قصه تنهایی زهرااسدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
قصه تنهایی
نوشته زهرا اسدی
انتشارات مشیری 1377
320 صفحه

فصل اول-قسمت اول.

چشمش که به تصویر درون آینه افتاد خندید، خنده ای از سر شوق، اندامش در این لباس چقدر زیباتر دیده می شد. با این بالا تنه ی چسبان و دامن پرچین که فنرها، پف تورهای آن را بیشتر نشان می داد قوس کمر باریک تر از همیشه به نظر می رسید. تاج مروارید در بین حلقه های بلوطی رنگ موهایش جلوه ای دیدنی داشت و این تور سفید که از پشت سر تا روی شانه اش می افتاد لطافت نیمرخ مهتابی رنگ اش را بیشتر به رخ می کشید. داشت با دقت خودش را برانداز می کرد که در باز شد.
- پروانه، زود باش، همه منتظر تو هستند.
مثل همیشه که در تنهایی با خودش تمرین کرده بود، دو طرف لباس اش را آرام گرفت و به راه افتاد. چه احساس غریبی! انگار در هوا قدم بر می داشت. در درون خود نوعی شوق با ترس از آینده احساس می کرد. راهرو کم نور بود اما به محض آنکه قدم به آن محیط روشن گذاشت رقص نورهای رنگارنگ چشمش را زد. همه اینجا بودند. جمعیت به قدری زیاد بود که تشخیص همه ی آنها امکان نداشت. یا شاید او گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد. چه سر و صدایی! چه غوغایی! با آن که جای سوزن انداختن نبود، حاضرین برایش راه باز کردند. صدای درهم و برهم بعضی ها از میان جمعیت شنیده می شد: وای که چه خوشگل شدی! الهی خوشبخت بشوی. مبارک باشد، پای هم پیر بشوید. کور بشود چشم حسود و بخیل... و دود اسپند مشامش را پر کرد و نفسش را تنگ کرد. هنوز به جلو می رفت گرچه زمین را زیر پای خود حس نمی کرد. یکی بازویش را کشید و چرخش داد. دور خودش تاب می خورد عرق کره بود و نفس نفس می زد. آنقدر چرخید که به سرگیجه افتاد و چشم هایش را بست. انگار می خواست بالا بیاورد. نفهمید چطور روی زمین دراز کشید. در این حالت احساس راحتی می کرد اما هنوز نفس هایش سنگین بالا می آمد. صورت های زیادی رویش خم شد. همه داشتند نگاهش می کردند، چشم هایی که لحظه به لحظه فراختر می شد. پلک هایش را از وحشت روی هم گذاشت. همه چیز با بستن چشم هایش تمام شد. چه سکوت خوبی، انگار در خلع معلق بود، شبیه به پرواز! در آن حال خوشی، صدای آمرانه ای به گوشش خورد:
خانم پرستویی... با شما هستم...
لک هایش را آهسته باز کرد. فقط او آنجا بود. پیرمرد قیافه ی آشنایی داشت... آه بله، این خودش بود، با همان چهره ی مهربان همیشگی و روپوش سفید. لبهایش دوباره تکان خورد.
- تو زنده می مانی، حالا بلند شو.
دستش را گرفت و در کنارش به راه افتاد. این مسی ه طولانی و تاریک به نظر نمی رسید. حالا احساسی جز ترس نداشت. این راه به کجا منتهی می شد؟ باید به دکتر اطمینان می کرد. دری در مقابلش باز شد. آنجا اتومبیلی پوشیده از گل، انتظارش را می کشید. برگشت که به روی پیرمرد لبخند بزند، اما این کیوان بود که همراهی اش می کرد. با نگاه او را به جلو هدایت کرد.
- بهتر است بروی، او منتظر است.
به راه افتاد، قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. بی قرار بود، ولی هرچه می کرد به او نمی رسید. چشمش در فضای کم نور، به مقابل خیره مانده بود که در اتومبیل باز شد و او خوش قامت تر از همیشه از آن بیرون آمد. از این فاصله چهره اش خوب دیده نمی شد ولی نیازی هم نبود چون حتی در این تاریکی هم می توانست او را بشناسد. از مشاهده ی او، قلبش به تلاطم افتاد. چقدر انتظار این لحظه را کشیده بود. نگاهی به پشت سر انداخت که مطمئن شود کیوان هنوز آنجاست، ولی اثری از او نبود. دوباره از تنهایی به وحشت افتاد. چرا هیچکس به بدرقه اش نیامد؟! ولی نباید می ترسید، مهم این بود که او اینجاست. صدا کرد:
- کورش...
جوابی نشنید ولی دستی ا که به سویش دراز شد، لمس کرد. فشار پنجه هایش مایه ی دلگرمی بود. چه سبک درون اتومبیل جای گرفت! و در یک چشم بهم زدن به حرکت درآمدند. حرکت چرخ ها به مرور تندتر شد. چه سرعت سرسام آوری! را اینطور بی تاب به پیش می رفت؟ صدایش اعتراضش بلند شد:
- کورش، آهسته تر.
انگار صدایش را نشنید، این بار با فشار پنجه هایش بر بازوی او، وحشت زده گفت:
- اینقدر تند نرو، من می ترسم.
برای اولین بار سر او به سمتش برگشت و با صدایی که بی شباهت به انعکاسی از دور دست ها نبود گفت:
- از هیچ چیز نترس، من همه جا با تو هستم.
همزمان چشمش به او افتاد، شاید می خواست با دیدن آن چهره ی مهربان بیشتر احساس آرامش کند ولی، با دیدن او، با تمام قدرت فریاد کشید.
در اتاق با سرعت باز شد. خانم میانسالی که با عجله خودش را به او رساند کنار تختش نشست.
- پروانه جان، چی شد مادر، چرا جیغ کشیدی؟!
چشمانش باز بود اما هنوز منگ به نظر می رسید. دانه های درشت عرق بر پیشانی رنگ پریده اش برق می زد. با کف دست رطوبت پیشانی را گرفت.
- چیزی نیست مادر، انگار داشتم خواب می دیدم.
نگاه تاسف بار مادر، بر او سنگینی می کرد، می دانست که نباید زیاد حساسیت نشان بدهد، شبیه این اتفاق قبلا هم چندین بار رخ داده بود.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- نگران نباشید، گفتم که فقط یک کابوس بود.
- پس بلند شو. صبحانه ات را بخور، می ترسم از سرویس جا بمانی.
- شما بروید، من همین الان می آیم.
پریسا پشت میز آشپزخانه داشت با عجله ایش را بهم می زد. مادر یکی از صندلی ها را کنار کشید و بی حوصله گفت:
- هنوز بلد نیستی چایت را بی صدا هم بزنی؟
- ایراد نگیرید مادر، دیرم شده...
و چون چشمش به قیافه ی گرفته ی او افتاد کنجکاوانه پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
ظاهرا سوالش بی مورد بود چون چشمان اشک آلود او نشان می داد که از چیزی ناراحت است.
- رفته بودم پروانه را بیدار کنم، در خواب چنان جیغی کشید که تمام تنم لرزید. وقتی بالای سرش رسیدم، رنگش بدجوری پریده بود...
با انگشت رطوبت اشک را آهسته از گوشه ی چشمش پاک کرد و ادامه داد:
- مدتی بود که دیگر از این خواب ها نمی دید، خیال می کردم همه چیز را فراموش کرده ولی، مثل اینکه آن خاطره هنوز آزارش می دهد.
قیافه ی پریسا ناخودآگاه درهم شد، چطور می توانست نسبت به احوال خواهرش بی تفاوت باشد. فنجان چای را در جایش گذاشت و همانطور که برمی خاست، گفت:
- می روم سری به او بزنم...
- نه نرو، اخلاقش را که می دانی، حتی نمی خواست من پهلویش باشم.
- این که نمی شود مادر، تا کی باید او را به حال خودش بگذاریم؟ بالاخره یکی از ما باید پیشقدم بشویم، باید به او حالی کنیم که دست از این فکر و خیال ها بردارد... در تمام این سال ها همه ی ما مواظب بودیم مبادا حرفی بزنیم که باعث ناراحتی اش بشود ولی همین احتیاط ها او را در لاک تنهایی اش بیشتر فرو برد تا جایی که روز به روز از ما، دورتر شد. حرکات مادر عصبی به نظر می رسید، داشت با نوک امگشت، کنجدهای نان بربری را از روی میز جمع می کرد.
- فکر می کنی من کورم؟ نمی بینم دارد خودش را از بین می برد؟ عمدا دو شیفت در بیمارستان می ماند که کمتر در منزل باشد و وقتی برمی گردد از خستگی رنگ به رویش نیست. تیشه دست گرفته به ریشه ی خودش می زند و تا من می خواهم اعتراضی کنم، گله می کند که:« بگذارید سرم به کا خودم باشد، من این خستگی را به تفریح ترجیح می دهم.» آن وقت تو می گویی چرا پاپی اش نمی شویم؟
- ببین مادر، می دانم شما چقدر ناراحتید ولی دلسوزی دیگر فایده ای ندارد، من فکر می کنم خواهرم نیاز به یک سیلی دارد، سیلی محکمی که او را از خیال گذشته برون بیاورد. این که نمی شود ما دست روی دست بگذاریم تا او خودش ذره ذره نابود کند. باید حالی اش کرد که اینطور...
- صبح بخیر...
پریسا از این که او سر بزنگاه پیدایش شد جا خورد و دیگر حرفش نیامد. چهره ی مصمم پروانه، بیشتر مواقع او را شرمگین می کرد.
- صبح تو هم بخیر، صبحانه حاضر است، نیمرو می خوری؟
- دست شما درد نکند مادر، فقط یه فنجان چای، چیز دیگری نمی خورم، باید زودتر راه بیفتم.
- عجله نکن، وقت داری لااقل یک لقمه کره و مربا بخوی، دل ناشتا که آدم مشغول کار نمی شود... پریسا، برای تو هم بگیرم؟
- نه مادر، من اصلا وقت ندارم، همین حالا هم به اندازه ی کافی دیرم شده.
پریسا داشت با عجله از آشپزخانه خارج می شد که با صدای خواهرش به عقب برگشت.
- پریسا جان، حالا که داری می روی یک بسته ی کوچک کنار تلفن گذاشتم. برش دار.
می دانست که آن بسته حاوی چیست. پروانه هر ماه از ان بسته ها برایش کنار می گذاشت. موقع بیرون رفتن ا منزل، دوباره به آشپزخانه برگشت و همانطور که بوسه ای از گونه ی او می گرفت، گفت:
- شرمنده ام کردی خواهر.
- جدی؟! ا کی تا حالا؟!
جمله ی پوانه با خنده ی آرامی هماه بود ولی حتی تا همین اندازه هم مادرش و پریسا را به شوق می آورد چون او به ندرت می خندید.
با رفتن پریسا، همه جا در کوت فرو رفت. فقط صدای جوشش آب سماور که بخارش آرام آرام به هوا می رفت شنیده می شد. پروانه با قاشق کوچک طلایی رنگ آهسته و بی صدا مایع درون فنجان را زیر و رو می کرد و با نگاه خیره به این حرکت چشم دوخته بود. مادرش زیرکانه او را زی نظر داشت، خیلی دلش می خواست بداند این بار ه کابوسی دخترش را اینطور به وحشت انداخته بود. اما کنجکاوی در این مورد را صلاح نمی دید. در این فکر بود که برخلاف انتظارش، خود پروانه سر صحبت را باز کرد.
- مادر...، شما از تعبیر خواب چیزی دستگیرتان می شود؟
- خیلی که نه.. ولی در حد معمول یک چیزهایی سرم می شود، تا همان اندازه که از دیگران شنیده ام... خیر است انشاءالله مگر چه خوابی دیدی؟
- چیز زیادی ازش یادم نیست، خواب عجیب و بی سر و تهی بود، فقط می خواستم ببینم اگر در خواب کسی را...
- کسی را چی؟
- ببینی که یک نفر صورت ندارد، چه تعبیری می تواند داشته باشد؟
با آن که به مادرش نگاه می کرد متوجه تغییر رنگ صورت او نشد، شاید برای آن که حواسش جای دیگری بود. اما صدایش را شنید که گفت:
- این خواب ها معنی خاصی ندارد، بیشتر به خاطر فکر و خیال پریشان است که آدم از این خواب ها می بیند.
یعنی او چه کسی را بدون صورت دیده؟ پس جیغی که کشید به خاطر همین بود؟ ای کاش اینقدر با او رودربایستی نداشتم، مثلا مادرش هستم ولی او هیچ وقت حرف دلش را با من نمی زند. انگار به هیچ کس اعتماد ندارد.
به دنبال هجوم این افکار طاقت نیاورد و پرسید:
- چطور مگر؟ تو خواب کسی را در این حالت دیدی؟
فقط چند جرعه از چایش را خورده بود، فنجان را در جایش گذاشت و با نگاهی به ساعت مچی اش گفت:
- نه، گفتم که چیز زیادی یادم نمانده همن طوری سوال کردم... مثل این که دیر شد، من باید بروم، با من کاری ندارید؟
- نه، فقط اگر فرصت کردی از داروخانه ی بیمارستان چند بسته قرص فشار خون بگیر، بسته ی قبلی دیشب تمام شد.
- چشم، حتما یادم می ماند، فعلا با اجازه... راستی مادر، امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه، چطور؟
- هیچی فک کردم پنج شنبه است.
از پشت سر رفتنش را با چشم دنبال کرد و در حالی که سرش را با افسوس تکان می داد، از فکرش گذشت:
- تا کی می خواهی چشم به راه پنج شنبه ها باشی دختر؟
********
منبع: www.forum.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-2
کوچه ی شب آهنگ، یکی از کوچه های عریض و تر و تمیز این محله به حساب می آمد که انتهایش با دو عمارت سنگ نما که ظاهری خوشایند داشتند مسدود می شد. شاید کمتر کسی پا به این کوچه می گذاشت و با تحسین به سبک و بنای این دو ساختمان خیره نمی شد. پروانه نیز هر بار موقع خروج از منزل، ناخودآگاه چشمش به این عمارت ها می افتاد، شاید به این دلیل که ساختمان آجرنمای منزل آنها در انتهای کوچه، چسبیده به یکی از این دو عمارت بود. یا آن که سوره ی «و ان یکاد» بالای سر در عمارت همسایه نگاهش را به سوی خود می کشید و وادارش می کرد آن را آهسته با خود زمزمه کند. پس از ذکر سوره به راه افتاد ولی هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی متوقفش کرد:
- سلام علیکم...
- سلام حاج خانم، صبح شما بخیر.
- صبح شما هم بخیر پروانه جان، داشتید می رفتید سر کار؟
- بله، با اجازه...
- ببخش که مزاحم شدم، حقیقتش خیلی وقت است منتظرم از منزل بیرون بیایی...
- چطور، مگر اتفاقی افتاده؟!
- والله چی بگم پروانه جان، موضوع محمد است، الان چند روز است که مدام تب می کند، هر چقدر من و حاج آقا اصرار کردیم راضی نشد خودش را به دکتر نشان بدهد، گفت یز مهمی نیست. خلاصه دیشب کار به جایی رسید که هیچ کدام تا صبح نخوابیدیم. داشت توی تب می سوخت ولی باز هم می گفت چیز مهمی نیست. تبش آنقدر بالا رفت که شروع کرد به هذیان گفتن. تازه ما فهمیدیم که حالش چقدر خراب است. همان وقت می خواستیم ببریمش بیمارستان، راضی نشد. گفتم لااقل شما را خبر کنم، بلکه قرصی، دوایی، یزی داشته باشید که به دردش بخورد، ولی باز هم نگذاشت، می گفت، این وقت شب مزاحم همسایه ها نشوید...
- چه مزاحمتی حاج خانم؟ پس همسایه به درد چه موقع می خورد؟ حالا حالش طور است؟ هنو.ز تبش پایین نیامده؟
- چرا، الان کمی بهتر شده، دم دمای صبح، بعد از کلی پاشوره کردن حرارت بدنش کم کم پایین آمد و خوابش برد. حالا می خواستم با شما صلاح و مشورت کنم ببینم چه باید کرد؟ هر چه باشد شما چند سال تجربه دارید، فکر می کنید چرا محمد اینطور تب می کند؟
- حاج خانم باور کنید در این مورد من نمی توانم هیچ نظری بدهم. حتی یک پزشک هم بدون معاینه و آزمایش، نظر صریحی نمی دهد. شما باید حتما محمد آقا را به یک پزشک باتجربه نشان بدهید تا به علت تب کردنش پی ببرید.
- حق با شماست، من و حاج آقا هم همین را به محمد گفتیم ولی او زیر بار نمی رود. دارد با خودش لجبازی می کند. از وقتی مجروح شد و روی صندلی چرخدار نشست، از این رو به آن رو شد، بداخلاق و یکدنده شد. دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی کند، از صبح نشسته یا کتاب دست گرفته یا طرح و نقاشی می کشد. وقتی هم که مریض می شود جیکش در نمی آید مبادا ما بفهمیم...
دل پر دردی داشت و یکهو بغضش ترکید، از این که پروانه، اشک هایش را ببیند نگرانی نداشت.
- به خدا دیگر نمی دانیم با او چطور برخورد کنیم. بعضی وقت ها می گویم بگذاریم به حال خودش باشد می بینیم نمی شود، دارد روز به روز مثل شمع آب می شود.
- می دانم چه می گویید، مگر می شود انسان درد اولادش را ببیند و دم نزند... حاج خانم یک فکری به خاطرم رسید، من پیشنهاد می کنم حالا که محمد آقا حاضر نیست پیش دکت برود، دکتر را برای دیدن او بیاوریم.
- من که حرفی ندارم، ولی مگر می شود؟ تازه چه دکتری حاضر می شود با اخم و تخم محمد، او را معاینه کند؟
- نگران این مساله نباشید، من دکتری سراغ دارم که اگر جریان را بشنود خودش داوطلبانه به منزل شما می آید، او ارادت خاصی به مجروحان جنگی دارد.
- خدا عمرت بدهد پروانه جان، می توانی این کار را بکنی؟
- چرا که نه، دکتر رستگار انسان شریفی است،. من همین امروز با او صحبت می کنم.
- خدا او را از بزرگی کم نکند، پس ما امروز منتظر شما باشیم؟
- شما فعلا به محمد آقا چیزی در این مورد نگویید، من خودم از بیمارستان با شما تماس می گیرم و ساعت ملاقات را خبر می دهم... آه ببخشید مثل این که سرویس ما رسید، فعلا با اجازه... منتظر تلفن من باشید.
فصل2-1


پیرمرد باغبان داشت با حوصله ی عجیبی علف های هرز را از لابلای گل ها بیرون می کشید. ذوق او در کاشت گل های رنگارنگ در ردیف های منظم به محوطه ی بیمارستان لطف و صفای خاصی داده بود، به خصوص که ردیف گل های بنفشه، لادن، همیشه بهار، مینا و تاج خروسی در کنار چمن سرسبز و یک دست جلوه ای دیدنی تر داشت. از طرفی بوته های یاس، محمدی و ختمی در جای جای این فرش سبز، مانند گلدانهایی بود که عطرشان فضا را معطر می کرد.
برای پیرمرد، در این صبح کاری لذت بخش تر از آن نبود که کنار گل ها بنشیند و با دست پر نوازش و مهربان، آنها را از شر علف های خودرو خلاص کند. صدای بوق آشنای سرویس بیمارستان، نگاه او را برای لحظه ای از طبیعت زیبا گرفت و چون چشمش به پرستار جوانی که با قدم های شمرده به سویش می آمد افتاد، گوشه ی لبش به لبخندی از هم باز شد.
- سلام حسن آقا، خسته نباشید.
- سلام باباجان، شما هم خسته نباشید.
- خیلی ممنون، ببخشید که مزاحم شدم، مثل این که داشتید با گل ها خوش و بش می کردید... اینطور که شما برای اینها زحمت می کشید، من هر بار از خودم شرمنده می شوم که تقاضای چند شاخه از آنها را می کنم.
- دشمنت شرمنده باشد بابا، این گل ها قابل شما را ندارد... شما هم به جای خود، کم برای من زحمت نکشیدید، خدا وکیلی خیلی حق به گردنم دارید.
- اختیار دارید حسن آقا، من که کاری برای شما نکردم.
- چرا باباجان، فکر می کنی فراموش می کنم که چطور وقت و بی وقت به من سر می زدی و دارو و دوایم را سر موقع می دادی... سابقه ی خدمت من، توی این بیمارستان کم نیست ولی، هنوز هیچ پرستاری را ندیدم که به اندازه ی شما به حال مریض دل بسوزاند. نه فکر کنی جلوی رویت این حرف را می زنم ها، خدا وکیلی همیشه پشت سرتان هم گفتم که شما بین همه نمونه هستید.
- شما محبت دارید حسن آقا، من هر کاری کردم فقط انجام وظیفه بود، انشاالله که دیگر هیچ وقت شما را مریض احوال نبینم.
- سلامت باشی بابا... بیا باباجان، اینم امانتی شما، اول صبح گشتم و بهترین هاشو برای شما انتخاب کدم.
باغبان پیر، نگاه شوق آمیزی به دست گلی که به او می داد انداخت و ادامه داد:
- می بینید خدا چه خلقت کرده؟! آدم از تماشایشان سیر نمی شود.
- حق با شماست، به خصوص امروز سنگ تمام گذاشتید، چه دسته گل قشنگی، واقعا ممنونم.
- ممنون الله، سلام مرا هم به آقای دکتر برسانید و برایشان آرزوی یک عمر با سعادت کنید.
- پس شما هم خبر دارید؟!
- همان دیروز که سفارش دسته گل دادی شصتم با خبر شد. ولی مطمئنم توی بیمارستان فقط شمائید که روز تولد دکتر یادتان مانده، بقیه این قدر معرفت ندارن.
- خوب شاید برای این که بقیه موقعیت من برایشان پیش نیامده، خودتان خبر دارید که، من زندگی ام را مدیون دکتر هستم... در هر صورت بخاطر این دسته گل ممنونم، باید زودتر برم، هیچ بعید نیست که خانم شیفته تا به حال غیبتم را رد کرده باشد.
- برو به سلامت باباجان، خیر پیش.
بیمارستان سینا، یکی از خوش آوازه ترین بیمارستان های شهر به حساب می آمد، ساختمان چهار طبقه ی آن، معمولا عده ی زیادی بیمار با امراض مختلف را در خود جای می داد و از پزشکان خبره و کادر باتجربه ای سود می برد. تمام این امکانات با سرپرستی و مدیریت خوب دکتر رستگار که مدت بیست سال در این بیمارستان خدمت کرده بود، به وجود آمده و کارآیی قابل توجهی داشت.
پروانه لحظه ای مقابل در اتاق رئیس توقف کرد و بعد از لحظه ای مکث، ضربه ای به در نواخت. صدای آشنای دکتر رستگار بلافاصله شنیده شد.
- بفرمائید...
پروانه آرام در را گشود، دسته گل را طوری پشت سر نگه داشت که در همان وحله اول دیده نشود.
- صبح بخیر آقای دکتر...
- صبح بخیر خانم پرستویی، بفرمائید تو.
پروانه احتمال داد باید شخص غریبه ای در اتاق باشد، چون دکتر فقط در حضور دیگران او را خانم پرستویی خطاب می کرد. حدسش درست بود. حضور دو نفر شخص بیگانه در اتاق، پروانه را از تصمیمش منصرف کرد.
- مثل این که مهمان دارید، من بعد مزاحم می شوم.
دکتر از پشت میزش برخاست و به سوی او آمد.
- کجا با این عجله؟ بیا تو با همکاران جدید من آشنا شو.
برخورد گرم دکتر، پروانه را از تردید بیرون آورد. با ورود به اتاق، نگاه گذرایی به دو نفری که در مبل های خود لم داده بودند انداخت و بعد همراه با تبسم محبت آمیزی به دکتر گفت:
- زیاد وقت شما رو نمی گیرم فقط می خواستم اولین کسی باشم که تولد شما را تبریک می گوید.
- تولد من؟! امروز، روز تولد...؟!
قیافه ی متعجب دکتر، پروانه را به خنده وا داشت. لبخندش را مهار کرد و پرسید:
- مگر امروز بیست و هشتم اردیبهشت نیست؟
دکتر نگاهی به تقویم روی میز انداخت.
- بله، امروز... حافظه ی مرا می بینی؟
- حق دارید دکتر، اگر من هم مشغله ی فکری شما را داشتم، به همین اندازه فراموشکار می شدم، در هر صورت تولدتان مبارک، این هم قابل شما را ندارد.
دکتر رستگار نان تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتی همکارانش متوجه شکفتگی چهره اش شدند.
- پروانه جان تو همیشه با کارهایت مرا غافل گیر می کنی. متشکرم.
چشمان پروانه هم از شوق برق می زد.
- امیدوارم سال های زیادی این افتخار نصیبم شود که تولد شما را تبریک بگویم.
دکتر دسته گل را روی میز گذاشت و با اشاره به جعبه کوچکی که در زرورق خوش رنگی پیچیده شده بود، با خوشحالی پرسید:
- می توانم بازش کنم؟
- البته که می توانید.
ولی چون متوجه حضور آن دو نفر شد، این کار را به بعد موکول کرد و گفت:
- اول بگذار ترا با همکاران جدیدمان آشنا کنم.
نگاه پروانه این بار دقت بیشتری داشت. دو مرد نسبتا جوان که یکی با چهره ای متبسم سرگرم تماشای آنها بود و دومی با حالتی بی تفاوت و ظاهری متکبر.
دکتر رستگار، با اشاره به شخص متبسم گفت:
- دکتر شمسا، جراح و متخصص بیماری های گوش و حلق و بینی و دکتر رئوف، جراح و متخصص مجاری ادرار و بیماری های کلیوی. از این به بعد، کادر پزشکی ما از وجود دو پزشک جوان و مجرب بهره مند خواهد بود...
پروانه آهسته سری به تعظیم فرود آورد و گفت:
- من از طرف خودم و کادر پرستاری بیمارستان، شما را خوش آمد می گویم و امیدوارم پرستاران این بیمارستان بتوانند رضایت خاطر شما را در انجام دستورات فراهم کنند.
دکتر انگار حرفش نیمه تمام رها شده بود، ادامه داد:
- فکر می کنم دیگه نیازی نیست که خانم پرستویی را معرفی کنم. همین طور که می بینید، ایشون یکی از بهترین وشایسته ترین پرستاران این بیمارستان هستند. البته این عقیده ی من تنها نیست، خیلی ها به این واقعیت معترفند.
دو پزشک جوان نیز متقابل سری مقابل پروانه تکان دادند. او که معذب به نظر می رسید، با شرمی که در حرکاتش به چشم می خورد به سمت دکتر رستگار برگشت.
- خوب آقای دکتر، اگر اجازه بدهید من از حضور شما مرخص می شوم. خیلی تاخیر کردم و حالا حتما به خاطر غیبتم باید به سوپروایزر بازخواست پس بدهم.
دکتر او را تا کنار در مشایعت کرد و به دنبال تشکر مجددی، سفارش کرد:
- به شیفته بگو من معطلت کردم.
پروانه در حال خروج به یاد مطلبی افتاد.
- راستی دکتر، کمی فرصت دارید چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟ باید درباره ی یک مجروح جنگی با شما صحبت کنم.
- قبل از ظهر سری به من بزن ببینم موضوع از چه قرار است.
- چشم دکتر، فعلا...

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-2

طبقه دوم از چهار بخش زن و مرد، اطاق عمل شماره ی دو و قسمت های مختلف دیگر تشکیل شده بود.
پروانه همراه با دو پرستار دیگر، در قسمت ایستگاه پرستاران (استیشن) سرگرم بررسی نوبت داروهای بیماران بودند. در همان حال به همکار بغل دستی اش گفت:
- میتراجان، سر ساعت نه، دو خشک کننده را باید در بخش دو به بیماران تخت سیزده و هفده، تزریق کنی. یادداشت کن که فراموش نکنی.
در آن میان طنین صدایی که خانم شیفته را به اتاق رئیس فرا می خواند، در طبقات مختلف شنیده می شد. این دومین بار بود که نام او پیج می شد، ولی ظاهرا از او خبری نبود. صدای زنگ تلفن پروانه را که می رفت به یکی از بخش ها سرکشی کند، متوقف کرد.
- بله، بفرمائید...
- خانم پرستویی شما هستید؟
- بله دکتر، امری داشتید؟
- این سوپروایزر شما ظاهرا غیبش زده خبر نداری کجاست؟
- آخرین بار با لیست مخصوص غذاها او را دیدم، انگار خیال داشت به آشپزخانه برود.
- پس حتما به این زودی برنمی گردد... الان به وجودش نیاز داشتم.
- مشکلی پیش آمده؟
- مشکل که نه، می خواستم وظیفه راهنمایی همکاران جدیدمان را به او محول کنم که قسمت های مختلف بیمارستان را نشانشان بدهد... راستی تو الان بی کاری؟
- بی کار که نه قربان، ولی مشغله ی خاصی ندارم، چطور مگر؟
- پس تو می توانی به جای او قبول مسئولیت کنی؟ فعلا که چاره ی دیگری نداریم.
- حرفی ندارم، فقط اجازه بدهید این نوبت داروها را پخش کنم، همین الان خدمت می رسم.
- پس لطفا کمی زودتر، منتظرت هستم.
در این ساعت اکثر راهروها و سالن اصلی بیمارستان، مملو از مراجعین بود. پروانه که از قبل شنیده بود دو پزشک ایرانی، کشور آمریکا را به قصد خدمت به هموطنان خود ترک کرده اند، دی حین معرفی قسمت های مختلف با لحن خاصی گفت:
- امیدوارم با دیدن این مردم پی ببرید که وجود شما در کشور و در این بیمارستان، می تواند چه موهبت بزرگی برای بیماران نیازمند باشد.
دکتر شمسا که حاضر جواب تر از دوستش به نظر می رسید، بلافاصله در جواب گفت:
- بی خود نبود که ما از همه ی سرگرمی ها و خوشی های آنجا چشم پوشی کردیم و به ایران برگشتیم.
پروانه نیم نگاهی به او انداخت. در قیافه ی دکتر شیطنت خاصی موج می زد. از فکرش گذشت(از رفتارشان پیداست پرستاران خارجی خیلی به آنها رو داده اند!) به دنبال این فکر، گفت:
- قصدم اهانت نیست ولی ای کاش زودتر به این فکر افتاده بودید، آن موقع که به وجودتان خیلی بیشتر از این ها نیاز بود... این راهروها را می بینید؟ زمان جنگ سرتاسر این مسیرها پر از زخمی های جنگ بود. بعضی مواقع تعدادشان به قدری زیاد می شد که فرصت نمی کردیم به همه آنها برسیم و متاسفانه بعضی ها در انتظار نوبت عمل...
نتوانست ادامه بدهد، نگاه اشک آلودش را از آنها گرفت و قدمی جلوتر به راه افتاد. زمانی که از باردید داروخانه، آزمایشگاه و بخش اتفاقات فارغ شدند از سمت پلکان مسیر طبقه ی دوم را در پیش گرفتند. پروانه تلاش می کرد وظیفه ی راهنمایی ا به نحو مطلوبی انجام دهد و گویا موفق هم شده بود، در آن میان فقط نگاهای موذیانه ی بعضی از همکاران کمی معذب اش می کرد. در پایان بازدید از نقاط مختلف، به دورنمای ساختمان رستوان اشاره کرد و ساعات پخش غذا را یادآور شد و در پی آن گفت:
- همانطور که مشاهده کردید، ساختمان بیمارستان به همین قسمت ها خلاصه می شد. گچه ممکن است اینجا در مقابل بیمارستان هایی که سابقا در آن انجام وظیفه می کردید، ابتدایی به نظر برسد ولی مطمئنم که خیلی زود با حال و هوای اینجا خو می گیرید، چون ما در بیمارستانهایمان چیزی داریم که در پیشرفته ترین کشورهای دنیا هم، دیده نمی شود.
به دنبال سکوت او، شمسا گفت:
- ما را حسابی کنجکاو کردید، می شود بپرسم از چه صحبت می کنید؟ نکند در ایران دستگاه جدیدی اختراع شده که هنوز به دنیا معرفی نکردند!
- آقای دکتر، مرا ببخشید ولی فکر می کنم اگر این همه وقت از ایران دور نمی ماندید همان اول منظورم را درک می کردید... در واقع من از احساسی صحبت می کنم که بیماران ما به پزشکان دارند. کافیست شما یک نفر را از خطر مرگ، یا درد و رنج نجات بدهید، آن وقت برایش می شوید خدای روی زمین. مسلما شما این عشق را در هیچ کجای دنیا پیدا نمی کنید.
شمسا گفت:
- کمی اغراق نمی کنید؟ معمولا بیماران بعد از مرخص شدن از بیمارستان حتی اسم ما را هم فراموش می کنند، بندگی که پیشکش شان.
- جدا اینطور فکر می کنید؟ البته من قصد ندارم علیه شما جبهه گیری کنم ولی امیدوارم در آینده ی نزدیکی به حرف من برسید... آن وقت دوست دارم یک بار دیگر نظر شما را بشنوم... فعلا اگر امری نیست از حضورتان مرخص می شوم.
قبل از حرکت او، شمسا با کنجکاوی گفت:
- راستی نگفتید که خود شما در کدام قسمت از بیمارستان انجام وظیفه می کنید؟
- من در هر قسمت که به وجودم نیاز باشد آماده ی خدمت هستم ولی، در حال حاضر در طبقه ی دوم در بخش کلیوی انجام وظیفه می کنم.
- اوه جدا؟! پس باید به دوست عزیزم به خاطر داشتن پرستار لایقی مثل شما، تبریک گفت.
دکتر ئوف که از نحوه گفتار و پوزخند همکارش دلخور به نظر می رسید، با بی تفاوتی خاصی گفت:
- از نظر من که هیچ فرقی نمی کند، اگر خانم پرستویی مایل باشند می توانم او را به بخش شما منتقل کنم.
پروانه که از این گفت و شنود ناراحت شده بود، در جواب گفت:
- اگر حمل بر گستاخی بنده نکنید، یادآوری می کنم که کلیه ی امور، همینطور جابه جایی کارکنان بیمارستان، فقط به دستور دکتر رستگار امکان پذیر است... فعلا با اجازه.
شمسا همانطور که دور شدن او را تماشا می کرد، همراه با پوزخندی آهسته به دوستش گفت:
- مثل این که به راهنمای ما برخورد.
رئوف نگاه ملامت باری به او انداخت و جواب داد:
- او حق داشت، ظاهرا تو پاک فراموش کردی که اینجا آمریکا نیست.
با نزدیک شدن پروانه به استیشن، گفتگوی پرستاران، حالت پچ پچ به خود گرفت. گویا همه ی صحبت درباره ی دو پزشک تازه وارد بود. میترا، دوست صمیمی پروانه، در حالی که به او نزدیک می شد گفت:
- تو امروز حسادت همه را برانگیختی.
- من؟! چطور؟!
- باور نمی کنی، خیلی ها دلشان می خواست به جای تو، راهنمایی آن دو تازه وارد را بر عهده بگیرند.
- اوه....! پس صحبت بر سر آنهاست؟
- آنهم چه صحبتی، سوژه خیلی داغ است... مطمئنم تا مدتی بحثی غیر از زندگی نامه ی این دو نفر بر سر زبان همکاران ما نیست... راستی چطور آدم هایی هستند؟
- کی؟
- همین دو تا... به قول بچه ها، غربی ها، اسمشان را هنوز یاد نگرفتم.
- منظورت دکتر شمسا و دکتر رئوف است؟ اولا که غربی نیستند، این که آدم چند سالی در فرنگ زندگی کند دلیل غربی بودنش نیست، ثانیا به نظرم آدم های بدی نباشند. همین که فعلا آمدند که اینجا خدمت کنند، خودش دلیل مهمی بر خوب بودن آنهاست.
- خانم پرستویی، شما در آزمایشگاه چه می کردید؟
صدای پر جذبه ی سوپروایزر بخش، نگاه پروانه را به پشت سر کشید. همه پرستاران با مشاهده ی او، مشغول کارهای خود شدند.
- از طرف دکتر مامور شده بودم که نقاط مختلف را به پزشکان جدید نشان بدهم.
- اما این وظیفه ی من بود نه شما!
لحن تند خانم شیفته، غرورش را جریحه دار کرد، با این حال تلاش می کرد خونسردی اش را از دست ندهد.
- دکتر اول سراغ شما را گرفت، اتفاقا دوبار هم اسمتان را پیج کردند. ولی چون غایب بودید، این وظیفه به من محول شد.
- بعد از این من هر جا که بودم خبرم کنید تا شخصا به امور رسیدگی کنم، متوجه شدید؟
- بله... متوجه شدم.
پروانه هر چه فکر می کرد، نمی توانست علت خاصی برای رفتار خصملانه ی سرپرستار بخش، با خودش پیدا کند، ولی به این واقعیت رسیده بود که بعد از انتخابش به عنوان شایسته ترین پرستار بیمارستان، این خصومت شدت بیشتری پیدا کرده بود.
*** *** ***

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-3

قبل از ساعت نهار، فرصتی دست داد که دکتر رستگار به توضیحات پروانه درباره ی مجروحی که به عارضه ی تب مبتلا شده بود گوش دهد. همانطور که انتظار می رفت، دکتر اشتیاق خود را برای ملاقات این جوان نشان داد و پرسید:
- امروز چه ساعتی به منزل برمی گردی؟
- بعد از نوبت عصر کاری، امروز دو شیفت گرفتم.
- دو شیفت هان؟! پس باز به نصیحت من گوش نکردی و داری لجبازی می کنی؟
- نه دکتر، قصد لجبازی ندارم ولی... اینطوری راحت ترم، باور کنید.
- خوب، منهم مجاب شدم، ببینم تا کی دوام می آوری. اما آن وقت برای ملاقات بیمار خیلی دیر است، موافقی در ساعت نهار سری به بیمار تو بزنیم؟
پروانه انتظار این فداکاری را نداشت برای همین با شوق آشکاری گفت:
- البته که موافقم، بهتر از این نمی شود.
- خوب پس بلند شو زودتر راه بیفتیم چون فرصت زیادی نداریم.
- پس اجازه بدهید اول به خانم شیفته خبر بدهم...
- لازم نیست، اگر ضرورتی پیش آمد خودم برایش توضیح می دهم.
حاج آقا کمالی روی ایوان جلوی ساختمان بی صبرانه قدم می زد و مادر محمد، ترجیح می داد توی حیاط به انتظار بایستد. عاقبت زنگ در به صدا درآمد. محمد روی تخت به حالت معذب دراز کشیده بود و از این که در حضور پرستاری که از قضا دختر همسایه شان هم بود معاینه می شد، بیشتر عذاب می کشید. دکتر با دقت تمام معاینات لازم را از او به عمل آورد، در همان حال نگاهی به قیافه ی ناراحت او انداخت و گفت:
- نگفتی محمد آقا، چی شده که چشم دیدن ما دکترها را نداری؟ اینطور که شنیدم به هیچ وجه حاضر نبودی پیش ما بیایی!
- اختیار دارید آقای دکتر، من فقط قصد مزاحمت نداشتم، همین حالا هم شرمنده ام که شما این همه به زحمت افتادید.
- چه زحمتی جوان؟ من باید از خانم پرستویی متشکر باشم که باب آشناییم را با یک قهرمان و خانواده ی محترمش باز کرد، همیشه از این سعادت ها دست نمی دهد.
- شرمنده می فرمایید آقای دکتر، این بنده ی کمترین، مستحق این لقب نیستم.
- این همه خضوع نشانه ی همان است که فتم... ولی محمد جان، امیدوارم بعد از این ما را از دیدارت محروم نکنی. حقیقتش من از پزشکان سمجی هستم که با یک معاینه ی سرسری قانع نمی شوم، به همین خاطر برای فردا ساعت هشت صبح در بیمارستان منتظرت هستم. قول می دهی سر وقت آنجا باشی؟
- مگر می شود این همه محبت را با ناسپاسی جواب داد.
- پس مشکل حل شد، در عوض من هم قول می دهم زیاد وقتت را نگیرم. راستی شنیدم به مطالعه علاقه داری، من در بیمارستان کتاب های خوبی نگهداری می کنم که احتمالا به درد تو می خورند، فردا بعد از انجام معاینات آنها را نشانت می دهم.
- ممنونم آقای دکتر، به خاطر همه چیز.
- هنوز برای تشکر زود است... لااقل اجازه بده خدمتی برایت انجام بدهیم بعد.
- باید ببخشید که نمی توانم شما را بدرقه کنم.
- احتیاجی به این کار نیست، ما راه برگشت را بلدیم، تو سعی کن کاملا راحت باشی.
پدر و مادر محمد، بیرون از اتاق لحظه های انتظار را می گذراندند. دکتر از روی سال ها تجربه، می دانست که چهره ی گشاده ی او می تواند تیرگی غم را از دل این پیرمرد و همسرش دور کند. او با نگاهی به چشمان منتظر حاج آقا، با لحن تسکین دهنده ای رشته کلام را به دست گرفت.
- خوشبختانه هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای اطمینان بیشتر از محمد آقا خواستم که فردا سری به من بزند. بعد از ند آزمایش و عکس هایی که از او می گیریم بهتر و صریح تر می توانم در مورد بیماری اش نظر بدهم ولی از همین حالا مطمئنم که مساله مهمی نیست.
- ما هم امیدواریم به خدا، انشاالله که نظر شما درست باشد. باید ببخشید که امروز شما را به زحمت انداختیم.
- اختیار دارید آقای کمالی، من کاری جز انجام وظیفه نکردم.
پروانه می دید که عیادت دکتر، و همین چند جمله ی امیدبخش، چه تاثیر مثبتی در روحیه ی پدر و مادر محمد گذاشته است.
- پروانه جان واقعا زحمت کشیدی، می دانم آوردن دکتر رستگار به اینجا کار آسانی نبود.
- باور کنید حاج خانم هیچ زحمتی نداشت. دکتر به محض شنیدن موضوع خودش داوطلب آمدن شد. به امید خدا، فردا بعد از انجام معاینات شما هم از نگرانی بیرون می آیید.
حاج آقا و مادر محمد، در حین گفتگو، مهمانان خود را تا کنار در خروجی بدرقه کردند در آن میان حاج خانم گفت:
- پناه بر خدا... همین که راضی شد به بیمارستان بیاید باز جای شکرش باقی است.
- آقای دکتر می داند با هر بیمار چطور رفتار کند، مطمئنم بعد از چند دیدار، محمدآقا چنان با او صمیمی بشود که همه را متعجب کند.
پروانه داشت با خودش فکر می کرد (هیچ بعید نیست این دیدارها تا مدتی ادامه داشته باشد) به نظرش چهره ی دکتر، موقع معاینه از محمد، چندان هم راضی به نظر نمی رسید. چقدر دلش می خواست با دکتر تنها شود تا زودتر در این باره بپرسد، اما وقتی تنها شدند، سوال دکتر، حواس او را پرت کرد.
- راستی گفتی منزل شما همین جاست؟
- بله، همین ساختمان... افتخار می دهید برای نهار مهمان مادر باشیم؟
- امروز نه، چون موقعیت مناسب نیست، ولی بدم نمی آید یکی از همین روزها به نهار دعوتم کنید، البته به شرط این که خودت زحمت غذا را بکشی.
- با کمال میل، پس همین امروز تاریخ اش را معین می کنیم.
فصل سوم


فصل سوم
فضای خانه در سکوت دلچسبی فرو رفته بود. پس از خواب بعدازظهر چهره اش دیگر خستگی را نشان نمی داد. همراه با خمیازه ای دستانش به طرفین باز شد. از پله ها پایین آمد. انمگار کسی در منزل نبود! از زمانی که تنها اتاق طبقه ی بالا را به خودش اختصاص داده بود بیشتر احساس آرامش می کرد. به هال که رسید، صدای خفیف چرخ خیاطی به گوشش خورد. از لای در نیمه باز اتاق مادر، نگاهی به او انداخت.
- خسته نباشید.
مادر سرش را از روی پارچه ای که می دوخت بلند کرد و با دیدن او لبخند زد.
- تو هم خسته نباشی، خوب خوابیدی؟
پروانه بر روی مبلی کنار چرخ نشست.
- بد نبود، هر چند که در عالم خواب هم خانم شیفته دست از سرم بر نمی دارد و مدام خرده فرمایش صادر می کند.
مادر از پشت چرخ بلند شد و کمی آن طرف تر، کنار میز پایه کوتاهی که سماور و بساط چای روی آن بود نشست.
- اینقدر به فکر بیمارستان هستی که حتی موقع خواب هم فکر و خیال دست از سرت بر نمی دارد.چای می خوری؟
پروانه فنجان چا را با تشکر از او گرفت و پرسید:
- چه می دوزید؟
- لباس پریساست، پارچه اش خودش پسندیده، مدلش را هم از توی بوردا انتخاب کرده، از من قول گرفته که زودتر حاضرش کنم، خیال دارد پنجشنبه شب این را بپوشد.
- مگر پنجشنبه چه خبر است؟!
- حق داری خبر نداشته باشی. اینقدر غرق کارت شدی که از هیچ چیز خبر نداری. عمه زهرا بالاخره جواب مثبت را از پریسا گرفت. پنجشنبه را هم برای (بله بران) در نظر گرفتند. اینطور که پریسا از خودش شور و اشتیاق نشان می دهد، فکر می کنم مهر جواد حسابی به دلش نشسته.
چهره ی پروانه به لبخند کمرنگی از هم شکفت.
- شما تازه متوجه این مطلب شدید؟ من مدت هاست که از علاقه ی این دوتا به هم خبر دارم.
- امان از دست شما بچه ها که موقع رازداری از صدتا جاسوس هم مرموزترید! به هر حال خوشحالم که با این وصلت، کینه ی قدیمی از دل زهرا پاک می شود. طفلک مجید، خیلی به تو علاقه داشت، جواب نه تو، دل همه را شکست. می بینی که هنوز بعد از این همه مدت، با داشتن زن و بچه، هر وقت چشمش به تو می افتد چطور رنگ به رنگ می شود.
مرغ خیال پروانه به گذشته پر کشید و یادآن شب برایش تداعی شد. شبی که خانواده ی عمه، بدون خبر قبلی سرزده به خواستگاری اش آمده بودند. درست خاطرش بود که در تمام ساعات آن شب چه حالی داشت. همه می گفتند و می خندیدند. و به سلامتی او، شربت و شیرینی می خوردند غافل از این که، فکر و خیال کورش کیانی، بیمار تخت شماره ی شش که بر اثر تصادف با موتور سیکلت، استخوان ساق و رانش شکسته بود، یک لحظه او را آرام نمی گذاشت.
مادر متوجه سکوت او شد و دیگر چیزی نگفت. یادآوری خاطرات گذشته چه فایده ای داشت.
پروانه فنجان خالی را در جایش گذاشت و برای فرار از خاطرات گذشته به پا خاست، می خواست به حمام برود. باید برای رفتن به بیمارستان آماده می شد.
- حیف شد، چون من فرصت نمی کنم در مراسم خواستگاری باشم.
- چرا...؟!
- چون از امشب نوبت شب کاریم شروع می شود. خودتان که می دانید ناچارم ساعت هشت در بیمارستان حاضر باشم.
- نمی شود برای همین یک شب مرخصی بگیری؟
داشت از اتاق بیرون می رفت، صدایش نامفهوم تر از قبل شنیده شد:
- تا ببینم چه می شود؟
نگاه مادر همچنان به دنبالش بود. می دانست که او تمایلی به حضور در این مجالس ندارد. از فکرش گذشت (شاید اینطور بهتر باشد، صلاح نیست گذشته دوباره به یادش بیاید.)
سلام بچه ها . من به شهزاد جون کمک می کنم تا زودتر این رمان قشنگ تایپش تموم شه .... حتما ادامه بدین قشنگه .

