يه دخترخاله اي دارم كه يه پدر شوهري داره كه خيلي سخت گيره و براي هر بيرون رفتني بايد ازش اجاز ميگرفتن
يه روز دخترخاله با همسر و فرزند ميرن بيرون
دخترخاله به بچش ميگه يه وقت به پدربزرگت نگي اومديم بيرون شام خورديما
بچه ميگه باشه
به محض اينكه ميرسن خونه بچه ميپره بغل بابا بزرگ ميگه بابايي ما نرفتيم بيرونا
تاز شامم نخورديما
يه روز دخترخاله با همسر و فرزند ميرن بيرون
دخترخاله به بچش ميگه يه وقت به پدربزرگت نگي اومديم بيرون شام خورديما
بچه ميگه باشه
به محض اينكه ميرسن خونه بچه ميپره بغل بابا بزرگ ميگه بابايي ما نرفتيم بيرونا
تاز شامم نخورديما