من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
آتشِ سوزان نکند با سپند
آنچه کند دودِ دلِ دردمند
آنچه کند دودِ دلِ دردمند
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
آتشِ سوزان نکند با سپند
آنچه کند دودِ دلِ دردمند
دل خويش را بگفتم چو تو دوست ميگرفتم
نه عجب كه خوبرويان بكنند بيوفايي
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشتیار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
يار گرفته ام بسي چون تو نديده ام كسي
شمع چنين نيامدست از در هيچ مجلسي
یارمن آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
تن آسوده چه داند كه دل خسته چه باشد؟
من گرفتار كمندم تو چه داني كه سواري؟
تا تو برگشتي نيامد هيچ خلقم در نظریار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دل است
بامدادان روی او دیدن صـــــــــــــباح مُقبل است
تا تو برگشتي نيامد هيچ خلقم در نظر
كز خيالت شحنه اي بر ناظرم بگماشتي
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
شرط عشقست كه از دوست شكايت نكنند
ليكن از شوق حكايت به زبان مي آيد
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم
مرا مگوي نصيحت كه پارسايي و عشق
دو خصلتند كه با يكدگر نياميزند
در وصف نیاید که چه شــیرین دهن است آن
این است که دور از لب و دندان من است آن
نه آنچنان به تو مشغولم اي بهشتي رو
كه ياد خويشتنم در ضمير مي آيد
روی از جمال دوست به صحرا مکن که رویدور نباشد که خلق ؛ روز تصّور کنند
گر بنمایی به شب ؛ طلعتِ خورشید وار
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشترست
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهایتا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشستهای
حسن تو جلوه میکند وین همه پرده بسته ای
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت |
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟چندان که بازبیند دیدار آشنا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
مکن ملامتم ای دوست زینهارآرام دل خویش نجویم چه کنم؟
وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟
گویند مرو که خون خود میریزی
مادام که در کمند اویم چه کنم؟
دلم از غمت زمانی نتواند از ننالدمکن ملامتم ای دوست زینهار
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود
دلم از غمت زمانی نتواند از ننالد
مژه یکدم آب حسرت نشکیبد ار نریزد
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
مرا رضایِ تو باید نه زندگانیِ خویشتو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم این جاست بده تا به سلامت بروم
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم
گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی
تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم
ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 17 | ||
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2075 | ||
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 441 |