نوشته های ماندگار

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
گذشته چیزی جز دروغ نیست ، خاطره هرگز بازگشت ندارد ، هر بهاری که گذشت دیگر گذشته است و پر حرارت ترین و استوار ترین عشق ها نیز درنهایت واقعیت های ناپایدار هستند که عمری بسیار کوتاه دارند.

صد سال تنهایی
گابریل گارسیا مارکز
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالم خوب نیست
زیرا موجود خوبی ساخته نشده‌ام
بدبخت تر
و وحشتناک‌تر
و مقصرتر
... از انسان موجودی نخوانده
و ندیده‌ام هرگز
زندگی ما سراسر تضاد
و تناقض است
آیا از این رو نیست که حرف می‌زنیم؟

0نامه‌هایی به آنا
حسین پناهی0
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می خورد؟ حس می کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می جنبانید گدایی می کردند و تملق می گفتند!

بوف کور
صادق هدایت
 

DDDIQ

مدیر ارشد
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود ...

سمفونی مردگان - عباس معروفی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بیهودگی می‌کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم می‌خورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه‌ی ما فقط ول می‌گشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک می‌کردیم تا فضای‌های خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمی‌کردیم.

عامه پسند - بوکفسکی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
آیا مشاهده کرده اید که مرگ سبب بیداری احساسات ماست؟چقدر رفیقانی که ترکمان میکنند دوست میداریم.چقدر آن عده از استادانمان که با دهانی پر از خاکند و دیگر قادر نیستند با ما صحبت کنند، ما آنها را مورد تحسین قرار می دهیم. این احترام به طور طبیعی بوجود می آید، احترامی که در زمان حیات از ما انتظار داشتند.آیا میدانید چرا با مرده ها عادل تر و کریم تر هستیم؟دلیلش ساده است!...به آنها تعهدی نداریم

سقوط - آلبر کامو
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاندول ساعت دیگر حرکت نمی‌کرد. ایستاده بود و خاموش، صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی‌رسید. جلو رفتم و پرسیدم، خروسک من! دیگر نمی‌خوانی؟ خسته شده ای؟ جواب داد: آری خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه‌ها را دریاب، زمان را از مرگ نجات بده.

برگرفته از کتاب ” ما و شما “
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
محمد رضا فروتن:- پاشو جمع و جور كن باید بریم.
میتراحجار: - جزوه هاتو آوردم. حروفچینیش كردم.
- بدردم نمی خوره.
- این مال توئه.
- كلاه ایمنی نفسمو تنگ می كنه.
- من چی؟
- تا اندیمشك سه ساعت راهه. اگه نجنبیم، شب می شه قطار می ره.
- تو اگه ازم گریزونی پس این افاضات چیه نوشتی. تو مقاله ننوشتی. با من حرف زدی.
- تخیل كردم.
- نخیر. فرار كردی.
- درست. فرار كردم. من اهل این مبارزه نیستم. خسته ام. اینجارو نگا. بعد جنگ استخونای پدرمو از زیر این خاك پیدا كردیم. مادرم دق كرد.
نخلستون موند دست خواهرم و شوهرش.اینا كدومش به اومدن تو، كجاش به برگشتن من شبیهه؟
- تو جا زدی. می ترسی؟
- آره، شاید. می خوام دیگه پاهام رو زمین باشه!
- باشه، هرچی تو بخوای. ولی قسم بخور كه..
- ما قسم خوردیم كه قسم نخوریم.
- آره قسم خوردیم...
- پاشو مهتاب. داری دیوونم می كنی.
- خیله خب. ولی این اسمش بردن نیست، داری اخراجم می كنی.
- برای اینكه اومدن تو اسمش فراره.
- تو كدوم قانون؟ تو قانونی كه برای من نوشتن اسمش فراره. ولی تو قانون تو چی؟
- می خوام به قانون تو عمل كنم.

متولد ماه مهر/ احمدرضا درویش
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار


- آبان!
این در رو كه می بینی؟ این درِ خونه ی ماست!
این رنگ هاش هم كه ریخته شده نمی دونم كجاست، مال ماست!
بعد این یك لنگه در هم مال ماست! این چیز پیچیده ای هم كه اینجا می بینی، چهار تا میخ داره، مال ماست!
این گچ خونه ی ماست كه طاقچمون رو هم خیلی خوشگل كرده ! بعد این بیرونِ ماست! یك چیزی هم اون وسط داره كه آفتاب خونه ی ماست! بعد اینم كه آسمون ماست!
بعد دیگه دیگه؟
هان! این سوراخی كه اینجا می بینی! این مال ماست! بعد پشه های هم كه از توش رد میشند مال ماست! صبح به آدم ثابت میشه.
این زنگ قفله هم مال ماست!
نمی دونم این قدر این جا چیز ریخته كه من نمی دونم كدومش رو بشمرم واست ولی تو هم می تونی فكر كنی، ببینی با چه چیزایی می تونیم این جا رو پر كنیم كه نداریم،
نمی تونیمَم داشته باشیم! ولی خب همش مال ماست.
بابا خونه همینه دیگه!
زنگِ قفلو نمی دونم سوراخِ توریو رنگ و روی درِ این مدلیو ... همینه دیگه!


باغ های کندلوس/ ایرج کریمی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردم گمان می‌کنند که اگر کسی رنج می‌برد برای این است که مثلا معشوقش یک روز مرده است. و حال آنکه رنج حقیقی او جدی‌تر از این است: رنج می‌برند چون می‌بیند که غصه هم دوام ندارد. حتی درد بی‌معنی است.

کالیگولا/ آلبر کامو
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسب ها هرگز با هم مسابقه نمی دهند. ما انسان ها هستیم که آن ها را به مسابقه می کشیم. اسب ها هنگامی که آزاد و سر مستند به سرعت بادها می دوند. زنبورهای عسل نیز از هم پیشی نمی گیرند، همگی از گل ها کام دل برمی گیرند. و در پایان نیز کمتر از شهد گل نمی آفرینند. بال های یک پرنده با هم رقابت نمی کنند که به پروازش درآورند، و پرندگان نیز در یک دسته و در زمان پرواز از هم جلو نمی زنند، ولی همه ی آن ها به اوج م...ی رسند.
ما انسان ها نیز گله وار آفریده نشده ایم که با هم مسابقه ی زندگی دهیم، ما تک تک به وجود آمده ایم تا زیست کنیم و به اوج های لایتناهی برسیم...!

تنها دویدن / نادر خلیلی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
(دون کورلئونه/مارلون براندو): همیشه زندگیم رو طوری اداره کردم که برای سرپرستیِ خونواده ام معذرت نخوام،
قبول نکردم که مثل یه احمق زندگی کنم ، عروسکی باشم که سرنخش دست آدم گنده هاست، برای زندگیم از کسی معذرت نخواستم..
(پدرخوانده – فرانسیس فورد کاپولا)
 

DDDIQ

مدیر ارشد
روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بیهودگی می‌کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم می‌خورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه‌ی ما فقط ول می‌گشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک می‌کردیم تا فضای‌های خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمی‌کردیم.

عامه پسند - بوکفسکی


من با استعداد بودم یعنی هستم . بعضی وقت‌ها به دست‌هایم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر .
ولی دست‌هایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خارانده‌اند ، چک نوشته‌اند ، بند کفش بسته‌اند ، سیفون کشیده‌اند و غیره .دست‌هایم را حرام کرده‌ام . همین‌طور ذهنم را


عامه‌پسند/چارلز بوکوفسکی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
مترسک:من مغز ندارم، تو سرم پر از پوشالِ.
دوروتی:اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟

مترسک:نمیدونم ... ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن.


(جادوگر شهر از - ویکتور فلمینگ)
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق مردان گرم کننده است و عشق زنان سوزنده

و نخست خود در این آتش قربانی می شوند

ولی

سوزنده تر از عشق زنان رشک آنان است

خسرو شیرین -- کیارستمی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشني زياد هم چيزه جالبي نيست آدم همه چيز رو ميبينه و همه هم اونو ميبينن ،
توي تاريكي آدم ميتونه خيال كنه چيزي جايي كسي منتظرشه اما توي روشنايي اصلا" خبري نيست.


{شب هاي روشن-فرزاد موتمن}
 

mehravehoath

عضو جدید
حكايت!
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."
باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر)
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهم نيست كه به چه چيز معتقد هستيم بلكه مهم اين است كه به اعتقادمان ايمان راسخ داشته باشيم .

اسرار_كنوت هامسون
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر يك وقتي ناچار با مرگ رو به رو شدم – كه مي شوم – مهم نيست ، مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ....

ماهي سياه كوچولو
صمد بهرنگي
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت... و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟

سووشون / سیمین دانشور
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتابک: استاد ایران کوچک را دست تنها نگذارید...

استاد کمال الملک: شما از ایران دست بردارید، مملکت بزرگی میشه...

فیلم کمال الملک/ علی حاتمی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاسم(حميد فرخ نژاد): اين قصه يه مرد بدبختيه که مي خواد با زن و بچه اش کوچ کنه، اونم يک کوچ اجباري!درست مثل اجدادم. نمي فهمين؟ عين پدربزرگامون. ولي خوش به حال اونا. اونا هر جا دلشون مي خواست مي تونستن برن. مثل حالا نبود که همه جا رو ديوار کشيدن! پول مي خوان، ويزا مي خوان.هزار تا کوفت و زهرمار مي خوان و اين مرد بدبخت فقط يه سرمايه داره... اونم جونش!!

ارتفاع پست / ابراهيم حاتمي کيا
 

Similar threads

بالا