یه نگاه به من کرد و گفت
- ادم وقتی کور شد خیلی چیزا رو نمی بینه !
بعد اومد جلوم و گفت
- واقعا همون حمال که گفتین برازنده مه!
یه نگاه بهش کردم و گفتم
- ببخشین اما خیلی عصبانی شدم !
- حق داشتین !بازم اگه بهم فحش بدین حق مه !
- نه خواهش میکنم !
- ببینین چیکار کردم !تمام لباساتون خیس و گلی شده!
- مهم نیس!الان میرم خونه!
- من واقعا ازتون معذرت میخوام !خواهش میکنم اجازه بدین در مقابل این کار بدی که کردم ،برای جبران برسونم تون منزل!
- نه،خیلی ممنون،دیگه ...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نذاشت بقیه حرفم رو بزنم و تند در جلوی ماشین رو وا کرد و گفت
- تو رو خدا تعارف نکنین!با این وضع اصلا نمیتونین سوار تاکسی بشین!بفرمایین خواهش میکنم !خیالتون راحت باشه !مستقیم می ریم جلوی منزل!
یه ان یه فکر اومد تو سرم !دیگه بهتر از این نمیشد!یه پسر جوون و بزرگ !بزرگ تر از خودم !انقدر که ماشین داشته باشه !درست مثل همین !
یه لبخند بهش زدم و سوار ماشین شدم و اونم سوار شد و حرکت کردیم که پخش ماشین رو روشن کرد و گفت
- سردتون نیس؟
- نه فقط کمی خیس شدم .
- واقعا معذرت میخوام!اصلا حواسم نبود!راستش انقدر عصبانی بودم که متوجه هیچی نشدم !
- عصبانی برای چی؟
- با خونوادم مشکل دارم یعنی با پدرم !
- چرا؟
- شما دانشجو هستین ؟
- کلاس کنکور میرم . امسال باید کنکور سرکت کنم ،شما چی؟
- لیسانسم رو گرفتم .چند ساله.اتفاقا مشکل سر همینه!یعنی پدرم اصرار داره که ازدواج کنم . یکی دو تا دختر برام در نظر گرفته اما من ازشون خوشم نمی اد!یعنی هر دو دخترای قشنگی هستن اما طرز فکرشون با من جور نیس!
- خب چرا خودتون یه نفر رو با این مشخصات پیدا نمی کنین؟
- من بیشتر معتقدم که این جور اشناییا باید خود به خود و اتفاقی پیش بیاد ،مثل قسمت!هرچی که کمی خرافی به نظر می اد اما من به این یکی معتقدم !
- الان مشغول چه کاری هستین !
- پدرم از نظر مالی وضع خوبی داره. یه فروشگاه بزرگ لوازم مهندسی داره !دلش میخواد منم برم اونجا مشغول بشم اما من دوست ندارم !دلم نمیخواد راکد بشم !
- خب این فکر خوبیه !اما کار دیگه ای در نظر دارین ؟
- راستی اسم من سهیله . ببخشین که خودمو معرفی نکردم !
- اسم منم افسانه س .
- از اشنایی تون خیلی خوشبختم هر چند که شروعش خوب نبود اما...
برگشت نگاهم کرد و گفت
- من فعلا نقاشی میکنم !اینطوری غلیان احساساتم رو کمی تخفیف می دم !در واقع با رنگها و امیزشون با همدیگه به نوعی حرف میزنم !با مردم !با مخاطبینم !
- چه جالب!؟
- از نقاشی خوش تون میاد؟
- خیلی زیاد!
- منم خیلی دوستش دارم . مخصوصا وقتی گاهی میرم شمال،ویلامون!اونجا ساعتها کنار دریا میشینم و نقاشی میکنم !
- واقعا عالیه !تا حالا نمایشگاه گذاشتین ؟
- نه!مخاطبین من ،یعنی کسانی که زبون این جور هنر رو میفهمن خیلی کم ن !
- پس باید کارتون خیلی سنگین و سطح بالا باشه !
- ایده هامه !البته تنها این نیس!با چند تا از دوستام داریم رو یه البوم اهنگ کار میکنیم !الان حدود یه سال میشه !اهنگهاشو خودم میسازم !
- جدی؟!پس شما یه هنرمند به تمام معنا هستین !
- من هنر رو به این صورت معنا نمیکنم !هنر زمانی هنر میشه که مردم قبولش کنن!غیر از اون میشه یه کار!یه کار معمولی!
- در هر صورت ،این خیلی مهمه!هم موسیقی و هم نقاشی!
- ممنون،ببخشین راه رو درست دارم میرم ؟
- اره ،لطفا سر چهار راه بپیچین دست راست .
سر چهار راه پیچید دست راست که گفتم
- چهار راه بعدی سمت چپ و مستقیم
- باشه ،فکر میکنین دانشگاه قبول بشین؟
- احتمالا.
- من براتون ارزوی موفقیت میکنم .در ضمن اگه خواستین میتونم تو تست زدن کمک تون کنم !
- ممنون!
- جدی میگم !من خودم با یه روش ساده،دانشگاه سراسری قبول شدم !خیلی راحت !اگه بخواین به شمام یاد میدم !کنکور اینطور که میگن مشکل نیس فقط باید ادم بدونه چیکار باید بکنه!
- خیلیا اینو میگن !تنها معلومات کافی نیس.باید راه تست زدن رو ادم بلد باشه !
- دقیقا همینطوره!
- الان با پدر و مادرتون زندگی می کنین؟
- اره اما مستقلم. یه سوئیت طبقه اخر همون ساختمون.کلا ساختمون مال پدرمه. سه تا مستاجر داریم . طبقه دوم و سوم و چهارم . پدرم اینا طبقه اول هستن و منم طبقه اخر که یه سوئیت پنجاه متریه!البته محل کارم یه جا دیگه س !یه اپارتمان رو اجاره کردم برای محل کار!
- زندگی مجردی!هان؟
- نه ،نه به اون صورت!بیشتر به این دلیله که بتونم تنها باشم !برای کار!برای فکر کردن !میدونین؟!من همیشه دلم خواسته که یه کار عالی ارئه بدم !چی بهش میگن؟!یه سبک !یه سبک جدید!یه نوآوری!میدونمم که موفق میشم اما باید از یه مرحله بگذرم !مرحله معمولی!مرحله ای که همه ما ادما توش هستیم !باید از این روزمرگی رد بشیم!از این درجا زدن و دور خود چرخیدن!به نظر من زندگی اون طرف همه این چیزاس!در یک بعد دیگه!در اون بعد چیزایی هس که ادمای مادی و معمولی ازش بی خبرن و نمیدونن که وجود داره !برای رسیدن به این مرحله م باید جلوتر از کالبدمون حرکت کنیم !باید جسم مون رو عقب بذاریم و ازش جلو بزنیم !نباید خودمون رو اسیر اوهام و این چیزا کنیم !اوهامی که هر روز به نظرمون واقعی می ان اما فقط یه وهم و خیالن!مثل کار کردن!درس خوندن!حرفای پوچ و بی معنی با دیگران زدن !دوستای یکنواخت رو دیدن!و تمام همین کارایی که همین الان همه دارن میکن!مثل پدر خودم !مثل مادرم !
پدرم هر روز می ره فروشگاه و مثل روز قبل ،چیزای قبلی رو میفروشه و پولهای یه جور رو میگیره و مثل هر روز میذاره بانک و بعدشم فروشگاه رو تعطیل میکنه و مثل همیشه برمیگرده خونه!بقیه شم تکرار تکرار!مادرمم همین طور!اونم از صبح که بلند میشه فکر میکنه که یه کار مفید داره انجام می ده و وجودش مُثمر ثمره!دلش رو با این توهم خوش کرده !در صورتی که من میبینم فقط داره یه برنامه رو تکرار میکنه!مثل یه نوار که هیچ وقت تموم نمیشه و همینطوری هی میچرخه و چیزای تکراری میگه و نشون میده !متوجه میشین دارم چی میگم ؟!
راستش نصف بیشترحرفاش رو نفهمیدم اما گفتم
- کاملا!باهاتون موافقم!من همیشه این فکر رو در مورد خودم و خونوادم میکنم اما به خودم میگم شاید من دارم اشتباه میکنم و زندگی فقط همینه!
- نه! نه!شما اشتباه نمیکنین!واقعیت همینه که شما بهش پی بردین !چقدر جالب؟!چقدر خوشحالم که با شما اشنا شدم !حالا به هر قیمت؟شما خیلی طرز فکرتون با من نزدیکه!
-این نواری که دارین اماده میکنین چه جوریه؟
- یه نوع خاص!متفاوت با بقیه کاست هایی که الان تو بازار هس!میدونین؟!الان اهنگا همه یه جور شدن !وقتی کاست یه خواننده رو گوش میدی انگار بقیه رو هم شنیدی!اما این البوم با همه شون فرق داره!
- اسمش چیه؟!
- الیاژ!
- الیاژ؟!
- اره!مفهومش تو خودشه!حالا شاید یه روزی اوردمش که گوش بدین !البته کامل نیس!
- اون خونه!
- چی؟!
- رسیدیم!خونه ما اونجاس!
- اهان!ببخشین!حواسم نبود!اصلا این روزا تو خودم نیستم!گم شدم !
جلو خونمون نگه داشت
- هنرمندا همه اینطورین!
- نه ،موضوع این نیس!من الان در مرحله حساسی از کار و زندگیم هستم !باید خودمو پیدا کنم !باید بفهمم کی هستم و میخوام چیکار کنم !احتیاج دارم با یکی حرف بزنم !با یکی که حرفامو بفهمه و ایده هامو درک کنه !یکی مثل خودم!باید مثل من باشه و مثل من فکر کنه !سر شما رو هم درد اوردم !ببخشین!حتما فکر میکنین که من دیوونه ام ؟!
- نه اصلا!
- نمیدونم چرا انقدر دلم میخواد با شما حرف بزنم در صورتی که اصلا از این اخلاقا ندارم!یکی از ناراحتیهای پدرمم از من همینه!میگه تو مردم گریزی!راستم میگه !من الان شاید یکسال بیشتره که اقوامم رو ندیدم !خواهرمو سه ماه پیش دیدم تا حالا!
- مگه خواهرتون با پدر و مادرتون زندگی نمیکنن؟
-نه ،شوهر داره. منم سه ماه پیش برگشتم ایران دیدمش تا الان !
- ایران نبودین؟
- نه ،فرانسه بودم .چند ماه. نمیدونم چرا برگشتم ایران !اینجا نمیتونم با کسی matchبشم !به قول بعضیها فرکانسم با بقیه جور نیس!این طرز فکر رو مسخره میکنن!
- حتما چون نمیفهمنش!و نمیخوان اعتراف کنن که نمیفهمن!برای همین مسخره میکنن!ما ادما وقتی به یه نفر برخورد میکنیم که در مقابلش احساس نادانی بهمون دست میده زود مسخره ش میکنیم !برای اینکه ایرادات و عیبهای خودمونو بپوشونیم !
برگشت نگاهم کرد و اروم گفت
- درست همینطوره که میگین !شما متوجه این مسئله شدین !این خیلی مهمه!عالیه!من هر وقت در مورد عقایدم با پدرم صحبت میکنم ،در نهایت کار به مسخره کردن من منتهی میشه و من از این زجر میکشم !
- ادما گناهی ندارن!باید در حد و اندازه خودشون باهاشون بر خورد بشه!نه بیشتر!شمام نباید با هر کسی در مورد افکار و ایده هاتون حرف بزنین!سرخورده می شین!
- چزور شما تمام اینا رو میفهمین؟!چیزایی که خیلیها اصلا متوجهش نیستن!شما خیلی با بقیه فرق دارین!
- من حرفای شما رو میفهمم چون به ایده های من خیلی نزدیکه!
- میتونم شما رو بیشتر بشناسم؟!یعنی میتونم بازم شما رو ببینم؟!
- شاید!
زود از جلوی ماشین یه کاغد یادداشت در اورد و شماره تلفنش رو روش نوشت و داد به من و گفت .
- هر وقت براتون مقدور بود با این شماره تماش بگیرین !خوشحال میشم !خیلی دلم میخواد با شما بیشتر حرف بزنم !حداقلش اینه که بتونم کار بد امروزم رو به صورتی جبران کنم !
شمارش رو گرفتم و ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم که گاز داد و رفت .
اولین هدف رو پیدا کرده بودم !هدف اصلی!یه جوون خوش تیپ و پولدار!کمی م خل!برای من عالی بود !بهترین موقعیت !اون دنبال کسی می گشت که مسخره ش نکنه!منم دنبال کسی که دیگه مثل این پسرای هفده هجده ساله مجبور نباشم پیاده باهاشون قدم بزنم و پول تو جیبی دو تا ماه شون رو جمع کنن تا بتونن برام کادو بخرن!
خوشحال و خندون زنگ زدم و رفتم خونه و تا شوکا در اپارتمان رو وا کرد پریدم و بغلش کردم و گفتم .
- شوکا پیداش کردم !
- چی رو ؟!چه خبر شده ؟!
- اونی که دنبالش میگشتم !
- دنبال چی میگشتی؟!
- یه شاهزاده با اسب سفید !نه !اسب نوک مدادی!
- چی ؟!
جریان رو خلاصه براش گفتم که گفت
- مواظب باش افسانه!این با اونای دیگه فرق میکنه ها !
- همه شون مثل هم میمونن!این یکی م مثل اونای دیگه س فقط یه خرده بزرگ تر!
- نه اصلا اینجوری نیس!فعلا برو لباساتو عوض کن تا بهت بگم !
تند رفتم و لباسامو که گلی شده بود در اوردم و انداختم تو سبد و لباس پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه که شوکا دو تا قهوه گذاشته بود رو میز و خودشم نشسته بود تا من بیام ،تا رسیدم گفت
- چند سالشه ؟
- حدود بیست و چهار پنج !
- ببین افسانه!این دیگه اون پسرای هیفده هیجده ساله نیس آ!
...
11

بهت گفته باشم!با این نمی شه طبق فرمول اونا رفتار کرد!اونا تازه سر از تخم دراوردن و هیچی نمی دونن و خیلی زود خر می شن اما این نه!باید حواست رو جمع کنی!
-حواسم جمعه!
-نه!نیس!این یکی می دونه چی کار کنه!
-من از اون بهتر بلدم چی کار کنم!
-من می ترسم افسانه!اگه خدای نکرده بلایی سرت بیاد چی ؟!جواب بابات رو چی بدم؟!
-خیالت راحت!من کارم رو بلدم!
-حالا کی باهاش قرار گذاشتی؟
-فعلاً قرار نذاشتم.شماره ش رو بهم داده.یکی دو روز دیگه بهش زنگ می زنم.
-یادت باشه،تو اولین دختر زندگی این نیستی!
-یعنی میگی ولش کنم؟!
-نه خب!ولی جلوش شل نباش!خودت رو در اختیارش نذار!
-نه بابا! خر که نیستم!
-شایدم پسره خوب باشه!اون وقت اگه زرنگ باشی،می تونی باهاش ازدواج کنی!اگه این طور که می گی ساده و خل و چل باشه،راحت می تونی زنش بشی!وضع مالی باباشم که عالیه!
-گفتم یه خورده خله!دیوونه که نیس!
-باشه !این از اوناس که دنبال یه نفر می گرده که به قول خودش درکش کنه!اگه به دلش راه بیای عاشقت می شه!
-حالا تا ببینیم!
«پس فرداش بهش زنگ زدم.»
-الو!سهیل خان؟!
-بله؟!
-سلام ،منم،افسانه!
-افسانه؟!ای وای!سلام !سلام!حالتون چطوره؟
-مرسی!منتظرم نبودین؟
-چرا!چرا!راستش مشغول کار بودم و حواسم به دنیای اطراف نبود!
-پس مزاحمتون شدم.
-نه،اصلاً !کجایی؟
-خونه.
«یه خورده مکث کرد و گفت»
-با یه استیک توی یه رستوران عالی چطوری؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پسرام گذاشتن و رفتن !از دست سهیل کمی ناراحت شدم چون اون هیچی نگفت !منم یه خرده اخمام رفت تو هم اما هیچی نگفتم . سهیلم رفت که برام نسکافه بگیره . وقتی با دخترای دیگه تنا شدیم ساحل چند قدم رفت اون طرف تر . منم یکی دو قدم از بقیه فاصله گرفتم که یکی از دخترا اومد پیشم و گفت
- از ما ناراحت شدی؟
- نه اصلا!
- ببخشین اما بین سهیل و ساحل یه مسائلی بوده!البته قدیم !برای همینم ساحل همچین برخوردی با شما کرد!
- اصلا مسئله ای نیس!
- دبیرستانی هستین؟
- پیش دانشگاهی.
- تازه با سهیل اشنا شدین؟
- چند روزه.
- ادم عجیبیه!
- ما ها هر کدوم به نحوی عجیب هستیم !
- درسته اما اون یه اخلاق بخصوصی داره!
جواب ندادم که گفت
- قرار بود با ساحل ازدواج کنن اما یه مرتبه همه چیز رو به هم زد!
- حتما دلیلی برای این کارش داشته!
- شاید!البته از سهیل باید انتظاراین چیزا رو داشت.
بازم چیزی نگفتم که گفت
- در هر صورت من ازت عذرخواهی میکنم !
- ممنون اما گفتم که نارحت نشدم !
- پس برگردین پیش بقیه!
- باشه ،بریم.
تازه متوجه شدم ساحل همون دختریه که سهیل برام گفته بود. یه چیز دیگه هم فهمیدم!اونم اینکه سهیل زیاد اهل شوخی نبود و از دخترایی م که هی شوخی میکردن خوشش نمی اومد!حتما نسبت به تابلو ها و کارش هم خیلی تعصب داشت که حاظر شده بود به خاطرشون از ازدواج با یه همچین دختریکه اگرچه زیادی سبک و جلف بود اما ظاهرا پولدار و قشنگ ،صرف نظر کنه !دونستن این چیزا برام خیلی مهم بود و میتونستم ازشون استفاده کنم !
کمی بعد پسراپسرا برگشتن و همگی رفتیم یه جا که خلوت بود و نشستیم و شروع کردیم به خوردن و حرف زدن . یعنی بقیه حرف میزدن و شوخی میکردن و میخندیدن منم گوش میدادم که یه مرتبه یه پسر که دستش سه تالیوان نسکافه بود اومد جلومون رد بشه لیوانارو درست تو دستش نگرفته بود که همونحا جلوی ما یکیشون ول شد و افتاد زمین و نشکافه ها به صورت یه لکه بزرگ ریخت رو زمین !
پسره یه عذر خواهی از ما کرد و رفت .نسکافه ها یه شکل عجیبی رو زمین ریخته شده بود.ساحل یه نگاهی رو زمین کردو همونجور که چشمش به اونجا بود گفت
- سهیل!تو این همه زحمت می کشی که یه اثر هنری خلق کنی اون وقت این پسره بدون اینکه بخواد یه تابلو جلوی ما در عرض یک ثانیه کشید!
بعدش خندید و با دست روی زمین رو نشون داد!سرها همه برگشت اون طرف!سهیلم همونجا رو نگاه کرد 1من حواسم هم به سهیل بود و هم به ساحل و هم به زمین که یه مرتبه دیدم رنگ سهیل داره سفید میشه !انقدر این تغییر واضح بود که خیلی راحت می شد دیدن!
فهمیدم خیلی ناراحت و عصبانی شده!همه ساکت شده بودن که ساحل گفت
- سهیل!تو که مثلا هنرمندی میتونی اسم این تابلو رو بگی؟!
دوباره همون پسره گفت
- بس میکنی ساحل یا نه؟!
ساحل- میخوام از یه هنرمند نظر تخصصیش رو بپرسم!کار بدی یه؟!
یه مرتبه یه چیزی اومد تو ذهن م و منم گفتمش!
- حروم شدن !تباه شدن !اسمش اینه!
همه منو نگاه کردن!
ساحل- حروم شدن پول پسره!
- نه!وقتی چیزی در جایی قرار بگیره که به اونجا تعلق نداره ،در واقعا داره حروم میشه !مثل همین نسکافه که ریخته رو زمین و دیگه نمیشه ازش استفاده کرد !مثل کارهای سهیل!کارهاش رو جایی عرضه کرده که متعلق بهشون نیست!برای همینم دارن تباه میشن!
ساحل- شما تو نقاشی تخصص دارین؟
- نه!اصلا قرارم نیست که همه مردم در مورد همه چی تخصص داشته باشن تا ازشون خوش شون بیاد!مثلا یه کسی که داره یه اهنگ رو گوش میده،حتما نباید خودش اهنگ ساز یا نوازنده باشه تا از اهنگ خوشش بیاد !هنر برای مردمه!مردم عادی و معمولی!به شرطی که بتونه با احساسشون ارتباط برقرار کنه بدونه اینکه ازارشون بده !
- این چیزا رو جدیدا به دانش اموزا تو مدرسه درس میدن؟!
- نه!این چیزا رو مردم تو زندگی شون یاد میگیرن!تو همین زندگی معمولی!درک و فهم احتیاج به کلاس یا جای خاصی نداره!فقط کافیه که ادم بخواد یاد بگیره!
یه مرتبه پسرا شروع کردن
- افرین!
- عالی بود!
- یاد بگیر ساحل!
برگشتم به سهیل نگاه کردم!رنگ صورتش دیگه سفید نبود و یه لبخند رو لبش نشسته بود و داشت منو نگاه میکرد!ساحل م داشت منو نگاه میکرد اگا تو نگاهش میخوندم که دلش میخواد همونجا منو بکشه!
(سکوت. صدای کاغذ)
- گرسنه م شد. شوکولاته رو خودم بخورم کمپوت رو میبرم تو بند! امروز خیلی حرف زدم ،دیرت نشه خانم وکیل؟!
- نه اما این همه مدت که اومدم اینجا هنوز چیزی دستگیم نشده که بشه تو دادگاه به نفع تو ازش استفاده کنم!باید زودتر بری سر اصل مطلب!
- اصل مطلب همیناس دیگه !همین چیزای کوچیک که تو زندگی ادم اتفاق می افته،اصل مطلب رو میسازه!
- یعنی اینا همه به پرونده تو مربوطه؟!
- همه !اگه اینا نبود اصلا پرونده ای درست نمیشد و منم اینجا در خدمت شما نبودم!
(سکوت)
- یه چیز میخوام ازت بپرسم خانم وکیل!
- چی؟
- تو تو زندگیت مشکل بزرگ داری نه؟!
- همه مشکل دارن!
- اره اما کوچیک و بزرگ داره !مشکل تو بزرگه!
- فعلا بهتره به مشکل تو برسیم!
(خنده،صدای کاغذ)
- چهارشنبه؟
- نه احتمالا پنجشنبه !
- پس فعلا بای بای!
(صدای کلید ضبط صوت)
«اون روز خیلی دلم میخواست در مورد مشکلم با افسانه حرف بزنم اما درست نبود!یعنی درست که نبود هیی،خیلی م بد بود!وکیی که خودش تو گرفتاری خودش دست و پا میزد!
دیر شده بود. از همونجا برگشتم خونه و چیزی برای سوگل درست کردم و تا حاظر شد ،خودشم اومد خونه . ناهار رو دادم و خودم رفتم دنبال کارام ،در واقع سر خودمو به کار مشغول میکردم که بتونم به هوای اون فکر کنم !
13

نمی تونستم مورد اژانس مسکن رو برای خودم حل کنم!عقلمم به جایی نمی رسید!باید یه طوری می فهمیدم که بهروز برای چی رفته بود اون اژانس.تنها راهش این بود که برم همون حدودا و تحقیق کنم!از اژانس های اون دور و ور اما حتماً اونا تلفن بهروز رو داشتن و بهش می گفتن یا اینکه وقتی بهروز باهاشون تماس می گرفت بهش می گفتن که یه خانم اومده و در موردش تحقیق کرده!اون وقت همه چی علنی می شد و نمی خواستم اینطوری بشه!تنها چاره همون پیک بود!اونم که هر دفعه باید چهل هزار تومن بهش پول می دادم که یه روز کامل در اختیارم باشه!اما راه دیگه نداشتم!
گذاشتم تا سوگل بره تو اتاقش سر درس و مشقش که بتونم با پیک تماس بگیرم.کمی بعد سوگل رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اون یکی اتاق و تلفن زدم به پیک وهمون منصور رو خواستم و باهاش قرار فردا رو گذاشتم.به گفتم که از ساعت ده دقیقه مونده به هشت جلو خونه مون باشه که از همونجا بهروز رو تعقیب کنه!
دیگه کاری نداشتم جز فکر و خیال!تا اومدن بهروز هزار بار حرفایی رو که بهم گفته بود تو ذهنم مرور کردم!تک تک کلماتش رو!همراه با حالت مطمئن و اعتماد به نفسی که موقع گفتن شون داشت!همه رو می شد قبول کرد اگه مسئله ی اژانس وسط نبود!اخه اون برای چی باید با یه زن رفته باشه اژانس و بخواد یه اپارتمان اجاره کنه؟!چه دلیلی می تونه داشته باشه؟!اون زن کیه؟!یعنی ممکنه از همکاراش باشه که مثلاً از بهروز کمک خواسته؟!نه!امکان نداره!اگه بود حتماً به من می گفت!
مرتب دنبال یه چیزی می گشتم که تبرئه ش کنم اما چیزی پیدا نمی کردم جر خیانت!اگر حتی می خواست به کسی کمک کنه باید اول از من اجازه می گرفت!اصلاً حق نداره یه همچین کمکی به یه زن بکنه!غلط می کنه!کثافت!در هر صورت این یه خیانته!
دوباره کلافه شدم!دیدم نمی تونم تو خونه بمونم!تلفن رو ورداشتم به نجوا زنگ زدم.تنها بود و کاریم نداشت!یه چیزی رو بهانه کردم و به سوگل گفتم که تا مشقهاشو بنویسه،برمی گردم.
رفتم بالا.در اپارتمان شون باز بود.در زدم و رفتم تو که نجوا از همونجا داد زد و گفت»
-تو اشپزخونه م!بیا!
«در رو بستم و رفتم تو.دو تا فنجون قهوه ریخته بود و گذاشته بود رو میز.تا رسیدم و یه دونه از سیگاراش برداشتم و روشن کردم و گفتم»
-یادم باشه دو تا بسته سیگار بیارم بذارم اینجا که همه ش از سیگارای تو نکشم!
-دیوونه ای ا!چه خبرا؟!
«براش جریان رو گفتم!جریان پیکم گفتم که چیزی ازش ندیده.وقتی حرفام تموم شد نجوا گفت»
-یعنی ما اشتباه می کنیم؟
-نمی دونم!با یه بار تعقیب که چیزی معلوم نمی شه!
-این مسئله ی اژانس خیلی بده!معمولاً اینایی که زیر سرشون بلند می شه.یه اپارتمان کوچیک اجاره می کنن که بتونن زنه رو ببرن اونجا!اکثراً همین کارو می کنن!اونجام به همسایه ها خودشون رو زن و شوهر معرفی می کنن که گندش در نیاد!
-اینام که تو همون اژانس خودشون رو زن و شوهر معرفی کردن!
-شناسنامه ش رو دیدی؟!
-نه!عجب احمقی هستم من!
-البته صیغه تو شناسنامه نمی اد!
-بذار برم پایین بیارمش!تو کود تو یه چمدونه!
-حالا بذار بعد!
-نمی تونم صبر کنم!تو نمی دونی من این چند وقته چه حالی دارم!اومدم!
«تند از جام بلند شدم و رفتم پایین و در خونه رو وا کردم و رفتم تو که سوگل گفت»
-اومدی مامان؟!
-نه مامان جون!اومدم دنبال یه چیزی!میرم بالا و زود برمی گردم!
«نتد رفتم سر کمد و چمدون کاغذها و این چیزا رو دراوردم اما هر چی گشتم شناسنامه ش نبود!ده بار چمدون رو زیر و رو کردم!نبود که نبود!دلم می خواست همونجا فریاد بزنم!دلم می خواست بکشمش!کثافت!حرومزاده!حقه باز!
اشک همینجوری از چشمام می اومد پایین!دست خودم نبود!باید یه خرده گریه میکردم که اروم بشم.باید یه کمی از این همه خشم رو تخلیه میکردم که سکته نکنم!
ده دقیقه بعد صورتم رو پاک کردم و بلند شدم رفتم بالا.تا رسیدم نجوا یه نگاهی بهم کرد و گفت»
-نبود؟!
-نه!
-مطمئنی همونجا بوده؟!
-اره!همیشه همونجا بود!هر وقت با شناسنامه ش کاری داشت به من می گفت کهبراش از تو چمدون در بیارم و بعدشم دوباره می داد به خودم که بذارم سر جاش!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
«دوتایی رفتیم تو اشپزخونه نشستیم.دیگه چیزی نمونده بود که خودمو باهاش گول بزنم1واقعیت داشت!شوهر من،کسی که زندگی م رو به پاش ریخته بودم!کسی که بهش اجازه داده بودم وارد وجودم بشه و از من برای تولد یه زندگی دیگه که نصفش متعلق به اونه استفاده کنه!کسی که روحم رو در اختیارش گذاشته بودم داشت به من خیانت می کرد!»
-ترانه!
-هان؟!
-خوبی؟!
-نه!یعنی اره!باید قبول کنم!
-خودتو انقدر زجر نده!
-هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز ممکنه این اتفاق برای من بیفته!همیشه وقتی یه همچین چیزایی رو می شنیدم حتی برای یه لحظه م تو ذهنم نمی اومد که ممکنه نوبت منم برسه!اونم کی؟!بهروز!کسی که مدتها دنبالم بود و پدرم راضی به ازدواج مون نمی شد!چقدر دوئید تا تونست منو به دست بیاره!
-همیشه همینجوری بوده!این مردا همه شون دَلـَه ن!
«رفت و برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و گفت»
-حالا می خوای چیکار کنی؟!
-نمی دونم!
-اجاره نامه اینجا به نام کیه؟
-اون!
-هیجده تومن رهن کردین؟
-دیگه چه فرقی می کنه؟!
-خیلی فرق می کنه!پول نقد چی؟!
-داریم! یه حساب سپرده بلند مدت!
-چقدر هس؟
-بیست ملیون تومن.
-حتماً به نام اونه؟!
-اره!
-از تو که وکیلی بعیده!
-هیچ وقت از این حرفا باهاش نداشتم!انقدر بهش اعتماد داشتم که خجالت می کشیدم در مورد پول باهاش صبحت کنم!از اون بیست ملیون پونزده میلونش مال منه!
-پول بی زبون رو دادی دست یه ادم زبون دار!دیگه چی هس؟ماشین چی؟
-به نام منه!
-چه عجب!
-اونم به خدا همه ش می گفتم نه!دگه به زور منو برد و به نامم کرد!هرچند که پول اونم مال خودم بود!از سه تا شرکت حقوق می گیرم!یه مقدارم پدرم بهم داده بود!تازه بعد از فوتش،یه مقدار بهم ارث رسید!
-اونو چیکار کردی؟!
-همون اوایل ازدواج با یه مقدارش یه زمین تو کرج خریدم!
-حتماً به نام اون؟!
-خب چه می دونستم اینطور می شه؟!
-چی باید بهت بگم ترانه؟!واقعاً که!
-دوستش داشتم!حاضر بودم براش هر کاری بکنم!
-ما زن ها همیشه چوب احساسات مونو خوردیم!حالا می خوای چیکار کنی؟!
-فعلاً هیچی!باید اول بفهمم اون زن کیه!می خوام ببینمش!می خوام بدونم برتریش نسبت به من چیه که اونو انتخاب کرده!
-غلط کرده!خاک برسر کوره!خوشی زده زیر دلش!پرروش کردی!دیگه چی می خوای تو زندگی؟!زن خانم و نجیب و با خانواده!از هز انگشت یه هنر می ریزه!وکیل این مملکتم که هستی!سه جام که کار می کنی!دیگه چه مرگ شه؟!
-در هر صورت طلاق نمی گیرم!طلاق یعنی باخت!اخرش اینه که مهریه م رو بهم می ده!قسطی!می تونه سوگل م ازم بگیره!یعنی در واقع این وسط من باختم!
-چه کار دیگه ای می تونی بکنی؟!
-یه راه دیگه!یه کار دیگه!
-چی؟!
-هنوز درست بهش فکر نکردم!یعنی هنوز کاملاً قانع نشدم!
-هنوز فکر می کنی ممکنه اشتباه کرده باشی؟!
-نه!اما هنوز برای تصمیم گیری نهایی زوده!باید بیشتر فکر کنم!خیلی بیشتر!اگه قراره من ببازم،باید اونم ببازه!
«یه سیگار دیگه م روشن کردم و کشیدم و بعدش اومدم پایین.هر چی به واقعیت نزدیک تر می شدم،بهتر می تونستم مسئله رو هضم و تحمل کنم!حداقلش این بود که از ندونستن و گم و گیج بودن برام بهتر بود!تکلیف خودمم بهتر می فهمیدم چیه!
فردا صبحش نفهمیدم چطوری سوگل رو بیدار کردم و صبحونه ش رو دادم و فرستادمش مدرسه!بعدشم تا بهروز کاراش رو بکنه و از خونه بره بیرون انگار هر دقیقه ش برام یه سال گذشت!قبلش از پنجره موتور پیک رو دیده بودم که اون طرف خیابون واستاده!خلاصه ساعت هشت شد و بهروز از خونه رفت بیرون که بلافاصله منصورم دنبالش رفت!یه نسکافه برای خودم درست کردم و نشستم!زمان به قدری سخت می گذشت که حتی نفسهای خودمم می شمردم!داشتم حساب میکردم چقدر باید صبر کنم تا کمی بیشتر بفهمم اما اینطور نشد!
دو ساعت بیشتر طول نکشید که زنگ زدن.ایفون رو جواب دادم که دیدم پیکه!تند در رو واکردم و خودمم رو پوشم رو پوشیدم و رفتم پایین و تا دیدمش گفتم»
-اینجا چیکار می کنین؟!مگه دنبالش نرفتین؟!
«سلام کرد و گفت»
-چرا خانم!اما گمش کردم!
-چرا؟!
-سر چهارراه قرمز رو رد کردم.یعنی اون رد شد منم مجبوری دنبالش !یه خرده فاصله داشتیم!پلیسم منو گرفت!
-خب بعدش می رفتی؟!
-رفتم!اما پیداشون نکردم!
-پیداشون؟!مگه تنها نبود؟!
-نه خانم!
-با کی بود؟!
-اصلاً اون جای دفعه ی قبل نرفت!یعنی رفت اما تو نرفت!
-اداره؟!
-بعله!امروز از اینجا که حرکت کرد رفت طرف همونجای قبلی و ماشی رو یه جا پارک کرد و رفت جلو اداره واستاد.یه خرده بعد یه ماشین پراید جلوش ترمز کرد.یه خانمی پشت فرمونش بود.شوهرتونم سوار شد و باهاش سلام و علیک کرد و حرکت کردن! رفتن طرف ولنجک.همونجا بود که اونا رد شدن و پلیس منو گرفت!
«فقط همونجور نگاهش کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت»
-ببخشین خانم که این خبر رو بهتون دادم!شرمنده به خدا!
-شما چه گناهی دارین؟!
-بفرمایین!
«پولایی رو که بهش داده بودم گرفت جلوم و گفت»
-این پول تون.
-برای چی؟!
-هم نتونستم تا اخر دنبالشون برم و هم...
-نه اقا!اینا مال خودتونه!شاید بازم باهاتون کار داشته باشم!
-اخه...!
-تعارف نکنین لطفاً!ممنون1اگه کار داشتم بهتون زنگ می زنم!ممنون!
-خیلی ممنون!ایشالا همه چی درست می شه!
-ممنون!ممنون!
- پس با اجازتون !
در رو بستم و برگشتم تو خونه . یه چیز عجیبی توم اتفاق افتاده بود!یه حس!یه حس ارامش!و عجیب!عجیب اینکه درست تو همچین وضعیتی این احساس رو داشتم !در صورتی که قبلا فکر میکردم که اگه این خبر رو بشنوم از نارحتی غش میکنم اما اینطور نبود!شاید به خاطر اینه که وقتی ادم به حقیقت می رسه ،هرجور باشه قبولش میکنه چون باید قبولش کنه!منم به اون مرحله رسیده بودم !به واقعیت
رفتم تو حموم و وان رو پر از اب کردم و رفتم توش دراز کشیدم و چشمامو بستم . جالب این بود که خاطرات قدیم فقط تو ذهنم بود!خاطراتی که با بهروز داشتم !درست از زمانی که باهاش اشنا شدم !تو همین اداره باهاش اشنا شدم !یه کارمند که هیچیم نداشت!
یه روز با پدرم رفته بودم برای کاری اداره ش که منو دید. برای یه کار ساده دو ساعت ما رو نگه داشت !بالاخره پدرم عصبانی شد و تا صداش در اومد کارمون رو راه انداخت!بعدا هم بهم گفت مخصوصا اینکارو کرده که من بیشتر اونجا باشم !
بعدشم ادرسمون رو از تو پرونده مون در اورد بود و یه روز با مادرش اومد خاستگاری من !پدرم همونجا بهشون جواب نه داد اما ول نکردن!انقدر اومدن و رفتن تا پدرم موافقت کرد!اونم به خاطر من !
کار و زندگیش رو ول کرده بود و مرتب سر راه من سبز می شد !انقدر که اول بهش عادت کردم و بعد عاشقش شدم !دیگه برام یه عادت بود که هرجا میرم اونا اونجا ببینم !یه گوشه می ایستاد و منو نگاه میکرد!مظلوم و ساکت1دوسال این کارو کرد!
راستش اون موقع از پشتکارش خوشم اومد!وقتیم که یه پسر دو سال دنبال یه دختر باشه خوب معلومه که دختر چه احساسی پیدا میکنه!
اخرین بار که جلو پدرم رو گرفت گریه کرد!دست پدرم رو گرفته بود و ماچ میکرد !ماهام از پنجره نگاه میکردیم !اونجا بود که یه ان احساس کردم دوستش دارم !واقتیم که پدرم دفعه اخر با نرمی و انعطاف بهم گفت که این پسره هیچی نداره اما واقعا عاشق توئه،سرمو انداختم پایین و سکوت کردم !همه مون در مقابل ایستادگی و پافشاری بهروز تسلیم شده بودیم !
از وان در اومدم و دوش گرفتم و اومدم بیرون . چو فایده داشت مرور یه زندگی که در نهایت به اینجا برسه ؟!دوران کار اموزی م رو پیش یه دکتر حقوق کار میکردم خیلی از این پرونده ها می اومد پیشمون که زیر نظر استادم من بهش رسیدگی میکردم !
دادگاه ،جلسه،نصیحت،نرمش،توبیخ،قض اوت!اینا همه برای چی بود؟!
این همه ادم تو دادگاه ها چیکار داشتن؟!
این زن و شوهر ها اونجا چیکار میکردن؟!
دنبال چی بودن؟!
چه حکمتی براشون صادر میشد؟!!
خب!این همه تجربه لابه لای پرونده ها نباید خاک بخوره !من روی هر کدوم از این پرونده ها زحمت کشیدم و کار کردم !از حقوق هر کدوم از این ادما در مقابل شوهراشون دفاع کردم !نه با عجله و نه با خشم نه با طلاق!طلاق یه برگ برنده س دست مرد!تمام اون زنایی که در نهاست می باختن اولش دچار خشم می شدن و بعد یه دعوا و کتک کاری و بعدشم دادگاه و طلاق!شوهراشونم همینو میخواستن !
من یه همچین امتیازی به بهروز نمیدم !سوگل حق داره که هم پدر داشته باشه و هم مادر !زندگی افسانه از چه وقتی به طرف نابودی کشیده شد؟!از وقتی که مادرش رو از دست داد!من نمیذارم زندگی سوگل مثل افسانه بشه!من هستم و می مونم!
عصرش با سوگل رفتیم بیرون اول از همه یه عطر خوب و گرون قیمت برای خودم خریدم . بعدش لباس برای خونه!چیزایی که همیشه ارزوش رو داشتم !تی شرت های قشنگ !دامن خوشگل!دو سه تا شلوار خوش رنگ و شاد!لباس خواب های خارجی!
چرا باید همیشه تو خونه مثل کلفتا بگردم؟!منم میتونم تو خونه مثل خانما شیک و تر و تمیز باشم !
دو تا روپوش شیک !دو جفت کفش قشنگ!لوازم ارایش کامل!
من خودم بهتر بلدم پولهامو خرج کنم !برای خودم!برای دخترم!دلیلی نداره که یه تازه از راه رسیده پولایی رو که من با سختی به دست می ارم برای خودش خرج کنه!
لباس و کفش و عروسک برای سوگل !باید یه نوع دیگه به زندگی نگاه میکردم !و نگاه کردم!
اون شب برای شام چیزی درست نکردم . وقتی بهروز برگشت خونه و موقعی که داشت دوش میگرفت . زنگ زدم برامون ساندویچ بیارن!وقتی از حموم در اومد و لباساشو پوشید ،زنگ در رو زدن!با تعجب نگاهم کرد و گفت
- کیه این وقت شب؟!
- غذا اوردن!
- غذا؟!
- ساندویچ.
- ساندویچ؟!
اینو گفتم و در رو باز کردم و ساندویچ ها رو گرفتم و بردم تو اشپزخونه و گذاشتم سر میز بهروز فقط همینجوری نگاهم میکرد . بعد شونه هاشو انداخت بالا و گفت
- خب!امشب مثه دوران مجردی میگذرونیم !
بعد خندید و گفت
- حمله به طرف ساندویچ!
سه تایی رفتیم سر میز و مشغول خوردن شدیم که یه خرده بعد یه نگاهی به لباسم کرد و گفت
- اینا رو خریدی؟
- اره ،قشنگه؟
- خیلی!مبارکه!
- امروز رفتم یه خرده خرید کردم . لباس و کفش و لوازم ارایش و این چیزا.
- عید شده؟
- نه همینجوری!
- اخه تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی!
- ارزوهای بربادرفته !
- چی؟!
- همیشه دلم میخواسته اینطوری باشم اما نشده و نکردم !فکر کنم دیگه الان بتونم کمی به اون چیزایی که همیشه خواستم نزدیک بشم !یه دفعه دیدی یجور شد و دیگه نتونستم!
- چرا نتونی عزیزم!کی اینکارو رو بکنه بهتر از تو ؟!هر چند که تو همینجوری مثل ماه شب چهارده میمونی اما مسئله ای نیس!هرچی لازم داری بخر!
تو دلم گفتم باشه!اما خودتی نه من !چشمات میگه که داری دروغ میگی!
- تو اینطوری خوشت نمیاد؟
- چرا!هم اینجوری و هم اونجوری!
- خب تو امروز چیکارا کردی؟
- مثل هر روز !اداره،شرکت،خونه!
همینجوری نگاهش کردم !به قدری راحت و خونسرد دروغ می گفت که انگار صد ساله هنر پیشه س !نکنه واقعا در اثر تمرین و مرور زمان یه هنر پیشه شده باشه؟!چند ساله اینطوری داره منو بازی میده؟!چند ساله که مثل کبک سرم زیر برف بوده؟!
- ترانه؟!
نگاهش کردم
- میگم ممکنه بخوام ماشین رو بفروشم!
- ماشین رو ؟!برای چی؟!
- به چه دردی میخوره؟چند ملیون رو انداختیم زیر پامون!توام که سوارش نمی شی!منم که فقط باهاش می رم اداره و شرکت و اونجام پارکش میکنم تا شب که برگردم !اینو میتونم با تاکسی و اتوبوسم برم !چه کاریه که یه سرمایه رو اینطوری ول کنیم که روز به روزم ازش کم بشه!هر سال یه مدل می اد پایین دیگه !
«حیوون اشغال!حتما میخواد یه پولی دستش بیاد که یه جا رو برای اون کثافت رهن کنه!یا چون یه نام منه میخواد از چنگم درش بیاره!»
- برای چی بفروشیش؟بالاخره ادم شب و نصف شب ممکنه بهش احتیاج پیدا کنه!
- اژانس !اخرش اینه که زنگ میزنیم به اژانس !الانم که همه اژانسا شبانه روزی شدن !
دلم میخواست همونجا با هرچی دستمه بزنم تو سرش!کثافت فکر میکرد با خر طرفه!انقدر عصبانی شده بودم که نمیتونستم چیزی بخورم!اما باید جلوی خودمو میگرفتم!
- حالا بعدا در موردش صحبت میکنیم !
دیگه صحبتی نشد و شام مون رو خوردیم که موبایلش زنگ زد . تند دوئید از اشپزخونه رفت بیرون بلافاصله بلند داد زدم و گفتم
- دیگه وقتی این موقع شب می ای خونه اونو خاموش کن !اخه تو چقدر کار میکنی؟!
همونجور که داشت می رفت طرف سالن گفت
- زندگی اینه دیگه عزیزم!چاره چیه؟!الو!
گوشامو تیز کردم اما مثلا داشتم ظرفا رو جمع میکردم !
- سلام ،چطوری؟!
- اره خونه م !
- خوبه !خوبه!
فاصله ش باهام زیاد نبود
شاید خودش باشه !
داره چه اتفاقی می افته؟!باید بفهمم!
اروم رفتم بیرون که فقط اینو شنیدم !
- هشت و نیم
بعد که منو دید دارم از جلوی اتاق رد میشم بلند گفت
- این پرونده اگه به خوبی و خوشی تموم بشه باید یه چیزی صدقه بدیم به گدا!
رفتم تو سالن و دوباره برگشتم تو اشپزخونه . دیگه داشت بلند حرف میزد !مخصوصا که من بشنوم!
- بابا الان دیگه وقت استراحت منه !کار روز رو که نباید شب اورد تو خونه!باشه همون فردا اداره!قربانت !قربانت!خداحافظ!
موبایلش رو خاموش کرد و اومد تو اشپزخونه و گفت
- کریمی بود!یه پرونده تو اداره گم شده !صحبت اخلاس و رشوه و این چیزاس!شرهش داره گردن همه رو میگیره!
یه نگاهی بهش کردم و گفتم
- به تو چه ربطی داره؟ تو که پاکی!
- اره!اما بالاخره تو قسمت ما بوده و منم رئیس شم دیگه!
یه پوزخند زدم و گفتم
- شکر خدا از این وصله ها به تو نمیچسبه!
یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت و رفت دستشویی سوگل م تو اتاقش داشت کیفش رو مرتب میکرد تند رفتم سر موبایل بهروز و روشنش کردم اما حرومزاده بهش کد داده بود و روشن نمیشد !زود گذاشتمش همونجا و برگشتم تو اشپزخونه که دو دقیقه بعد از دستشویی اومد بیرون و اومد تو اشپزخونه و گفت
- ترانه؟!
- هان؟!
- تو الان یه چند وقتی هس که یه جوری شدی!مسئله ای پیش اومده؟!
- نه چه مسئله ای؟
- از چیزی ناراحتی؟
- ناراحت که نه اما این پرونده یه خرده سخته و مبهم !فکرم رو به خودش مشغول کرده !
یه مرتبه انگار که خیالش راحت شده باشه گفت
- چقدر بهت گفتم برو پسش بده ؟!
- نمیشه !
- پس زیاد خودتو در گیرش نکن!
- باشه!دیگه چیزی نمونده!
- نمی ای ماهواره تماشا کنیم؟
- نه کار دارم تو برو
اون شبم گذشت میدونستم فردا بازم قرار داره اما هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم کاری بکنم !چون نمیشد به ازانس زنگ بزنم و بای فردا رزروش کنم !حتما می فهمید !گذاشتم تا صبح شد.
فرداش وقتی کارامو کردم و سوگل رو فرستادم مدرسه ،ساعت نزدیک هشت بود که بهروزم کیفش رو برداشت و خداحافظی کرد و رفت!بلافاصه زنگ زدم اژانس . ده دقیقه طول کشید تا رسید!ادرس اداره بهروز رو بهش دادم و ده هزار تومنم دادم به راننده اژانس و گفتم که هر چقدر میتونه تند بره!تندم رفت!اما وقتی رسیدم دم اداره خبری نبود!همونجا ها رو نگاه کردم تا ماشین مون رو تو یه کوجه فرعی جلوی اداره شون دیدم . نیم ساعتم صبر کردم اما خبری نشد . از همونجا از یه تلفن عمومی زنگ زدم به ادارشون!یعنی تلفن رو دادم به رانده ازانس که حرف بزنه و بهروز رو بخواد اما بهش گفتن که امروز مرخصی یه !انقدر از دست خودم عصبانی بودم که چرا نتونستم به موقع برسم اونجا!اما کاری نمیشد کرد!
با همون اژانس برگشتم خوهه . در رو وا کردم و رفتم تو . انگار در و دیوار خونه داشتن مسخره م میکردن و بهم میخندیدن!به خریتم !به شادگیم !به حماقتم !به زنی که اینهمه سال از زندگیش غافل بوده!از شوهرش!از همبسترش!از کسی که نزدیک ترین به خودشه!از پدر بچه ش!
وقتی یه وکیل ندونه بغل گوشش چی میگذره چطور به خودش اجازه میده که دفاع از حقوق یه انسان رو به عهده بگیره !
از ناراحتی یه گلدون کریستال رو ورداشتم و مجکم کوبیدم زمین که یه خرده بعد در خونه رو زدن !نجوا بود!از صدای شکستن گلدون دوئیده بود پایین!
* * *

«حالا که امروز اینجا نشستم و به این چند وقت فکر میکنم میفهمم که چقدر ضعیفم!همیشه خودمو در مقابل بهروز قوی می دیدم و حقوقم رو برابر!اما حالا میفهمم که چقدر ضعیفم !
نوار ششم رو گذاشتم تو ضبط!جالب بود که اینا برام تکرار بشه !
نوار ششم
پنجشنبه ساعت 9 صبح ،تاریخ ...زندان زنان...پرونده شماره ...نام افسانه ...
- سلام سلام صد تا سلام
(خنده)
- سلام ،خوبی؟
- عالی !در انتظار ابدیت!
- نا امید نباش!خدا بزرگه!
- اینا چیه؟
- موز برات اوردم
- دستت درد نکنه !انگار همه پولایی رو که میگیری،میوه و شکلات برای موکل هات میخری!
(سکوت)
- خودت نمیخوری؟
- نه ممنون
- از بیرون چه خبر؟
- هیچ خبری نیست!
- خیابونا هنوز سر جاشونن؟
(خنده)
- خب،حالا شروع کنیم ؟
- یعنی من شروع کنم دیگه؟!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

15

(سکوت)
-خب! داشتم جریان کوه رو می گفتم.اونجا رسیدم که جواب دختره رو دادم!ببین چقدر دقیق برات تعریف می کنم1از وقتی می ری تا وقتی بخوای بیای،تو ذهنم همه رو اماده می کنم که برات درست و دقیق همه چیز رو بگم!
-ممنون!
-حالا گوش کن:اون روز وقتی از کوه برگشتیم پایین،موقعی که همه داشتن با همدیگه خداحافظی می کردن،ساحل اومد طرف من و اروم گفت
-مطمئن باش سهیل همون کاری رو با تو می کنه که با من کرد!
«جوابش رو ندادم که گفت»
-هر چند معلوم نیس!اولش که دیدمت فکر کردم از این دختر کوچولوا هستی که خیلی زود احساس بزرگی کردن اما حالا فهمیدم که خیلی ابدزدکی!خوب خرش کردی!
«روم رو کردم اون طرف و رفتم طرف سهیل و با بقیه خداحافظی کردم و دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم و پایین ولنجک،سر چمران یه عده رفتن اون طرف و یه عده این طرف و خلاصه یه خرده جلوتر،همه از هم جدا شدن!ماهام ولی عصر رو اومدیم پایین که سهیل ضبط رو خاموش کرد و گفت»
-افسانه؟
-هان؟
-اینایی که اون بالا گفتی واقعاً درست بود؟یعنی بهش اعتقاد داری؟
-معلومه!
-اونایی رو که قبلاًم گفتی همینطور؟
-اره!چرا انقدر خودتو دست کم می گیری؟!تو یه هنرمندی!اینو باور کن!کارهات همه یه کار هنری و با ارزش هستن!چرا انقدر به خودت شک داری؟!
-نمی دونم!همیشه اینجوری بودم!
-خب این اخلاقت خوب نیس!
-می دونم اما دست خودم نیس!
-تو باید یه تغییراتی تو زندگیت بدی!
-مثلاً چی؟
-تو الان چیکار می کنی؟فقط نقاشی؟
-اره.قراره یه البوم بدیم بیرون اما چند وقتی هس که ولش کردیم.
-چرا؟!
-نمی دونم!فکر می کنم اونم چیز خوبی نباشه!
-الان حاضر شده؟
-یه مقدارش!
-هر وقت دلت خواست بیارش که با هم گوش کنیم!
«نگاهم کرد هیچی نگفت.کمی که گذشت همونجور که جلوش رو نگاه می کرد،اروم گفت»
-من تو زندگیم خیلی مشکل داشتم!الانم دارم!
«خندیدم و گفتم»
-داری ادای پسرای هیفده هیجده ساله رو در میاری؟
-نه،اصلاً !تو زندگی منو نمی دونی!
-زندگیت عالیه!از نظر مالی که وضع خیلی خوبی دارین!چند تا اپارتمان و فروشگاه!ویلام که دارین انگار؟!
-اره.
-این ماشینم مال خودته؟
-ماشین خودم امروز روشن نشد.این ماشین پدرمه!
-خب!دو تا ماشین شیک و گرونم که دارین!یه اپارتمان کوچولوئم که دادن بهت!دانشگاه تم که تموم کردی!دیگه چی می خوای؟!
«یه نگاهی بهم کرد و یه پوزخند زد و گفت»
-همه چی پول نیس!
-داری مثل بچه ها بهانه گیری می کنی!
«یه خورده دیگه ساکت شد و بعدش گفت»
-من مادر ندارم!
-مادرت چی شده؟
-جدا شدن!چند ساله!
-خب!که چی؟!
-یعنی خیلی چیزا!تو نمی فهمی من چی می گم!تو معنی جدا شدن پدر و مادر از همدیگه رو نمی فهمی!
-از کجا می دونی؟!
-می فهمی؟!
-منم مادر ندارم!مادرم چند سال پیش فوت کرد!
«یه خرده مکث کرد و گفت»
-بعدش پدرت نرفت زن بگیره که؟!
-چرا رفت!
«یه نگاهی بهم کرد و بعد با کلافگی گفت»
-مادر تو فوت کرده!این فرق می کنه با من که ماردم زنده س و ظاهراً تنهایی داره زندگی می کنه!
-ظاهراً!
-اره!ظاهراً!طوریم همیشه به من نشون می ده که انگار از گل پاکتره!
-نیس؟!
-نه،نیس!
-از کجا می دونی!
-ما مردا این چیزا رو خوب می فهمیم!
-خب وقتی پدرت ازدواج کرده،باید به مادرتم حق بدی که...
«یه مرتبه زد رو ترمز و سرم داد کشید و گفت»
-هیچکدوم یه همچین حقی ندارن!هیچکدوم!!
«هیچی نگفتم که از پشت سرمون سه چهار تا ماشین شروع کردن به بوق زدن!
حرکت کرد و یه خرده بعد اروم گفت»
-بیخودی سر تو داد زدم!
-عیبی نداره!می فهمم که چقدر ناراحتی!راستش منم اوایل که پدرم ازدواج کرد همینطور بودم اما وضعیت موجود رو قبول کردم!البته من دخترم!پسرا یه غرور خاصی دارن!تعصب روی مادرشون!راست می گی!مادر من فوت کرده!این با جدایی فرق میکنه!اما تو باید فکر خودت باشی!
-من اعصاب ندارم!
-چند ساله از همدیگه جدا شدن؟!
-پنج شیش سال.
-تو کدوم رو مقصر می دونی؟
-هردوشون رو!البته بیشتر پدرم رو!اول اون سروگوشش جنبید!
-تو مطمئنی که مادرتم...
«هیچی نگفت منم دنباله ی جمله م رو نگفتم.کمی بعد گفت»
-نمی دونم!
-ببین سهیل!این اتهام بزرگیه ها! همینجوری نمی شه به کسی تهمت زد!تو خودت یه همچین چیزی دیدی؟
-نه!
-از کسی شنیدی؟
نه!
-پس چه جوری یه همچین چیزی میگی؟
-اخه یه زن چطور می تونه بعد از چند سال پاک بمونه؟!من که مردم نمی تونم!پدرمم که اصلاً هیچی!اون یه روزم نمی تونه خودشو نیگه داره!
-زن با مرد فرق میکنه!من حاضرم قسم بخورم که مادرت پاک و نجیبه!
-از کجا میدونی؟
-به خاطر اینکه ماها احساساتی شبیه هم داریم!اون به خاطر تو پاک می مونه!
-برام سخته باور کنم!
-چون خیلی شکاک و بدبینی!یه مادر به خاطر بچه ش از خیلی چیزا میگذره!
-پس چراحاضر نشد به خاطر من بشینه و زندگی کنه!
-اون فرق می کرد!الانم نشسته و زندگی می کنه!حالا بدون پدر تو! چون حتماً غرورش جریحه دار شده1دیگخ نمی تونسته کار پدرت رو تحمل کنه!این دلیل نمی شه که کار بدی کرده باشه یا نتونه خودشو پاک نگه داره!
«هیچی نگفت.منم هیچی نگفتم.ده دقیقه بعد یه جا نگه داشت و یه رستوران رو نشون داد و گفت»
-بریم ناهار رو با هم بخوریم؟
-نه سهیل جون!باید برگردم خونه!
«حرکت کرد و بیست دقیقه بعد رسیدیم سر کوچه مون که بهش گفتم همونجا نگه داره تو کوچه نیاد.کنار خیابون پارک کرد و وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم گفت»
-صبر کن افسانه!
«بعد دست کرد و از گردنش زنجیر طلاشو دراورد.حرف اول اسمش به انگلیسی بهش بود.اوردش جلو و گفت»
-می خوام اینو بدم به تو.یادگاری.
-اخه...
-اخه نداره!تو امروز خیلی چیزا به من یاد دادی!
«بعد زنجیر رو انداخت گردنم و گفت»
-بهم زنگ می زنی؟!
-فردا!
«بعد از ماشین پیاده شدم و صبر کردم تا حرکت کنه و بره و بعدش رفتم طرف خونه و رفتم تو پارکینگ و ارایشم رو پاک کردم و زنجیر رو از گردنم دراوردم.یه s بزرگ طلا بود!وزنشم زیاد بود!همیشه این وقتا که از پسرا یه چیزی می گرفتم خیلی خوشحال بودم اما این دفعه نه!این دفعه به خاطر پولش خوشحال نبودم!این زنجیر برام یه معنی دیگه داشت!عاشقش شده بودم!
(سکوت)
-می دونی من هنوز اسمت رو نمی دونم؟!فامیلت رو پرسیدم و می دونم اما اسمت رو نه!
-اسم من ترانه س!
-ترانه؟!تو عاشق اون دوست پسرایی که داشتی بودی؟
-نمی دونم!شاید!یعنی اره!
-عاشق همه شون؟
-فکر می کنم!یعنی در اون زمان یعنی در اون زمان و اون سن و سال،یه دختر زود عاشق می شه!فقط کافیه که یه شرایطی اماده بشه!
-چه شرایطی؟
-پسره قیافه ش بد نباشه و از دختره چند سال بزرگتر باشه و ماشین داشته باشه و کمیم مرموز باشه!همینا کافی کافیه!
-اره!فکر می کنم همینجوریه که می گی!در هر صورت اون شب،موقعی که می خواستم بخوابم احساس کردم عاشق شدم!دیگه برای پول نمی خواستمش!می خواستم باهاش بمونم!می خواستم دوستم داشته باشه!بقیه ی چیزا زیاد برام مهم نبود!
فرداش کلاس داشتم .وقتی پدرم از خونه رفت بیرون بهش زنگ زدم و یه ساعت بعد اومد دنبالم و سوار شدم و حرکت کردیم و اول رفتیم پارک جمشیدیه و تا نزدیک ظهر اونجا بودیم.قدم می زدیم.بیشتر اون حرف می زد!در مورد کارش نوارش .منم گوش می کردم که یه مرتبه گفت»
-می خوای نوارم رو گوش کنی؟!
-تو ماشینه؟!
-نه تو کارگاهه!
-یعنی بریم اونجا؟!
-اره!
-خب بریم!
«دوتایی از پارک اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و رفتیم همون اپارتمانی که توش نقاشی می کرد و رفتیم تو که اول یه تلفن زد و دوتا پیتزا سفارش داد و بعدش منو نشوند رو یه مبل و گفت که همونجا بمونم و خودش در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفت تو و کمی بعد دوتا باند بزرگ ضبط صوت رو اورد بیرون و بعدشم خود ضبط صوت رو!
همه رو تو سالن مرتب چید و بعد روشنش کرد و نوار رو گذاشت توش و به من گفت»
-حالا چشماتو ببند!بادی با تمام احساست گوش بدی!
«چشمامو بستم که دکمه رو زد و یه لحظه بعد همچین صدایی اومد که نزدیک بود زهره ترک بشم!یه صدایی مثل اینکه یه کامیون نصفه شب سر یه ساختمون تیراهن خالی کنه!بعد صدای یه چیزی مثل بیل اومد!یکی داشت یه بیل رو می کشید رو اسفالت!بعدش صدای پتک زدن و جوشکاری و یه چیزی مثل انداختن اجر تو یه ظرف اهنی!دقیقاً مثل اینکه یه نفر رفته باشه سر یه ساختمون نیمه ساز صداها رو ضبط کرده باشه!
راستش اولش خنده م گرفت اما کمی که گذشت دیدم انگار داره جالب می شه!
این صداها کمی اروم شد و بعدش صدای حرف زدن عمله بنا با لهجه اومد که داشتن یه چیزایی به همدیگه می گفتن و بعدش صدای نی ویا فلوت که اول اروم بود و کم کم بلند شد و بعدش صدای گیتار!اهنگ قشنگ شده بود که صدای خواننده بلند شد!صدای سهیل بود!بد نمی خوند!یعنی بد که نمی خوند هیچی،می شد گفت صدای قشنگیم داره!
البته شعر نمی خوند فقط ااا می کرد اما با یه سوز خاصی!بعدش چند نفرم باهاش همراهی می کردن!مثل گروه کر!
تو این موقع دیگه موزیک کامل شده بود!صدای بیل و پتک واجر شده بود مثل جاز!قشنگ بود اما تو همین موقع یه صداهایی شروع شد!اولش خیلی ضعیف و اروم اما بعد کم کم بلند و واضح شد!صداهای بد!صداهای نفس نفس!و یه چیزای بد دیگه!انگار دو نفر ته ساختمون...!
تو همینجا اهنگ تموم شد و قطعش کرد و گفت»
-چطور بود؟
«یه خرده بهش نگاه کردم و گفتم»
-کجای این نوار کار خودته و ایده ی خودت؟
-صدا که صدای خودم بود.گیتارم خودم می زدم.
-اهنگش رو کی ساخته؟
-کلاً کار خودمه فقط بچه ها بهم کمک کردن.حالا بگو چطور بود!
-به نظر من تو واقعاً با استعدادی!
«خندید و گفت»
-راست می گی افسانه؟!
-به خدا راست می گم!بذار از اول بگم چه احساسی بهم دست داد!اولش وحشت!بعدش خنده و مسخره!بعد دقت!بعد تحت تاثیر قرار گرفتن و کمی به هیجان اومدن و اخرش بهت و میخکوب شدن!سهیل!من تا حالا نشده هیچ اهنگی یا چیزی رو بشنوم و این همه حس پشت سر هم بهم دست بده!و وقتی یه اهنگ چند دقیقه ای بتونه یه همچین تاثیری رو ادم بذاره باید گفت که واقعاً یه کار هنریه!یه سبک!یه نواوری!فقط چرا تمومش نکردی؟!
«داشتم نگاهش می کردم و منتظر بودم جوابم رو بده که یه مرتبه رفت رو یه مبل نشست و دستش رو گرفت جلو صورتش و شروع کرد به گریه کردن!تند بلند شدم و رفتم بغلش نشستم وگفتم»
-چیه سهیل؟!منکه حرف بدی نزدم!به خدا اهنگی که ساختی واقعاً عالیه!به جون خودت...
«یه مرتبه دستاشو از روی صورتش برداشت و گفت»
-افسانه!افسانه!تو نمی دونی من الان چه احساسی دارم!تو نمی دونی چقدر به خاطر ایده هام تحقیر شدم!
-اخه چرا؟!
«بلند شد و رفت تو دستشویی و صورتش رو شست و اومد بیرون و گفت»
-همین اهنگ رو یه بار برای پدرم گذاشتم!انقدر مسخره م کرد!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
وسطش ادای عمله ها رو در می اورد و هی میگفت "اوستا نیمه بدم؟!اوستا ملات بسازم؟!ناز نفست !"
- به نظر من پدرت اشتباه کرده !من بهت واقعیت رو گفتم !فقط غیر از اون قسمت اخر که ادمو میخکوب میکنه!یه احساس خیلی بدی به ادم دست میده !فکر نکنم بهت مجوز بدن !
- میدونم !میدونم !فقط تو بگو در اون قسمت حرفی میزنه؟!
- شاید یه واقعیت !یه احساس کثیف نسبت به دنیا!
تو همین موقع زنگ زدن برامون پیتزا اورده بودن سهیل در رو وا کرد و پیتزا ها رو گرفت و گذاشت رو میز و دوتایی نشستیم و اروم اروم و بدون حرف شروع کردیم به خوردن . حواسم بهش بود .!عجیب تو فکر بود!منم مخصوصا هیچی نگفتم تا افکارش رو بهم نزنم .
وقتی ناهارمون رو خوردیم بلند شدم و جعبه ها رو انداختم دور و با دستمال کاغذی میز رو پاک کردم و رفتم تو اشپزخونه و کتری رو شستم و اب ریختم توش و گذاشتمش رو گاز و گاز رو روشن کردم و تا برگشتم دیدم جلو در اشپزخونه واستاده و دار با لبخند منو نگاه میکنه !یه نگاه بهش کردم و گفتم
- فوضولی کردم؟
- نه
- چایی که دوست داری؟!
- اره!
- الان اب جوش می اد و دم میکنم !
دوباره خندید و رفت !منم دنبالش رفتم و دوتایی رو مبل نشستیم که بهش گفتم
- سهیل این کارو تموم کن !
- کدوم کار رو ؟!
- این نوار !خیلی قشنگه
- چه فایده ؟مجوز بهش نمیدن !
- اون قسمت اخرش رو کمی ملایم کن !صداش رو بیار پایین و کمی م کوتاه ترش کن !طوری که تو بقیه گم بشه و فقط کسی چند بار گوشش داد متوجهش بشه!
یه خرده فکر کرد و بعد خندید و گفت
- انگار بهتره تو رو بیارم و مدیر برنامه هام کنم !این چیزایی که تو میگی خیلی حرفه ایه !
- سهیل!وقتشه که یه خرده ملایم تر به دنیا نگاه کنی!
- نمیتونم !
- باید بتونی!
- نمیشه !
- اخه چرا؟
- وقتی اطرافم رو گند و کثافت گرفته چطوری میتونم نگاهم رو ملایم کنم؟!چطور میتونم با کثافت و ند کنار بیام و باهاشون مهربون باشم؟!
- شاید این چیزا از نظر تو گند و کثافته!شاید واقعا اینطوری نباشه؟!
- چرا هس!یکی ش رو بهت گفتم !
- چی رو؟!
- مادرم رو دیگه!
- اون که فقط یه برداشت کور و سیاه از ذهن خودت بود!
یه نگاهی بهم کرد و گفت
- تو واقعا اینطوری فکر میکنی؟
- اره،و نمیدونم چرا این تصور در ذهنت ایجاد شده !تو مادرت رو چند وقت به چندذ وقت می بینی؟
- شاید دو هفته ای یه بار.
- این خیلی کمه که !شده یه ساک برداری و بری چند روز پیشش بمونی؟
- نه!
- چرا؟!
- نمیدونم !
- ولی من میدونم !می ترسی اونجا چیزایی ببینی که شک و تردیدت رو تبدیل به یقین کنه!
سرش رو انداخت پایین رفتم کنارش نشستم و گفتم
- برو!برو تا مطمئن بشی!وقتی فهمیدی دیگه ازاد می شی!
- اگه واقعا همینطور بود که فکر میکردم چی؟
- النم برای تو درست همینطوره !تو فکر میکنی مادرت کارای بد میکنه!دیگه چه فرقی برات داره؟ولی اگر فهمیدی که مادرت پاکه،برات خیلی چیزا عوض میشه !هرچند که شک و تردیدت هیچ پایه و اساسی نداره!
- چرا!داره!
- مگه بهم نگفتی که تا حالا نه چیزی دیدی و نه شنیدی؟!
- در مورد مادرم نه!
- پس چی؟
یه سیگار روشن کرد و هیچی نگفت . گذاشتم هر وقت خودش خواست حرف بزنه . بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه اب جوش اومده بود ظرف چایی رو پیدا کردم و ریختم تو قوری و اب بستم توش و گذاشتمش روی کتری .بازم اومد جلو در اشپزخونه ایستاد و نگاهم کرد بهش خندیدم و چند تا فنجونی رو که تو اشپزخونه بالای کابینت بود ورداشتم و شستم و گذاشتم شون تو جا ظرفی و گفتم
- اینجا ها خیلی خاک نشسته اگه یه دستمال داشته باشی یخرده اینجا رو تمیز کنم!
- نه ندارم توام زحمت نکش اینجا محل کارمه .
-بالاخره محل کارم باید تمیز باشه !تو یه جای تمیز بهتر میتونی کار کنی!
هیچی نگفت و رفت تو سالن . منم ظروع کردم چند تا بشقاب کثیف رو شستن که صدام کرد !
- افسانه!نمیای؟
- بذار این پشقابا رو بشورم بعد!
- ولش کن!یه روز میگم یه نفر بیاد و همه جا رو تیمز کنه!بیا کارت دارم!
رفتم تو سالن و دستامو با دستمال کاغذی خشک کردم که گفت
- بیا اینجا بغلم بشین .
رفتم رو یه مبل کنارش نشستم . یه خرده مکث کرد و بعد گفت
- به نظر تو من دیوونه م ؟
خندیدم و گفتم
- چرا این سوال رو کردی؟!
- خواهش میکنم جواب بده !
- تمام هنرمندا اینجوری هستن !اما دیوونه نیستن!فقط ادمای عادی نمیتون درست درکشون کنن!

- من خودم میدونم بعضی وقتا خیلی بد میشم !
- من تو این مدت از تو بدی ندیدم!
- اخه هنوز زوده!
- چه طوری بد میشی؟
- اخلاقم بد میشه !
- شاید اون بخاطر کارته!
- کار و چیزای دیگه !
- چه چیزایی ؟حتما مادرت؟!
- شک !شک مثه خوره می افته به جونم !بعضی وقتا دیونه م میکنه!
- اخه من نمیفهمم وقتی تو هیچی ندیدی و نشنیدی چطور انقدر بدبینی؟!
دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت
- پدرم وقتی ازدواج کرد من سال اول دانشگاه بودم حدودا بیست سالم بود. روزی که دست زنش رو گرفت و اورد تو خونه هیچوقت یادم نمیره !انقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم حرف بزنم !یعنی جواب سلام شون رو بدم !
- چرا؟!تو باید یه همچین انتظاری رو داشتی!همونطور که من بعد از فوت مادرم داشتم !
- اخه زنی که باهاش ازدواج کرد خیلی جوون بود !
- خب نامادری منم خیلی جوونه!اختلاف سنیش با پدرم زیاده!
- یعنی حدود بیست و چهار پنج سال؟!
- خب انقدر نه ولی اونم جوونه!
- زنی که پدرم باهاش ازدواج کرده بیست و یک سالش بود!یعنی تقریبا دو سال از من بزرگ تر بود!روزی که اوردمش خونه به من گفت که از این به بعد این مادرته ،راستش اول خنده م گرفت و بعد شوکه شدم !الون میتونستدوست دختر من باشه !
- بالاخره این چیزا پیش می اد دیگه !پدرت پولداره و خیلی از دخترای بیست ساله حاضرن باهاش ازدواج کنن!الان وضع اینطوری شده دیگه !تو باید روشن تر از اینا فکر کنی!
خندید و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت
- اون روز بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم و در رو محکم بستم که پشت سرم پدرم اومدد تو !عصبانی!و کاری کرد که اصلا انتظار نداشتم !مثل یه دشمن!یقه م رو گرفت و محکم کوبید به دیوار و گفت "حمال!این از این به بعد مادر توئه و باید تو این خونه زندگی کنه!اگه بخوای جفتک بندازی با لگد بیرونت میکنم که بری ور دل ننه فلان فلان شده ت !از یه قرونم دیگه خبری نیس!فهمیدی؟!"
یه پک به سیگارش زد و هیچی نگفت اروم گفتم
- برخورد پدرت خیلی بد بوده!
یه لبخند تلخ زد و گفت
- بد و میخکوب کننده!زهر چشم بدی ازم گرفت و اشتباه کرد!خیلی اشتباه کرد !تو همه چی اشتباه کرد !الانم میکنه!
- چیکار میشه کرد؟!بالاخره پدرته!تو میتونستی بری پیش مادرت و با اون زندگی کنی!
- وضع مالی مادرم خوب نبود!الانم نیس!
- پس چه جوری زندگی میکنه؟!
- من کمکش میکنم !مهریه ش رو داد برای رهن همینجا که هس ،اگه من نبودم معلوم نبود چه جوری زندگیش رو باید بگذرونه!
- خب؟!بعدش چی شد؟!
- اون روز و شبش تو اتاقم موندم و بیرون نیومدم . فرداش از تو اتاقم شنیدم که پدرم از زهره خداحافظی کرد و رفت سرکار.
- از کی؟!
- زهره!
خلاصه صبر کردم تا صدای در اومد و بعدش که خیالم راحت شد پدرم رفته از اتاق اومدم بیرون گرسنه م بود !رفتم دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه که بهم سلام کرد !جوابشو ندادم و رفتم برای خودم چایی بریزم که نذاشت و خودش برام ریخت و از تو یخچال نون و پنیر و کره و مربا و عسل و شیر و خلاصه همه چی رو اورد و چید رو میز . من یه کلمه م باهاش حرف نزدم و نشستم و مشغول خوردن شدم . اومد نشست و همونجوری نگاهم کرد . راستش ازش خجالت می کشیدم !نمیدونم چرا اما یه حس خجالت بهم دست داده بود !شاید به خاطر عمل بد پدرم !ازدواج با یه دختری که واقعا جای دخترش بود!
یه کمی که اونجا نشست و دید من حتی نگاهش نمیکنم ،بلند شد و رفت تو اتاقش منم تند چند تا لقمه خوردم که زودتر برم سر درسم . تا از جام بلند شدم و برگشتم ،دیدم وای!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اصلا باورم نمی کردم !یه لباس خوابی پوشیده بود که همه جاش معلوم بود تند سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن !اینقدر ترسیده بودم که دستام می لرزید !زود بلند شدم و در اتاقم رو قفل کردم !کتابم رو گذاشته بودم جلوم اما چشمام هیچی نمی دید!بدبختی این بود که فقط چهار روز در هفته کلاس داشتم و سه روز دیگه ش باید می موندم خونه!
خلاصه اون روز رو تو اتاقم موندم تا ساعت دو شد و پدرم برای ناهار برگشت خونه. وقتی صدای در رو شنیدم ،خیالم راحت شد و یه خرده بعد پدرم از همونجا داد زد و گفت که برم ناهار بخورم اروم قفل در رو وا کردم و رفتم بیرون و به پدرم سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه پشت میز نشستم جرات نداشتم سرمو بلند کنم و به زهره نگاه کنم !می ترسیدم !یعنی خجالت می کشیدم که با اون لباس ببینمش!
یه خرده بعد اومد تو اشپزخونه و تا رسید و شروع کرد بلند بلند حرف زدن !وقتی نگاهش کردم دیدم لباساش رو عوض کرده و یه لباس معمولی پوشیده !یه خرده بعدم پدرم اومد و زهره ناهار رو کشید و گذاشت رو میز و گفت "سهیل واقعا پسر اقایی یه ها !افرین به این تربیت و ادب!امروز هم درسش رو خونده و هم به من کمک کرده!"تا اینو گفت من مات شدم بهش!خیلی راحت داشت دروغ می گفت !من اون روز اصلا یه کلمه م باهاش حرف نزده بودم !از تو اتاقمم بیرون نیومده بودم اون وقت اون داشت خیلی راحت به پدرم دروغ می گفت !
غذا که تموم شدذ بلند شدم و رفتم تو اتاقم که یخرده بعد پدرم اومد و با خنده یه دستی زد پشت من و از تو جیبش پول در اورد و گفت "بیا بگیر بذار تو کیفت !از امروز به بعد پول هفتگیت دو برابره"
یه سیگار دیگه روشن کرد و ساکت شد گذاشتم دوباره خودش به حرف بیاد کمی بعد دوباره گفت
- چند روزی گذشت !راستش ازش بدم نیومده بود!با اومدنش اخلاق پتدرم خوب شده بود و چپ و راست بهم پول می داد !دیگه م وقتی می خواستم با دوستام برم بیرون بهم گیر نمی داد !گیر که نمی داد هیچی،خیلی م خوشش می اومد چون با زهره تنها می شد!منم از اون وضع راضی بودم کم کم با زهره م حرف می زدم اما فقط جملات کوتاه!
بعد از یه ماه دیگه تقریبا اوضاع تو خونه عادی شده بود !یعنی هم من به وجود زهره عادت کرده بودم و هم اون به وجود من . مخصوصا وقتی می دیدم که برام خیلی کار میکنه بیشتر بهش احترام میگذاشتم !لباسام رو میشست و اتاقم رو مرتب می کرد و غذام هرچی که دوست داشتم درست می کرد !مرتبم جلو پدرم ازم تعریف میکرد و حمایت!
یه چند وقتی که گذشت یه شب پدرم گفت که باید بره جنوب برای خرید یه مقدار لوازم برای فروشگاه!گاه گداری می رفت جنوب و برای فروشگاه جنس می خرید . قرار شد دو روزه بره و برگرده . فرداش که از خواب بلند شدم پدرم رفته بود . منم طبق عادت صبحونه م رو خوردم و رفتم سر درس م . ظهر طبق معمول ناهار خوردیم و زهره مشغول شستن ظرفا شد و منم رفتم تو اتاقم . عصری بود که صدام کرد رفتم بیرون . برام میوه پوست کنده بود . ازش تشکر کردم و رفتم تو اشپزخونه .اونم اومد نشست و گفت تو واقعا پسر خوبی هستی یا جلوی من اینطوری نشون می دی؟!فقط نگاهش کردم که دوباره گفت دیونه شدم تو این خونه به خدا!گفتم میخوای امشب بریم سینما؟گفت اره چرا نمیخوام؟!گفتم خب اماده باش که یه ساعت دیگه بریم گفت باشه.
یه ساعت بعد لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون . رفتیم سینما ...که یه فیلم جدید گذاشته بود همون فیلم...!خلاصه فیلم که تموم شد اومدیم بیرون و سر راه گفت که برای شام کالباس بخریم . اونم خریدین و برگشتیم خونه و لباسا مونو عوض کردیم و زهوه میز رو چید . منم یه ساندویچ برای خودم درست کردم و تا خواستم بخورم گفت کالباس رو نباید خالی خورد!گفتم باید با چی خورد؟!گفت صبر کن!
بلند شد و رفت سر یخچال و یه بطر ویسکی از توش در اورد و گذاشت رو میز و گفت باید با این خورد!گفتم تا حالا نخوردم!گفت چیزی نیس که !فقط یخورده ادمو شنگول میکنه!گفتم پدر اگه بفهمه خیلی از دستم عصبانی میشه !گفت اگه من نگم از کجا می فهمه؟!افتک من نیمخورم تو بخور!گفت تنهایی مزه نمیده!
بلند شد که بطری رو بذاره تو یخچال راستش نمیخواستم حالش رو بگیرم برای همینم گفتم باشه اما من فقط یه خرده میخورم !گفت منم یه خرده میخورم دیگه!
بعد با خنده دو تا لیوان اورد و توش یخ ریخت و کمی م ویسکی ریخت توش و یه خرده اب پرتقال قاطیش کرد و گذاشت جلو من و ...

لیوان خودش رو ورداشت و گفت به سلامتی!
منم لیوانم رو ورداشتم و یه خرده ازش خوردم !انقدر مزه بدی داشت که حالم رو به هم زد اما مجبوری خوردم . اونم شروع کرد برام حرف زدن !از گذشته ش گفت و چه جوری با پدرم اشنا شده و چقدر تو گذشته سختی کشیده و این چیزا . مرتب م لیوانش رو ور میداشت و هی میگفت به سلامتی و منم یه خرده از لیوانم می خوردم .
لیوان اول که تموم شد دوباره برام ریخت . گفتم من دیگه نمیخورم . گفت برات خیلی کم ریختم !نترس!طوریت نمیشه که !مگه بچه ای؟!اندازه یه انگشتونه م نخوردی!نکنه ظرفیت نداری که نیمخوری؟!خلاصه منو شیر کرد و لیوان دومم خوردم . یه خرده بعد دیم چشام داره سیاهی میره !حرفاش رو دیگعه نمی فهمیدم !حالم داشت به هم می خورد !سرم گیج می رفت و خونه دور سرم داشت می چرخید!هرچی زور میزدم که خودمو کنترل کنم نمیشد!
بلند شدم که برم تو اتاقم اما نتونستم تند اومد زیر بغلم رو گرفت و کمک کرد که برم تو اتاقم . فقط اانقدر فهمیدم که خودمو انداختم رو تخت!انقدر حالم بد بود که هیچی حالیم نمی شد!
دوباره ساکت شد و یه سیگار دیگه روشن کرد و بعد گفت
- حتما بقیه ش رو خودت حدس زدی؟!وقتی چشامو وا کردم و یه خرده حالم جا اومد متوجه شدم که تو اتاق زهره و تو تختخواب اون خوابیدم !برگشتم بغلم رو نگاه کردم که دیدم اونم اون طرف تخت خوابیده !یه لحظه چشمامو بستم و فکر کردم !تازه همه چی یادم اومد!لحظه به لحظه !صحنه به صحبه !
یه مرتبه زدم زیر گریه!از خودم و زهره متنفر شدم!همچین گریه میکردم که با ترس از خواب پرید!تا اومد حرفی بزنه که از تو تختخواب پریدم بیرون و رفتم تو حموم!اونم دنبالم دوئید !رفتم از تو حموم تیغ وردارم و رگم و بزنم !پرید جلومو نذاشت!انقدر ازش بدم اومده بود که گلوش رو گرفتم خفهش کنم!هیچ مقاومتی نکرد فقط گفت اگه با کشتن من راحت می شی خب بکش!گفتم تو کثافت مخصوصا بهم مشروب دادی!از قبل برنامه داشتی!گفت حالا مگه چی شده؟!گفتم من دیگه چطوری میتونم تو چشای پدرم نیگاه کنم؟!اصلا چه طوری میتونم دیگه زنده باشم؟!گفت برای چی؟!گفتم کثافت اخه تو جای مادر منی!گفت کی یه همچین حرفی زده؟!من حتی صیغه باباتم نیستم !
مات شدم بهش!دستم رو گرفت و برد تو اتاق !تند لباسم رو پوشیدم و گفتم پس چی؟!گفت بابات منو همینطوری اورده اینجا !بهم وعده داده که اگه ازم راضی بود صیغه م کنه!گفتم تو چرا قبول کردی؟!گفت از زندگی قبلیم بهتره!
دیگه نفهمیدم و محکم زدم تو صورتش و رفتم تو اتاقم !در رو قفل کردم و شروع کردم به گریه کردن!از خودم از پدرم از زهره و از همه دنیا متنفر شده بودم !نمیدونستم چیکار باید بکنم؟!
دوباره ساکت شد سرش رو گرفت تو دستاش و دیگه هیچی نگفت .رفتم براش یه لیوان اب اوردم و دادم خورد و گفتم
- بعد چی شد؟
- هیچی !دو سه ساعت تو اتاقم بودم که اومد و در زد . نمیخواستم در رو روش وا کنم اما انقدر اصرار کرد که مجبور شدم . اومد تو و شروع کرد باهام حرف زدن . اولش با ارامش و دوستانه . وقتی دید هیچ کدوم از حرفاش رو قبول نمیکنم شروع کرد به تهدید کردن!گفت به پدرم میگه که من خودم مشروب خوردم و شب وقتی اون خواب بوده رفتم سراغش. بهش گفتم پدرم منو میشناسه و تو رو هم میشناسه!بعدشم حتما تو رو از خونه بیرون میکنه!گفت یادت رفته روز اول باهات چیکار کرد؟!بعدشم بابات انقدر عاشق من شده که حتما تو رو از خونه بیرون میکنه!
هیچی نگفتم که شروع کرد موهامو ناز کردن و گفت سهیل خر نشو !من دوستت دارم !یه کاری نکن که باهات دشمن بشم و کاری کنم که حتی پدرت حاضر بشه خونت رو بریزه!میدونی که این جور وقتا اگخ خون جلوی چشم ادمو بگیره پدر و پسر همدیگه رو میکشن
بازم ساکت شد و یه سیگار روشن کرد و کمی بعد گفت
- حالا فهمیدی چرا انقدر داغونم؟!
- بعدش چی شد؟ یعنی النم همونجوری هستین؟
- نه!یعنی تا یه مدت بعدم همینجوری بود اما من با هر بدبختی که بود راضیش کردم که من برم طبقه اخر تو اون سوئیت زندگی کنم !بعد رابطه م رو باهاش کم کردم و تا بالاخره قطع شد !اونم وقتی دید که اینجوریه،دست از سرم ورداشت !
- چه مدت طول کشید؟
- تقریبا یه سال وضع اونطوری بود !به خدا افسانه من همیشه ازش ممتنفر بودم اما می ترسیدم !می ترسیدم پدرم از خونه بیرونم کنه !اون وقت ،هم من بیچاره می شدم و هم مادرم !چون خرجش رو من می دادم !از پولایی که پدرم بهم می داد !همیشه زجر کشیدم !الانم همینطور !روانی شدم !از اون به ب عدم تا حالا دیگه لب به اون کثافت نزدم!
- به چی؟!
- به اون مشروب گند که این بلا ها رو سرم اورد !تو نمیدونی من چی میکشم !الان چند ساله که تا شبا می خوابم و هزار تا چیز بد می اد سراغم !شدم مثل یه دیوونه!غذاب وجدان ولم نمیکنه!دلم میخواد خودمو بکشم !تا حالا چند بارم خواستم این کارو بکنم اما جراتش رو نداشتم !
بازم ساکت شد . سرش رو انداخته بود پایین بغض گلوش رو گرفته بود با صدایی گرفته همونجوری که زمین رو نگاه میکرد گفت
- خیلی بی شرم بود !جلوی پدرم یه کارایی می کرد که از ترس نفسم بند می اومد !یعنی اگه یه مرتبه پدرم می دید درجا هردومون رو می کشت !مثلا تا پدرم می رفت تو اون یکی اتاق می پرید منو می بوسید!یا مثلا پست پدرم بهمون بود دست می کشید سر و صورت من !
انقدر ترسیدم تا بالاخره مریض شدم !اسم گرفتم !نفس تنگی!از ترس و خجالت و شرمندگی و عذاب وجدان !
به محض اینکه پدرم می اومد خونه ،یه حالت عصبی بهم دست می داد و نفسم می گرفت !طوری حالم بد می شد که پدرم بردم چند تا دکتر!همه شون بعد از کلی ازمایش و این چیزا گفتن که یه حمله عصبیه!احتمال می دادن به خاطر درست و این چیزاس اما من خودم می دونستم مال چیه!حالا عجیب اینه که درست بر عکس من ،زهره اصلا عین خیالشم نبود!هرچی ازش خواهش میکردم و بهش التماس میکردم که دست از سرم وردار فایده نداشت و بدتر لج میکرد!اخرشم تهدیدم میکرد که به پدرم میگه!از همون وقت به بعد دیگه از دختر و زن بدم اومد!اصلا نسبت به این مسائل الرژی پیدا کردم !تا مدتها بعد که از اونا جدا زندگی میکردم طرف هیچ دختری نمی رفتم !ازشون متنفر بودم تا اینکه با ساحل اشنا شدم . فکر میکردم که اون با بقیه فرق داره اما متوجه شدم که اونم مثل همه س !
- به خاطر همین همیشه به مادرت مشکوکی؟
- اره!چون اونم یه زنه مثه بقیه !
- اون مادره!یه مادر فرق میکنه!اگه این حرف تو درست باشه پس منم یکی مثل بقیه م !درسته؟
- نه !فکر میکنم تو فرق داری!
- در مورد ساحل م همین فکرو میکردی!
- نه !نه ! مطمئن هستم که تو مثل اونا نیستی!
- بالاخره چی شد؟!
- تا یه سال بعدم دچار حمله های عصبی می شدم اما بعدش کم کم دخوب شدم اما هنوزم کابوسم ادامه داره!بعضی از شبا خوابهای خیلی بد و ترسناکی می بینم !طوری که با فریاد از خواب میپرم !
- زندگی سختی داشتی!
- افسانه!اینایی رو که بهت گفتم یه رازه !دلم نمیخواد کسی بفهمه !فقط به تو گفتم !
بهش لبخند زدم و گفتم
- خیالت راحت باشه !حتی تو دل خودمم تکرارشون نمیکنم !
- مرسی!می دونم که راست می گی!
- توام کم کم گذشته رو فراموش کن!یه اشتباهی بوده که گذشته و رفته !مهم اینه که دیگه تکرار نشه!
- راستی این شب جمعه یه پارتی دعوت دارم !میتونی بیای؟
- نمیدونم !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- بهم خبرش رو میدی؟
- باید ببینم !بهت تلفن میکنم .
(سکوت)
- ترانه؟!حواست با منه؟!
- اره !اره !
- انگار اصلا اینجا نیستی!
- چرا!همه رو گوش دادم !
- تو یه چیزیت هس!من میدونم !
- نه !چیزیم نیس!
- چرا،هس،فقط نمیخوای به من بگی !
- بقیه داستان رو تعریف کن .
- دیگه بسه باشه برای بعد .
- نه بگو !وقت داریم !
- بذار دفعه بعد که اومدی. انگار حالت خوب نیس!
- چرا اینجوری فکر میکنی؟!
- من بچه نیستم !ما ها همدیگه رو خوب میشناسیم !دو تا زنوقتی نیم ساعت پیش هم نشستن و حرف زدن ،هر دو از حال همدیگه با خبر می شن !از غم و غصه هایی که تو دل همدیگه هس!من میدونم تو دل تو یه دنیا غصه س اما نمیخوای به روت بیاری!
(سکوت)
- هرکسی تو دنیا یه غم و غصه هایی داره !منم یکی مثل بقیه !
- به من بگو شاید بتونم کمکت کنم .
- کاری بای من از دست تو بر نمیاد.
- فکر کردی برای من کاری از دست تو ساخته س؟!
- شاید!
- پس خیلی در اشتباهی!این چیزا فقط فرمالیته س !تو رو برای من انتخاب کردن که یه سری قوانین اجرا شده باشه وگرنه میدونم که تو دادگاه تو هیچ کاری نمیتونی برای من بکنی!پس چرا وکالت منو قبول کردی؟
- مجبوری!تو چرا باهام حرف زدی؟
- چون ازت خوشم اومد!یکی دیگه شم اینکه خودم احتیاج داستم برای یه نفر حرف بزنم . ادم تو زندان اگه تنها بمونه دیونه میشه !همینکه میدونستم می ای ملاقاتم و باید برات زندگی م رو تعریف کنم خیلی بود !همین باعث می شد که تو زندان افکارم رو مرتب کنم و تمرکز داشته باشم !
- شاید تونستم تو دادگاه کمکت کنم .
- اونش دیگه زیاد مهم نیس!مهم اینه که مثل یه دوست نشستی و به حرفام گوش کردی !همین راهی م که هفته ای دو سه بار می ای خیلی سخته!
- من خیلی به پرونده ت امیدوارم !
- ترانه؟!
- هان؟
- وقتی یه زن انقدر چشماش غمگینه حتما پای یه زن دیگه تو زندگی شوهرش وا شده !درسته؟!
(سکوت)
- من مطمئنم که مشکل تو مشکل مالی و این چیزا نیس!
(سکوت)
- باشه !مجبورت نمیکنم برام تعریف کنی!
- خب ،بعدش چی شد؟
- هیچی دیگه ،اون روز یه خرده بعد منو رسوند دم خونه مون و خودشم رفت . دیگه این دفعه م برای شوکا همه چیز رو تعریف نکردم . فقط جریان نوار و این چیزا رو بهش گفتم شوکام یه خرده نصیحتم کرد که مواظب خودم باشم و جریان تموم شد . برنامه پنجشنبه رو هم با شوکا درست کردم و یه بهانه تراشیدم که پدرم چیزی نفهمه . تا پنجشنبه م یکی دو بار تلفنی با همدیگه حرف زدیم . بقیه شم باشه برای نوبت بعد که اومدی .
(سکوت)
- حال دخترت خوبه؟
- افسانه؟!
- جون افسانه!
- اگه یه شوهری به زنش خیانت کنه ،تقصیر خود زنه یا نه ؟
- بستگی داره!
- به چی؟
- به خیلی چیزا!
- مثلا؟
- اولش اینکه اون مدر چطوری فکر کنه!یعنی تا چه حد به خودش حق بده !
- یعنی چی؟!
- یه وقتا بعضی از مردا به خودشون زیادی حق میدن !قوانینم که ساپورت شون میکنه !اون وقت زیر سرشون بلند میشه !
- یعنی خیانت میکنن؟
- اونا به قضیه اینجوری نگاه نمیکنن!اصلا اسم خیانت رو روش نمیذارن!به قول خودشون همیشه قرمه سبزی یه بارم قیمه پلو !برای اونا یه نوع تنوعه!
- اون وقت تکلیف زن چی میشه ؟
- بازم بستگی داره به اون زن !باید دید اون زن کی خس!
- چه ربطی داره ؟
- خب ربط داره!اگه یه زن باشه که خودش هیچ درامدی نداشته باشه باید بشینه و بسوزه و بسازه !
- اگه درامد داشته باشه چی؟
- اون وقت میشه مثل تو !
(سکوت)
- اگه مثل من بود باید چیکار کنه؟
- تلافی!
- اگه مچش وا شد میدونی چه بلایی سرش می اد؟!
- دزد نگرفته پادشاهه!باید مواظب باشه!
- اگه یه مرد به زنش خیانت کرد حتما اون زن ایراد داشته !
- نه!شاید اینطوری باشه اما هیمشه اینطوری نیس!مثلا وقتی یه مرد یه ماشین میخره و دو سال بعد دلش رو میزنه و میره یه ماشین مدل بالاتر و شیک تر میخره دلیلش چیه؟!
(سکوت)
- شوهرت بهت خیانت میکنه؟
(سکوت)
- جواب بده دیگه !نترس!بهت سرکوفت نمیزنم !
- فکر میکنم میکنه.
- مطمئنی؟!
- فکر میکنم .
- تا مطمئن نشدی نباید کاری کنی ا!
- مطمئنم !
- تعقیبش کردی یا کسی بهت خبر داده؟!
- یکی دو نفر دیدن یکی همسایه مون و یکی م پیک .
- پیک؟!
- از این پیک موتوریا!بهش پول دادم که مواظب شوهرم باشه !
- دیگه جی؟
- با یه زن رفته اژانس مسکن . خواسته اپارتمان اجاره کنه .
- خب پس دیگه تمومه!
- فکر میکنم !
- یه وقت نکنه قهرمان بازی در بیاری و مثلا بخوای مچش رو سر بزنگاه بگیریا !اینطوری فقط کارش رو راحت کردی!
- پس چیکار کنم؟!


18
-بذارش کنار!
-یعنی چی؟!
-انگار نه انگار ادمه!
-مگه می شه؟!
-چرا نشه؟!وقتی بهت خیانت کرده یعنی عقد باطل شده!تو که موقع عقد یه همچین اجازه ای رو ندادی؟!
-کی یه همچین اجازه ای به شوهرش می ده؟!
-خب پس اون در واقع معامله رو به هم زده!تو شراکت خیانت کرده!به شریکش خیانت کرده!
-فکر می کنی اینو که می گی راه درستیه؟!
-حتماً پیش خودت فکر میکنی که زن زندانی اگه عقل داشت که کارش به زندان نمی کشید!
-نه،اما...!
-گوش کن ترانه!تو اگه بتونی ثابت کنی که شوهرت با یه زن دیگه رابطه داره،اخرش اینه که می ره عقدش می کنه!یا نهایتاً صیغه!اگرم بخوای طلاق بگیری،مهریه ت رو می دن و خلاص!مهریه ت چقدره؟!
-نیس!
-خونه مونه ای به نامت کرده؟
-نه!
-پس ول معطلی!طلاقت رو میده و بچه رو هم ازت میگیره و دیگه با خیال راحت دست زنیکه رو می گیره و می اره جای تو می شونه!ماشین مدل بالا جای ماشین مدل پایین!
(سکوت)
-مفت نباز ترانه!زرنگ باش!توام یه کاری بکن که دلش رو بسوزونی!فقط مواظب باش!
-نمی تونم!
-پس بهش فکر کردی!
-اه اما نمی تونم!
-دفعه ی اولش سخته!بعد عادت می کنی!
-تو فکر می کنی که اینطوری لذت می برم؟!
-اره اما نه اون لذت!لذت انتقام رو می بری!حداقلش اینه که هر بار نگاهش می کنی و احساس میکنی داره تو دلش بهت می خنده،توام می تونی تو دلت بهش بخندی!
(سکوت)
-این وامونده رو خاموش کن دیگه!خیلی پرونده مون سبکه حالا این چیزام بره قاطیش!
(صدای کلید ضبط صوت)
«یادمه اون روز وقتی ضبط رو خاموش کردم افسانه خیلی چیزا بهم گفت!چیزایی که یه وقتی حتی تصورشون حالم رو به هم می زد!
وقتی از زندان اومدم بیرون،دیگه حوصله ی شرکت رفتن رو نداشتم.برای همینم برگشتم خونه.تو راه فقط به حرفای افسانه فکر می کردم!به اتنقام!به تلافی1به چیزی که دلم رو خنک کنه!به کاری که حداقل به یه ادم بفهمونه که هیچ کس حق نداره یه قرارداد رو یه طرفه به هم بزنه و با طل کنه!به یه تنبیه!به یه مجازات اما کدوم مجازات؟!چه کسی از من حمایت می کرد؟!قانون؟!نهایتاً قانون برای من چه کاری انجام می داد؟!
اگه می تونستم ثابت کنم،مهریه م رو بهم می دادن؟!یا یه مقدار از پولهایی که دراورده بودم و وارد این زندگی کرده بودم!بقیه ش چی؟!چند سال زندگی!چند سال عشق!چند سال امید!
راستی امید به چی؟!اصلاً چرا ازدواج کردم!من همیشه این اطمینان خاطر رو داشتم که از نظر مالی هیچ وقت مشکل پیدا نمی کنم!مطمئن بودم که بعد از تموم شدن تحصیلاتم می تونم گلیم خودم رو از اب بیرون بکشم.وضع مالی پدرمم خوب بود.اونقدر که می دونستم بعد از فوتش حتماً یه مقدار ارث بهم می رسه که رسید.با همون پول می تونستم یه اپارتمان کوچیک بخرم و بعد از چند سال عوضش کنم تا به اون که می خوام برسم.پس به خاطر امنیت مالی ازدواج نکردم.پس چه دلیلی برای این کار داشتم؟!عشق؟!اره،همین بود!عاشق شدم.گذاشتم روال طبیعت به همون صورت که هست طی بشه.زن،مرد،ازدواج،تولد،ابؠ ?یت.
اما چرا؟! من می تونستم از این نوع عشق چند تا داشته باشم!پس چرا نکردم؟!می تونستم جای تولد و ابدیت،زندگی رو انتخاب کنم!این زندگی می تونست تمامش عشق ورزیدن باشه بدون اسارت!بدون تعهد!بدون خرحمالی!
پس چرا یه انتخاب دیگه کردم؟!
یادمه یه روز پدرم برام یه عروسک خرید!عاشقش بودم!برای چی؟!چون نمادی از غریزه م بود؟!تولد؟!زایش؟!یعنی این حس قبل از داشتن اون عروسک در من نبود؟!یعنی دلم می خواست یه مرغ باشم؟!مرغ بودن چه لذتی داره؟!اینکه یکی یا چند تا بچه به دنیا بیاد و من شاد باشم؟!که چی ؟!که بدبختی بکشم و بزرگ شون کنم که یه تکرار دیگه به وجود بیاد؟!الان همین بچه نیست که باعث ضعف من شده؟!این که خیلی خنده داره!یه مرد یه روز در خونه ادم رو بزنه و با این نیت بیادجلو که منو به دست بیاره و با خودش ببره که براش یه بچه به دنیا بیارم و بعد این بشه نقطه ی ضعف من و اسیرم کنه و اون وقت خودش ازاد و راحت بره دنبال خوشگذرونی و کثافت کاری؟!الان من دارم کجا می رم؟!خونه؟!برای چی؟!چون سوگل می اد خونه و باید مواظبش باشم؟!بعدش چی؟!اینکه دوباره همین سرنوشت برای اونم تکرار بشه؟!یه روز یهمرد در خونه مون رو بزنه و با این نیت بیاد جلو که دست سوگل رو بگیره و ببره خونه که براش بچه به دنیا بیاره و بعدش اسیر بچه بشه و خودش ازاد بمونهو بره دنبال عیاشیش؟!
نه!نبایداینطور باشه!این درست نیست!شاید تا بوده همین بوده اما از حالا به بعد نباید باشه!من به سوگل می رسم و مواظبش هستم اما حق زندگیم دارم!راستی خق زندگی یعنی چی؟!یعنی همین خوردن و خوابیدن و نفس کشیدن و کار کردن؟!یعنی زنده بودن؟!یعنی روزها رو بدون معنی گذروندن؟!
نه!این فقط یه حرکت کلیشه ایه!یه تکرار!تکرار مادرم!تکرار مادربزرگم!پس این زندگی نیست!فقط ورق زدن تقویمه!شنبه رو به یکشنبه رسوندن و یکشنبه رو دوشنبه کردن!این نفی خواسته هاس!این افسار زدن به ارزوهاس!
پس زندگی چیه؟!اون چه جور زندگی یه که وقتی سالها ازش گذشت و جوونیت رو پشت سر گذاشتی،جای خاطرات قشنگ،حسرت برات نمونده باشه؟!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اون زندگی زنده بودنیه که مثل الان وقتی می خوای برگردی خونه،مجبور نباشی یه مقدار راه رو پیاده بری تا به خیابون اصلی برسی و جلوی به تاکسی رو بگیری و بگی مستقیم و بعدش پیاده بشی و دوباره یه مقدار از راه رو پیاده بری تا به جای دیگه برسی و بعد بازم جلوی یه تاکسی رو بگیری و بگی مستقیم و بعدش دوباره پیاده بشی و بازم پیاده بری تا به یه جای دیگه برسی و به یه تاکسی دیگه...!
برای چی؟!برای اینکه کمتر پول خرج کنی و بیشتر پس انداز؟!برای چی؟که این پس انداز رو شوهرت بهتر بتونه خرج کنه؟!راه های کوتاه تر!فرعی های خلوت تر!چرا؟!که کمتر خرج کنی و زودتر به خونه و شوهر و بچه ت برسی؟!
شاید باید فقط کنار خیابون منتظر بمونیم و بذاریم تاکسی ا رد بشن و برن تا یه سرنوشت جدید جلوت ترمز کنه؟!مثل الان که یه ماشین به فاصله ی چند قدمی م ایستاده و یه جوون حدود سی،سی و دوساله توش نشسته و داره با لبخند منو تگاه می کنه؟!یعنی اینم می خواد مستقیم بره؟!نه!ماشینش چیه؟!درست نمی دونم اما خیلی شیک و قشنگه!احتمالاً این جور ماشینا فقط مستقیم نمی رن!نکنه این همون سرنوشته؟!شایدم این همون خواست دل و ارزوهای خاموش شده س؟!شایدم یه تلافی!یه انتقام!»
-ببخشین!منتظر کسی هستین؟
-لطفاً مزاحم نشین!
-قصدم مزاحمت نیس!
-پس لطفاً تشریف ببرین چون من منتظر تاکسی هستم!
-منم دارم یه مسیری رو میری!اگه اجازه بدین می رسونم تون!
«یه جوون خوش قیافه و خوش تیپ با یه ماشین شیک!حالا باید چیکار کرد؟!بازم انتظار و خستگی و مستقیم؟!»
-دارید تصمیم می گیرید؟!
-شاید مسیرمون به هم نخوره؟!
-تمام مسیرا به یه جا ختم می شه!
«عجب جوابی!حتماً بهروزم یه روزی با این جواب روبه رو شده و دیگه نخواسته مستقیم بره!پس چرا این جواب نتونه منو قانع کنه؟!
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم و بعدش حرکت!حالا یا مستقیم یا نه!»
-کجا تشریف میبرین؟
-تا هرجا که مسیر شما باشه.
-من در خدمت شما هستم.
-خیابون...
-و مستقیم خیابون...؟
-مستقیم خیابون...
-هر جور شما بخواین.
-مرسی.
-من فرنوش هستم.
-منم ترانه.
-من یه شرکت دارم.
-خوبه!
-و یه اپارتمان!
-گفتم مسیرمون به هم نمی خوره!لطفاً همین جا نگه دارین!
-منکه چیز بدی نگفتم!
-منم چیز بدی نگفتم!
-پس اجازه بدین این دوتا چیز رو فراموش کنیم!
-باشه.
-خب پس من فقط یه شرکت دارم.یه شرکت که لوازم کامپیوتری وارد می کنه.
-اینم خوبه!
-و شما؟!
-من شرکت ندارم!
-بهتون نمیاد که رئیس یه شرکت باشین!
-چون منتظر تاکسی بودم؟
-نه!نه!
-پس چی؟!
-بهتون می اد مثلاً کارمند یه شرکت باشین!درسته؟!
-نه.
-معلم یا دبیر؟
-نه.
-نمی خواین خودتون بگین؟
-چرا!وکیل هستم!
-جدی؟!
-بهم نمی اد؟
-چه جالب یه خانم وکیل قشنگ!
«برگشتم نگاهش کردم که زود گفت»
-قشنگ اما با یه نگاه سرد و یخ زده!
-دنبال یه نگاه اتشین بودین؟
«فقط نگاهم کرد!داشتم چیکار می کردم؟!دستورالعمل یه دختر زندانی رو به کار می بستم؟!اون اگه درست فکر میکرد که کارش به زندان نمی کشید!»
-می تونم ازتون یه خواهش بکنم؟
-حتماً!
-لطفاً همین جا نگه دارین می خوام پیاد بشم.
-ما که هنوز به خیابون... نرسیدیم؟
-دیگه نمی خوام اونجا برم.
-خب هر جای دیگه که می خواین می برم تون.
-شما اشتباه گرفتین!
-شاید!شایدم نه!
-دارین توهین می کنین!
-اصلاً! اگه بگم باور می کنین همین چند دقیقه پیش داشتم کجا می رفتم؟دفتر یه وکیل!ببینم!شما واقعاً وکیل هستین؟!
-اوهوم!
-خب پس اشتباه نگرفتم!این همون سرنوشته!من به این چیزا خیلی اعتقاد دارم!
-اما من ندارم!
-به سرنوشت و قسمت؟
-ما ادما شاید نود درصد سرنوشت مون رو خودمون رقم می زنیم!ده درصدم شانس و اتفاق و چیزای دیگه!
-مثل همین امروز؟!
-مثل همین امروز.
-یعنی این عجیب نیس که من امروز تو روزنامه دنبال یه وکیل گشتم و یه نفر رو پیدا کردم و سوار ماشن شدم که برم دفترش و تو راه به شما برخوردم؟
-عجیب هست اما سرنوشت نیست!یعنی اون سرنوشتی که مورد نظر شماست!
-پس چی می تونه باشه؟
-یه اتفاق!و اگه ضریب شانس رو هم در نظر بگیریم می شه یه اتفاق شانسی جالب،نه یه سرنوشت محتوم!چون شما ممکن بود در همون لحظه که من منتظر تاکسی بودم،حواس تون به جای دیگه بود یا مثلاً من سوار ماشین شما نمی شدم!گذشته از اینه ،وکالت تون رو قبول نمی کنم!در این صورت تمام این سرنوشت و قسمتی که شما بهش اعتقاد دارین تغییر می کنه!
-درسته!حالا دیگه مطمئن شدم که شما یه وکیل هستین!
-مشکل تون چیه؟
-دو تا مورد هس.
-خب؟!
-یعنی وکالتم رو قبول می کنین؟
-نه اما در عوض لطفی که من کردین شاید بتونم کمک تون کنم.
-باشه!مورد اول اینکه یه کارمند داشتم چهار سال برام کار کرده بود و چند وقت پیش متوجه شدم که تو حسابا دست برده و یه مقدار دزدی کرده!منم اخراجش کردم.حالا حق و حقوق این چهار سال رو ازم می خواد.
-و شما نمی خواین بهش بدین!
-درسته.
-اشتباه می کنین!
-چرا؟
-اول از نظر منطقی بهتون بگم!شکایت کردن از اون به نفع شما نیست!چون علاوه بر پرداخت حق الوکاله که تقریباً همون مقدار می شه،از کارتون هم می افتین.در نهایت ممکنه که لازم باشه ازش به نیروی انتظامیم شکایت کنین که منجر می شه به پی گیری اون دزدی و در صورت اثبات،زندانی شدن اون کارمند!اون موقع مسئله وجدانی به میون میاد!وجدان و عواطف انسانی!چنانچه ادم رقیق القلبیم باشین،بعد از چند وقت می رین و رضایت می دین!اگه وضع کامند تون از نظر مالی خوب نباشه یا اینکه مثلاً زن و بچه داشته باشه!چون حتماً زن و بچه ش مرتب می ان شرکت و گریه و زاری می کنن که ازتون رضایت بگیرن!
حالا از نظر احساس!به کارمند تون حقوق مناسبی می دادین؟
-خب نه به اون صورت!
-مسلماً باید انتظار یه همچین موردی م داشته باشین!حقوق کم باعث می شه یه کامند وسوسه بشه!
-یعنی در هر صورت بهتره که چهار ماه حقوق بهش بدم و قضیه رو تموم کنم؟
-این بهتره!یعنی به نفع شماست.
-فکر کنم درست میگین!باشه!مشاوره ی شما رو قبول می کنم!همین فردا چهار ماه حقوقش رو بهش می دم!
19


-باید ازش رضایت نامه بگیرین!
-می گیرم.ممنون.خب!برای این مشاوره چقدر باید خدمت تون تقدیم کنم؟
-هیچی!این در مقابل لطف امروز شما بود!یا همون سرنوشت محتوم به عقیده ی شما و اتفاق به نظر من!
-بازم ممنون!میدونین؟!وقتی یه خانم وکیل قشنگ و زیبا ادم رو راهنمایی می کنه خیلی راحت تر حرفاش مورد قبول واقع می شه!
-ممنون از تعریف تون.
-نه جدی می گم!
-پس جدی بازم ممنون.
-خب مورد بعدی چی می شه؟کی وقت دارین؟
-تقریباً رسیدیم!وقت برای مورد بعدی نیست!
-می تونم ازتون خواهش کنم که در مورد بعدی وکالتم رو قبول کنین؟
«نگاهش کردم!ایا واقعاً این یه اتفاق بود یا همان سرنوشت؟!داشتم به نسخه ای که افسانه برام نوشته بود عمل می کردم؟!به تجویز دختری که شاید تمام عمر کوتاهش رو خطا کرده بود؟!اما اگر وکالت فرنوش رو قبول میکردم که کار بدی نبود؟من یه کیل بودم و فرنوشم یه موکل!»
-دارین فکر می کنین!
-مطمئن نیستم که بتونم پرونده تون رو قبول کنم!یعنی چون کمی سرم شلوغه،ممکنه وقت نکنم!
«از تو جیبش یه کارت در اورد و گرفت طرف من و گفت»
-اگه وقتی پیدا کردین با من تماس بگیرین!باشه؟
«کارت رو ازش گرفتم و گفتم»
-لطفاً همین جا نگه دارین!
«کنار خیابون نگه داشت و گفت»
-مطمئن باشین که بعد از وکالتم،شما یه دوست خوبم پیدا می کنین!
-فقط یه دوست؟
-اگه اینطور بخواین!
«بازم نگاهش کردم و بعد از ماشین پیاده شدم.اونم با سر یه تعظیم کوتاه بهم کرد و رفت.ایستادم تا دور بشه و بعد کارتش رو گذاشتم تو کیفم و حرکت کردم.نزدیک خونه بودم.اروم راه می رفتم .دلم می خواست فکر کنم.هر چند که این همه سال فکر کرده بودم و اخرش وضعیتم این بود!شایدم این همه سال رو بدون فکر کردن گذرونده بودم؟!
ناخوداگاه تمام فکرم متوجه فرنوش شده بود!فرنوش!عجب اسمی!اسم پسرم می تونست باشه!اسم دخترم همینطور!از خودم چند سال کوچیکتر بود!این یعنی چی؟!یه هوای تازه؟!
پیچیدم تو یه خیابون دیگه.یه خیابون تازه!یه زندگی تازه!یعنی تازه که نه1از این خیابون سالها گذشته بودم اما امروز برام تازه بود!زندگی رو هم سالها گذرونده بودم اما چرا الان به نظرم تازه می اومد؟!به خاطر اشنایی با فرنوش؟!لعنت به تو بهروز!چرا این کارو کردی؟!چرا کاری کردی که برخلاف میلم اینکارو بکنم؟!کاشکی الان برام خبر بیارن که تصادف کردی و مردی!اون وقت دیگه خیالم راحت می شه و من می مونم و سوگل.می شینم و بزرگ شدن سوگل رو تماشا می کنم!بعدشم دیگه می دونم زیر خاک خوابیدی و هر لحظه شک تو دلم نمی افته که الان کجایی و با کی.
همه چی رو خراب اما منم می دونم باهات چیکار کنم!داغی به دلت بذارم که هیچ وقت یادت نره!کثافت اشغال!فکر کردی فقط خودت زرنگی؟!فکر کردی چون زن هستم هیچ کاری ازم بر نمیاد؟!بهت نشون می دم!حتی اگه به قیمت لجن مال شدن شخصیتم تموم بشه!
رسیدم به خونه.یه وقتی نه خیلی دور، هر کجا بودم،با عشق به خونه و زندگیم،ساعتها رو میگذروندم اما حالا؟!
در رو وا کردم و رفتم تو.خونه دیگه اون خونه نبود!دیگه توش عشق نبود!رو همه جاش گرد و غبار شک و بدبینی و نفرت نشسته بود!
لباسامو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه.حوصله هیچ کاری نداشتم!طفلک سوگل!دخترم!دختر قشنگم!اون چه گناهی داره؟بهروز کثافت،اون چه گناهی داره؟از دخترت شرم نکردی؟!از اون بچه ی طفل معصوم خجالت نمی کشی؟!
قابلمه رو دراوردم و دو تا پیمونه برنج توش ریختم.
خودم چی؟از سوگل شرم نمی کنم؟ولی من که اول شروع نکردم!هنوزم که کاری نکردم!اما دام خجالت می کشم!از خودم !از سوگل!از در و دیوار!پس اگه اینطور که هنوز هیچی نشده ان احساس رو دارم،بعدش چی میشه؟!من سر سفره ی پدر و مادرم نشستم و نون خوردم!نمی تونم اینکارو بکنم!از من ساخته نیست!ولی پس چیکار کنم؟!میدون رو بدم دست اون کثافت؟!اجازه بدم هر غلطی دلش می خواد بکنه؟!اگه جلوتر رفت چی؟اگه کار به جدایی کشید و سوگل م رو ازم گرفت چی ؟اون وقت پشیمون نمی شم ازش انتقام نگرفتم؟!اما چطور می تونم اینکارو بکنم؟!برام مثل مردنه!شرم،خجالت،عذاب وجدان!شاید تحمل اینکه بهروز بهم خیانت کنه راحت تر از این کار باشه!اصلاً نمی تونم حتی تو ذهنم مجسم کنم که مثلاً...!وای خدا جون اخه چطوری می شه؟!بعدش کارم به خودکشی نمی کشه؟اصلاً بعد از اون می تونم زندگی کنم؟!می تونم تو اینه به چشمای خودم نگاه کنم؟!
رفتم سر کیفم و کارت فرنوش رو دراوردم و انداختم تو سطل زباله و اشغالها رو هم ریختم روش!یه مرتبه به احساس ارامش کردم و همونجا نشستم رو زمین و از خدا معذرت خواستم و بعد بلند شدم و شروع کردم به غذا درست کردن.
دخترم دیگه کم کم از مدرسه برمی گشت.باید براش غذا درست می کردم.حتماً راه حل دیگه ای هم وجود داره!حتماً می تونم یه جور دیگه ازش انتقام بگیرم.می تونم حتی بکشمش1یه جوری که هیچ کس نفهمه!اما چطوری؟!به یکی پول بدم که با ماشین زیرش کنه!نه1نه!اون وقت مرتب باید حق السکوت بدم و حتماً هزار تا چیز دیگه!اصلاً مگه من قاتل و ادم کشم؟!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
باید یه راه دیگه باشه!اگه می دونستم اون زن کیه خیلی عالی بود!می رفتم سراغش و هر جوری بود از سر راه شوهرم دورش میکردم!اما بعدش چی؟!یکی دیگه!یکی دیگه!مگه می شه همه ش دنبال این و اون باشم تا شوهرم پاک بمونه؟!اشکال از شوهر خومه!عیب از اون حرومزاده س!پس چیکار باید بکنم؟!تسلیم بشم و واگذارش کنم به خدا؟!
نمی خوام دیگه فکر کنم!نمی خوام!الان دخترم می اد !دختر نازنینم!بعدش شروع می کنه برام حرف زدن!می تونم زندگی رو تو چشماش ببینم!اینده رو!گذشته رو!کم کم بزرگ می شه!خانم می شه!خوشگل می شه!منم مواظبش هستم!همه کاری براش می کنم!اما نه!بعدش چی؟!اگه گیر یه کثافت مثل باباش بیفته؟!نه !نمیذارم!به خدا این انصاف نیست!نباید اینطوری باشه!اصلاً نمیذارم شوهر کنه!بهش میگم که مردا چقدر کثیفن!باید خوب تربیتش کنم!باید زرنگ باشه!نباید گول بخوره!دیگه م نمی خوام فکر کنم!بالاخره یه جوری می شه دیگه!حالا هرچی!
زود رفتم تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو زیاد کردم .خواستم اینطوری جلوی فکر کدنم رو بگیرم.مخصوصاً داشتم به صدای تلویزیون گوش می دادم و سعی می کردم که حواسم فقط به اون باشه.
کمی بعد سوگل از مدرسه برگشت خونه و ناهارش رو دادم و طبق وعمول شروع کرد برام حرف زدن.دیگه سرم گرم شد.نشستم و به حرفاش گوش دادم و تو دلم قربون صدقه ش رفتم.دیگه تنها امید من به زندگی،این بچه بود!
شب حدود ساعت نه بود که اونم برگشت خونه.سعی کردم که رفتارم عادی باشه.طبق معمول لباساشو در اورد و همنجا جلوی حموم ریخت و خودش رفت دوش بگیره که یه مرتبه موبایلش زنگ زد!تند با یه حالت غیرعادی از تو حموم برگشت بیرون!من مخصوصاً حرکت کردم طرف اشپزخونه و و اونم حوله ش رو پیچید دور خودش و اومد بیرون و موبایل رو برداشت و رفت تو حموم!منم سریع برگشتم پشت در حموم ایستادم!همون حرومزاده بود!درست چیزی نمی فهمیدم اما انگار یه صحبتی در مورد ماشین بود!داشتم بر میگشتم تو اشپزخونه که لحظه ی اخر شنیدم که بهروز گفت"حواست کجاست؟!"بعد یکی دو جمله ی دیگه اروم گفت که متوجه نشدم اما اخریش رو چرا گفت"یه دوش بگیرم و می رم پایین"!دیگه فهمیدم هر چی هست مربوط می شه به ماشین!تند برگشتم تو اشپزخونه و از همونجا داد زدم و گفتم»
-مگه چقدر بهت حقوق می دن که باید بیست و چهار ساعته در خدمت شون باشی؟!
«تو همین لحظه از حموم اومد بیرون و موبایلش رو خاموش کرد و گذاشت رو میز و گفت»
-چه می دونم والا؟!انگار ادمو خریدن!شام چی داریم؟
-مرغ.
-خالی؟!
-نه،با برنج.
-پس اومدم!
«تا صدای دوش اب رو شنیدم و تند سوئیچ رو ورداشتم و یواش به شوگل گفتم می رم تو انبار برنج بیارم و زود رفتم پایین و رفتم سر ماشین و درش رو باز کردم!احتیاج به گشتن نبود!یه کیسه نایلون افتاده بود پشت صندلی،کف ماشین!تند ورش داشتم!توش یه بلوز زنونه بود!زنونه که چه عرض کنم؟! دخترونه!از این بلوزا که تازه مد شده بود و تو ماهواره همه ی دخترا می پوشیدن!خیلی کوچیک!معلوم بود که یه دختر لاغر برای خودش خریده!از این بلوزا که تمام بالای بدن ادم معلومه!یه بلوز مناسب یه دختر بیست و سه چهار ساله!چیزی که چند وقت بود پشت ویترین مغازه ها می دیدم اما خجالت می کشیدم بخرمش!شاید از سن وسالم؟!شایدم به خاطر این بود که می دونستم برام تنگه و چسبون!اما خیلی ازشون خوشم می اومد ولی اندازه م نبودن!چاق شده بودم!تو پیچاپیچ زندگی خودمو ول داده بودم!چند وقت بود که به این چیزا فکر نکرده بودم؟!فقط کار!کار و پول دراوردن!غافل از اینکه همیشه یکی پشت سر ادم هست که این پولا رو خرج کنه!
گذاشتمش تو کیسه ش!یعنی چه کار دیگه ای باید می کردم؟!اگه یه کلمه حرف می زدم که با اون حرومزادگی که داشت زود می گفت که برای تو خریدم عزیزم!بعدش دیگه چی می تونستم بگم؟!برای همینم گذاشتمش سرجاش و در ماشین رو قفل کردم و از تو انبار یه کیسه برنج در اوردم و برگشتم بالا.کثافت هنوز تو حموم بود!
اروم رفتم تو اشپزخونه و کیسه ی برنج رو گذاشتم تو کابینت و رفتم سر سطل زباله و اشغالا رو زدم کنار!کارت فرنوش هنوز اونجا بود!منو ببخش خدا جون!منو ببخش دخترم1وقتی ادم پس زده می شهفوقتی بعد از سالها یه مرتبه چشم باز می کنه و می فهمه که همه ش دروغ شنیده،وقتی جواب صفا و صمیمیت و یکرنگی رو با خاینت بهش می دن دیگه چی براش تو زندگی باقی می مونه؟!
میز رو چیدم و منتظر شدم تا از حموم دربیاد!یه ان به فکرم رسید که نکنه اون بلموز رو برای من خریده باشهه و یادش رفته بیاره بالا؟!هر چند بعید می دونم اما شاید اینطور باشه؟!پس هنوز یه فرصت باقی مونده!
دوسه دقیقه بعد از تو حموم اومد بیرون و لباساشو پوشید و اومد تو اشپزخونه و گفت»
-خب بنده در خدمت خانواده ی عزیزمم!اگه یه شام خوب بهم بدین به سورپرایزم من براتون رو می کنم!
«نشست پشت میز!انگار اون بلوز رو داره می گه!یعنی برای من خریده؟!
تند شام رو کشیدم و سوگلم صدا کردم و خودمم نشستم که شروع کرد به خوردن و همونجور که می خورد گفت»
-همسر عزیزم،دختر گلم امروز چی شد؟!اگه گفتین؟
«من و سوگل فقط نگاهش می کردیم!چقدر اون لحظه تو دلم از خدا خواستم که همین الان بگه که مثلاً داشتم تو خیابون رد می شدم چشمم افتاد به ویترین یه مغازه و این بلوز رو دیدم و رفتم خریدمش!واقعاً تو اون لحظه این برام از همه چیز دنیا با ارزش تر بود!اگر چه نه اندازه ی من می شد و نه مناسبم بود اما می تونست خیلی چیزا رو درونم تغییر بده!
چشمام فقط به دهنش بود و خداخدا می کردم که یه قاشق دیگه خورد و گفت»
-امروز شدم رئیس قسمت مون!
«یه مرتبه وا دادم!قاشقم رو گذاشتم تو بشقاب و تکیه م رو دادم عقب و نگاهش کردم که خندید و گفت »
-شوکه شدی؟!می دونستم!از امروز به بعد کلی وضع مون بهتر می شه!حقوقم خیلی می ره بالا! خیلی منتظر این روز بودم!خیلی!
«سوگل هورا کشید و شروع کرد کف زدن!هر دو خوشحال بودن اما تو من خیلی چیزا شکست!همونجور که نگاهش می کردم برگشت طرف من و گفت»
-خوشحال نشدی؟!
-چرا!چرا! اما چطور یه مرتبه بی خبر؟!
-چرا خبر که بود!یعنی می دونستم!چند وقت بود که حکم بازنشستگی محمدی رو زده بودن و یه ابلاغ شفاهیم به من شده بود!فقط گذاشته بودم وقتی صد در صد شد بهت بگم! می دونی چند ساله کهمنتظرم این پست رو بگیرم؟!
-برای پولش؟
-هم پولش هم مقامش!
-مگه از نظر مالی مشکل تو زندگی مون بوده؟
-نه!ولی مگه بده که ادم بیشتر پول دربیاره؟!ببینم،انگار تو خوشحال که نشدی هیچ،ناراحتم هستی؟!
-نه!
-راستش رو بگو!چطور یه مرتبه جا خوردی؟!
-همینجوری.
-نکنه فکر می کنی حالا که شدم رئیس ،خودمو برات می گیرم و این چیزا؟!
-نمی دونم!
-ای کلک!برای همین زیاد خوشحال نشدی!امان از دست شما خانما!
«یه قاشق دیگه خورد و بعد گفت»
-نه عزیزم!شکر خدا با حقوقی که تو گرفتی و می گیری،ما مشکل مالی نداشتیم و نداریم!تازه همین الان شم که ترفیع گرفتم و دو جام کار می کنم،حقوقم نصف توام نیس!اما وقتی حقوق می ره بالا خب ادم خوشحال می شه دیگه!حالام که هم حقوقم رفته بالا و هم مقامم!
-شکر خدا!خدا کنه که روحتم پاک بشه!
-پاک بشه یا پاک بمونه!
«داشتم خراب می کردم!برای همینم زود گفتم»
-پاک بمونه و گول این پست و مقاما رو نخوری!
-تو که میدونی من هیچوقت به کارمندا و زیر دستام سخت نگرفتم و اذیتشون نکردم!ایشالا ازاین به بعدم همینطور می مونم!فقط باید وقت کنم و برم یکی دو دست کت وشلوار بخرم!زشته جلو کارمندا!ناسلامتی رئیس شدم!نه؟!
«سرم رو تکون دادم و گفتم»
-حتماً!حتماً!
-بابا برای این رئیس بیچاره یه کفگیر دیگه برنج بکش اخه!
«براش کشیدم و شروع کرد به خوردن و حرف زدن!اما نه اون حرفی که تو اون لحظه ارزوی شنیدنش رو داشتم!ای کاش اون بلوز توی ماشین برای من بود!خدا جون یه کاری بکن همین الان از دهنش دربیاد و بگه "راستی ترانه برات یه کادو خریدم!"اونوقت این کارت رو پاره پاره میکنم و میندازمش تو سطل!
اون شب همه چی گفت!از لیاقت و کاردانی و پشتکار و چی و چی خودش!بعدم بلند شد و رفت تو سالن و ماهواره رو روشن کرد ونشست پاش!
دلم باز شکست!شاید دنبال کثافتکاری و هرزهگی رفتم اولین تحفه ی رئیس شدنش بود؟!کاش همیشه همون کامند ساده می موندی و پاک!کاش حقوقت همون چندرغاز بود اما حرمت همسر و شریک زندگیت رو نگه می داشتی!این ریاست جز نکبت برات هیچی نداره بدبخت هرزه!»
************************
فردا صبحش که چند بار تلفن زدم اداره ش،تا ساعت نه و نیم هنوز نرسیده بود!می دانستم کجا رفته!رفته بود که اون بلوز رو به یه کثافت تر از خودش بده!اما عیبی نداشت!یعنی دیگه زیاد برام فرق نداشت!قبول کرده بودم!نه!قبول نکرده بودم!این یک واقعیت بود و من ناچار پذیرفته بودمش!
اون روز باید به دو تا از شرکتها سر می زدم. اخرین تلفن رو همون ساعت نه و نیم بود که از تو خیابون بهش زدم که نبود!منم یه شماره دیگه رو گرفتم !شماره فرنوش!همینکه دو تا زنگ زد صداش رو شنیدم !
- بفرمایین!
«یه لحظه زبونم حرکت نکرد و نتونستم حرف بزنم !»
- بفرمایین!
«خیلی سست و نا مطمئن گفتم »
- الو!
- بله؟!بفرمایین!
- سلام !
- سلام !
من ترانه هستم !
- به به !حال شما چطوره؟!خیلی لطف کردین که زنگ زدین !
- ممنون!
- کجا هستین ؟!
- یکی دو ساعت وقت دارم و میتونیم در مورد پرونده تون صحبت کنیم !
- پای تلفن؟!
- خب اگه بشه...
- اصلا نمیشه !شما الان دقیقا کجا هستین ؟
«بهش گفتم که یه مکثی کرد و گفت »
- میتونین بیاین به این ادرس؟!یه کافی شاپ تمیز و خوبه!هم یه قهوه با هم می خوریم و هم موضوع پرونده رو خدمت تون عرض میکنیم !
«ادرس رو داد و خداحافظی کردم . قرار شد تا نیم ساعت دیگه اونجا باشم . یه تاکسی گرفتم و راه افتادم و تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی کافی شاپ بودم .
وقتی از تاکسی پیاده شدم . یه حس پشیمونی بهم دست داد!دلم میخواست برگردم اما یه چیزی جلوم رو گرفت!دروغ!دروغ و دوروی!وقتی یه مرد دست به یه همچین کاری بزنه معنیش اینه که زنش رو پس زده!
در کافی شاپ رو باز کردم و رفتم تو . درست رو به روی در پشت یه میز نشیته بود . تا منو دید از جاش بلند شد . رفتم طرفش و بعد از یه سلام سرد نشستم . گارسن اومد و سفارش گرفت و رفت . بسته سیگارش رو در اورد و تعارف کرد که گفتم سیگار نمی کشم . یکی برای خودش روشن کرد و گفت »
- خیلی قشنگ شدین !
- موضوع پرونده تون چیهع؟
«یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
- اختلاف!یه اختلاف با شریکم .
- خب؟
- همین دیگه !
- اختلاف سر چی هست؟
- سرمایه گذاری.
- باید اساسنامه شرکت رو ببینم.
«از تو یه کیف اساسنامه شرکت شون و در اورد و من شروع کردم به خوندن . عمده سهم شرکت مال فرنوش بود . وقتی تموم شد گفتم »
- میخاین از همدیگه جدا بشین و شرکتا و منحل کنید؟
- نه!میخوام سهمش رو ازش بخرم .
- میتونین.
- قبول نمیکنه .
- مجبوره !
- خودم نمی رسم که برم دادگاه و این چیزا.
- باید وکیل بگیرین .
- چه کسی بهتر از شما .
- من شاید نتونم وکالت تون رو قبول کنم .
- منتظر میشم تا قت پیدا کنین
«یه خرده از نسکافه خوردم و گفتم »
- باید فکر کنم .
- باشه ،مسئله ای نیس.
- میتونم مدارک شرکت رو با خودم ببرم ؟
- اره فتوکپی ن
«مدارک رو گذاشتم تو کیفم که گفت »
- چرا اینقدر غمگین هستین ؟
- من اومدم اینجا فقط برای کار!
- خب باشه !اما من ناراحت میشم که وکیلم رو غمگین بینم !
- من هنوز وکیل شما نیستم .
- خب دوستم رو !بالاخره میتونم شما رو به عنوان دوست خطاب کنم یا نه؟
«یه خرده از فنجونم خوردم و هیچی نگفتم که یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت »
- اگه ازتون برای شام دعوت کنم موافقت میکنین؟
- نه!
- چرا؟
- موضوع پرونده شما همین جلسه برام روشن شد !احتیاج به جلسه بعدی نیست!
- خیلی سخت هستین !
- همینطوره !
- اما منم صبرم زیاده!برای چیزی که میخوام به دست بیارم !
«یه نگاهش کردم و گفتم »
- من باید برم !
«از جام بلند شدم اونم بلند شد و گفت »
- پس پرونده چی؟
- مطالعه ش میکنم . اگه جوابم مثبت بود باهاتون تماس میگیرم .
-پس منتظرم.
«تند از پشت میز اومد این طرف و از کافی شاپ اومدم بیرون و رفتم تو خیابون و جلو تاکسی رو گرفتم و سوار شدم قلبم مثل چی داشت می زد!یه خرده بعد برگشتم عقب رو نگاه کردم میترسیدم مثلا تعقیبم کنه اما نه!پشت سرم تو خیابون نبود.
کمی اروم شدم باید فکر میکردم . پرونده ش درست بود . میتونستم وکالتش رو قبول کنم اما شاید این پرونده رو بیخودی بهانه کرده بود!
نوار هفتم رو گذاشتم .
نوار هفتم
دوشنبه ساعت 10صبح،تاریخ...زندان زنان...پرونده شماره ...نام افسانه ...
- شجره نامه تموم شد ؟
- اره
- حالا حرف بزنم ؟
- بزن !
- اولا منون از این چیزا که برام اوردی !
- خواهش میکنم .
- خب بگم؟
- بگو ،منتظرم!اما بدون که وقت زیادی تا دادگاهت نمونده!
- بیخالش!حال گوش کن . اون پنجشنبه برام خیلی چیزا داشت!اصلا شادی زندگیم رو عوض کرد !
پارتی تو یه خونه بالای شهر بود . خنه یکی از دوستان سهیل بود . تا اون موقع همچین جاهایی نرفته بودم!یعنی یکی دوبار رفته بودم خونه دوستام اما اونجا فقط جشن بود!یعنی جشن تولد!تازه پدر و مادر دوستامم خونه بودن اما اینجا قضیه فرق می کرد !
یه خونه خیلی بزرگ بود. وقتی وارد ساختمون شدیم همه جا تاریک بود . و صدای موزیک ادمو کر میکردهیچکس م به هیچکس نبود!یعنی هرکی سرش تو لاک خودش بود!
من و سهیل فقط کسی رو که پارتی گرفته بود دیدیم بعدش اونم رفت که به کارا برسه !موندیم ما دو تا که اول رفتیم یه جا نشستیم و سهیل رفت و دو تا نوشیدنی اورد و یکیش رو داد به من . یه لیوان اب میوه بود اما تا خوردم دیدم خیلی تلخه !
- این چیه سهیل؟!
- چیز بدی نیس!
- خیلی تلخه!
- بخور!بعدش خوب میشه !
- یه مرتبه حالم بد نشه؟!من تا حاال از این چیزا نخوردما!
- اولا که حالت بد نمیشه!بعدشم من اینجام !به من اعتماد نداری؟!
«یه نگاهی بهش کردم و یه مقدار از لیوانم خوردم که خودشم از لیوانش خورد!»
- تو که میگفتی دیگه لب به این چیزا نمی زنی؟
- چیزی نیس!نوشابه س!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بعد دو تا سیگار در اورد و روشن کرد و یکیش رو گرفت طف من !»
- نمیکشم !
- لوس نشو !
- اخه تا حالا نکشیدم !بدم میاد!
- اگه بچه ای که اینجا چیکار میکنی؟!اگرم بزرگ شدی که بگیر بکش!
- اخه...!
- دستم رو پس نزن!ازت دلم میگیره ها!
- سیگاره؟!
- پس فکر کردی چیه؟!بگیر!
«ازش گرفتم و یه پک زدم که گفت»
- اینطوری نمیکشن که !دودش رو با نفست بده تو !
«یه پک دیگه زدم و یه خرده از دودش رو دادم پایین که سرفه م گرفت !یه مرتبه سهیل زد زیر خنده !من سرفه میکردم و اون می خندید و اشک از چشمای من می اومد که یه مرتبه موهامو ناز کرد و گفت »
- وقتی حالت گریه کردن میگیری و اشک از چشمات میاد پقدر قشنگ تر میشی!انگار داری عاشقم میکنی!
«نمیدونم چرا حال عجیبی بهم دست داد و یه پک دیگه به سیگار زدم!این دفعه محکم تر و دودش رو دادم پایین!شاید میخواستم بیشتر سرفه م بگیره که بعدش اشک از چشمام بیاد و سهیل بهم میشتر محبت کنه که همینطورم شد !دستای محکم و قدی که مثل یه حفاظ اهنی ازم محافظت می کرد و یه احساس مثل رها شدنم از یه ارتفاع تو ذهنم ترسیم میکرد!یه عوض شدن!یه پر شدن!یه خالی شدن و اخرشم احساس تعلق!مال یکی شدن!مالی یکی بودن!احساسی که داشتم برای اولین مرتبه تجربه ش میکردم !
سرم گرم گرم شده بود و منم کم کم از لیوانم میخوردم که بیشتر گرم بشه !موزیک میکوبید!تو سرم !تو دلم !تو تمام بدنم !»
- پاشو بریم برقصیم !
- هان؟!
- بیا دیگه !
«دستم رو کشید و برد وسط سالن !جای که همه داشتن میرقصیدن!یه موزیک تند و یه رقص تند!عرق کرده بودم!با زیر و بهم موزیک یکی شده بودم و فقط می رقصیدم !با تمام وجود می رقصیدم بطوری که داشتم از نفس می افتادم که یه مرتبه اون موزیک قطع شد و جاش یه موزیک اروم شروع شد و سهیل اومد جلوم و گفت »
- حالا با این یکی خستگیت در میره !
«نمیدونم داره چی میشه!مثل یه پرنده بودم که بین چنگالهای قوی گیر کرده و هیچ کاریم نمیتونه بکنه!اون ترس و وحشتی که هر ادمی در درونش داره دیگه کم شده بود و شاید دیگه اثری ازش نبود !برام چیز ترسناکی وجود نداشت که احساس خطر کنم پس اروم شدم و خودمو به دستای سهیل دادم !حرکت اروم و چرخش هایی که منو با خودش به یه جای دیگه برده بود!به یه دنیای دیگه که برام نا اشنا بود!همه چیزش!رنگش،عطرش،صداهاش!
گردنم تحمل سنگینی سرم رو نداشت و دنبال تکیه گاهی میگشت که پیدا کرد!یه تکیه گاه گرم و مطمئن!»
- نه سهیل!نه!
- منم!سهیل!
- نمیخوام !میترسم!
- از چی؟تا وقتی من هستم نترس!
- نه !نکن!خواهش میکنم ،نمیخوام!
- ببین!دور و برت رو ببین!اینا زندگی واقعی رو پیدا کردن!
«دور و ورم پر بود از پرنده هایی که دیگه خودشونو ول داده بودن !منم ول دادم!مثل افتادن تو چاه گود و عمیق بود!
(سکوت)
- نمیدونم چقدر گذشت!یه ساعت،دو ساعت،سه ساعت!یه حال عجیبی بود!مثل یخ خلسه!مثل تشنگی!چشام نمی دید!از هرجای بدنم صدای صدای خواستن می اومد!انقدر داغ شده بودم که اگه کبریت رو تو دستم می گرفتم روشن می شد!
(سکوت)
«چراغا که روشن شد به خودم اومدم !انگار پرندههایی که اونجا بودن به خودشون اومدن!جالب اینکه همه با هم یه کار رو انجام میدادیم:بستن دکمه،مرتب کردن لباس،دست بردن تو موها!»
(صدای خنده)
«پارتی تموم شده بود!میز شام دست نخورده !ادمای سیر شده!شایدم نیم سیر!»
- ساعت چنده سهیل؟
- دوازده!
- وای باید برگردم خونه!
- الان که سر شبه!
- نه ! نه !باید برگردم !
- این کارت ناراحتم میکنه!
- مجبورم سهیل جون!مجبورم!
- ببین!اینای دیگه همه میرن یه جای دیگه!
- نمیتونم سهیل !نمیتونم!بفهم!
«سوار ماشین شدیم اما قهر کرد و تا دم خونه حرف نزد!هرچی باهاش حرف زدم جوابم رو نداد!خودم خیلی ناراحت بودم!دلم میخواست باهاش بمونم!تا صبح!تا همیشه!تا سیر شدن!
- باهام خداحافظی نمیکنی؟
- خداحافظ!
- سهیل!
- خداحافظ!
«فایده نداشت!خیلی از دستم عصبانی بود!اروم پیاده شدم و هنوز در رو نبسته بودم که یه گاز محکم داد و ماشین با صدای سائیده شدن چرخهاش رو زمین حرکت کرد و من موندم و یه دنیا حسرت!حسرت تنها شدن و متعلق نبودن!
وقتی با کلید در خونه رو باز کردم و اروم رفتم تو ،شوکا مثه گربه ،یواش و بی صدا اومد جلوم!بیدار بود و منتظر!تا بهش سلاک کردم که خیلی چیزا رو فهمید!»
- چی خوردی؟!
- هیس!
- دهنت بو میده !چی خوردی؟!
- یواش!چه خبرته؟!بابا کجاس؟
- خوابیده !
- چیزی که خراب نشده؟!
- نه ،خیالت راحت باشه !بهت چی داده خوردی؟
- یه چیز ملایم!نترس!
- افسانه!
- گفتم نترس!حواسم به همه چی هست!
- برو فعلا بخواب تا بابات بیدار نشده !از یه متری معلومه چی خوردی!

«لباسامو عوض کردم و رفتم تو رختخواب اما انگار برام هنوز همه چی ادامه داشت!ساعت از دوازده گذشته بود و جادو باطل شده بود اما سیندرلا نمیخواست اینو باور کنه!هنوز تو پارتی بودم و دنبال تعلق! تمام صحنه ها جلو چشمم بود و هی برام تکرار می شد و هر بار میخواستم که لحظه به لحظه ش رو دوباره حس کنم !مثل یه قصه که هر بار شنیدنش برات یه جور دیگه لذت داره!تو این قصه سهیل قهرمان بود! شاهزاده ای که تمام قصه اون بود!اصلا تمام رویاهام فقط سهیل بود و بقیه چیزا یه حاشیه!هرجا رو که نگاه میکردم سهیل بود!با چشماش با لبخندش با حرفاش با صداش!

تا صبح خوابش رو دیدم و تا صبح خواستمش!
(سکوت)
- ترانه؟!تو میدونی اولین عشق برای یه دختر چه معنی ای داره؟!حتما میدونی!اولین عشق چقدر محکمه و قوی!
از فرداش دیگه هیچ حرفی جز حرفای سهیل برام معنی نداشت !هیچ کس جز سهیل برام وجود نداشت و هر چیزی جز سهیل برام بی معنی بود !
تا قبل از اون شب دلم میواست با شوکا حرف بزنم در مورد همه چی! در مورد سهیل!کاراش!حرفاش!جاهایی که رفته بودیم و چیزایی که دیده بودیم اما از اون شب به بعد دیگه شوکا رو غریبه میدونستم !دلم نمیخواست حتی اسم سهیل رو ببره !یه تعصب خاص حتی رو اسمش پیدا کرده بودم!برام مثل یه کلمه مقدش شده بود!می ترسیدم با شوکا حرف بزنم و یه مرتبه یه چیز بد در موردش بگه و نتونم خودمو کنترل کنم و باهاش دعوا کنم !
عشق اول!
پاک،لطیف،معصوم،قشنگ و رویایی!
عشقی که با تمام عشقها فرق می کرد و فکر میکردم که من اولین نفر و شاید تنها کسی هستم که به این احساس دست پیدا کردم !فکر میکردم که هیچ کس نمیتونه حال منو بفهمه و درک کنه!یعنی دیگه اصلا به اطرافم توجه نداشتم که ببینم کی چی میگه !اگرم میگفت من نمی شنیدم !
فرداش بهش تلفن کردم اما رو پیام گیر بود !دوباره زنگ زدم !بازم همینطور بود !به خودم دلداری دادم که حتما نیسم ساعت دیگه می اد و تا پیغامم رو بگیره بهم تلفن میکنه اما اینطوری نشد!جمعه بود و پدرم خونه!با هر بدبختی بود سه چهار بار دیگه بهش زنگ زدم اما بازم جواب نداد!فکر کردم رفته خونه مادرش دلم رو خوش کردم که تا یکی دو ساعت دیگه برمیگرده اما بازم اینطوری نشد!
شب شده بود و من هنوز تلفن می زدم !اخرین زنگی که بهش زدم دیگه رو پیغام گیر نرفت!گوشی رو برداشت و دوباره گذاشت!اینطوری بهم نشون داد که باهام قهره و نمیخواد جوابم رو بده!از خدا میخواستم که تلفن رو برداره تا ازش عذر خواهی کنم !از خدا میخواستم که باهام حرف بزنه تا بهش التماس کنم که منو ببخشه اما هیچکدوم از اینا نشد!سنگدل تر از این حرفا بود! حتما داشت تنبیهم میکرد!یه تنبیه سخت که مستحقش نبودم!
میدونی ترانه تو اون سن و سال وقتی عشقت باهات قهر میکنه انگار دنیا برات اخر شده !تمام غم و غصه های عالم میریزه تو دلت! انگار داری می میری اما مرگ شیرین! هر بار که میخوای جون بدی عشق صدات می کنه و به زندگی برت می گردونه و دوباره همه چی از اول!
یادمه اون روز اصلا غذا نخوردم!رنگم پریده بود و شده بودم مثل کسایی که چند روزه مریض شدن و ضعف تمام وجودشون رو گرفته ! از چشمای پدرم فرار میکردم !احساس میکردم اگه یبار تو چشام نگاه کنه فهمه چیز رو می فهمه !تو این میون شوکا بود که به کمکم می اومد و هر جور بود سر پدرم رو گرم میکرد تا متوجه وضع روحی من نشه !اخرشم به زور پدرم رو ورداشت و با خودش برد بیرون که قدم بزنن و من بتونم با دل راحت به سهیل تلفن کنم !
وقتی اونا رفتن انگار خدا دنیا رو بهم داد ! زود تلفن رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم و بعد از صحبت ضبط شده گفتم »
- الو! سهیل!
- میدونم اونجایی و داری گوش می دی!
- تلفن رو بردار!
- ده بارم بیشتره که بهت زنگ زدم !
- اگه برنداری دیگه نمیزنم ا !
- خیلی هب فمیخوای همه چی تموم بشه؟!
- باشه اما خودت خواستیا!
- تا سه میگم اگه برداشتی که برداشتی اگه نه دیگه بهت زنگ نمیزنم!یک،دو،سه!
- تموم شد!
- دیگه داری از شور درش میکنی!بردار دیگه !
- خیلی لجبازی !اخه مگه چی شده؟!
- بردار برات توضیح بدم !
- باشه!دیگه باهات کاری ندارم حداحافظ!
«تلفن رو قطع کردم ،گریه م گرفت !نشستم به گریه کردن !تلخ و شیرین !یه مجازات دلچسب و سخت و شیرین !
اون شب بعد از اینکه بابا اینا برگشتن و شام خوردیم ،زودتر رفتم خوابیدم . میدونستم دیگه تلفن نمیکنه !تمام امید ها رو به فردا بستم !فردایی که عصبانیتش تموم می شد و باهام حرف می زد و منم هر طوری بود از دلش در می اوردم چون دیگه طاقت یه روز دیگه رو اینطوری گذروندن نداشتم !
صبح که از خواب بلند شدم ،بابا رفته بود . خودمم کلاس داشتم و باید می رفتم اما حوصله ش رو نداشتم !باید حتما با سهیل حرف می زدم وگرنه اصلا نمیتونستم به هیچی فکر کنم !
دوباره تلفن ها شرع شد !هر یه ساعت یه تلفن و یه پیام اما بازم بی اثر!
عشقم داشت رنگ عوض میکرد 1رنگ تنفر ،انتقام ،خشم!
تو تلفنهای اخر دیگه همه پیغام هام تهدید بود و بعد از هر تلفن پشیمونی از چیزایی که گفتم !هر بارم بین هر تلفن شوکا می اومد و باهام صحبت می کرد !صحبت نه ،نصیحت!هر بارم انقدر از دستش عصبانی می شدم که دلم میخواست باهاش دعوا کنم !مجبوری یه جوابی بهش میدادم !اونم به خاطر اینکه مجبور بودم !یعنی باهاش کار داشتم !

- اینقدر بهش زنگ نزن ،سبک میشیا!
- حتما خونه نیس!
- با این پیغامهایی که گذاشتی دست خودت رو رو کردی! حالا اگه ونه م نباشه بعدش برگرده و اینایی رو که گفتی گوش بده ،برات خودشو میگیره !
- شوکا حوصله ندارم !
- حالا دعواتون سر چی بوده؟
- بعد از پارتی میخواست که بیشتر پیشش بمونم !
- خب بهش میگفتی که نمیتونی!
- گفتم اما گوش نمیکرد !خیلی دوستم داره !
- پس چرا جوابت رو نمیده؟!
- لج کرده!خیلی یه دنده س !
- بهش دیگه تلفن نزن!همین بیست سی باری که زدیم جلوش خیلی سبک شدی!
- باید از دلش در بیارم!
- پس فردا که سوارت شد میفهمی!
- تو نمیدونی چه روحیه ای داره !خیلی شکننده س!
- فعلا که تو رو شیکونده !داره بازیت میده افسانه!
- من میدونم دارم چیکار میکنم !
- از اول بهت گفتم این دیگه مثل اون پسر بچه های هیفده هیجده ساله نیس!
- از اونا ساده تره!به خدا!باور نمیکنی؟!
- نه!این اونقدر مار خورده افعی شده !مواظب باش افسانه!
«انقدر از دستش حرصم گرفته بود که دلم میخواست هرچی از دهنم در میاد بهش بگم !از دست سهیلم همینطور!چرا باید کاری بکنه که من جلو شوکا خجالت بکشم و حرفی برای گفتن نداشته باشم !
دوباره تلفن زدم !دوباره پیغام گیر!دوباره پیام !این دفعه خیلی تندتر از دفعه قبل!»
- الو!
- مردی؟!
- واقعا که پستی سهیل!اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشی!خیلی بی جنبه ای !الو!
- کثافت دیگه تموم شد !خیلی پرروت کردم!گم شو !دیگه نمیخوام حتی صدات رو بشنوم !
«این اخرین پیغامی بود که اون شب براش گذاشتم . چقدر زود تمام اون عشق به نفرت تبدیل شده بود!دلم میخواست اون لحظه پیشم بود تا کله ش رو میکندم !باید بهش نشون میدادم که منم میتونم مثل خودش باشم !وقتی به التماس انداختمش میفهمه که ا یه دختر نباید یه همچین رفتاری داشته باشه !
مخصوصا سرمو گرم کردم که بهش فکر نکنم !با تلویزیون ،ضبط صوت،کتاب،اما نمی شد !دقیقه به دقیقه فکرش می اومد تو سرم!
بالاخره هر جور بود گرفتم خوابیدم . حاال چه خوابهایی دیدم ،نمیتونم بگم اما نصف از خوابهام شیرین و عالی بودن و نصف دیگه تلخ و بد !هربارم انگار یکی بیدارم میکرد و خوابم نا تموم میموند!فرداش که از خواب بیدار شدم مثل برق صبحوه م رو خوردم و لباسامو پوشیدم و به شوکا گفتم میرم کلاس و زود از خونه اومدم بیرون و سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ادرس اپارتمان سهیل رو بهش دادم.
نیم ساعت بعد رسیدم . تند پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم در خونه شون و زنگ زدم اما هیچکس جواب نداد !هفت هشت بار زنگ زدم اما خبری نشد !دیگه اخرین بار دستم رو گذاشتم رو زنگ و همینجوری نگهش داشتم !دلم میخواست با سنگ بزنم و شیشه اپارتمانش رو بشکنم که شاید اینجوری مجبور باشه بیاد بیرون!
دلم شکست ! احساس عجز کردم .! این حس را هم برای اولین بار بود که تجربه میکردم ! همیشه فکر میکردم که در برخورد با جنس مخالف پیروزم اما فهمیدم که اینطور نیست ! شوکا درست می گفت .! سهیل دیگه یه پسر بچه هیفده هیجده ساله نبود .
سرخورده و ناامید راه افتادم توخیابونا ! همینجوری بی هدف قدم می زدم و فکر می کردم ! راستی راستی عاشق شده بودم اما اون روز نمی دونستم که اینجور عشقها عشق های پایداری نیستند ! بطوری که هم برای او و هم برای من خیلی زود به انزجار تبدیل می شدند ! بعد از دو ساعت برگشتم خونه و تا شوکا در را باز کرد و زدم زیر گریه ! شورا بغل کرده بودم و گریه می کردم ! اونم باهام گریه می کرد ! بالاخره بعد از دو سه دقیقه برد من را توی دستشویی و صورتم را شست و با هم رفتیم توی آشپزخونه و قهوه درست کرد و یه فنجان گذاشت جلومو گفت
- حالا اینقدر خودتو زجر نده در عوض دس خوبی از زندگی گرفتی .
- فکر نمی کردم اینطوری بشه !
- بازیهای زندگی
- حالا چکار کنم ؟!
- صبر ! تعجب ! بی تفاوتی ! تو دنیا همش همین یه دونه سهیل نیست که ! الان اینطوری فکر می کنی ! چهار روز که بگذره اونم برات می شه یکی مثل بقیه !
- من نمی خوام سهیل برام یکی مثل بقیه بشه
- چرا ؟!
- چون اون با همه فرق می کنه .
- آره تعجب ! بخاطر اینکه اون نفر اول بوده که تجربه کردی .
- نه کسای دیگه ای هم برای من بودند !
- نه تو برای اون پسرا نفر اول بودی که تجربه می کردند .
- یعنی سهیل هم می خواد با من همون کاری رو بکنه که با اونای دیگه کردم .
- آره ! آره ! آره !
- اون دوستم داره !
- حتی اگه اینطوری هم باشه حتماً زجرت می ده و میشکوندت .
- خب حالا چیکار کنم؟!
- از اول نباید جوی خودتو ول میکردی !صدبارم بهت گفتم و گوش نکرد!حالا اون فهمیده که چقدر در مقابلش ضعیفی!فعلا م فقط باید صبر کردی! حتی اگه بهت زنگ زد نباید جوابش رو بدی!
- نمی تونم ! نمی تونم !
- پس بکش!حقته!
«دوباره شروع کردم به گریه کردن و دوباره شوکا اومد و نازم کرد و اشکهامو پاک کرد و بازم باهام حرف زد تا اروم شدم . دیدک بهتره به حرفاش گوش بدم دیگه طرف تلفن نرفتم .
شوکا درست میگفت ساعت چهار بود که تلفن زنگ زد اما برنداشتیم تا بعد از چهار تا زنگ رفت رو پیام گیر !صدای خودش بود!قشنگ و مردونه!یه مرتبه دوئیم طرف تلفن که شوکا دستم رو گرفت و گفت
- جوابش رو نده !
- اخه...!
- اخه بی اخه !جوابشو رو نده افسانه!
«شل شدم و کنار تلفن استادم و گوش کردم »
- افسانه ؟خونه نیستی؟
- من خونه م !خواستی زنگ بزن خداحافظ!
«یه ان دستم رفت که تلفن رو قطع کرد!خیلی پشیمون شدم و اومدم یه چیزی به شوکا بگم که زود گفت »
- نترس دوباره تلفن میکنه!صبر داشته باش!اون باید دنبال تو بیاد نه تو دنبال اون !حالا برو راحت یه جا بشین تا خودش دوباره زنگ بزنه !باید صبر کنی تا حداقل دو سه بار دیگه زنگ بزنه و بعد جوابش رو بدی!
«دیگه از اون لحظه به بعد ،هر دقیقه برام مثل یه روز میگذشت !حالا دیگه میدونستم سهیل خونه س و منتظر تلفن من !دیگه صبر برام خیلی سخت شده بود !داشتم تو ذهنم تبرئه ش میکردم !حتما خونه نبوده!حتما رفته بوده دنبال کاری!نکنه مریض بوده؟!شاید رفته بوده به مادرش سر بزنه !
با شنیدن صداش اون نفرت دوباره تبدیل شد به عشق!و چقدر ساده و احمقانه !مثل بازی بچه ها که یه دقیقه با خوب میشن و یه دقیقه بعد با همدیگه قهر میکن!
چشام فقط به ساعت بود و گوشم به تلفن !یه ساعت گذشت و خبری نشد!دل تو دلم نبود !نکنه دیگه زنگ نزنه؟!ننه بازم لجبازی کنه؟!نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟!حتما هیمنطوه!حتما یه چیزی شده!
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم !صبر کردم تا شوکا رفت دستشویی و زود پریدم و شماره ش رو گرفتم . سه تا زنگ و خودش برداشت»
- بفرمائین!
- الو!سهیل!
- سلام
- هیچی بهت نگم؟!
- چی میخوای بگی؟
- چرا تلفن هامو جواب نمی دادی؟
- نیمخواستم باهات حرف بزنم از دستت خیلی ناراحت بودم !

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اخه چرا؟!
- چون همه چیز رو خراب کردی!
- چی رو خراب کردم؟!

22
-من برای اون شب خیلی نقشه ها داشتم!می خواستم باهات حرف بزنم!خیلی احتیاج داشتم که تو پیشم باشی!احتیاج داشتم که تو پیشم باشی!احتیاج داشتم بهت تکیه کنم اما تو پشتم رو خالی کردی!شبش تا صبح نخوابیدم!
-الهی بمیرم برات سهیلم!منم نخوابیدم!این چند وقت نتوسنتم لب به غذا بزنم!داشتم دیوونه می شدم1هزار تا فکر اومد تو سرم!
-چه فایده؟!اون شب گذشت و دیگه هیچوقت تکرار نمی شه!مثل بقیه ی لحظه ها که خیلی احمقانه،اکثر مردم از دست می دن و دیگه م براشون تکرار نمی شه!!
-اخه تو باید موقعیت منم درک کنی!
-من فکر می کردم که تو دختر ازادی هستی!
-هستم اما مسائلیم هست!
-من به کاری مجبورت نمی کنم!تو می تونی زندگی خودت رو داشته باشی و منم مال خودمو!
-سهیل!تو رو خدا اینطوری حرف نزن!
«تو همین موقع یه لحظه برگشتم و شوکا رو دیدم که پشتم ایستاده و داره نگاهم می کنه!برام دیگه اهمیت نداشت!اونم یه سری تکون داد و رفت!»
-خب باشه!حالا بعداً بهت تلفن می کنم!فعلاً برو!
-نه سهیل! صبر کن!می خوام باهات حرف بزنم!
-با تلفن نمی شه حرف زد!
-پس چیکار کنم؟!
-اگه می خوای حرف بزنی بیا اینجا!
-باشه!می ام!فردا می ام!
-منتظرتم!
-دیگه باهام قهر نیستی؟
-نه زیاد!
-دوستت دارم سهیل!
-چی؟!
-شنیدی چی گفتم!
-نه،نشینیدم!
-دوستت دارم !خیلی زیاد!
-مطمئنی؟!
-اره!اره!اره!
-منتظرتم!
-باشه فردا اونجام!
-خداحافظ کوچولو!
-من ناراحت نمی شم!تو بگو!ولی من بچه کوچولو نیستم!خودت بعداً می فهمی!
-فعلاً خداحافظ!
«تلفن رو قطع کرد.چند ثانیه گوشی تو دستم موند و بعدش منم قطع کردم و همونطور ایستادم.خجالت می کشیدم با شوکا روبرو بشم اما چاره نبود.رفتم طرف اشپزخونه.نشسته بود پشت میز.یه سیگارم روشن کرده بود و داشت منو نگاه می کرد!رفتم تو!هیچی نگفت که خودم شروع کردم!»
-شوکا!دست خودم نیست! خیلی دوستش دارم!
-می دونم!به خاطر همینم بیچاره ت می کنه1مردا وقتی فهمیدن که یه زن یا یه دختر عاشق شون شده،عوض می شن!می شن مثل هیولا!
-سهیل اینطوری نیس!
-چرا هس!بعداً خودت می فهمی!دیگه نصیحت و این چیزام فیده نداره!یه راهیه تا خودت بفهمی!وقتی قلبت رو شکوند،عقل میاد تو کله ت!
«دیگه اون روز و اون شب شوکا باهامحرف نزد.منم زیاد طرفش نرفتم چون خیلی ناراحت بود.می دونستم نگران منه ولی منم دست خودم نبود.
فرداش یه لباس قشنگ اسپورت پوشیدم و ارایشم کردم و از خونه رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم و رفتم در خونه شون.ساعت حدود ده و نیم بود که زنگ اپارتمانش رو زدم .بدون اینکه ایفون رو جواب بده،در رو باز کرد و رفتم بالا.
در اپارتمانشم باز بود همون جلو در ایستادم و صداش کردم»
-سهیل!سهیل!
-بیا تو !اینجام.
-چرا در بازه؟
برای تو باز کردم .بیا تو.
«رفتم تو و در رو بستم.تو سالن رو یه مبل نشسته بود و داشت نگاهم می کرد .دو قدم رفتم جلو و گفتم»
-وقتی یه خانم میاد خونه ت،درست نیست که همونجور بشینی و نگاش کنی!
«بلند شد و اومد جلو نگاهم کرد و گفت»
-راستش اولش مخصوصاً نخواستم بیام جلو اما وقتی دیدمت دیگه بی اختیار نتوسنتم از جام بلند شم!
-چرا؟!
-چون خیلی قشنگ و خوشگل شدی!
«نگاهش کردم!نمی تونم بگم تواون لحظه چه حالی داشتم!دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم!»
-نه سهیل!
-چرا نه؟!
-این کار درست نیست!
-مگه نگفتی دوستم داری؟
-چرا اما اینطوری نمی خوام!
-یعنی حتماً باید باهات ازدواج کنم؟!
-مگه چه عیبی داره؟
-فکر می کردم تو با بقیه فرق داری امااینطوری نیست!همه ی دخترا مثل همدیگه ن!
-ازدواج چیز بدی نیست!
-نه نیست اما نه اینکه تا دو نفر به هم رسیدن و زود بشینن پای سفره ی عقد!
-ازدواج چیز مقدسیه!
-بالاخره باید ما همدیگه رو بشناسیم یا نه؟
-اره اما نه اینطوری و به این صورت!
-اینم خودش قسمتی از شناخت و اگاهی از خصوصیات همدیگه س!تو قبول نداری؟
-تو دیوونه ای!
-تو تکلیف خودتو هنوز نمی دونی چیه!تو بچه ای!
-نه،من بچه نیستم!
-یکی دو سال دیگه بزرگتر می شی!
«عصبانی شده بودم!دلم نمی خواست کسی بهم بگه بچه!باید ثابت می کردم که یه دختر بچه نیستم!برام خیلی مهم بود!شایدم این یه بهانه بود و دلم می خواست که به قیدها پشت کنم!اره!این یه بهانه بود!همه چیز دست خودم بود و مطمئناً کسی نمی تونست منو به کاری وادار کنه!این خودمم که تصمیم می گیرم!این خودمم که تصمیم گرفتم!
دنیا داره می چرخه!مثل چرخ و فلک!منم باهاش می چرخم!بدون تکیه گاه!
سرم گیج می ره!
مثل موقعی که تو شهربازی سوار چرخ و فلک می شدم!سردنیا اینطوری گیج می ره؟!
نمی دونم چه مدت طول کشید اما برای من مثل یه سال بود!شایدم بیشتر!»
-پس بزرگ شدی و من اشتباه می کردم!
-توام خوب بلدی ادمم شیر کنی ا!
-بد بود؟
-نه!
-طوریت شد؟
-نه!
-پس بیخودی می ترسیدی!
-شاید!
-بیا بشین.
«رفتیم رو یه مبل نشستیم.کنار هم.»
-تو این چند روز چیکارا کردی؟
-هیچی!
-رو نوارت کار نکردی؟
-نه!
-نقاشی چی؟
-نه!نه!
-چرا؟!
-تو این چند روز فقط داشتم از دست تو حرص می خوردم!
-اخه چرا؟!
-به خاطر همون شب که گذاشتی رفتی!
-یعنی اینقدر دوستم داری؟!
-بهت احتیاج داشتم!
-پس دوستم داری!
-نمی دونم!
-حالا تو بچه شدی!
-جداً می گم!نمی دونم!
-یعنی نمی دونی احساست در مورد من چیه؟!
-چرا می دونم چیه اما نمی دونم که این دوست داشتنه یا نه!
-احساست چیه؟
-می خوام همیشه اینجا باشی!پیش من!
-خب این یعنی چی؟
-نمی دونم!
-باید بدونی!این احساسی که داری فقط یه اسم داره!
-می ترسم افسانه!
-از چی؟!
-می ترسم اگه بگم همه چی خراب بشه!
-نمی شه!بگو!
«سرش رو انداخت پایین»
-بگو سهیل!
«سرش رو اروم بلند کرد و گفت»
-تو این دو روز فهمیدم که دوستت دارم برای همنی عصبانی بودم و جواب تلفن هات رو نمی دادم! هم از تو عصبانی بودم و هم از خودم!دلم نمی خواست عاشق بشم اما شدم!دلم نمی خواست اسیر بشم اما شدم!
«بعد سرش رو انداخت پایین!بازم خودم خواستم و خودم تصمیم گرفتم .و این بار با دفعه ی قبل فرق می کرد!مثل غلتیدن تو یه عالمه پر بود!نرم و لطیف!مثل لحظه ای که تو هواپیما نشستی و داری از زمین بلند می شی!مثل زمانی که خیلی گرسنه ای و داری غذا می خوری!این یکیم نمی دونم چقدر طول کشید!شاید یه سال دیگه!اصلاً متوجه زمان نبودم!متوجه هیچی نبودم نمی خواستم که باشم!مثل تو خواب راه رفتن و حرف زدن!مثل خواب دیدن!مثل خوابی که از یه جا یه مرتبه می پری یه جا دیگه و اصلاً نمی دونی چطوری از اون جا به این جا رسیدی!منم یه موقع دیدم که تو اشپزخونه م و دارم چایی دم می کنم!»
-ای تنبل!هنوز که اینجاها رو تمیز نکردی1
-ولش کن بیا کارت دارم.
-بذار چایی رو دم کنم!
-می گم بیا!
-صبر کن!
-همین الان بیا می گم!
«نمی دونم چرا در مقابلش انقدر ضعیف بودم!اصلاً نمی تونستم جلوش مقاومت کنم برای همینم تند قوری رو گذاشتم زمین و رفتم تو سالن.»
-بشین!
«رو یه کاناپه نشستم.دو تا سیگار در اورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من و گفت»
-وقت برای چایی دم کردن و خونه تمیز کردن زیاده!شاید همه ش گردن خودت بیفته!برای تمام عمر!
«برگشتم نگاهش کردم!حرفش خیلی معنی داشت!»
-برای تمام عمر؟!
-اما فکر نکنی من تو کار خونه به تو کمک می کنم ا!من از اون مردا نیستم که به زنشون تو کار خونه کمک می کنن!
«داشتن قند تو دلم اب می کردن!از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم اما جلوی خودمو گرفتم و با خنده گفتم»
-اتفاقاً من اصلاً دوست ندارم که شوهرم تو کارای خونه دخالت کنه!
-چه خوب!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
«یه پک دیگه به سیگار زدم!یه طعم و بوی عجیبی می داد!»
-این چیه؟!
-خارجیه!
«یه پک دیگه کشیدم و گفتم»
-می فهمی داری چی به من می گی؟
«یه نگاه بهم کرد و بعد رفت تو یکی از اتاقها و یه خرده بعد برگشت و گفت»
-چشماتو ببند!
-دیگه می خوای باهام چیکار کنی؟!
-چشماتو ببند!
«چشمامو بستم .یه خرده طول کشید تا فهمیدم چه خبره!دست چپم رو گرفت و یه لحظه بعد سردی یه حلقه رو تو انگشتم حس کردم!دلم می خواست چشمامو باز کنم اما صبر کردم!اخلاقش رو می دونستم چه جوریه!لجباز و یه دنده!باید صبر می کردم تا خودش بگه چشمامو باز کنم وگرنه یه دفعه عصبانی می شد!»
-حالا چشماتو باز کن!
«اروم چشمامو باز کردم.درست روی انگشت دست چپم!یه حلقه توش بود!یه حلقه ی طلای ظریف و قشنگ با دونه های ریز الماس!»
-سهیل!
-هووم؟!
-می دونی این یعنی چی؟!
«سرش رو تکون داد!»
-یعنی منو نامزد کردی؟!
-اره،فکر نمی کردی؟!
-نه!یعنی چرا!یعنی نه!
-تو تنها کسی هستی که منو درک می کنی!
-فقط به خاطر اینکه تو رو درک می کنم؟!
-نه!تو تنها دختر قشنگی هستی که منو درک می کنی!
-حالا بهم بگو!
-دوستت دارم افسانه!برای همینم این حلقه رو برات خریدم که مطمئن بشی!من از اون پسرا نیستم که بخوام با سرنوشت یه دختر بازی کنم!فعلاً حرف ازدواج رو نمی زنم امانه اینکه باهاش مخالف باشم.باید خوب بشناسمت!باید مطمئن بشم که واقعاً منو دوست داری و حاضری برام فداکاری کنی!مثل یه مادر برای بچه ش!یعنی نه مثل یه مادر!منظورم اینه که در اون حد منو دوست داشته باشی!و اینم بدون افسانه که من تشنه ی محبتم!اگه کسی به من محبت بکنه هیچ وقت از دستش نمی دم!
«یه مرتبه پریدم و بغلش کردم و گفتم»
-دوستت دارم سهیل!مطوئن باش!انقدر دوستت دارم که حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم!
-مواظب باش! سیگارت افتاد!
«تند دولا شدم و سیگارم رو برداشتم که نشست رو کاناپه.منم........
23

نشستم و یه پک دیگه کشیدم.»
-ناهار چی می خوری؟
-هر چی باشه.
-پیتزا خوبه؟
-اره!
-فعلاً با پیتزا می سازیم تا یه روز خودت برام غذا درست کنی!
«وای که تو اون لحظه چه حالی داشتم!خودمو تو لباس عروسی می دیدم که دستم تو دست سهیله و داریم به مهمونا خوش امد می گیم!دوتایی با اهنگ مبارک باد می رقصیم!دوتایی داریم کیک عروسی مونو می بریم1دوتایی...!
تلفن زد و پیتزاها رو سفارش داد و اومد پیشم نشست .یه احساس عجیبی داشتم!سرم داشت گیج می رفت!»
-سهیل سرم داره گیج می ره!
-سیگارش یه خورده قویه!اولش اینطوریه.یه پک دیگه بکشی گیجی سرت می ره!
«دو سه تا پک زدم و سیگار رو خاموش کردم.»
-چرا خاموشش کردی؟!
-اخه دیگه نمی تونم بکشم!
-خب می دادیش به من!می دونی چقدر گرونه؟!
-مگه این چیه؟!
-ماری جوانا!اصل اصله!
-وای!می گم چرا اینطوری شدم!چرا این کارو کردی سهیل؟!
-باز که ترسیدی1
-نه نمی ترسم ولی...!
-چشماتو ببند و هیچی نگو!
«چشمامو بستم!»
-چی میبینی؟
-هیچی!
«یه مرتبه حالم بد شد!حالت تهوع بهم دست داده بود!»
-حالا چی می بینی؟
-فقط سیاهی می بینم!
-چه جوریه؟
-یه جور بد!
-خیلی حالت بده؟!
-اره سرم خیلی گیج می ره!دلم می خواد دراز بکشم!
-خب همینجا رو کاناپه دراز بکش!
-باید برگردم خونه!
«بازم حالت تهوع!بعد اروم رو کاناپه دراز کشیدم!تا لحظه ای که سرم اومد رو کاناپه انگار یه ساعت طول کشید!مرتب تصویر خودم رو می دیدم که دارم می خوابم رو کاناپه و دوباره از اول! شاید چند بار دیدم که دارم می خوابم !یه لحظه چشمامو باز کردم!اول که هیچی دور و برم نمی دیدم!بعدش وقتی سعی می کردم که ذهنم رو متمرکز کنم،تمام چیزا بد بود!تصویر هر چیز رو یه بار می دیدم اونم به صورت فوق العاده خنده دار و بعدش اون چیز از جلو چشمم می رفت و جاش رو به یه چیز دیگه می داد!مبل ا همه انگار جون داشتن و داشتن تکون می خوردن!دیوارا عقب جلو می رفتن!زمین کج شده بود!
چشمامو بستم یه لحظه احساس کردم که از بالای یه جا دارم اروم می ام پایین!در واقع می افتادم اما انگار بهم چتر نجات بسته بودن!اروم می اومدم پایین و تا نزدیک بود که پام برسه به زمین و دوباره می دیدم که دارم از یه جا دیگه می افتم!هر بارم قلبم یه مرتبه می افتاد پایین و حالم بد می شد!کم کم افتادنها زیاد شدن و حالم بدتر!انقدر که احساس کردم دائماً دارم می ام پایین!بعدش دیگه چیزی نفهمیدم!
(سکوت)
-کاشکی الان یه سیگار اینجا بود و میذاشتن بکشم!
-خب!بعدش!
-تو چه ساده ای ترانه!
-می تونم حدس بزنم اما می خوام خودت بگی!
-شرط می بندم که حدس ت اشتباهه!
-خب تند تر بگو!الان وقت تموم می شه!
-هیچی دیگه!فکر کنم سه چهار ساعت خواب بودم!خواب که نه!بیهوش!مثل مردن!هیچی نمی فهمیدم!فقط موقعی که کم کم داشتم به حال می اومدم رو یادمه!اولش احساس سرما کردم!لای چشمامو باز کردم!هنوز رو کاناپه بودم.خواستم بلند شم اما بازم سرم گیج رفت!احساس گرسنگی و تشنگی شدیدی می کردم!دهنم خشک خشک شده بود!سعی کردم بلند شم که یه مرتبه متوجه ی چی شدم!وای خدا جون!خدا جون!
یه لحظه قلبم ایستاد!هیچی تنم نبود!همونجوری بدون لباس اونجا رو کاناپه خوابیده بودم!از خجالت،تنفر،ترس و وحشت می خواستم بمیرم!تند دنبال یه چیزی گشتم که بپیچم به خودم!دستم رفت این طرف و اون طرف که یه مرتبه گوشه ی یه ملافه اومد تو دستم!زود کشیدمش روم و این ور و اون ور رو نگاه کردم!هیچکس اونجا نبود!تازه فهمیدم چه شده!ازش متنفر شدم!مخصوصاً باهام اینکارو کرده بود و منم مثل یه احمق بی شعور گولش رو خورده بودم!یه مرتبه داد زدم!»
-سهیل!سهیل!
«اروم از تو اشپزخونه اومد بیرون و خندید و گفت»
-بیدار شدی؟
-فکر نمی کردم اینطوری باشی!
-چطوری؟
-بالاخره کار خودتو کردی؟!
-چه کاری؟
-خودت می دونی چی دارم می گم!
-اره اما من کاری نکردم!
«یه ان به شک کردم که گفت»
-تو فقط خوابیده بودی!
-اینجوری؟بدون لباس؟!
-خودت هی بلند می شدی و یکی یکی رو در می اوردی!
-من؟!
-اره!
-اخه چطوری؟!چرا خودم یادم نمی اد!
«اومد جلو و گفت»
-اثرش رو بعضیا اینطوریه دیگه!بعدش هیچی یادشون نمی اد!
-فقط همین؟!
-اره،فقط همین!یه ملافه روت انداختم و گذاشتم بخوابی!
-راست می گی سهیل؟!تو رو خدا راست میگی؟!
-اگه دروغ بگم که حتماً خودت می فهمی!متوجهی که چی می گم!
«یه لحظه فکر کردم!درست می گفت!انگار هیچ اتفاقی برام نیفتاده بود!هنوز دست نخورده بود!»
-حلقه هنوز همون جاست که بود!نه؟!
«به دستم نگاه کردم!حلقه تو انگشتم بود!یه مرتبه دلم راحت شد و خندیدم که گفت»
-گرسنه ت نیس؟!
-چرا! خیلی!
-من تو اشپزخونه م!لباساتو بپوش و بیا!
«تند بلند شدم و بازم به خودم نگاه کردم!نه!هیچ اتفاقی نیفتاده بود!سالم بودم!از موقعیت سوء استفاده نکرده بود برای همینم بیشتر عاشقش شدم!
لباسامو پوشیدم و رفتم تواشپزخونه و بهش گفتم»
-وقتی لباس تنم نبود که نگاهم نکردی!
-چرا!
-کار بدی کردی!یه جنتلمن هیچوقت اینکارو نمی کنه!
-یه احمق یه افرینش زیبا رو نگاه نمی کنه!اما می تونه این نگاه کردن فقط برای یه بار باشه!مثل چشم افتادن به یه صحنه!
«از تعریفش خوشم اومد و رفتم سر میز نشستم که پیتزاها رو اورد و دوتایی شروع کردیم به خوردن!انقدر گرسنه م بود که بلافاصله همه ش رو خوردم!واقعاً برام لذت بخش بود.غذا خوردن در کنار مردی که واقعاً دوستش داشتم!با همدیگه غذا می خوردیم و می خندیدیم و اون برام تعریف می کرد چه کارای خننده داری انجام می دادم و چه چیزایی تو خواب گفتم!
خلاصه ساعت حدود چهار بود که از همونجا یه تلفن زدم به شوکا که گفت زود برم خونه بعدش با سهیل سوار ماشین شدیم و منو رسوند نزدیک خونه و قرار شد بعداً بهم تلفن بکنه.
ازش خداحافظی کردم و رفت.منم رفتم خونه هنوز نرسیده حلقه ای رو که برام خریده بود به شوکا نشون دادم!اولش با ناباوری بهش نگاه می کرد و بعدش خیلی خیلی خوشجال شد.جریان رو کامل براش تعریف نکردم!می دونستم اگه یه کلمه بگم شروع می کنه در مورد سهیل بد گفتن و منم اصلاً تحملش رو نداشتم که کسی در مورد سهیل حرف بدی بزنه!برای همینم همه چی رو نگفتم.
یادمه سه روز بعد صبح بهم زنگ زد.البته هر روز با همدیگه تلفنی صحب میکردیم اما اون روز صبح که تلفن کرد، دیدم یه جور دیگه س!»
-الو!افسانه؟
-سلام! خودمم!اشتباه نگرفتی.
-سلام ،چطوری؟
-خوبم،تو چطوری؟
-من؟
-اره دیگه!مگه جز خودت کس دیگه م اونجا هست؟
-نه،کسی نیست!
-حالا بالاخره خوبی یا نه؟
«اینو گفتم و خندیدم اما دیدم از اون طرف هیچ صدایی نمی اد!»
-سهیل!
-هان؟
-گوشی دستته؟!
-اره!
-طوری شده؟!
-می تونی بیای اینجا؟!
-چی شده؟!
-می تونی؟!
-اره،اما بگو ببینم چی شده؟!
-چیزی نشده!بهت احتیاج دارم!الان از اون وقتاس که باید پیشم باشی!
-خیلی خب!خیلی خب!تا سه ربع دیگه اونجام!فقط بگو تو خوبی؟!
-اره!خوبم!
-زود می ام!خداحافظ!
«نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و یه ارایش مختصر کردم!شوکام مرتب می پرسید چی شده چی شده؟! خودمم نمی دونستم چی شده که براش بگم فقط گفتم انگار مشکلی برای سهیل پیش اومده!اونم شروع کرد به نصیحت کردن که مواظب باش خودتو درگیر چیزی نکن و تو کاری دخالت نکن و این چیزا که من تو اون لحظه اصلاً حوصله شو نداشتم!بالاخره موقعی که داشتم از خونه می اومدم بیرون ازم قول گرفت که تا رسیدم اونجا بهش زنگ بزنم و جریان رو بگم!سفارشم کردم که اگه احیاناً بابا اومد خونه یا تلفن کرد بهش بگه که رفتم کلاس.
تند از خونه اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و نیم ساعت بعد جلوی خونه شون بودم و زنگ زدم و رفتم بالا.بازم در رو برام باز گذاشته بود.رفتم تو!»
-سهیل! چی شده؟!
«همونجور جلوی در ایستاده بود و مات شده بود به من!تمام صورتش کبود بود!حدس زدم با یکی دعواش شده و کار به کتک کاری کشیده!»
-چی شده سهیل؟!دعوا کردی؟!
«اروم رفت و در رو بست و رفت رو یه مبل نشست.رفتم پهلوش که دیدم هر دو تا دشتس زخمی شده و خون زده بیرون!»
-چی شده اخه؟!با کی دعوات شده!حرف بزن دیگه!
«سرش رو انداخت پایین و اروم گفت»
-با کسی دعوام نشده!
-پس چی شده؟!چرا صورتت اینطوری کبوده؟!دستات چی شده؟!
-هیچی!
-خفه م کردی سهیل!بگو دیگه!خجالت نکش!اگه با کسی دعوات شده...!
-نه!کار خودمه!
«یه لحظه مات شدم بهش و بعد گفتم»
-خودت؟!
-اره.
-یعنی خودت صورتت رو اینجوری کبود کردی؟!
-اره.
-چه طوری؟!
-خودمو زدم!با مشت زدم تو صورتم!
«فقط نگاهش کردم که گفت»
-دستامم همینطور!انقدر با مشت زدم به دیوار که اینجوری شده!
-اخه چرا؟!مگه تو دیوونه ای؟!
-نه!
-پس بگو چرا اینکارو کردی!
-می خوام یه چیزی بهت بگم!یعنی باید بگم!بعدش تو ازادی که هر جور خواستی تصمیم بگیری!می تونی بذاری بری1اصلاً بهت ایراد نمی گیرم!
-چرا باید برم؟!بگو ببینم جریان چیه؟!
-من بیمارم افسانه!یه بیمار روانی!یعنی روانی شدم!روانی م کردن!
-کی؟!
-من بهت دروغ گفتم1یعنی یه مقدار دروغ گفتم!
-چی رو دروغ گفتی؟!
-هی ازم سوال نکن!بذار خودم بگم!
«هیچی نگفتم که یه سیگار روشن کرد و گفت»
-پدرم تو این چند ساله خیلی به من محبت کرده!یعنی به طریق خودش!غیر از موضوع نوار که مسخره م می کنه،در مورد پول و این چیزا خیلی بهم کمک می کنه!پول اجاره ی این اپارتمان ،پول توجیبی که شاید دو برابر حقوق یه مهندس این مملکته!گاه گداریم یه مقدار پول می ده که من به مادرم بدم.چون می دونه که خیلی دوستش دارم!
«ساکت شد و یه پک به سیگارش زد.حدس می زدم که مسئله هر چی هست در مورد مادرشه!حتماً چیزی دیده یا فهمیده!اما صبر کردم تا خودش به حرف بیاد.دو سه دقیقه هیچی نگفت و سیگار کشید و بعدش دوباره شروع کرد!»
-درسته که پدرم از مادرم جدا شد و لطمه ی بزرگی به من زد اما از اون که بگذریم برای من پدر خوبی بوده و هر کاری که از دستش براومده برام کرده!مثلاً سال یکی دو بار منو می فرسته اروپا!می دونی این یعنی چی؟!هر بار که می رم چند میلیون خرجم می شه!
«بازم ساکت شد.داشتم دیوونه می شدم اما هر جوری بود جلوی خودمو گرفتم که بازم شروع کرد به حرف زدن.»

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خیلیم منو دوست داره!عاشق منه!بهم افتخار می کنه!همیشه م می گه!جلو همه می گه که به وجود من افتخار می کنه!
«یه سیگار دیگه روشن کرد!منم یکی برداشتم و روشن کردم که اینطوری بتونم جلو خودمو بگیرم و ازش سوال نکنم و بذارم خودش جریان رو تعریف کنه!»
-منم دوستش دارم!با کمی دلخوری دوستش دارم!برای همینم دارم دیوونه می شم!یعنی دیوونه شدم!به حد جنون رسیدم!دیشب می خواستم خودمو خلاص کنم اما هر جوری بود صبر کردم و صبح اومدم اینجا!بازم خواستم همین کارو بکنم!حتی این تیغم اوردم!
«یه ان چشمم رفت طرف میز !یه تیغ روش بود!نفسم بند اومد!دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم »
- چرا سهیل؟!مگه چی شده؟!نکنه بازم چیزی در مورد مادرت شنیدی؟!
- نه !نه !
- تو رو خدا زودتر بگو!داری سکتم میدی !
«یه نگاهی بهم کرد و گفت »
- زهره!ولم نمیکنه!
«یه مرتبه اتیش گرفتم !انگار که اب جوش ریختن رو سرم !تمام سلولهای بدنم می زد !انچنان حس حسادت و کینه درونم نسبت به زهره ایجاد شده بود که اگه اون لحظه اونجا بود حتما کشته بودمش!دلم میخواست با دستام تیکه تیکه ش کنم !
سیگارم رو خاموش کردم و یکی دیگه برررداشتم و روشن کررردم سعییی کردم اروم باشم »
- یعنی دوباره اومده سراغت؟!
- دوباره نه!
- یعنی چی؟!
- اینجاش رو بهت دروغ گفتم !اون اصلا منو ول نکرده!کمتر شده اما ولم نکرده !منم دیگه نمیتونم طاقت بیارم !برای همینم میخواستم خودکشی کنم اما وقتی به تو فکر میکردم کمی اروم می شدم !صبحی م که اومدم اینجا فقط فکر تو بود که جلوم رو گرفت و برای اینکه کمی اروم بشم شروع کردم به خود ازاری !انقدر با مشت زدم تو صورت خودم که از درد داشتم می مردم !بعدشم که این بلا رو سر دستام اوردم !
- چرا بهم دروغ گفتی؟
- ترسیدم که بری!
«یه لحظه فکر کردم و گفتم »
- خودتم دلت میخواد؟!
- نه !نه به خدا!نه به جون تو !نفرت دارم ازش اما نمیتونم کاری بکنم !
- چرا؟!
- می ترسم !تهدیدم میکنه !اگه پدرم بفهمه می دونی چی میشه؟!
- تو رو می کشه؟!خب خودتم که میخواستی همین کارو بکنی!
- خودشو می کشه !زهره رو می کشه!من مردن برام ترس نداره!اما نمیخوام بلایی سر پدرم بیاد!دیگه نمیتونم تحمل کنم !
- باهاش حرف زدی؟!
- هزار بار!حرف زدم ! خواهش کردم !التماس کردم !تهدیدش کردم !اما عاشق منه !هیچی توش اثر نداره!مثل دیوونه هاس !از هیچی نمیترسه!فقط منو میخواد!
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم !نمیدونم!
«یه مرتبه زد زیر گریه !مثل یه زن گریه میکرد !دلم میخواست دستم به اون زنیکه کثافت می رسید تا بهش حالی کنم که سهیل صاحب داره و حق اون نیست!مرتب داشتم تو فکر دنبال راه حل می گشتم !یه حس مالکیت شدید توم ایجاد شده بد!مثل اینکه یه نفر بخواد همه چیزایی رو که دارم ازم بگیره !و منم اماده هر جور دفاعی شده بودم !برام فرق نمیکرد که اخرش چی میشه فقط برام این مهم بود که از حقم دفاع کنم !از سهیل از نامزدم !
اروم دست کشیدم به موهاش!برگشت طرفم و صورتش رو گذاشت تو دستام !دلم اتیش گرفت !دلم میخواست دهنم رو باز کنم و هرچی فحش بلدم به اون زهره کثافت بدم اما چه فایده داشت؟!باید عاقلانه فکر میکردم !
بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم و اومدم بیرون و یه زنگ زدم به شوکا که خیالش راحت بشه و بعد رفتم پیش سهیل نشستم و گفتم »
- خب!بسه دیگه!مرد که گریه نمیکنه!بسه!
«دستش رو گرفتم و بلندش کردم و بردم تو دستشویی و صورتش رو شستم و با دستمال کاغذی خشکش کردم و برگشتم تو اشپزخونه و چایی دم کردم و از همونجا بلند گفتم »
- الان یه چایی برات میارم که حسابی سر حال بیای.
«جواب نداد . منم همونجا موندم و فکر کردم . یه ده دقیقه ای فکر کردم و بعدش دو تا چایی ریختم و رفتم تو سالن و گذاشتم رو میز و خودمم نشستم که گفت »
- تو هیچ احساسی نداری؟
- چه احساسی؟
- مثل حسادت !زنها این موقع خیلی حسود می شن که نشونه عشق شونه !
- ببین سهیل!من الان یه حس کینه خیلی شدید نسبت به زهره دارم اما نمیخوام بذارم که این کینه و نفرت راه عقلم رو ببنده و ذهنم رو کور کنه !یه همچین مواقعی باید فکر کرد !عاقلانه!
- یعنی راهی هم هست ؟
- اره ،چرا نیست؟!
- مثلا چی؟
- خیلی ساده!
- بگو!
- یه مدت برو با مادرت زندگی کن !اینطوری با یه تیر چند نشون تا نشون زدی!اول و مهم ترین اینکه از دست اون کثافت راحت می شی!دومیش اینکه اون ذهنیت بدی که نسبت به مادرت داری عوض میشه !سوم اینکه مادرتم خوشحال کردی!چطوره؟
«یه ان مات شد بهم که زود گفتم »
- به پدرتم بگو که چون مادرت کمی مریضه و خیلیم تنهاس ،یه مدت میری که اون کمتر غصه بخوره و بعدش برمیگردی!باید مرتب م به پدرت سر بزنی!بیشتر محل کارش . دو هفته ای یبارم میری خونهه تون . فقط موقعی میری که پدرت خونه باشه !
«یه مرتبه پرید و دستامو گرفت و همونجور که ماچ میکرد گفت »
- دوستت دارم ،دوستت دارم ،دوستت دارم !از همون لحظه میدونستم که تو میتونی کمکم کنی!برای همینم وقتی بهت فکر میکردم اروم میشدم !من چقدر احمقم افسانه ؟!چطور راه حل به این سادگی به عقل خودم نرسیده بود؟!
«به قدری اون لحظخ احساس شیرینی داشتم که حاضر نبودم با تمام دنیا عوضش کنم !احساس برتری!احساس مفید بودن!داشتم شیرینی اون لحظات رو مزه مزه میکردم اما یادم افتاد نباید طوری باشه که سهیل در مقابلم احساس کوچکی بکنه برای همینم زود گفتم »
- بخاطر اینکه تو ذهنت درگیر بوده !اونقدر تحت فشار بودی که قدرت تفکر رو از دست دادی!
- مرسی افسانه !مرسی!همین امشب با پدرم حرف میزنم !شاید همین فردا رفتم خونه مادرم !وای خدا جون چقدر خوشحالم !چه احمقیم من !چقدر خودمو ازار دادم !اگه بدونی چقدر سر و صورتم درد میکنه !انگشتامو نمیتونم حرکت بدم !چه مشتهایی زدم تو صورت خودم !
- دیگه تموم شد !از این به بعدم هر وقت مشکلی برات پیش اومد قبل از اینکه کاری بکنی،یه زنگ به من بزن که اول کمی در موردش با همدیگه حرف بزنیم و بعد تصمیم بگیر!
- از این به بعد بدون اینکه به تو بگم اب نمیخورم !مطمئن باش!
«بعد دوباره دستام و گرفت تو دستش و گفت »
- خیلی وقت بود که دنبال یکی مثل تو میگشتم !
«همینجوری نگاهم کردو بعد گفت »
- چایی ا یخ کرد !
- الان عوضش میکنم !
- نه !تو برو بشین ،من عوض شون میکنم !
- تو که گفتی تو خونه کار نمیکنی!
- این بار یه جایزه س!جایزه راه حلی که برام پیدا کردی!
«بهش خندیدم و رفتم نشستم . اونم سینی چایی رو برداشت و برد!کم کم داشتم به خصوصیات اخلاقیش اشنا میشدم !راست میگفت !یه حالت بیماری درونش بود!چند سالی بود که تحت فشارهای عصبی قرار داشت و همینم باعث شده بود که گاهی رفتارهای عجیبی ازش سر بزنه !اگه زهره دست از سرش بر میداشت ،من براش فرشته نجات می شدم و از همین الان نمیتونستم خودمو با لباس عروسی ببینم !از این فکر بی اختیار خندیدم!شایدم زهره وسیله پیروزی من بود !
یه خرده بعد با دو تا فنجون چایی اومد و یکیش رو داد به من و خودشم نشست . دیگه تو صورتش اثری از غم و غصه و این چیزا نبود! با خنده و شوخی چایی مون رو خوردیم که بلند شد و رفت و همون بسته سیگار رو اورد و دو تا از توش در اورد که گفتم »
- من نمیکشم سهیل!
- چرا؟!
- همون یه دفعه برام کافیه !
- اولا مگه اتفاقی افتاد که ترسیدی؟!
- نه اما!
- دوما !اون دفعه اول بود که روت اونطوری اثر کرد!دفعه دوم دیگه اون اثر رو نداره!
- اخه...!
- بگیر دیگه !الان تو یه شرایطی م که دوست دارم با هم بکشیم !فقط تو نصفش رو بکش!
«نمیدونستم چی بگم!اگه نمیکشیدم ناراحت می شد و نمیخواستم حالا که اینطوری اومده طرفم از خودم برنجونمش برای همینم سیگار رو گرفتم و روشنشون کرد. من یه پک زدم که گفت »
- نگفتم دیگه اینطوری بکش!اینطوری اصلا بهت احساسی دست نمیده !دودش رو بده تو !
«یه پک دیگه زدم و دودش رو دادم تو اما زود برگردوندم بیرون و یه لحظه منتظر شدم که ببینم سرم گیج میره یا نه اما نرفت !»
- سرت گیج رفت؟
- نه !
- دیدی بهت راست گفتم !دفعه اولش فقط اونطوریه .
- پس دیگه به چه درد میخوره ؟
- نه ،اثر داره اما یه اثر خوب!ادمو گرم میکنه ولی از خود بیخود نمیکنه !خیلی ملایم ادمو میگیره !
- مثل مشروب؟
- اره فقط دیگه دهن ادم بو نمیگیره !
«با احتیاط یه پک دیگه زدم . خودش تند تند می کشید »
- هر وقت نخواستی بدش به من خاموشش نکن!
- نه ،فعلا چیزیم نشده !
- خب هرکسی یه ظرفیتی داره!همون اندازه ظرفیت کافیه !
«یه پک دیگه کشیدم »
- امروز ناهار چی بخوریم ؟
- هرچی که بشه!
- مجبورم زنگ بزنم بازم پیتزا بیارن!راستی اینجا کبابم دارن!میخوری؟
- برای من فرقی نداره!
- سیگار رو اینطوری بگیر بالا و بعد بکش!
«همونجور که گفته بود کشیدم . دیگه سرم گیج نمی رفت اما بازم خنده م گرفت »
- بذار یه نوار قشنگ بذارم که برای این حال عالیه !
«بلند شد و یه نوار گذاشت و ضبط رو روشن کرد . یه اهنگ خارجی تند!ادمو بی اختیار به حرکت می اورد !یه خرده گوش دادم و اخر سیگارم رو کشیدم و خاموشش کردم که گفت »
- - تمومش رو کشیدی؟!
«یه مرتبه از جام بلند شدم . انگار تمام بدنم انرژی شده بود !باید یه جوری تخلیه ش می کردم برای همینم شروع کردم به نفش عمیق کشیدنم !احساس میکردم هوا سبک شده !احساس نی وزنی !احساس پرواز!
سردرگمی!گیجی!بالا پایین پریدن!
دوتایی همچین میرقصیدیم که انگار این اخرین رقص مونه !مثل دیوونه ها بالا و پایین می پریدیم !خیلی جالب بود که ادم بتونه رقصیدن خودش رو بصورت زنده ببینه !دوتایی رو کاناپه دراز کشیده بودیم و رقصیدن خودمونو تماشا می کردیم !یعنی تماشا نمیکردیم !گاهی نگاهمون می افتاد!افسانه و سهیل داشتن اون وسط می رقصیدن و ماهام رو کاناپه خوابیده بودیم !افسانه و سهیل دست همدیگه رو گرفته بودن و بالا و پایین می پریدن و ماهام گاهی تماشاشون می کردیم !افسانه و سهیل پاهاشونو هی محکم میکوبیدن رو زمین و ماهام رو کاناپه خوابیده بودیم و بهشون می خندیدیم !هی نگاه شون می کردیم و هی میخندیدیم !خنده ،خنده ،خنده!خنده ،خنده هایی از ته دل اما نه !فقط نمی خندیدیم !سهیل داشت یه کاری میکرد 1منم میخندیدیم و نگاهش می کردم و هیچی نمیگفتم !صدای موزیک اروم شد !سرعتشم کم شد !دیگه اون موزیک تند پخش نمی شد !یه اهنگ ملایم قشنگ بود !داشتم به افسانه و سهیل نگاه میکردم و می خندیدم !دیگه مثل اول نمی رقصیدن !خسته شده بودن !تو همین موقع دست همدیگه رو گرفتن و اروم اومدن طرف ما !انگار اونام میخواستن رو کاناپه دراز بکشن !اما رو کاناپه که ما خوابیده بودیم !اگه ما اینجاییم ،پس اونا کین که دارن می ان ؟!اینجا که جا نیست !اونام دارن میخوابن رو کاماپه !وای خدا جون !اینا که خود ما هستن !من و سهیل!سهیل داره چیکار میکنه؟!من دارم چیکار میکنم؟!وای خدا جون!چی شده؟!چیکار کردیم؟!ما که فقط رو کاناپه دراز کشیده بودیم و افسانه و سهیلم فقط داشتن اون وسط می رقصیدن !پس کی این اتفاق افتاد!چرا سهیل رفته رو اون یکی مبل نشسته و سیگار میکشه؟اون دو نفر دیگه کجا رفتن؟!ما که چهار تا بودیم پس چرا الان فقط من و سهیل تنهایین؟!وای خدا جون چیکار کردم؟!چه بلایی سر خوردم اوردم؟!تمام کاناپه کثیف شده! یعنی به همین سادگی همه چیز تموم شد؟!یعنی تو همین مدت کم همه چیز به کثافت کشیده شد؟!چرا؟!ما که داشتیم فقط می رقصیدیم !پس چه جوری اینطوری شد؟!حالا چیکار کنم؟!
«یه مرتبه شروع کردم به فریاد زدن و سهیل رو صدار کردن!»
- سهیل! سهیل! سهیل!
«انگار صدامو نمی شنید یا من صدام از تو گلوم در نمی اومد!اروم نشسته بود اونجا و سرش رو انداخته بود پایین و سیگارم لای انگشتاش بود!اصلا نمی فهمید که دارم صداش می کنم !شاید م اتفاقی نیفتاده بود!مثل اون هفته !اما نه !پس چرا کثیفم؟!
از جام بلند شدم انگار صحنه اون دفعه داشت برام تکرار می شد !بدون لباس بلند شدم و ایستادم اما نه !این یه تکرار نیست!همه چی برام تموم شده !وای!چه جوری تو چشای پدرم نگاه کنم ؟!بهش چی بگم؟!بگم جای درس خوندن چیکار کردم؟!چطوری بهش بگم که تمام ارزوهاش رو به باد دادم؟!اروزهای خودم چی؟!چه راحت همه شون به باد رفت !»
- سهیل! سهیل!
«بازم همونجا نشسته بودو سیگار می کشید !اصلا منو نگاه نمی کرد !اونم فهمیده بود چه غلطی کرده!
اروم نشستم رو کاناپه و شروع کردم به گریه کردن !اما دیگه این گریه ها مثل اون خنده ها مصنوعی نبود!یه گریه واقعی !میدونستم چی شده! دیگه به خودم اومده بودم و می فهمیدم چه بلایی سرم اومده!همینجوری نشستم و گریه کردم که احساس کردم اومده بغلم نشسته!»
- خب دیگه حالا !گریه نکن!
- چرا سهیل؟!چرا؟!من به تو اعتماد کردم!چرا این بلا رو سرم اوردی؟!
- تو چرا گذاشتی؟!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- من نمیفهمیدم !اون گه رو دادی من کشیدم که نفهمم چیکار دارم میکنم !تو میدونستی که اینطوری می شه !تو میخواستی که اینطوری بشه !تو خیل پستی سهیل!من به تو محبت کردم اما تو عوضش منو نابود کردی!
- گریه نکن !این حرفا یعنی چی؟!طوری نشده که !
- دیگه میخواستی چطوری بشه؟!از این بدتر؟!
- تو اروم باش تا بهت بگم !
- چی بگی دیگه؟! دیگه چیکار میخوای برات بکنم؟!همه چیزم رو ازم گرفتی!من اینو نمیخواستم! تو نامردی سهیل!نامردی!
- منم اینطوری نمیخواستم اما به خدا دست خودم نبود!اصلا نفهمیدم چطور شد!
- بهت گفتم اون کثافت رو نمیکشم اما هی اصرار کردی!
- من دوست دارم افسانه !تنهات نمیذارم!
- میدونی چه بلایی سر من اوردی؟!منکه انقدر دوست داشتم!
- بازم دوستم داشته باش!به من اعتماد کن !
- که چی بشه؟!
- می ام خاستگاریت !هر جوری هست پدرم رو راضی میکنم که بیاد خاستگاریت !اون موقع همه چی حل میشه !
«دیگه چیزی نگفتم و فقط گریه کردم !از خودم متنفر شدم!از خودم !از سهیل!از شوکا که باعث همه این چیزا شده بود !اگه اون نبود الان من اینجا نبودم و این اتفاق برام نیتفاده بود !اصلا من اینجا چیکار میکنم ؟!من الان باید سر کلاسم باشم و درسم رو بخونم !نه اینکه ...!کاشکی مادرم زنده بود و باهام دعوا می کردو تا میخواسنم کار بدی بکنم تنبیهم می کرد تا امروز یه همچین بلایی سرم نیاد!واقعا خودمم که اینجا نشستم؟!من که یه موقع تمام پسرا رو بازی می دادم؟!وای که چقدر احمق بودم!همین الانم چقدر احمقم !»
- بسه دیگه افسانه !اتفاقیه که افتاده !الان باید فکر راه حل باشیم !از گریه کردن که کاری درست نمی شه !بلند شو لباساتو بپوش و یه ابی بزن به صورتت !مگه خودت به من نگفتی که یه همچین موقع ها باید فکر کرد و تصمیم کرفت!مطمئن باش همه چی درست می شه !بهت قول می دم !من دوستت درام افسانه !بهت خیانت نمی کنم !مطمئن باش !
* * *
«اون روز وقتی برگشتم خونه ،هرکاری کردم که حالت عادی به خودم بگیرم نشد و شوکا فهمید که ناراحتم . بهش گفتم که با سهیل دعوام شده و بازم یه خرده نصیحتم کردو مسئله تموم شد !اون شب تا صبح گریه کردم !دیگه چیزی دست من نبود و همه چی بستگی به سهیل داشت !تا صبح هزار تا فکر اومد تو سرم !نکنه نامردی کنه؟!نکنه بزنه زیر همه چیز!اگه نیاد خواستگاریم چی؟!اگه پدرش مخالفت کنه چی؟!وای!جواب پدرم رو چی بدم؟!ابروم تو فامیل می ره !چه کثافتیم من !
فرداش بلند شدم و به هوای کلاس از خونه رفتم بیرون و از تو خیابون تلفن زدم به سهیل !خونه نبود!رفتم یه ساعتی تو خیابونا قدم زدم و دوباره تلفن کردم اما بازم کسی جواب نداد !ترس و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود !گرسنه م بود !احساس پوچی می کردم !احساس لجن بودن !
رفتم تو یه اغذیه فروشی و یه ساندویچ گرفتم و خوردم !یعنی به زور قورت دادم !بعدش اومدم بیرون و دوباره بهش تلفن زدم که این دفعه برداشت »
- الو !سهیل!کجایی؟!
- سلام !تو کجایی؟!
- تو خیابونا !چند بار بهت زنگ زدم !
- منم نیم ساعت پیش بهت زنگ زدم !
- زدی خونه؟!
- اره 1شوکا بود !
- چیزی که نگفتی؟!
- نه !تو الان کجایی؟!
- نزدیک خونه تو 1
- بیا اینجا !
- چیکار کردی؟!
- بیا تا بهت بگم !
«تلفن رو قطع کردم و یه تاکسی گرفتم و رفتم دم خونه شون و رفتم بالا و رفتم تو . تند اومد جلوم و بغلم کرد !»
-- چی شد سهیل؟!با پدرت حرف زدی؟!
- با پدرم نه !با مادرم حرف زدم !
- بهش نگفتی که چی شده ؟!
- نه فقط گفتم که یه دختری رو دوست دارم !
- خب چی شد؟!
- خیلی خوشحال شد !قرار شد خودش با پدرم صحبت کنه !
- کی؟!
- همین امروز!
- وای سهیل دارم دیوونه میشم !تو نمیفهمی کن الان چه حالی دارم !
- انقدر خودت رو ناراحت نکن !درست میشه همه چی !بهت قول دادم !مگه به من اعتماد نداری؟!
- چرا اما دست خودم نیست!تو چون یه مردی ،نمیتونی ال یه دختر رو تو این موقع درک کنی!من ابروم در خطره !ابروی پدرم !ابروی تمام فامیلم !
- منکه دارم همه چیز رو درست میکنم !
- میدونم اما تا این مسئله حل بشه من داغون شدم !
- نه ،خودتو کنترل کن !فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده !
- چی اتفاقی نیفتاده؟!
- حالا بیا بشین !
«رفتم و نشستم که گفت »
- وقتی به مادرم گفتم که عاشق تو شدم خیلی خوشحال شد !خیلی وقت بود که بهم اصرار می کرد ازدواج کنم !وقتی شنید از خوشحالی یه جیغ کشید!امروزم تلفن می کنه به پدرم که جریان رو بهش بگه !میدونم که پدرمم خوشحال می شه !
- اگه پدرت مخالفت کرد چی؟!
- خیالت راحت باشه 1نمی کنه 1
- اگه کرد؟!
- فکر اونجاشم کردم !پدرم همیشه میخواست که به قول خودش من دست از این جنگولک بازیا بردارم و برم فروشگاه پیش خودش کار کنم !اگه خواست مخالفت کنه که نمی کنه ،بهش می گم اگه بیاد خاستگاری ،منم می رم فروشگاه و مشغول کار می شم !اینو بهش بگم دیگه راضی میشه !مطمئن باش !
«یه مرتبه زدم زیر گریه !یه گریه شدید عصبی!تند اومد بغلم نشست و گفت »
- دیگه گریه ت برای چیه ؟!
- اینطوری نمیخواستم !
- چه فرقی می کنه ؟! برای من که تو عوض نشدی!تو برای من همون افسانه ای که دوستت دارم !
- تو رو خدا راست می گی ؟!
- چرا دروغ بگم ؟!من دوستت دارم افسانه 1تا اخرشم باهات می مونم !مطمئن باش تا چند روز دیگه می اییم خاستگاری!اون وقت دیگه همه چی تموم میشه !زودم عقد می کنیم !دیگه چی می خوای؟!
- من فقط ازت می خوام که مرد باشی سهیل !هونطوری که من تو رو تنها نذاشتم و هرچی گفتی گوش کردم و خودمو خیلی راحت در اختیارت گذاشتم ،توام مرد باشی و نذاری ابروی من بره !
-منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
- مطمئن باش !بهت قول دادم !قول مردونه !
- نکن سهیل!حوصله ندارم !
- دیگه چرا؟!
- دوباره نه !شروع نکن!
- دیگه چه فرقی میکنه !فکر کن الان زن و شوهریم !
- تا زن و شوهر بشیم خیلی مونده!
- چند روز بیشتر نمونده!
- تو رو خدا ول کن سهیل !
- اینطوری دوستم داری؟!
- اینطوری دوستم داری؟!
- نه فاما اخه...آه،سهیل !
(سکوت)
- خب؟!بعدش چی شد؟!
- فرداش بهم زنگ زد و گفت که پدرش رفته مسافرت و مادرش نتونسته باهاش صحبت کنه فگفت که سه روزه دیگه بر میگرده و میگه که مادرش بهش تلفن کنه و ترتیب که رو بده !
اون سه روز مثل سه سال برام گذشت !هر روز بهش زنگ زدم که ببینم پدرش اومده یا نه !هر دفعه م دلداریم می داد و می گفت که خیالم راحت باشه !
بالاخره سه روز گذشت !عصروش هر چی بهش تلفن زدم کسی جواب نداد 1داشتم دیگه دیوونه می شدم . تا شب یواشکی چند بار بهش تلفن کردم اما خونه نبود !
فرداش ساعت یازده بود که رفتم در خونه ش و زنگ زدم اما بازم کسی خونه نبود !همونجا نشستم !یه ساعت رو ساعت سه ساعت !
بالاخره حدود ساعت سه و نیم بود که با ماشینش اومد!تا منو دید و تند پیاده شد !خیلی عصبانی بودم !اومدم بپرم بهش که با دست بهم اشاره کرد !هیچی نگفتم و دوتایی رفتیم بالا و تا رسیدیم با عصبانیت گفتم »
- سهیل !داری بازی م می دی؟!
- با که ترسیدی!
- اره ترسیدم !خیلیم ترسیدم !و بدون که وقتی بترسم ممکنه خیلی کارهای ترسناک انجام بدم 1
- داری منو تهدید می کنی؟!
- هر جور میخوای فکر کن !
- چی خیال کردی؟!فکر کردی من همه چی بادم رفته ؟!
- اره !یادت رفته !
- تو میدونی تا همین الان کجا بودم ؟!
- نه 1برامم مهم نیست که کجا بودی !مهم اینه که تکلیف خودمو بدونم !
- خب منم دنبال همین کار بودم دیکه !
- مگه این کار اداریه که دنبالش بودی؟!
- منظورم اینه که پیش پدرمبودم و داشتم باهاش حرف می زدم !
- خب چی شد؟!
- اولش که می گفت ازدواج بران زوده و هنوز به سن ازدواج نرسیدی!
- مگه تو دختری که باید به سن ازدواج برسی؟!
- پدرم اینو گفت !
- خب؟!
- چرا داد می زنی؟!بذار حرفم رو بزنم !
- خب بگو !
- بالاخره راضیش کردم !قراره یا امشب یا فردا شب زنگ بزنه خونه تون و با پدرت صحبت کنه !
- راست میگی سهیل!
- اره !اره !اره !بیخودم منو تهدید نکن 1برات بگم که بدونی !پدرم یه دختر دیگه رو برام در نظر گرفته بود !دختر یکی از اقوام مون !منم تهدیدش کردم !بهش گفتم یا با دختری که دوستش دارم ازدواج میکنم یا خودمو می کشم !فقط م به خاطر تو !پدرمم وقتی دید که دارم جدی باهاش حرف میزنم قبول کرد !یعنی مادرمم چند بار باهاش حرف زده بود !حالام همه چی داره درست می شه !یا امشب یا فردا شب پدرم تلفن می کنه و قرار خاستگاری رو با پدرت میذاره !
«یه نفس راحت کشیدم و پریدم بغلش کردم و گفتم »
- مرسی سهیل !مرسی!می دونستم که مردی!ببخش از اینکه عصبانی شدم !اخه دست خودم نبود!خیلی می ترسم!
- اخه ترس برای چی؟!من که بهت گفتم تنهات نمیذارم !حتی اگه پدرمم راضی نمی شد ،خودم می اومدم خاستگاری و به پدرت می گفتم که تو رو خیلی دوست دارم !حتما پدرمم قبول می کرد !دیگه چرا انقدر می ترسی؟!بیا بشین !دیگه چیزی نمونده !چشم به هم بزنی همه چی درست میشه !اما یه مسئله دیگه م هست !
- چی؟!
- اومدیم و پدرت راضی نشد !شاید بگه که ازدواج برای تو زوده!اون وقت چی؟!
- نمیدونم !نمیدونم 1تو بگو چیکار کنم !
- خیلی راحت !اون وقت باید جریان رو به پدرت بگیم !نهایتا یه دعوا باهامون میکنه و بعدش رضایت می ده !
- وای!اگه پدرم بفهمه...!
- اخرش اینه که یه کتکی بهت می زنه دیگه !شوکاکه هست !می اد زود جلو و وساطت می کنه !بعدشم وقتی منو ببینه چهارتا فحش بهم می ده و تموم میشه میره پی کار!وقتی که دامادش شدم دیگه باهام مهربون می شه !
«یه مرتبه هر دو زدیم زیر خنده که گفت »
- بعد از چند سال می شینیم و یاد اون روزا می افتیم و با همدیگه می خندیم !
- خدا کنه همه چی زودتر درست بشه!
- میشه ،غصه نخور !حالا بگو ببینم چطوری؟!دلم برات خیلی تنگ شده بود !
- اه ...سهیل !
(سکوت)
- فردا شبش حدود هشت بود که تلفن زنگ زد !خودم بغل تلفن بودم !یعنی مخصوصا اونجا ها بودم و منتظر!خلاصه تند تلفن رو برداشتم !صدای یه مرد بود . سلام و احوال پرسی کرد و گفت که میخواد با پدرم صحبت کنه 1از خوشحالی داشتم بال در می اوردم !زود پدرم رو صدا کردم و تلفن رو دادم بهش!پدرم گوشی رو گرفت و بعد از سلام و علیگ فقط گش داد و بعدش کمی من من کرد و گفت خواهش میکنم!تشریف بیارین 1دو سه دقیقه بعدم خداحافظی کرد و تلفن رو گذاشت و اول یه نگاهی به من کرد و بعد به شوکا گفت »
- بیا به دقیقه کارت دارم!
«قبلا جریان خاستگاری رو به شوکا گفته بودم و امادگی داشت.با پدرم رفت تو اتاق و حدود بیست دقیقه با همدیگه حرف زدم و بعد هر دو خوشحال و خندون اومدن بیرون!تا خنده شوکا رو دیدم فهمیدم که کار خودش رو کرده 1مخصوصا رفتم تو اتاقم که پدرم صدام کرد . اروم اومدم بیرون که دیدم هر دو تو سالن نشستن . رفتم رو مبل نشستم که پدرم گفت »
- میشناسی شون ؟
- کی رو بابا؟
- همینا رو دیگه !
- کی ا رو ؟!
- حالا دیگه نمیخواد منو دست بندازی !همینا که قراره بیان خاستگاریت ؟!
«سرمو انداختم پایین که شوکا گفت »
- خجالت نکش !خب به بابات بگو دیگه !
«اروم سرمو کمی بلند کردم و گفتم»
- اره بابا جون !
«پدرم خندید و گفت »
- پسره چیکاره س؟
- لیسانسش رو گرفته !
- کاری چیزیم داره؟
- فعلا نه !یعنی پدرش خیلی پولداره و اصرار داره که اونم بره پیشش کار کنه اما قبول نمیکنه !
- این کیه!یعنی اسمش چیه؟
«بازم خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و یواش گفتم »
- سهیل.
- خب ! خب ! خب !گو ببینم کجا باهاش اشنا شدی؟
«قبلا همه این جوابا رو اماده کرده بودم !»
- تو خیابون !چند بار دنبالم اومده بود و خونه مون رو یاد گرفته بود !...
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
26
بود!تعقیبم کرده بود!یه بار او مد جلو و باهام حرف زد1تا دم خونه اومد و باهام حرف زد!یعنی از کارش و وضع پدر و مادرش و این چیزا رو بهم گفت.بعد گفت که می خوان بیان خواستگاری.منم شماره تلفن رو بهش دادم.بعد به شوکام گفتم.
-خب سر و وضعش چه جوری بود؟
-خوبه بابا!وضع مالی شون خیلی خوبه!
-زندگی تنها پول نیست عزیزم!
-ظاهراً پسر خوبیه!
-اخه یه خرده برای تو زوده!البته می شه یه شیرینی خورد و گذاشت بقیه ش رو برای بعد!تو باید تحصیلت رو تموم کنی!
«زود شوکا اومد تو حرفش و گفت»
-بالاخره چی؟لیسانسشم که بگیره،وقتی بچه دار شد باید بشینه تو خونه و بچه داری کنه!
«پدرم یه سرفه ای کرد و گفت»
-حالا تا ببینم قسمت چیه!فعلاً که قرار خواستگاری رو گذاشتن برای دو هفته بعد.شب جمعه ی اون هفته!
«یه مرتبه قلبم شروع کرد به تند تند زدن!برای چی انقدر دیر؟!سهیل که می گفت چند روزه مسئله حل می شه!پس چرا دو هفته دیگه!
یه احساس بد بهم دست داد!یعنی یه فکر بد!
فرداش بهش تلفن کردم که خودش برداشت!»
-الو سهیل!
-سلام عروس خانم!
«خندیدم و گفتم»
-سهیل برای چی قرار خواستگاری رو برای دو هفته دیگه گذاشتین؟
-اول بذار با همدیگه احوالپرسی کنیم بعد شروع کن به گله و شکایت!نکنه قرار وقتیم که ازدواج کردیم همه ش بهم غر بزنی؟
«دوباره خندیدم و گفتم»
-نه اما دو هفته خیلی دیره!
-اخه نمی دونی چی شده!
-چی شده؟!
-پدرم و مادرم بازم با همدیگه دعواشون شد!
-سر چی؟!
-سر خواستگاری!
-چرا اخه؟
-اون زهره ی احمقم می خواد بیاد خواستگاری!مادرمم می گه نه!سر همین با همدیگه دعواشون شد.بعدش پدرم با من صحبت کرد!منم گفتم می خوام پدر و مادرم با همدیگه برن برام خواستگاری!این شد که قرار خواستگاری موکول شد به دو هفته ی دیگه!پدرم می خواد برای زهره بلیت بگیره بفرستدش ترکیه!می خواد یه جوریم اونو راضی نگه داره!
-پس مسئله ی دیگه ای نیست؟!
-نه بابا چه مسئله ای؟!پاشو بیا اینجا!
-الان نمی شه!
-چرا نمی شه!
-امادگی ندارم!
-خب برو زود اماده شو!
-باشه یکی دو روز دیگه!
-شیرینی دوران نامزدی به همین چیزاشه دیگه!پاشو بیا!دیگه این دوران تکرار نمی شه ها!پاشو بیا!این دفعه ناهار می ریم با هم بیرون!دیگه از پیتزا خوردن خسته شدم!می ریم یه رستوران عالی!همونجا که یه بار با هم رفتیم.بعدشم می ریم نامزدبازی!زود باش!کارت رو بکن و تند بیا!
(سکوت)
-اون روز یه ربع بعدش بهم تلفن کرد که سر کوچه مون منتظرش باشم که خودش بیاد دنبالم.وقتی اومد سوار ماشینش شدم و با همدیگه رفتیم همون رستورانی که اوایل اشنایی مون با هم رفته بودیم.هر دو استیک خوردیم.چقدر خندیدیم و بهمون خوش گذشت!بعدشم رفتیم اپارتمانش و بقیه شم که طبق معمو!می فهمی که چی می گم!؟
خلاصه اون هفته یه بار دیگه م همدیگه رو دیدیم.یعنی من رفتم خونه ش.هفته ی بعدشم دو بار که اخرش سه شنبه ای بود که شب جمعه ش باید با پدر و مادرش می اومدن خواستگاری.اون روز بعد از اینکه ناهارمونو که همون پیتزا باشه خوردیم و بعدش «طبق معمول»انجام شد،یه سیگار روشن کرد و گفت»
-گوش کن افسانه ببین چی می گم!
-بگو!
-پس فردا شب که اومدیم اونجا،پدرم سر مهریه و این چیزا ایراد گرفت ،شما قبول کنین!
-مگه صحبتی شده؟!
-می دونی؟!پدرم کاسبه!هر وسئله ای رو با معیارهای کاسبی می سنجه!شما هر مهریه ای رو تعیین کنین،پدرم حتماً چونه می زنه!عادت شه!اصلاً ناراحت نشین!من بعداً خودم جبرا می کنم!توام ناراحت نشو!پدرم ادم بدی نیست اما اخلاقش اینطوریه!بذار این مسئله حل بشه،بعدش می رم و مهریه ت رو زیاد می کنم!
«برام تو اون وضعیت اصلاً مهریه مهم نبود!شاید تا قبل از اینکه سهیل این حرف رو بزنه،نسبت به خواستگاری اومدن شون کمی شک داشتم!یعنی شک که نه!می ترسیدم پدرش مخالفت بکنه و یه جوری بخواد خواستگاری رو به هم بزنه!یا مثلاً یه چیز دیگه یا یه اتفاق دیگه!همه ش ترس تو دلم بود!اما وقتی این حرف رو زد مطمئن شدم که با پدرش کاملاً مسئله رو حل کرده و مثلاً پدرش رو یه تعداد سکه موافقت کرده!خیالم راحت شد!»
-ببین سهیل!من اصلاً برام این چیزا مهم نیست!مهم زندگی اینده ی ما دوتاست!بقیه چیزا بی اهمیته!
«احساس کردم یه خرده ناراحته!پرسیدم»
-چیزی شده سهیل؟
-نه،چیزی نیست!
-احساس می کنم ناراحتی!اگه مسئله ای پیش اومده بگو!
«یه خرده ساکت شد و بعد گفت»
-ازت خجالت می کشم!
-خجالت برای چی! بگو!
-گفتم که!پدرم اخلاقش مثل بقالا و میوه فروشهاس!همه ش دنبال یه قرون دوزاره!
-خب!
-دو سه روزه که ازم سراغ زنجیرم رو می گیره!
-زنجیر؟!
-همون که دادمش به تو!می گه کجاس؟!منم بهش گفتم که پاره شده و دادمش تعمیر!اخه خودش اونو برام خریده!اگه بفهمه که دادمش به تو ممکنه اصلاً خواستگاری رو به هم بزنه!راستش خیلی دنبال بهانه می گرده و من نمی خوام چیزی دستش بدم که برنامه هامون رو به هم بزنه!
«تند زنجیر رو از گردنم در اوردم و گرفتم جلوش که با خجالت ازم گرفتش و گفت»
-ببخش افسانه!من یه همچین ادمی نیستم!خودت منو می شناسی!خواستگاری که تموم شد برات می ارمش!به خدا خودم خیلی خجالت می کشم اما پدرمه!چیکارش کنم!فعلاً به وجودش احتیاج دارم!یهنی هر دو به وجودش احتیاج داریم!گاهی خیلی بدقلق می شه!مادرمم به خاطر همین چیزاش ازش جدا شد!یه موقع از ته سوزن تو میره یه موقع از در دروازه نه!
-این حرفا چیه سهیل؟من کاملاً درک می کنم!توام نباید یادگاری پدرت رو به من می دادی!
-اخه تو رو خیلی دوست دارم!بعد از خواستگاری دیگه راحت می دمش به تو !اون موقع دیگه ایراد نمی گیره!
-مهم الان این خواستگاریه و وضعیت اینده ی ما!تو حالا مطمئنی که همه چیز درسته؟!
-اره بابا!فقط اماده ی چونه زدن باش!یه جوری گوش پدرت رو پر کن!البته مادرمم هست!حتماً می اد کمک تون اما پدرم خیال می کنه که داره می اد خونه ی شما جنس بخره!تو رو خدا به پدرت بگو که من اخلاقه به پدرم نرفته!می ترسم اون شب از خجالت با پدرم دعوام بشه!
-اصلاً!حرف شم نزن!نکنه یه مرتبه چیزی بگی یا کاری بکنی ا!
-اخه تو برخورد اول...!
-تو کاریت نباشه!فقط تو بشین و هیچی نگو!من جریان رو به شوکا می گم که یه جوری پدرم رو راضی کنه!فقط تو رو خدا کاری نکن که اون شب سر و صدا بلند بشه و خواستگاری به هم بخوره!ابروی من در خطره ها!مهریه و این چیزا اصلاً برام مهم نیست!مهم انجام این کاره!فهمیدی سهیل!
-اره!
-ببین چقدر بهت گفتم ا!
-باشه خیالت راحت!من اصلاً اون شب حرف نمی زنم!می خوای من اصلاً نیام؟!
-نه!بیا اما کاری نکن که با پدرت دعواتون بشه!
(سکوت)
پس فرداش که پنجشنبه بود،شوکا میوه و شیرینی و همه چیز خریده بود و اماده کرده بود!یه شام خوبم تدارک دیده بود که می خواست شام نگه شون داره.با پدرمم در مورد مهریه و اخلاق پدر سهیل حرف زده بود و تقریباً اماده ش کرده بود اما من دل تو دلم نبود که یه مرتبه همه چی خراب بشه!
عصرش رفتم حمام و بعدش موهامو درست کردم و یه لباس سنگین و قشنگم انتخاب کردم و بقیه کارامم انجام دادم!از ساعت تقریباً پنج عصر بود که دیگه دل شوره داشت خفه م می کرد!یه سر می رفتم تو اتاقم و یه نگاه به لباسم می کردم و بر می گشتم تو اشپزخونه و میوه ها رو چک می کردم و دوباره می رفتم تو اتاقم و تو ایینه خودمو نگاه می کردم و طرز ارایش صورتم و موهامو بعدش برمی گشتم تو اشپزخونه و ظرف شیرینی رو مرتب می کردم و دوباره می رفتم تو اتاقم و نگاه می کردم که همه چی جمع و جور باشه و برمی گشتم تو اشپزخونه و فنجونای چای رو که شوکا قشنگ و مرتب تو سینی چیده بود،دوباره مرتب می کردم!وسواس داشت دیوونه م می کرد!تا ساعت هشت شب،چهار بار چایی دم کردم و خالی کردم!شوکا همه ش بهم می خندید1پدرمم همینطور!حالا چقدر از دست پدرم حرص خوردم بماند!تازه ساعت چهار بود که اومد خونه!حالا شبش چقدر شوکا بهش گفت که فردا زودتر بیا!بعدشم که تازه ساعت پنج و نیم بود که رفت حمام!انقدر حرص خوردم که نگو!حرفم که نمی تونستم بهش بزنم فقط از دل شوره معده درد گرفتم!یه سر به میوه می زدم،یه سر به شیرینی،یه سر به چای، یه سر به این قابلمه،یه سر به اون قابلمه،یه سر به ظرف سالاد که تو یخچال بود،یه سر به ظرف اجیل،یه سر به سماور!خلاصه دیگه داشتم از اضطراب غش می کردم!شوکام مرتب بهم دلداری می داد!
بالاخره ساعت هشت شد.دیگه باید کم کم پیداشون می شد!شوکا و پدرم تو سالن نشسته بودن و تلویزیون تماشا می کردن اما من یه لحظه می رفتم تو اشپزخونه و یه لحظه تو سالن و یه لحظه تو اتاقم،پشت پنجره!
هشت و نیم شد!واقعاً دلم داشت از حلقم می اومد بیرون!
از ساعت نه به بعد پدرم هر پنج دقیقه یه بار برمی گشت و ساعت دیواری رو نگاه می کرد!
نه و نیم بود که اولین صدای اعتراضش بلند شد!»
-پس کجان اینا؟!
«یواش رفتم تو اتاقم و در رو بستم و شماره ی سهیل رو گرفتم!انقدر زنگ زد تا قطع شد!می دونستم که اونجا نیست اما شماره ی دیگه ای ازش نداشتم!
فاجعه وقتی بود که ساعت ده ضربه زد!بغض داشت خفه م می کرد!زیر چسمی نگاههای معنی دار پدرم و شوکا رو می دیدم!پدرم چپ چپ بهش نگاه می کرد و شوکام با اشاره ی چشماش ازش می خواست که بازم تحمل کنه!
ساعت ده و ربع بود که مرتبه پدرم از جاش بلند شد و همونجور که می رفت طرف اتاق خودش گفت»
-خواستگاری که ده و نیم شب نمی شه!اینا اگه اومدنی بودن باید دو ساعت پیش اینجا بودن!خواستگاری بدون معرف و ناشناس این چیزا رو هم داره دیگه!
«اینو گفت و رفت تو اتاقش!راست می گفت!خودمم از ساعت نه شب به بعد یه احساس خیلی خیلی بد پیدا کرده بودم!انگار می دونستم که یه اتفاقی افتاده یا داره می افته!دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!دوئیدم طرف اتاقم و در رو پشت سرم بستم و شروع کردم به گریه کردن!از قبلش به دلم افتاده بود که پدرش با این ازدواج مخالفه!سهیل بیخودی امیدوار بود!منم بیخودی امیدوار کرد!با اخلاق گندی که پدرش داشت حتماً چیزی رو لحظه ی اخر بهانه کرده و همه چی رو به هم زده بود!اما تکلیف من چی می شد؟!دو سه هفته منتظر شدم اخرشم هیچی!
داشتم گریه می کردم که شوکا اومد تو و بغلم کرد!بعدشم پدرم اومد!اشک تو چشماش پر شده بود!واقعاً خجالت می کشیدم که نگاهش کنم!بیچاره اومد و بغلم کرد و همونجور که صداش از ناراحتی و عصبانیت می لرزید،دست کشید رو سرم و گفت»
-غصه نخور بابا جون!غصه نخور عزیزم!خوب شد اینطوری شد که زودتر شناختیم شون و قضیه به همینجا ختم شد!اولاً که برای تو زود بود!در ثانی،مگه برای تو خواستگار قحطه؟!حالا صبر کن و ببین چطور خواستگار پاشنه ی در خونه مونو وردارن!دختر خانم،خوشگل،درس خون،نجیب...!
«اینو که گفت دیگه نتونستم تحمل کنم!انچنان گریه می کردم که یه لحظه پدرم تعجب کرد اما شوکا زود بهش اشاره کرد و اونم ناراحت،بلند شد و رفت بیرون!کمی بعدشم شوکا با یه دیازپام و یه لیوان اب برگشت و دیازپام رو گذاشت تو دهنم که همونجوری قورتش دادم و ده دقیقه یه ربع بعد چشمام سنگین شد و همونجا رو تختخواب با همون لباسام خوابیدم و چه خوابایی دیدم!همه شون جریان خواستگاری بود!می دیدم که درست جلوی در خونه مون،سهیل و پدرش دعواشون شده و سهیل داره پدرش رو میزنه و پدرشم روش رو کرده طرف خونه ی ما و داره به من که پشت پنجره ایستادم فحش میده!خواب دیدم که اومدن تو خونه و سر مهریه،پدرش با پدرم دعواشون شده! خواب دیدم که اومدن خونه ما و دارن حرف می زنن که یه مرتبه در باز می شه و یه زن که میدونم زهره س می اد تو و می خنده و به پدرم می گه این اقا زن داره!من زن شم!
صبحش از ساعت پنج،پنج و نیم بیدار بودم و تو فکر اینکه زودتر زمان بگذره و من به سهیل تلفن کنم!بدبختی اینکه جمعه بود و پدرم خونه!اینطوری نمی تونستم با خیال راحت تلفن بزنم!
بالاخره هر جوری بود صبر کردم تا ساعت هفت و نیم شد و تلفن رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم!جواب نداد!هشت زدم،بازم هیچی!هشت و نیم بود که شوکا اومد تو اتاقم و یه نگاه به من کرد و اروم گفت»
-چی شده؟!
-هیچی!
-خونه نیست؟!
-نه!
-فکر میکنی چی شده؟!
-حتماً با پدرش دعواشون شده!
-افسانه!از خیر این پسره بگذر!
-چی می گی شوکا؟!
-این لقمه ی تو نیست!
-تو رو خدا شوکا سر به سرم نذار!
«یه نگاهی کرد و گفت»
-پس حداقل یه قیافه ی درست و حسابی به خودت بگیر که بابات بلند می شه ایطوری نبیندت!خیلی ناراحته!مسخره شده!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
27
«اینو گفت و رفت بیرون.راست می گفت!باید خودمو کنترل می کردم!تند از جام بلند شدم و رفتم جلو ایینه!وای چه چشمایی!سرخ!
لباسای دیشبی رو عوض کردم و رفتم دستشویی و صورتم رو شستم و برگشتم تو اتاقم ویه ارایش مختصر کردم و چند بار تو ایینه خندیدم که صورتم حالت عادی پیدا کنه!طبق معمول جمعه هام یه نوار گذاشتم که پدرم فکر کنه اوضاع خونه مثل همیشه س!بعدشم با خنده رفتم بیرون که صدای پدرم رو از ته اتاقش شنیدم!»
-شوکا خانم صبحونه ی ما حاضره؟
«یه خرده بعد از تو اتاقش اومد بیرون و منو نگاه کرد که تند سلام کردم!بهم خندید و گفت»
-خوبی؟!
«بعد لبخند زدم که اومد طرفم و بغلم کرد و گفت»
-افرین!این درسته !گور پدر همه شونم کرده!
(سکوت)
-نگهبان داره می اد ترانه!خانم وکیل وقت تمومه!
-اگه امکانش هست امروز یه کمی بیشتر کار دارم!
-پس زودتر!
-چشم،چشم.
-امروز روده درازی کردم!
-بقیه ش رو بگو!
(سکوت)
«اون روز رو هر جوری بود گذروندم.تا شب هفت هشت بار بهش زنگ زدم اما جوب نداد!برات دیگه نمی گم چه حالی داشتم!اتفر،خشم،انتقام،امیؠ ?،ارزو،غم،غصه!همه با هم قاطی شده بودن و یه احساس عجیب درونم ایجاد شده بود!احساسی که نمی دونم اگه تو اون لحظه سهیل رو می دیدم چه جوری بروز می کرد!
شنبه ش تا پدرم رفت از خونه بیرون و منم پریدم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم و رفتم در خونه شون و دستم رو گذاشتم رو زنگ!کسی خونه نبود!منم همونجا نشستم.می دونستم که هر جا باشه باید پیداش بشه!یه ان این فکر اومد تو ذهنم که نکنه از خجالتش تلفن رو ایفون رو جواب نمی ده!دستم رو دوباره گذاشتم رو زنگ و شاید پنج دقیقه همینجوری زنگ زدم اما خبری نبود!
دوباره گرفتم نشستم.یه ساعت،دو ساعت،سه ساعت!کلافه شده بودم!دیگه دلم رو زدم به دریا و زنگ همسایه ی روبه رویی شون رو زدم!یه لحظه بعد یه خانمی ایفون رو جواب داد!»
-بله؟
-سلام خانم!
-سلام،بفرمایین!
-ببخشین مزاحم تون شدم.در مورد اپارتمان روبرویی تون یه سوالی داشتم!
-اهان!کلید دست همسایه ی طبقه ی پایین شونه!زنگ اون طرف ،یکی پایین تر رو بزنین!
-کلید؟!
-مگه برای تحویل گرفتن اپارتمان نیومدین؟
«یه ان ساکت شدم که گفت»
-خانم!
-بله،بله!
-اون زنگ رو بزنین!
«دستم رفت و اون یکی زنگ رو زدم که یه خانم دیگه ایفون رو برداشت!»
-بله؟
-خانم سهرابی؟!معراج هستم!
-سلام خانم معراج!حال شما؟!اقای معراج پطورن؟
-ممنون،شما چطورین؟!اقای سهرابی چطورن؟
-ممنون،متشکر!زنگ شما رو هم زدن؟!
-اومدن دنبال کلید!
-اهان!
«یه مرتبه در باز شد.رفتم تو!هر پله رو که می رفتم بالا انگار یه قدم به مردن نزدیک می شدم!جلو در یه اپارتمان یه خانمی منتظر بود!تا منو دید گفت»
-خانم محترم ،این اقا موقع اسباب کشی تمام دیوار راه پله ها رو زخمی کرده!راه پله ای که شیش ماه نیس رنگ زدیم!تکلیف چیه؟به پدرتون بفرمایین که حتماً تو جلسه شرکت کنن!
«نمی فهمیدم چی میگه فقط نگاهش می کردم که گفت»
-تو جلسه صحبت می کنیم و چون مستاجر شما بوده باید خسارت روخودتون بدین!حتماً یه پولی ازش نگه داشتین؟!
«بعد دستش رو دراز کرد و یه کلید داد به من.ازش گرفتم و رفتم بالا،جلوی در اپارتمان سهیل.باورم نمی شد!یعنی این چیزا که شنیدم درسته؟!یعنی الان اگه در رو باز کنم سهیل وجود نداره؟!
اروم کلید رو انداختم و در اپارتمان رو باز کردم!فقط یه نگاه کافی بود تا دیگه کاملاً مطمئن بشم!یه نگاه ناامید!یه نگاه یخ زده!
خونه خالی خالی بود!چند تا کیسه نایلون این گوشه،دو تا کارتن خالی وسط،چند تا برگ کاغذ یه گوشه دیگه،هفت هشت تا مجله و روزنامه م همون جلوی در.اروم رفتم تو و یکی یکی اتاقها رو دیدم.همه خالی!رفتم تو اشپزخونه.کتری و قوریش روی کابینت بود!همون کتری و قوری که می شستم و براش چای دم می کردم!
تکیه م رو دادم به کابینت و نشستم کف اشپزخونه و مات شدم بهشون!»
-رفت !شبونه اسباب کشی کرد!
«برگشتم طرف در اشپزخونه.یه خانمی ایستاده بود و منو نگاه می کرد!»
-یکی دو بار از چشمی در دیدمت!
«بازم نگاهش کردم!»
-ادم کثیفی بود !همه ی همسایه ها ازش ناراضی بودن!
«برگشتم و کتری و قوری رو نگاه کردم!»
-به همسایه ی طبقه ی پایین گفته که داره می ره خارج!
«این جمله ش مثل پتک خورد تو سرم!از جام بلند شدم و گفتم»
-هیچ ادرسی چیزی ازش ندارین؟
-اصلاً کسی تو ساختمون باهاش حرف نمی زد!دیوونه بود!
«یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
-می خوای برات یه لیوان اب بیارم؟
-نه،مرسی.
-بهت نمی خوره مثل اونایی باشی که شبا می اورد خونه!
«فقط نگاهش کردم.»
-قرار بود امروز صاحب خونه شبیاد و کلید رو بگیره.فکر کردیم شمائین!
«اروم یه تشکر ازش کردم و راه افتادم که برم بیرون.»
-اگه دنبال ادرسی چیزی ازش می گردی،همین سر خیابون یه اژانسه که اینجا رو بهش اجاره داده بود!اما اونام ازش ادرس درستی نداشتن!
-شما از کجا می دونین؟
-یه بار چند وقت پیش که می خواستیم مثلاً به پدر و مادرش شکایتش رو بکنیم رفتیم اونجا!یه ادرس تو اجاره نامه ش نوشته بود.یکی از همسایه ها رفت دنبال ادرس اما دروغکی بود!اخه همه ش می گفت بابام اینطوریه و بابام اونطوریه!اصلاً انگار بی کس و کار بود!شایدم نه!حتماً مخصوصاً ادرس عوضی به اژانس داده!
«سرم رو انداختم پایین و برای اخرین بار یه نگاهی به اپارتمان کردم!درست همونجا که با همدیگه می نشستیم و برام درد دل میکرد!همونجا که با همدیگه پیتزا می خوردیم!همونجا که با هم رقصیدیم و همونجا که یه وقتی یه کاناپه ی لعنتی بود!»
(سکوت)
-افسانه!
-هان؟
-خوبی؟
-اره،اره.
-می خوای بقیه ش رو بذاریم برای بعد؟
-اره .دیگه نمی کشم!
(صدای کلید ضبط صوت)
************************
«اون روز بعد از اینکه از زندان اومدم بیرون،یه سری به یکی از شرکتها زدم.بعدش ساعت یک و نیم بود که رسیدم خونه و تند غذا رو گرو کردم که سوگل رسید.تا لباساش رو عوض کنه،براش ناهارش رو کشیدم و صداش کردم.با یه پاکت نامه اومد تو اشپزخونه و گفت»
-مامان،جلسه ی اولیا و مربیانه.فردا!گفتن حتماً باید بیاین.
-باشه عزیزم.ناهارت رو بخور.
«نشست سر میز و منم رفتم زنگ زدم به موبایل بهروز اما خاموش بود.شماره ی اداره ش رو گرفتم که همکارش جواب داد.سلام و احوالپرسی کردیم که یه مرتبه گفت»
-خانم تبریک عرض می کنم!
-ممنون اما برای چی؟
-وام تون!همین الان کارهای ادریش تموم شد و اخرین مرحله س که اومده زیر دست بنده!مبارک تون باشه!
«یه ان مکث کردم و بعدش گفتم»
-وام چی؟
-وام مدیران!
-اهان،خیلی ممنون!
-مبلغ شم خیلی زیاده!انشالا که به دلخوشی مصرف بشه!
-ممنون!ببخشین بهروز اداره نیست؟
-دفترشون تلفن فرمودین؟
-کسی بر نمی داره!
«خندید و گفت»
-این روزا کمی گرفتارن و بیشتر بیرون تشریف دارن!از وقتیم که ترفیع گرفتن.حتی یه بارم نیومدن به دوستان قدیم سری بزنن!پاک ما رو از یاد بردن!البته حقم دارن!دیگه ایشون رئیس هستن و ما مرئوس!
-اختیار دارین!
-حالا اگه مشکلی پیش اومده در خدمت هستیم!
-نه!نه!موبایلش خط نمی ده!دوباره می زنم تا جواب بده!خیلی خیلی خوشحال شدم.سلام به خانم برسونین!خداحافظ شما!
«تلفن رو قطع کردم نمی دونستم برای چی تقاضای وام داده!اونم وام زیاد!هرچند که معلوم بود وام برای چی می خواسته!
برام دیگه زیاد مهم نبود.برگشتم تو اشپزخونه و سرم رو به کار و حرفای سوگل گرم کردم.کم کم داشتم به یه حالت بی تفاوتی می رسیدم.یه همچین وقتایی دیگه زن و شوهر به هم بی اعتنا می شن!
شب طبق معمول برگشت و دوش گرفت و شامش رو خورد اما در مورد وام حرفی نزد!منم هیچی نگفتم.یه ساعت بعدشم گفت که خیلی خسته س و خواست بره بخوابه که جریان جلسه ی مدرسه رو بهش گفتم.قرار شد ساعت دو یه سر بره اونجا.
تا دراز کشید و ده دقیقه صدای خرخرش بلند شد!رفتم بالا سرش ایستادم و نگاهش کردم!مثل خوک خوابیده بود!دلم می خواست همون موقع یه چیزی بردارم و محکم بزنم تو سرش!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم یه سر به سوگل زدم!اونم خوابش برده بود.ماچش کردم و اومدم بیرون و رفتم نشستم تو اشپزخونه و یه سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر!فکر اینکه چطور می تونم این زندگی کثافت رو ادامه بدم!
فرداش مصل روزای دیگه گذشت.این شرکت و اون شرکت و دادگاه و این چیزا.بعد از ظهرم طبق معمول خونه و ناهار و سوگل و یه کمی نظافت که وسطاش ول کردم و رفتم تو اشپزخونه و یه چایی برای خودم ریختم و نشستم که سوگل همونجور که داشت یه تیکه لواشک می خورد اومد تو اشپزخونه و گفت»
-فکر کردم خاله تینا امروز اینجاس.
خاله تینا؟!برای چی؟
-تو سرویس که بودم،موقعی که حرکت کردیم،ماشین بابا رسید دم مدرسه.خاله تینام تو ماشین بود!
«انگار برق وصل کردن بهم!تمام بدنم مثل چوب شد1حتی شچمام قدرت حرکت نداشت!نمی تونستم چیزی رو که شنیدم باور کنم!تینا خواهر کوچک ترم بود!حدوداً سی سالش که شوهرم نکرده بود!یعنی اصلاً قصد ازدواج نداشت!
سعی کردم به خودم مسلط بشم!»
-کجا دیدی شون؟!
-یه خرده بعد از مدرسه!
-مطمعنی؟!
-اره!دستم براش تکون دادم اما منو ندید!مامان!جمعه می ریم خونه مامان بزرگ اینا؟!دلم برای خاله تینا و مامان بزرگ خیلی تنگ شده!می ریم؟!
«اصلاً نمی فهمیدم چی بهش بگم!فرستادمش سر درسش و خودم همونجا تو اشپزخونه نشستم!داشت چه اتفاقی می افتاد؟!چه بلایی داشت سرم می اومد؟!خواهرم؟!یعنی روزگار انقدر کثیف شده؟!اخه چرا؟!یعنی ممکنه سوگل اشتباه کرده باشه؟!یه ان یه چیزی به عقلم رسید1تند تلفن رو برداشتم و شماره ی پیک رو گرفتم و وقتی جواب داد همون منصور رو خواستم که گوشی رو دادن بهش.باهاش سلام و احوال پرسی کردم و ازش خواستم سریع بیاد در خونه و تلفن رو قطع کردم رفتم سر البوم عکس ها.تند گشتم و یه عکس جدید تینا رو از توش دراوردم که زنگ زدن.ایفون رو جواب دادم.پیک بود.زود رفتم پایین و گفتم»
-ببخشین منصور خان اما یه خواهشی ازتون دارم.
-بفرمایین خانم!
-شما اون روز که رفتین دنبال شوهرم،وقتی اون خانمه اومد،پرایدش چه رنگی بود؟!
«یه فکری کرد و گفت»
-نقره ای!
«قلبم تیر کشید!پراید تینام نقره ای بود!»
-ببخشین شما صورتش رو دیدن؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-یه مقدار!
-الان یادتون هست؟!
-اونطوری نه!
-یعنی اگه الان دوباره ببینینش،می شناسینش؟
«یه سری تکون داد که از تو جیب روپوشم عکس تینا رو دراوردم!دلم نمی اومد عکس رو بدم دست منصور!عکس خواهرم!شایدم می ترسیدم بدم!می ترسیدم که منصور بشناسدش!نمی خواستم اینطوری باشه!تو اون لحظه خداخدا می کردم که اون کثافت هر کی دیگه باشه غیر از تینا!تینایی که حاضر بودم براش جونم رو بدم!خواهرم!کسی که هم خون من بود!
دستم رو اروم دراز کردم طرف منصور!خدا می دونه تو اون لحظه چقدر از خدا خواستم که منصور بگه نه،اون نیست!تمام لحظاتی که منصور داشت به عکس نگاه می کرد،تو دلم دعا کردم!چشمم به صورت منصور بود و دعا می کردم که کمی بعد سرش رو بلند کرد و گفت»
-فکر کنم خودشه!
«زانوهام بی حس شد!»
-حالتون خوبه خانم؟!
-اره،اره!فقط خواهش می کنم یه بار دیگه م نگاه کنین!با دقت!
«دوباره نگاه کرد و گفت»
-هشتاد نود درصد خودشه!
-شما اون روز فاصله تون باهاشون چقدر بود؟
-ده متر!
-ممکنه اشتباه کرده باشین؟!
-اخه یه بار که ندیدمش!یه بار بغل به بغل رفتم و یه نظر اونجا دیدمش!یه بارم یه جا یه مرتبه زد رو ترمز و شوهرتون پیاده شد و منم.........
ازشون رد شدم و یه خرده جلو تر واستادم !اونجا دیدمش!بعد شوهرتون یه چیزی مثل ساندیس بود ،نمیدونم شیر کاکائو بود خرید و برگشت سوار شد . برای همین می گم هشتاد نود در صد خودشه !این جور زن ا خانم جون از دور قیافشون داد می زنه چیکاره ن !همشون ...
- ممنون منصور خان !ممنون !
«عکس رو ازش گرفتم و از تو جیب روپوشم دو تا هزار تومنی در اوردم و دادم بهش که با تعارف گرفت و خداحافظی کرد و رفت !منم همونجا پشت در ایستادم !پاهام حس نداشت ازپله ها بیام بالا !رو یه پله نشستم !حالا دیگه چیکار کنم ؟!برم این درد رو به کی بگم ؟!به کی بگم که خواهرم رفته رفیقه شوهرم شده؟!اگه حقیقت داشته باشه پس دیگه تو این دنیا میشه به کی اعتماد کرد؟!چه کسی از خواهر ادم به ادم نزدیک تره ؟!یعنی واقعیت داره؟یعنی ممکن نیست که منصور اشتباه کرده باشه ؟!اما چند تا اشتباه ؟!گیرم صورتش رو درست ندیده
!ماشینش چی؟!مگه می شه هم رنگ ماشین درست باشه و هم عکس رو شناسایی کنه؟!اخه چرا تینا؟!چرا؟!بین اون همه خاستگار که من همیشه باهات دعوا میکردم که چرا ردشون می کنی ،شوهر منو انتخاب کردی؟!اخه چرا؟!چرا تو ؟! چرا بهروز؟!از من خجالت نکشیدی؟!از شیری که با هم خوردیم ؟!از خونی که تو رگهامونه؟!از اون بازیهای بچه گی؟!از اون روزایی که همیشه پشتت بودم و بهت کمک میکردم ؟!اخه چه طوری تونستی اینکارو بکنی؟!اخه چی بهت بگم ؟!چطور راضی شدی که اشیونه من و بچه م رو از هم بپاشی؟!اشیونه ای که ده سال با بدبختی درست کرده بودم !الز سوگل خجالت نکشیدی؟!از سوگل که انقدر دوستت داره ؟!از مادرمون خجالت نکشیدی؟!از روح پدرمون خجالت نکشیدی؟!وای !وای!وای!به کی برم بگم خدا؟!خدا جون دلم داره میترکه !حالا هی بگو نجابت کن 1اخه چه جوری؟!وقتی خواهرم ادم شوهر ادم به ادم خیانت کنن مگه میشه نجیب موند؟!وای ! وای ! خداجون چطور هنوز دنیات سر ا استاده ؟!چند ساله اینا با همدیگه رابطه دارن ؟!چند سال من مثل احمق ها شوخی هاشونو با همدیگه می دیدم و میذاشتم پای اینکه اون کثافت داره بی منظور با خواهر زنش شوخی میکنه !چقدر تو این مدت بهم خندیدن!تینا! تینا! تینا! تو فقط کافی بود اشاره می کردی تا صد تا پسر بریزن دور و ورت پسرایی که بهروز ناخن کوچیک شونم نمی شد !اخه چی تو این کثافت دیدی؟!اون حداقل ده سال از تو بزرگتره !خدایا دیگه چطوری تحمل کنم !اون کثافت وقتی به من که زنشم وفا نکنه ،چجوری به تو وفا می کنه ؟!
«صورتم رو گرفتم تو دستام و زدم زیر گریه !اونم چه گریه ای !همیشه ارزو میکردم که دستم به اون زن کثاتی که زندگیم رو به هم ریخته برسه !دلم میخواست بدونم کیه !حالا فهمیدم چیکار میتونم بکنم ؟!اگه یه غریبه بود حتما میکشتمش اما حالا چی؟!حتی شرمم میشه که یه همچین چیزی رو تو فکرم بیارم وای به اینکه بخوام به خواهرم بگم تو رفیقه شوهرمی!وای!اگه مامانم بفهمه !حتما سکته می کنه !خدایا چیکار کنم ؟!خدایا یه راهی جلو پام بذار!
«اونقدر اونجا نشستم و گریه کردم که سوگل از بالا صدام کرد !تند بلند شدم و اشکه9امو پاک کردم و دذستم رو گرفتم به نرده ها و اروم اروم رفتم بالا ! می ترسیدم هر لحظه از بالای پله ها پرت شم پایین
!پاهام تحمل وزنم رو نداشت !تا رسیدم دم در اپارتمان که سوگل پرید بیرون و گفت »
- چی شده مامان ؟!چرا گریه کردی؟!
- هیچی عزیزم !
- تو رو خدا چی شده مامان ؟!
0- هیچی عزیزم !برادر دوستم بود !اومد بهم خبر داد که دوستم مرده !یه دوست عزیز !مثل خواهرم !!
- کدوم دوستت مامان جون ؟!
- تو نمیشناسیش عزیزم !
«بعد دستش رو گرفتم و با هم رفتیم تو خونه و دوباره فرستادمش سر درس و مشقش و خودم یه قرص خوردم و رفتم خوابیدم !
دو سه ساعت خواب کمی ارومم کرد . وقتی سوگل بیدارم کرد نمیفهمیدم چه وقته روزه 1از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه نشستم . طفلک سوگل خیلی ناراحت بود . هی میگفت مامان اب برات بیارم ؟!مامان میوه برات بیارم ؟!مامان ...
یه دستی کشیدم سرش و گفتم که حالم خونه اما چه خوبی؟ مرتب صحنه های زشت و کثیف می اومد تو ذهنم !صحنه هایی که بهروز کثافت و تینا توش با همدیگه ...!
اصلا نیمخواستم یه همچین چیزایی رو تو ذهنم مجسم کنم !بلند شدم به هوای خرید از خونه رفتم بیرون و همینجوری شروع کردم تو خیابونا قدم زدن !باید چیکار می کردم ؟!چشمم رو روی خیانت تینا می بستم ؟!اگه اون جای من بود همین کار رو می کرد ؟ به چه حقی با زندگی من بازی کرده؟!خواهرم بوده که باشه 1عملی که با من کرده فقط از یه دشمن بر می امد نه یه خواهر !چرا نباید ازش انتقام بگیرم ؟!حداقل انتقام دخترم رو!اما چه جوری؟!چیکارش باید بکنم ؟!ابروش رو جلوی مادرم ببرم ؟!اونطوری که مادرم سکته می کنه و دودش تو چشم خودم میره !برم انقدربزنمش تا بمیره ؟!اخه چیکارش میکتونم بکنم ؟!اون یه کثافت رو چی ؟!منم مثل خودش باهاش رفتار کنم؟!اخه از من بر نمی اد که مثل ان باشم !پس چیکار از دستم بر می اد بکنم ؟!اخ مامان ،بابا!کاشکی منو اینطوری تربیت نکرده بودین !اون وقت یه همچین موقعی می دونستم با این بهروز کثافت چیکار کنم !اما مگه به اون تینای کثافتم همین چیزا رو یاد نداده بودین ؟!پس چرا اون مثل من نشده ؟1
وای خدا جون کمک کن !دارم دیوونه می شم !یه چیزی داره از تو منو میخوره !دلم میخواد یه جوری انتقام بگیرم !یه انتقام سخت!یه انتقامی که شاید دلشون رو بسوزونه !یه انتقام ..!
اصلا کی به اون تینای کثافت حق همچین کاری رو داده ؟!کی بهش اجازه داده چیزی رو که مال منه ازم بدزده؟!چرا نباید حقم رو ازش بگیرم ؟!چرا نباید حقم رو ازش بگیرم ؟!چرا نباید ازش انتقام بگیرم ؟!مگه وقتی کوچیک بودیم و مثلا می رفت سر کتابا و دفترام و یکی شون رو بر میداشت به زور ازش نمی گرفتم ؟!حالا چرا نباید اینکارو بکنم ؟!چه فرقی داره ؟!زندگیم که از کتاب و دفتر برام با ارزش تره ؟!زندگی بچه م !اینده ش !
وای خدا جون چیکار کنم ؟!برداشتن کتاب و دفتر ابروریزی نبود !یه شیطونی بچه گونه بود اما این یکی؟!
کثافت ازت متنفرم !تینای لجن ازت متنفرم !صد برابر بیشتر ازت متنفرم !اگر غریبه بودی کمتر متنفر بودم اما حالا نه !دلم میخواد بمیری!دلم میخواد دیگه نباشی!اگه مامان نبود یه دقیقه نمیذاشتم زنده بمونی و به من بخندی!شدی یه فاحشه !لیاقتت همین بوده !تو یه اشغالی!حتی فاحشه هام به خواهرشون خیانت نمیکنن!تو یه حیوونی !حیف ادن همه خوبی که بهت کردم!به هر دوتون !اشغالای پست !
«یه لحظه دیگه نفهمیدم چی شد !همه جا تاریک شد !انگار یه مرتبه تمام چراغای خیابون و خونه ها خاموش شدن !هیج جارو نمیتونستم ببینم !دور تا دورم فقط تاریکی بود و صداهای گنگ و نا مفهوم !بدنم سنگین شده بود !حتی دستامم نمیتونستم حرکت بدم !انگار افتاده بودم تو یه چیزی مثل قبر!یعنی کاری نمیتونستم بکنم !همه جا تاریک بود !داشتم فرو می رفتم و هیچ چیزی نبود که دستم رو بهش بگیرم و خودمو نکه دارم !داشتم می مردم !
یه مرتبه بالا سرم یه نوری دیدم !یه نور یه دست کوچولو »
- مامان !مامان جون !مامان جونم!
«دست کوچولوئه دخترم بود !گرفتمش !به زور خودمو کشیدم بالا و چشامو باز کردم !سوگلم بالا سرم بود 1نه ! سوگل نبود !صدای سوگل بود !خودش نبود !دور و ورم چند نفر تند و تند یه کاری میکردن !همه رو پوش سفید تنشون بود !به دستم سرم وصل بود !یکی داشت به این دستم امپول می زد !رو صورتم ماسک اکسیژن بود !دیگه حالا همه چیزی رو می فهمیدم 1تو بیمارستان بودم !وقتی سرم رو برگردوندم چشمم افتاد به سوگل که بیرون اتاق ایستاده بود و داشت گریه می کرد !صدای گریه ش نجاتم داد!از میون اون همه قیر سیاه برم گر دوند!
اون شب بیمارستان نگهم داشتن و فرداش مرخص شدم !فشار شدید عصبی تشخیص داده بودن !وقتی رفتم خوهنه تو راه سوگل برام تعریف کرد که چی شده !وقتی ددیه که بر نگشتم خونه به اون کثافت تلفن کرده اما خودش دلش طاقت نیاورده و اومده از خونه بیرون و شروع کرده تو خیابونا دنبالم گشتن !با همه کوچیکیش تو تاریکی شب اومده بوده دنبالم !گریه میکرده و دنبالم میگشته و بالاخره پیدارم کیده !مادرش رو پیدا کردهًبعداز گریه جلوی یه ماشین رو گرفته و چند نفر رو جمع کرده دور خودش و منو سوار ماشین کردن و رسوندن بیمارستان و از همونجا با اون اشغال تلفن کرده !
وای خا جون پس هنوزم خوبی هست !عشق هست !محبت هست !وفا هست !
دو سه روز تو خونه موندم و استراحت کردم . اون اشغالم هی می اومد و می رفت و مثلا ازم پذیرائی می کرد !سر کارشم نرفت ًنمیدونم حیوون گرفتار عذاب وجدان شده بود یا اینکه می خواست بازم منو گول بزنه!مخصوصا بهشون گفته بودم که به مامانم اینا خبر ندن !میدونستم که اگه بفهمن حتما خودشون رو می رسونن اینجا و اصلا دلم نمیخواست که تو اون شرایط چشمم به چشای اون خواهر خیانتکار بیفته !
بالاخره شنبه ادامه شدم که به کارام برسم !خیلی عقب افتاده بودم !مخصوصا کار افسانه!تو این چند روزم هی اون پست فطرت می رفت و می اومدو میگفت کارت زیاده و باید سبکش کنی!از هر ده تا جمله ای که می گفت فقط یکیش رو جواب می دادم !اونم با زور!
خلاصه رفتم به دو تا از شرکتها سر زدم و کارام رو مرتب کردم و رفتم سراغ افسانه!
نوار هشتم
شنبه هشت و نیم صبح ،تاریخ... زندان زنان ...پرونده شماره ... نام :افسانه...
- نگفتی چرا انقدر لاغر شدی؟!
- لاغر شدم؟!
- اره !طوری شده؟!
- نه !مثل قبله !
- هنوز کاری نکردی؟
- چه کاری؟
- انتقام !
- نه !هنوز نه !
- بهشم فکر نکردی؟
- چرا ،زیاد!
- صورتت خیلی لاغر شده !رنگتم پریده !
- شاید باید منتطر بدتر از اینم باشم !
- امها همه فقط یبار زندگی میکنیم !خودتو راحت کن !
- با خودکشی؟
- نه ! نه ! منظورم اینه که خرافات رو بذار کنار و از زندگیت لذت ببر!همین !
- حالا برگردیم سر زندگی خودت !بگو ببینم بالاخره چی شد؟!
- سلام ای کسانی که بعد از من این نوارا رو گوش میدین !شاید اینا اخرین اعتارفات من باشه !
(صدای خنده )
- خب حالا جدی بشیم !یادت هس تا کجا برات گفتم ؟
- از اپارتمان اومدی بیرون .
- اره ،اومدم بیرون همه چیز توم نابود شده بود !هیچ ضخصیتی نداشتم !پوچ پوچ!منگ !منگ!از بین رفته !تموم شده !
احساس میکردم که دنیا برام به اخرش رسیده !احساس می کردم که یه چیز بی مصرف شده م !یه چیز که ازش استفاده هاشونو کردن و بعدش خیلی راحت انداختنش دور!شده بودم یه چیز مسخره !دیگه نه به سهیل فکر میکردم و نه به خاستگاری و نه کاری که باهام کرده !تو اون لحظه فقط فکر خودم بودم !فکر اینکه چیکار باید بکنم !میدونستم که این جور مواقع کسایی هستن که با یه جراجی کوچیک همه پیز رو مثل اولش می کنن !اما نمیدونستم از کجا باید پیداشون کرد !
از کوچه شون اومدم بیرون و رفتم تو خیابون اصلی که سوار یه تاکسی بشم !ماشینا از جلوم می اومدن و رد می شدن !بعضی هاشونم یه ترمزی می زدن اما وقتی می دین که هیچ عکس العملی نشون نمیدم حرکت میکردن و می رفتن !راستش تو اون موقع این فکر اومد تو سرم !بپرم!جلو اولین ماشینی که داره با سررعت از جلوم رد می شه و خیال ترمز زدنم نداره !خیلی به خودم گفتم که میتونم اینکارو بکنم !یکی دو بارم یه حرکت کوچیک به پاهام دادم اما نشد !جراتش رو نداشتم !خیلی بی غیرت شده بودم !بی غیرت و بی ابرو !
جلو یه تاکسی رو گرفتم و سوار شدم نیم ساعت بعد جلو خونه مون پیاده م کرد در رو باز کردم و رفتم بالا و در اپارتمانم باز کردم و رفتم تو شوکا پند قدم اومد طرفم و تا یه نگاه بهم انداخت و گفت»
- چی شد؟!
- هیچی!
- نگفت چرا نیومدن ؟!
- می ان !
- می ان ؟ کی؟!
-امشب!
- امشب؟!میدونی بابات اگه بفهمه چیکار میکنه؟!
- نه نمیدونم !- تو چه ت شده ؟!
- هیچی!
- خونه بود؟!
- کی؟
- سهیل!
- نه!
- پس از کجا میدونی؟!
- نمیدونم !
- افسانه؟!
- هان؟
- حالت خوبه؟!
- اره !
- اصلا سهیل رو دیدی؟!
- نه !
- خونه نبود؟!
- نه!
- پس از کجا فهمیدی که دوباره می خوان بیان ؟!
- همه جا خالی بود !
- چی؟!
- خونه ش خالی بود.
- یعنی ی خالی بود؟!
- اسباب کشی کرده و رفته . شبونه!
- اسباب کشی کرده و رفته؟! بی هیچ خبری؟!
- اره .
- ای بی ناموس بی شرف حروم زاده !دیدی بهت گفتم !چقدر نصیحتت کردم!چقدر بهت گفتم این از اون هفت خطای روزگاره !حالا شانس اوردی که بلاملای سرت نیاورده !خدا خیلی بهت رحم کرده!
«فقط نگاهش میکردم که اومد جلوم و بغلم کرد و گفت »
- حالا برو یه ابی بزن صورتت و بیا برات قهوه درست کنم سر حال بیای.
- نه حوصله ندارم .
- خب پس برو دراز بکش. همه چی رو هم فراموش کن !انگار نه انگار این چند وقته بوده!بچسب به درست !ایشالا وارد دانشگاه که شدی روزی یه سهیل پیدا میشه !
«یه نگاهی بهش کردم و رفتم تو اتاقم و کیفم رو انداختم یه گوشه و با همون لباسا خودمو پرت کردم رو تخت !عجیب اینکه راحت خوابم برد!
حرف رو کش نمیدم 1تو خونه کم کم وضع به حالت عغادی در اومد و همه چی فراموش شد!برای خودمم همینطور!فقط تنها مسئله ای که بود پیدا کردن یه جراح یا یه چیز مثل اون که بتونه گندکاریم رو درست بکنه!
خودم یه خرده پول داشتم . انگشتریم که سهیل بهم داده بود...

برداشتم و بردم که بفروشم . هر چند دلم راضی نمی شد اما چاره نداشتم !شنیده بودم هزینه این کار زیاده !
انگشتر ک نقره از کار در اومد و نگین هاشم همه بدلی !اینم یکی رو بقیه بی شرفیهای سهیل کثافت !
دیگه کاری از دستم برنمی اومد!باید حتما جریان رو به شوکا می گفتم. حداقل شاید می تونست یه پولی چیزی به یه بهانه از پدرم بگیره !ازشم مطمئن بودم که رازداره و رازم و فاش نمی کنه !
چند روزی گذشت !هی دست دست می کردم !نمیدونم چرا !شاید حوصله نصیحتهای شوکا رو نداشتم !کارم که از کار گذشته بود وو چند روز این ور و اون ور کردن فرق نمی کرد !راستش ته دلم هنوز رفتن سهیل رو باور نکرده بودم !نمیدونم چرا همه ش فکر میکردم که بر میگرده !
تقریبا دو هفته از این جریان گذشت که یه شب ساعت ده تلفن زنگ زد . من تو اتاقم بودم . از همونجا جواب ددادم که یه مرتبه خشکم زد !سهیل بود !
- الو !افسانه!
- الو !
- افسانه!
- سهیل !
- سلام چطوری؟!
«یه لحظه ساکت شدم که گفت »
- الو !اونجایی؟
- خیلی نامردی سهیل !
- ببین اگه بخوابی از این حرفا بزنی ،قطع می کنم آ!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- هر غلطی دلت میخواد بکن !اما بدون که خیلی نامردی!
«یه متربه از تو سالن صدای پدرم بلند شد »
- کیه افسانه؟!
«زود گفتم »
- دوستمه بابا جون !
- حالا فهمیدم که واقعا سر سفره پدرت نون نخوردی !حرومزاده !
- قطع می کنمآ!
- دیگه بالاتر از سیاهی رنگی نیست !دیگه هیچ فرقی نمیکنه !تو ابروی منو بردی!
- مگه چیکار کردم !
- سهیل مطمئن باش سزای کاری رو که با من کردی می بینی!
- چرا اومدی؟!منکه به زور نیاوردمت !چشمت کور!
- مطمئن باش نفرینت میکنم !
- من که فعلا تو امریکا م !هر کاری میخوای بکن !
«بعد شروع کرد به خندیدن که زدم زیر گریه »
- ایشالا تیکه تیکه بشی سهیل !هر شب ارزوی مرگت رو میکنم !
- هر چقدر میخوای ارزو کن !
- نابودم کردی سهیل !نامرد کثافت !برو گمشو !دیگه م اینجا زنگ نزن اشغال !
- من میخواستم ازت یه خداحافظی بکنم که نمیخوای نخوا!اما انقدر ننه من غریبم بازی در نیار !
«انقدر عصبانی بودم که دلم میخواست پای تلفن نعره برنم اما نمی شد برای همین اروم گفتم »
- کثافت فکر کردی همه مثل مادر تو هستن ؟!
- نه اینکه نیستن ؟!همون زن بابات مگه نیس؟!همونکه برات اوضاع رو جور میکرد که وقتی می ای پیش من بابات نفهمه !کسی از این حرفا می زنه که خودش مادر سالم و نجیب داشته باشه !
«اینو گفت و شروع کرد به خندیدن !از عصبانیت نمیتونستم جوابش رو بدم !اگه اون لحظه اونجا بود حتما می کشتمش !یه لحظه ساکت شد که گفتم »
- سهیل !فقط اینو بدون !از صمیمی قلبم دوستت داشتم و حاضر بودم تا اخر عمر برات هر کاری بکنم !و مطمئن باش که عشقی مثل عشق من تا روزی که زنده هستی پیدا نمیکنی!
من ...!
«دیگه نفهمیدم چی شد !یه لحظه یه سوزش تو سرم احساس کردم و بعدش یه مایع گرم ریخت تو گردنم !تا برگشتم دیدم پدرم گلوم رو گرفت !داشت خفه م میکرد !فقط فحشهایی رو که می داد شنیدم !بعدش چشمام بسته شد و نفهمیدم چه اتفاقی افتاد !
(سکوت)
- اینا رو بعدا فهمیدم!وقتی پدرم میبینه دارم با تلفن حرف میزنم ،اروم می ره تو اتاقش و اون یکی تلفن رو برمیداره و گوش میده!از چیزایی که اون کثافت میگه کاملا جریان رو میفهمه و حمه میکنه طرف اتاق من !اولین چیزی که دستش میرسه ساعت رو میزی م بوده که بر میداره و میزنه تو سر من !بعدشم که من از ترس از حال می رم !
نیم ساعت بعد به هوش اومدم !شوکا بالا سرم بود و گریه می کرد !به موقع خودشو رسونده بود وگرنه پدرم خفه م میکرد !وقتی دستاش رو از دور گردنم ازاد می کنه ،پدرم یه چکم به اون می زنه و گریه کنون از خونه میره بیرون !
دیگه خونه بر نگشت روز سوم که یکی از اقوام که واسطه ازدواج اون و شوکا شده بودن اومد و شوکا خبر داد که برای طلاق اماده باشه !اون بیچاره محرفی نزد !چاره ای نداشت !قبول کرد !دو هفته بعد از هم جدا شدن و چمدونش رو برداشت و رفت !
به همین سادگی !
وقتی تنها شدم خیلی گریه کردم !بهش عادت کرده بودم !شایدم دوستش داشتم !هر چند که هر بلایی سرم اومده بود باعثش اون بود !شایده نه !اره ،باعث همه ش اون نبود !بیشتر خودم بودم !اون بیچاره برای اینکه دل منو به دست بیاره و به قول معروف جای پای خودشو تو خونه محکم کنه اینکارا رو کرد !اخرشم که مثل سرنوشت خودمو پیدا کرد !پدرم از خونه انداختش بیرون !پای تلفن وقتی اون حرفا رو سهیل کثافت زد پدرم فهمید که شوکا از همه جریانات خبر داشته !دلم خیلی براش سوخت !
(سکوت)
- خب؟!
- هیچی دیگه !روزی که شوکا با چشم گریون از خونه مون رفت شبش پدرم اومد خونه!تا در رو باز کرد از همونجا داد زن و گفت
- ای...هر وقت من می ام تو خونه و صدای در رو شنیدی می ری تو اتاقت و بیرونم نمیای !تا من تو خونه م جات همونجاس!
«سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم . پدرمم لباساشو عوض کرد و رفت گرفت خوابید دیگه برات نمیگم که تو اون چند وقت چه حال و روزی داشتم !چه زندگی ای !چه بدبختی ای !
فرداشم که از خواب بلند شد لباس پوشید و رفت بیرون و نیم ساعت بعد با یه قفل ساز برگشت و قفل در رو عوض کرد و یه قفل دیگه م بهش اضافه کرد !شدم یه زندانی تمام عیار!صبح به صبح که میخواست از خونه بره بیرون !اول تنها تلفن تو خونه رو میذاشت تو کمدش و درش رو قفل میکرد و بعد در خونه رو هم قفل می کرد و می رفت !دیگه من تو اون اپارتمان زندانی بودم تا شب که بر میگشت !هیچیم تو خونه نمی خورد !یکی دو بار غذا درست کردم که شب برمیگرده بخوره و شاید اینطوری کم کم باهام اشتی کنه اما نکرد!هر دو بار وقتی اومده بود تو اشپزخونه و دیده بود یه پشقاب غذا براش کشیدم صاف برده بود و خالی کرده بود تو سطل اشغال!
میدونستم پدرم خیلی کینه ایه !امکان نداشت به این زودیا چیزی رو فراموش کنه 1حقم داشت !ابروش رو برده بودم !اون در حق من بدی نکرده بودو خیلی زحمتم رو کشیده بود اما من جای تشکر و قدردانی ابوش رو برده بودم !بایدم مجازات می شدم !بازم خیلی بهم ارفاق شده بود که هنوز زنده بودم !زندانی شدنم حقم بود !کسی که ازادیش سوء استفاده کنه،حقش همینه!
حالا زندانی شدن یه طرف گریه های پدرم یه طرف دیگه !بعضی از شبا از پشت در اتاقم صدای گریه ش رو می شنیدم !اون وقت بود که دلم میخواست خودمو بکشم !چه کثافتی بودم من!
(سکوت)
- بالاخره چی شد؟
- دو سه هفته بعد از رفتن شوکا یه روز صبح پدرم اومد پشت در و گفت
- سر ساعت ده !می ری به این ادرس که نوشتم و گذاشتم رو میز !فهمیدی؟!
«اروم از اون طرف در گفتم »
- کجا برم بابا جون !
«یه مرتبه فریاد زد و گفت »
- اونجا که کثافتکاریت رو ماست مالی کنن حیوون!
«بعدش یه مشت زد به در اتاق و گفت»
- بی حیا !بی ابرو !لجن !اشغال!...!...!
(سکوت)
- از خجالت داشتم می مردم !کاشکی می اومدو انقدر منو می زد تا واقعا می مردم !اینطوری راضی تر بودم !
تا قبل از این جریان عاشقم بود !یه افسانه می گفت و صد تا افسانه از دهنش می ریخت !چقدر مواظبم بود !چقدر بهم محبت می کرد اما من الاغ قدر اون همه اسایش و ارامش تو خونه رو نمیدونستم !وای خدا میدونه که چقدر از کارام پشیمون بودم !چقدر از خودم و سهیل و یه کمی م به شوکا فحش میدادم !
خلاصه از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و کاغذ یادداشت رو برداشتم . یه ادرس روش نوشته شده بود . بقیه شم که گفتن نداره !کار خیلی سریع تموم د !با خجالت ،بی شرمی،ابروریزی و خیلی چیزای دیگه !هر خنده ای که هبم می کردن ،برام مثل مردن بود !حالا ببین پدرم چی کشیده !
(ُکوت)
- بسه دیگه !گریه نکن !
- دست خودم نیس ترانه!تو نمیدونی چقدر پشیمونم !
(سکوت)
- اروم شدی؟
- اره
- حالا بقیه ش رو بگو !
- یه ماه دیگه گذشت تا اینکه یه روز عصر پدرم برگشت خونه و من تند دویدم تو اتاقم و در رو بستم حدودا نیسم ساعت بعد بود که دیدم در ااق باز شد . اولش فکر کردم که خودش باز شده !تند بلند شدم که تا صدای پدرم در نیومده ببندمش !یه مرتبه پدرم گفت »
- بیا بیرون !
«یه ان فکر کردم که مجازاتم تموم شده اما صدای پدرم هنور عصبانی و پر از نفرت بود !
خلاصه رفتم بیرون !بدون اینکه نگاهم کنه گفت »
- امشب می ان خاستگاریت . حاضر باش .
«همین!اینو گفت و داشت می رفت طرف اتاقش که اروم گفتم »
- کی هست بابا جون ؟
«یه مرتبه داد کشید و گفت »
- هر گهی که هس !بی حرف و حدیث و ایراد و بهانه ،زنش می شی و می ری پی کارت!اگرم نخواستی خوش اومدی!دیگه اینجا جات نیس!برو پیش اشغالایی مثل خودت !
«بعدش رفت تو اتاقش و در رو محکم کوبید به هم !اصلا مونده بودم جریان چیه و باید چیکار کنم !نمیدونستم این خاستگار کی هست و از کجا پیداش شده !اما دیگه چه فرقی می کر ؟!هرچی بود از زندانی بودن بهتر بود !حداقل برام ازادی م یاورد !همون لحظه شم به خاطر اون از اتاق ازاد شده بودم !
تند رفتم سر میوه هایی که پدرم خریده بود و شستم شون و بعد شیرینی ها رو چیدم تو یه ظرف و خودمم رفتم حمام . میخواستم طوری باشه که خواستگاره فرار نکنه بره !
تقریبا ساعت هفت بود که حاضر شدم . لباس پوشیده و ارایش کرده !سر ساعت هفت و نیم خواستگارا اومدن . یه خانم حدود پنجاه و خرده ای ساله بود با یه جوون حدود سی ساله . اما جوون کی بود !کارمند همون شرکت بابام !یه فوق دیپلم!یه خرده چاق وکمیم کچل!اولش وا دادم اما بلافاصله فکر کردم !یعنی یاد حرف پدرم افتادم !یا این یا اخراج از خونه !منم این رو انتخاب کردم !گزینه دیگه ای در کار نبود!
پدرم اون شب نقشش رو عالی بازی کرد !اولش گفت نه و و قت شوهرش نیست و رو احترام به جوونیت قبول کردم که تشریف بیارین و من همین یه دختر رو دارم و نور چشم منه و بعد از تمام دار و ندارم می رسه به اون و چی و چی و چی!
از پدرم انکار و از مادر پسره اصرار که عاقبت پدرم گفت که اگه دخترم موافق باشه من حرفی ندارم !
قرار شد که چند روز دیگه جواب بدیم . اوتام بلند شدن و رفتن .
سه چهار روز دیگه م درم شب که اومد خونه بهم گفت که قرار پسره فردا شب شام بیاد اینجا با هم حرفاتون و بزنین . یه وریم حرف بزن که انگار داری سبک سنگینش میکنی و بعد بعله رو بگو !فردا شبم نه !بذار یکی دو بار بیاد بعد !
منم مو به مو هرچی که پدرم گفت بود اجرا کردم . پسره که اسمش رضا بود فردا شبش اومد . یه پذیرایی و شام و بعدش درم فت تو اتاقش و من و اون تو سالن نشستیم به حرف زدن !حرفای معمولی !بعضیهاش بیخود!بعضیاش مثلا جدی!چیزای ب مزه و بی نمک که هر دو مجبوری بهش می خندیدیم !یه ساعت بعدم اجازه گرفت و رفت !
نوبت بعدیم چهار پنج روز دیگه بود !بازم مثل دفعه گذشته !همون حرفا همون چیزا بی مزه و همون حرفای مثلا جدی در مورد اینده و این چیزا!یه ساعت بعدشم اجازه رفع زحمت!
دو روز بعدم پدرم تو شرکت بعله رو بهش داده بود و هزار تام منت سرش گذاشته بود که این انگار فقط قسمت بوده که دهن ما بسته شده و چی و چی و چی!
یه ماه بعدم عقد و عروسی و پایان قرار داد!
یه جهیزیه کامل که پدرم توش سنگ تموم گذاشت و پول رهن یه اپارتمان چون رضا اه در بساط نداشت و تو دو تا تاق اجاره ای با مادر زندگی می کرد !
اینطوری پدرم مبت رو در حقم تموم کرد با اینکه لیاقتش رو نداشتم !
هرچی که بود با افتخار منو فرستاد خونه شوهر!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شب عروسیم همه چی به خیر و خوشی و هیچ کس از قضیه بویی نبرد و تموم شد رفت پی کارش! هر پند وجدانم غذابم می داد اما جای گوش کردن به حرفای وجدان نبود چون لاین مرتبه حتما به دست پدرم کشته می شدم !
زندگی جدیدم شروع شده بود !رضام چون داماد پدرم شده بود هم حقوقش رفته بود بالا و هم پستش تو شرکت !هرچی م که بود حال کمی چاق و کمی کچل ،عاشق من بود !
روزای اول با سهیل مقایسه ش می کردم و هر دفعه کم می اودرم اما هر چی که می گذشت تازه متوجه می شدم که چقدر از سهیل سرتره !همون غیرت و مردونگیش می ارزید به صد تا مثل سهیل !بدون اینکه خودم متوجه باشم عاشقش شدم و یه چند وقت بعد وقتی دیدم اخلاقمون با هم جو جوره خواستیم بچه دار بشیم !
یه ماه دو ماه سه ماه شیش ماه !نشد که نشد !خیلی ترسیده بودم!فکر میکردم که اشکال از خودمه !یعنی فکر میکردم به خاطر همون گذشته ها اتفاقی برام افتاده !برای همینم یه روز بدون اینکه به رضا بگم رفتم دکتر ازمایش و چی و چی معلوم شد که من سالمم پس می موند رضا!البته دکتر بهم گفت که ممکنه اونم سالم باشه و گذشت زمان مسئله رو حل کنه اما برای من فرقی نداشت !
صبر کردم !صبر کردم تا یه سالی گذشت و رضا خودش به زبون اومد!دلش بچه میخواست !خواستم بهش جریان رو بگم اما
29