فصل 4
در پی چند ضربه به در وارد شد . دکتر دکتر سر گرم تماشای عکسهایی بود که قسمت ریه و کلیه را نشان میداد.
ـخسته نباشید دکتر با من کاری داشتید؟
ـاره امدی؟ بیا تو می خواستم اینها را ببینی .
ناخوداگاه به دلشوره افتاد.حس ناشناخته ای مضطربش کرد .
ـعکس ها مربوط به آقای کملی است ؟
ـبله برای همین خواستم آنها را ببینی . متاسفانه عکس ها چیز خوبی را نشان نمی دهد . اینجا را ببین این قسمت از ریه کاملا عفونی شده و بدتر از ان وضع کلیه سمت چپ است . این یکی را نگاه کن . امیدوارم تا به حال از بین نرفته باشد . این کلیه مدت هاست که عفونی شده و نتیجه ی آزمایش هم این را ثابت می کند .
ـپس برای همین همیشه تب داشت ؟ حتما خیلی هم درد می کشیده .حالا با این وضع باید چکار کرد ؟
ـمن این عکسها را به دکتر رئوف نشان دادم او معتقد است اگر تا به حال کلیه از کار نیفتاده باشد راه علاجی هست . از این گذشته ماباید برای مداوای ریه اش هم زودتر اقدام کنیم . من امروز با پدر محمد تماس گرفتم و پیشنهاد کردم در اولین فرصت اورا دربیمارستان بستری کنند .
ـموافقت کرد ؟
اول خیلی نگران شد .وقتی برایش توضیح دادم این درد قابل درمان است قانع شد . فقط نگران محمد بود می ترسید برای بستری شدن رضایت ندهد .
ـهیچ بعید نیست اینطور که پیداست او دیگر به سلامتیش اصلا اهمیت نمی دهد .
ـبرای همین تو را خواستم من حدس می زنم که محمد با انجام عمل مخالفت کند ولی تو باید هر طور که هست اورا قانع کنی .
ـمن؟وووچطور می توانم اورا متقاعد کنم؟
ـببین من تا به حال نفوذ کلام تورا روی مریض ها امتحان کردم و مطمانم می توانی رضایت محمد را به دست بیاوری . البته بعید نیست که نیازی به پادرمیانی تو نباشد ولی محض احتیاط امروز سری به منزل انها بزن اگر اوضاع بر وفق مراد بود که چه بهتر ولی اگر محمد سر ناسازگاری گذاشت باید با او حرف بزنی و هر طور شده قانعش کنی .
ـو اگر نشد؟
ـدر ان صئرت باید راه حل دیگری پیدا کنیم .
ـاگر بستری بشود دکتر رئوف مسئولیت عمل را به عهده میگیرد؟
ـبله . خوشبختانه محمد در این یک مورد شانس اورده . دکتر رئوف واقعا جراح نمونهایست . از حق نگذریم شمسا هم دست کمی از او ندارد . تا به حال عملی را نا موفق انجام ندادند .
ای کاش تدبیری میشد تمام پزشکان خارج از کشور به میهن برمیگشتند این مردم نیاز مبرمی به وجود آنها دارند .
ـبله حق با شماست . متاسفانه نه تنها پزشکان بلکه مغزهای متفکر زیادی که می توانست برای پیشبرد این مملکت به سوی ترقی مفید باشند به نفع کشورها و ملت های غریبه بکار گرفته شدند .
این یک واقعیت است باید امیدوار باشیم که روزی انها هم تغییر رویه بدهند و مثل رئوف و شمسا به وطن بازگردند . ..راستی نظر تو درباره این دو نفر چیست ؟ از علوم پزشکی مه بگذریم به عقیده ی تو چطور آدمهایی هستند ؟
ـدکتر جان می دانید که من در مورد اطرافیانم زیاد کنجکاوی نمی کنم ولی از روی صحبتهایی که جسته گریخته از دیران می شنوم دکتر شمسا با مهربانی و برخوردهای خوبش هواخواهان بیشتری پیدا کرده درست بر خلاف همکارش که همیشه به نحوی برخورد می کند که انگار از انسان طلبکار است . حقیقتش را بخواهید اکثر پرستاران و حتی خود من به شدت از او حساب می بریم .
ـپس تو هم از او می ترسی؟
ـحق دارید بخندید چون تا به حال پیش نیامده از کسی این همه واهمه داشته باشم . نمیدانم چرا هر وقت برای ویزیت بیماری با او همراه می شوم دست و پ ایم را گم می کنم . یک بار موقع معاینه ی یکی از مریض ها به خاطر دستپاچگی اشتباه کوچکی از من سر زد .شاید باور نکنید چنان نگاهی به من انداخت که رنگ از رویم پرید و بعد به حالت طعنه گفت:ای کاش جناب رستگار اینجا بود و نحوه ی انجام وظیفه ی شمارا میدید. ودراین صورت انهمه با مبالغه درمورد شما اظهار نظر نمی کرد .
این بار دکتر رستگار بلند تر از قبل خندید
ـخوب تو در جواب چه گفتی؟
ـچه می توانستم بگویم ؟ فقط از خجالت سرم را انداختم پایین .
ـنگرا نباش اگر چه در ظاهر مرد تند به نظر می رسد ولی در حقیقت انسان شریفیست و تو هم به مرور با اخلاق او خو میگیری .
××××××××
زمانی که فاصله ی بین دو طبقه را طی می کرد در این فکر بود که چطور می تواند محمد کمالی را قانع کند که برای دتی ولانی دربیمارستان بستری شود .. او را قبل از مجروح شدنش که گاهی در مسیر دبیرستان می دید به نظرش شخصیت عجیبی داشت . همیشه ساکت همیشه متین . هرگز ندیده بود که حتی از روی کنجکاوی نظری به اطراف ویا اشخاص دورو برش بیندازد . و حالا انزوا طلبی او به مراتب بیشتر از قبل شده بود تا حدی که حتی پدر و مادر خود را به حریم خصوصی افکار و عقایدش راه نمی داد .
ـخانم پرستویی .. با شما هستم حواستان کجاست ؟
ـبل امری داشتید ؟
ـ پروانه تازه به خودش آمد که در کنار استیشن قرار داشت . چطور متوجه حضور خانم شیفته نشده بود . کمی آنطرف تر دکتر رئوف مشغول بررسی یکی از پرونده ها و میتر اهم داشت وسایل تزریق یکی از بیماران را آماده می کرد .
ـالان دقیقا 25 دقیقه است اینجا منتظر شما هستم . می شود بپرسم کجا بودید ؟
ـیک کار ضروری 1یش آمد .
ـکار ضروری ؟ چه کاری ضروری تر از انجام وظیفه ؟ مریض ها که نمی توانند منتظر باشند که شما هر وقت بیکار شدید داروهایشان را بدهید . از این گذشته وقتی داوطلب می شوی برای دیگران خوش خدمتی کنی لا اقل کارت را درست انجام بده .
ـ ولی من قبل از رفتن به خانم یعقوبیان سفارشات لازم ...
ـ بیخود گناه سهل انگاریت را به گردن این و آن نینداز . خانم یعقوبیان وظیفه ی مهمتری داشت . من او را فرستادم پی کار خودش و از ان وقت تا به حال منتظرم ببینم شما چند ساعت به خودتان مرخصی دادید . تازه الان هم که از راه رسیدی چنان بی خیال وارام راه می روید که انگار سرگرم پیاده روی هستید . !
ـخانم شیفته لطفا کاری نکنید که احترام ما بین از میان برود . من نه تنها به عنوان یک سرپرست بلکه بیشتر به این خاطر که سالها از من بزرگترید به خودم اجازه نمی دهم بد رفتاری شما را تلافی کنم . تا به حال هم خیلی تحمل کردم ولی دیگر صبرم تمام شده پس مواظب باشید . ...
یک لحظه رنگ رخسار سوپر وایزر بخش مثل گچ سفید شد .. پروانه خبر نداشت که او از ان جهت که هنوز ازدواج نکرده بود در مورد سن و سالش حساسیت عجیبی داشت در همان حال در حالی که سفیدی چشم هایش بیشتر شده بود با لحن پرخاشگرانه ای گفت :مرا تهدی دمی کنی ؟ اگر دکتار رستگار این همه لی لی به لالای تو نمی گذاشت این همه پررو و وقیح نمی شدی . ولی من همین الساعه تکلیفم را با تو روشن می کنم . این بخش یا جای من است یا جای تو ...
نگاه میترا به صورت پروانه افتاد رنگ به رو نداشت . در آن میان دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی نگاه آتشینش را از شیفته گرفت و با قدم های ارام وارد محوطه ی استیشن شد خانم شیفته با ان قد کشیده و چهرهی اخمو که کمی درازتر از حد معمول نشان میداد چپ چپ نگاهی به او انداخت و به طرف پلکان رفت .
دستی که فهرست غذای ظهر بیماران را برداشت به وضوح می لرزید .
ـخانم پرستویی..
ـبله ...
نگاهش به دکتر افتاد و از خود شرمنده شد . او که تقصیری نداشت پس چرا باید اینطور با خشم جوابش را می داد.!
ـببخشید دکتر امری داشتید ؟
ـمی خواستم ببینم فرصت دارید با من بیایید باید چند بیمار را ویزیت کنم .
ـبله دکتر. من حاضرم .
دکتر متوجه چهره ی بی رنگ و دستهای لرزان پرستار بود .
سومین بیمار را که به دقت وضع جسمانی اش را بررسی کرد زنی بود 45 ساله که از دوماه قبل به علت از کار افتادن هر دو کلیه در بیمارستان بستری بود . دکتر رئوف امید داشت که با یک پیوند مناسب زندگی عادی را به این زن برگرداند . سوال بیمار که با لحن محبت آمیزی ادا شد کنجکاوش کرد ...
ـپروانه خانم شما هنوز نرفتید ؟
طی این مدت بارها دیده بود که اکثر بیماران این پرستار را به اسم کوچکش خطاب می کنند .
ـساعن کار من تمام ش ده بود ولی به خاطر یکی از دوستانم چند ساعت بیشتر ماندم.
ـاز چشم هایت پیداست که خیلی خسته هستی . به خصوص که مریض تخت 3 دیشب خیلی بی ارامی کرد و نگذاشت استراحت کنی .
ـتقصیری نداشت . همهی آنهایی که عمل می کنند شب اول خوابشان نمی برد پیداست که دردش کمتر شده چون راحت خوابیده. ناخودآگاه نگاه هرسه آنها به تخت شماره 3 برگشت .
ـشما دیشب شب کار بودید ؟!


منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوال دکتر نگاه گذرای پروانه را به سوی خود کشید . ـمن این هفته کلا شب کار هستم .
در حین حرف زدن سنگینی نگاه دکتر را حس می کرد. کمی بعد صدایش را شنید .
ـاین بیمار را امروز دیالیز کنید ... راستی خانم رفیعی گفته بودید یکی ار بستگان قرار است کلیه اش را به شما بدهد . چطور شد ؟
ـبله آقای دکتر عروسم می خواهد فداکاری کند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده .. چه عروسی . ) قرار شده فردا برای آزمایش خون و بقیه ی کارها بیاید .
ـآفرین به عروستان ...! چطور اقوام نزدیکتر داوطلب نشدند؟
ـمن جز دو پسر و شوهرم کسی را ندارم هردو پسرم حاضر بودند یکی از کلیه هایشان را به من بدهند ولی گروه خونشن با من یکی نبود .کار خدا.. خون عروسم با من جور درامد. حقیقتش من راضی نبودم ولی او خودش اصرار کرد . حالا خدا کند بعد از ازمایش اشکال تازه ای پیش نیاید .
ـبه امید خدا اشکالی پیش نمی آید شما نگران نباشید ...خانم پرستویی بیمار دیگری برای ویزیت نمانده؟
ـنه دکتر خانم رفیعی آخرین نفر بود .
فصل پنجم



نسیم خنکی که از پنجره ی نیمه باز اتاق به درون وزید، تور مقابل پنجره را به حرکت درآورد. مدتی می شد که بیدار شده بود اما دلش نمی خواست از تخت پایین بیاید. نوعی رخوت و سستی وادارش می کرد به همان حالت درازکش باقی بماند. ساعت زنگدار روی میز عسلی، با نوای خوشی به صدا در آمد. دینگ دانگ، دینگ دانگ، چشمش که به عقربه ساعت افتاد تعجب کرد.
- پنج بعدازظهر...! چقدر خوابیدم!
پلک هایش را آرام مالش داد و از تخت به زیر آمد. از پنجره ی اتاق قسمتی از نمای زیبای عمارت حاج آقا کمالی پیدا بود. با نگاهی به آنجا، از فکرش گذشت (خدا کند محمد بهانه نیاورد وگرنه من چطور باید قانعش کنم؟) وقتی شاسی زنگ منزل آنها را فشرد، مادر محمد در را به رویش باز کرد و به گرمی احوالش را پرسید.
- خوب شد آمدی پروانه جان، قبل از ظهر یک سر آمدم درباره ی محمد با تو صحبت کنم، مادر گفت هنوز از بیمارستان برنگشتی. حاج آقا امروز حجره را زودتر از همیشه بست و آمد منزل، اول به من چیزی نگفت، رفت با محمد صحبت کرد، وقتی که شنیدم قرار شده محمد را بستری کنند تمام تنم لرزید. به خدا دل توی دلم نبود که از شما بپرسم چرا می خواهید محمد را بخوابانید، نکند خدای نکرده مرض بدجوری گرفته نمی خواهید ما بفهمیم؟
- نه حاج خانم، چرا به دلتان بد راه می دهید؟ بیماری محمد آقا فقط عفونت ریه و کم کاری یکی از کلیه هایش است که به امید خدا، بعد از مدتی بستری شدن و رسیدگی برطرف می شود و اصلا جای نگرانی نیست.
- یعنی درد لاعلاجی نیست؟
- نه حاج خانم، خدا نکند درد لاعلاجی باشد... ببینم حالا محمد آقا اجازه می دهد بستری اش کنید؟
- مشکل ما همین جاست. محمد دو پایش را تو یک کفش کرده که محال است در بیمارستان بخوابد. می گوید، مهم نیست که چه دردی دارد، اصلا بریش فرقی نمی کند که خوب بشود یا نه. به خواهرهایش زنگ زدم، همه الان اینجا هستند، نه تنها روی آنها، حتی روی دامادهایم را هم زمین زد. هر چه اصرار می کنیم لجوج تر می شود. پروانه جان، دستم به دامنت، شما یک کاری بکنید.
- من برای همین اینجا آمدم. حقیقتش دکتر رستگار حدس می زد که او با بستری شدهن مخالف کند، برای همین مرا فرستاده که هرطور هست نظرش را عوض کنم.
- الهی تصدقت بشوم، اگر حال محمد با بستری شدن خوب می شود هر کاری از دستت برمی آید بکن.
پروانه موقع ورود به سالن پزیرائی با بقیه ی افراد خانواده کمالی مواجه شد. با نگاهی به این جمع، عزمش برای روبرو شدن با محمد، تحلیل رفت و با خود گفت (اگر همه ی این ها نتوانستند او را به سر عقل بیاورند، من چطور می توانم؟)
حاج آقا با قیافه ای ناراحت به او نزدیک شد و سری به افسوس تکان داد.
- فایده ای نداره دخترم، او زیر بار نمی رود.
- ولی حاج آقا، این موضوع شوخی بردار نیست، اگر زودتر اقدام نکنیم یکی از کلیه های پسرتان برای همیشه از کار می افتد و هیچ بعید نیست که عفونت به کلیه بعدی هم سرایت کند.
عصمت دختر بزرگ خانواده، به آنها نزدیک شد. قیافه اش شباهت زیادی به مادر داشت و با آن ابروهای به هم پیوسته و صورت گرد، انسان را به یاد زنان دوران قاجار میانداخت.
- آقاجون اجازه بدید پروانه خانم هم محمد را ببیند، شاید فرجی شد و او از خر شیطان پایین آمد.
پدرش با شانه های آویزان، در عین ناامیدی به انتهای راهرو اشاره کرد.
- بفرمایید، این شما و این محمد، گرچه می دانم که بی فایده است.
قدم های پروانه سست به پیش می رفت. مقابل در لحظه ای مکث کرد و بعد چند ضربه به آن نواخت. صدای ضعیف او را از داخل شنید و در مقابل چشمان مایوس افراد خانواده، وارد اتاق شد.
لحظه ها به کندی می گذشت. اکنون بیش از سی دقیقه از ورود او به اتاق محمد می گذشت گرچه برای خانواده ی محمد که در انتظار به سر می بردند، خیلی بیش از این طولانی جلوه می کرد. عاقبت در باز شد و پروانه با چهره ای رنگ پریده و چشمانی با پلک های قرمز بیرون آمد. انگار تمام نیرویش تحلیل رفته و قدرت ایستادن نداشت. آهسته به خانم کمالی گفت:
- او برای بستری شدن حاضر است، لطفا همین الان دست به کار شوید.
****
بر روی یکی از مبل های راحتی لم داد. پدرش سرگرم مطالعه روزنامه بود و احسان برادر کوچکش ادای فوتبالیست ها را از خود درمی آورد. مادر با سینی چای از راه رسید.
- احسان، این جا جای توپ بازی نیست، برو توی حیاط بازی کن.
پروانه با نگاهی به مادر، از او تشکر کرد.
- بالاخره نگفتی چطور توانستی محمد را راضی کنی؟
فنجان چای را برداشت و با لحنی که احساس ندامت از آن حس می شد گفت:
- هیچی...، به خاطر نجات جسمش مجبور شدم روحش را جریحه دار کنم.
- پسر عجیبی است! هنوز بعد از این همه سال که همسایه شان هستیم نتوانستم او را بشناسم.
- امروز فهمیدم که کمتر کسی می تواند او را بشناسد. روح والایی دارد، شبیه به او کم یافت می شود. رویهم رفته می شود گفت، از آنهایی است که به درد این دنیا نمی خورند. شاید خودش هم این را فهمیده که دل از دنیا بریده.
- پس حتما مشکل توانستی راضیش کنی؟
چقدر دلش می خواست دخترش همه چیز را به تفصیل برایش تعریف کند ولی می دانست انتظار عبثی است. اخلاق او را خوب می شناخت و می فهمید که محال است به کسی بگوید که به محمد چه گفته است.
- به قول دکتر رستگار، من تا حدودی می دانم با هر بیمار چطور باید حرف زد ولی، صحبت کردن با این یکی واقعا سخت بود.
فصل ششم قسمت اول

عقربه های ساعت دیواری زمان ده و پانزده دقیقه را نشان می داد. پروانه پس از نگاهی به ساعت، به راهرویی که به اتاق عمل منتهی می شد نظری انداخت. آنها هنوز در اتاق عمل بودند. (چرا اینقدر طولانی شد؟!)
با هجوم این فکر، انگشتانش را در هم گره کرد و چشمانش را بست. (خدایا خودت کمک کن. محمد دینش را به اندازه ی کافی ادا کرد، راضی نشو که بیشتر از این ناقص بشود.)
- خسته نباشید...
از دیدن دکتر رئوف در مقابلش جا خورد. او کی از اتاق عمل بیرون آمده بود!
- داشتید دعا می کردید؟
انتظار چنین سوالی را نداشت، کمی دستپاچه جواب داد:
- کی من! نه... یعنی داشتم، می بخشید، عمل چطور بود؟
- خیلی رضایت بخش انجام شد. البته آقای کمالی خیلی شانس آورد چون چیزی نمانده که یک کلیه اش را برای همیشه از دست بدهد.
- آه... خدا را شکر، از شما هم واقعا ممنونم دکتر، من از قبل مطمئن بودم که شما می توانید او را نجات بدهید.
- فکر می کنم دعای شما هم بی تاثیر نبود، در هر حال خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت... من امشب در بیمارستان هستم، اگر به وجودم نیاز بود حتما خبرم کنید.
پروانه با عجله از استیشن بیرون آمد، سعی داشت از دکتر پیشی بگیرد.
- خانم پرستویی، کجا با این عجله؟!
- خانواده ی آقای کمالی پایین منتظرند، می خواهم اولین کسی باشم که این خبر خوش را به آنها می دهد.
- این طور که پیداست این موضوع برای خود شما هم خالی از اهمیت نیست؟
با تردید نگاهش کرد. سوالش چه معنایی داشت؟ نکند شوق و ذوق او، دکتر را به این اشتباه انداخته که...؟
- اهمیتش برای من فقط به این خاطر است که خانواده ای را از نگرانی بیرون می آورد... فقط همین.
- از سوالم ناراحت شدید؟
- از خود سوال نه، ولی از فکری که باعث شد این سوال به ذهن شما خطور کند متاسف شدم.
- چرا؟! من که فکر بدی در مورد شما نکردم.
- بد یا خوبش فرقی نمی کند. مهم این است که برای شما سوءتفاهم پیش آمده، من این را دوست ندارم.
- شما دختر عجیبی هستید!
این مرد چهار شانه که یک سر و گردن از او بلندتر به نظر می رسید، با این نگاه خیره، موجب وحشتش می شد. شاید اگر کمی جرات داشت در جواب به او می گفت، که خود شما، عجیب تر از من هستید. ولی به جای آن گفت:
- این جمله را بارها شنیده ام.
*****
همه جا در سکوتی آرامش بخش فرو رفته بود. هیچ صدایی جز صدای قدم های آهسته ی او شنیده نمی شد. با ورود به بخش سه، چشمش به ردیف تخت ها افتاد. سکوت و خواب راحت بیماران همیشه مایه ی تسکینش می شد. همانطور بی صدا به یکی از تخت ها نزدیک شد. صدای نفس های آرام بیمار با ناله های کم جانی همراه بود. ظاهرا هنوز مراحل نیمه بیهوشی را می گذراند. نبضش را امتحان کرد، عادی می زد. با آسودگی خیال نگاه دوباره ای به چهره ی آرام و بی رنگ محمد انداخت و آهسته از آنجا دور شد.
میترا در ایستگاه پرستاران (استیشن) داشت برای خودش قهوه می ریخت. این نوشیدنی خماری خواب را موقع کار از بین می برد. وقتی چشمش به او افتاد، پرسید:
- برای تو هم بریزم؟
- بدم نمی آید، ولی زیاد شیرینش نکن.
- وضعش چطور بود؟
- کی؟
- همین پسر همسایه تان، اسمش چه بود؟ هان... محمد.
- الان که راحت بود ولی فکر می کنم به محض آن که اثر داروی بی حس کننده برطرف شد باید یک مسکن قوی به او تزریق کنیم.
- خیلی نگرانش هستی!
متوجه لبخند موزیانه ی او شد و احساس کرد، میترا هم...
- تو دومین نفری هستی که در این مورد مرتکب خطا شدی... محمد برای من با بیماران دیگه هیچ فرقی ندارد.
- شوخی کردم، دلگیر نشو، می دانم که تو تارک دنیا هستی... راستی گفتی دومین نفر، اولی که بود؟
- دکتر رئوف هم وقتی شوق و ذوق مرا بعد از عمل دید، فکر کرد تعلقات خاصی به این بیمار دارم.
- جدی؟!چطور مگر سوال بخصوصی کرد؟
- اگر سوال نکرده بود من از کجا به فکر او پی می بردم؟
- خوب...، تعریف کن ببینم، چی پرسید؟
- قرار نبود زیاد کنجکاوی کنی.
- پروانه توخیلی بدجنسی، من همیشه دست اول ترین خبرهای بیمارستان را قبل از همه برای تو تعریف می کنم ولی تو، حتی یک بار هم نشد که مرا در جریان مسایل اطرافت بگذاری.
میترا طوری این جمله را با لبخند ادا کد که دوستش را نرنجاند.
- این را به حساب جنس خراب نگذار. گرچه تو همیشه به من لطف داری ولی باور کن زیاد حرف زدن مرا خسته می کند.
- ای ناقلا... زیاد شنیدن چطور؟
تحت تاثیر خنده ی میترا، او نیز لبخند کمرنگی زد.
- اگر همیشه تو سخن گو باشی، مطمئنا نه.
- راستی به نظر تو آدم عجیبی نیست؟
- کی؟!
- دکتر رئوف را می گویم. به نظر من که خیلی مرموز و تودار است، خیلی هم مغرور و از خودراضی، انگار از دواغ فیل افتاده، نه فکر کنی فقط من این را می گویم ها، اکثر بچه ها همین عقیده را دارند. همه معتقدند که خودش را خیلی برای دیگران می گیرد.
- برای همه نه، من رفتار او را با بیماران دیدم، بسیار با آنها خوب تا می کند، حتی موقع معاینه دقت و حوصله ی زیادی نشان می دهد. ولی در رابطه با پرستاران، شاید حق با تو باشد چون خود من هم تا به حال روی خوش از او ندیدم با این حال از دستش دلگیر نیستم و این را به حساب نجابتش می گذارم.
- فکر نمی کنم رفتار او، به نجابت و این حرف ها ربطی داشته باشد، او ذاتا آدم متکبری است، البته بعید نیست به قول فرانک، او به خاطر اتفاقی که در گذشته اش افتاده اینقدر بداخلاق شده باشد.
- مگر تو از گذشته ی او خبر داری؟
- نه فکر کنی من آدم فضولی هستم ها...، باور کن تا همین دیروز، روحم از این ماجرا خبر نداشت ولی نمی دانم این فرانک بلانگرفته از کجا سوت و پوت دکتر رئوف را کشف کرده! داشت جریان را برای نرجس تعریف می کرد که سر بزنگاه رسیدم. اینطور که او می گفت، دکتر، قبلا یک بار ازدواج کرده، گویا همسر قشنگی هم داشته، یکی از همان چشم رنگی های آمریکایی، فرانک می گفت، شنیده که دکتر، مرد کاملا خوشبختی بوده تا این که حادثه ای رخ می دهد و همسرش در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. از آن موقع به بعد اخلاق دکتر خیلی عوض می شود و دیگر به هیچ زن یا دختری روی خوش نشان نمی دهد.
- عجب؟! بیچاره دکتر رئوف،...، پس او حق دارد از همه چیز بیزار باشد.
نگاه میترا به قیافه ی غمگین او افتاد و از این که ندانسته او را به یاد گذشته انداخته بود پشیمان شد و با خود گفت (من چقدر احمقم، چطور یادم نبود که عین همین حادثه برای او هم رخ داده؟)
صدای زنگ تلفن، در فضای ساکت آنجا پیچید. پروانه بی توجه به آن همانطور به فنجان درون دستش خیره نگاه می کرد و انگار در این عالم نبود. میترا پس از نگاه دزدانه ای به او، گوشی را برداشت.
- الو... خودم هستم.. تویی ثریا، خسته نباشی... چکار کردی، تمام شد؟... به سرشانه رسیدی؟ گفتم که باید چند تا کم کنی... خوب دست نگهدار، خرابش نکن تا من بیام... نه کاری ندارم... باشه همین الان آمدم.
- پروانه...
- بله.
چشمانش اشک آلود به نظر می رسید.
- ببخش که ناراحتت کردم، بعضی وقت ها خیلی پر حرف می شوم.
- بی خود خودت را سرزنش نکن، اتفاقا خوب شد که فهمیدم دیگران هم غم هایی به بزرگی غم من دارند. لااقل حالا احساس تنهایی نمی کنم.
- در هر صورت دلم نمی خواست اینطور بشود... راستی اشکالی ندارد نیم ساعتی تنهایت بگذارم؟ الان ثریا تلفنی خواهش کرد بروم پیشش...، این بافتنی او هم برای من دردسر شده.
- فعلا که کار خاصی نداریم، اگر موردی هم پیش آمد من اینجا هستم، تو با خیال راحت برو نگران هیچ چیز نباش.
با شیطنت دستی به سوی پروانه تکان داد و راه افتاد.
- پس من رفتم... فعلا.
با رفتن او، پروانه یک بار دیگر سری به تمام بخش ها زد. ظاهرا همه در خواب بودند. وقتی دوباره بر روی صندلی سیاه کم رنگ لم داد، کتابی را از کشوی میز بیرون کشید و سرگرم مطالعه ی آن شد. نوشته ها کم کم مقابل چشمش تار شدند. انگار فقط به آنها نگاه می کرد ولی تمام فکرش جای دیگری بود. بی اختیار کیف دستی اش را برداشت و تصویر او را از لابلای دفترچه ای که همیشه همراهش بود، بیرون آورد. دقایقی به چهره ی او هخیره شد. همان لبخند همیشگی... همان نگاه آشنا... این پیراهن و شلوار را هنوز به یاد داشت، این لباس را آن روز به تن کرده بود روزی که...
سالن پذیرائی از حضور اقوام نزدیک غلغله بود. یکی از خاله ها با دایره زنگی نوای قشنگی را دم گرفته بود. سر و صدای دخترهای فامیل که به رقص و پایکوبی مشغول بودند یک لحظه آرام نمی شد. سرگرم تماشای آنها بود که خاله منصور صدا کرد. وقتی به او نزدیک شد، دستش را گرفت و با هیجان خاصی گفت:
- بیا لباست را بپوش، بد نیست قبلا یک بار امتحانش کنی.
تا چشمش به لباس زیبایی که روی تخت پهن شده بود افتاد، ذوق زده خاله را در آغوش گرفت.
- وای خاله... چقدر قشنگه!
خاله منصور داشت با احتیاط زیپ پیراهن را می بست که صدای گوشخراش موتورسیکلت در حیاط پیچید و چهره ی او ناخودآگاه به لبخندی از هم باز شد. با ورود داماد، شور و هل هله ی حاضرین اوج گرفت.
- خاله جان تمام نشد؟
- هولم نکن دختر، دارم پاپیون پشت دامن را صاف و صوف می کنم.
- فعلا لازم نیست، می خواهم اول کورش را ببینم.
- چشمم روشن! با این لباس؟!
- خوب چه اشکالی دارد؟ فقط یک لحظه.
- ببین پروانه جان، اصلا صلاح نیست که او ترا در این لباس ببیند، حتی برای یک لحظه.
- چرا؟!
- مگر نمی دانی اگر او ترا در این لباس ببیند، فردا به اندازه ی کافی ذوق زده نمی شود.
نگاهش مایوس اما پرمحبت بود، گفت:
- حق با شماست.
در آن میان صدای ضرباتی به در اتاق، دستپاچه اش کرد. (این حتما کورش است) صدای سرخوش او، شکش را برطرف کرد.
- پروانه جان، اینجا هستی؟
خاله منصور متوجه لبخند نمکین پروانه شد و خودش به کنار در رفت و فقط به اندازه ای که بتواند او ا ببیند، لای در را از هم باز کرد.
- پروانه اینجاست، دارد لباسش را امتحان می کند ولی تو نباید او را ببینی.
گفتار خاله با طنز خاصی همراه بود.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خاله جان اینقدر ظالم نباشید، یک نگاه که جای دوری نمی رود.
پروانه دیگر تاب نیاورد با شتاب خود را به آنها رساند و سرش را از روی شانه ی خاله بیرون برد. نگاهش می درخشید.
- چند دقیقه صبر کن الان آمدم.
وقتی در کنارش قرار گرفت، کورش زمزمه ای کنار گوشش کرد که او را به خنده انداخت. بعد پرسید:
- لباست چطور بود؟
- عالی بود، باید خودت ببینی.
- پس چرا اجازه ندادی ببینم؟
پروانه از سر شوق خنده ی سرخوشی کرد.
- باید تا فردا صبر کنی... راستی کارت ها را تقسیم کردی؟
- همه را پخش کردیم، فقط کارت دوستم ابراهیم را باید به منزلشان ببرم.
- زودتر آن را ببر چون فرصت زیادی نیست. فقط خواهش می کنم موقع سواری مواظب باش، من از این موتورسیکلت خیلی می ترسم.
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد. از فردا هر وقت سوار موتور می شوم به این فکر می کنم که پروانه ی قشنگم در منزل منتظر است، برای همین کاملا احتیاط می کنم.
- خسته نباشید.
طنین این صدا، پروانه را از عالم گذشته بیرون کشید. با مشاهده ی دکتر رئوف رطوبت اشک را از چهره اش پاک کرد و پس از پنهان کردن عکس در لابه لای کتاب، دستپاچه به سوی او رفت.
- امری داشتید آقای دکتر؟
قیافه ی دکتر خواب آلود به نظر می رسید، دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:
- مثل این که خلوت شما را بهم زدم؟
قیافه ی غمگین و صدای بغض آلود پروانه، گویای خیلی از مطالب بود.
- برای وقت کشی داشتم مطالعه می کردم، اگر امری دارید در خدمتم.
دکتر ظاهرا پاسخ او را پذیرفت و به روی خود نیاورد که دقایقی قبل شاهد ریزش اشک های او بوده.
- بیماری که امشب عمل کردم چطور است؟ وضعیت جسمی اش تغییر نکرده؟
- چند دقیقه پیش به او سر زدم، فعلا مساله خاصی ندارد.
- بقیه بیماران من چطور، اشکالی برای هیچ کدامشان پیش نیامده؟
پروانه سعی داشت عادی به نظر برسد. سینه اش را کمی صاف کرد و بغضش را قورت داد.
- نه... خوشبختانه امشب شب خوبی است.
- می بینم تنها هستید، پس همکارتان کجاست؟
- برای انجام کاری به طبقه بالا رفت، اگر کاری هست صدایش کنم.
- نه، کاری با او ندارم فقط از این که شما را تنها دیدم تعجب کردم... اینجا یک فنجان قهوه ندارید؟
پروانه فورا فنجانی را از مایع قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:
- تلخ می خورید یا...
- کمی شیرین لطفا.
هنوز فنجان را مقابل او نگذاشته بود که چشمش به چراغ قرمزی که روشن شده بود افتاد.
- می بخشید دکتر، اگر کم شیرین است، شکر را در طبقه اول پیدا می کنید، من باید به بخش بروم.
دکتر از شتاب او کمی متعجب شد. با نوشیدن جرعه ای از آن سگرمه هایش در هم رفت. تلخ بود. قدم زنان وارد محوطه ی استیشن شد. در آنجا لحظه ای مقابل میز توقف کرد. نگاهش بر روی کتاب پروانه خیره ماند. فنجان را همانجا گذاشت و کتاب را با کنجکاوی بدست گرفت و صفحات آن را بُر زد. انتظار دیدن چیز خاصی را نداشت فقط می خواست حس کنجکاوی اش را ارضا کند. اما وقتی نگاهش به آن عکس افتاد، با دقت تماشایش کرد و پیش خود تصدیق نمود که جوان خوش سیما و برازنده ای است. در پشت عکس، متوجه دست خط کوتاهی شد. (تقدیم به نامزد عزیزم با تمام عشق... دوستدارت کورش) تصویر را در جای اولش و کتاب را بر روی میز گذاشت و با خود فکر کرد (پس دلیل بی اعتنایی او به نگاه های پر تحسین اطرافیانش این است!) با اضافه کردن مقداری شکر به قهوه اش، صندلی را کنار کشید و بر روی آن لم داد، بعد محتویات آن را جرعه جرعه سر کشید.
پروانه با عجله از بخش یک بیرون آمد، به محض نزدیک شدن به ایستگاه، با حالتی نگران گفت:
- بیمار تخت شش وضع بدی دارد و حرارت بدنش شدیدا بالا رفته.
دکتر بدون لحظه ای درنگ برخاست و در حالی که با شتاب به سمت بخش می رفت پرسید:
- از بیماران من است؟
- نه دکتر، بیمار دکتر پویاست و چهار روز پیش عمل آپاندیس داشت، احتمالا محل عمل عفونت کرده.
- شما هر چه سریعتر با دکتر پویا تماس بگیرید و به او خبر بدهید که خود را به بیمارستان برساند، من می روم بیمار را ببینم.
پروانه ناچار میترا را به کمک طلبید و از او خواست که با منزل دکتر پویا تماس بگیرد و خود با وسایل ضروری به کمک دکتر رفت. از پهلوی بیمار، مایع بدبویی خارج می شد که تحمل استنشاق آن بسیار مشکل بود. پروانه با دقت و دلسوزی خاصی شروع به شستشوی محل زخم کرد. قسمتی از محل بخیه ها سوراخ شده بود و چرک و جراحت به شدت از آن بیرون می زد. تا زمانی که پویا خود را بر بالین بیمار رساند، دکتر رئوف با کمک پروانه، قسمت اعظم جراحت را از بدن او خارج کرده بودند.
دکتر رئوف پس از شستن دست ها، نگاهی به آینه روبرو انداخت.
ابتدا بی تفاوت ولی بعد با دقت تصویر خود را برانداز کرد. تارهای سپید مویی که کنار شقیقه اش سبز شده بود او را به یاد گذشت ایام انداخت و با این فکر خود را ملامت کرد (ای کاش بهترین سال های عمرم را در غربت سر نمی کردم، حالا برگشته ام ولی احساس می کنم خیلی دیر است.)
با ورود به راهروی اصلی، ناخودآگاه نظری به عقربه های ساعت دیواری انداخت سه وسی و پنج دقیقه را نشان می داد. قدم هایش همچنان آهسته برداشته می شد. کفش های راحتی اش هیچ صدایی را در فضا منعکس نمی کرد. با عبور از مقابل استیشن، چشمش به پروانه افتاد.
- خانم پرستویی اتفاقی افتاده؟!
پروانه بر روی صندلی نشسته و سرش را میان دست ها گرفته بود. با نظر گذرایی به سمت او گفت:
- چیز مهمی نیست، کمی سرم گیج می رود.
- ولی رنگتان کاملا پریده! نبضتان را ببینم.
- ضربان نبض کندتر از حد معمول می زند، حرارت بدنتان هم پایین آمده دست شما کاملا یخ کرده!
- جای نگرانی نیست دکتر، من به این حالت عادت کردم، کمی که استراحت کنم به حال عادی برمی گردم.
- پس قبلا هم دچار این عارضه شدید؟
- بله، خیلی زیاد، معمولا هفته ای نیست که یکی دوبار دچار سرگیجه ی شدید نشوم.
- تا به حال با دکتر رستگار در این مورد صحبت کردید؟
- نیازی نیست چون خود دکتر با تمام این حالات من آشناست و مدت هاست که از این سرگیجه ها خبر دارد.
- جدا؟1 پس حتما می دانید در این مورد چه تشخیص داد؟
- بله... دکتر معتقد است که من بیشتر به خاطر ناراحتی های عصبی به این حال دچار می شوم.
فکری که از خاطر دکتر رئوف گذشت باعث شد که نگاه دقیق و زیرکانه ای به پرستار بیندازد، اینبار با تردید گفت:
- در این صورت من دارویی دارم که در اینطور مواقع خیلی موثر است. کمی صبر کنید الان برمی گردم.
میترا در حین خروج از بخش داشت دستورات لازم را از دکتر پویا می گرفت که دکتر رئوف با در دست داشتن بسته ای از کپسول های خوشرنگ به سمت استیشن برگشت.
- همین الان یکی از اینها ا بخورید، اثرش فوری است. البته بد نیست کمی استراحت کنید.
- بله دکتر... متشکرم.
میترا با کنجکاوی به آنها نزدیک شد، در قیافه اش شیطنت خاصی پیدا بود ولی فورا به تخیل خودش نهیب زد. (پروانه با دیگران فرق دارد)
*********
صبح پس از سپردن مسوولیته ا به همکارانی که تازه از راه رسیده بودند.آماده ی رفتن شد .در سرازیری پله ها به یاد قرار ظهر افتاد و با خود گفت (بهتر است یک بار دیگر به دکتر یاد آوری کنم) می دانست که دکتر به تنهایی زندگی می کند. دختر و پسرش در یکی از کشورهای اروپایی مشغول تحصیل بودند و همسرش به دلیل فلج قسمت اعظم بدنش در یکی از آسایشگاه های همان کشور نگهداری میشد .
به دنبال ضربه ای به در نیمه باز .سرش را آهسته داخل برد.
ـصبح به خیر دکتر .
ـصبح به خیر پروانه جان خسته نباشی .
ـممنونم آمدم ببینم دعوت امروز را فراموش نکرده اید؟
ـنکند می خواهی از زیرش شانه خالی کنی ؟
ـاوه دکتر خیلی بی انصافید .. . چون مدت هاست که من برای رسیدن چنین فرصتی روز شماری می کنم.
ـدلگیر نشو داشتم سر به سرت می گذاشتم ... چه خبر؟ دیشب حادثه ی خاصی پیش نیامد ؟
ـنه خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی رخ نداد . عمل محمد هم با موفقیت تمام شد .
ـ بله خبر دارم .دیشب از منزل با دکتر رئوف تماس گرفتم. موفقیت بزرگی بود .
-حق با شماست نمی دانید دیشب وقتی ای نخبر را به خانواده اش دادم چه کار کردند .
ـپیداست شب پر کاری را گذراندی . قیافه ات خیلی خسته به نظر می رسد . این رنگ پریدگی به خاطر شب کاریست یا علت دیگری دارد ؟

منبع: www.forum.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
ـ خود هم نمی دانم. از دیشب تا به حال کمی احساس کسالت می کنم .شاید از خستگی باشه.
ـچرا برای مدتی مرخصی نمی گیری ؟ چطور است برایت یک هفته استراحت بنویسم؟
ـنه دکتر خودتان که بهتر می دانید این کار نیست که مرا خسته می کند . از این گذشته مواقع بیکاری واقعا کلافه می شوم .
ـپس بلاخره اعتراف کردی .. . حالا تعریف کن ببینم .. حتما باز اوقات شب کاری فرصتی به تو داد تا خاطرات گذشته را برای خودت زنده کنی . اینطور نیست؟
ـدست من همیشه برای شما رو است .نمی توانم هیچ مطلبی را از شما پنهان کنم . حالا که خودتان حدس زدید .اعتراف می کنم که دیشب دوباره به یاد گذشته افتادم. البته می دانم که یاد آوری این خاطرات هیچ دردی از من دوا نمی کند. ولی مگر می شود آنها را فراموش کرد ؟
نگاهش یاس آلود به دکتر افتاد:
نمی توانم دکتر.. خیلی سعی کردم ولی نمی شود .
دکتر دقایقی در سکوت به او چشک دوخت و بعد شروع به صحبت کرد .
ـ ای کاش می دانستی زندگی چقدر شیرین است و انسان نباید با زنده کردن خاطرات درد آور لحظه های آن را به کام خود تلخ کند .این را هر بار که به دیدار همسرم می روم بیشتر درک می کنم .باور می کنی امید او به بهبودی و تلاش مداومش باعث شده که دست و پایش عکس العمل ضعیفی از خود نشان بدهند؟ گاهی اوقات دیدن این همه سعی و تلاش. مرا هم به حیرت می اندازد .
ـواقعا علائم بهبودی در خانم رستگار پیدا شده؟!
دکتر متوجه خوشحالی پروانه شد و همراه با تبسمی گفت:
دیشب با سعید و سحر تماس تلفنی داشتم .نمی دانی با چه ذوق و شوقی این خبر را به من دادند. البته به تشخیص پزشک کعالجش پیشرفت کار به کندی صورت میگیرد ولی حتی همین قدر هم مایه ی امیدواریست.
ـامیدوارم که حال ایشان هرچه زودتر خوب بشود و به همراه بچه ها به ایران برگردند و شما را از تنهایی بیرون بیاورند. گرچه هیچ وقت از غیبت آنها گله نمی کنید ولی کاملا پیداست که چقدر برایشان دلتنگ هستید.
ـمثل اینکه تو هم با روحیات من شنا شدی... البته نگرانی من بیشتر به خاطر همسرم بود. حالا که میبینم این جدایی طولانی برای او مثمر ثمر بوده انقدر خوشحالم که جبران همهی رنج ها می شود .
صدای ضربه ای به در دکتر را از ادامه ی صحبت باز داشت .با مشاهده ی دکتر رئوف پروانه بهتر دید که آنها را با هم تنها بگذارد . زملنی که قصد عزیمت داشت رئوف با نگاهی به او پرسید:
خانم پرستویی بهتر شدید؟
ـبه لطف شما بد نیستم. قرص هایی که دادید خیلی موثر بود .
ـاما رنگ و رویتان این رانشان نمی دهد !
پروانه انگار برای رفتن عجله داشت. او همانطور که به درگاه نزدیک می شد گفت:
من به این رنگ و رو عادت دارم .
دکتر رستگار صندلی رو به رویی را به همکارش تعارف کرد و در حین نشستن گفت: دختر نازنینی استو ادم های شبیه به او کمیاب هستند . به ندرت می شود کسی را پیدا کرد که ظاهر و باطنش به یک اندازه پاک و بی آلایش باشد.
ـپیداست خیلی به او علاقه دارید .
ـبله همینطور است. سالهاست که اورا ز نزدیک می شناسم وبا روحیات و اخلاقش کاملا آشنا هستم ...تا به حال در رفتار او دقیق شدید؟ وقتی سرگرم رسیدگی به حال بیماری است با دل و جان انجام وظیفه می کند ..آنقدر صمیمی که انسان گمان می کند تک تک بیماران. افراد نزدیک خانواده اش هستند .
ـاتفاقا دیشب چنین موردی پیش آمد . یکی از بیماران دچار عفونت محل عمل شده بود . من و خانم پرستویی به کمک بیمار رفتیم . حقیقتش بوی تعفن چنان آزار دهنده بود که حتی خود من به سختی آن را تحمل می کردم ولی خانم پرستویی گرچه رنگ پریده به نظر می رسید با این حال چنان با وسواس و دل سوزانه رفتار می کرد که متعجب شدم. البته بعد از پایان کار دچار سرگیجه و ضعف شدید شد .
ـپس برای همین احوالش را پرسیدید؟
بله .. در حقیقت وقتی متوجه او شدم و نبضش را گرفتم. فهمیدم که حال درستی ندارد ... راستی شما فکر نمی کنید که او نیاز به انجام معاینات دقیقی دارد ؟ اینطور که می بینم اکثر اوقات ضعیف و رنگ پریده نشان می دهد .
ـ ای کاش مشکل پروانه با انجام معاینات و تجویز دارو برطرف می شد . در این صورت بهترین و کامل ترین داروها را برایش تجویز می کردم . اما متاسفانه هیچ کدام از اینها دوای درد او نیست . چون در اصل روح این دختر دچار مشکل است نه جسمش .. مدت پنج سال است که من همه یتلاش خود را به کار گرفته ام که روان او را از دست خاطرات تلخی که مدام آزارش می دهند نجات بدهم ولی هنوز موفق نشدم. مثل اینکه دیشب بازهم یاد آوری همین خاطره باعث بد حالی اش شده وگرنه او کسی نیست که از انجام وظیفه خسته بشود .
کنجکاوی دکتر رئوف نسبت به آنچه می شنید بیشتر جلب شد وبا به یاد آوردن صحنه ای که شب قبل دیده بود گفت:
فکر کنم حق با شماست .اتفاقا دیشب حس کردم از موضوع خاصی ناراحت است چون وقتی به او رسیدم به پهنای صورت اشک می ریخت .
ـپرانه گریه می کرد ؟
لحن نگرا ن رستگار همکارش را وادار کرد تا شرح مختصری از انچه که دیده بود برایش بازگو کند .
دکتر رستگار سری تکان داد و گفت:
دختر بیچاره... معلوم نیست این فکر و خیالها کی دست از سر او بر میدارد ؟
ـ دکتر می بخشید که کنکاوی می کنم. گرچه میدانم که هیچ پزشکی حق ندارد اسرار بیمار خود را فاش کند ولی اگر از نظر شما اشکالی ندارد می توانم بپرسم موضوع از چه قرار است ؟
- فکر نمی کنم بازگو کردن این ماجرا ایرادی داشته باشد . خصوصا که اکثر کارکنان قدیمی این بیمارستان از ماجرای پر.انه با خبر هستند ... موضوع مربوط به چند سال پیش است درست خاطرم هست اوایل شب بود و برای استراحت به اتاقم می رفتم . آن شب من کشیک داشتم همان موقع از سوی بخش اتفاقات تلفنی خبر دادن که دو مصدوم بد حال به بیمارستان آورده اند . من بلا فاصله خود را به بالین انها رساندم تا اگر هنوز فرصتی هست وقت از دست نرود . باور میکنید آن لحظه برای اولین بار با دیدن آن دو مجروح از زندگی بزار شدم . مقابل چشمهای من عروس و داماد جوانی با لباس های غرق در خون قرار داشت . با دیدن شکاف عمیقی که در سر داماد پیدا بود و با معاینه ی ضربان قلبش فهمیدم که دیگر امیدی به نجات او نیست . بعد او به سراغ عروس زیبایش رفتم گمان می کردم که او هم به شدت آسیب دیده چون تمام لباسش خونی بود .ولی اشتباه می کردم او صدمه ی زیادی ندیده بود . فقط در حالت بی هوشی و اغما به سر می برد . گرچه ضربه ی ضعیفی به سرش وارد شده بود اما فکر کنم دیدن صحنهی یتصادف او را به حال دچار کره بود . به هر صورت او چند روز را در کمای کامل گذراند اما به لطف خدا کم کم به هوش آمد و سلامتش را به دست آورد .بازگشت او به زندگی همهی ما را خوشحال کرد ولی هر وقت او را به این حال میبینم از خود می پرسم اگر همان شب او هم با محبوبش رفته بود بهتر نبود ؟
ـ منظورتان این است که خانم پرستویی همان....؟!!!!
دکتر رئوف نتوانست سوالش را کامل بیان کند . ظاهرا تحت تاثیر ماجرایی که شنیده بود ناراحت به نظر می رسید. رستگار اهسته گفت:
بله پروانه همان عروس نگون بخت است .
آه ... عجب ماجرای غم انگیزی . هیچ وقت نمی توانستم تصور کنم که خانم پرستویی چنین گذشته ی دردناکی داشته باشد!
ـحالا او تمام دلخوشی و سرگرمی اش را روی نگهداری از بیماران گذاشته و از تمام خوشی های دنیا چشم پوشیده .
ـ چطور شد که شغل پرستاری را انتخاب کرد. شما تشویقش کردید؟
ـبعد از مداوای او فهمیدم که یک سال قبل دوره ی پرستاری اش را گذرانده و در یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بوده. البته بعد از این حادثه او تصمیم نداشت به کارش ادامه بدهد. دلش می خواست در تنهایی و انزوای کامل زندگی کند ولی اصرار های من عاقبت تاثیر لازم را گذاشت و به پیشنهاد من بعد از مدتی خودش را به این بیمارستان منتقل کرد .
ـحالا می فهمم که چرا اینقدر با او مهربان هستید و هوایش را دارید . انصافا اگر من هم به جای شما بودم ...
با ضربه ای به در اتاق دکتر پویا و دکتر راد به جمع انان اضافه شدند و ادامه ی گفتگو به همین جا ختم شد . در حین خوش و بش رستگار با بقیه همکاران رئوف فرصت را غنیمت شمرد و اماده یرفتن شد . اتوموبیل طوسی رنگ او. دقایقی بعد. از پارکینگ بیمارستان بیرون آمد و مسیر منزل را در پیش گرفت در حالی که تمامی طول راه. ماجرای خانم پرستویی یک لحظه فکر او را راحت نمی گذاشت ........

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هفتم قسمت اول

ساعتی از ظهر گذشته بود که پروانه و مادرش از شستن ظرفها فارغ شدند. آقای پرستویی با دکتر، گرم صحبت بود و از هر دری با هم گپ می زدند. پروانه با سینی محتوی فنجان های چای وارد شد. و به پذیرائی از آنها پرداخت. دکتر در حین برداشتن یکی از فنجان ها، گفت:
- راستی پروانه جان، تا جایی که یادم هست خواهر کوچکتری هم به نام پریسا داشتی، امروز او را اینجا نمی بینم؟
لب های پروانه به لبخندی از هم باز شد.
- این اواخر خود ما هم او را کم می بینیم، آخر سرش خیلی شلوغ شده و زیاد فرصت ندارد پیش ما باشد.
دکتر لبخند پروانه را به فال نیک گرفت و گفت:
- خوب به سلامتی، حتما سخت مشغول درس و کتاب است؟
- نه دکتر جان، جریان مهم تر از اینهاست. خواهر مشکل پسند من، بالاخره دم به تله داد و الان مشغول خرید وسایل ضروری مراسم عقد است.
- به به، به سلامتی، چه بهتر از این؟ اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته، در این دوره و زمانه، همان بهتر که جوان ها زودتر سر و سامان بگیرند و برای خودشان تشکیل زندگی بدهند. به قول معروف، «در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست».
- من هم با عقیده ی شما کاملا موافقم. از قضا همین دیروز در اداره، بحث ما و همکاران بر سر همین مساله بود. جریان از آنجا شروع شد که یکی از کارمندان تازه استخدام شده ی شرکت، درخواستی برای وام داده بود، ولی متاسفانه به خاطر سابقه ی کم، وام به او تعلق نمی گرفت، بنده ی خدا، دست از پا درازتر پیش من آمد و مشکلش را مطرح کرد. ظاهرا قصد ازدواج داشت ولی خانواده ی دختر به قدری شرط و شروط های جورواجور پیش پایش گذاشته بودند که نمی دانست اول باید کدام یکی را شروع کند. حقیقت خیلی دلم به حالش سوخت. به عنوان همکاری که چند سال از او بزرگتر بودم و تجارب بیشتری از دنیا داشتم، پیشنهاد کردم یک بار دیگر به دیدن خانواده ی دختر برود و تمام مشکلاتش را رک و پوست کنده با آنها در میان بگذارد. همان طور که به او هم گفتم، به نظر من اگر آدم های منصف و روشن فکری بودندکه حتما با او راه می آمدند ولی اگر غیر از این بود، همان بهتر کههمه چیز به هم می خورد و اصلا این وصلت صورت نمی گرفت، چون کنار آمدن با چنین مردمی خودش کلی دردسرساز می شد.
دکتر پرسید:
- پیشنهاد شما را قبول کرد؟
- خوشبختانه بله، همانطور که گفتم، دیروز بحث بر سر همین بود. گویا این همکار جوان ما، به نصیحت من گوش کرده بود و بدون رودربایستی حرف دلش را زده بود. این طور که خودش می گفت، آنها اول کمی سر سنگین با این مساله برخورد می کنند ولی بعد از چند روز خودشان پیغام می فرستند که با همین شرایط او را قبول دارند. قرار است هفته ی آینده جشن عروسی شان برگزار بشود.
- احسنت به شما که راهنمای خوبی بودید... موضوع همین جاست، اگر از همان اول طرفین قضیه با صداقت پا پیش بگذارند، خیلی از مشکلات خود به خود حل می شود، ولی افسوس که اکثر آدم ها این واقعیت را قبول ندارند.
پروانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و گفت:
- خوشبختانه ما از این مشکلات نداشتیم، چون پریسا قرار است عروس عمه ام بشود.
مادرش ادامه داد:
- در مورد ما، جریان برعکس شده، چون با این وصلت بعضی از کینه های قدیمی از بین می رود. آخر عمه خانم سالها پیش به خاطر جواب منفی پروانه، میانه اش با ما شکرآب شد و حالا به امید خدا، کدورت ها برطرف می شود.
نگاه دکتر، ناخودآگاه به پروانه افتاد. در مبل خود فرو رفته بود و ساکت به نظر می رسید. با خود فکر کرد (حتما تحمل این اوضاع برایش سخت است؟ هر چه باشد تمام این ماجراها، یادآور گذشته است.)
با منعکس شدن صدای زنگ در، آقای پرستویی خطاب به حاضرین گفت:
- این حتما آقای کیانی است، قرار بود امروز سری به ما بزنند.
احسان زودتر از بقیه خودش را به حیاط رساند و پدر به دنبالش به راه افتاد. نگاه کنجکاو دکتر، به پروانه افتاد. قیافه اش حالت خاصی را داشت، انگار از شنیدن این خبر جا خورده بود. شاید برای این که مدت ها از آخرین دیدارش با خانواده ی کورش می گذشت در این مدت هیچ تماسی با آنها نداشت. مادر با چشم به او اشاره کرد، باید به استقبال مهمانانشان می رفتند.
او میدید که برخورد پدر و مادر کورش، با عروس سابقشان چقدر گرم و صمیمی است، دخترش نیز رفتار مجبت آمیزی داشت اما تا چشمش به کیوان افتاد، رنگ به رنگ شد. این پسر شباهت عجیبی به برادر مرحومش داشت. تازه واردین دکتر رستگار را به خوبی می شناختند، با این حال ظاهرا از دیدن او در منزل آقای پرستویی متعجب بودند. صاحبخانه پس از خوش و بشی با مهمانانش به حالت گلایه گفت:
- به قول امروزی ها، دوستی هم دوستی های قدیمی، دکتر جان باور می کنید امروز، بعد از مدت ها سعادت دیدار جناب کیانی و خانواده اش نصیبمان شده؟
- می بینید دوست من چقدر زرنگ است؟ دست پیش را می گیرد که پس نیفتد. حالا به جای دکتر رستگار، من از شما می پرسم، چطور شد که در این مدت شما سری به ما نزدید؟ ترسیدید به زور نگهتان داریم و نمک گیر بشوید؟
- اختیار دارید دوست من، ما که مدت هاست نمک پرورده ایم، ولی چه کنیم که سعادت دست نمی داد.
خانم کیانی هم دخالت کرد و گفت:
- حالا از گله وشکایت شما که بگذریم، من از پروانه جان انتظار نداشتم که به این زودی ما را فراموش کند.
پروانه در حین دورگرداندن سینی چای گفت:
- هر چه بگویید حق دارید، ولی اگر بهانه ی همه ی شما گرفتاری است، من با این شغلی که انتخاب کردم از همه ی شما گرفتارترم، باور نم کنید از دکتر بپرسید، خوشبختانه شاهد من الان اینجاست.
دکتر به خوبی درک می کرد که همه ی این حرف ها بهانه است. شاید این را خود آنها هم می دانستند، در هر صورت مصلحت ایجاب می کرد که این دو خانواده برخوردهای کمتری داشته باشند. دست کم برای پروانه این بهتر بود.
- به نظر من همه ی شما حق دارید از هم گله کنید، ولی در عین حال هیچکدام از شما تقصیری ندارد. مقصر واقعی روزگار است چون به قدری به همه سخت گرفته که مردم فقط به فکر گذران عمر و رفع مشکلات روزمره هستند. با این همه من معتقدم نباید به زمانه و سختی هایش فرصت داد تا تمام ارزش انسانی را از بین ببرد. خصوصا ما پدر و مادرها که یک نسل قدیمی تر هستیم و ارزشهای این دید و بازدیدها را درک می کنیم باید حتما این عادت خوب را به بچه ها منتقل کنیم.
حاضرین به اتفاق نظر دکتر را تایید کردند. در آن میان خانم کیانی گفت:
- منظور من گله از پروانه نبود، فقط دلم خیلی برایش تنگ شده بود.
- دل به دل راه دارد خاله جان باور کنید من هم دلم خیلی هوای شما را کرده بود.
پس از پذیرائی مبلی را کنار دکتر انتخاب کرد و بر روی آن جای گرفت. از این زاویه کیوان را کمتر می دید. این به نفعش بود لااقل کمتر عذاب می کشید. چرخ روزگار همه چیز را همانطور که خودش می خواهد رقم می زند. اگر آن اتفاق رخ نمی داد امروز، همه چیز به صورت دیگری بود. در آن صورت او عروس عزیز خانواده ی کیانی بود که با کورش و خانواده اش، به خانه ی پدری اش می آمد. حتما حالا فرزند دختر یا پسر دو سه ساله ای هم داشت که مدام از سر و کول پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بالا می رفت و یک لحظه آرام نمی گرفت. در آن حال حتما مادرش شکایت داشت که (پروانه، دیر به دیر سراغی از ما می گیری، پاک فراموش کردی که پدر و مادری هم در این شهر داری) و برای آن که دل مادرش را به دست بیاورد، می گفت (مامان باور کنید خیلی گرفتارم، ساعت کار به جای خود، نگهداری از این بچه، تمام وقت فراغت مرا گرفته. نمی دانید چه شیطانی از آب درآمده) و بعد خانم کیانی با قربان صدقه اش می گفت(همه چیزش به کورش رفته. او هم در بچگی همین طور ول وله بود و آرام نمی گرفت) و از آن جایی که کورش عاشق بچه ها بود، حتما کودکش را در آغوش می گرفت و می گفت (پس چی؟ بچه باید شیطان باشد والا سالم نیست. خودم چاکرت هستم بابا، هر چه دلت می خواهد اذیت کن)
- راستی کیوان جان شنیدم در گمرک مشغول بکار هستی؟
صدای پدر، او را از عالم خیال، خارج کرد و نظری به کیوان انداخت.
- بله، حدود دو سالی می شود که به عنوان مامور ترخیص کالا سرگرم انجام وظیفه هستم.
ناخودآگاه این فکر به ذهن پروانه خطور کرد که: (چقدر از نظر اخلاقی با کورش تفاوت دارد. هر چه او پر نشاط و سرزنده بود، این یکی آرام و مرموز است(
سوال بعدی پدر، افکارش را به هم ریخت.
- این طور که شنیده ام شغل نان و آبداری است، حقیقت دارد؟
- برای آنهایی که درآمدهای جانبی دارند شاید، ولی من به همان حقوق ماهیانه قانعم، خصوصا که درآمدش کفاف مخارج مرا می کند.
- آفرین به تو پسرم، اگر هر کس در هر شغل و سمتی که هست طرز فکر تو را داشته باشد هیچ حقی از کسی ضایع نمی شود.
آقای کیانی در ادامه صحبت او، لبخندزنان اضافه کرد:
- افسوس که اینطور نیست.
گفتگو بین حاضرین گل انداخت و هر کس در باب مطلبی، بحثی به میان می کشید در آن بین پروانه ساکت به نظر می رسید و زیرکانه پدر و مادر کورش را زیر نظر داشت. به نظرش این دو چقدر پیرتر از چند سال پیش شده بودند، به آنها حق می داد، وقتی به دلش مراجعه می کرد می دید که غم از دست رفتن کورش، چطور تمام شور و شعف جوانی را از او گرفته بود، با خودش می گفت وای به حال این پدر و مادر.
- پروانه جان، امروز تو ساکت تر از همه ی ما هستی، تعریف کن ببینم وضع کار چطور است؟ با این روحیه ی حساسی که تو داری از پس وظیفه ی پردردسر پرستاری برمی آیی؟
- خوشبختانه مشکلی ندارم، می دانید که من از همان اول با علاقه این شغل را انتخاب کردم و حالا آنقدر مشغولم که حتی فرصتی برای فکر کردن به مسایل اطرافم را هم پیدا نمی کنم و این بزرگترین حسن این شغل است.
انگار در کلام او رمزی بود که آقای کیانی به آن پی برد و همراه با لبخند تلخی گفت:
- من از همان اولین بار که ترا در بیمارستان دیدم، احساس کردم که پرستار لایقی هستی، یادت هست چطور با کورش ستیز می کردی که موقع راه رفتن حتما از چوب های زیر بغل استفاده کند؟ و او آنقدر غرور داشت که می خواست با آن پای شکسته، بدون آنها راه برود، ولی تو آخرش حرفت را به کرسی نشاندی.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
فصل هفتم قسمت دوم


این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
- آقای کیانی... کورش خان، چه می دانم، هر چه که هستید، یادتان باشد که موقع پایین آمدن از تخت، حتما باید از چوب ها استفاده کنید والا حق ندارید از تخت پایین بیایید.
- شما حق ندارید به من زور بگویید، من از این چوب ها متنفرم و به هیچ وجه از آنها استفاده نمی کنم، زیاد هم شورش را دربیاورید از دست شما به سرپرست بخش شکایت می کنم.
- شکایت می کنید؟1 خوب یادتان باشد در اولین فرصت حتما این کار را بکنید، ولی تا آن موقع حق پایین آمدن از تخت را ندارید... ضمنا برای انجام کارهای ضروری هم صدا کنید برایتان لگن بیاورند چون من اجازه نمی دهم قدم از قدم بردارید، روشن شد؟
- شما پرستار یکدنده و لجبازی هستید ولی من از شما لجبازترم، باور نمی کنید؟ الان نشانتان می دهم.
- آقا لطفا این کار را نکنید... دارید با خودتان لج می کنید؟ اگر اتفاقی برایتان بیفتد، من مسئول هستم... مواظب باشید، مگر حرف حساب حالیتان نمی شود...؟ گفتم... وای چی شد...
و آن روز کورش مقابل چشمان او زمین خورده بود چون نتوانست با یک پای گچ گرفته، تعادلش را حفظ کند و بدتر از آن این که، از خجالت تا بناگوش قرمز شد و هیچ تلاشی برای برخاستن نمی کرد. پروانه که قاعدتا باید از این صحنه به خنده می افتاد، با ناراحتی کمکش کرد که دوباره بر روی تخت قرار بگیرد، وقتی در یک لحظه ی گذرا، نگاه شرمنده ی کورش به چشمان او افتاد، آنها را اشک آلود دید.
- هنوز هم با مریض ها آن طور ستیز می کنی؟
پروانه تکانی خورد، آقای کیانی فهمید که او را از عالم دیگری بیرون کشیده است.
- اگر لازم باشد، ولی معمولا کم پیش می آید.
دکتر رستگار گفت:
- حالا روشش ملایم تر شده، در حال حاضر او نه تنها پرستار، بلکه مددکار اجتماعی بیماران هم هست و مدام به درد دل آنها گوش می دهد. باور می کنید بعضی بیماران حتی بعد از مرخص شدن، به دیدار پروانه می آیند؟
مادرش گفت:
- من که باور نمی کنم، چون توی منزل حتی حوصله ی دو کلام صحبت کردن با دیگران را ندارد.
دکتر به این نتیجه رسید که پروانه در منزل کاملا تنهاست و برای آن که از او دفاعی کرده باشد گفت:
- به او حق بدهید خانم پرستویی، حقیقتش اگر من هم جای پروانه بودم، با آن همه درگیری در محل کار، دیگر حوصله ی کسی را نداشتم، چه رسد به این که خوش صحبت هم باشم.
- می دانم آقای دکتر، می دانم که شفل پر دردسری دارد، برای همین است که با دو شیفت کار کردنش مخالفم، ولی تا به حال هر چه گفتم، زیر بار نمی رود.
- مادر...، شما باز این بحث را پیش کشیدید؟ من که بچه نیستم، خودم صلاحم را بهتر از دیگران می فهمم... تازه من که همیشه دو شیفت نمی گیرم فقط بعضی وقت ها که ضرورت داشته باشد این کار را می کنم.
ظاهرا پروانه از ادامه ی این گفتگو ناراحت بود. خانم پرستویی کوتاه آمد و با آنکه حرف های زیادی برای گفتن داشت، برای رعایت حال او، خاموش شد. پدر پروانه که احساس می کرد غرور همسرش در این میان جریحه دار شده، صحبت تازه ای به میان کشید تا جو حاکم را عوض کند و در آن میان با خوش سر و زبانی گفت:
- واقعا امروز، روز پرسعادتی برای ما بود، چون نه تنها بعد از مدتها، افتخار دیدار دکتر رستگار را پیدا کردیم، بلکه موهبت دیدن شما آقای کیانی و خانواده هم نصیبمان شد.
پدر کورش با تواضع سری مقابل او خم کرد و همراه با تشکر، گفت:
- در حقیقت من و عیال مدت ها بود که می خواستیم خدمت برسیم و درباره ی مطلب خاصی با پروانه جان و شما از نزدیک صحبت کنیم. ولی متاسفانه در این مدت، این اقدام، از امروز به فردا و از فردا به پس فردا موکول شد تا این که بالاخره این افتخار، دست داد... انگار کلام آقای کیانی همه را کنجکاو کرد، چون تمام نگاه ها متوجه او شد. بعد از کمی زمینه چینی، تقریبا همه پی بردند که مقصود اصلی، از پیش کشیدن این مطالب چیست. حتی خود پروانه هم که در مقابل نصیحت های پدرگونه ی او ساکت نشسته و سراپا گوش بود، حالا می توانست حدس بزند که پدر کورش، به چه منظوری به خانه ی آنها آمده است.
آقای کیانی گرم صحبت بود و پروانه در عالم فکر، ناگهان سوالی که از او شد، خیالات دیگر را از ذهنش دور کرد.
- این طور که من می شنوم، تو خودت را کاملا غرق کارات کردی! پس زندگی شخصیت چه می شود؟ فکر نمی کن زمان خیلی سریع می گذرد و تا چشم بهم بزنی، این سال ها می گذرد... و آن وقت ممکن است به خودت بیایی و ببینی برای همه چیز دیر شده؟
- تا مقصود از همه چیز چه باشد عموجان. برای من فعلا همه ی چیزها در کارم خلاصه می شود و از این که سال ها به قول شما جوانیم را صرف این هدف بکنم، اصلا ناراحت نیستم. شاید روزی برسد که به پشت سر نگاه کنم و ببینم که دیگر وقت زیادی ندارم ولی مطمئنم که آن روز از چیزی پشیمان نیستم و افسوس عمری را که از دست رفته، نمی خورد.
پروانه متوجه غم بزرگی در قیافه های پدر و مادرش شد ولی به روی خود نیاورد.
- با تمام این حرف ها، من به عنوان پدر کورش، وظیفه دارم موضوعی را که مدت ها پیش باید به تو می گفتم، امروز در حضور خانواده ات همینطور جناب دکتر، که دیگر برای ما غریبه نیستند با تو مطرح کنم...
صدای آقای کیانی ناخودآگاه گرفته تر از قبل شد و با لحنی آرام و شمرده ادامه داد.
- ببین پروانه جان، همه ی ما خبر داریم که محبت بین تو و کورش، یک احساس عادی و زودگذر نبود. وفاداری تو در تمام این سالها، این را به همه ثابت کرد ولی باور کن حتی خود کورش هم راضی به این نیست که تو بقیه ی عمرت را در تنهایی بگذرانی. من امروز آمده ام... از تو خواهش کنم در صورتی که شخص مناسبی در زندگیت پیدا شد و او را شایسته دیدی، به این وضع خاتمه بدهی و آینده ی خوبی برای خودت بسازی.
دیگر نمی توانست به کسی نگاه کند. هجوم اشک مهلتش نداد. پنجه هایش محکم همدیگر را فشردند و بغض مانند گلوله ای سخت، گلویش را به درد می آورد. باید چیزی می گفت، اما شروعش مشکل بود. عاقبت به حرف آمد و پس از فروافتادن اولین قطره ی اشک بر روی دامنش، به سختی گفت:
- متشکرم عموجان...، بابت همه چیز متشکرم. می دانم که مطرح کردن این موضوع چقدر برای شما مشکل بود...
لحظه ای تامل کرد و بغضش را فرو خورد تا بهتر بتواند ادامه بدهد، سپس گفت:
- ولی باور کنید که من هنوز در زندگی به کسی برنخورده ام که بتواند حتی برای لحظه ای جای کورش را برای من پر کند... اما از آینده خبر ندارم، شاید در آینده ای دور یا نزدیک، با شخصی با این شرایط آشنا بشوم و تغییر عقیده بدهم... تا آن موقع بهتر است که هیچ فکری در این مورد نکنم.
طبقه دوم بیمارستان در سکوت ارام بخشی فرو رفته بود و کمتریم صدایی به گوش نمی رسید .در این ساعت اکثر بیماران در خواب بودند .پرستار آمپول های دو بیمار تخت شماره هفت و یازده را تزریق کرد زمانی که از بخش بیرون می رفت چشمش به بیماری افتاد که او را به طبقه ی دوم می آوردند . نگاه او به چهره ی خسته ی پرستار بخش اورژانس خانم سهرابی افتاد
ـمسمومیت غذایی از نوع شدید . به من گفتند باید در این قسمت بستری بشه .
در حالی که پرونده ی بیمار را به دست او می داد اضافه کرد
ـخدا می داند چقدر درد سر کشیدم تا معئه اش را شستشو دادیم . دختر لجبازیست هر چه کردیم نگذاشت از لوله استفاده کنیم . با هزار بدبختی یک پارچ پرمنگنات به خوردش دادیم . پروانه نگاهی به چهرهی رنگ باخته ی بیمار انداخت . دوازده یا سیزده سال بیشتر نداشت .ـ خیلی ممنون خانم سهرابی .شما بهتر است بروید پیداست خیلی خسته شدید. بقیه ی کارها با من
ظاهرا دخترک بیچارهع حال خرابی داشت . چشمان درشتش در کاسه دودو می زد .پروانه دست محبتی بر سرش کشید و گفت حالت چطوره عزیزم؟ الان بهتر نیستی؟
حتما دخترک قصد داشت چیزی بگوید ولی به جای آن مایع زرد رنگی با فشار شدید از دهان او به سرتاپای پروانه پاشیده شد . وقتی متوجه چهرهی شرمگین بیمار شد با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش خیال داشتم فردا این لباس ها را بشویم. حالا مجبورم همین امشب این کار را بکنم.
میترا از ایستگاه پرستاران به سوی آنها آمد و متعجب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
ـچیز مهمی نیست این پرونده را بگیر و ترتیب بستری شدن این بیمار را بده تا من فکری به حال خودم بکنم
ـ یک ساعت بعد دکتر رئوف طبق معمول شب هایی که کشیک داشت سری به ایستگاه پرستاران زد تا از چگونگی حال بیمارانش با خبر شود اما این بار متوجه شخصی شد که با لباس عادی سرگرم وارسی کشوی پرونده ها بود .
ـشما اینجا کاری دارید؟
ـ با برگشتن آن شخص ناباورانه پرسید
ـشمایید خانم پرستویی؟
در این لحظه با پوزخندی که چهره و گفتارش کاملا پیدا بود اضافه کرد
ـاین فرم جدید شماست ؟

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پروانه کشو را بست و همانطور که به او نزدیک می شد گفت
ـامیدوارم خنده ی شما به خاطر سرو وضع به هم ریخته ی من نباشد چون مجبور شدم این لباس های عاریه را بپوشم
لحن او خودمانی تر از دفعات پیش به گوش می رسید
ـقصد من استهزاء نبود فقط از اینکه شما را برای اولین بار در این هیبت می بینم تعجب کردم . چه شد که از فرمتان خسته شدید؟
دکتر با اشتیاق خاصی به توضیح مختصر پروانه گوش می داد. انگار از مصاحبت او که معمولا خیلی کم حرف می زد لذت می برد . در پایان مقابل سوال او که پرسید
راستی فراموش کردم دکتر شما امری داشتید؟
گفت:
ـمی خواستم از حال بیماری که صبح عمل کردم با خبر بشوم. حالش چطور است؟ مشکلی برایش پیش نیامده ؟
ـخوشبختانه مشکلی پیش نیامده. فقط کمی درد داشت که یک ساعت پیش مسکنی به او تزریق کردم و ارام گرفت
صدای قدم های شخصی که نزدیک می شد آنها را از ادامه ی گفتگو بازداشت .خانم شیفته به محض دیدن پروانه با لحن متغیری پرسید
ـخانم پرستویی این چه ظاهریست برای خودت ساختی؟ شاید فکر می کنی شب ها مقررات بیمارستان تق و لق است و می توانی بی بند و باتر باشی ؟ جای دکتر رستگار الان خیلی خالیست که پرستار منضبطش را ببیند
وازخند آخر سرپرستار صورت پروانه را بی رنگ کرد . شیفته از عمد سعی می کرد شخصیت او را پیش دکتر رئوف خار و خفیف کند
ـاگر دکتر رئوف هم علت تعویض لباس مرا می دانست مطمئنا ایرادی به این کار نمی گرفت. ولی متاسفانه شما همیشه قبل از هر سوالی تنها به قاضی می روید
ـحتما این بار هم یکی از همان بهانه های کذایی. بعد از سالها انجام وظیفه در بیمارستان های مختلف می توانم حدس بزنم که برای این سها انگاری هم حتما عذر موجهی دست و پا کردی تحویل من بدهی ولی به هر دلیل تو حق نداشتی لباس فرمت را عوض کنی ... ضمنا من دفعه ی پیش به خاطر دکتر کوتاه آمدم. ولی مطمئن باش گزارش این بی نظمی را در اولین فرصت به او اطلاع می دهم تو هم بهتر است هر چه زودتر این لباس را عوض کنی .
میترا از راه رسید و بی خبر از همه جا به پروانه که رنگ به رو نداشت گفت
ـ لباسهایت تا یک ساعت دیگر حاضر می شود .
نگاه پروانه به زیر افتاد. آهسته تشکر کرد و به سمت دیگر ایستگاه رفت . سرپرستار بخش به قصد بازرسی از دیگر قسمت ها به راه افتاد در آن میان صدای دکتر رئوف او را از رفتن باز داشت . دکتر در حالی که چند قدم به دنبالشمی رفت ارام گفت
ـمی بخشید چند لحظه با شما کار داشتم .
و با این کلام همانطور که گام هایش را با او منظم می کرد مشغول صحبت شد
میترا که پروانه را ناراحت می دید به کنارش رفت و با لمس بازویش پرسید:
اتفاقی افتاده؟
ـچیزی نیست میترا جان لطفا سری به بخش سه بزن ببین کسی به چیزی نیاز ندارد
شاید میترا حدس زد دوستش ترجیح می دهد تنها باشد .چون بی هیچ اعتراضی به راه افتاد و متوجه گریه ی خاموش پروانه نشد . دقایقی بعد و قتی دوباره پیش او بازگشت قیافه اش ارام به نظر می رسید .گویا دیگر از ان فشار عصبی دقایق پیش خبری نبود
ـ پروانه این آقای کمالی مریض عجیبیست . در بین تمام بیماران فقط او نخوابیده. احساس می کنم درد می کشد ولی نمی خواهد چیزی بفهمیم
ـمطمئنی بیدار بود ؟
ـ باور نمی کنی خودت برو ببین ... حتم دارم که او داشت درد می کشید . ولی حتی لب باز نکرد که چیزی بخواهد
ـ با این حالی که تو می گو.یی بهتر است یک مسکن به او تزریق کنم
ـگمان نمی کنم بگذارد تو آمپولش را تزریق کنی .می دانی که چقدر لجباز است . در حال حاضر هم که پرستار مرد اینجا نداریم
ـفعلا یکی از آن سرنگ ها را بده تا ببینم چه می شود
فضای بخش نیمه تاریک به نظر می رسید .نور ضعیفی که از چند مهتابی کوچک منعکس میشد اطراف را قابل رویت می کرد .پروانه با تردید به تخت محمد نزدیک شد .از کجا که میترا اشتباه نکرده باشد .. در چند قدمی تخت تغییر عقیده داد چون محمد به محض دیدن او چشم هایش را بست .
ـ شب به خیر محمد آقا... می دانم که خواب نیستید پس بی خود خودتان را به خواب نزنید ...
ـ کاری دارید ؟
ـچرا این قدر دلخورید؟ آمدم حالتان را بپرسم. ولی مثل اینکه شما حوصله ی کسی را ندارید؟!
ـ الان که وقت ملاقات نیست ! من می خواستم بخوابم
ـ نمی دانستید که یک پرستار حق دارد هر وقت که دلش خواست به سراغ بیمارش بیاید؟ از این گذشته من هم به خاطر همین مزاحم شما شدم .آمدم کمک کنم که زودتر بخوابید ... حالا لطفا کمی بچرخید تا من این مسکن را به عضله تان تزریق کنم.(عضله مگه فقط اونجاست)
ـ خانم پرستویی می دانم که شما به دلیل همسایگی خیلی به من لطف دارید . ولی فکر نمی کنم بی خود و بی جهت به کسی مسکن تزریق کنند . مگر من اظهار درد کردم؟
ـ ببینی محمد آقا بگذارید قبل از هر چیز خیالتان را راحت کنم و اعتراف کنم که گرچه ما با هم همسایه هستیم اما برای من شما با بقیه ی مریض ها هیچ فرقی ندارید از این که بگذریم بعد از چند سال تجربه برایم مثل روز روشن است که در سومین روز عمل هنوز دردهایی هست که مانع آسایش بیمار می شود . ولی هر چه فکر می کنم نمی فهمم که چرا شما دوست دارید درد بکشید و به روی خودتان نیاورید ؟!... حالا لطفا آهسته برگردید که سوند جا به جا نشود
پروانه دلش می خواست بلند تر از این حرف بزند تا اثر لازم را بگذارد ولی این ساعت باید رعایت حال بقیه ی بیماران ا می کرد . محمد کمترین تکانی به خود نداد و در جواب با خونسردی کامل گفت:ـاین دیگر به خودم مربوط می شود .همین قدر که شما وادارم کردید برای نجات این جسم به درد نخور همه را به زحمت بیندازم کافی است .
پس قضیه این بود !همه ی ناراحتی ها .خودخوری ها .لجبازی هایش با دیگران . این برداشت پروانه را برافروخت .بی آنکه بداند با لحن ناراحتی گفت
ـ به در نخور؟! واقعا شما اینطور فکر می کنید؟ حتما فقط به این خاطر که پاهایتان قدرت حرکت ندارد؟ از حاج خانم شنیدم که شما در تمام مدت تحصیل بین تمام شاگردان مدرسه نفر اول بدید و در کنکور با بهترین امتیاز در رشته ی پزشکی قبول شدید و حتی سه سال را هم به راحتی پشت سر گذاشتید ...شما به این وجود می گویید به درد نخور؟! اقای کمالی محض اطلاع شما می گویم که ارزش انسان ها به عقل و درک و شعورشان است نه به یک جفت پا که آنها را حمل کند . فکر می کنید که روی صندلی چرخدار نمی شود یک پزشک لایق بود ؟
کمی مکث کرد انگار از نفس افتاده بود برای لحظه ای نگاهش به چهره ی مسخ شده و بی روح محمد افتاد و این بار آرامتر از قبل ادامه داد
ـ ای کاش بتوانید این حقیقت را درک کنید که این مردم فقط به جنگنده ای که اسلحه به دست می گیرد و مقابل دشمن سینه سپر می کند نیاز ندارند . باور کنید این مردم محروم به پزشک حاذقی که بتواند به دردهایشان برسد بیشتر نیازمندند . شما نه تنها به خاطر خانواده تان که همه ی چشم امیدشان به شماست . بلکه به خاطر تمام رزمنده هایی که به نوعی معلول شدند باید به همه ثابت کنید که ارزش آدم ها فقط به دست و پا و چشمشان نیست ارزش هر کسی به ام موهبتی است که خدا در وجودش به امانت گذاشته
ـ ببخشید خان پرستویی من اصلا آدم بی ادبی نیستم ولی واقعیتش اصلا حوصله ی شنیدن موعظه را ندارم ... اگر حرف دیگری ندارید می خواهم استراحت کنم ... لطفا .
ظاهرا پروانه انتظار این برخورد را نداشت او با حالتی سرخورده آمپولی را که اماده ی تزریق داشت درون سرم فرو برد و مایع ان را با حرص درون آن خالی کرد و بدون هیچ کلامی از کنار او دور شد .
فصل نهم
به محض ورود به منزل، متوجه ریخت و پاشیدگی اتاقها شد. پیدا بود مهمانی (بله بران) شب قبل، با حضور عده ی زیادی از بستگان صورت گرفته. مادر را طبق معمول در آشپزخانه پیدا کرد، سرگرم شست و شوی ظرف ها بود. بعد از احوال پرسی از پشت سر بوسه ای از کنار گونه اش برداشت.
- خسته نباشبد مامان، انگار دیشب سرتان خیلی شلوغ بوده؟
بوسه ی کم جان او ، اثر عمیقش را فورا در چهره ی مادر نشان داد. پروانه خبر نداشت که چقدر برای او عزیز است، جوری که بعضی مواقع حسادت دو خواهر دیگرش را برمی انگیخت.
- تقریبا همه ی فامیل نزدیک آمده بودند، فقط جای تو و پوران خالی بود، او که از ما دور افتاده و عذرش موجه است ولی مجبور شدم برای هر کسی که وارد می شد سراغ ترا می گرفت، توضیح بدهم که نتوانستی مرخصی بگیری... با این حال تا آخر شب چشم به راه بودم، همه اش فکر می کردم بتوانی بیایی.
- دلم که می خواست باشم ولی... نشد، خودتان که می دانید مسئولیت بیمارستان چطور ایت.
- حالا این که گذشت، ولی سعی کن لااقل برای مراسم نامزدی باشی... چای تازه دم است، برای خودت بریز.
- در بیمارستان صبحانه ی مختصری خوردم، چیزی میل ندارم... هیچ سرو صدایی نمی آید! پدر و بقیه کجا هستند؟
- پدرت صبح زود با آقای موسوی و دامادش رفت کوه، فکر نمی کنم به این زودی برگردد، پریسا و احسان هم هنوز خواب هستند، دیشب تا دیر وقت بیدار بودند.
- پس شما دست تنها هستید، لااقل صبر کنید تا من لباسم را عوض کنم و برگردم تنهایی از پس این کار برنمی آیید.
داشت از آشپزخانه بیرون می رفت که صدای مادر، متوقفش کرد.
- تو لازم نیست کمک کنی، برو کمی استراحت کن، از خستگی رنگ به رویت نمانده.
- سلام...
سلام پریسا، که همراه با خمیازه و کش و قوسی به اندام ادا شد، نگاه پروانه را به سمت او کشید.
- صبح بخیر عروس خانم، شب بله بران این همه خودت را خسته کردی، شب عروسی چه می کنی؟
با این کلام به سوی او رفت و دست دور گردنش انداخت و با بوسه ای به گونه اش، ادامه داد:
- تبریک می گم، انشاالله تو و جواد، همیشه خوشبخت باشید.
از این فرصت ها کم گیر می آمد. پریسا هم او را محکم بغل کرد و با گلایه گفت:
- خیلی از دستت دلگیرم، تمام دیشب منتظرت بودم، یعنی کارت واجب تر از من بود؟
- از دستم دلگیر نباش، تو که اخلاق مرا می دانی، عادت ندارم از زیرکار در بروم حتی به خاطر عزیزم... اما در عوض سعی می کنم برای مراسم بعدی تلافی کنم... حالا برو صورتت را آب بزن و به مادر کمک کن، تنهایی پدرش درآمد.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آغاز فصل دهم.
معمولا در نوبت های صبح .مشغله ی پرستاران بیش از وقت های دیگر بود . در این موقع پروانه چنان سرگرم کار میشد که هیچ متوجه گذشت زمان نبود . و این مزیت بزرگی برایش به حساب می آمد .در یکی از روزها مشغول تعویض سرم یکی از بیماران بود که متوجه ورود دکتر رئوف شد . بیمار را ساعتی قبل از اتاق عمل خارج کرده بودند .
ـ خانم پرستویی بیمار در چه حال است ؟
ظاهرا بیمار در ناحیه ی مثانه دچار عارضه شده بود . پروانه ریزش قطرات مایع سرم را تنظیم کرد و گفت: از بیهوشی کامل خارج شده . اما هنوز همه چیز را به خوبی تشخیص نمی دهد.
پس از ادای این مطلب دست نوازشی بر سر دختر جوان کشید و در جواب او که در عالم نیمه هوشیاری مادرش را صدا می زد گفت:جانم... چیه عزیزم. چیزی نیاز داری؟
انگار بیمار معنای حرف او را درک نکرد چون دوباره مادرش را صدا زد .
پیداست شما را عوضی گرفته.

پروانه متوجه نگاه شیطنت آمیز و لبخند موذیا نه اش شد .
ـاز نظر من که ایرادی ندارد فرصت دارم برای مدت کوتاهی نقش مادر را برایش بازی کنم. این اولین بار نیست طی مدت خدمتم.بارها متوجه شدم بیماران موقع به هوش آمدن به عالم بچگی برمی گردند و اغلب سراغ مادرشان را می گیرند .
ـحتما شما هم سعی می کنید برای همهی آنها نقش مادر را بازی کنید؟
ـانجام این نقش زیاد هم خالی از لطف نیست .
ظاهرا مادر مهربانی هم هستید گرچه به شما نمی آید بچه ای به این س و سال داشته باشید .
همانطور که از کنارش می گذشت متوجه پوزخند نمکین او که چهره اش را بر خلاف همیشه شاداب نشان میداد شد . تازگی رفتارش چقدر با گذشته فرق کرده بود . مهربانی خاصی که در رفتار و گفتار او به چشم می خورد پروانه را بیش از مواقعی که سخت گیر و خشن بود معذب م ی کرد . خصوصا زمانی که متوجه سنگینی نگاه زیرکانه ی او میشد این احساس قوت می گرفت و معمولا در این برخوردها به بهانه ای از کنار او فرار می کرد .
در بیمارستان سینا . زمان برای ملاقات بیماران در روزهای فرد معین شده بود . ملاقات کنندگان از ساعت 4 بعد ازظهر تا 5 و سی دقیقه فرصت داشتند که از بستگان خود عیادت کنند . این مدت برای پرستاران هم موقعیت مناسبی بود که به کمی استراحت قوای تحلیل رفته را به دست بیاورند . آن روز بر حسب اتفاق در میان راهرویی که نسبتا شلوغ به نظر می رسید نگاه پروانه به دختر بچه ای افتاد که لا به لای دیگران گیج و حیران به اطراف سرک می کشید .
امان از دست این دربانها. اصلا متوجه وظیفه یخود نیستند . صد بار گفتم فضای بیمارستان برای بچه ها مناسب نیست . باز به خرجشان نمی رود . حتما این طفلک از بقیه ی همراهانش جا مانده که اینطور هاج و واج می گردد.
با این فکر به کودک نزدیک شد و پرسید:
ـکوچولو دنبال کسی می گردی؟
دختر بچه که حدودا پنج شش ساله نشان میداد در جواب گفت:
ـدنبال دستشویی می گردم
پروانه خنده اش را مهار کرد
ـبیا آنجا را نشانت بدهم.
قیافه ی کودک انقدر ناز و دلنشین بود که حیفش امد او را به حال خود رها کند .
پس از دقایقی که به انتظار گذشت متوجه بیرون امدن او شد . این بار کمک کرد که دست هایش را تمیز بشوید . بعد از آن دستش را گرفت و همانطور که دوباره به وار راهرو میشدند کنجکاوانه پرسید:
ـ تو با کی اینجا آمدی؟
دخترک چشمان آبی رنگش را به او دوخت و انگار از آنچه می گفت لذت می برد با تبسمی جواب داد:
ـ با بابا بهزاد اومدم.
ـمی تونم اسمت رو بپرسم؟
ـ اسمم بیتاست .
ـچه اسم قشنگی . تو با این چشم های خوش رنگ و موهای طلایی واقعا هم بیتا هستی . ..
در این لحظه متوجه لکه های شکلات در اطراف دهانش شد . او را متوقف کرد و در حالی که روبه رویش قرار می گرفت با دستمال مشغول تمیز کردن صورت او شد و در همان حال گفت :
ـ ولی بتا جان بابا به تو نگفته که بیمارستان جای بچه ها نیست ؟
ـ می دونستم که بیمارستان محل مناسبی برای بچه ها نیست . ولی حقیقتا چاره ی دیگری نداشتم .
پروانه که وی پنجه ی پا مقابل کودک نشسته بود با شنیدن این صدا چنان جا خورد که نزدیک بود بیفتد. در آن حال متعجب به عقب برگشت و در حال برخاستن گفت:
ـ آه ... مرا ببخشید دکتر ... ای نکوچولو دختر شماست ؟
دکتر رئوف مقابل نگاه ناباورانه ی پروانه دست دخترک را گرفت و با علاقه ی خاصی گفت:
ـ بله این بیتای من است . بیتا جان با خانم پرستویی اشنا شدی؟
پروانه دخالت کرد :
ـمن برای اشنایی کوتاهی کردم . .. بیتا جان من پروانه هستم .
دخترک لبخند شیرینی به روی او زد و گفت:
ـمنم بیتا رئوف هستم .
و بعد دستش را به حالت با مزه ای به سوی پدر گرفت و گفت:
ـاینم بهزاد رئوف. ..
پروانه پوزخندش را فرو خورد و سرش را مقابل دکتر فرود آورد.
ـ خوشبختم.
دکتر رئوف به عکس او لبخند زنان گفت:
من هم همینطور .
ـبهزاد جون این خانم دستشویی رو نشونم داد.
ـشرمنده هستم خانم پرستویی می بخشید که مزاحم شما شد .
خواهش میکنم زحمتی نبود ... ولی آقای دکتر شما چطور راضی شدید بیتا جان را به بیمارستان بیاورید. خودتان می دانید که فضای اینجا چقدر الوده است .
ـ شما درست می فرمایید ولی من از روی ناچاری دست به این کار زدم . پرستار بیتا برای چند روز به مرخصی رفته و چون شخص دیگری نبود که از او نگهداری کند ناچار او را به اینجا اوردم .
یعنی شما خیال داری در تمام مدتی که در بیمارستان هستید این بچه را اینجا نگهدارید؟!
ـنگاه دکتر به دخترش افتاد.
ـظاهرا چاره ی دیگری ندارم.
فکری به خاطر پروانه رسید .
ـشما امشب کشیک هستید ؟
ـبله ... چطور مگه؟
ـ حقیقتش نمیدانم قبول میکنید یا نه ولی می خواستم پیشنهاد کنم اگر از نظر شما ایرادی ندارد من بیتا را با خودم به منزل می برم .نوبت کار من دو ساعت دیگر تمام می شود ... هرچه باشد محیط منزل ما سالمتر و بهتر از اینجاست .
دکتر در دادن جواب تردید داشت .
ـ می ترسم ما یه ی زحمت شما بشود .
ـ چه زحمتی ؟ برای راحتی خیال شما اول نظر بیتا را می پرسم... بیتا جان دوست داری به منزل ما بیایی؟ قول می دهم به تو بد نگذرد.
چشمان خوش رنگ کودک از شوق براق شد . با این حال نگاهی به پدرش انداخت .
ـبهزاد جون برم؟
ـ خانم پرستویی از تو پرسید نظرت را بگو .
شرم کودکانه ای در حرکاتش پیدا بود . بعد از مکث کوتاهی گفت:
ـدلم می خواد بیام ولی .. بابا بهزادم تنها می مونه .
پروانه که جواب او را موافق تلقی کرده بود با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش.اقای دکتر اینجا اصلا تنها نیست . تازه اگر تو پیش من باشی با خیال راحتتر به کارهایشان می رسند ... خوی پس موافقی؟
بیتا دوباره خندید .
ـ شما چطور آقای دکتر ؟
ـمن فقط می توانم به خاطر این محبت از شما تشکر کنم.
ـپس قرار ما دوساعت دیگه. فعلا با اجازه ... بیتا جان مواظب خودت باش
پس از جدا شدن از آنها به سمت چپ پیچید . باید به طبقهی پایین می رفت و بعضی از وسایل مورد نیاز را از داروخانه تحویل می گرفت. در سرازیری پله ها چشمش به خانواده ی کمالی افتاد که بیمارستان را ترکمی کردند. سلام سرخوش او آنها را به عقب گرداند و پاسخش محبت امیز ادا شد .
ـحلال زاده هستی پروانه جان . الان داشم به حاج اقا می گفتم حیف شد تو را قبل از رفتن ندیدیم.
ـمن کم سعادت هستم حاج خانم. و الا باید امروز خدمت می رسیدم
ـ اختیار داری خدمت از ماست .می دانم که خیلی گرفتاری و وقت فراغت نداری .حقیقتش غذض این بود که به خاطر این همه زحمت از تو تشکر کنیم.. به قول حاج آقا تو فرشته ی نجات محمد بودی
ـ شرمنده نکنید حاج خانوم. من کاری نکردم . هر چه شد اول از رحمت خدا و بعد صبوری خود محمد آقا انجام شد .. راستی حالش چطور است؟ امروز فرصت نشد سری به او بزنم.
در آن میان چشم پروانه به دختر سفید رویی افتاد که در رفتارش ملاحت خاصی به چشم می خورد . او کنار عصمت خواهر بزرگ محمد ایستاده بود . هر چند لحظه بر می گشت و پچ پچ کنان سوالاتی از او می پرسید.
ـخیلی بهتر از قبل شده .دیگه درد هم ندارد .خیلی اصرار می کند که زودتر مرخص شود.... به نظر شما حالا زود نیست ؟
ـبه این زودی از دست ما خسته شد؟ از قول من به محمد آقا بگویید فعلا باید تا مدتی وجو د مارا تحمل کند
ـ ببخشید خانم پرستار شما نمی دانید دقیقا کی محمد می تواند به منزل برگردد؟
سوال آن دختر. نگاه مهربان پروانه را به سمت او کشید . خانم کمالی پیشدستی کرد و گفت
ـپروانه جان خواهر زاده ی مرا تا به حال ندیدی .... ببخشید این خانم نه تنها پرستار بلکه همسایه ی عزیز ما هستند .
ـشرمنده که به جا نیاوردم
ـخواهش میکنم. ..در مورد سوالی که کردید. من نمی توانم تاریخ دقیق معین کنم. چون باید اول نظر دکتر را بپرسم . ولی انشا ا... وقتی دیگر اثری از عفونت در کلیه و ریه ی محمد آقا دیده نشود او را مرخص می کنند.
ـ حاج خانم بهتر نیست خداحافظی کنیم؟ پروانه خانم کار دارد و ما حسابی وقتش را گرفتیم .
ـاختیار دارید آقای کمالی . واقعا خوشحال شدم ... سلام مرا به بقیه ی اهل منزل برسانید .
ـ بزرگی شما را می رسانم. باز هم به خاطر تمامی زحمات از شما ممنونیم. امری نیست؟
ـمتشکرک عرضی ندارم ... خدا نگهدار.
قسمت همکف از اجتماع عده ای که در رفت و آمد بودند و گروهی که مقابل اورژانس انتظار بیماران خود را می کشیدند شلوغ و پر هیاهو به نظر می رسید . پروانه همانطور که دور شدن خانواده ی محمد را نظاره می کرد . به سمت یکی از راهرو ها پیچید و یک راست به طرف دارو خانه رفت . بسته های دارو سنگین به نظر می رسید. این را از قیافه ی او در موقع حملش می شد خواند . در همان حال نگاهش به دکتر رستگار فتاد
ـخسته نباشی
ـمتشکرم. شما هم خسته نباشید
ـ نگفتم این کارهای سخت را به دیگران محول کن ؟ با این چثه بلند کردن این وزنه می دانی چه ضرری به ستون مهره هایت وارد می کند ؟
ـ ظاهرش بزرگ به نظر می رسد والا زیاد هم سنگین نیست.
ـ بگذار زمین تا یکی را خبر کنم. این کار از عهده ی یک مرد بر می آید نه تو. اینقدر هم قد نباش
با اشاره ی دکتر رستگار یکی از کارکنان بیمارستان بسته ی داروها را به طبقه ی دوم برد .
ـ خوب حالا که از شر آن جعبه خلاص شدی بیا این کتاب را ببر و به محمد بده... ببینم راستی مگر محمد چیزی هم از علوم پزشکی سرش میشود؟
پروانه کتاب را گرفت و با نگاهی به عنوان روی جلد آن. چهره اش به تبسم رضایت بخشی از هم باز شد و گفت
ـاو قبل از معلول شدن دانشجوی سال سوم پزشکی بوده. ولی بعد دیگر ادامه نداد و درس را کنار گذاشت .
ـکه اینطور؟!پس اشتباه نکرده بودم... راستش احساس می کردم که از مسایل پزشکی چیزهایی دستگیرش می شود ... حتما با درخواست این کتاب هوس ادامه تحصیل به سرش زده. لا اقل امیدوارم اینطور باشد چون پسر با استعدادی به نظر می رسد
ـمن هم امیدوارم . مطمئنا اگر دوباره رو به درس بیاورد روحیه اش به کلی تغییر میکند
ـ بدو این کتاب را به او بده و از قول من بگو. امیدوارم در سال های آینده در همین بیمارستان از وجود پزشک لایقی مثل او بهره ببریم .
ـپروانه با خوشحالی سر بالایی پله ها راد ر پیش گرفت .
چشم دکتر سفارش شما را حتما میرسانم
خورشید در آن صبح آخرین روز بهار گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان میداد.با ورود سرویس مخصوص بیمارستان طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان از آن خارج شدند
پروانه دست دخترک مو طلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تند تر از او قدم بر ندارد . کنار یکی از ستون های کناری ساختمان بوته ای از یاس عطر خوشی را به مشام می رساند . لحظه ای که به مقابلش رسید کتوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند . و بعد با نگاهی به او گونه اش را محکم بوسید و گفت
ـدرست شکل فرشته ها شدی

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رفتار او چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد .
ادامه فصل دهم

خورشید در صبح آخرین روزهای بهار، گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان می داد. با ورود سرویس مخصوص بیمارستان، طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان، از آن خارج شدند.
پروانه دست دخترک موطلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تندتر از او قدم برندارد. کنار یکی از ستونهای بیرونی ساختمان، بوته ای از یاس، عطر خوشی را به مشام می رساند. لحظه ای که مقابلش رسید متوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید، آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند، بعد با نگاهی به او، گونه اش را محکم بوسید و گفت:
- درست شکل فرشته هاشدی.
رفتار او، چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد.
دکتر رئوف به محض دیدن آندو، متوجه سرحالی دخترش شد. بیتا تا از دور چشمش به او افتاد، بنای دویدن را گذاشت و دستهایش را برای در آغوش گرفتن پدر از هم باز شد. دگتر شادمان او را از زمین بلند کرد.
- پیداست خیلی سرحالی؟!
- آره بابا، با پروانه جون خیلی خوش گذشت.
لحن سرخوش بیتا، دکتر را بیشتر به شوق آورد. پروانه با قدمهای شمرده به آنها نزدیک شد.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر، امیدوارم بیتا شما را خیلی خسته نکرده باشد.
- نه تنها خسته نشدم، بلکه بعد از مدتها برای چند ساعتی از زندگی لذت بردم. دکتر من واقعا به شما تبریک می گویم، شما یکی از شیرین زبان ترین و دوست داشتنی ترین دختر بچه ها را دارید، باور نمی کنید اگر بگویم خانواده ی من چطور شیفته ی او شدند.
چهره ی دکتر به لبخند رضایتی از هم باز شد.
- این نظر لطف شماست.
- می خواستم پیشنهاد کنم اگر مایل هستید، در دورانی که پرستار بیتا غیبت دارند او را به من بسپارید، با کمال میل نگهداریش را بر عهده می گیرم.
برق شوقی که در نگاه دکتر پیدا شد، از چشم پروانه دور نماند، با این حال شنید.
- شما هم مثل من گرفتار هستید، پس مریض ها را چه می کنید؟
- هر مشکلی راه حلی دارد، من می توانم نوبت کارم را مخالف ساعت کار شما تنظیم کنم، در آن صورت مشکلی پیش نمی آید، البته اول باید رضایت خانم شیفته را جلب کنم، چطور است؟ موافقید؟
بیتا دست پدر را کشید و با اصرار گفت:
- قبول کن بهزاد جون، خیلی دلم می خواد بازم برم خونه ی پروانه جون.
- قول می دهی که مایه ی دردسر خانم پرستویی نشوی؟
- قول می دهم دختر خوبی باشم.
- خوب پس موافقید... هان؟
- فقط امیدوارم بعدا از این پیشنهاد پشیمان نشوید.
- از این جهت خیالتان آسوده باشد... بهتر است من دیگر بروم، پیداست گفتگوی ما، حواس بعضی از همکاران را پرت کرده. بیتاجان بعدازظهر منتظرت هستم.
دقایقی بعد دکتر رئوف با نگاهی به دخترش که به صندلی اتومبیل لم داده بود از محوطه ی بیمارستان خارج شد. بیتا دختربچه ی باهوش و سروزبان داری بود، حرافی او موقع بیان مطلبی معمولا دیگران را به تعجب وامی داشت. او در مقایسه با هم سن و سالان خود، هنگام بیان کلمات، دچار هیچ اشکالی نمی شد و درست مانند بزرگترها، مودب و بانزاکت صحبت می کرد. وقتی متوجه علاقه ی پدر به شنیدن مسایلی که در مدت اقامتش پیش پروانه رخ داده بود، شد، با شور و شوق خاصی شروع به شرح ماجرا کرد.
- اول که به خونه ی پروانه جون رسیدیم، با مامانش و احسان آشنا شدم.
- احسان کیه؟!
- برادر پروانه جون... اون مدرسه هم می ره، اونا از دیدن من خیلی خوشحال شدن، مادرش منو بوسید و گفت (پروانه، این عروسک را از کجا گیر آوردی؟) منظورش من بودم... ها.
دکتر خندید و گفت:
- می دانم عزیزم... خوب بعد چی شد؟
- بعد من و پروانه جون رفتیم حمام... اون می گه، بعد از کار همیشه دوش می گیره که خستگیش برطرف بشه... توی حمام اینقدر سروصدا کردیم که مامانش پرسید، (چه خبر شده؟!) پروانه گفت، (هیچی مامان، من برگشتم به دوران پنج سالگی)
خنده ی دکتر از نگاه دخترش دور نماند.
- از پرستار سرسنگین ما بعید است که از این اخلاقها داشته باشد!
ظاهرا بیتا از حرف پدرش دلخور شد، چون پرسید:
- مگه چه اشکالی داره؟
- ایرادی که نداره... خوب بعد چه کردید؟
بیتا دوباره مشغول صحبت شد. او هنگام حرف زدن دستهایش را هم تکان می داد و مدام با دامن یا دکمه های بلوزش بازی می کرد.
- بعد از حمام، دوتایی چایی با کیک خوردیم. این قده خوشمزه بود... به پروانه جون گفتم، کاش بابا بهزاد الان اینجا بود. گفت (اینکه کاری نداره، حالا فکر می کنیم او هم اینجاست) بعد یک پیشدستی و چنگال واسه شما گذاشت و مثل اینکه تو راستی راستی پیش ما هستی گفت (بفرمایید آقای دکتر...) بعد یه کاری کرد که از خنده مردم...
بیتا با یادآوری آن صحنه دوباره به خنده افتاد. دکتر با کنجکاوی پرسید:
- چه کاری؟!
- صداشو مثل شما کلفت کرد و گفت (مرسی خانم پرستویی، میل ندارم)
دکتر نیز از مجسم کردن این صحنه به شدت به خنده افتاد و گفت:
- پس او ادای مرا هم درآورده!... خوب بقیه را تعریف کن.
بیتا مثل اینکه می خواست همه چیز را به یاد بیاورد، کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
- راستی، من و پروانه جون با احسان رفتیم پارک، همون پارکی که یه شب با عمو شمسا رفتیم... ها. برامون بستنی هم خرید... خیلی خوش گذشت، دلم می خواست شما هم بودید، بچه ها همه با مامان و باباشون اومده بودن.
نگاه دکتر به او، همراه با عشق عمیقی بود. در حال رانندگی، موهای دخترش را نوازش کرد و گفت:
- مرا ببخش که در این مورد کمی کوتاهی می کنم، قول می دهم در اولین فرصت، با هم به آن پارک برویم.
- به پروانه جون هم می گی بیاد؟
دکتر مستاصل مانده بود، لحظه ای بعد گفت:
- راستی، بقیه ی ماجرا را برایم تعریف نکردی.
ظاها بیتا سوالش را از یاد برد، چون شروع به صحبت کرد:
- وقتی از پارک برگشتیم، پریسا و جواد و بابای پروانه هم اومده بودن.
دکتر به سوی او برگشت و کنجکاوانه پرسید:
- پریسا و جواد، چه نسبتی با خانم پرستویی دارند.
- پریسا، خواهر پروانه جونه،... جوادم پسر عمه شه... بابای پروانه وقتی منودید، خیلی تعجب کرد، پرسید(این کوچولوی نازنین کیه؟) پروانه جون گفت (این دوست جدید منه) بعدش مارو به هم معرفی کرد. باباش گفت (خوشحالم که واسه خودت دوست جدید پیدا کردی)
دکتر با خود گفت حتما خانم پرستویی دختر تنهائیست، وگرنه پدرش اینطور اظهار عقیده نمی کرد. به دنبال این فکر، پرسید:
- برای خوابیدن خانم پرستویی را اذیت نکردی؟
بیتا کتابی را که پروانه به او داده بود به دست گرفت و در حین ورق زدن آن، جواب داد:
- شب روی تخت پیش پروانه جون خوابیدم، اتاقش طبقه بالاس، موقع خواب قصه ی سه بچه خوکو برام تعریف کرد. این کتابم داد که نقاشی یاشو نیگا کنم... ببین چه قد قشنگه.
دکتر همان طور که از هدیه ی او تعریف می کرد، در این فکر بود که خانم پرستویی چه راحت خود را در دل دخترش جا کرده... و همراه با این خیال، لبخند زیرکانه ای لبهایش را از هم گشود.
دیدارهای مکرر ساعاتی که پروانه و بیتا، در کنار هم سپری می کردند، رابطه ی دوستی و انس و الفت عجیبی را میان آن دو به وجود آورد. این حقیقت از نگاه تیزبین آقا و خانم پرستویی دور نمانده بود و تازه حالا بود که پی می بردند، با تمام اتفاقات ناگواری که برای دخترشان رخ داده بود، هنوز مهر و عاطفه ی مادری در وجود او به قوت خود باقی بود و پروانه شدیدا نیاز داشت که به کسی در زندگی به معنای واقعی مهر بورزد. از طرفی احساس بیتا هم دست کمی از او نداشت و صحبت ها و تعریف های وقت و بی وقتش از پروانه، نشان می داد که او کمبود وجود مادر را به خوبی حس می کند و در ذهن، پروانه را به جای مادرش می گذارد.
آخرین روزی که قرار شد بیتا نزد پروانه بماند، دکتر در یک فرصت مناسب او را تنها گیر آورد و گفت:
- خانم پرستویی، می خواستم اگر زحمتی نیست آدرس منزلتان را مرحمت کنید، می دانم کهشما، فردا شب کار هستید، به همین خاطر می خواهم زحمت شما را کم کنم و ضمن همراه بردن بیتا، از خانواده ی شما به خاطر زحمات این مدت، شخصا تشکر کنم.
- هر چند خانواده ی من از زیارت شما خوشحال می شوند، ولی باور کنید نیازی به تشکر نیست، برای من هم زحمتی ندارد که بعدازظهر بیتا را به بیمارستان بیاورم.
- حقیقتش این است که من در این مدت آنقدر تعریف محسنات خانواده ی شما را از بیتا شنیدم که دلم می خواهد از نزدیک با آنها آشنا شوم.
- هر طور که مایلید... این آدرس منزل ماست، امیدوارم برای پیدا کردن آدرس به دردسر نیفتید.
دکتر ورقه ی کوچکی که آدرس را بر آن یادداشت شده بود را گرفت و همراه با تشکر، همانطور که از کنار او دور می شد، گفت:
- نگران نباشید.
**********
این قسمت از شهر، از محله های نسبتا قدیمی و شناخته شده بود و خیلی راحت می شد نشانی منزلی را پیدا کرد. دکتر، پس از پرس و جو از یکی دو عابر، به کوچه ی شب آهنگ رسید، هنگامی که شاسی زنگ را می فشرد، عقربه های ساعت، زمان سه و پانزده دقیقه را نشان می داد. با گشوده شدن در، از مشاهده ی شخصی که روبرویش ایستاده بود کمی جا خورد، قبل از این هیچگاه او را با این ظاهر ندیده بود.
پروانه در لباس خانه، زیباتر از همیشه به نظر می رسید. سلام او، سرخوش اما آرام ادا شد. دکتر به خود آمد و نگاه خیره اش را از او گرفت و دستپاچه احوالش را پرسید. در حین ورود به حیاط، نگاهش به بیتا افتاد که پیش بندی را که از خودش بزرگتر بود به سینه و با دستهای آلوده به آرد خمیر به او نزدیک می شد.
- خسته نباشی بهزاد جون.
دکتر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
- متشکرم... ببینم، می شود بپرسم سرکار خانم سرگرم چه کاری بودید؟
لحن بامزه ی بیتا همیشه پدر را به شوق می آورد.
- من و پروانه جون داشتیم واسه شما کیک درست می کردیم.
نگاه خندان دکتر، از بیتا به پروانه و به عکس چرخید و گفت:
- کیکی که از دست پخت شما باشد واقعا خوردن دارد.
پروانه مهمانش را به درون ساختمان راهنمایی کرد. در آن بین آقا و خانم پرستویی هم به استقبال آمدند.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دکتر در لحظه ی ورود هرگز باورش نمی شد که از حضور در جمع صمیمی خانواده ی پرستویی، تا این حد لذت ببرد. تک تک افراد این خانواده، چنان خودمانی و بی تکلف با او گرم صحبت می شدند که انگار این چندمین دیدار است.
بیشتر صحبت ها در حول و حوش رفتار شیرین و دل نشین بیتا دور می زد و دکتر با شنیدن هر یک از اظهارنظرها، بیشتر به شوق می آمد. زمانی که متوجه گذشت زمان شد، قصد برخاستن داشت که چشمش به ظرف کیکی افتاد که به وسیله ی پروانه و با کمک بیتا حمل می شد. پروانه خطاب به حاضرین گفت:
- لطفا از دست پخت بیتا خانم میل کنید و ببینید چطور است.
بیتا گفت:
- پروانه جونم کمک کرد ولی، بیشتر زحمتشو من کشیدم.
آقای پرستویی گفت:
- پس بی زحمت کمی هم به من بدهید، چون نمی شود از دست پخت شما گذشت.
پروانه و بیتا با برش های کیک، از همه پذیرایی کردند.
لحظات خوش به سرعت سپری می شود، این را دکتر با نگاهی به عقربه های ساعتش به خوبی حس کرد. از این که ناچار بود آنجا را ترک کند متاسف به نظر می رسید.
پروانه مقداری از باقیمانده کیک را در لایه ای از آلومینیوم پیچید و از دکتر خواست که آن را برای بیتا همراه ببرد.
دکتر، همانطور که مقابل جمع خانوادگی پروانه ایستاده بود، خطاب به همه آنها گفت:
- باور کنید نمی دانم چطور از زحمات همه ی شما تشکر کنم. می دانم که در این مدت بیتا خیلی شما را به دردسر انداخته، امیدوارم فرصتی دست بدهد که بتوانم این همه محبت را جبران کنم.
برای اولین بار پروانه شرمی را در رفتار او می دید که از خصوصیات اخلاقیش نبود. او همیشه مغرورتر از این حرفها به نظر می رسید. در این فکر صدای پدر را شنید.
- قرار نبوده با ما تعارف کنید. حقیقتش را بخواهید، وجود بیتاجان نه تنها زحمتی نداشت بلکه باعث خوشحالی همه ی ما شد، از این گذشته ما امیدواریم این دوستی همچنان ادامه داشته باشد و این اولین و آخرین بار نباشد که شما را زیارت می کنیم.
دکتر در حال فشردن دست او گفت:
- اگر فرصت پیش بیاید، چه سعادتی بالاتر از این! باور کنید امروز، بعد از مدت ها اولین روزی بود که به معنای واقعی به من خوش گذشت.
پروانه گفت:
- در این صورت باید قول بدهید بعد از این بیتا را به منزل ما بیاورید.
دکتر لبخند زنان گفت:
- با علاقه ای که به شما پیدا کرده، مطمئن باشید وادارم می کند که به قولم عمل کنم.
پروانه همراه با پدر و مادرش آنها را تا کنار اتومبیل بدرقه کردند. در آخرین لحظه، یک بار دیگر بیتا را محکم بغل گرفت، انگار دلش نمی خواست او را رها کند. بیتا نیز مایل نبود از آغوش او جدا بشود. در آن حال پروانه ناچار او را بر روی صندلی جلو نشاند. بیتا گفت:
- دلم خیلی برات تنگ می شه پروانه جون.
صدای غمگین او مثل تلنگری بود که بر احساس پروانه اصابت کرد.
- دل منم واسه تو تنگ می شه عزیزم... مواظب خودت باش.
بغض آلود حرف می زد، نگاهش را فورا از او دزدید، نمی خواست چشمان اشک آلودش را ببیند.
فصل یازدهم قسمت اول


این آشنایی هیچ تاثیری بر روی برخوردها و روابط مابین دکتر رئوف و پروانه نگذاشت، آنها طبق معمول همیشه در کنار هم، به وظایفشان می رسیدند و کمترین نشانه ای از صمیمیت در حرکاتشان مشاهده نمی شد، با این همه کمتر عادت کرده بود هر بار در پاسخ احوالپرسی پروانه از بیتا، پاسخش را به گرمب بدهد و او را از حال دخترش آگاه کند.
در یکی از روزهای پرمشغله، پروانه سرگرم گفتگوی تلفنی با بخش اورژانس بود که از سوی اطلاعات فرا خوانده شد. صدای خوش طنین آقای زاهدی، جوان روشندلی که مسئولیت کلیه ی امور مخابرات بیمارستان را برعهده داشت در همه ی قسمت ها منعکس شد. (پرستار پرستویی، لطفا به اطلاعات مراجعه فرمایید...) پروانه، پس از قطع مکالمه، به همکار کناریش گفت:
- ملیحه جان لطفا تخت شماره پنج در بخش سه را آماده کن، یک مریض بدحال داریم، باید او را برای عمل حاضر کنیم. من باید بروم پایین، فورا برمی گردم.
در پیچ سراسری پله ها، چشمش به موج جمعیت افتاد. (امروز چه خبر شده!) او حق داشت، به جز در مواقع جنگ، قبل از این سابقه نداشت سالن بیمارستان اینطور دچار ازدحام شود. به اولین همکاری که رسید پرسید:
- فرانک، اینجا چه خبره؟!
- مگر نشنیدی؟ بچه های زیر ده سال بهزیستی همه مسموم شدند.
- چه فاجعه ای!... بدحال زیاد داریم؟
- هنوز معلوم نیست، در حال حاضر که مدام به تعدادشان اضافه می شود.
- مسمومیت غذایی بوده؟
- نمی دانم، بعد مشخص می شود. تو کجا می روی؟
- از طرف اطلاعات صدایم کردند، می روم ببینم چکار دارند.
- سعی کن زود برگردی، خیلی کار داریم.
- تو برو، من الان آمدم.
قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. چه بد موقع احظارش کردند. (عجب بدشانسی، بدتر از این ممکن نیست، معلوم نیست سهل انگاری از که بوده، چطور مسئولین بهزیستی مواظب نبودند؟ بیچاره بچه ها) هجوم این افکار چنان فکرش را به خود مشغول کرده بود که متوجه نشد مقابل قسمت اطلاعات ایستاده است وقتی به خود آمد، سرش را خم کرد تا از دریچه ی چهارگوش شیشه ای صدایش بهتر به گوش مسئول آنجا برسد، اما قبل از اینکه فرصت کند بپرسد (با من کاری دارید) شخصی در همان نزدیکی، صدایش کرد:
- پروانه...
متعجب به سمت چپ برگشت.
- کیوان...! تو اینجا چه می کنی، اتفاقی افتاده؟
- سلام... خسته نباشی.
- اوه... ببخشید، از دیدن تو آنقدر هول کردم که احوالپرسی از یادم رفت. مامان و بابا چطورند؟ همه سلامتید؟
- همه ی ما خوبیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاده. فقط من می خواستم اگر فرصت داری چند دقیقه وقتت را بگیرم.
چهره ی متبسم کیوان خیالش را راحت کرد.
- البته که فرصت دارم... بیا با هم به طبقه بالا برویم، محل کار من آنجاست ضمنا به این شلوغی هم نیست.
لحن خوشایند پروانه، او را دلگرم کرد. چقدر آمدن به بیمارستان برایش مشکل بود، تمام شب قبل را به فکر کردن درباره ی این دیدار و صحبت هایی که باید گفته می شد، بیدار مانده بود. با تمام اینها، باز هم دستپاچه و عصبی به نظر می رسید.
دقایقی بعد آن دو شانه به شانه هم، وارد طبقه دوم شدند. پروانه به یکی از صندلی های راحتی اشاره کرد و گفت:
- تو اینجا باش من فورا برمی گردم.
و بعد همراه با دو لیوان چای، برگشت و در کنارش بر روی صندلی عریض راهرو، جای گرفت.
گفتگو درباره ی موضوعی که کیوان به خاطرش آمده بود، به خودی خود مشکل به نظر می رسید، از این گذشته رفت و آمدهای مکرر کارکنان بیمارستان و شتابزدگی که در حرکتشان به چشم می خورد به ناراحتی او بیشتر دامن می زد، چرا که هربار مجبور می شد کلامش را نیمه کاره قطع کند و از سرگرفتن همان موضوع به نظر دشوارتر از شروعش بود.
از همکاران پروانه، آنهایی که در ایستگاه مشغول کار بودند، از دور اوضاع و احوال این دو نفر را زیرکانه می پاییدند و لحظه ای از ادامه ی این کار غافل نمی شدند. در آن بین، مجردها با نظر خریدارانه کیوان را برانداز می کردند و آنهایی که بی پرواتر بودند، حتی لب به تحسین ظاهر دلنشین و برازنده ی او نیز گشودند.
دکتر رئوف که تازه از اتاق عمل خارج شده بود، خسته به نظر می رسید، میترا به محض مشاهده ی او، صدا کرد:
- آقای دکتر...
دکتر که خیال داشت به سمت استراحتگاه پزشکان برود، به طرف او برگشت:
- بله...
- می بخشید آقای دکتر، یکی از بیماران شما، امروز مرخص می شود، ممکن است لطفا پرونده اش را ببینید و حکم ترخیص را امضاء کنید.
دکتر با قدم های سنگین به طرف ایستگاه رفت. سرگرم مطالعه ی پرونده بود که متوجه سرک کشیدن های کنجکاوانه یکی دو پرستار به راهرو سمت چپ شد. او نیز ناخودآگاه به تبعیت از آنها، نظری به آن سو انداخت، وقتی پروانه را سرگرم گفتگو با جوانی دید، از روی کنجکاوی در قیافه ی مصاحب او دقیق شد. این مرد چهره ی آشنایی داشت، فکرش را متمرکز کرد که به خاطر بیاورد او را قبلا کجا دیده که چشمش به میترا افتاد. پرسید:
- خانم پرستویی مهمان دارند؟
میترا از اینکه برای اولین بار دکتر سوالی غیر از موارد معمول کرده بود، خشنود نشان می داد، در جواب گفت:
- بله آقای دکتر... آنهم یک مهمان عزیز.
دکتر نگاهی دقیق به او انداخت و پرسید:
- چطور...؟ مگر او چه نسبتی با خانم پرستویی دارد؟
میترا از اینکه دکتر بداخلاق و اخمویشان را کنجکاو کرده بود، حسابی ذوق زده شد و گفت:
- نسبت که چه عرض کنم... ایشون برادر نامزد مرحوم پروانه ست. البته موضوع برای شما مفهوم نیست، چون حتما خبر نداشتید که پروانه، منظورم خانم پرستوییه...
دکتر حرفش را نیمه کاره قطع کرد، شاید از اینکه می دید شخصی در غیاب پروانه، زندگی خصوصی اش را زیرورو می کند، زیاد راضی نبود. او با لحنی که کمی خشونت در آن حس می شد، گفت:
- من تا حدودی از گذشته ی خانم پرستویی خبر دارم... به هر حال منظور شما را نمی فهمم.
میترا با شنیدن این موضوع کمی جا خورد و گفت:
- حق دارید منظورم را درک نکنید، چون شما خبر ندارید کیوان، یعنی همان آقایی که آنجا نشسته چه شباهت عجیبی به برادر مرحومش دارد. پروانه هر بار او را می بیند، به یاد آن خدابیامرز می افتد.
صدای خانم شیفته، میترا را از ادامه صحبت باز داشت. او که مصمم بود خود را مشغول انجام وظایف نشان بدهد به سمت دیگر ایستگاه رفت و دکتر را با افکارش تنها گذاشت.
حرف های کیوان به پایان رسید و حالا پروانه با خود کلنجار می رفت که چطور و از کجا رشته ی کلام را به دست بگیرد و چه جوابی بدهد که غرور او در این میان، صدمه ای نبیند. وقتی به آرامی شروع به صحبت کرد صدایش کمی می لرزید، شاید به این خاطر که هرگز عادت نکرده بود احساسش را بی پرده به زبان بیاورد و مشکل تر از آن وضعیت کنونی و حال و هوای اطافش بود که مستاصل ترش می کرد.
او در حالیکه با لیوان خالی درون دستش بازی می کرد، گفت:
- حتما حس می کنی که صحبت کردند درباره این موضوع چقدر برای من سخت است، پس اگر حرفی می زنم که برای تو ناخوشایند است، قبلا مرا ببخش، قصد ندارم ترا ناراحت کنم، خودت می دانی که چقدر برای من عزیزی. تو با این شباهت، الگوی مسلم کورش هستی و به خدا قسم هر وقت ترل می بینم، غمم از نو تازه می شود. با این حال خودت بگو، چطور می توانم زندگی مشترکی با تو داشته باشم؟ گرچه احساس می کنم تو قصد فداکاری داری و شاید می خواهی از این طریق، ضربه ای که به زندگی من خورد را جبران کنی، ولی من ترجیح می دهم این زندگی را همینطور که هست ادامه بدهم و لااقل آینده ی ترا خراب نکنم...
- ولی، فراموش نکن که در وهله ی اول، علاقه باعث این تصمیم گیری شد، چرا فکر می کنی وجود تو، زندگی مرا خراب می کند؟
- بیا با هم تعارف نکنیم... اینکه من گفتم، واقعیت است. من اگر روزی تصمیم به ازدواج بگیرم مسلما شخصی را انتخاب می کنم که کوچکترین شباهتی به کورش نداشته باشد، چون در غیر این صورت هیچ وقت نمی توانم طعم خوشبختی را بچشم... امیدوارم منظورم را درک کرده باشی.
وقتی سرش را بلند کرد، کیوان متوجه او شد.
- ببخش که ناراحتت کردم، اگر می دانستم پیشنهادم، ترا تا این حد غمگین می کند، به خودم اجازه ی این کار را نمی دادم.
- این طور حرف نزن، خودت خوب می دانی که من از پیشنهاد تو ناراحت نشدم. می دانم که خیلی از دخترها آرزو دارند طرف توجه تو باشند، ولی من هر وقت به یاد گذشته می افتم نمی توانم جلوی این اشک ها را بگیرم.
- خوب... بهتر است من بروم، می دانم که اگر باز هم اصرار کنم هیچ فایده ای ندارد، در هر صورت باید شانسم را امتحان می کردم.
پروانه نیز همراه او بپا خاست و تا کنار پلکان بدرقه اش کرد. در آخرین لحظه گفت:
- کیوان...
نگاه او به سویش برگشت، قلبش فرو ریخت. این همان نگاه کورش بود. سرش به زیر افتاد و آهسته ادامه داد:
- آرزو می کنم همسر لایقی نصیبت بشود و ترا خوشبخت کند.
تمام تلاش کیوان برای پنهان کردن اندوهش ناکام ماند.
- من هم آرزو می کنم روزی خوشبختی ترا ببینم، چون لایق آن هستی.
با رفتن او، پروانه دقایقی به همان حال ایستاد و دور شدنش را تماشا کرد در آن حال از فکرش گذشت (حتی راه رفتنش هم مثل کورش است).
نفس گرمی با فشار از سینه اش خارج شد، بعد با قدم هایی که سنگینی بدنش را به سختی تحمل می کرد به سمت ایستگاه به راه افتاد، اما چنان غرق فکر بود که متوجه حضور دکتر رئوف نشد و بی اعتنا از کنارش گذشت.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل یازدهم قسمت دوم
این روزها بحث و سرگرمی بعضی از پرستاران، غیبت در مورد دکتر (مهسا آراسته) بود. او در بیماریهای زنان و زایمان تخصص داشت و به تازگی عضو کادر پزشکی بیمارستان سینا گشته و در آنجا، انجام وظیفه می کرد. ظاهر زیبایی داشت و رفتارش تحسین اکثر آنهایی که دور و برش بودند را برمی انگیخت.
میترا همراه پروانه، سرگرم تعویض پانسمان محل عمل یکی از بیماران بود که به نحوی سر صحبت را باز کرد و به صورتی که جز همکارش، کسی صدای او را نشنود پرسید:
- جدیدا متوجه رفت و آمدهای دکتر آراسته به قسمت ما شدی؟ من نمی دانم بیماری زنان چه ربطی به بیماریهای کلیوی دارد که او به هر بهانه ای به سراغ دکتر رئوف می آید و از او کمک می خواهد.
- شاید ربط دارد ولی من و تو از آن بی خبریم.
نحوه ی گفتار پروانه نشان می داد از ادامه ی این گفتگو خوشش نمی آید، اما میترا ول کن نبود، او با شیطنت خاصی گفت:
- چرا نمی گویی اگر انسان بخواهد ربط پیدا می کند؟
جئاب پروانه با نگاه ملالت باری همراه شد.
- میترا جان، تو به همه ی روابط بدبینی، این اخلاق پسندیده نیست. تو از کجا با این اطمینان صحبت می کنی؟ شاید دکتر آراسته به خاطر یک سری مشکلات به سراغ همکارش می رود.
میترا پوزخندزنان گفت:
- تو هر چه دلت می خواهد مرا سرزنش کن، ولی یک روز به تو ثابت می کنم که در مورد آنها اشتباه نمی کردم.
- فرض کنیم حق با تو باشد، مگر چه اشکالی در این دیدارها هست؟ بالاخره هر آشنایی با همین دیدارها شکل می گیرد و آخرش به ازدواج منتهی می شود.
چشمان ناباور میترا به او خیره ماند.
- واقعا برای تو فرقی نمی کند؟!
- مسلم است که فرقی نمی کند، چرا این موضوع باید برای من مهم باشد؟!
قیافه میترا حالت شرمندگی به خود گرفت.
- پروانه جان، من یک عذرخواهی به تو بدهکارم، چون فکر می کردم بین تو و دکتر رئوف، صمیمیتی پیش آمده. این فکر از وقتی قوت گرفت که دیدم تو با علاقه از دخترش نگهداری می کردی... البته این من تنها نبودم که مرتکب خطا شدم. متاسفانه این موضوع تا مدتی سوژه ی صحبت بعضی از همکاران هم بود... گر چه همه ی آنها می دیدند که تو در برخوردهایت با دکتر، چقدر خشک و رسمی هستی، ولی...
میترا می دید که با هر کلام او، چهره ی پروانه برافروخته تر می شود. زمانی که می خواست اطراف گاز را بچسباند، دستهایش به وضوح می لرزید و مشکل می توانست نوار چسب را از هم جدا کند.
- پروانه... از دست من دلخوری؟ من دوست احمقی هستم، والا چطور چنین برداشتی کردم. باور کن دست خودم نبود، بیشتر مواقع به خودم می گفتم، پروانه اهل این حرف ها نیست ولی هربار نگاه های دکتر را به تو می دیدم، در مورد این موضوع شک می کردم.
- بس کن میترا... این هم یکی دیگر از آن برداشت های غلط تو است والا نگاه های او به من هیچ حالت خاصی ندارد.
پروانه وسایل پانسمان را جمع آوری کرد و با غیظ خاصی به راه افتاد. میترا تقریبا دنبالش می دوید، با خارج شدن از بخش، بازویش را کشید و او را متوقف کرد. می دانست پروانه مهربان تر از آن است که گناهش را نبخشد. برای همین با خیره شدن به چشم های او، لبخند پرمهری به رویش زد و گفت:
- حق نداری از من دلگیر بشوی، تو تنها دوست خوب من در این جا هستی نمی گذارم به خاطر یک مشت حرف های هیچ و پوچ، دوستی ما به هم بخورد... اگر آشتی هستی، لبخند بزن، بدجور اخم کردی.
پروانه صداقت او را دوست داشت و پی برده بود که دختر ساده و بی آلایشی است برای همین با لحن آرامتری گفت:
- قول بده که دیگر درباره ی من از این فکرها نکنی.
میترا حالت بامزه ای به خود گرفت و گفت:
- در مورد تو، قول می دهم اما، متاسفانه درباره ی دکتر رئوف نمی توانم این کار را بکنم چون هنوز معتقدم که وقتی به تو نگاه می کند چشم هایش برق خاصی دارد.
پروانه دوباره به راه افتاد و گفت:
- اگر اینها خیالات نیست، چطور خود من تا به حال متوجه این برقی که تو می گویی نشدم؟
چشمان میترا حالت زیرکانه ای به خود گرفت و گفت:
- اگر فقط یک بار موقع حرف زدن، سرت را پائین نیندازی، مطمئنم که متوجه آن می شدی...
پروانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- من ترجیح می دهم این کار را نکنم چون اصلا از نگاه مستقیم به مردها خوشم نمی آید، به تو هم توصیه می کنم بعد از این حجاب نگاهت را بیشتر حفظ کنی.
ظاهرا میترا به یاد مطلب خاصی افتاده بود، چون به دنبال فکری که از سرش گذشت گفت:
- راستی پروانه...، اگر در مورد یک موضوع خصوصی، سوالی بکنم ناراحت نمی شوی؟
- بستگی دارد که درباره ی چه مطلبی باشد! اگر مربوط به زندگی خود من است نه، می توانی هر چه می خواهی بپرسی.
- درباره ی آمدن کیوان به اینجاست، حقیقتش از آن روز تا به حال خیلی دلم می خواست علت آمدنش را بپرسم ولی... خجالت می کشیدم.
پروانه از کنجکاوی او خنده اش گرفت ولی لبخندش را خورد و گفت:
- تو که معمولا در حدس زدن استادی، چطور در این مورد هیچ حدسی نزدی؟
آن دو به قسمت دستشویی رفتند، مشغول شستشوی دست بودند که میترا گفت:
- راستش یک حدسهایی زدم، ولی نمی دانم تا چه حد به واقعیت نزدیک شدم.
- خوب، می توانی حس ششمت را امتحان کنی، اول تعریف کن ببینم تو چه حدسی زدی... اگر اشتباه کرده بودی، آن وقت من حقیقتش را برایت تعریف می کنم.
- قبول... البته من فقط اشاره می کنم، خوب.
- خوب، هر طور که دوست داری.
- من فکر می کنم، کیوان آن روز برای... مطرح کردن پیشنهاد...
- حدس می زدم که هنوز حس ششم ات خوب کار می کند. او برای همین آمده بود.
- به چه عالی...! بهتر از این نمی شود.
- بهتر از چی نمی شود؟
- اینکه تو و کیوان، با هم... منظورم این است که او عین کورش است و تو نمی توانی خیال کنی که...
نگاه ملامت بار پروانه، نطق او را کور کرد.
- میترا جان، خود تو حاضری یک عمر با مردی زندگی کنی که ترا به خاطر دختر دیگری دوست داشته باشد نه خودت؟
به دنیال این کلام، قطعه ای از لوله ی دستمال کاغذی را جدا کرد و در حالیکه رطوبت دستهایش را می گرفت، وارد راهرو شد. در آن میان متوجه رفت و آمد عجولانه ی بعضی از پرستاران و سروصدای دیگری مقابل آسانسور شد.
فصل یازده قسمت سوم


خانم شيفته با عجله، دستوراتي به آنها داد و به سوي راهرويي که به اتاق عمل منتهي مي شد، حرکت کرد. رفتار سرپرستار بخش نشان مي داد موقعيت اضطراري است. با وارد شدن چند برانکادر که حامل سه مصدوم بود، پوانه دانست که حدسش درست بوده است. دو سرنشين موتور سيکلت و راننده ي سواري، هر سه صدمه ديده بودند، اما حال يکي از دو جوان موتور سوار، خيلي وخيم بود.
اقدامات اوليه به سرعت انجام گرفت و چند پزشک براي رسيدگي به حال مصدومين خود را براي انجام عمل آماده کردند.
پروانه با حالتي معصوم کنار پنجره اي که به فضاي سرسبز بيرون باز مي شد قرار داشت و چشم از تاريکي برنمي داشت. در اين ساعت از شب، محوطه ي بيمارستان در روشنايي لامپ هاي برق، چشم انداز زيبايي داشت اما او نگاهش را از آسمان تيره نمي گرفت. مي دانست که ساعت نوبت کارش تمام شده و همکاران تازه نفس، پست او را تحويل گرفته اند، ولي دلش نمي آمد قبل از مطلع شدن از وضع زخمي ها، بيمارستان را ترک کند. خصوصا وصع آن جواني که يه شدت صدمه ديده بود. با يک نظر به قيافه ي خون آلود او، ياد کورش با تمام قوت در وجودش زنده شد و همه ي وجودش را به لرزه انداخته بود. بايد مي ماند و از نتيجه ي عمل، مطلع مي شد والا اين دلشوره تا صبح عذابش مي داد.
- خانم پرستويي، شما هنوز نرفتيد؟... سرويس الان رفت.
نگاه اشک آلودش به عقب برگشت. خانم شيفته داشت با تعجب نگاهش مي کرد. اين روزها، احترام خاصي در رفتار و گفتارش حس مي شد و مثل سابق ستيزه جو به نظر نمي رسيد.
رطوبت زير چشمهايش را پاک کرد و گفت:
- منتظرم ببينم نتيجه ي عمل چه مي شود.
سرپرستار به کنارش آمد و با تکيه به ضلع ديگر پنجره، با لحن خسته اي گفت:
- خيلي طول کشيد، الان چند ساعت است که آن تو هستند خدا کند کاري از پيش ببرند. حال يکي شان خيلي وخيم بود.
- حتما شما هم براي همين نرفتيد؟
- فکر مي کني فقط خودت عاشق کارت هستي؟
براي اولين بار شاهد تبسم کمرنگي بر روي لب هاي او بود.
- مگر احمق باشم که نفهمم شما چقدر به اين کار علاقه داريد، اين همه سخت گيري فقط مي تواند به همين دليل باشد.
- شنيده بودم دختر مهرباني هستي، ولي تا اين حدش را باور نمي کردم... با اين حساب از دست من دلگير نيستي؟
- بگذاريد اعتراف کنم که بعضي وقتها بيش از حد سخت گير مي شديد، با اين حال، چون رفتار شما باعث مي شه با جديت بيشتري به کارهايم برسم، واقعا ناراحت نمي شدم.
- اشکال بزرگ ما آدمها اين است که بيش از حد دهن بين هستيم. حالا که حرف به اينجا کشيد بگذار من هم اعتراف کنم که بيشتر وقت ها از عمد به تو سخت مي گرفتم. يادم هست درست چند ماه بعد از آمدن من به اين بيمارستان بزرگداشت روز پرستار انجام شد و تو به عنوان لايق ترين پرستار، جايزه ي اول را گرفتي، آن روز دو سه نفر چنان تصويري از تو براي من نقش کردند که ناخودآگاه کينه ات را به دل گرفتم و با خودم عهد بستم حسابي رويت را کم کنم. اما برخوردهاي متين و خوب تو، در اين مدت به من فهماند که چقدر در موردت اشتباه کردم.
چهره ي پروانه غمگين به نظر مي رسيد، با اين حال لبخند کم جاني زد و گفت:
- خوشحالم که سوتفاهم برطرف شد، اميدوارم بعد از اين دوستان و همکاران خوبي براي هم باشيم.
- مثل اينکه کار عمل تمام شد، بيا ببينيم چه کردند.
پروانه با تبعيت از او به راه افتاد اما وجودش مي لرزيد. آهسته با خود گفت. (خدايا خودت کمک کن)
دکتر رستگار، اولين کسي بود که از آنجا خارج شد. قيافه اش بي نهايت خسته نشان مي داد. تا چشمش به پروانه افتاد، از رفتن باز ايستاد. او با شتاب بيشتري خود را به دکتر رساند، اما زماني که مقابلش رسيد، هيچ نگفت فقط چشمهاي پر اشکش را به او دوخت.
- تو هنوز نرفتي...؟
- نه...، منتظر بودم...
- که از نتيجه ي عمل باخبر بشوي؟... خوشبختانه به خير گذشت، يکي از آنها تا چند قدمي مرگ رفت اما، مثل اينکه هنوز عمرش به اين دنيا بود... در هر صورت خدا خيلي رحم کرد... از خانواده هايشان چه خبر؟
شيفته گفت:
- همه پايين جمع شدند. خيلي بي قراري مي کنند.
- برو به آنها خبر بده که همه چيز روبراه است. فردا مي توانند به ملاقاتشان بيايند، اما امشب نه... پروانه، تو هم بيا به من يک فنجان چاي بده که خيلي خسته ام.
پروانه نمي دانست که قصد دکتر، در واقع هم صحبتي و تسلاي اعصاب بهم ريخته ي اوست، خبر نداشت که دکتر با نگاه به قيافه ي غمگين او، پي به افسردگي درونش برده و صلاح نمي داند او را با اين احوال به منزل بفرستد. درست نفهميد چه مدت در اتاق دکتر، به حرفهاي آرامش بخشش گوش داده بود، فقط احساس مي کرد که سبک شده است و از اندوه دقايقي پيش خبري نيست.
وقتي که دکتر با نگاهي به ساعت مچي اش گفت:
- اميدوارم زياد معطلت نکرده باشم، ساعت از ده گذشته.
پروانه با عجله برخاست:
- من وقت شما را بيش از حد گرفتم... بايد زودتر راه بيفتم.
- نمي ترسي اين وقت شب تنها به منزل برگردي؟ من هنوز کمي اينجا کار دارم، وگرنه ترا مي رساندم.
- ممنونم دکتر، اين موقع تاکسي خيلي راحت گير مي آيد، نگران نباشيد.
آنها سرگرم خداحافظي بودند که ضربه اي به در خورد. دکتر رئوف بود، ظاهرا او هم به قصد خداحافظي آمده بود. رستگار که مي دانست او عازم منزل است، پيشنهاد کرد:
- اي کاش مي توانستيد خانم پرستويي را هم با خود ببريد، او از سرويس جا مانده.
- خيلي ممنون، راضي به زحمت دکتر نيستم، گفتم که با يک وسيله نقليه مي روم.


منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- براي من اصلا زحمتي ندارد، ضمنا صحيح نيست اين وقت شب تنها به منزل برگرديد. تا من با دکتر خداحافظي مي کنم، شما مي توانيد حاضر شويد.
پروانه ناگزير از قبول اين پيشنهاد، با اداي شب بخير از دکتر رستگار جدا شد و مسير طبقه بالا را در پيش گرفت تا وسايلش را همراه بياورد.
***
حرکت نرم چرخهای خودرو، و سکوت حاکم، آرامش بخش به نظر می رسید. پروانه به پشتی صندلی تکیه داده بود و غرق در افکار خویش بود که صدای همراهش او را به خود آورد.
- حادثه امشب، خاطره ی گذشته را در ذهن شما تداعی کرد اینطور نیست؟
چشم های پروانه از حیرت گرد شد، (او جریان گذشته را از کجا میداند؟!) به دنبال این فکرف به آرامی گفت:
- بعضی از حوادث را هیچ وقت نمی شود فراموش کرد، مثلا خود من، همیشه سعی کردم بر روی آنها سرپوش بگذارم اما، بروز این نوع اتفاقات، کنترل مرا برهم می زند و دوباره همه چیز را برایم تازه می کند.
- خیلی به او علاقه داشتید؟
نگاه پروانه ناخودآگاه به سمت او چرخید. چقدر راحت این سوال را به زبان آورد، انگار داشت از موقعیت آب و هوا صحبت می کرد، اما چهره اش سرد و خشن به نظر می رسید.
- شاید به همان اندازه که شما به همسرتان علاقه داشتید.
نفهمید چرا این جواب را داد. شاید می خواست به او بفهماند که من هم تا اندازه ای از گذشته ی شما باخبرم.
- پس شما جریان همسر مرا می دانید؟
- بله، چیزهایی در مورد او شنیدم.
- تا چه حد درباره ی او مطلع هستید؟
( منظورش چیست؟! چرا این سوال را می پرسد؟!) این فکر از ذهنش گذشت اما جوابی برای آن نداشت. پس از مکث کوتاهی گفت:
- شنیده ام که او زن بسیار زیبایی بود، و شما خیلی به او علاقه داشتید، شمنا این را هم می دانم که او هم مثل کورش، بر اثر یک سانحه جانش را از دست داده.
- اشکالی ندارد اگر بپرسم این اطلاعات را از کجا بدست آوردید؟
- آنهایی که در مورد شما کنجکاو بودند، در همان اوایل ورودتان، از این مسایل مطلع شدند، بعد هم دهان به دهان گشت.
- شما هم جزو آنها بودید؟
- من فقط شنونده بودم، اصولا عادت ندارم درباره ی دیگران کنجکاوی کنم.
پروانه سنگینی نگاه او را احساس می کرد، لحظه ای بعد پرسید:
- راستی حال بیتا چطور است؟ سراغی از من نمی گیرد؟
دکتر احساس کرد او عمدا مسیر صحبت را تغییر داد.
- حالش خوب است. اتفاقا روزهای اول خیلی برای شما دلتنگی می کرد، ولی بعد به مرور آرام گرفت.
- مگر قول نداده بودید او را پیش من بیاورید؟
دکتر بعد از مشورت با پروانه، سیگاری آتش زد و پس از یک پک محکمی به آن جواب داد:
- می دانم که شما خیلی گرفتارید، نمی خواهم وجود او مزید بر علت باشد.
- این چه حرفیست؟ من که گفته بودم از دیدن او چقدر خوشحال می شوم.
- می دانم که شما به او علاقه دارید اما دلایلی هست که صلاح دیدم مانع بر این دیدارها بشوم.
- کنجکاوم کردید، می توانم بپرسم چه دلایلی باعث این کار شد؟
قیافه ی دکتر، مصمم و جدی به نظر می رسید.
- در این مدت که از بیتا مواظبت می کردید، متوجه شدم که شدیدا به شما وابسته شده، نگرانی من از زمانی است که این وابستگی به حدی برسد که دیگر نتوانم او را از شما دور کنم. این موضوع در آینده می تواند مشکل ساز باشد.
- منظورتان را خوب درک نمی کنم، شما از کدام مشکل صحبت می کنید؟!
برای لحظه ای گذرا، نگاه مستقیم او را احساس می کرد، بعد صدایش را شنید.
- این حقیقت بر هیچ کس پوشیده نیست که شما... دختر جوان ایده آلی هستید، این امتیاز، در کنار رفتارهای خوب و متین، موجب می شود که طرفداران زیادی داشته باشید... با این تفاصیل، هیچ بعید نیست که هر لحظه به خواستگاری مرد مناسبی جواب مثبت بدهید و از تجرد بیرون بیایید، در آن صورت دیگر نمی توانید صمیمیت الان را با بیتا حفظ کنید، این موضوع در صورتی که او به شما وابسته شده باشد، خیلی برایش گران تمام میشود، درست نمی گویم؟
خودش هم نمی فهمید چرا این طور دچار هیجان شده است!
مگر در صحبت های او چه بود که پس از این همه سال، آتش زیر خاکستر را جان داد و تنش را به گرمی کشید! این بار با صدایی که تلاش می کرد به گوش برسد، گفت:
- در این مورد شما سخت در اشتباهید، حقیقتش من خیال دارم برای همیشه مجرد بمانم. باور کنید عین واقعیت را می گویم. اگر تنها دلیل شما همین یک مورد است، باید بگویم بی جهت مانع دیدار ما شدید.
دکتر نتوانست از بروز این سوال خودداری کند:
- اگر موجبی پیش آمد، تغییر عقیده دادید چطور؟
- من که با شما رودربایستی ندارم، اگر مطمئن نبودم اینطور با صراحت حرف نمی زدم ولی اگر غیر از این شد و در شرایط کاملا خاصی مجبور به ازدواج شدم، به شما قول می دهم تنها شرطم برای زندگی مشترک، این خواهد بود که رابطه ای نزدیک و صمیمی با شما داشته باشیم. حالا راضی شدید؟
پروانه متوجه تبسم حاکی از رضایت او نشد. اما صدایش را سرحال تر از قبل می شنید.
- شما با این قول و قرارهایتان، راه هر اعتراضی را بر انسان می بندید، پس ناچارم تسلیم بشوم.
- خوشحالم که این سوءتفاهم بر طرف شد، حالا به خاطر تعللی که در آوردن بیتا به منزل ما کردید، باید همین فردا جبران کنید. من از ساعت سه بعد از ظهر در منزل هستم، هر ساعت که مایل بودید می توانید تشریف بیاورید. می خواهم با کمک او، یکی از آن کیک های خوشمزه را درست کنم.
دکتر که احساس می کرد او را از کسالت دقایقی پیش بیرون آورده، لبخند زنان پرسید:
- این دعوت فقط بیتا است یا این که من هم می توانم در خوردن کیک با شما سهیم باشم؟
- این چه سوالیست؟ مسلما اگر شما هم باشید، خوشحالتر می شویم.
- اگر بیتا این خبر را بشنود از خوشحالی خوابش نمی برد.
فصل دوازدهم


فصل دوازدهم
منزل آقای پرستویی، حال و هوای خوشی به خود گرفته بود. صبح پس از خارج شدن پروانه، پریسا و مادرش به روبراه کردن کارها پرداختند. پریسا در حین تهیه موادی که برای پختن کیک فراهم می کرد، با نگاهی که از سرخوشی براقتر نشان می داد پرسید:
- خود پروانه خبر دارد که امروز چه روزی است؟
- گمان نمی کنم، او آنقدر مشغله دارد که هیچ چیز به خاطرش نمی ماند. راستی دیشب سفارش کرد برای امروز مهمان دارید، گویا دکتر رئوف و بیتا قرار است برای دیدن ما بیایند.
- عجب حسن تصادفی ! خیلی دلم می خواهد این آقای دکتر را که این روزها نقل زبان شما شده از نزدیک ببینم، حتی پدر هم که معمولا از کسی زیاد تعریف نمی کند چنان در مورد او حرف نمی زند انگار سال ها از آشنایی آنها می گذرد.
- مرد بسیار مهربانی است، مطمئنم وقتی او را ببینی با ما هم عقیده می شوی، نمی دانی روزی که برای بردن دخترش آمده بود، چقدر از ما تشکر کرد، به نظر انسان قدرشناسی می آید.
- اینطوری که از پروانه شنیدم پزشک حاذقی هم هست. می گفت، کمتر پزشکی را دیده که تا این حد بر کارش مسلط باشد.
- پروانه درباره ی او دیگر چه گفت؟
پریسا متوجه برق چشمان مادر شد و برای آن که خیالش را راحت کرده باشد گفت:
- مادر، فکرهای خام نکنید، خودتان بهتر می دانید که بعد از کورش، هیچ مردی جلب توجه پروانه را نمی کند، پس بیخود به خودتان امیدواری ندهید.
خانم پرستویی حق را به او می داد، او سرش را از روی تاسف جنباند و گفت:
- تا کی...؟ مگر او تا چند سال جوان و زیبا می ماند؟ اگر به همین منوال پیش برود، با این همه زحمت در بیمارستان، خیلی زود پژمرده می شود. یادم هست یک روز عمه زهرا می گفت، پروانه گل سرسبد همه ی دخترهای فامیل است اما، حالا به جای آن زیبایی و طراوت، فقط رنگ پریدگی برای او مانده.
پریسا متوجه حلقه ای از اشک در چشمهای او شد، شانه اش را لمس کرد و گفت:
- نگران نباشید مادر، او این زندگی و شغلش را دوست دارد، پروانه تمام علاقه اش را به کارش بسته و از آن لذت می برد. تازه، آینده را کسی ندیده، شاید بالاخره کسی پیدا شد و مهرش به دل خواهرم نشست، او هنوز هم فرصت دارد زندگی تازه ای برای خودش بسازد.
مادر رطوبت اشک را از گوشه ی چشمش گرفت و گفت:
- به قول خودت می گویی شاید، من که امید زیادی به این شایدها ندارم... ولی باز هم پناه بر خدا.
فصل سیزدهم...
عقربه ی ساعت از 5 گذشته بود که دکتر رئوف همراه با دخترش که دسته گل زیبایی در دست داشت وارد منزل آقای پرستویی شدند. صاحبخانه به گرمی از انها استقبال کرد . لحظه ای بعد پروانه هم به پیشواز امد . او در لباس صورتی رنگش دلنشین تر از همیشه به نظر می رسید . بیتا با دیدن او با شوق به سویش دوید . پروانه آغوشش را برای او باز کرد و همراه با بوسه های گرم احوالش را پرسید . بعد از او نوبت احوال پرسی با دکتر بود که با اشتیاق خاصی برخورد ان دو راباهم می پایید . زمانی که با خبر شد ان شب سالگرد تولد پروانه است با رنجیدگی از او گله کرد که چرا قبلا موضوع را با وی در میان نگذاشته که این طور دست خالی به جشن او نیاید . حرکات پروانه نشان میداد که با تمام وجود خوشحال است او در حین تعارف لیوان شربت به دکتر . همراه با لبخند ملیحی گفت:
ـ باور کنید حتی خود من هم خبر نداشتم که امروز مناسبت خاصی دارد . از این گذشته فراموش نکنید که شما ارزنده ترین هدیه را برایم اوردید و ان بیتای عزیزم است که با هیچ هدیه ای عوضش نمی کنم.
با ورود خانواده ی عمه زهرا گفت و شنودها و خنده و هیاهو بالا گرفت. در ان میان نگاه های کنجکاور عمه هر چند گاه یک بار به دکتر و از او به بیتا کشیده می شد .
دقایقی بعد خانواده های دو خواهر خانم پرستویی هم از راه رسیدند و مراسم به اوج شادیش رسید . عجیب بود دکتر در ان جمع نا آشنا اصلا احساس غربت نمی کرد و خیلی زود با اطرافیان بنتی خوش و بش وگپ زدن را گذاشت .پروانه بیش از همه با بیتا سرگرم بود و با شوق خاصی به شیرین زبتنیهای او گوش میداد. دکتر در حین صحبت از ان دو غافل نبود و در فرصت های مناسب انها را زیر نظر داشت . و از طرفی متوجه نگاه های مهر امیز مجید به پروانه شده بود و میدی که شعله های عشق فرونشانده ای از چشمان او زبانه می کشد . این نگاه ها بعضی مواقع با حسرت خاصی توام میشد و ان زمانی بود که پروانه باروی باز سرگرم پذیرایی از دکتر میشد . برعکس مخصوصا به پسر عمه اش توجه نشان نمی داد چون میدانست همسرش حساسیت عجیبی در مورد او از خود بروز میدهد.
پریسا که متوجه پروانه شده بود به کمک او شتافت و در حینی که او ظرف میوه را دور می گرداند پیشدستی ها را بین حاضرین تقسیم نمود . وقتی مقابل دکتر قرار گرفت متوجه تعارف او شد .
ـامشب خیلی به شما زحمت دادیم .
ـاختیار دارید. امشب مارا خوشحال کردید حقیقتش این اواخر انقدر تعریف محاسن شما را از خواهرم شنیدم که خیلی دلم می خواست از نزدیک زیارتتان کنم.
پروانه همانطور که ظرف میوه را مقابل دکتر گرفته بود نگاه تند اما گذرایی به خواهرش انداخت .
دکتر متوجه او شد و با تبسم موزیانه ای به ارامی گفت:
ـخواهر شما محبت دارند .
ـمنظور پریسا تعریف هایی است که من از نحوه ی عملکرد شما در بیمارستان می کنم.
رئوف سرخی خوشرنگی را بر چهرهی او مشاهده کرد و به نرمی گفت:
ـانتظار دیگری نداشتم .
بیتا در هر فرصتی خود را به پروانه نزدیک می کرد انگار می ترسید باز هم برای مدتی از او دور بماند . موقع صرف شام جایی کنار پروانه برای خودش پیدا کرد و در حین صحبت با او مشغول خوردن شد . پروانه با وسواس عجیبی مراقبش بود و سعی داشت از هر غذایی به او بچشاند . اخر غذا مقداری ژله را در ظرفش ریخت و سفارش کرد همه یان را بخورد . خوردن ژله با ان لغزش هایش ظاهرا مشکل به نظر می رسید . وقتی متوجه بیتا شد لبخند زنان گفت:
ـبگذار کمکت کنم. اگر ظرفت را نزدیک خودت نگه داری راحت تر می خوری .
دکتر که در سمت دیگر بیتا قرار داشت به سویش برگشت و آهسته گفت:
ـامشب خانم پرستویی را به زحمت انداختی .
انگاه نگاهش به روی پروانه نشست و گفت:
ـشما غذایتان را بخورید . من مواظبش هستم .
پروانه نیز با همان طریق آهسته جواب داد:
ـشما راحت باشید من از این کار لذت می برم .
بعد از شام پریسا داشت سینی محتوی چای را دور می گرداند که مادر شوهرش گفت:
ـخاله منصور امشب بزم نگرفتی ...
گویا خاله از دکتر رئوف کمی رو دربایستی داشت .در جواب گفت :
ـبه جان زهرا خانم اینقدر شام خوردم که نفسم در نمی اید .
محمد گفت:
ـمن این حرفا حالیم نیست . بله بران پروانه نبود. امشب باید تلافی کنی ... احسان جان برو دایره زنگی را بردار بیا تا گرمش کنیم .
خاله اولش زیر بار نمی رفت ولی عاقبت در مقابل اصرار بقیه رضایت داد و دایره را در دست گرفت. صدای زنگ داری داشت . پیدا بود که در جوانی نفسش بهتر از اینها بوده .... وقتی شروع کرد همه یحاضرین با دست زدن و تکرار بعضی از کلمات همراهیش کردند.
عمو سبزی فروش (بله) سبزی کم فروش(بله)
××××
صبح روز جمعه فرصت داشت تا مدت بیشتری را به استراحت بگذراند . گرچه بیدار شده بود اما ترجیح میداد باز هم در تخت در همان حال بماند . فضای اتاق کمی سرد به نظر می رسید .تعجب کرد این سوز از کجا می امد؟ چشمش به پنجره ی نیمه باز افتاد حتما شب قبل فراموش کرده بود آن راببندد. در اواسط پاییز این بی احتیاطی محض بود . چه بسا امکان داشت به خاطر این بی احتیاطی سرما هم خورده باشد . با حالتی خسته پایین امد و ان را محکم بست .و دوباره در جایش خزید . داشت زیر پتو وول می خورد که متوجه شیشه ی عطر روی میز ارایش شد . روز قبل در یک فرصت مناسب دکتر رئوف آن بسته ی کوچک را به او داد و بار دیگر تولدش را تبریک گفت . جالب بود زمانی که پروانه با نگاه ملامت باری آهسته تشکر کرد و گفت(نباید خودتان را به زحمت می انداختید) او لبخند زنان گفت(ناقابل تر از ان است که به خاطرش ملامتم کنید) وبعد به ارامی از کنارش دور شد . همراه با شیشه ی عطر بر روی کارت کوچکی یادداشتی بود که لبهای پروانه با خواندن آن با تبسمی از هم باز شد .
رفت و امدهای گاه و بی گاه دکتر به منزل اقای پرستویی صمیمیت عمیقی را میان انها به وجود اورد . در ان میان رابطه یپروانه و بیتا چنان به هم نزدیک شده بود که تقریبا همه روز از حال هم با خبر می شدند . در این طور مواقع معمولا پروانه با منزل دکتر تماس می گرفت و دقایقی را با بیتا به صحبت و خوش و بش می گذراند. ولی این صمیمیت هیچ تاثیری بر رفتار او در مقابل دکتر نداشت . و برخوردهایش در بیمارستان و در حین انجام وظیفه همچنان مثل گذشته سرد و رسمی به نظر می رسید . یک بار که مشغول رسیدگی به بخشها بود . در میان راهرو متوجه دکتر رئوف و همکارش دکتر اراسته شد که شانه به شانه ی هم از روبه رو می امدند .با نگاهی به انها که در کنار هم قدم بر می داشتند و حالت دوستانه ای در رفتارشان به چشم می خورد رنجش خفیفی در خود احساس کرد و بی اراده به سمت بخش دو پیچید . سرگرم گفتگو با یکی از بیماران بود که چشمش به دکتر افتاد . با قدمهای ارام وارد بخش شد و همانطور که پیش می امد پرسید :
ـخانم پرستویی بیماران من در چه حالند؟

