لبخند خدا....

yasi * m

عضو جدید
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو كنی؟ من در پاسخ گفتم : اگر وقت دارید خدا خندید : وقت من بی نهایت است...در ذهنت چیست كه می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم : چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد : كودكیشان اینكه آنها از كودكی شان خسته می شوند و عجله دارند كه بزرگ شوند بعد دوباره پس از مدتها آرزو می كنند كه كودك باشند .....اینكه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست بیاورند......اینكه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می كنندو بنابراین نه در حال زندگی می كنند و نه در آینده.........اینكه آنها به گونه ای زندگی می كنند كه گویی هرگز نمی میرندو به گونه ای می میرند كه گویی هرگز زندگی نكرده اند......دست های خدا دستانم را گرفتبرای مدتی سكوت كردیم....و من دوباره پرسیدم : به عنوان یك پدر میخواهی كدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟او گفت : بیاموزند كه آنها نمی توانند كسی را وادار كنند كه عاشقشان باشدهمه كاری كه می توانند بكنند اینست كه اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند..... بیاموزند كه فقط چند ثانیه طول می كشد تا زخم های عمیقی در قلبآنان كه دوستشان داریم ایجاد كنیم اما سالها طول می كشد تا این زخمها را التیام بخشیم....... بیاموزند كه ثروتمند كسی نیست كه بیشترین ها را داردكسی است كه به كمترین ها نیاز دارد ......بیاموزند كه انسانهایی هستند كه آنها را دوست دارند فقط نمی دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند.......بیاموزند كه كافی نیست كه فقط آنها دیگران را ببخشند بلكه آنها باید خود را نیز ببخشند........ خداوند لبخند زد و گفت:و اینكه بدانند من همیشه اینجا هستم ......
 

Similar threads

بالا