دلم نیومد !خیلی اقا و نجیب بود!به همین خاطرم هیچی بهش نگفتم.فقط بعش گفتم که باید چند وقت دیگه صبر کنیم و این حرفا.حدود هفت هشت روز بعد،وقتی از شرکت برگشت دیدم خیلی ناراحته!فکر کردم تو شرکت با کسی حرفش شده.براش چایی ریختم و بردم گذاشتم جلوش که گفت»
-افسانه!یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
-چی شده؟
-بیا بشین تا بهت بگم.
«کنارش نشستم که اروم شروع کرد به حرف زدن»
-من واقعاً برام سخته که اینو بهت بگم!اما چاره ای نیست!ببین افسانه!من خیلی دوستت دارم!انقدر که نمی تونی تصورشم بکنی!اما با خواست خدام نمی شه جنگید!
-چی شده رضا؟!
-من چند روز پیش رفتم دکتر.ازمایش دادم.امروزم رفتم جوابش رو گرفتم.متاسفانه ایراد از منه که بچه دار نمی شیم!
-یعنی چی؟!مگه...
-گوش کن افسانه! این یه واقعیته!
-دکتر چی گفت؟!
-حالا باید بازن برم پیشش اما فعلاً که مشخص شده اشکال از منه!برای همینم تو اجازه و اختیار داری که هر کاری بکنی!
-یعنی چیکار کنم؟!
-اگه خواستی می تونی ازم جدا بشی!کاملاً حقته!اما بدون که من واقعاً دوستت دارم!اینکه من بچه دار نمی شم از حق مردونگی من کم نمی کنه!یه اشکالی تو سیستم بدنیم وجود داره اما نه در خصوصیات اخلاقیم!من یه مردم!
«یه خرده ساکت شد و بعد گفت»
-هرجام خواستی می ام و می گم که ایراد از من بوده!خجالتم نمی کشم!حالا برو فکرهاتو بکن و بعد هر تصمیمی که خواستی بگیر.
«اینا رو گفت و بلند شد و رفت تو دستشویی.حدود یه ربع بعد اونجا طول داد و وقتی برگشت دیدم چشماش سرخ شده!فهمیدم گریه کرده!رفتم تو اشپزخونه و سرم رو گرم کردم و رفتم تو فکر!نمی دونم چرا یه مرتبه هوس بچه دار شدن کردم!تا قبل از اینکه رضا حرف بزنه اصلاً تو فکرشم نبودم ا اما وقتی گفت که ایراد از اونه یه مرتبه دلم بچه خواست!اما چیکار باید می کردم؟!باید ازش جدا می شدم؟!یه ان یاد این یک سالی افتادم که با همدیگه زندگی کردیم!چقدر ارامش داشتم!رضا با اینکه پدرم براش جور کرده بود که حقوقش زیاد بشه اما بالاخره یه حقوق کارمندی داشت و با اون پول می شد که یه زندگی معمولی رو درست کرد اما جاش تا دلت بخواد اقا و مهربون بود!بعد از نامردی ای که از سهیل دیده بودم،رضا برام مثل یه فرشته بود!کسی که می تونستم بهش تکیه کنم!کسی که بهش اعتماد داشتم!
یه چایی دیگه ریختم و رفتم و تو سالن!رو یه مبل نشسته بود و سرش رو گرفته بود تو دستاش!رفتم بغلش نشستم و گفتم»
-رضا!
«سرش رو بلند کرد .بازم داشت اروم گریه می کرد!دلم خیلی براش سوخت.اشک هاشو پاک کردم و گفتم»
-اگه بهت بگم که بچه نمی خوام دروغ گفتم!
-می دونم!
-اما شاید خدا فعلاً صلاح نمی دونه که بهمون بچه بده!
«یه نفس بلند کشید که گفتم»
-منم تو رو خیلی دوست دارم.حاضرم نیستم ازت جدا بشم!بالاخره شاید بشه کاری کرد!الان علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده!تو بازم برو دکتر!من مطمئنم که خوب می شی!به هیچکسم حرفی نزن!به همه می گیم فعلاً قصد بچه دار شدن نداریم!دیگه م غصه نخور!
«تا این رو گفتم و بغلم کرد و شروع کرد منو ماچ کردن!یه احساس خیلی خوب بهم دست داد!باور نمی کردم انقدر دوستم داشته باشه!انقدر خوشحال شده بود که از خوشحالیش منم احساس شادی عجیبی کردم!
رضا شروع کرد به دکتر رفتن و دارو خوردن.داروها اثری نداشت اما یه اتفاق دیگه تو زندگی مون افتاد!
رضا شروع کرد به پیشرفت کردن!اولش که از اون شرکت اومد بیرون و رفت با یکی شریک شد و اون سرمایه گذاشت و رضا کار کرد!شاید یه سال یه کمی بیشتر نگذشته بود که یه شب اومد خونه و گفت»
-افسانه!افسانه!
«اومدم جلوش که گفت»
-ببین تو خیابون چی پیدا کردم!
«دست کرد جیبش و یه جعبه ی کوچیک در اورد و داد به من!با تعجب از ش گرفتم و گفتم»
-کجا پیداش کردی؟!
-همین جلو در خونه!
-چی هست توش؟!
-بازش کن ببین!
«تا در جعبه رو باز کردم که دیدم یه انگشتر الماس توشه!»
-اخ اخ اخ اخ!بببین مال کدوم بدبختی بوده که گم کرده؟!برو هرجا پیداش کردی واستا که الا صاحبش داره دنبالش می گرده!
-ولش کن!
-یعنی چی؟!
-ما پیداش کردیم،پس مال خودمونه!
-مگه ما دزدیم؟!
-اینکه دزدی نیست!
-پس چیه؟!یالا!بیا با هم بریم!
-اخه این تنها نیس که!
-چیز دیگه م هس مگه؟!
-اره !اینم هس!
«دوباره دست کرد تو جیبش و یه سوئیچ از توش دراورد!»
-این دیگه چیه؟!
-سوئیچ ماشینه!فکر کنم سوئیچ پراید مشکیه!
-از کجا می دونی؟!
«یه ان نگاهش کردم که خندید و گفت»
-برای اینکه هردوش رو خودم برات خریدم!
«مات شدم بهش که صورتم رو بوسید و گفت»
-قابل زن خوب و قشنگ رو نداره!
-رضا!
-جون رضا!
-گیجم کردی!تورو خدا اینا چیه؟!
-این یکی یه انگشتر الماسه و اون یکیم یه پراید!
-اخه از کجا؟!چطوری؟!
-خدا! خدا برامون خواسته !بیا نیگاش کن!
«دستم رو کشید و منم روپوشم رو برداشتم و دنبالش رفتم که دیدم تو پارکینگ مون یه پراید مشکی پارک شده!»
-قشنگه؟!
-تو رو خدا مال خودمونه؟!
-اره به جون تو!باور نمی کنی؟!
«با ریموت بازش کرد و دستم رو گرفت برد جلو و گفت»
-بشین توش!مبارکت باشه!
«باورم نمی شد!درش رو باز کردم که دیدم یه کاغذ رو صندلی شه!برداشتم که دیدم رضا روش نوشته"در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست"
برگشتم و نگاهش کردم!تو چشماش یه دنیا صفا بود!پریدم و ماچش کردم و گفتم»
-احتیاج به این چیزا نبود!من همینطوریم دوستت دارم!
«بعد نشستیم تو ماشین و انگشتر رو دراوردم!چه انگشتری!یه ان رفتم تو فکر اون یکی که سهیل کثافت بهم داده بود!داشتم شک میکردم که توجعبه ش کاغذ خریدش رو دیدم!خیلی گرون خریده بودش!»
-رضا!چقدر گرون!
-پیش تو بی ارزشه!دستت کن دیگه!
-بیا تو دستم کن!
«دستم رو گرفت و انگشتر رو کرد تو انگشتم و بعد دستم رو ماچ کرد و گفت»
-خیلی دوستت دارم افسانه!ایشالا خدا بهم می ده،صد برابر اینا رو برات می خرم!
«کار شرکت شون گرفته بود.لوازم کامپیوتری وارد می کردن!برای خودمم عجیب بود که چطور یه مرتبه رضا اینطوری شده بود!انگار یه دفعه ذهن اقتصادیش شروع به کار کرده بود!
سال بعدش یه اپارتمان شصت متری خریدیم.طفلک مثل پروانه دورم می گشت!هرچی می خواستم ،هنوز نگفته برام فراهم می شد!واقعاً که خوشبخت بودیم!گذشته از مسئله ی بچه هیچی تو زندگی مون کم نداشتیم!
کم کم رابطه م با پدرمم خب شده بود!ده روزی یه بار،دوهفته ای یه بار با رضا می رفتیم خونه ش.البته جلو رضا با من خیلی خوب بود اما تنها که بودم،نه!باهام حرف نمی زد!هنوز باهام قهر بود!
یه چند وقتی گذشت.داشتیم پول جمع می کردیم که خونه مون رو عوض کنیم!تقریباً دو سال بعد بود.رضا واقعاً کار می کرد!شب و روز!با عشق کار می کرد!منم واقعاً عاشقش بودم!
خلاصه حدود دو سال بعد اپارتمان مون رو گذاشتیم برای فروش و بعد از اینکه فروختیمش،یه مقدارم گذاشتیم روش و یه صد متری شیک تو یه جای خب خریدیدم و ماشین مونم عوض کردیم!
رضام همون شرکت رو پنجاه درصد شریک شد!یعنی تو سرمایه شریک شد!دیگه جز یه بچه از خدا هیچی نمی خواستم!
زندگی به کامم شده بود!با پدرمم دیگه اشتی کرده بود.یعنی اون وقتی دیده بود که سر خونه و زندگیم هستم،دیگه گذشته رو فراموش کرده بود و باهام حرف می زد و تقریباً مثل گذشته شده بود و هی ازمون می خواست که بچه دار بشیم!ماهام هی براش بهانه می اوردیم که فعلاً زوده و حالا حالاها وقت هست!
دردسرت ندم!
چند وقت بعد،یه روز که رضا رفته بود سر کار و من داشتم خونه رو نظافت می کردم،پدرم از شرکت زنگ زد!»
-الو!افسانه؟!
-سلام باب جون!چطورین؟!چه عجب یاد من کردین؟!
-سلام،خوبی؟
-خیلی ممنون!خوبم!
-رضا جون چطوره؟!
-اونم خوبه،سلام می رسونه!
-شرکته؟!
-بعله!کاریش دارین؟!
-نه،سلام بهش برسون!-چشم راستی بابا جون چرا یه شب تشریف نمی ارین اینجا؟!
-شماها دعوت کنین تا منم بیام!
-شما که دیگه دعوت لازم ندارین!منزل خودتونه!همین شب جمعه منتظرتونم!
-حالا با هم صحبت می کنیم.راستی اون دوستت کی بود؟!
-دوستم؟!
-اره!همونکه چند سال دبیرستان با هم بودین و رفت امریکا!اسمش ساناز بود دیگه؟!
-ساناز؟!اهان!خب؟!
-برگشته ایران.دیشب زنگ زد!خیلی دلش می خواست تو رو ببینه!شماره ت رو بهش دادم!انگار بهت زنگ نزده؟!
-نه!
-خب حتماً می زنه!
-کی برگشته؟!
-گفت چهار پنج روزه اومده!در هر صورت گفتم بهت یه خبری بدم!
-خیلی ممنون!پس شب جمعه یادتون نره!
-باشه،باشه!به رضا جون خیلی سلام برسون!
-چشم بزرگی تونو می رسونم!
-فعلاً خداحافظ.
-خداحافظ بابا جون!ممنون!
«تلفن رو قطع کردم!ساناز یکی از دوشتام بود که تو دبیرستان با هم بودیم!دختر خیلی بدبختی بود!اونم پدر و مادرش از همدیگه جدا شده بودن و خیلی سختی می کشید!فقط شانسی که اورد،یه شوهر براش پیدا شد که تو امریکا زندگی می کرد!از خودش ده دوازده سال بزرگتر بود اما ساناز به خاطر وضع مالی بدشون مجبور شد با پسره ازدواج کنه.بعدشم رفت امریکا.طفلک حتی دیپلمش رو هم نتونست بگیره!یکی دو تا نامه برام نوشت و بعدش ارتباط مون قطع شد.یعنی جواب نامه م رو نداد!خیلی دلم می خواست ببینمش!
خلاصه یکی دو روزی گذشت یه روز نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد!یه دختر بود!»
-الو!
-بفرمائین!
-افسانه خانم؟!
-شما؟!
-خودتون هستین؟
-بعله شما؟!
-گوشی چند لحظه!
«یه خرده بعد گوشی رو یکی دیگه گرفت!صدای یه مرد بود!یه صدای جاافتاده!»
-الو!
-بعله؟!
-افسانه؟!
-شما؟!
-منو نمیشناسی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خیر به جا نمی ارم!
-من سهیلم!
«انگار بهم برق وصل کردن!یه ان خشکم زد!اصلاً نمی دونستم چیکار باید بکنم!تنها کاری که کردم گوشی رو گذاشتم سر جاش!
همچین ترسیده بودم که نمی تونستم لرزش دستام رو کنترل کنم!
تند رفتم تو اشپزخونه و یه لیوان اب برای خودم ریختم که دوباره تلفن زنگ زد!نمی فهمیدم باید چیکار کنم!می دونستم اونه اما با خودم می گفتم نکنه رضا باشه!
هفت هشت ده تا زنگ خورد و قطع شد!نشستم رو یه صندلی!دوباره زنگ زد!خدایا چیکار باید می کردم!زود بلند شدم و دوشاخه رو از تو پریز کشیدم بیرون!رفتم یه لیوان دیگه اب خوردم و فکر کردم!نمی شد که همه ش تلفن رو قطع کنم!بالاخره چی؟!وقتی رضا برگشت چی؟!اگه اون موقع زنگ بزنه که دیگه واویلا!
تند دوشاخه رو زدم تو پریز که یه لحظه بعد بازم تلفن زنگ زد!دستام داشت می لرزید!اروم گوشی رو برداشتم!»
-الو!افسانه!
-چی می خوای از جونم؟!
-هیچی چرا انقدر ترسیدی؟!
-من اصلاً نترسیدم!فقط عصبانیم!وقتی اسم تو می اد حالم به هم می خوره!
-چقدر لطف داری!
-تلفن منو از کجا پیدا کردی؟!
-چه پدر خونگرمی داری!تا ادم دوسه تا جمله باهاش حرف می زنه و تمام اطلاعات رو منتقل می کنه!
«فهمیدم این کثافت یه دختر رو که احتمالاً همین بود که اول با من حرف زد به جای ساناز جا زده!جریان سانازم خودم قدیم بهش گفته بودم!»
-گوش کن ببین چی می گم!من شوهر دارم! عاشقشم هستم!برو دنبال کارت!دیگه م اینجا زنگ نزن!فهمیدی چی می گم؟!
-چرا انقدر ناراحت می شی؟!به خدا انقدر خوشحال شدم وقتی ............
30

فهمیدم شوهر کردی و زندگی خوبی داری!
-اگه راست می گی،کاری به کارم نداشته باش!
-یعنی انقدر ازم متنفری؟!
-بیزارم ازت!
-من می خواستم فقط یه تبریک بهت بگم!
-لازم نکرده!دیگه اینجا زنگ نزن!
-گوش کن افسانه!من قفط می خواستم یه بار ببینمت!همین!
-فکرشم از سرت بیرون کن!من یه زن شوهر دارم!می فهمی معنی این چیه؟!اگه شوهرم بفهمه حتماً می کشدت!
-اووه!یعنی انقدر خشنه؟!
-تو رو خدا دیگه ازارم نده!همون کار که باهام کردی بسه!تو رو خدا،تو رو اون کسی که می پرستی بذار زندگیم رو بکنم!
«اینو گفتم و تلفن رو قطع کردم که دوباره زنگ زد!این دفعه وقتی گوشی رو برداشتم فریاد زدم و گفتم»
-برو گم شو دیگه !به خدا ازت شکایت می کنکم پدرت رو دربیارن!حیوون!من شوهر دارم!
-گوش کن افسانه!می دونی اگه شب دوسه بار تلفن بزنم خونه تون و قطع کنم چی می شه!بلافاصله شوهرت شک می کنه!اون وقت وامصیبتا!
«کثافت بعدش زد زیر خنده!»
-اخه چرا می خوای اینکارو بکنی؟!برای تو که دختر قحط نیست!چرا می خوای زندگی منو از هم بپاشی؟!ظلمی که در حقم کردی کافی نبود؟!
-به خدا این دفعه می خوام ازت عذر خواهی کنم!می خوام حلالم کنی!
-باشه!باشه!من حلالت کردم1اصلاً م ازت ناراحت نیستم!فقط دست از سرم بردار!
-باید یه جا ببینمت!یه چیزایی هست که باید بهت بگم!
«صداش خیلی عجیب شده بود!گرفته و شل!»
-سهیل تو رو خدا این کارو نکن!
-فقط پنج دقیقه1هرجا که تو خواستی!
-نه!نه! من شوهر دارم کثافت!
-قطع نکن!
-برو گمشو!
«تلفن رو قطع کردم!داشتم سکته می کردم!نمی دونستم چیکار کنم!یه ان اومد تو فکرم که زنگ بزنم به پدرم اما گفتم نه!خطرناکه!عاقبت خوبی نداره!
دوئیدم تو اشپزخونه و یه ارمبخش خوردم.خدا می دونه چه حالی داشتم!چشمم همه ش به تلفن بود . گوشم به زنگش!دستگاه تلفن برام شده بود مثل هیولا!وقتی نگاهش می کردم بدنم از وحشت می لرزید!
چند دقیقه گذشت و خبری نشد!یعنی دیگه زنگ نزد!نیم ساعت دیگه رو هم با وحشت و ترس گذروندم!بازم خبری نشد!با خودم گفتم حتماً وقتی اینطوری باهاش حرف زدم ترسیده و شایدم ناامید شده!شایدم دلش سوخته و دست از سرم برداشته!
یه ساعت دیگه م گذشت و تلفن زنگ نزد!کمی اروم شده بودم و خیالم راحت که یه مرتبه زنگ در رو زدن!مثل چی از جام پریدم!یعنی کی می تونست باشه؟!نکنه اومده باشه دم در؟!
یواش از پنجره بیرون رو نگاه کردم!یه مرد حدود پنجاه ساله بود.رفتم ایفون رو جواب دادم!»
-بعله؟!
-اژانس هستم خانم.یه بسته براتون اوردم!
-بسته ؟!از کی؟!
-نمی دونم والا!
«یه کمی فکر کردم و بعد گفتم»
-صبر کنین الان می ام.
«تند روپوش و روسری م رو برداشتم و رفتم پایین و لای در رو باز کردم.یه بسته ی کوچیک بود.راننده هه از لای در داد بهم و خداحافظی کرد و رفت!تند اودم بالا و سریع بازش کردم!یه نوار بود!یه نوار ویدئو!داشتم این ور و اون ورش رو نگاه می کردم که تلفن زنگ زد!مغزم داشت منفجر می شد!گوشی رو برداشتم و تا خواستم چیزی بگم که گفت»
-فیلم قشنگی یه!نگاش کن !تنهایی!
«بعد قطع کرد!مثل برق رفتم و ویدئو و تلویزیون رو روشن کردم و نوار رو گذاشتم!وای خدا جون!
(سکوت)
-اروم باش!اروم باش!
(صدای گریه)
-برام دیگه همه چی تموم شده بود!بی شرف حرومزاده نمی دونم چه طوری ازم فیلمبرداری کرده بود!یعنی نمی دونم که معلومه دیگه!
وقتی بیهوش اونجا رو کاناپه افتاده بودم و هیچی تنم نبود،ازم فیلمبرداری کرده بود!جای هیچ انکاریم نبود!انقدر فیلم واضح بود که هیچ جوری نمی شد زد زیرش!
نشستم به گریه کردن که تلفن زنگ زد!همونجور گریه کنون تلفن رو برداشتم»
-حالا دیدی اگه می خواستم اذیتت کنم برام چه اسون بود؟!
-تو رو خدا سهیل!جون همون مادرت که دوستش داری!جون...
-چرا گریه می کنی؟!منکه کاری باهات ندارم!
-تو نمی فهمی داری چیکار می کنی!من نابود می شم!زندگیم از هم می پاشه!
-من فقط می خوام ده دقیقه ببینمت!همین!بعدش اصل نوارم بهت می دم!
-منو ببینی برای چی؟
-هیچی!فقط ازت عذرخواهی کنم!دلمم برات تنگ شده!می خوام ببینم چه شکلی شدی!
-تو رو خدا این کارو نکن!تو رو قران این کارو نکن!من بعد از اون جریان خیلی سختی کشیدم سهیل!ابروم رفت!دیگه نذار بیشتر از این بدبخت بشم!اگه شوهرم بفهمه با یه مرد غریبه رفتم بیرون حتماً منو می کشه!
-از کجا بفهمه؟!ده دقیقه بیرون رفتن که چیزی نیس!
-من می دونم که همین ده دقیقه نیست!
-به جون خودت فقط همینه!
«یه خرده ساکت شدم و فقط گریه کردم!گریه و فکر!فکر برای گرفتن تصمیم!»
-افسانه!
-چیه؟!
-بیا به این ادرس که بهت می دم!
-تو گفتی که یه جا بیرون همدیگه رو ببینیم!
-بیرون که بدتره!ممکنه یه اشنایی چیزی ببیندمون!
«بازم ساکت شدم که گفت»
-یادداشت کن!
«ادرس رو گفت.یه جا طرف خیابون جمهوری بود!»
-من می ام همون دم در!تو خونه نمی ام!بهت گفته باشم!
-نترس!من چیزی ازت نمی خوام که لازم باشه بیای تو خونه!
-پس چی می خوای اخه؟!
-هیچی بابا!یه خرده دستم تنگه!اگه داری یه مقدار پول برام بیار!
«تازه فهمیدم جریان چیه!داشت ازم اخاذی می کرد!»
-پول؟!
-اره!تو یه معامله ضرر کردم الان احتیاج به پول دارم!
-داری ازم حق السکوت می گیری؟!
-این حرفا چیه؟!تو بالاخره یه روزی دوست من بودی!حالا یه کمکی به دوستت بکن!
-دوست؟!تو از صد تا دشمنم بدتری!
-باز شروع نکن!
-وضع مالی ما خوب نیست!
-خونه تون که جای خوبیه!
-با قرض و قوله و وام خریدیم!شوهرم از صبح تا شب کار می کنه و زحمت می کشه!مثل تو نیس که نون حروم بخوره!
-فعلاً سیصد تومن برام جور کن!
-سیصد تومن ؟!سیصد هزار تومن؟!
-گوش کن افسانه!ارزش این فیلم بیشتر از ایناس!خیلی ا حاضرن بیشتر از این پول بدن و بلیت تماشای این فیلم رو بخرن!برای تو که خیلی خیلی بیشتر ارزش داره!می فهمی چی میگم؟!فردا صبح ساعت ده منتظرتم!دیر نکنی که یه اژانس دیگه ممکنه همین فیلم رو شب بیاره برای شوهرت!
«تا اومدم حرف بزنم که تلفن رو قطع کرد!دوباره نشستم به گریه کردن!خدایا چه غلطی بکنم!خدایا منکه الان سر خونه و زندگی م هستم و به شوهرم وفادار!چرا باید اینطوری بشه؟!درسته که چند سال پیش یه اشتباهی کردم اما نمی فهمیدم و بزرگ تر درست و حسابیم نداشتم!خدایا چیکار کنم؟!»
(سکوت)
«اون روز تا رضا بیاد،ده بار گریه کردم!انقدر فکر کردم که کغزم داشت می ترکید!اما جز رفتن چاره ای نداشتم!
بالاخره ،فردا صبحش یه مقدار پول که تو خونه داشتم برداشتم و با یه زنجیر طلا و از خونه رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم و رفتم به همون ادرسی که داده بود!
تو راه فقط دعا می کردم که یه جوری بشه این پولا رو با زنجیر بهش بدم و فیلم رو بگیرم و بیام اما از کجا معلوم که یه کپی بهم نده و دوباره ازم پول نخواد؟!
نمی دونستم چیکار باید بکنم!به خدا همه ش ارزوی مرگ می کردم!هرچقدر که به اون ادرس نزدیک تر می شدیم انگار یکی گلوم رو گرفته بود و بیشتر فشار می داد!داشتم دیگه خفه می شدم!
بالاخره رسیدم.یه کوچه ی فرعی بود،پایین تر از سه راه جمهوری بود.از تاکسی پیاده شدم و دنبال پلاکش گشتم.یه خونه اجری رو پیدا کردم.خیلی قدیمی!زنگ طبقه ی اخرش رو زدم که یه خرده بعد خودش جواب داد!»
-کیه؟!
-منم!
-بیا بالا!
-نه تو بیا پایین!
-در رو می زنم،خواستی بیا بالا،نخواستیم برو!
«در رو باز کردم و سرم رو انداختم پایین و تند رفتم بالا!مخصوصاًمی خواستم کسی صورتم رو نبینه،هرچند که یه عینک بزرگ زده بودم و روسری روهم تا اونجا که می شد کشیده بودم تو صورتم!

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
A رمان سکوت عشق | نویسنده: مریم فولادی داستان نوشته ها 1

Similar threads

بالا