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پروانه احساس کرد در یک آن چهره اش تغییر رنگ داد. مشغول مرتب کردن ملحفه ی بیمار شد و در همان حال گفت:
-خوشبختانه هیچکدام مشکل خاصی ندارند .
دکتر لحظه ای با کنجکاوی براندازش کرد و گفت:
ـشما امروز کسالت دارید؟
پروانه به دنبال نگاه گذرایی به او .با دقت بیشتری لبه های ملحفه را در کناره ی تخت منظم کرد و گفت:
ـنخیر . کاملا خوبم . چطور مگر؟
ـقیافتان به نظرم رنگ پریده امد . فکر کردم شاید کسالتی دارید .
ظاهرا دیگر کاری در انجا نداشت . پس از لبخندی به روی بیمار که از او تشکر کرد از کنارش دور شد و در حالی که خود را عازم رفتن نشان میداد. لحظه ای مقابل دکتر ایستاد و گفت:
ـ متاسفانه این رنگ و روی من . همه را به اشتباه می اندازد ... شما امری دارید ؟ دکتر در کنارش به راه افتاد و گفت:
ـنه فقط می خواستم بگویم من در طبقه یبالا هستم. اگر به وجودم نیاز بود با خبرم کنید .
به دنبال این کلام به قدمهایش سرعت بیشتری داد و زودتر از پروانه از بخش خارج شد .
××××
داشت از سرازیری پله ها پایین می رفت .باید نتیجه یچند ازمایش را از ازمایشگاه تحویل می گرفت . امروز از ان روزهایی بود که کم طاقت و خسته به نظر می رسید . خودش هم نمی فهمید چرا این دلشوره و التهاب .از صبح راحتش نمی گذاشت . هنوز دو پله به پایین راه مانده بود که صدایی او را به خود اورد .
ـسلام علیکم پروانه جان.
ازدیدن حاج خانم کمی جا خورد و فوری این فکر از سرش گذشت که (نکند برای محمد اتفاقی افتاده!)
ـسلام از ماست حاج خانم. حال شما چطور است ؟
ـبه لطف خدا بد نیستم . شکر . تو خوبی دخترم ؟
ـممنون. از مرحمت شما ... اتفاقی افتاده حاج خانم؟
پروانه احساس می کرد در نگاه او شوق خاصی موج می زند .شوقی که با کمی شرم و رودربایستی همراه است .
ـنه پروانه جان خدارو شکر هیچ اتفاقی نیفتاده. حتما از اینکه یکهو مرا دیدی تعجب کردی ؟ نه؟
ـپروانه خندید و گفت:
ـ راستش حاج خانم بیمارستا ن محلی است که انسان در اولین برخورد با دوستان و اشنایان مضطرب می شود ... البته حالا که میبینم جای نگرانی نیست . از دیدن شما واقعا خوشوقت هستم .
ـخیلی ممنون.
ـراستی محمد اقا چطور است؟ سراغی از ما نمی گیرد.
ـولله حقیقتش ... من برای همین امروز مزاحم شدم .داشتم می امدم بالا پیش شما که خدا به قلب ضعیفم رحم کرد و شما را زودتر رساند . .. فرصت داری چند دقیقه وقتت را بگیرم ؟
پروانه لحظه ای او را بر روی یکی از صندلی های راهرو تنها گذاشت و دقایقی بعد به همراه جواب ازمایشات پیش او بازگشت و همان طور که کنارش می نشست گفت:
ـمن در خدمت شما هستم ... البته ببخشید که اینجا نمی توان از شما پذیرایی کنم .
ـاختیار داری دخترم . تو ببخش که بی موقع مزاحم کارت شدم .
راستش می خواستم به طور رسمی و با دسته گلی . در منزل خدمت برسم ولی چون کمی با روحیه ی شما اشنا هستم دیدم صلاح نیست بدون خبر قبلی مزاحم خانواده ی گرامی بشوم.
پروانه کمی گیج شده بود. موضوع دسته گل و دیدار رسمی چه بود ؟ حاج خانم از چه صحبت می کرد ؟در حین کلنجار با این خیالات دنباله ی کلامش را شنید .
ـمی دانی پروانه جان موضوع انقدر ناگهانی و یکدفعه پیش امد که حتی خود ما هم درست نمی دانیم اقداممان صحیح است یا غلط . به هر صورت من امروز امدم اول با شما مشورت کنم بعد پا پیش بگذارم .
ـخواهش می کنم حاج خانم. شما بفرمایید موضوع از چه قرار است ؟ اگر کمکی از دست من ساخته باشد با کمال میل در خدمتم.
ـموضوع در باره ی محمد است . دفعه ی قبل برایتان تعریف کردم که بعد از مرخص شذن از بیمارستان. شروع کرد به مطالعه ی کتاب های قدیمی اش .می گفت تصمیم گرفته رشته ی پزشکی را ادامه بدهد .نمی دانید ما از شنیدن این خبر چقدر خشحال شدیم همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت که دیدم باز بنای بد خلقی را گذاشته. از دوهفته پیش تا به حال اخلاقش پاک از این رو به ان رو شد. هر چه می پرسیدم چه شده ؟ چرا دوباره بد عنقی می کنی . جواب نمی داد. تا بلاخره دیروز به حرف امد .دیروز خواهرم منزل ما دعوت داشت از او خواستم با محمد حرف بزند بلکه از مشکلش با خبر بشویم . انگار خواهرم زبان او را بهتر از من می فهمید چون توانست حرف دلش را بیرون بکشد ...
باورت می شود پروانه جان . او به خواهرم سفارش کرده که ... که از شما خواستگاری کنیم .
چشم های پروانه از حیرت گرد شد ه و متعجب پرسید :
ـاز من...؟!
ـشرمنده ام پروانه جان من از گذشته یشما . مو به مو خبر دارم حتی می دانم بعد از ان حادثه چه خواستگارهای واجد شرایطی را رد کردید . همه یاینها را برای محمدم تعریف کردم . به او گفتم که شما حالا حالا ها خیال ندارید ازدواج کنید .ولی .به خرجش نمی رود .بعد از کلی دلیل و برهان که برایش اوردم. تازه می گوید. حالا شما برو این پیشنهاد را بکن . فوقش این است که به ما هم جواب رد می دهد.
نگاه پروانه ناباور و درونش نا ارام بود .او برای این گفتگو. احتمال هر مساله ای را میداد الا این . چطور ممکن بود محمد چنین درخواستی داده باشد؟! او حتی برای یک بار هم پروانه را درست و حسابی ندیده بود . پس از کجا می توانست به او علاقمند شده باشد؟! باور این موضوع امکان نداشت .پروانه هاج و واج مانده بود . نمی دانست چه بگوید . اصلا حرفش نمی امد .بعد از دقایقی چون متوجه نگاه منتظر مادر محمد شد . دهان باز کرد. ولی فقط توانست بگوید:
ـوالله حاج خانم. من اصلا نمی دانم چه بگویم ...
قسمت دوم فصل 13
ـ می دانم پروانه جان .. من هم توقع ندارم که الان جواب بدهی . حقیقتش برای همین اول پیش شما امدم... اگر وضعیت محمد فرق می کرد من با جرات بیشتری پا پیش می گذاشتم .ولی در این شرایط... منظورم را درک می کنی ؟ زندگی کردن با یک مرد معلول صبر و تحمل زیادی می خواهد که همه آن را ندارند . به خصوص شما که تا به حال کلی هم صدمه دیدی و روحیه ی حساسی داری... به عنوان مادر محمد می خواهم بگویم که ... جوابت هر چه که باشد ذره ای از حس قدر شناسی ما نسبت به تو کم نمی شود.
دست پروانه نا خود اگاه درست او را در خود فشرد و با صمیمیت خاصی گفت:
ـاز شما ممنونم پس لطفا یک هفته به من فرصت بدهید تا درباره ی این موضوع همه ی فکرهایم را بکنم ... از نظر شما اشکالی ندارد ؟
خانم کمالی به پا خاست وبا قیافه ای بشاش گفت :ـنه دخترم چه اشکالی ؟ همین که وقتت را به من دادی خیلی ممنونم. ببخش که مزاحم کارت شدم.
ـاختیار دارید حاج خانوم . از زیارت شما خوشحال شدم .
ـسلام گرم مرا به خانواده برسان...
ـاجازه بدهید تا کنار در همراهتان باشم .
ـنه عزیزم زحم نکش میدانم که خیلی گرفتاری ... همین جا با تو خداحافظی می کنم. برو به کارت برس ... خداحافظ .
ـخدانگهدار به خانواده سلام برسانید .
همانطور که چادر سیاهش را مرتب می کرد به راه افتاد .
ـبزرگی شما ا می رسانم .
پروانه هنوز از حالت منگی بیرون نیامده بود .انگار تمام این اتفاقات را در خواب دیده باشد .واقعیت ان را باور نداشت .به همان حالت به سوی پلکان به راه افتاد . قدمهایش بی توجه برداشته می شد .و حواسش اصلا به دور و بر خود نبود . در حین بالا رفتن از اولین پیچ مسیر با شخصی که با عجله از بالا به پایین می امد برخورد کرد .و اگر او به موقع نجنبیده بود حتما پروانه از عقب سرنگون میشد .
ـچه خوب شد شمارا گرفتم وگرنه بدجوری سقوط می کردید .
نگاه پروانه به چهره ی سرحال دکتر شمسا افتاد و از یاد اوری حادثه ای که رخ داده بود شرمگین شد .
ـممنونم که به موقع اقدام کردید .
در حین ادای این جمله متوجه نگاه خیره یاو بود .
ـانگار حالتان خوب نیست رنگتان کاملا پریده !حتما هول کردید .
ـ نه دکتر طبق معمول فشارم پایین آمده . چیز مهمی نیست .
ـچطور چیز مهمی نیست ؟ شما اصلا مراقب سلامتی خودتان نیستید .
اتفاقا دیروز داشتم به دکتر رئوف می گفتم . شما بیش از حد توان از خودتان کار می کشید بد نیست برای مدتی یک مرخصی درست و حسابی بگیرید .
ـحقیقتش خود من هم از مرخصی بدم نمی اید .ولی مساله اینجاست که بیکاربودن مرا به مراتب خسته و ناراحت می کند ...در هر صورت از توجه شما ممنونم.
ـبه هر حال یک تجدید قوا بد نیست .این را به عنوان یک پزشک می گویم .
پروانه احساس می کرد گفتگویش با دکتر شمسا حس کنجکاوی خیلی ها رابرانگیخته .از این رو خود را اماده ی رفتن نشان داد و گفت:
ـ نصیحت شما را فراموش نمی کنم. فعلا با اجازه ...
××××
پیشنهاد غیر منتظرانه ی حاج خانم راحتی خیال را در روزهای بعد از پروانه گرفت و او را دچار اشفتگی عجیبی کرد .
(محمد چطور به من علاقمند شد ؟بدون هیچ شناختی مگر انسان می تواند به کسی تعلق خاطر پیدا کند؟ لعنت بر شیطان . اصلا نمیتوانم باور کنم که این موضوع حقیقت داشت باشد ! حالا تکلیفم چیست ؟من که هیچ علاقه ای به او ندارم . پس چطور می توان خوشبختش کنم؟اگر جواب رد بدهم چی ؟ او یک بار تا سر حد نا امیدی پیش رفته . یک شکست دیگر می تواند نابودش کند .با شناختی که از اخلاق او دارم حتما خیلی با خودش کلنجا ررفته تا توانسته این پیشنهاد را عنوان کند . حالا اگر دست رد به سینه اش بخورد ... پس چه باید کرد ؟چطور است قبول کنم؟ برای من که فرقی نمی کند . مگر قرار نیست که بقیه ی عمرم را تنها باشم ؟ چه بهتر وجودم را صرف خوشبختی یک انسان شریف کنم. ولی مشکل همینجاست اگر او بفهمد من فقط به همین دلیل راضی به این امر شدم حتما سرخورده می شود . حتی ممکن است فکر کند که از روی ترحم تن به این ازدواج دادم. انوقت اوضاع به مراتب بدتر می شود ... پس چکار کنم؟ خدایا خودت کمکم کن . هر راهی را صلح می دانی برایم معین کن .من راضیم به رضای تو.)
سه روز از موعد مقرر گذشت. با این همه او هنوز همان جایی بود که در اغاز بود . اما پشت سر گذاشتن این مدت برای او با به هم ریختن کارها. بی خواب مداوم. کم کردن وزن .و افسردگی دایم همراه بود و این تغییرات ظاهری از نگاه اطرافیانش پنهان نمی ماند . افراد خانواده این اوضاع و احوال را از تاثیر مسایل مربوط به بیمارستان و شغل پروانه می دانستند و گه گاهی با احتیاط او را به خاطر غرق بودن در کارش سرزنش می کردند . در این طور مواقع فقط سکوت می کرد و لب از لب نمی گشود . از طرفی همکاران آشفتگی او را به مسایل خصوصی و خانواده اش مربوط می دانستند وبرای همدردی اکثر اوقات به حال خود رهایش می کردند .
در ان میان فقط دکتر رستگار بود که نسبت به تغییر حال او کنجکاو به نظر می رسید .
یک بار که همراه همکارش رئوف به سمت اتاق عنل می رفت نگاهش به پروانه که پرونده ای را دردست داشت اما تمام فکرش جای دیگری بود افتاد .
او چنان در عالم خود غرق بود که متوجه حضور انها نشد . رئوف به دنبال نگاه خیره ای به ان سمت . اهسته گفت:
ـتازگی متوجه خانم پرستویی شدید مدام در گوشه ای کز می کند . به فکر فرو می رود . نمی دانم چه مساله ای خیال او را اینطور مشغول کرده!
رستگار سرش را به علامت تایید جنباند .
ـبله من هم متوجه تغییر حال او شدم . تعجب می کنم که چطور تا به حال سراغ من نیامده چون او معمولا تمام مسایلش ر ابا من درمیان می گذارد .
ظاهرا دکتر شناخت کافی از پروانه داشت چون انتظارش همان روز برآورده شد . داشت برای چند تن از دانشجویان پزشکی مسایلی را درباره ی ایست قلبی توضیح میداد. زمانی که همرا با بقیه از بخش خارج میشد پروانه به پیشوازش آمد و با چهره ای خسته وآهسته گفت:
ـدکتر فرصت دارید چند دقیقه وقتتان را بگیرم ؟موضوعی هست که برای تصمیم گیری درباره اش شدیدا نیاز به همفکری شما دارم .
دکتر نگاه پر عطوفتش را به او دوخت و گفت:
ـنیم ساعت دیگر در اتاقم منتظرت هستم . سعی کن دیر نکنی .
بعد نگاهی به همراهانش انداخت وادامه داد:
ـخوب آقایان نکاتی که امروز مرور کردیم .یادداشت کنید جلسه ی بعد یک آزمون مختصر خواهید داشت. +++++++
همزمان به راه افتاد و دقایقی بعد راهرو از وجود آنها خالی شد.
ـخانم پرستویی...
به عقب برگشت .دکتر رئوف در کنار درگاه بخش سه ایستاده بود
ـ بله ...
ـبیمار تخت یازده را دیالیز کردید؟
ـبله دکتر امروز صبح دیالیز شد ...
ـخوب مشکلی پیش نیامد ؟
ـنه همه چیز خوب برگزار شد .این بار عکس العمل مثبت بود .
ـخدارا شکر پس هنوز فرصت منتظر کلیه ی اهدایی باشیم. از بستگانش کسی داوطلب این کار نشده؟
ـتا به حال که نه. گویا این دومین باریست که نیاز به پیوند کلیه پیدا می کند دفعه ی پیش کلیه ی مادرش را به او پیوند زدند که بعد از مدتی آن هم از کار می افتد .شاید به همین دلیل بقیه از دادن کلیه امتناع می کنند.
ـمشکل اینجاست که او مبتلا به دیابت است ... به هرصورت کاملا مراقبش باشید تا ببینم چه میشود کرد ...راستی بیتا امروز سراغ شمارا می گرفت.ظاهرا که مدتی است فرصت نمی کنید با او تماس بگیرید .
ـوای اصلا یادم نبود .این روزها من خیلی فراموشکار شدم. چه خوب شد که یاد آوری کردید . همین الآن به او زنگ می زنم ...شما امری ندارید ؟
ـفعلا نه متشکرم . فقط اگر تماس گرفتی سلام مرا هم به او برسان.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت آخر فصل 13
داشت با وسواس عجیبی محفظه ی مخصوص داروهای مرفین را وارسی می کرد . به نظرش این هفته کلا هفته ی بد بیاری بود . اگر شیشه ی خالی داروی مرفین پیدا نمیشد . حیثیت شغلی اش به خطر می افتاد(لعنت به این شانس . اخر این شیشه کجاست؟) نکند حواسم نبوده آن را دور انداختم ؟ اگر پیدا نشود ...؟ درد سر پشت درد سر . مرد شوی این حواس پرت مرا ببرد. کم مانده بود گریه اش بگیرد. ناراحتیش بیشتر از جای دیگر بود . فقط یک روز فرصت داشت و هنوز نتوانسته بود تصمیم مشخصی برای پیشنهاد خانم کمالی بگیرد. حتی حرف زدن با دکتر رستگار هم گره یکار را باز نمی کرد .. حسابی نا امید به نظر می رسید . به قول دکتر در این باره فقط خودش باید رای نهایی را صادر می کرد .
ـ هنوز پیدایش نکردی؟
بی انکه به او نگاهی کند صدای او را تشخیص داد.
ـنه. لعنتی اب شده رفته توی زمین .
ـمطمئنی آن را جای دیگر نگذاشتی ؟
ـهر جا که فکرش را کنی . گشتم . دیگر عقلم به جایی نمی رسد .
ـآخرین تزریق کی بود؟
ـدیروز. دیروز بعد از ظهر .
ـخوب حالا کاملا آرام باش و فکر کن .لحظه ای که سرنگ را پر می کردی کجا ایستاده بودی؟
ـخوب یادم هست مقدار کمی مرفین توی آن بود .همه را داخل سرنگ خالی کردم... بعد تلفن زنگ خورد . سرنگ هنوز توی دستم بود ... اما شیشه ... نمیدانم ان را کجا گذاشتم. اصلا یادم نیست
ـخوب حالا کمی به مغزت فشار بیار ... ببین فکر کن من به جای دیروز تو ایستادم. در یک دستم سرنگ و در این دست شیشه ی دارو است . تلفن زنگ می خورد و من مجبورم ان را بردارم در صورتی که می دانم شیشه را نباید از خودم دور کنم... حالا به نظرت کجا مطمئن تر از همه جاست؟
چشمهای پروانه از خوشحالی گرد شد و ناخوداگاه دستش داخل جیب روپوش سرمه ای رنگش فرو رفت . در همان حال از خوشحالی کنترل خود را از دست داد و با صدایی رساتر از همیشه گفت:
ـاینجاست !میترا شیشه اینجاست . ان را توی جیب لباسم گذاشته بودم ... وای! خدارا شکر...
ـواقعا خدارا شکر چون بلاخره بعد از یک هفته اخم و تخم قیافه ی تو امروز باز شد... حالا باز هم قدر مرا ندان .ببین چه به موقع بهدادت رسیدم ...
ـخسته نباشید
صدای شخص تازه وارد رشته یکلام میترا را پ اره کرد . پروانه داشت شیشه ی خالی را به دقت داخل محفظه می گذاشت . میترا به حالت پرسش گفت:
ـبفرمایید؟
دختر جوان که در حجابی از چادر سیاه خوش صورت به نظر می رسید با ملاحت و کمی دستپاچگی گفت:<o></o>
ـمی بخشید با خانم پرستویی کار داشتم .
پروانه همزمان با برداشتن کلید گنجه نگاهی به پشت سر انداخت . این قیافه به نظرش اشنا می امد . در حین نزدیک شدن به او سعی کرد به خاطر بیاورد قبلا او را کجا دیده است.
ـمن پرستویی هستم. بفرمایید .
ـسلام خانم پرستویی حتما مرا به یاد نمی اورید ...؟
پروانه مطمئن بود که او را همین اواخر دیده است . پس چطور حافظه اش یاری نمی کرد ؟
دختر جوان لحظه ای منتظر ماند.
ـشرمنده ببخشید که به جا نمی اورم .
ـخواهش میکنم. حق دارید که فراموش کنید. سر شما به قدری شلوغ است که حتی اگر بخواهید نمی توانید همه را به خاطر داشته باشید . من بنفشه دختر خاله یمحمد هستم... پسر اقای کمالی .
-آه ... بله گفتم همین اواخر شما را دیدم. حالتون چطوره بنفشه خانم؟
ـمتشکرم ... می بخشید که مزاحم شدم. می دانم که الان خیلی گرفتارید ولی موضوعی هست که باید حتما با شما در میان بگذارم ... می شود چند دقیقه وقتتان را بگیرم؟
ـچرا که نه. حتما موضوع مهمی است که به خاطرش زحمت به اینجا امدن را به خودتان دادید . لطفا بفرمایید از این طرف. اینجا تشریف داشته باشید. من الان خدمت می رسم .
او را به سمت یکی از صندلی های راحتی راهنمایی کرد و دقایقی بعد بع دنبال چند سفارش ضروری به میترا نزد او بازگشت و نشان داد که سراپا گوش است .
ـظاهرا دختر جوان مشکل می توانست سر حرف را باز کند .شاید برای انکه شناخت کاملی از پروانه نداشت . یا انکه خود مطلب مایه ی شرمندگی بود . به هر صورت پس از کمی این دست و ان دست کردن عاقبت به حرف امد.
ـمی دانید پروانه خانم خیلی برایم سخت است که صحبتم را چطور شروع کنم...
ـ به نظر من بهتر است که کاملا راحت و بی پرده صحبت کنید . گرچه این دیدار اولین برخورد دوستانه یمن و شماست وی از همین حالا مهر شما به دل من نشسته و در کنارتان اصلا احساس غریبی نمی کنم. پس شما راحت باشید
گویا حرفهایش به دل دختر جوان نشست . چون سرخی روی گونه هایش کمرنگ تر شد و همراه با برق شوقی که در نگاهش پدید امد گفت:
ـموضوع مربوط به محمد است .می دانم شما خبر ندارید که قبل از مجروح شدنش ما تقریبا نامزد هم بودیم ...
پروانه به وضوح از شنیدن این مطلب جا خورد . و با کنجکاوی به ادامه یصحبت های او گوش داد.
ـاین وصلت به خاطر قید و بندهای فامیلی یا از روی اجبار نبود . رضایت هر دوی ما باعث این پیوند شد . خدا می داند در مدتی که او در جبهه بود من چه حالی داشتم . اوایل چند نامه از او به دستم رسید که از سلامتش با خبر می شدم. ولی فاصله ینامه ها زیاد شد و بعد برای مدتی هیچ خبری از او نداشتم . وقتی برگشت فهمیدم چرا دیگر برایم نامه نمی فرستاد. فقط خدا خبر دارد که در ان روزها حال و روز من چطور بود . خصوصا وقتی از طریق خاله ام پیغام فرستاد که دیگر خیال ندارد ازدواج کند ... می توانید حال مرا در لحظه ای که این خبر را شنیدم درک کنید ؟
چشم های پروانه اشک آلود به نظر می رسید انگار کسی به زخم کهنه ی او نیشتر زده بود . سرش را تکان داد اما چیزی نگفت.
ـبعد از ان من هم تصمیم گرفتم دیگر ازدواج نکنم. یعنی نمی توانستم... چطور می شود به کسی قول ازدواج داد در صورتی که هنوز دلت پیش شخص دیگری است ؟ از آن موقع ب بعد هر خواستگاری را به بهانه ای رد می کردم . تا اینکه همین چند وقت پیش یکی از دوستان پدرم . مرا برای پسرش خواستگاری کرد . خانواده ی محترمی هستند و از هر لحاظ واجد شرایط. پدرم اصرار کرد که رضایت مرا جلب کند ولی دل من باز هم به این امر رضا نمی داد... بعدا فهمیدم که مادرم موضوع را با خاله در میان گذاشته . درست یکی دو هفته بعد از این ماجرا از مادرم شنیدم که محمد از شما خواستگاری کرده ... اولش نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم .. البته از شما چه پنهان خیلی هم از دست او ناراحت شدم. آنقدر که حتی آرزو کردم ای کاش به جای معلول شدن شهید شده بود. ولی وقتی آتش خشمم فروکش کرد و در مورد پیشنهاد او بیشتر فکر کردم. تازه دستگیرم شد که او این کار را با نقشه ی قبلی انجام داده. محمد با شناختی که از شما داشت. می دانست که به هیچ وجه درخواستش را قبول نمی کنید برای همین با خیال راحت دست به این کار زد ... حتما فکر می کرد با این کار مرا از خودش نا امید می کند. ولی درست برعکس .
پروانه خانم ببخشید که شما را با درد دلهایم خسته کردم ولی لازم بود که شما حقیقت را بدانید ... متاسفانه محمد فکر می کند که در شرایط فعلی نمی تواند برای من همسر کاملی باشد . ولی به خدا به نظر من اوضاع با گذشته هیچ فرقی نکرده... فقط اگر او از خر شیطان پایین بیاید و لجبازی را کنار بگذارد . همه چیز درست می شود.
نفس گرمی از سینه ی پروانه بالا آمد با راحتی خیال خارج شد و در پس آن لبخندی از رضایت چهره یاو را از هم گشود
ـبنفشه جان واقعا محبت کردی که که امروز به دیدن من امدی . نمی دانی چقدر خوشحالم کردی ... من فکر می کنم محمد آقا هم هنوز به اندازه ی گذشته به شما علاقه دارد . همین نمایش خواستگاری . دلیل محکمی برای اثبات حرف من است ... در مورد این خلعی که بین شما به وجود امده شاید خود تو هم بی تقصیر نیستی . اگر یکبار با او رو به رو می شدی و حقیقت را همینطور که به من گفتی. به او می گفتی خیل از مشکلات حل می شد . و ممکن بود تا به حال تکلیف هر دوی شما مشخص شده باشد ... البته حالا هم دیر نیست . من امروز برای دادن جواب به منزل آقا کمالی می روم. سعی می کنم خود محمد را ببینم و زمینه را برای دیدار شما دو نفر مهیا کنم. تو هم فراموش نکن که همین فردا به سراغش بروی و همه چیز را بدون رو دربایستی با او درمیان بگذاری ... از همین الان قول می دهم که همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود اما به شرط انکه تا تنور داغ است نان را بچسبانی
دقایقی بعد هر دوی آنها به پا خاستند. صورت هایشان بشاش و سرحال نشان می داد. بنفشه به گرمی با پروانه خداحافظی کرد وقول داد که روز بعد. همه یتلاشش را برای راضی کردن محمد. به کار بگیرد. به دنبال رفتن او .پروانه به سوی یکی از بخش ها به راه افتاد. در آن لحظه خودش هم نمی دانست که لب ها و نگاهش با هم می خندیدند

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل چهاردهم

با ورود پوران دختر بزرگ خانواده و همسر شیرازی او، یوسف خان، حال و هوای منزل، پرنشاط تر و شلوغ تر از همیشه به نظر می رسید. در آن میان مهدیه کوچولو که چهار سال بیشتر نداشت با اداهای شیرین و بلبل زبانی هایی که با ته لهجه ی شیرازی همراه بود، اهل خانه را بیشتر سر شوق می آورد.
بعد از صرف نهار، پروانه که فرصت زیادی نداشت، با فنجان های چای از افراد خانواده پذیرایی کرد و خود در کنار پوران جای گرفت.
پریسا گفت:
- پوران جان، خوب شد شما آمدید، حالا نمی دانم راستش از پاقدم شماست یا آفتاب از یک طرف دیگر درآمده که سگرمه های پروانه از همباز شد، چشمتان روز بد نبیند، یک هفته بود که نمی شد با یک من عسل هم خوردش... مثل برج زهرمار شده بود.
- پریسا...
پروانه لبخندزنان گفت:
- مادر سرزنشش نکنید، پریسا حق دارد از بدخلقی من گله کند، خصوصا در این موقعیت... ولی خوشبختانه هر چه بود رفع شد و بعد از این قول می دهم توی منزل اخم و تخم نکنم... خوب شد پریساجان؟
- ببینیم و تعریف کنیم، در هر صورت من که دیگر فقط چند روز مهمانتان هستم اگر حرفی می زنم به خاطر خودت است...
پروانه با نگاهی به ساعت، عجولانه میان حرف او، از جا برخاست انگار دوباره بیتاب شده بود و حوصله ی ماندن در آن جمع را نداشت.
- می دانم پریساجان، تو و بقیه، همه خیر و صلاح مرا می خواهید ولی حتی خود تو هم اگر از موضوعی ناراحت باشی، نمی توانی خودت را خوشحال و بی خیال نشان بدهی، غیر از این است؟
به جای پریسا، مادر گفت:
- پروانه، تو اگر ناراحتی داشتی چطور به ما چیزی نگفتی؟
شانه مادر را با محبت لمس کرد و گفت:
- موضوعی بود که نمی شد درباره اش صحبت کرد، باید به تنهایی در موردش تصمیم می گرفتم. همانطور که گفتم، به لطف خدا، همه چیز روبراه شد و دیگر مشکلی در کار نیست... الان هم با اجازه ی همه ی شما، باید حرکت کنم چون دارد دیرم می شود... پوران جان می بخشی که نشد امروز پهلویت بمانم، در عوض دو روز آینده را مرخصی می گیرم و از کنارت تکان نمی خورم.
در حین صحبت، بوسه ای از گونه ی خواهرش گرفت و بعد نگاهش به مهدیه افتاد که لپ های تپلش بر اثر لبخند شیرینی چال افتاده بود. با محبت خاصی آغوشش را به روی او باز کرد و همانطور که محکم بغلش می گرفت، گفت:
- الهی فدایت بشوم، اینطور نخند دل خاله را می بری.
- جای بیتا خیلی خالی است، ای کاش اینجا بود با مهدیه بازی میکرد. چطور است امشب برای شام دعوتشان کنیم، پوران خیلی دلش می خواهد دکتر و دخترش را از نزدیک ببیند.
پیشنهاد مادر، نظر موافق بقیه را همراه داشت. پروانه گفت:
- فعلا شما گرفتارتر از آن هستید که مهمان دعوت کنید، پوران جان هم می تواند صبر کند، شب عروسی دکتر را از نزدیک می بیند، مگر قرار نیست او و دکتر رستگار را دعوت کنیم.
پوران گفت:
- هر طور که خودت صلاح می دانی، فعلا که من اینجا هستم و بالاخره دیر یا زود، این اقای دکتر را زیارت می کنم، پس چه فرقی می کند که کی باشد.
حالت صورتش پوزخند نمکینی در خود داشت که از نگاه پروانه دور نماند. حتما در رابطه با دکتر رئوف حرفهایی بین افراد خانواده اش زده شده بود که پوران هم از آن خبر داشت. این پوزخند معنی دار به نظر می رسید.
فصل پانزدهم

مشغول تحویل گرفتن امور مربوطه از پرستار نوبت قبل بود که سروکله ی دکتر شمسا پیدا شد. مثل همیشه خوش خنده و بذله گو، فرانک از شوخی های او ریسه می رفت و میترا گرچه سعی داشت متانت خود را حفظ کند اما بر اثر مهار خنده اش، گونه هایش گل می انداخت، تنها پروانه آنقدر غرق کار بود که به ندرت متوجه شوخی های او می شد و اگر توجه داشت لبخندش چنان بی رنگ بود که به چشم نمی آمد.
گفت:
- در قسمت ما که فلاسک چای ته کشیده بود، شما مرا به یک فنجان چای دعوت نمی کنید؟
میترا گفت:
- اتفاقا سر بزنگاه رسیدید چون چای تازه دم داریم... بفرمایید این هم یک فنجان چای.
- متشکرم خانم رهبر، چه خوب شد که شما اینجا هستید، اگر می خواستم منتظر مهمان نوازی خانم پرستویی بمانم حتما علف زیر پایم سبز می شد.
پروانه داشت لیست جدیدی از بیماران تازه بستری شده را بازدید می کرد، در همان حال نیم نگاهی به سمت او انداخت و گفت:
- شما همیشه به من لطف دارید آقای دکتر.
- درست برعکس شما...
شمسا انگار از جوابش راضی به نظر می رسید، لبخندش گویای همین بود.
- خسته نباشید دکتر،... انگار جمع تان جمع است؟
- الان که تو آمدی کامل تر شد. چای می خوری؟
میترا و پروانه همزمان با دکتر رئوف احوالپرسی کردند. قیافه اش خسته نشان می داد. در جواب همکارش گفت:
- نه میل ندارم، باید قبل از رفتن یکی دو بیمار را ویزیت کنم... خانم پرستویی، شما می توانید مرا همراهی کنید؟
- بله دکتر... الان خدمت می رسم.
دقیقه ای بعد به دنبال او به راه افتاد. در بین راهرو فرصت را غنیمت شمرد، پاکت سفید رنگی را از جیب اونیفورمش خارج کرد و گفت:
- دکتر... این مال شماست.
دکتر رئوف لحظه ای متوقف شد، با حیرت نگاهی به آن انداخت و پرسید:
- کارت دعوت است؟!
- بله، پنج شنبه شب قدم رنجه کنید و به جشن ما، رونق دهید.
پروانه متوجه رنگ به رنگ شدن او نشد، اما صدایش را شنید که آهسته گفت:
- پس عاقبت تصمیم خود را گرفتید؟!
پروانه به خطای او پی برد و همانطور که خنده اش را مهار می کرد، گفت:
- من تصمیم خود را مدت هاست که گرفته ام، اما در مورد این کارت، پریسا باید تصمیم می گرفت که خوشبختانه این کار را کرد.
دکتر با آرامش خاطر و لحن نرم تری گفت:
- برای یک لحظه غافلگیر شدم.
پاکت را گشود و با نگاهی به کارت درون آن، لبخند محوی بر لبانش نمودار شد:
- پیداست خواهرتان از شما مهربان تر است، لااقل پسر عمه اش را مانند شما در عشق ناکام نگذاشت.
- شما موضوع مجید را از کجا می دانید؟!
دکتر در حینی که پاکت را درون جیب روپوش خود قرار می داد، به حرکت درآمد و گفت:
- پی بردن به این موض1وع کار دشواری نبود، هر کس در شب تولد، نگاههای پر حسرت او را می دید، همه چیز دستگیرش می شد.
پروانه حیران از زیرکی او، دوباره در کنارش به راه افتاد اما، مطلب دیگری را به یاد آورد و قبل از ورود به بخش پ، دکتر را وادار به ایستادن کرد و گفت:
- راستی یک چیر مهم تر، این بسته را از طرف من به بینا بدهید و تولدش را تبریک بگویید... البته دلم می خواست به این مناسبت یک جشن کوچولو راه بیاندازیم اما، متاسفانه این روزها منزل ما، اوضاع پرآشوب و بهم ریخته ای دارد.
این بار دکتر بود که متحیر او را نگاه می کرد و همراه با آن شوق عجیبی در سیمایش نمایان شد.
- مطمئنم که بیتا از دیدن این هدیه، خوشحال می شود، اما ای کاش می توانستید خودتان....! راستی امشب چه ساعتی دست از کار می کشید؟
پروانه با تردید جواب داد:
- سر ساعت هشت و نیم مرخص می شوم، چطور مگر؟!
- اتفاقا وقت مناسبی است، نیم ساعت هم فرصت دارید که به منزل بروید و تغییر لباس بدهید، امشب شما به همراه خانواده ی محترمتان، برای صرف شام مهمان من و بیتا هستید.
- ولی دکتر، اینطوری که نمی شود!
- لطفا بهانه نگیرید، مدت هاست که دنبال چنین موقعیتی می گشتم، من و بیتا بارها مزاحم خانواده ی شما شدیم اما تا به حال یک بار هم فرصت تلافی پیش نیامده، پس لطفا حالا که وقت مناسبی است، شما عذر و بهانه نیاورید... ضمنا فراموش نکنید که بیتا ترجیح می دهد شب تولدش را با دوستان بگذراند، نه در تنهایی.
ظاهرا توانسته بود پروانه را مجاب کند، چهره اش که اینطور نشان می داد، آهسته گفت:
- پس من به منزل اطلاع می دهم.
او را به درون بخش هدایت کرد و گفت:
- لازم نیست، خود من باید رسما از آنها دعوت کنم.
فصل شانزدهم
خسته از آن همه تلاش، آن همه هیاهو و سر و صدا، کنار پنجره ایستاده بود و ریزش قطره های باران را بر شاخ و برگ درختان گوشه ی حیاط و لامپ های رنگی خاموش که در ردیف های منظم نصب شه بود تماشا می کرد. دستی شانه اش را فشرد.
- خسته نباشی، امشب خیلی زحمت کشیدی.
قیافه ی آرامش به سمت پوران برگشت و با لبخند نرمی گفت:
- من آرزوی دیدن این مراسم را داشتم. دلم می خواست برای پریسا از هر لحاظ سنگ تمام بگذاریم. خدا را شکر که همه چیز به خیر گذشت...، می بینی حتی طبیعت هم امشب مهربان بود، گذاشت که مراسم تمام بشود بعد شروع به باریدن کرد... راستی بقیه چکار می کنند؟
- دکتر دارد فیلم را روی تلویزیون تنظیم می کند. منتظر است که همه دور هم جمع شویم.
- پس برویم، درست نیست که منتظر بماند.
ظاهرا همه در انتظار آنها بودند چون به محض رسیدن، دکتر دستگاه را بکار انداخت. این فیلم برداری کار خود او بود. به قول خودش، سعی کرده بود از صحنه های حساس و استثنایی تصویر بردارد. آغاز فیلم، پریسا را نشان می داد که در یک گوشه ی دنج سرگرم مرتب کردن یقه ی پیراهن جواد بود با مشاهده ی دکتر و دوربینش هر دو به خنده افتادند. کمی بعد صحنه عوض شد. این دفعه بیتا و مهدیه مشغول رقص بودند. حرکات بیتا کمی عجیب و غریب به نظر می رسید. دکتر با تماشای او، لبخند زنان گفت:
- یادم باشد حتما به دخترم رقص ایرانی یاد بدهم.
باز تغییر صحنه، در این نما، آقای پرستویی با دکتر رستگار سرگرم گفتگو بود، در همان حین پروانه ظرفی از چند نوع میوه را مقابل دکتر گرفت و خنده کنان موضوعی را با او در میان گذاشت.
پوران پرسید:
- پروانه به دکتر چه می گفتی؟
پروانه هم از دیدن خودش در آن حالت به خنده افتاد و گفت:
- باور کن یادم نیست.
صدای دست زدن ها و هل هله ی خانمها از اطاق عروس، چنان فضا را پر کرده بود که جز آن، صدای دیگری از فیلم به گوش نمی رسید.
ظاهرا دکتر، با حوصله ی زیاد و ذوق خاصی از دیدنی ترین صحنه ها نسخه برداری کرده بود و حرکات و ادا و اطوارهای بامزه ای را از حاضرین در جشن، در آن حلقه فیلم جمع آورده بود. رقص باباکرم احسان، آواز خواندن خاله منصور، اسپند دود دادن پوران، گریه ی بی صدای خانم پرستویی بر سر سفره ی عقد، مزه پرانی های عمه زهرا موقع ساییدن قند، نگاه های شرربار سوسن همسر مجید وقتی حواسش پیش پروانه بود و خلاصه شیطنت های مهدیه و بیتا وقتی چشم بزرگترها را دور می دیدند. بعد از پایان فیلم، همه از دکتر رئوف به خاطر حسن سلیقه ای که از خود نشان داده بود، تشکر کردند. ساعتی بعد وفتی پروانه و پوران برای خواب آماده می شدند، پوران پرسید:
- پروانه...؟
چراغ را خاموش کرد و در حالیکه دراز می کشید، گفت:
- بله...
- به نظر تو دکتر رئوف دیگر خیال ندارد ازدواج کند؟
- والله چه عرض کنم... من از کجا بدانم؟
- اینطور که مادر می گفت، حدود یک سال است که با هم همکار هستید، در این مدت هیچ متوجه نشدی که او به کسی نظر داشته باشد؟
کمی متکایش را جابجا کرد و گفت:
- ببین پوران، خودت اخلاق مرا می دانی، من از کنجکاوی درباره ی زندگی خصوصی دیگران متنفرم، برای همین هیچ وقت تا به حال دقت نکردم که بفهمم او از کسی خوشش می آید یا نه، تازه این مسایل به ما چه ربطی دارد؟
- اگر ربط نداشت که من از تو سوال نمی کردم. حقیقتش من امشب، به خصوص بعد از دیدن فیلم، متوجه مووع خاصی شدم.
- چه موضوعی؟!
- اگر رک و پوست کنده حرف بزنم ناراحت نمی شوی؟
- نه مطمئن باش، هر چه دلت می خواهد بگو.
- من امشب متوجه شدم که دکتر، تمام حواسش پیش تو بود. حتی مادر هم متوجه این مطلب شد، هر بار که صحنه روی تو می افتاد، متوجه نگاه مهنی دار او و لبخند می شدم. مثل اینکه پدر و مادر هم از او بدشان نمی آید...، تو چطور؟ هیچ نظری درباره ی او نداری؟
- من فکر می کنم همه ی شما دچار سوءتفاهم بزرگی شدید. دکتر در کل مرد مهربانی است ولی گول این رفتار دوستانه اش را نخورید. همین دکتر، در بیمارستان چنان با من سرد و رسمی برخورد می کند که حتی تصورش را هم نمی توانید بکنید، پس بیخود به خودتان وعه ندهید. ضمنا من هم هیچ نظر خاصی در مود او ندارم، حالا هم بگیر بخواب پوران جان، فردا خیلی کار داریم.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هفدهم

جوانه های تازه روییده ی درختان، خبر از پایان زمستان می داد. هنوز چند روزی تا آغاز سال نو وقت بود اما، بوی بهار، از کوچه پس کوچه های شهر، از طنین صدای فروشنده های دوره گرد، از چنارهای حاشیه ی خیابان و از لابلای گل ها و گیاهان، به مشام می رسید. انگار طبیعت می خواست یک بار دیگر با عروس زیبای فصل ها درآمیزد و به همه چیز رنگ و جلای جوانی بدهد. پروانه به محض ورود به بخش چهار، یک راست به سراغ پنجره عریض ضلع روبرویی رفت و کرکره های آن را بالا کشید و یک لنگه از دریچه ی آن را کمی باز کرد. همین که نور خورشید با سخاوت روشناییش را در فضای آنجا پاشید. آثار نشاط و رضایت در سیمای اکثر بیماران نمایان شد.
- خوب... صبح همگی بخیر، امروز حالتون چطوره؟
احوالپرسی گرم او، پاسخ های صمیمی و دوستانه ای به همراه داشت. در حالیکه طول بخش را می پیمود، گفت:
- امروز چند نفر از شما مرخص می شوید، دکتر به مناسبت رسیدن سالل نو، تاریخ مرخص شدنتان را کمی جلوتر انداخت، ولی خدای نکرده یه وقت به مناسبت تعطیلات، پرهیز غذایی و خوردن دارو را فراموش نکنید، شما هنوز تا مدتی باید کاملا مراقب باشید... نرگس جان، تو هم قرار است چند روز به مرخصی بروی، ولی بعد باید دوباره برگردی و مداوا را ادامه بدهی.
نرگس دختر سیزده ساله ای بود که به علت عفونت شدید ریه، مدت دوماه از زمان بستری شدنش می گذشت. پروانه محبت خاصی به او نشان می داد و همین صمیمیت موجب شده بود که دخترک، بتواند این ایام طولانی را راحت تر تحمل کند. ظاهرا او بیشتر از دیگران از شنیدن خبر تازه خوشحال شده بود. با شوقی که در صدایش به گوش می رسید پرسید:
- پروانه جون، من از کی مرخص می شوم؟
پروانه دست او را میان پنجه های خود فشرد و با نگاهی به چشمان خندانش گفت:
- از همین فردا، تازه ده روز وقت داری که حسابی خوش بگذرانی، ولی باید خیلی مواظب سلامتی ات باشی والا تمام مداواهایی که تا به حال کردیم بی اثر می شود.
- چشم، قول می دم مراقب خودم باشم.
- آفرین دختر خوب...
- صبح همگی بخیر.
صدای رسای دکتر، توجه حاضرین را همزمان جلب کرد. او نیز در دل اکثر بیماران جای خاصی برای خود داشت و دیدنش ناخودآگاه، آنها را متبسم می کرد.
- مثل اینکه امروز باید با بعضی از شما خداحافظی کنیم، گرچه دلم برایتان تنگ می شود ولی، خوشحالم که به لطف خدا بهتر شدید و به منزل برمی گردید.
به دنبال قدردانی بیماران از ابراز محبت او، به پروانه گفت:
- خانم پرستویی اسامی کسانی که قرار است مرخص بشوند را حاضر کنید تا برای آخرین بار یک مرتبه دیگر آنها را ببینم.
- لیست ا قبلا حاضر کردم، همین الان آن را می آورم.
دکتر هنوز با مریض ها مشغول خوش و بش بود که پروانه بازگشت و در کنار او به عنوان آخرین معاینه، از بیماران عیادت کرد، در همان حال دستوراتش را در مورد داروهای تجویز شده یادداشت نمود. در آن میان متوجه بود که هر چندگاه یک بار دچار سرفه می شد و به سختی می توانست از تحریک آن، خودداری کند. بعد از پایان کار، ضمن خروج از بخش، با نیم نگاهی آهسته گفت:
- می بخشید دکتر...
رئوف به طرف او برگشت:
- بله...
- مثل اینکه حال شما خوب نیست؟! سرما خوردید؟
- نه، این سرماخوردگی نیست، من معمولا با شروع فصل بهار دچار نوعی حساسیت فصلی می شوم که با این علائم همراه است، به مرور برطرف می شود... در هر صورت از توجه شما ممنونم.
- اوه... خواهش می کنم... راستی بیتا چطور است؟ برای ایم عید برنامه ی خاصی ندارد؟
- این روزها خیلی سرحال است، به او قول دادم که در تعطیلات یک سفر کوتاه برویم، از خوشحالی سر از پا نمی شناسد...
بروز سرفه، کلامش را نیمه کاره قطع کرد، وقتی کمی آرام گرفت، پرسید:
- شما چطور، تصمیم خاصی برای تعطیلات ندارید؟
- قرار بود همراه خانواده به شیراز برویم ولی قرعه ی روز چهارم فروردین به اسم من افتاد، ناچار از رفتن صرف نظر کردیم.
- اوه متاسفم، پس برنامه هایتان بهم خورد، با این حال امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید...
- راستی هر موقع خیال رفتن داشتید، لطفا خبرم کنید، هدیه ی کوچکی برای بیتا تدارک دیدم که می خواستم پستش کنم ولی چون مسافر هستید، می ترسم به موقع به دستش نرسد، برای همین اگر زحمتی نیست ه وسیله شما برایش می فرستم.
رئوف لحظه ای مقابل او توقف کرد و گفت:
- گرچه از لطف شما واقعا متشکرم ولی باور کنید راضی نیستم این همه به زحمت بیفتید.
پروانه نفهمید در کلام او چه بود که یکهو چهره اش گل انداخت. بدون فکر، فقط برای آن که کاری کرده باشد، نگاهی به عقربه های ساعت مچی اش انداخت و خود را آماده حرکت نشان داد، در آن میان کمی دستپاچه تر از حد معمول گفت:
- از کدام زحمت صحبت می کنید؟ فراموش کردید که بیتا تنها دوست من است؟
- خانم پرستویی، داروهای این ساعت را بین بیماران تقسیم کردید؟
برای اولین بار حضور خانم شیفته، برایش نجات بخش بود، دست کم او را از عذابی که در زیر فشار سنگینی نگاه دکتر تحمل می کرد خلاص کرد و گفت:
- همین الان داروها را پخش می کنم... شما امری ندارید دکتر؟
- فعلا نه، بعد برای خداحافظی شما را می بینم.
- پس با اجازه.
فصل هجدهم

دیوار شیشه ای اتاق پذیرائیٍ، نمای زیبای حیاط منزل عمه زهرا را نشان می داد. احمد آقا، شوهر عمه، نمایشگاه اتومبیل داشت و کار و بارش سکه بود. کمتر کسی می توانست بنای به این زیبایی در این نقطه از شهر برای خانواده اش مهیا کند.
پروانه با نگاه ثابتی به آخرین قطره های باران که نوک برگهای همیشه شاداب سرو نقره ای در حال فروچکیدن بود، خاطرات آخرین مهمانی عمه را به یاد آورد.
- خدا را شکر، بالاخره بعد از سه روز بارندگی، آسمان کمی باز شد... بیچاره مهمان های نوروزی، آنهایی که جا و مکان درستی نداشتند، همان روز اول فرار را بر قرار ترجیح دادند.
پروانه به دختر عمه اش که به علت ماه های آخر بارداری سنگین به نظر می رسید، نگاهی انداخت.
- این طور که هواشناسی می گفت، اکثر شهرها همین وضعیت را دارند... با این اوضاع جاده ها هم لغزنده و خطرناک هستند.
- بخصوص راه های شمال، دوست غلامرضا دیشب می گفت جاده ی هرازکوه ریزش کرده و مسیر یک شبانه روز بند آمده.
مرجان متوجه تغییر رنگ پروانه نشد، شاید برای اینکه گمان نمی کرد این خبر او را دلواپس کند. اما پروانه می دانست که دکتر قصد داشت تعطیلات را به چالوس برود. (پناه بر خدا، انشاالله که سالم برمی گردند.)
- چیزی گفتی پروانه جان؟
با حواس پرتی نگاهش کرد.
- نه، با خودم بودم.
پروانه به میان جمعی که سرگرم تماشای برنامه تلویزیون بودند برگشت و نگاه متعجب مرجان را به خودش ندید. مرجان هم جزو آن کسانی بود که معتقد بودند بعد از مرگ کورش، اخلاق او از این رو به آن رو شده و موضوع این حالات را به همان تصور ربط می داد.
- پروانه، چیزی شده؟
- نه مادر، چرا می پرسید؟
- آخر از ظهر تا به حال می بینم دلواپسی، آرام و قرار نداری!
- چیزی نیست، مرا که می شناسید، بعضی وقت ها بی خود و بی جهت به دلشوره می افتم. امروز هم از آن روزهاست... راستی خیال رفتن ندارید؟
- عمه اصرار دارد که برای شام بمانیم، هر چه گفتم مزاحم نمی شویم، قبول نکرد، بیچاره دارد تدارک می بیند.
- ولی من نمی توانم بمانم، فردا صبح کار هستم و هنوز لباس فرمم را حاضر نکردم، تازه غیر از آن کلی کار دارم.
- الان که نمی شود دعوتش را پس بزنم، ناراحت می شود.
- پس من تنها می روم، یک نفر کم یا زیاد، آنقدرها تفاوتی ندارد ولی من فرصت می کنم به کارهای عقب افتاده ام برسم.
- کجا تنها می روی پروانه جان؟!
- الان داشتم به مادر می گفتم، من فرا صبح باید به بیمارستان بروم ولی هنوز لباسهایم حاضر نیست، غیر از آن کارهای دیگری هم هست که باید به آنها برسم.
- فردا که تازه چهارم عید است، مگر شما تعطیلات نوروزی ندارید؟
- چرا، ولی به قید قرعه، بعضی از ما، باید در روزهای تعطیل هم در بیمارستان حاضر باشیم... وظیفه است دیگر، کاری نمی شود کرد.
- ای بابا، عجب بساطی شد... پس داری می روی؟
- با اجازه ی شما، البته مامان و بقیه هستند فقط من از حضورتان مرخص می شوم.
- خیلی حیف شد، داشتم غذای مورد علاقه ات را درست می کردم.
پروانه از این که بعد از مدت ها عمه را اینطور با محبت می دید، به شوق آمد و با برداشتن بوسه ای از گونه او، گفت:
- شما بخورید به جای من، انشاالله یک بار درست و حسابی پیشتان می مانم و حسابی خسته تان می کنم.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل نوزدهم قسمت اول

صدای ضربه ای به در اتاق، دکتر رستگار را که سرگرم تماشای قسمتی از منظره ی فضای سبز بیرون ساختمان بود، به خود آورد.
- بفرمایید.
پروانه سرش را از میان درگاه داخل کرد و با دیدن او، شادمان به درون رفت.
- سلام دکترجان، صبح چهارم روز عید بخیر و سال نوی شما مبارک.
- صبح تو هم بخیر دخترم و عیدت مبارک، این جا چه می کنی؟! فکر می کردم تمام ایام تعطیلات را به استراحت می گذرانی.
پروانه دسته گل و هدیه کوچکی را که تدارک دیده بود به سوی او گرفت و گفت:
- از آنجای که همه می دانند من نمی توانم مدت زیادی بیکار بمانم، یک نوبت تعطیلی را هم به من اختصاص د ادند... این قابل شما را ندارد...
- متشکرم پروانه جان، تو همیشه مرا شرمنده می کنی... راستی از خانواده چه خبر؟
- همه خوبند و خدمت شما سلام رساندند، شما چطور، از خانم و بچه ها خبر ندارید؟
دکتر از میان کشوی میزکارش، بسته ای را بیرون آورد و گفت:
- آنها هم بد نیستند، قرار بود برای ایام عید سری به من بزنند ولی ظاهرا سفرشان به تعویق افتاده... این هم هدیه تو، امیدوارم بپسندی.
پروانه ناخودآگاه از دیدن آن بسته به شوق آمد و گفت:
- وای دکتر، واقعا ممنونم، ولی نباید به زجمت می افتادید.
- تعارف نکن، قابل ترا ندارد. خوب بشین تعریف کن ببینم، این چند روز چه خبر؟ ایام عید خوش گذشت؟
- به لطف شما بد نبود، به جز یک جشن عروسی و مهمانی دیروز، بقیه ی اوقات در منزل گذشت.
- پس مراسم عروسی هم داشتید؟ در این صورت حسابی خوش گذشته.
- جای شما خالی بود، اگر بودید حتما از دیدن داماد خوشحال می شدید.
- چطور؟! مگر این داماد کی بود؟!
- محمد، پسر آقای کمالی.
- جدا؟! پس او بالاخره ازدواج کرد؟
- بله، با همان دختر خاله اش، به نظر من خوشبخت ترین عروس و دامادی بودند که تا به حال دیده ام.
- خدا را شکر، خوشحالم که سروسامان گرفت. امیدوارم یک روز... تو هم سر عقل بیایی.
نگاه شرمگین پروانه به زیر افتاد، لحظه ای ساکت بود، بعد سرش را بالا آورد و بطور ناگهانی پرسید:
- این جا چه خبر؟ در این چند روز حادثه خاصی پیش نیامد.
دکتر نگاه ملامت بارش را به او دوخت و گفت:
- خوب بلدی چطور خودت را به آن راه بزنی... حالا که دوست نداری راجع به آن حرف نمی زنیم، این جا هم جز چند مورد مصدومین حوادث رانندگی و متاسفانه یک مورد خفگی در آب، موضوع خاصی پیش نیامد.
- در بین مصدومین بدحال هم داشتیم؟
- بله، دو نفر از آنها صدمه شدید دیده بودند که کارشان به اتاق عمل کشید اما خوشبختانه جان سالم بدر بردند... راستی امروز سعی کن کارهایت را سریع تر انجام بدهی، قبل از ظهر به وجودت نیاز دارم، باید به عیادت یک بیمار برویم.
- حتما باز هم یکی از مجروحین جنگی است؟ این طور نیست؟
- نه...، این بار از همکارن خودمان است، متاسفانه من دیر متوجه شدم، یعنی مقصر خودش بود که دیر مرا باخبر کرد، دیروز به ملاقاتش رفتم، حالش هیچ خوب نیست...
پروانه شدیدا کنجکاو شده بود، انتظار داشت ادامه ی صحبت را بشنود اما صدای زنگ تلفن، مانع شد. گویا از راه دور بود. دکتر در حین گفتگو نگاهی به پروانه که عازم رفتن می شد انداخت، پروانه آهسته پرسید:
- اجازه ی رفتن می دهید؟
دکتر دستش را روی دهانه ی گوشی قرار داد و گفت:
- فراموش نکنی، قبل از ظهر منتظرت هستم.
همراه با تکان سر، آرام گفت:
- حتما.
و بی صدا از آنجا خارج شد.
*********************
هنوز سی دقیق به ظهر باقی مانده بود که از سرازیری پله ها، پایین آمد. کارهای متعدد و رسیدگی به حال بیماران چنان سرگرمش کرد که متوجه گذشت ساعت ها نشد، حالا عجله داشت به موقع برسد که بدقول از آب در نیاید. وقتی درون اتومبیل جای گرفت، دوباره حس کنجکاویش گل کرد. در همان حال از ذهنش گذشت (آخرش دکتر نگفت قرار است کجا برویم. حتما بیمار یکی از پزشکان است... گرچه زیاد هم مطمئن نیستم، اما... دکتر او را همکار خطاب کرد، خوب از کجا معلوم؟ او آنقدر مربان است که اگر لازم بداند به منزل آشپر بیمارستان هم می رود، ضمن اینکه او را همکار هم می داند، پس زیاد نمی شود در این مورد حتم داشت. با همه این حرف ها چه فرقی می کند؟ بیمار، بیمار است حالا چه پزشک باشد، چه باغبان یا آشپز...)
- پروانه، چرا اینقدر ساکت هستی؟
- فکر کردم شما دارید از این موسیقی اصیل لذت می برید، نخواستم با حرف زدن اوقات خوشتان را بهم بزنم.
- گرچه من به موسیقی خیلی علاقه دارم، ولی بدم نمی آید تعریف های ترا هم بشنوم...، از محمد و دختر خاله اش بگو، بالاخره محمد نفهمید که تو از گذشته ی آن دوتا خبر داشتی؟
- چرا، فکر می کنم بعد از حرف هایی که به او زدم همه چیز را فهمیده است. در کل پسر باهوش و دانایی است.
- بله، من هم معتقدم که جوان زیرک و فهمیده ای است... حالا که دیگر همه چیز به خیر و خوشی گذشت ولی اگر جریان طور دیگری پیش می رفت و تو از حقیقت مطلع نمی شدی، می خواستی چه جوابی به محمد بدهی؟ این سوال همینطور به صورت ابهام در ذهن مو باقی مانده.
- باور کنید محمد هم عین سوال شما را از من پرسید؟
- جدا؟! خوب تو چه گفتی؟
- واقعیت را، در حالیکه می خندیدم، به او گفتم، شما باید خیلی از بنفشه متشکر باشید چون هیچ بعید نبود که من به پیشنهاد شما جواب مثبت بدهم و آن وقت حسابی دچار دردسر می شدید.
دکتر ناخودآگاه به وجد آمد و با هیجان خاصی پرسید:
- خوب او چه گفت؟
- چیزی نگفت فقط تا بناگوش قرمز شد و نگاهش را به زیر انداخت.
صحبت در مورد محمد و خلق و خوی استثناییش گل انداخته بود که دکتر؛ با احتیاط به یک فرعی پیجید و کمی بالاتر مقابل یک مجتمع مسکونی متوقف شد.
- رسیدیدم؟
- بله همین جاست می توانی پیاده شوی.
نگاهی به ظاهر خوش نما و مدرن ساختمان، این باور را برایش پیش آورد که حدسش در مورد پزشک بودن بیمار درست بوده، چون کارکنان عادی بیمارستان هرگز نمی توانستندد هزینه زندگی در چنین خانه ای را، خصوصا، در این محل بپردازند. در حالیکه همراه با دکتر رستگار قدم برمی داشت، متوجه مسیر او که به سمت پلکان می رفت شد و با اشاره به آسانسور پرسید:
- از این استفاده نمی کنید؟
دکتر لبخند زنان گفت:
- نکند آنقدر خسته شدی که نمی توانی از چند پله بالا بروی؟
- نه، من بیشتر نگران شما هستم والا...
دکتر هنوز لبخدش را حفظ کرده بود.
- امیدوارم منظورت این نباشد که من پیر شده ام و توان بالا رفتن ندارم.
- نه دکتر جان اختیار دارید، به قول قدیمی ها، دود از کنده بلند می شود.
- در این صورت بیا برویم، خوشبختانه مسیر زیاد طولانی نیست وگرنه واقعا نفس بالا رفتن از پله های زیادی را ندارم.
در طبقه دوم، روبروی در چوبی قهوه ای رنگ لحظه ای مکث کرد و همراه با نفسی که تازه می کرد انگشتش را به روی شاسی فشرد و گفت:
- دیدی گفتم زیاد دور نیست.
پروانه می خواست در جواب به او لبخند بزند اما چشمش مسیر دست دکتر را دنبال کرد و چون در بالای شاسی زنگ نگاهش به اسم صاحبخانه افتاد، لبخند از یادش رفت.
- اینجا منزل دکتر رئوف است؟!
همزمان با این سوال که از ذهنش گذشت، در باز شد و بیتا را در عین ناباوری مقابل خود دید. انگار هردوی آنها از دیدن هم جا خورده بودند اما این حالت زیاد طول نکشید، پروانه با علاقه دستهایش را برای بغل گرفتن او از هم باز کرد و بیتا با خوشحالی غیر قابل تصوری خود را به آغوش او انداخت. در آن میان نگاه زیرکانه و لبخند مرموز دکتر رستگار از همه دیدنی تر بود. او صبورانه منتظر ماند تا آنها مفصل از حال هم باخبر بشوند بعد هر دو را به داخل ساختمان هدایت کرد و از بیتا پرسید:
- بابا حالش چطوره؟
بیتا دست پروانه را محکم چسبیده بود.
- هنوز توی تخت خوابه، نمی تونه از جاش بیاد پایین.
دکتر به پروانه نگاه کرد و آهسته گفت:
- فکر می کردم نباید بیماریش را سرسری گرفت، اینطور نیست باید یک فکر اساسی کرد.
بعد به طرف بیتا متمایل شد و در حینی که لپ او را می کشید، لبخندزنان گفت:
- خود تو چطوری عزیزم؟

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بیتا خودش را بیشتر به پروانه چسباند و با قیافه ای نگران گفت:
- من خوبم ولی... واسه بابا ناراحتم.
پروانه مقابلش زانو زد و بوسه ای گونه اش برداشت:
- ناراحت نباش عزیزم، بابا خیلی زود خوب می شود.
- پس چرا تا حالا خوب نشده؟ الان چند روزه!
پروانه محکم او را بغل گرفت، قیافه ی معصوم و غمگینش باعث شده بود چیزی در گلوی پروانه گره بخورد.
- حالا که دکتر اینجاست مطمئن باش حال او خیلی زود خوب می شود، من و تو هم باید مثل دوتا پرستار خوب به او کمک کنیم... حاضری؟
چهره ی بیتا از هم باز شد:
- آره.
پروانه دستپاچه به نظر می رسید، گرچه از زمان آشنایی با دکتر رئوف و بیتا، همیشه دلش می خواست بداند آنها در چه جور جایی زندگی می کنند اما، در این لحظه حوصله ی کنجکاوی نداشت و بدون توجه به اطراف، در پی دکتر به راه افتاد، با این حال کنار در نیمه باز اطاق خواب متوقف شد. از این زاویه می توانست بیمار را که بی حال و رنگ پریده به خواب رفته بود تماشا کند. سیمای او در زیر لایه ای از ریش تکیده به نظر می رسید، در این حالت از آن غرور همراه با خشونت اثری نبود. صدای نرم دکتر رستگار پلک های سنگین او را به سختی از هم جدا کرد. داشت نبضش را لمس می کرد.
- امیدوار بودم امروز بهتر شده باشی ولی می بینم خیال نداری دست از سر این بیماری برداری.
پیدا بود رئوف تلاش می کند در مقابل لحن طنزگونه ی همکارش، متبسم باشد به زحمت گفت:
- این را به حساب خوش شانسی من بگذارید.
- زیاد هم بدشانس نیستی، دستکم فرصت داری در ایام تعطیلات حسابی استراحت کنی، پس من چه بگویم که تمام وقتم در بیمارستان گذشت؟
- دلم نمی آید این پیشنهاد را بکنم ولی حاضرم جایمان را با هم عوض کنیم...
- به شرط اینکه پرستار خوشگل و ملوسی مثل بیتاجان و یک پرستار باتجربه مثل خانم پرستویی را برای نگهداری من اختصاص بدهید حرفی ندارم... شما دو نفر چرا بیرون ایستادید؟ رودربایستی نکن پروانه جان، بیا تو.
ظاهرا دکتر رئوف از مشاهده ی پروانه جا خورده بود، چشمان بی رمق اما متعجبش که اینطور نشان می داد. سلام آهسته ی او را کوتاه جواب داد و دوباره به سمت دکتر رستگار برگشت و گفت:
- نباید خانم پرستویی را به زحمت می انداختید...
سرفه امانش نداد، انگار درد می کشید، قیافه اش درهم شد و قفسه ی سینه اش را فشرد.
دکرت رستگار در حالیکه به صدای ریه های او گوش می داد، گفت:
- پرستاری کار کشته تر از او سراغ نداشتم... از این گذشته تو به یک مداوای درست و حسابی نیاز داری... پروانه جان، لطفا این آمپول را برای تزریق حاضر کن.
دکتر رئوف آماده ی مخالفت بود اما، رستگار مانع شد.
- عفونت ریه های تو حادتر از آن است که بشود با مصرف قرص و کپسول مداوایش کنیم، پس بگذار با تزریق کار را سریعتر پیش ببریم.
پروانه به بهانه ای بیتا را از اتاق بیرون فرستاد و سرگرم انجام وظیفه شد. برای اولین بار احساس می کرد به سختی می تواند عمل تزریق را انجام بدهد، دستش به شدت می لرزید. بعد از پایان کار، او نیز به سرعت از اتاق بیرون رفت. بیتا را در آشپزخانه پیدا کرد، در آن حال نتوانست مانع کنجکاویش بشود. بهم ریختگی آنجا در همان وهله ی اول به چشم می خورد. قوطی های خالی کنسرو، خورده های نان ماشینی، ظروف شسته نشده درون ظرفشویی و چیزهایی از این قبیل او را به شک انداخت. برای همین از بیتا پرسید:
- تو و بابا در این چند روز تنها بودید؟!
- آره، همون روز که می خواستیم بریم شمال، خاله گلین مرخصی گرفت، گفت می خواد بره زیارت، بهزاد جون گفت تا آخر سیزده هر جا دلت می خواد برو.
آه از نهاد پروانه بلند شد. چطور می توانست باور کند که بیتا در تمام این مدت با یک مریض بدحال به تنهایی سر کرده است!
- پس چرا با من تماس نگرفتی؟ اگر خبرم کرده بودی نمی گذاشتم تنها باشی.
- من به بابا گفتم... ولی اون گفت، توی ایام عید نباید مزاحم شما بشیم.
پروانه نفهمید چرا اینطور دگرگون شد، بیتا را محکم در بر گرفت و اشک ریزان آهسته با خود گفت. (این گناه را هیچ وقت نمی بخشم.)
************
فصل نوزدهم قسمت دوم


علی رغم مخالفت های رئوف، دکتر رستگار او را برای مداوا به بیمارستان منتقل کرد. یک اطاق خصوصی در طبقه دوم برایش در نظر گرفت و از پروانه و میترا خواست که به طور ویژه مراقب حال او باشند. با جابجایی رئوف، بیتا هم همراه پروانه راهی منزل آنها شد، خیال دکتر از جانب او کاملا آسوده بود چرا که می دانست هیچ جا مطمئن تر از منزل آقای پرستویی نیست.
صبح روز بعد، پروانه به محض ورود سرگرم تحویل گرفتن بخش ها از شیفت قبلی و انجام امور شد. ظاهرا نیازی نبود از حال دکتر رئوف بپرسد چون تمام صحبت هایی که در اطرافش می شنید به او مربوط می شد.
(راستی به ملاقات دکتر رفتی؟ دیشب حالش خیلی بد بود با این حال وقتی مرا دید خوشحال شد. من امروز صبح به او سر زدم، فکر کردم بد نیست برایش گل ببرم اما دیدم یکی زرنگتر از من بوده، پس آن دسته گل کنار تخت را تو گرفته بودی؟ دست خالی که درست نبود به دیدنش بروم برای همین تلفنی به گل فروشی سفارش دادم، قشنگ بود نه؟ ولخرجی کرده بودی، دکتر آراسته هم عین گل های ترا سفارش داده بود، از دیروز تا به حال او بیشتر از دیگران ملاقاتش رفته. حق دارد از این فرصت استفاده کند، اگر زودتر نجنبد پیردختر می شود.)
صدای خنده ی آرام آنها لب های پروانه را نیز به تبسمی از هم باز کرد. دو ساعت از ورودش به بیمارستان می گذشت با این حال هنوز به دیدن دکتر نرفته بود. صدای دکتر رستگار نگاه او را از روی لیستی که در دست داشت به سمت خود کشید.
- خانم پرستویی حال همکارمان چطور است؟ فکر نمی کنی مداوا در اینجا تاثیرش را گذاشته باشد؟
- متاسفانه من هنوز فرصت نکردم به ملاقات دکتر بروم، برای همین از حالش خبر ندارم.
لحنش شرمنده به گوش رسید خصوصا که او جرئ آن دو نفری بود که باید مرتب از حال بیمار باخبر می شد.
دکتر رستگار از بالای عینک ذره بینی اش نگاه عجیبی به او انداخت و با حالت خاصی پرسید:
- جدا؟!
احساس کرد در نگاه دکتر شیطنت خاصی موج می زند، سرش به زیر افتاد و با چهره ای گلگون گفت:
- الان می خواستم داروهایش را ببرم.
- پس با هم برویم چون من قصد دارم حالش را بپرسم.
در بین راه پروانه یواشکی نگاهی به اطراف انداخت، انگار موضوع خاصی فکرش را به خود مشغول کرده بود و از تاثیر آن چهره اش بشاش تر از قبل به نظر می رسید. همزمان با نزدیک شدن آنها، در باز شد و دکتر آراسته از آنجا بیرون آمد. رستگار به گرمی احوالش را پرسید و سپس از حال دکتر رئوف جویا شد. آراسته گویی معاینه ی دقیقی از او به عمل آورده توضیح داد:
- از نظر جسمی کاملا ضعیف شده، شاید به خاطر اینکه بیماریش بیش از حد معمول طول کشیده، اما به ترتیبی که الان مداوا می شود فکر می کنم به زودی سلامتیش را بدست بیاورد.
- امیدوارم اینطور باشد، از این گذشته حضور همکاران دلسوز و صمیمی خودش اثر بسزایی دارد، اینطور نیست؟
آراسته با لوندی خاصی خندید و گفت:
- اتفاقا این یکی به مراتب موثرتر است... فعلا با اجازه.
ابتدا رستگار داخل شد و به دنبال او پروانه، با ورود آنها، نگاه رئوف به آن طرف متمایل گشت.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر دکتر.
سلام آرام پروانه میان احوالپرسی آندو مشکل شنیده می شد با این حال رئوف متوجه شد و پاسخش را به نرمی داد.
- امیدوارم با آوردنت به اینجا مرتکب خطا نشده باشم، اینطور که شنیدم تعداد ملاقات کنندگان چنان فشرده است که فرصت استراحت پیدا نمی کنی.
- همکاران همه محبت دارند ضمنا مراقبت ها در اینجا چنان دقیق است که احتمالا زودتر از آن که فکر می کردم روبراه خواهم شد.
- همه ی ما امیدواریم که تو هر چه زودتر سلامتی ات را بدست بیاوری، البته برای برخاستن عجله نکن، هنوز حرارت بدنت خیلی بالاست ضمن اینکه ضعیف هم شدی. من الان عکس ریه هایت را بررسی کردم، خوشبختانه بیماری آنقدرها پیشرفت نکرده و می شود با یک دوره مداوای منظم عفونت را کاملا از بین برد ولی تا آنوقت همین جا مهمان ما هستی... خوب مثل اینکه خانم پرستویی قصد دارد تزریق بعدی را انجام بدهد، من فعلا مرخص می شوم اگر مساله ی خاصی پیش آمد می توانی مستقیما با اتاقم تماس بگیری... فعلا کاری نداری؟
- نه متشکرم دکتر، واقعا به خاطر همه ی زحماتتان ممنونم.
- اینقدر تعارف نکن، فراموش کردی ما چقدر به وجودت نیاز داریم، سعی کن زودتر خوب بشوی... راستی پروانه، بعد از تزریق سعی کن حرارت بدنش را پایین بیاوری.
پروانه داشت سرنگ را از محلول پنی سیلین پر می کرد، در همان حال آهسته گفت:
- چشم دکتر.
بعد از رفتن دکتر رستگار، یک بار دیگر آن دستپاچگی و لرزش دست به سراغش آمد.
- دکتر، لطفا آرام باشید، اینطور که شما عضله تان را منقبض کردید تزریق مشکل انجام می شود.
- می تونم خواهش کنم برای نوبت بعدی یکی از پرستارهای مرد را مامور این کار کنید؟

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- اگر کسی در دسترس بود حتما این کار را می کنم... حالا قبل از اینکه برگردید لطفا کمی این قسمت را با دست مالش بدهید.
وقتی به حال عادی برگشت، پرسید:
- راستی حال بیتا چطور است دلتنگی نمی کند؟
برای اولین بار نگاهش به او افتاد و گفت:
- از جهت بیتا خیالتان کاملا راحت باشد، نه تنها دلتنگ نیست بلکه کلی هم به او خوش می گذرد.
- نمی خواست مرا ببیند؟
- چرا می خواست ولی، فکر کردم هرچه از محیط بیمارستان دور باشد برایش بهتر است.
- منظورتان این است که من امروز اصلا او را نمی بینم؟
پروانه وسایلش را جمع آوری کرد و خود را که آماده ی رفتن نشان داد، در حین خروج به عقب برگشت و گفت:
- امروز عصر همراه خانواده ام به ملاقات شما می آید... سوال دیگری ندارید؟
دکتر به (نه) کوتاهی اکتفا کرد و آنقدر او را پایید تا از در خارج شد. دقایقی بعد همراه با ظرفی از محلول آب و الکل و اسفنج به آنجا بازگشت.
قبل از انجام هر کاری صدای معترض دکتر، او را به خود آورد.
- می خواهید چه کار کنید؟!
- می بینید که باید شما را کمپرس کنم.
- شما؟!!
- خوب مسلم است که من باید این کار را بکنم!
- من نیازی به کمپرس ندارم.
- ببینید دکتر، در مواقع عادی من از شما دستور می گیرم ولی در حال حاضر شما فقط یک بیمار هستید و من از دکتر معالجتان دستور می گیرم، دیدید که دکتر رستگار چه گفت.
- در این صورت یک پرستار مرد خبر کنید... لطفا.
- فراموش کردید ایام تعطیلات است؟ در حال حاضر فقط چهار نفر از پرستاران زن در این بخش هستند، اگر ناراحت هستید می توانم یکی از آنها را خبر کنم.
ظاهرا رئوف چاره ای جز تسلیم نداشت، گرچه در تمام مدتی که دست و پایش خنک می شد چشمهایش محکم بسته بود و نارضایتی از قیافه اش می بارید.
****************
فصل نوزدهم قسمت سوم


- به به خانم پرستویی، می بینم که طبق معمول سخت مشغول کار هستید... عید شما مبارک.
- سلام آقای دکتر، سال نوی شما هم مبارک، مسافرت خوش گذشت؟
- جای شما واقعا خالی بود، از زمانی که به ایران برگشتم دلم می خواست شهر شیراز را از نزدیک ببینم، حالا می فهمم که چرا به شهر گل و بلبل معروف است.
- حق با شماست، شیراز شهر زیبایی است، خواهر من آنجا زندگی می کند.
- شما چطور، در این مدت جایی نرفتید؟
- نه متاسفانه فرصت نشد.
- ولی پیداست که بهار تاثیر خودش را گذاشته، رنگ و رویتان خیلی بهتر از سابق شده...
- متشکرم، این نظر لطف شماست، اجازه ی مرخصی می دهید؟
- کجا با این عجله؟ تازه می خواستم از دیدنی های شیراز برایتان تعریف کنم.
- می بخشید که وقت ندارم، باید داروهای دکتر رئوف را سروقت به او بدهم.
- دکتر رئوف؟! مگر او بیمار شده؟!
- فکر می کردم شما خبر دارید.
- من همین چند دقیقه پیش وارد بیمارستان شدم، از کی بیمار است؟!
- از همان اولین روزهای عید، همه چیز از یک سرماخوردگی شروع می شود، گویا دکتر بعضی وقت ها دچار حساسیت فصلی می شدند، این بار هم موضوع را به آن ربط می دهند غافل از اینکه دچار عفونت شدید ریه شده بودند. متاسفانه سهل انگاری و بستری شدن در منزل، باعث پیشرفت بیماری می شود الان مدت پنج روز است که در بیمارستان بستری هستند، خوشبختانه بعد از تلاش های زیاد علائم برطرف شدن عفونت پدیدار شده و ما امدواریم به زودی دکتر را مثل سابق سرحال ببینیم.
- عجب ماجرای ناراحت کننده ای، لازم شد همین الان به دیدنش بروم، از نظر شما اشکالی ندارد؟
- نه دکتر خواهش می کنم بفرمایید، لطفا از این طرف.
رئوف با مشاهده ی آن دو دست از مطالعه کشید و با دوست همکارش که احوال او را به گرمی می پرسید، مشغول خوش و بش شد.
پروانه نگاهی به سینی صبحانه انداخت، تقریبا دست نخورده مانده بود. شمسا گفت:
- نبینم بیمار باشی دکتر.
- روزگار است دیگر، بعضی حوادث اجتناب ناپذیر است، گرچه زیاد هم بد نشد، با وضعی که پیش آمد پی بردم که بیماران بینوای ما از دست پرستاران بدخلق و اخمو چه می کشند.
شمسا از این حرف به خنده افتاد و نگاهی به پروانه که مشغول دادن داروها بود انداخت.
پروانه گفت:
- در این صورت این قرص ها و صبحانه ی کاملتان را بخورید والا مجبور می شوید مدت بیشتری وجود پرستارهای اخمو را تحمل کنید.
در این مدت برای اولین بار چهره ی او به تبسمی از هم باز شد.
- کپسولها را می خورم اما برای خوردن صبحانه اصرار نکنید، اصلا اشتها ندارم.
- هرطور که مایلید، یا صبحانه، یا سرم غذا، اگز لجبازی کنید چاره ای جز نصب سرم ندارم.
- نگفتم؟ می بینی چقدر مستبد هستند، حرف، حرف خودشان است.
- بی انصافی نکن دکتر، آنقدرها هم موقعیت ات بد نیست.
پروانه از دری که به حمام باز می شد داخل رفت. دقایقی بعد صدای ریزش آب که با شدت درون وان می ریخت به گوش رسید. ظاهرا هر دوی آنها کنجکاو بودند که ببینند او مشغول چه کاری است. با خروج او، دکتر رئوف پرسید:
- خانم پرستویی دیگه چه نقشه ای دارید؟
به جای پاسخ او، رو به شمسا کرد و گفت:
- در کمال شرمندگی باید اعلام کنم که وقت ملاقات تمام است، دکتر باید حمام آبگرم بگیرند، شاید بعد از آن اشتهایشان باز بشود.
رئوف با نارضایتی گفت:
- خانم پرستویی من هنوز آنقدرها توان ندارم، نمی شود این برنامه را به بعد موکول کنید؟
- دکتر شما که بهتر از همه می دانید، استحمام یکی از مراحل درمان است، تازه نیازی نیست که شما فعالیتی کنید...
- منظورتان را نمی فهمم.
- من از آقای امیری خواستم تا ده دقیقه دیگر اینجا باشد، او به وظیفه اش کاملا آشناست پس جای نگرانی نیست، حالا لطفا آرام از جایتان بلند شوید، تا رسیدن آقای امیری فرصت دارید کمی در وان آب گرم استراحت کنید.
شمسا آماده ی رفتن بود، در حین خروج همراه با خنده ی موذیانه ای گفت:
- باز هم ناشکری می کنی؟
*************
با ضربه ی کم جانی به در، بیتا سرحال تر از همیشه داخل شد و خود را به آغوش پدر انداخت. رئوف پس از گرفتن چند بوسه ی پرمهر از گونه اش، همانطور که نوازشش می کرد پرسید:
- امروز تنها آمدی؟
- نه، بابای پروانه جون و خودش توی اتاق دکتر هستن، همین الان میان بالا، بیا، اینارو بگیر لباساتو عوض کن، می خوایم بریم خونه.
- عروسک قشنگم، از کجا فهمیدی من به لباس تمیز نیاز دارم؟
- پروانه جون گفت...، امروز با هم رفته بودیم خونه، باید خودت بیای ببینی چیکارا کردیم.
- خوب تعریف کن ببینم چیکار کردید؟
- نه نمی شه، پروانه جون گفته باید رازدار باشم.
دکتر از سر شوق خندید:
- پس این یک رازه؟
- بله که رازه... اگه بدونی خونه چقده قشنگ شده.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- پس لازم شد عجله کنم، تو همین جا باش تا من لباسهایم را عوض کنم. همزمان با ورود پروانه و پدرش، رئوف آماده ی حرکت بود. او انتظار این همه محبت را از سوی خانواده ی پرستویی نداشت، در حرکاتش که با شرم همراه بود شوق عجیبی موج می زد. پروانه سرگرم جمع آوری وسایل او بود، در لباس غیرفرمش، شادابتر از همیشه به نظر می رسید.
هنگام خروج دست در دست بیتا، پیشاپیش در حرکت بود. دکتر در حال قدردانی از کارکنان بخش و آنهایی که به بدرقه اش آمده بودند، آرام قدم برمی داشت. مشاهده ی این صحنه بازتاب متفاوتی در حاضرین داشت.
دکتر رستگار از دیدن صمیمیت پروانه و بیتا به وجدآمده بود و به عکس دکتر آراسته، ترش رویی نشان می داد و از عمد وجود پروانه را نادیده می گرفت. در بین همکاران پروانه هم بعضی ها با کنجکاوی و برخی با حسادت تماشاگر این صحنه بودند.
خودروی آقای پرستویی در پارکینگ انتظار آنها را می کشید. رئوف صندلی جلو را اشغال کرد و پروانه و بیتا در صندلی عقب جای گرفتند. در حین حرکت پدر پروانه رشته کلام را به دست گرفت و از نعمت سلامتی گفت و اینکه آ دمها تا در بستر بیماری نیفتند قدر سلامتیشان را نمی دانند. دکتر در تاثیر صحبت های او گفت:
- این عین واقعیت است و من حالا می فهمم که هیچ چیز در دنیا عزیزتر و گران بها تر از تندرستی نیست.
- به خصوص اگر بیمار مجبور باشد پرستارهای اخمو را هم در کنار خود داشته باشد تحمل درد به مراتب سخت تر می شود.
لحن طنزآلود پروانه، نگاه دکتر را به عقب کشید. د همان حال سیمایش به لبخندی از هم باز شد و گفت:
- ولی از حق نگذریم که از تاثیر وجود همان هاست که بیماران زود شفا پیدا می کنند... راستی آقای پرستویی، هیچ خبر دارید که دختر خانم شما، پرستار بی نهایت سخت گیر و لجوجی است؟
پدر پروانه به خنده افتاد:
- جدا؟!
- باور کنید.
- حتما این خصلتش به مادرش رفته چون من آدم انعطاف پذیر و رامی هستم.
- قبل از بستری شدن از نحوه ی رفتار او با بیماران شنیده بودم اما هرگز آن را تجربه نکرده بودم.
پروانه گفت:
- پس این تجربه را به خاطر بسپارید که بعد از این هوس بیمار شدن نکنید.
- از همه ی این حرف ها که بگذریم، من سلامتی ام را مدیون زحمات شما هستم، با مرخص شدن من، شما هم می توانید یک نفس راحت بکشید. لااقل از دست نق و نوق هایم آسوده می شوید.
- برای من فرق زیادی نمی کند، چون به ایرادگیریهای شما عادت دارم. فراموش نکنید مدت هاست خوردفرمایش هایتان را به عنوان پزشک بخش، اطاعت می کنم بی آنکه گلایه ای داشته باشم.
آقای پرستویی از صراحت کلام دخترش متعجب بود با این حال از تاثیر خنده ی دکتر، به خنده افتاد.
- دیدید آقای پرستویی، بالاخره پروانه خانم حرف دلش را زد.
- تا به حال نمی دانستم دل پری از دست شما دارد، ظاهرا بیماری شما هم فرصتی پیش آورده تا دق دلش را حسابی بر سرتان خالی کند.
پروانه با لحن گله مندی گفت:
- خیلی ممنون که طرفدار من هستید.
پدرش یکی از دست ها را بالا برد و با لحن سرخوش گفت:
- من بی طرف هستم، لطفا تیغه ات را از بیخ گردنم بردار...
تا رسیدن به مقصد، صحبت ها همچنان ادامه داشت. هر از گاهی هم بیتا کنار گوش پروانه نجوایی می کرد که هر دو با هم می خندیدند. دکتر گرچه کاملا سلامت به نظر می رسید اما هنوز در حرکاتش نوعی ضعف و سستی دیده می شد. هنگام بالا رفتن از پلکان، آقای پرستویی دوشادوش او راه می رفت و مراقب بود که حادثه ای پیش نیاید. پروانه و بیتا، زودتر خود را به در آپارتمان رساندند و آن را برای ورود آنها گشودند.
بر روی در، حلقه ی کوچکی از گلهای خوش رنگ نصب شده بود و زیر آن نوشته ای با کلام کودکانه به چشم می خورد. (باباجون به منزل خوش آمدی) نگاه دکتر با دیدن آن، حالت خاصی به خود گرفت و دخترش را با محبت نوازش کرد و به پاس قدردانی به سمت پروانه برگشت. بیتا دست او را کشید و با خود به درون برد و گفت:
- ببین پروانه جون چقده زحمت کشیده.
چشمان دکتر هاج و واج در اطراف به گردش درآمد. محیط خانه از تمیزی برق می زد، جای بعضی از وسایل تغییر کرده بود و به صورت جدید نمای بهتری به داخل ساختمان داده بود. وجود شاخه های گل و عطر خوش غذایی که در فضا به مشام می رسید او را چنان به نشاط آورد که بی اختیار گفت:
- شما مرا حسابی غافلگیر کردید!
بیتا با خوشحالی دست های کوچکش را به دور او حلقه کرد و گفت:
- خدارو شکر که خوب شدی بهزاد جون.
دکتر خم شد و در سکوت او را بغل گرفت.
پروانه به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفت، نمی خواست آنها ریزش اشک هایش را ببینند.
دکتر به آرامی بر روی یکی از مبلها لم داد و بیتا به دنبال پروانه رفت تا در آوردن کیک، او را یاری کند. در حالیکه ظرف کیک را حمل می کرد گفت:
- امروز من و پروانه جون واسه شما جشن گرفتیم، اینم کیکش.
رئوف در حال برداشتن فنجان چای آهسته گفت:
- پس دلیل غیبت امروزتان این بود؟ فکر کردم از دست ناله های من خسته شدید.
پروانه متوجه بیتا شد که کیک را به پدرش تعارف می کرد، برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
- حتما تمام کیک را بخورید چون بعد از آن نوبت داروهایتان است.
- بعد از این هم باید سعی کنم مثل پدرتان انعطاف پذیر باشم... برای شروع، هرچه شما بگویید.
پروانه نتوانست پوزخندش را مهار کند.
آقای پرستویی که به دستشویی رفته بود، دقایقی بعد به جمع آنها اضافه شد و در حین برداشتن فنجان چای گفت:
- پروانه جون، چایت رو بخور تا حرکت کنیم، دکتر نیاز به استراحت دارد، نباید زیاد وقتش را بگیریم.
- کجا آقای پرستویی؟ با این بوی خوش غذایی که در هوا پیچیده مگر من می گذارم بدون صرف شام از اینجا بروید.
- ولی امشب شما باید استراحت کنید، از این گذشته، مادر پروانه منتظر ماست، دلواپس می شود، انشاالله صرف شام بماند برای یک فرصت دیگر.
- من هیچ بهانه ای را از شما نمی پذیرم. همین الان می روید خانم پرستویی و احسان را می آورید، مگر قرار نیست امشب را جشن بگیریم؟
بیتا دست پروانه را محکم گرفته بود، با حالتی معصومانه گفت:
- بابا راست می گه پروانه جون، اگه شما برید ما تنها می شیم.
پروانه منتظر عکس العمل پدرش بود، وقتی موافقت او را دید به سمت دکتر برگشت و گفت:
- به شرط اینکه شما رودربایستی را کنار بگذارید و کاملا استراحت کنید.
با رفتن پدر، او و بیتا هم به آشپزخانه رفتند تا مخلفات شام را مهیا کنند. در آن بین به یاد مطلبی افتاد و چند قرص همراه با لیوان آب را به دست بیتا سپرد که به دکتر برساند...
قسمت نوزدهم قسمت آخر

