مشاعره با شعر سعدی

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو خاموشی بیاموز از بهایم
نیاموزد بهایم از تو گفتار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی تو خوش می‌نماید آینه ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای که از سرو روان قد تو چالاکترست

دل به روی تو ز روی تو طربناکترست

دگر از حربه خون خوار اجل نندیشم

که نه از غمزه خون ریز تو ناباکترست
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمائی
گویا همزمان پست داشتیم ! شما باید با "ت" می نوشتین


یار از برای نفس گرفتن طریق نیست

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره فکر کنم حق با شماست.............
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب

صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمی در آباد و خراب

باشد که در آیینه توان دید و در آب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
زمانه را چو شناسی که چیست عادت او

روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی

کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد

آنکه در عربده می‌آورد او مستان را
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا
 

Similar threads

بالا