این داستان واقعیست، بر اساس خوابی که من چند شب پیش دیدم، و بچه های باشگاه هم بودند
داشتیم با هم فیلم میدیدیم، من بودم، فلقی، و شخی به نام حامد، از بچه های باشگاه بود، عینک زده بود من نمیشناختمش، میخواست ناشناخته بمونه حتمن
نیما وارد جمعمون شد، شلوغ بود، سینما بود دیگه، سینمای خیابونی، هرکی وایسه و ببینه، من فلقی رو آرچی معرفی کردم و نیما خندید گفت این آرچیه ؟ بعد واقعیت رو بهش گفتم
من و نیما و فلق با هم راه رفتیم، حامد رو صدا کردیم، داشت با چند نفر میحرفیدن، نمیدونم کی بودن، بعدها فهمیدم حامد ما رو به عوامل بیگانه فروخته، واسه همین عینک دودی زده بود حتمن، با اینکه چند بار صداش کردیم، محل نزاشت، بی معرفت ...... ( سانسور شد فحشام9 )، ما رو به بیگانه ها فروخت، والا نمیدونم کی بودن، فضایی بودن ؟
از حامد گذشتیم و رفتیم محل دیگه، کمی فاصله گرفتم از نیما و فلق، 3 سگ من رو دنبال کردن، 2تاش مدام پارس میکردن و یکیش دست من رو گاز میگرفت، هر کاری کردم ول نکردن، نیما و فلق اومدن کمک، جالب بود، سگا حرف میزدن، در آخر هم عذر خواهی کردند و رفتند
فلق این میان گم شد، کجا رفت فلق، ربوده شد؟ شهر در آشوب بود، همه داشتند در میرفتند و کشته میشدند، فلق مرده بود؟ گم شده بود ؟ و این حامد جاسوس بیگانه، چرا ما رو فروخت ؟ چرا مردمش رو فروخت ؟ آیا بیگانهای به شکل حامد تغییر قیافه داده بود یا واقعن حامد بود ؟
داشتیم در دریا آبتنی میکردیم، سکوها؟ اینجا کجا بود؟ عسلویه ؟ این سکو عجب سکویی بود، نهنگها به ساحل حمله کردن، چه تعدادشان بسیار و چه بزرگ بودن، تمام افراد در ساحل را کشتند، من و نیما فاصله داشتیم با ساحل، نیما دستم را گرفت و از دریا فاصله گرفتیم
قصد رفتن به جای امنی داشتیم، خونه نیما جای خوبی بود آیا ؟ فریاد زدم نیما، نیما، و نیما اشک بار خونشون رو نیگاه کرد، در بیابان، سقفی نداشت، ویران شده بود، ولی چراغی روشن و نور مانیتور، همچنان سیستم نیما روشن بود، کمی بحث کردیم، پیرمردی آن حوالی بود که میگفت فرار کنید، جان خود را از این وحشیا نجات دهید، همه را کشتند، و صدای خندهی حامد، همان که ما را فروخت
من و نیما به سمت خانهشان قدم میزدیم، همان خانهای که دیگر ویران شده بوده، ولی میشد چیزهایی که لازم بود رو برداشت، نخلی آن اطراف بود ( این نخله تو خواب هم ولمون نکرد )، صدای فریاد آدما و پشت سرشان چند عامل بیگانه، با سگهایشان، همه را کشتند یا اسیر کردند، من و نیما پشت نخل دراز کشیدیم روی زمین، شن زار بود ؟ ماسه زار بود، چه بود خدایا؟ از ترس نفس نمیکشیدیم، سگی پارس کرد طرفمان و دو نفر بیگانه آمدن طرف ما، آرام دراز کشیده بودیم،زیر چشمی نگاه میکردم و تند تند نفس میزدم، نفسم شن و ماسه را پرتاب میکرد به سمت چشام، آن وقت بود که پی بردم، آنها اینگونه ما را نمیبینند، پس همانجا مدتی ماندم
جاوید جاوید جاوید ؟ که بود مرا صدا میزد ؟ از خواب بیدار شدم، صدا را جستجو کردم ولی کسی مرا صدا نمیزد، پس همان من بودم که مرا فریاد زد
نگرانی برای فلق، نیما چکار میکند؟ حامد که بود ؟
نکته آموزش: بزودی سایت خراب میشه،یه حامد هست که سایتمون رو به بیگانه میفروشه، پس بهتره قبل از اینکه سایتمون منحل شه، این حامد که جاسوس عامل بیگانست رو پیدا کنین و تحویل قانون بدینش
داشتیم با هم فیلم میدیدیم، من بودم، فلقی، و شخی به نام حامد، از بچه های باشگاه بود، عینک زده بود من نمیشناختمش، میخواست ناشناخته بمونه حتمن
نیما وارد جمعمون شد، شلوغ بود، سینما بود دیگه، سینمای خیابونی، هرکی وایسه و ببینه، من فلقی رو آرچی معرفی کردم و نیما خندید گفت این آرچیه ؟ بعد واقعیت رو بهش گفتم
من و نیما و فلق با هم راه رفتیم، حامد رو صدا کردیم، داشت با چند نفر میحرفیدن، نمیدونم کی بودن، بعدها فهمیدم حامد ما رو به عوامل بیگانه فروخته، واسه همین عینک دودی زده بود حتمن، با اینکه چند بار صداش کردیم، محل نزاشت، بی معرفت ...... ( سانسور شد فحشام9 )، ما رو به بیگانه ها فروخت، والا نمیدونم کی بودن، فضایی بودن ؟
از حامد گذشتیم و رفتیم محل دیگه، کمی فاصله گرفتم از نیما و فلق، 3 سگ من رو دنبال کردن، 2تاش مدام پارس میکردن و یکیش دست من رو گاز میگرفت، هر کاری کردم ول نکردن، نیما و فلق اومدن کمک، جالب بود، سگا حرف میزدن، در آخر هم عذر خواهی کردند و رفتند
فلق این میان گم شد، کجا رفت فلق، ربوده شد؟ شهر در آشوب بود، همه داشتند در میرفتند و کشته میشدند، فلق مرده بود؟ گم شده بود ؟ و این حامد جاسوس بیگانه، چرا ما رو فروخت ؟ چرا مردمش رو فروخت ؟ آیا بیگانهای به شکل حامد تغییر قیافه داده بود یا واقعن حامد بود ؟
داشتیم در دریا آبتنی میکردیم، سکوها؟ اینجا کجا بود؟ عسلویه ؟ این سکو عجب سکویی بود، نهنگها به ساحل حمله کردن، چه تعدادشان بسیار و چه بزرگ بودن، تمام افراد در ساحل را کشتند، من و نیما فاصله داشتیم با ساحل، نیما دستم را گرفت و از دریا فاصله گرفتیم
قصد رفتن به جای امنی داشتیم، خونه نیما جای خوبی بود آیا ؟ فریاد زدم نیما، نیما، و نیما اشک بار خونشون رو نیگاه کرد، در بیابان، سقفی نداشت، ویران شده بود، ولی چراغی روشن و نور مانیتور، همچنان سیستم نیما روشن بود، کمی بحث کردیم، پیرمردی آن حوالی بود که میگفت فرار کنید، جان خود را از این وحشیا نجات دهید، همه را کشتند، و صدای خندهی حامد، همان که ما را فروخت
من و نیما به سمت خانهشان قدم میزدیم، همان خانهای که دیگر ویران شده بوده، ولی میشد چیزهایی که لازم بود رو برداشت، نخلی آن اطراف بود ( این نخله تو خواب هم ولمون نکرد )، صدای فریاد آدما و پشت سرشان چند عامل بیگانه، با سگهایشان، همه را کشتند یا اسیر کردند، من و نیما پشت نخل دراز کشیدیم روی زمین، شن زار بود ؟ ماسه زار بود، چه بود خدایا؟ از ترس نفس نمیکشیدیم، سگی پارس کرد طرفمان و دو نفر بیگانه آمدن طرف ما، آرام دراز کشیده بودیم،زیر چشمی نگاه میکردم و تند تند نفس میزدم، نفسم شن و ماسه را پرتاب میکرد به سمت چشام، آن وقت بود که پی بردم، آنها اینگونه ما را نمیبینند، پس همانجا مدتی ماندم
جاوید جاوید جاوید ؟ که بود مرا صدا میزد ؟ از خواب بیدار شدم، صدا را جستجو کردم ولی کسی مرا صدا نمیزد، پس همان من بودم که مرا فریاد زد
نگرانی برای فلق، نیما چکار میکند؟ حامد که بود ؟
نکته آموزش: بزودی سایت خراب میشه،یه حامد هست که سایتمون رو به بیگانه میفروشه، پس بهتره قبل از اینکه سایتمون منحل شه، این حامد که جاسوس عامل بیگانست رو پیدا کنین و تحویل قانون بدینش