خسته بودیم سردمان هم بود و دلم خواست یک نخ سیگار بکشم هوا تاریک بود و جون کسی منیدید یکی روشن کردم که با غرولند خانمی چادری که از کنارم رد شد ترجیح دادم خاموشش کنم پیاده رفتیم تا اولین پارک و نشستیم رو یکی از نیمکت ها سیگار رو روشن کردیم و هنوز دومین پک رو نزده بودم که نگهبان پارک با عصبانیت گفت که سیگارمونو خاموش کنیم و گورمونم گم کنیم .به فکر کافه افتادم و راه افتادیم به کافه که رسیدیم تمام میزها پر بود منم دیگه حوصله نداشتم سیگارمو دم پیشخون کافه روشن کردم که ناگهان با سیل نگاه های متعجبی مواجه شدم که خودشون همه سیگار به دست بودن اما من یه گناه بزرگ مرتکب شده بودم و اون هم جنسیتم بود من دختر بودم و همین کافی بود برای این که من حق نداشته باشم .خسته و عصبانی از کافه اومدیم بیرون و من مردان سرزمینم را دیدم که سیگار به دست راه میرفتند سیگار به دست میخندیدند رانندگی میکردند می ایستادند آه من فقط میخواستم یه نخ سیگار بکشم همین…اما فراموش کرده بودم اینجا ایران است و زن بودن گناهی نابخشودنی
http://nadagreen.wordpress.com