حافظ CRAZY
عضو جدید
در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد. اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند و اگر كسي بگويد يا بنويسد مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنندزيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي بتوسط شراب و خواب مصنوعي بوسيله افيون و مواد مخدره است ولي افسوس كه تاثير اينگونه داروها موقت است و به جاي تسكين پس از مدتي برشدت درد مي افزايد .........بوف كور .....صادق هدايت
امروز مي خواهم برايتان از درد تعريف كنم .... از زخم هاي به جا مانده از تازيانه هاي مردم اين شهر.....همان هايي كه به من مي گويند ديوانه.....به من مي خندند و به سويم سنگ پرتاب مي كنند
و هر كه نداند مي پرسد : چرا درد؟ آنها كه سر به زيرند و به كسي آزاري نمي رسانند اما او كه نگاه آن ها را نمي فهمد و طعم پنجه هاي خونين آنها را نچشيده است اما ما مي فهميم
او نمي داند كه تازيانه آن ها پنهان است درست زير لباسشان و آن ها از شكنجه دادن لذت مي برند اين طبيعت آن هاست .......
مگر تن برهنه مرا نديده اي ؟ تنها زخم است زخم روي زخم........... و ديگر زخم ها دارند چرك مي كنند.........همين چند روز پيش وقتي داشتم به دوران كودكي مي انديشيدم , به روياها و به زيبا بودن , يكي از آن ها سوار بر اسبي بلند بالا آمد تازيانه را در آورد و ضربه اي به صورتم وارد كرد ديگر تنم همچون تن جانوران شده جانوران درنده اما آن ها هرگز به قلب من دسترسي نداشته اند و قلب من به همان شكلي است كه در دوران كودكي بوده گر چه پوستم زمخت و كريه است اما قلب من چون قلب پرنده است و هنوز دوست دارم در ميان گندم زار, زير نور خورشيد, در كنار نوازش هاي باد دست هاي نازنينم را بگيرم و به دور دست ها برويم آنجا كه صداي متعفن نفس هاي هيچكدام از مردم شهر شنيده نشود ...آري ناگزير بايد گريخت ....ناگزيرم به گريز..... آن سمت درياها....همانجايي كه سهراب مي گفت.....مي روم و مردم اين شهر را در كنار افسانه هاشان تنها مي گذارم .....افسانه هايي دروغ و منفور بيا نازنين در آغوشم و به آن سمت درياها بينديش
امروز مي خواهم برايتان از درد تعريف كنم .... از زخم هاي به جا مانده از تازيانه هاي مردم اين شهر.....همان هايي كه به من مي گويند ديوانه.....به من مي خندند و به سويم سنگ پرتاب مي كنند
و هر كه نداند مي پرسد : چرا درد؟ آنها كه سر به زيرند و به كسي آزاري نمي رسانند اما او كه نگاه آن ها را نمي فهمد و طعم پنجه هاي خونين آنها را نچشيده است اما ما مي فهميم
او نمي داند كه تازيانه آن ها پنهان است درست زير لباسشان و آن ها از شكنجه دادن لذت مي برند اين طبيعت آن هاست .......
مگر تن برهنه مرا نديده اي ؟ تنها زخم است زخم روي زخم........... و ديگر زخم ها دارند چرك مي كنند.........همين چند روز پيش وقتي داشتم به دوران كودكي مي انديشيدم , به روياها و به زيبا بودن , يكي از آن ها سوار بر اسبي بلند بالا آمد تازيانه را در آورد و ضربه اي به صورتم وارد كرد ديگر تنم همچون تن جانوران شده جانوران درنده اما آن ها هرگز به قلب من دسترسي نداشته اند و قلب من به همان شكلي است كه در دوران كودكي بوده گر چه پوستم زمخت و كريه است اما قلب من چون قلب پرنده است و هنوز دوست دارم در ميان گندم زار, زير نور خورشيد, در كنار نوازش هاي باد دست هاي نازنينم را بگيرم و به دور دست ها برويم آنجا كه صداي متعفن نفس هاي هيچكدام از مردم شهر شنيده نشود ...آري ناگزير بايد گريخت ....ناگزيرم به گريز..... آن سمت درياها....همانجايي كه سهراب مي گفت.....مي روم و مردم اين شهر را در كنار افسانه هاشان تنها مي گذارم .....افسانه هايي دروغ و منفور بيا نازنين در آغوشم و به آن سمت درياها بينديش
آخرین ویرایش: