دانی که به پایت ز چه آسیب رسید؟
از بس که دل شکسته پامال تو شد
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
دانی که به پایت ز چه آسیب رسید؟
از بس که دل شکسته پامال تو شد
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
آن نواساز نو آیین چو شود نغمه سرای
سرخوش از ناله ی مستانه کند جان مرا
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
تا نهان سازم از تو بار دگر
رازاین خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه...هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراه است
هرچه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواه است
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوییا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل آری و نه به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال...
لحظه ای
و پس از آن , هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و تست
تا نهان سازم از تو بار دگر
رازاین خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه...هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراه است
هرچه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواه است
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوییا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل آری و نه به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال...
یکایک دوستانی از جنس خاک رفته اند و من مانده ام/نمیدانم،کین سراغاز ماندن چه خواهد شد
تماشا کن لحظاتی که میسوزد در گیرو دار غم
تماشا کن لحظاتی را که همیشه نیستیم را به رخ میکشاند
تماشا کن نبودنهایمرا وقتی که فهمیدم او را دوست داری
یکایک دوستانی از جنس خاک رفته اند و من مانده ام/نمیدانم،کین سراغاز ماندن چه خواهد شد
دیدی یاران رفتند
ان هم از این دیار
اری عاشقانی بودند
و به شوق پرواز پر گشودند
لطفها نمودی
اما کسی نفهمید
انگاه که روگرفتی از مرد ارزوهایت
وقتی دیدی او کس دیگری را دوست میدارد
یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
... ... باید به خودت استراحت بدهی
در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
یاریم کن لحظاتی که نمیتوانم بمانم
اینجا خفقان گرفتم از بس خواستم
سخنی بگویم اما سکوت کردم
در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد
دل اگر نشکند به چه ارزد نمازدر راه طلب رسیده ای می باید
دامن ز جهان کشیده ای می باید
بینایی خویش را دوا کن ور نی
عالم همه اوست دیده ای می باید
دوراهی اینجاست
نمیدانی بمانی یا بروی
نمیدانی ماندن بهتره یا رفتن
ما خیره که عاقلان چرا هوشیارند
ایشان خیره که ما چرا مجنونیم
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسبحال، نه یکی گفتوگو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
منتظرم که روزی بیاید
تا بدانم که تو هم مرا دوست میداری یا تنها من تو را دوست میدارم
میدانممنم آن بنده ی مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم
میدانم
هرگز تماشایم نمیکنی
اما من همان تک ستاره ام
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنهٔ زندان کند دلگیرتر محبوس را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |