نقطه... سر خط

mehrnaznazemi

عضو جدید
بهار که آمد، لباس کهنه‌ یاد تو را از تن درآوردم و یادگاریهایت را در جعبه‌ای بسته بندی کردم و با وسایلهای اضافی خانه، ته انباری گذاشتم.
تقویم سال جدید را که باز کردم، یادی از تو نکردم و بی اعتنا به تو سر سفره هفت سین نشستم. موقع خواندن دعای تحویل سال، طبق عادت هر سال برایت دعا نکردم. انگار خیلی چیزهای مهم‌تر از تو داشتم که برای آنها دعا کنم.
نمی‌دانم شاید هنوز هم باور نکنی که تو را از دفترچه خاطراتم بیرون کرده‌ام. شاید هنوز هم ته دلت فکر‌ می‌کنی دوستت دارم و طمع دوباره دیدن مرا بکنی... شاید هم آنقدر برایت بی‌ارزش شده‌ام که حتی لحظه‌ کوتاهی هم به من فکر نمی‌کنی. نمی‌دانم... خودت بهتر می‌دانی چه بودی و چه هستی. فقط از این خوشحالم که تو در هر حالی که باشی، از زندگی من بیرون رفته‌ای و من دیگر چشم انتظار بازگشت یک مسافر نیستم.
درختان که جوانه زدند، تازه فهمیدم که زندگی هنوز جریان دارد و دنیا هنوز زنده‌ است.
بهار امسال با همه بهارهای عمرم فرق داشت. انگار دوباره سال ۵٢ بود که برای بار اول متولد شده بودم. به خودم گفتم:« تو می‌توانی از اول شروع کنی. با این تفاوت که یک زنبیل تجربه داری و آدمها را شناخته‌ای.»
می‌خواهم زندگی را دوباره شروع کنم. نقطه ... سر خط. دیگر منتظر نباش که در دلنوشته‌های بارانی‌ام حرفی از تو بنویسم. تو را برای همیشه از خانه قلبم بیرون کردم. برو و دیگر در نزن. اینجا دیگر جایی برای تو نیست.... به دنبال لیلای خود باش که من مجنونی دیگر می‌خواهم...
 
بالا