درياب كه نقشي ماند از طرح وجود من
چون ياد تو مي آرم خود هيچ نمي مانم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب .... چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
درياب كه نقشي ماند از طرح وجود من
چون ياد تو مي آرم خود هيچ نمي مانم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب .... چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود.....................تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
در تضاد منطق و احساس گير افتاده ام
عاقلم اما به دام دل اسير افتاده ام
اي پريشانتر ز دريا هواي ديدنت
ماهي درياييم در آبگير افتاده ام
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
یونجه زاریست در این دشت بغل ... ببر آنجا تو مرا ماه عسل
زود می پوش کنون پالون نو ... پُر بکن توبره از یونجه و جو
باز شد نیش خر از خوشحالی ... گفت به به چه قشنگ و عالی
عرعری کرد به آواز بلند ... هردو از فرط خریّت خرسند
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
موج عشق تو اگر شعله به دلها بكشد
رود را از جگر كوه به دريا بكشد
گيسوان تو شبيهاست به شب اما نه
شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد
خودشناسي قدم اول عاشق شدن است
واي بر يوسف اگر ناز زليخا بكشد
عقل يكدل شده با عشق، فقط ميترسم
هم به حاشا بكشد هم به تماشا بكشد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
اگر با دیگری باشم؛ سبک تر می شود دردم
خیانت دیدم وُ گفتم : تلافی می کنم من هم
خیانت کردم اما تو؛ ز من با طعنه پرسیدی :
چرا با اینکه بیزاری دچار ترس و تردیدی؟
خیانت کردی و چون ابر؛ به شَکَّم گریه باریدم
خیانت کردم وُ اشکی به چشمانت نمی دیدم
تلافی کردم و دردی فزون گردیده بر دردم
درونت از غمم خالیست ؛ خیانت من به خود کردم
گناهت گردنم مانده ؛ چه تاوانی که پس دادم
چه کردم با خیالاتم ؛ نخواهد رفت از یادم .
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
بلا گردان آن رندم که با زخم دو صد خنجر
به پیش هر کس و ناکس پی مرحم نمی گردد
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
توراميبينم وميلم زيادت ميشود هردم
توراميبينم ودردم زيادت ميشود دردم
من در این خانه به گمنامی غمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه ی روشنی از پشت درخت
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ
گفتم چشمم گفت براهش می دار
گفتم جگرم گفت پر آهش میدار
گفتم که دلم گفت چه داری در دل
گفتم غم تو گفت نگاهش میدار
رنگ دامن چیدن و بوی گل، ازخود رفتنست
هر کجا گل می کند برگ سفر دارد بهار
جلوه تا دیدی نهان شد، رنگ تا دیدی شکست
فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار
روزگاریست همه عرض بدن میخواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظرمی سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد ... بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش ... عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
دنیا از آمد من شاد نگشت
جز والد من هیج دگر شاد نگشت
من زیستم و بدان روزی بروم
از رفتن من جز دل من شاد نگشت
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست ... دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است ... لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
" تـــو " واژه سنگینی است
" رفـتن " از آن هم سنگـین تـر
می نویسم ، " تـــو رفته ای "
و می بنـدم بـه پـای ایـن شعـر
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست
درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست
سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
تعجب می کند یارم ز رفتاری که من دارم
تصور می کند دیوانه ام یاری که من دارم
نه او، هر کس دگر باشد تعجب می کند طبعاً
ز رفتار عجیب و نابهنجاری که من دارم
همه گویند رفتارم عجیب و نابهنجار است
و گاهی مایه شرم است اطواری که من دارم
خودم یکبار رفتار خودم را بررسی کردم
ولی دیدم که معقول است رفتاری که من دارم
و دیشب دست آخر گفتمش با صد زبان بازی:
خودت -یارا!- مرض داری و پنداری که من دارم
همیشه فکر می کردی که من از خویش شک دارم
کنون دیدی بی علت نیست اصراری که من دارم؟
چه خواهی گفت اگر روزی درآری سر ز افکارم؟
که رفتارم شده مشتق ز افکاری که من دارم
کسی دیگر مرا کی می تواند کنترل کردن؟
نباشد دست کس -غیر تو- افساری که من دارم
نه پولم می دهد، نه احترامم پاس می دارد
طلبکار است خود گویی بدهکاری که من دارم
تمام سالمندان از پرستار جوان گویند
ولی صد سال سن دارد پرستاری که من دارم
متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
تکرار شو شاید ما سهم هم باشیم
شاید به جرم عشق ما متهم باشیم
باز در حضور تو آشفته خویشم
در سفره عشقت درویش درویشم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |