عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی.......عشق داند که درین دایره سرگردانند
دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود//در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی.......عشق داند که درین دایره سرگردانند
دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود//در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا.......ما همه بنده و این قوم خداوندانند
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما.......بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرددرون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است//قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما.......بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
بدرود!
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی//گشادهرویتر از راز میپرستان باش
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش......که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
من ار چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن.....بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیمشقایق گفت با خنده نه بیمارم نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
من زنده بودم اما انگار مرده بودممن ار چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن.....بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
من از روییدن خار سر دیوار دانستم......که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی هامن زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس كه روزها را با شب شمرده بودم
من از روییدن خار سر دیوار دانستم......که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
الفباى درد از لبم مى تراود
نه شبنم، كه خون از شبم مى تراود
سه حرف است مضمون سى پاره دل
الف. لام. میم. از لبم مى تراود
دلی دارم که گرد غم نگردد//میی دارم که هرگز کم نگردد
دگر از آن همه دیروزهای بیتو چه غم؟
خوشم که همنفسم با تو هر چه فردا را
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد.......نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرددلی دارم که گرد غم نگردد//میی دارم که هرگز کم نگردد
درآن گوشه چندان غزل خواند آن شباگر فاسق بود زاهد کنندش// وگر زاهد بود بلعم نگردد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد.......نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
درآن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
دلی دارم که خوی عشق دارد//که جز با عاشقان همدم نگردد
تشكر ندارم ببخشيد
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
دنبال من میگردی و حاصل ندارد
آن کیـست کز روی کرم با ما وفاداری کند//بـرجای بدکاری چو مـن یکدم نکوکاری کند
دنبال من میگردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم...داغ دوری! پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم//از بخت شکر دارم و از روزگار هم
من عاشقی کردم تو اما "سرد" گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد!
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
دل زدستش روی خاك افتاده بوددلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او//نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
دل زدستش روی خاك افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش//آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
ز چشمت اگر چه که دورم هنوز
پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
درورطه ای از عشق وعقل افتاده بودم
زانطرّهی پرپیچ و خمسهلاست اگر بینم ستم//از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیّاری کند
درورطه ای از عشق وعقل افتاده بودم
چون عشق ِتو در ظرف ِعقلم جا نمی شد
می خواستم ناگفته هایم را بگویم
یا بغض می آمد سراغم یا نمی شد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |