دوستی برگ گلی نیست که بر باد رودیکی درد و یکی درمان پسندد / یک وصل و یکی هجران پسندد /
من از درمان و درد و وصل و هجران / پسندم آنچه را جانان پسندد
دوستی برگ گلی نیست که بر باد رود
تشنه را آب محال است که از یاد رود
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
رفتم و بیشم نبود روی اقامت
وعده دیدار گو بمان به قیامت
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد که منم بر در میخانه مقیم
مرا به وعده دريا از اين غزل بردند
به برکه اي که فقط آشيان خرچنگ است
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
ز قد و قامتِ آن غارتِ هوش
موذن کرد-قدقامت-فراموش
"جامی"
شمس الحق تبریزی! از خلق چه پرهیزی
اکنون که در افکندی صد فتنه ی فتانه
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
دوست جونا من تشکر ندارم بعدا جبران میکنمok
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دلبخواه منست
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
من پر از نورم و شن
و پر ازدارو درخت
پرم از راه،از پل،از رود،از موج
پرم از سایه ی برگی درآب:
چه درونم تنهاست.
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادندیا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
تو ای سالیان خفته بگشای چشماندانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
آن را که به سر شور و به دل کیفیتی نیستتو ای سالیان خفته بگشای چشمان
تو ای گمشده بازجو کاروان را
در آب و رنگِ رُخسارش چه جان دادیم و خون خوردیمترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از ديده روان خواهدبود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قيامت نگران خواهدبود
در آب و رنگِ رُخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
[FONT=times new roman, times, serif]چــو نقـشش دسـت داد اوّل رقـــم بـر جـان سپــاران زد[/FONT]
ديري است كه دلدار پيامي نفرستادديده رادستگه درَ و گهر گرچه نماند
بخورد خونی وتدبير نثاری بکند
حافظ
دل میرود زدستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مـا پـِی ِ سایـۀ سَـروَش به تلاشیم همـه[FONT="]با عقل آب عشق به یک جو نمیرود[/FONT]
[FONT="]بیچاره من که ساخته از آب و آتشم [/FONT]
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |