معجزه عشق را باورکن!!!

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز :gol::gol:

معجزه عشق را باورکن وانرا امتحان کن:smile:
حالا هر اسمی داشته باشه وبا هرزبانی تکلم بشه :redface:
موفق باشید;)

سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.

يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.

مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.

به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.

اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :

عجله كن! ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند

سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.

در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.

زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.

پس تصميم گرفت: ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد. در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.

دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.

روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.

سرانجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري ' با ببرش وداع كرد.

بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :

عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.

ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:

نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون: اين ببر تو نيست. ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. اين يك ببر وحشي گرسنه است.

اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.

اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد. چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

براي هديه كردن محبت ' يك دل ساده و صميمي كافي است ' تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.

محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.

عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني ' چشم گير است.

محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.

بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعكاسش ' كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر ' شيرين و ارزشمند گردد.

در كورترين گره ها ' تاريك ترين نقطه ها ' مسدود ترين راه ها ' عشق بي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.

مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ' ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.

پس :معجزه ي عشق را امتحان كن ! :gol::gol::gol:
 

sara-afshar777

عضو جدید
سلام دوستان عزیز :gol::gol:

معجزه عشق را باورکن وانرا امتحان کن:smile:
حالا هر اسمی داشته باشه وبا هرزبانی تکلم بشه :redface:
موفق باشید;)

سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.

يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب كرد.

مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.

به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد.

اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفت و گفت :

عجله كن! ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.

آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند

سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.

در گذر ايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يك ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.

زن ' با همه دلبستگي بي اندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.

پس تصميم گرفت: ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد. در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.

دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.

روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.

سرانجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري ' با ببرش وداع كرد.

بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :

عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعت در قفس را گشود: آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش كشيد.

ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:

نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون: اين ببر تو نيست. ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از شش روز از غصه دق كرد و مرد. اين يك ببر وحشي گرسنه است.

اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچه گربه ' رام و آرام بود.

اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد. چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

براي هديه كردن محبت ' يك دل ساده و صميمي كافي است ' تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.

محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.

عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني ' چشم گير است.

محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.

بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعكاسش ' كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر ' شيرين و ارزشمند گردد.

در كورترين گره ها ' تاريك ترين نقطه ها ' مسدود ترين راه ها ' عشق بي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.

مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ' ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.

پس :معجزه ي عشق را امتحان كن ! :gol::gol::gol:

با اینکه هر گز عاشق نشدم اما می دونم عشق به حیوونا خیلی بهتر از عشق به آدماست
بخصوص آدمای این دور وزمونه که هر چقدر بهشون محبت کنی باز پیش خودشون میگین وظیفه شونه
حرفام خیلی بی رحمانه هست اما ........
اما باور عشق توی این دور وزمونه خیلی سخته
عشق مرده و فقط برای یادآوری اون باید به کتابا وفیلما رجوع کنی
شکوه عشق !!!!!!!!!!!!:(
 

ebram0412

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اینکه هر گز عاشق نشدم اما می دونم عشق به حیوونا خیلی بهتر از عشق به آدماست
بخصوص آدمای این دور وزمونه که هر چقدر بهشون محبت کنی باز پیش خودشون میگین وظیفه شونه
حرفام خیلی بی رحمانه هست اما ........
اما باور عشق توی این دور وزمونه خیلی سخته
عشق مرده و فقط برای یادآوری اون باید به کتابا وفیلما رجوع کنی
شکوه عشق !!!!!!!!!!!!:(
نگو مردن عشق مردن انسانیت یعنی تو عشق خدا به ما رو قبو نداری البته قبول دام الن همه چیز رنگشونو از دست دادند صداقت عشق زندگی ولی سارا جان اینها درست میشه;)
 

spow

اخراجی موقت
همه چی درست میشه رفیق
به شرطی که بخواهیم وباور داشته باشیم خودمان را
ممنون
 

spow

اخراجی موقت
دستان دعاکننده (داستانی واقعی)

این داستان به اواخر قرن ۱۵ بر می گردد

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با ۱۸ بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی ۱۸ ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از ۱۸ بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای ۴ سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود..

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از ۴ سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.

تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده…

بیش از ۴۵۰ سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار هنرمندانه او را ” دستان دعا کننده” نامیدند.

اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده کردید،‌ اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رویاهای بزرگ ما با حمایت دیگران تحقق می یابد.
یادمان نرود کسانی بودند که نردبان ما شده اند قدر دانشان باشیم
 

نرگس313

عضو جدید
ممنون اسپو جان واقعا تاثیر گذار بود
این همون کار دستان دعا کننده است...
 

رز سیاه

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی باحال بود داداش منو یاد اون زن 64 ساله ای انداخت که5 تا شیر و 4 تا ببر و 4 تا یوزپلنگ تو خونه اش نگه میداره راست میگم
 

Similar threads

بالا