سرگرم تزيين ظرف سالاد بود که وجود شخصي را پشت سر احساس کرد. رئوف به درگاه آشپزخانه تکيه داشت و در سکوت حرکات او را تماشا مي کرد. به محض آنکه چشمش به او افتاد، گفت:
- آمدم ببينم چيزي کم و کسر نداريد، يک رستوران همين نزديکي هاست اگر فکر مي کنيد غذا به مقدار مافي نيست تلفني مي توانيم به آنجا سفارش بدهيم.
- شما نگران اين مسايل نباشيد، اولا که همه چيز به اندازه لازم هست و چيزي کم نداريم، ثانيا مگر قرار نبود شما استراحت کنيد؟
-اينقدر سخت نگيريد، هوس کردم کمي قدم بزنم، مي بينيد که حالم زياد هم بد نيست.
- ولي اگر احتياط نکيند بد مي شود...
بيتا وارد آشپزخانه شد و با خوشحالي گفت:
- پروانه جون ميزو چيدم.
- آفرين عزيزم...، حالا اين ظرف سالاد رو هم ببر بگذار روي ميز... مواظب باش.
بيتا با احتياط به راه افتاد، انگار مسئوليت سنگيني برعهده گرفته بود و از اين حيث راضي و خشنود به نظر مي رسيد، دکتر با تماشاي او، رو به پروانه کرد و گفت:
- به خاطر تمام زحماتي که براي من و بيتا کشيديد ممنونم، ظاهرا اين چند روز از بهترين روزهاي زندگي او بوده، خيلي سرحال و شادابتر از قبل شده.
- اميدوارم اينطور باشد، در اين مورد من و بيتا وجه اشتراک داريم چون من که از بودن در کنار او لذت مي برم.
- پروانه جون، سالادو گذاشتم.
- خوب فعلا استراحت مي کنيم تا بقيه از راه برسند، بعد غذاها را مي کشيم... بيتا جان، تو گرسنه نيستي؟ مي توانم غذاي تو را زودتر بکشم.
- نه، دوست دارم با شما شام بخورم.
- باشه عزيزم هر طور که دوست داري.
- بابا بهزاد، مي بيني که چقد خوبه که پروانه جون اينجاس، نمي شه يه کاري کنيم که هميشه پيش ما بمونه؟
پروانه داشت دوشاخه کتري را به برق مي زد که صداي دکتر را شنيد.
- چرا نمي شود، اتفاقا فکر خوبي است، البته... به شرط اينکه پروانه خانم رضايت بدهد.
پروانه به سمت او برگشت، قيافه اش معذب و لپ هايش برافروخته به نظر مي رسيد. گويا مي خواست پيزي بگويد که قبل از او بيتا گفت:
- پروانه جون رضايت مي دي؟
پروانه سر او را بغل گرفت و با نرمش خاصي گفت:
- موضوع آنقدر هم که تو فکر مي کني ساده نيست، آقاي دکتر خودشان مي دانند که من نمي توانم با شما زندگي کنم.
بيتا سرش را بلند کرد و همانطور که مستقيم نگاهش مي کرد، پرسيد:
- چرا نمي توني؟
به جاي پروانه، دکتر گفت:
- شايد براي اينکه هنوز نمي تواند گذشته را کاملا فراموش کند... ولي موضوع اينجاست که ما قصد نداريم شما را از خاطرات گذشته جدا کنيم، فقط مي خواهيم تنهاييتان را با ما تقسيم کنيد و در تنهايي ما شريک باشيد.
اين بار نگاه پروانه حالت کنجکاوي داشت.
- منظورتان را نمي فهمم!
- بيتاجان فکر مي کنم برنامه ي بچه ها شروع شده، نمي خواهي کارتون تماشا کني؟
بيتا در عين بچگي داناتر از سن و سال واقعيش به نظر مي رسيد، او آرام از آشپزخانه خارج شد گرچه پيدا بود شديدا مايل است بداند پدرش مي تواند پروانه را متقاعد کند يا نه... با رفتن او، دکتر دوباره رشته ي کلام را بدست گرفت.
- در واقع مدت هاست که من دنبال فرصتي مي گشتم که درباره موضوع مهمي با شما صحبت کنم و امروز خوشبختانه بيتا مقدمات کار را برايم فراهم کرد. مراحل اين جريان مربوط به هر سه ي ماست اما، جواب نهايي فقط به شما بستگي دارد... از زمانيکه بيتا با شما آشنا شد، واکنش هاي چشم گيري در رفتارش پيدا شد، حالت هايي که بي نهايت برايم خوشايند است و مي دانم که همه ي اينها از برکت وجود شماست. حتما تا به حال فهميديد که او چه ارزشي براي من دارد، در حقيقت تنها سرمايه ي سالهاي از دست رفته ي زندگيم اوست و حاضرم هر چه دارم براي خوشبختيش بدهم...
انگار دکتر از ايستادن خسته شده بود، او يکي از صندلي هاي ميز آشپزخانه را کنار کشيد و پس از آنکه روي آن لم داد، دوباره شروع به صحبت کرد.
- متاسفانه او از زماني که خود را شناخت از وجود مادر بي بهره بود و با تمام تلاشي که من مي کردم، هرگز اين کمبود برايش جبران نشد و حالا هر چه بزرگتر مي شود، بيشتر پي مي برم که چقدر به وجود يک مادر مهربان و دلسوز نياز دارد... بعد از آشنايي با شما، اين حقيقت بهتر آشکار شد... باور نمي کنيد که او چطور مدام درباره شما حرف مي زند و چطور شما را الگوي خودش قرار داده، البته حق دارد چون شما هم در تمام اين مدت محبتتان را بي دريغ نثارش کرديد و حتي بيشتر از يک مادر واقعي برايش نگران بوديد... حقيقتش محرک اصلي اين پيشنهاد، همين مسايل بود والا خبر داشتم که شما ديگر خيال ازدواج نداريد.
پروانه لحظه اي به آنچه شنيده بود فکر کرد وبعد با صداقتي که در کلامش پيدا بود گفت:
- من کتمان نمي کنم که بيتا را با تمام وجود دوست دارم، ولي اين دليل نمي شود که بتوانم مسئوليت يک زندگي زناشويي را قبول کنم... شما که از همه چيز خبر داريد.
- در مورد گذشته ي شما، من همه چيز را مي دانم و براي وفاداريتان به گذشته احترام خاصي قايلم، براي همين است که از شما توقع ندارم همسر واقعي من باشيد. چطور بگويم...؟ من مي خواهم فقط با ما زندگي کنيد همين و بس، ما مي توانيم مثل دو دوست در يک جا با هم باشيم و هيچ مشکلي براي هم پيش نياوريم، مهم اين است که شما و بيتا کنار هم باشيد.
- پيشنهاد عجيبي مي کنيد! مثل اينکه سالها زندگي کردن در آمريکا شما را پاک غرب زده کرده... دکتر فراموش کرديد که ما ايرانيها چنين زندگي را به هيچ وجه نمي پذيريم، اميدوارم هنوز به خاطرتان مانده باشد که ما براي خودمان فرهنگ خاصي داريم که با اينطور درخواست ها اصلا جور در نمي آيد.
براي دادن جواب لحظه اي مکث کرد، سعي داشت پوزخندش را پنهان کند. کمي بعد با صدايي آرام و لحني شمرده گفت:
- پيداست برايتان سوءتفاهم به وجود آمده، شما هم خاطرتان باشد که خود من يک ايراني هستم و براي آداب و رسوممان ارزش زيادي قايلم، به خصوص در اين موارد، شما منظور مرا درست درک نکرديد، من چطور مي توانم از شما انتظار داشته باشم بدون انجام هيچ مراسمي به منزل من بياييد؟
- شما مرا پاک گيج کرديد، اگر قرار نيست ازدواجي صورت بگيرد، پس کدام مراسم بايد انجام بشود؟
- متاسفم. شايد از همان ابتدا نتوانستم منظورم را روشن ادا کنم براي همين شما سردرگم شديد. ببينيد، من مي گويم اگر شما رضايت بدهيد که با ما زندگي کنيد، مي توانيم يک پيوند ظاهري ببنديم.
- پيوند ظاهري؟!!

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- بله، يعني اينکه ما در انظار، رسما پيمان مي بنديم ولي در واقع مثل دو دوست در کنار هم زندگي مي کنيم و هيچ توقعي از هم نداريم.
چشمان پروانه از حيرت گرد شده بود و انگار حقيقت آنچه را که مي شنيد باور نداشت.
- ازدواج ظاهري! ولي اين غير ممکن است!
- چرا غير ممکن است؟ مگر يک عقد و نکاح براي محرميت، بدون داشتن هيچ نوع توقعي چه اشکالي دارد؟
- موضوع فقط اين نيست، شما بايد به بعد ها فکر کنيد، چه تضميني براي آينده هست. شما داريد به ازدواجي تن در مي دهيد که هيچ علاقه اي در آن نيست و فقط از روي مصلحت انجام مي شود، حالا آمديم يک روز به کسي برخورديد که به معناي واقعي به دلتان نشست و تصميم گرفتيد او را شريک زندگيتان کنيد، آن وقت چه؟ در آن صورت تکليف من چه مي شود؟
- اگر بخواهيم به اين تصورات فکر کنيم، اعتراف مي کنم که من هم از جانب شما همين دلواپسي را دارم... البته بعيد نيست منظور اصلي خود شما باشيد چون من از جانب خودم اطمينان کامل دارم که چنين مساله اي هرگز پيش نمي آيد، ولي در مورد شما...
پروانه پشت به او ايستاد، خود را سرگرم دم کردن چاي نشان داد ولي از لرزش دستهايش پيدا بود که حال عادي ندارد، صدايش نيز کمي لرزش داشت.
- چند وقت پيش براي شما گفتم که درباره ي آينده چه نظري دارم، فکر نمي کنم نيازي به تکرار آن باشد.
دکتر از جا برخاست، از چهره اش هيچ چيز خوانده نمي شد، با اطمينان خاصي گفت:
- پس ديگر مشکلي در بين نيست، حالا مي توانم اميدوار باشم که پيشنهادم را قبول مي کنيد؟
پروانه با شتاب به عقب برگشت:
- نه...، منظورم اين است که چند روز فرصت مي خواهم، بايد درباره ي اين موضوع بيشتر فکر کنم.
- من تا يک هفته استراحت دارم، اگر جوابتان مثبت باشد، خوشحال مي شوم در اين فرصت مقدمات کار را فراهم کنم... پس مي توانم هر چه زودتر...، مثلا همين فردا تلفني نظر شما را بپرسم؟
سر پروانه به زير خم شد، آهسته گفت:
- فردا عصر کار هستم، مي توانيد با بيمارستان تماس بگيريد.
در نگاه دکتر، بارقه اي از موفقيت و پيروزي موج مي زد، در حاليکه خود را آمده ي رفتن نشان مي داد، به نرمي گفت:
- جواب شما هر چه که باشد، مطمئنا ذره اي از صميميت ما کم نمي شود و شما و بيتا باز هم مي توانيد مثل گذشته دوستان خوبي براي هم باشيد.
فصل بيستم


ساعت از پنچ گذشته بود که با خروج ملاقات کنندگان، بيمارستان آرامش قبلي خود را بازيافت. پروانه داشت با بيمار تخت (سه) کلنجار مي رفت.
زن سي و هشت ساله اي که عمل آپانديس انجام داده بود، مي ترسيد از تخت پايين بيايد و تمام وحشتش از اين بود که مبادا بر اثر جابه جا شدن جاي زخم دهن باز کند. پروانه با صبوري خاصي گفت:
- ببين عزيزم، دست مرا بگير و آرام بيا پايين، از هيچ چيز نترس، تو بايد حتما امروز راه بروي والا بعد دچار مشکل مي شوي.
- به خدا نمي شود تکان بخورم، تا حرکت مي کنم جاي زخم تير مي کشد. مي ترسم کار دستم بدهد.
پروانه از اين همه محافظه کاري خنده اش گرفته بود اما به روي خود نياورد و گفت:
- مطمئن باش چيزي نمي شود، من مواظب هستم، حالا بيا پايين و با هم کمي قدم بزنيم.
عاقبت بعد از کلي سروکله زدن توانست او را قانع کند. داشتتوي راهرو با قدم هاي آهسته ي او را مي رفت که صدايش کردند.
- پروانه تلفن.
به بيمار گفت:
- دستت را به ديوار بگير و آهسته همين مسير را برو، من کار دارم بايد بروم.
بيمار با وحشت گفت:
- ترا به خدا ولم نکني ها... من تنهايي مي ترسم.
پروانه ناچار يکي ديگر از پرستاران را مامور او کرد، وقتي گوشي را برداشت همراه با نفس عميقي گفت:
- الو بفرماييد....
- روز بخير خانم پرستويي...
لحظه اي مکث کرد، بعد صاحب صدا را شناخت.
- سلام...، روز شما هم بخير دکتر.
- اميدوارم مزاحم کارتان نشده باشم.
- نگران نباشيد، کار مهمي نداشتم...، امروز حالتان چطور است؟
- کاملا سرحالم و کمي هم مضطرب، شما چطور؟
پروانه کلمه (مضطرب) را از عمد نشنيده گرفت.
- من هم به لطف شما بد نيستم، بيتا چه مي کند؟
- امروز پرستارش ار مرخصي برگشت، با هم رفتند کمي قدم بزنند.
- چه خوب، پس از تنهايي بيرون آمد...؟ راستي فراموش کردم به خاطر مهماني ديشب تشکر کنم، واقعا خوش گذشت.
- اين من هستم که باسد از شما تشکر کنم، از زحمات شما بود که همه چيز خوب برگزار شد... حالا ممکن است خواهش کنم اينقدر از اين شاخه به آن شاخه نپريد. فکر مي کنم به اندازه کافي منتظر ماندم...
- خوب... من نمي دانم چه بايد بگويم.
- يعني هنوز فکرهايتان را نکرديد؟
- چرا... تمام ديشب تا صبح به اين مساله فکر مي کردم.
- مي خواهيد بگوييد قبول اين موضوع تا اين حد برايتان دشوار است؟
- نه... باورش برايم خيلي سخت بود، در هر صورت تصميم نهاييم را گرفتم.
- خوب...؟
- خوب من...، يعني من نه، شما... هر وقت که مايل بوديد مي توانيد با خانواده ام درباره ي اين مطلب صحبت کنيد.
براي لحظه اي هيچ صدايي از آن سوي سيم به گوش نرسيد، کمي بعد، دکتر با هيجان عجيبي که صدايش را آسته تر به گوش مي رساند، گفت:
- متشکرم... واقعا متشکرم و قول مي دهم در آينده کاري کنم که هرگز از تصميمتان پشيمان نشويد، اگر اجازه بدهيد من همين الان با منزل تماس مي گيرم و قراري براي فرداشب مي گذارم، از نظر شما ايرادي ندارد؟
- هر طور ميل شماست، پس، فرداشب منتظرتان هستيم، فعلا خداحافظ.
- به اميد ديدار.
- راستي سلام مرا به بيتا برسانيد.
- سلام شما را همراه با يک خبر خوش به او مي رسانم... شما هم مراقب خودتان باشيد.
فصل بیست و یک قسمت اول

هوا دم کرده و خفه به نظر می رسید، قشری از ابر، مانع تابش مستقیم آفتاب می شد، با این حال از گرمی هوا کم نمی کرد، با قدمهای سنگین در میان آن سکوت وهم انگیز پیش می رفت. هیچ کس آنجا نبود، حتی پرنده ای هم پر نمی زد. نیروی مرموزی به جلو هدایتش می کرد. صدای نفس های ناآرامش تنها صدایی بود که شنیده می شد. برای دیدار او آمده بود ولی، چرا به مقصد نمی رسید؟
این گورستان هیچ نشان آشنایی نداشت. انگار برای اولین بار بود که به این مکان غریبه پا می گذاشت. رطوبت دانه های عرق را بر روی پوسته ی گردن احساس می کرد و پاهایش از حرکت باز ایستاد تا نفسی تازه کند. باز هم نگاهی به دوروبر انداخت، اینبار ترس عجیبی قلبش را لرزاند. اینجا کجاست؟!
تنهای تنها در این مکان ناشناخته چه می کرد؟! شیئی را که در دست داشت میان پنجه ها فشرد. شمع کوچکی همراه با کبریت، و باز دوباره به راه افتاد.
عاقبت رسید، چهره ی خندان کورش درون قاب عکس انگار صدایش می کرد. قدمهایش سست شد، قبر کورش کمی برآمده تر از سطح زمین، اندام کشیده ی او را در خود داشت، مرمر سبز رنگ آن یادآور رنگ زمردین چشمانش بود. شمع را در کناری قرار داد و با شعله ی ضعیف کبریت آن را آتش زد.ناگهان همه جا روشن شد، روشنی عجیبی که چشم را می آزرد. دست را چون سایه بانی بالای چشم قرار داد تا بهتر ببیند، هاله ای شفافتر از میان نور بیرون آمد نگاه متعجبش بر او خیره مانده بود، هر چه نزدیک تر می شد، ضربان قلبش محکم تر می زد. (آه کورش، این تو هستی؟) مثل همیشه خوش لباس و خندان به پیش می آمد، در یک قدمی دستهایش را از هم باز کرد، صدایش طنین خاصی داشت... (پروانه...) شوق در برگرفتن کورش، او را از جا کند، صدای فریاد شوق آلودش در هوا پیچید (کورش...) گرمی وجود او را به خوبی حس می کرد، با گلایه گفت (می دانی چند وقت است که از تو بی خبرم؟) (بی انصاف نباش، در این مدت من همیشه پیش تو بودم ولی من ناچارم... اتفاقا امروز آمدم که برای همیشه با تو خداحافظی کنم...) (خداحافظی؟! چرا...؟! می خواهی دوباره مرا با این همه نگرانی تنها بگذاری؟) (نگران نباش، تو بعد از این تنها نیستی، ببین...، این پرنده را آوردم که برای همیشه همدم تو باشد، مراقبش باش...) (چه پرنده کوچک و قشنگی، ولی این پرنده نمی تواند جای تو را... کورش... کورش... کورش کجا هستی...)
همراه با فشار دستی بر شانه اش، شخصی گفت:
- پروانه...، پروانه.
نگاهش به قیافه ی نگران مادر افتاد.
- خواب می دیدی؟
مطمئن نبود، نگاهی به دوروبر انداخت، مگر ممکن بود همه ی این حوادث در خواب اتفاق افتاده باشد؟!
دستش را بر روی چشم هایش گذاشت:
- مثل اینکه...
احتمال می داد که مادرش از حرف های او چیزی شنیده باشد.
- خیال بلند شدن نداری؟
از این پهلو به آن پهلو شد و بی حوصله گفت:
- الان بلند می شوم، کاری دارید؟
مادرش نگاهی به نیمرخ رنگ پریده اش انداخت و گفت:
- پریسا از یک ساعت پیش آمده، منتظر است بییایی با هم اطاق عقد را روبراه کنیم.
- مادر من که گفته بودم نیازی به این تشریفات نیست، شما باز دارید کار خودتان را می کنید؟
در حین صحبت متوجه نگاه ملامت بار او بود.
- تو هرچه می خواهی بگو، مگر عقد بدون سفره هم می شود؟ اگر نمی خواهی کمک کنی لطفا بهانه هم نگیر.
کمی در تخت جابجا شد و گفت:
- حالا که این طور شد هر کاری دلتان می خواهد بکنید، من که امروز گرفتارم.
موقع خروج هیچ کس نفهمید کجا می رود. قبل از ظهر بود که از ورودی گورستان داخل محوطه شد، این سمت را مثل کف دست می شناخت، بارها و بارها این مسیر را طی کرده بود. ردیف درختان کاج سایه ی خنکی داشت، چشمش به پیرمردی افتاد که بر روی یکی از قبرها، سرگرم قرائت سوره بود. به طرف چپ پیچید، از همین فاصله هم می توانست قاب عکس کورش را ببیند، عکس درون قاب داشت به رویش لبخند می زد. دسته گلی را که همراه برده بود. بر روی سنگ گذاشت و نگاهش بر چهره ی او که درست روبرویش بود ثابت ماند. با پوزخند تلخی گفت:
- پس برای همیشه ترکم کردی؟ اما فراموش نکن که تو همیشه در قلب من هستی، تا ابد.
قطره های اشک نگاهش را تار کرد و لب هایش آهسته به حرکت درآمد، داشت برایش فاتحه می خواند.
******************
در بازگشت دکتر و بیتا را در انتظار خود دید. بیتا به محض مشاهده ی او به سویش دوید. با دیدن قیافه ی غمگین پروانه، همه متوجه حال او شدند.
رئوف گفت:
- امروز آمدم تا اگر به چیزی نیاز هست تهیه اش کنیم.
صدایش گرفته به گوش رسید. پروانه گفت:
- تا اینجا هم خیلی به دردسر افتادید، مگر قرار نبود، همه چیز در عین سادگی برگزار شود؟
دکتر سعی کرد لبخند بزند:
- همیشه که از این نوع مراسم پیش نمی آید، پس بگذار همه چیز به بهترین نحو انجام شود.
- هر طور میل شماست.

منبع: www.forum.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
جواد که برای همکاری آمده بود، فنجان چای را از روی میز برداشت و گفت:
- می بینی پریسا...؟ آقای دکتر می داند چطور سر گربه را با پنبه ببرد.
همه به خنده افتادند. دکتر گفت:
- حاضرم به تو هم یاد بدهم، به شرط اینکه پریسا خانم قبل از تو زرنگی نکرده باشد.
جواد گفت:
- همین را بگو، نمی بینید چطور موم دستش هستم.
پریسا می خواست اعتراض کند که زنگ تلفن حواسش را پرت کرد. خانم پرستویی گوشی را برداشت. گویا از راه دور بود، با خوشحالی گفت:
- تویی پوران جان؟ چطوری عزیزم... قربان تو، مهدیه جان چطوره، یوسف خان، همگی خوبید؟
- خیلی ممنون، چشم و دلت روشن... الحمدلله همه سلام می رسانند... همه اینجا دور هم جمع شدیم فقط جای تو خالیه... کی؟ امشب؟... به امید خدا، چه ساعتی مادر...؟ نه و نیم، انشاالله، بابا رو می فرستم فرودگاه... خوب کردی تماس گرفتی مادر... قربان تو، اینجا همه همه سلام می رسانند، باشه یک لحظه گوشی... پروانه پوران می خواهد با تو صحبت کند.
پروانه آهسته تر از حد معمول حرف می زد، کلمات او به درستی شنیده نمی شد، بیتا کنارش لم داده بود و با زنجیر طلای زیبایی که پدرش در شب خواستگاری به پروانه هدیه داده بود بازی می کرد. رئوف با تمام زیرکی، از مضمون صحبت های دو خواهر چیزی دستگیرش نشد فقط می دید که گاهی در حین گفتگو، چهره ی پروانه از تاثیر حرفهای خواهرش گل می انداخت و با خنده ی آرامی پاسخش را می داد. سرانجام برخلاف تمام اصرارهای پروانه، خانواده و بستگان، برای مراسم او سنگ تمام گذاشتند. او که خیال داشت با لباس ساده ای در جشن حاضر شود. مقابل عمل انجام شده ی خواهرها قرار گرفت و در برابر خواهش و تمنای مادر که با قطره های اشک همراه بود، لباس زیبای عروس را به تن کرد و بر سر سفره نشست. در آن میان خاله منصور از خوشحالی آنقدر خواند و رقصید که صدایش دورگه شد و صبح روز بعد سینه اش به خس خس افتاد. در بین تمام حاضرین بیتا و مهدیه در لباس های تور سفید رنگ، مثل دو فرشته ی آسمانی به نظر می رسیدند.
رئوف نیز از ظاهر خود غافل نمانده بود. دکتر رستگار در حین خوش و بش گفت:
- امشب با این کت و شلوار شیری رنگ به نظر خیلی جوان می رسی، ببینم بیشتر از بیست و دو سه سال نداری، داری؟
رئوف که تمام آن شب لبخند از لبش دور نشده بود، در جواب گفت:
- دکترجان لااقل رقمی می گفتید که به حقیقت نزدیکتر باشد، شما یکهو ده سال از سن مرا کم کردید، برای همین مشکل کسی باور کند.
رستگار خندید و گفت:
- اشکالی ندارد، با این همسری که نصیب تو شد مطمئنم طی یک سال آینده چنان شاداب و جوان می شوی که به این رقم هم رضایت نمی دهی.
شمسا هم محیط را برای شوخی مناسب دید و گفت:
- می بینید دکتر؟ همه معتقدند که من آدم زرنگ و حرافی هستم، اما به همه ثابت شد که بهزاد از همه زرنگ تر و آبزیرکاه تر است... حالا راستش را بگو، چه طرفندی به کار بردی که این پرستار یکدنده را راضی به ازدواج کردی؟
رئوف گفت:
- دوست من اینقدر متوقع نباش، خودت اعتراف کردی که من زیرک و آبزرکاه هستم پس انتظار نداشته باش به این سادگی سر از کار من در بیاوری... حالا اگر اجازه بدهید برای چند لحظه از حضورتان مرخص می شوم.
دکتر آن شب از لحظه های به خصوص برای خود فیلم گرفت. رقص زیبا و با نشاط بیتا، (بله) آرام پروانه در سومین مرحله از خطابه ی عاقد، آواز خواندن خاله منصور، شاباش گرفتن بیتا از آقای پرستویی، اشک ریختن خانم پرستویی هنگام خداحافظی با دخترش و عاقبت، ورود پروانه به منزل جدید.
وقتی نگاه متعجب پروانه به اطاق خواب زیبایش افتاد، او هنوز با ظرافت عجیبی سرگرم صحنه برداری بود.
پروانه گفت:
- این اطاق را کی روبراه کردید؟!
دکتر پرسید:
- تزئیناتش را می پسندی؟
پروانه دامن بلند لباسش را با دست کمی بالا گرفت و با قدمهای مردد وارد آنجا شد، نگاهش بی اختیار همه جا گشت، دوباره به سمت او نظری انداخت و گفت:
- نباید این همه به زحمت می افتادید!
دکتر داشت نیمرخش را می گرفت:
- خوشحالم که راضی هستی.
بیتا به روی تخت سفید رنگی که با رویه ای از مخمل صورتی پوشانده شده بود پرید و با خوشحالی گفت:
- اینو من پسندیدم، ببین چقدر نرمه!
پروانه کنارش نشست:
- سلیقه ی تو حرف ندارد عزیزم...
بعد او را به روی تخت خواباند و غلغلقش داد. بیتا همراه با خنده ی شدید به خود می پیچید پروانه دست از شوخی کشید و همانطور که محو تماشای چشم های آبی رنگ او شده بود پرسید:
- امشب پیش من می خوابی؟
بیتا از بالای سر، به پدر که مشغول گرفتن نمای آن دو از درون آیینه ی میز آرایش بود گفت:
- بهزاد جون، میشه پهلوی پروانه جون بخوابم؟
دکتر دست از ادامه کار کشید، حلقهی فیلم تمام شده بود. داشت از اطاق بیرون می رفت که گفت:
- به شرط اینکه پروانه خانم را اذیت نکنی، البته فقط امشب اجازه داری اینجا بخوابی.
************
فصل بیست ویک قسمت دوم

صبح، زمانی که پلک های خواب آلودش به آرامی از هم باز شد، خورشید سخاوتمند روشنایی روز را به ارمغان آورده بود. با نگاهی به قیافه ی مظلوم بیتا که در خواب دلنشین تر به نظر می رسید، لبخندی زد و پس از نشاندن بوسه ی آهسته ای بر پیشانی او، از تخت پایین آمد. لحظه ای کنار پنجره که قسمتی از فضای سبز بیرون را نشان می داد توقف کرد، تور صورتی رنگ را کمی کنار زد. پیرمردی که نان بربری داغ را به منزل می برد از حاشیه چمنزار گذشت. هوس خوردن قطعه ی کوچکی از نان آن پیرمرد، او را به خنده انداخت. از آنجا به کنار میز آرایش رفت. نگاهی به قیافه ی خود انداخت حمام آخر شب، خستگی را از تنش بیرون برده بود و حالا سرحال به نظر می رسید. بعد از تعویض لباس، بیرون آمد. صدای شرشر آب حمام نشان می داد دکتر سحرخیزتر از اوست. پس از تازه کردن دست و رو به آشپزخانه رفت. همه جا تمیز به نظر می رسید. پس از زدن دوشاخه کتری به برق، ظاهرا کار دیگری نبود، بر روی یکی از صندلی ها نشست و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد. بعد از این باید برای همیشه در این خانه زندگی می کرد. باور این حقیقت کمی برایش مشکل بود. چطور مسیر زندگیش به این سرعت عوض شد؟! چشمش به حلقه ی زرینی که با قطعه های ریز برلیان تزیین شده بود افتاده، آن را لمس کرد.
شب قبل میترا بعد از انجام خطبه، با خوشحالی گونه اش را بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد، (خانم رئوف تبریک می گم، تو واقعا لیاقت این خوشبختی را داشتی) از هجوم این فکر گوشه ی لبش به پوزخندی کج شد و با خود گفت (میترا جان همه اینها فقط یک مشت تشریفات بود)
- صبح بخیر...
از حضور دکتر، کمی جا خورد، او سرگرم خشک کردن موهایش بود، در این حالت با موهای بهم ریخته سیمایش به مراتب جذاب تر به نظر می رسید.
- روز بخیر.
- چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ با خستگی دیشب باید بیشتر استراحت می کردی.
صدای سوت کتری پروانه را از جا کند.
- نباید بدعادت بشوم، از این گذشته، دیشب شما بودید که با آن همه تلاش خسته شدید.
ظاهرا پروانه دنبال چیزی می گشت، دکتر در حین نزدیک شدن به او، گفت:
- برای من که شب جالب و به یاد ماندنی بود... فکر می کنم دنبال ظرف چای می گردید؟
- دست شما درد نکند، قاعدتا کمی طول می کشد تا من به همه ی گوشه و کنار منزل آشنا بشوم. البته دفعه پیش که مهمانتان بودیم، این ظرف جایش فرق می کرد.
- حق با شماست، پرستار بیتا بعد از نظافت آشپزخانه جای بعضی چیزها را عوض کرد.
- فکر می کنم بعد از این بیتا نیازی به پرستار نداشته باشد، ما می توانیم وقت کارمان را طوری تنظیم کنیم که او تنها نماند.
- لزومی ندارد ما برنامه ی کاریمان را تغییر دهیم، گلین می تواند مثل سابق به کارش برسد خصوصا که من حاضر نیستم شانس داشتن یک پرستار خوب را موقع کار در بیمارستان از دست بدهم.
پروانه تلاش کرد احساس رضایتش از چشم او پنهان بماند، آهسته گفت:
- هر طور میل شماست.
ناگهان دکتر پرسید:
- راستی برای صبحانه نان داریم؟
پروانه از قیافه ی جدی او، یکه خورد و با لحن معذبی گفت:
- حقیقتش من خب ندارم.
دکتر به طور غیرمنتظره به خنده افتاد و پرسید:
- چه شد، ترسیدی؟ خواستم برای یک لحظه ادای مردهای متاهل را در بیاورم... نگران نباش، نانوایی همین نزدیکی ماست تا تو میز صبحانه را حاضر کنی من با نان داغ برمی گردم.
برای اولین بار بود که دکتر را با این حال و هوا می دید، به نظرش عجیب می رسید که در مدتی کوتاه او اینطور خودمانی و بی تکلف رفتار کند. در حالی که از پشت سر بیرون رفتنش را می پایید، جمله ی او را در ذهن تکرار کرد (مردهای متاهل).
حضور سه نفری و صمیمی آنها بر روی میز، این تصور را پیش می آورد که، مردی همراه با همسر و فرزندش، طبق معمول سرگرم صرف صبحانه هستند. دکتر پس از پایان صبحانه اش، مثل همیشه مشغول مطالعه ی روزنامه شد در حالی که گفتگوی آنها را به خوبی می شنید.
- مواظب باش چای را روی خودت نریزی... معمولا چه ساعتی سرویس مهد می رسد؟
- ساعت هشت و نیم، ولی من امروز مهد نمی رم.
- چرا عزیزم؟!
- می خوام پیش شما باشم.
- اگر بابا اجازه بدهد، من حرفی ندارم، ولی باید تلفنی غیبتت را موجه کنم.
دکتر گوشه ی روزنامه را کنار زد:
- اگر با مهد تماس گرفتی لطفا برای یک هفته اجازه اش را بگیر.
- یک هفته؟!
- تصمیم دارم در این مدت هر دوی شما را به یک سفر تفریحی ببرم.
بیتا فنجان را در جایش گذاشت و با خوشحالی گفت:
- آخ جون...
نگاه دکتر دزدانه به پروانه افتاد. داشت لبخند می زد.
- بابا، می خوایم بریم کجا؟

منبع: www.forum.98ia.com
 
آخرین ویرایش:

abdolghani

عضو فعال داستان
- بسته به نظر شما، من می گویم در این فصل هم شمال دیدنی است هم مشهد، حالا با هم مشورت کنید، وقتی به توافق رسیدید حرکت می کنیم.
پروانه9 متعجب پرسید:
- همین امروز؟!
- اگر امروز حرکت نکنیم فرصت از دست می رود، از این گذشته، یک سفر چند روزه که مقدماتی نمی خواهد.
- پروانه جون، تو دوست داری کجا بریم؟
- برای من هیچ فرقی نمی کند، پس هر جا را تو پسندیدی من هم قبول دارم.
گویا تصمیم گیری برای بیتا سخت بود، بعد از یک مکث طولانی عاقبت گفت:
- نمی دونم چیکار کنیم، کاش می شد هر دو جا بریم.
- ای طمع کار...، خوب حالا که تو هم نمی توانی تصمیم بگیری انتخاب را به خود دکتر واگذار می کنیم.
اینبار رئوف روزنامه را کاملا کنار زد و با لحن جدی گفت:
- قرار است حتی توی منزل مرا دکتر خطاب کنی؟
پروانه قطعه ی نانی را که به کره و مربا آغشته بود به دست بیتا داد و با شرم مخصوص گفت:
- وقتی شما هنوز به حالت رسمی به من پروانه خانم می گویید، چه انتظاری دارید؟
- خوب شد یادآوری کردی، باور کن خود من از این همه تشریفات خسته شده بودم و دنبال دستاویزی می گشتم، پس موافقی که از این به بعد در منزل به اسم کوچک همدیگر را صدا کنیم...؟
سکوت پروانه علامت رضایت بود. دکتر کلامش را ادامه داد و گفت:
- و اما درباره ی سفر، فکر می کنم بهتر است همین الان وسایل مختصری برداریم و راه بیفتیم، چون تصمیم دارم از راه کناره، به طرف مشهد بروم، اینطوری می توانیم چند شهر شمالی را هم ببینیم، موافقید؟
- ولی این راه خیلی طولانی تر است. مطمئنید خطرناک نیست؟
- نگران نباش. نمنمک می رویم، دو روز هم برای زیارت کافی است، بقیه را در شهرهای بین راه استراحت می کنیم.
بعد از تماس تلفنی و مطلع شدن خانواده ی پرستویی از سفر غیرمترقبه داماد و دخترشان، آنها به راه افتادند، همه چیز برای خاطره انگیز کردن این سفر، مهیا بود. هوای خوب، اتومبیل راحت و رانندگی خوب دکتر که مدام با شوخی و سربه سر گذاشتن همراه می شد، باعث شد که پروانه و بیتا، هرگز این ایام خوش را فراموش نکنند. ضمنا پروانه در این مدت به خصوصیاتی در اخلاق رئوف پی برد که هرگز از او انتظارش نمی رفت. تازه می فهمید که پزشک ماهر و سرسخت بخش کلیوی، انسانی رقیق القلب، مهربان، با ایمان، بذله گو، صبور و بسیار خوش رفتار است.
************
فصل بیست و یک قسمت سوم


اولین جمعه بعد از بازگشت آنها، مهمانی پاگشای پروانه از سوی خانواده اش برگزار شد. بعد از صرف نهار، رئوف فرصت را غنیمت شمرد و فیلمی را که طی مسافرت از حوادث و لحظه های مختلف گرفته بود به نمایش گذاشت.
پریسا و پروانه، سرگرم جمع آوری آشپزخانه بودند، احسان سرش را از درگاه داخل کرد و شتاب آلود گفت:
- دکتر میگه بیایید دیگه، می خوایم فیلم ببینیم.
پریسا عجول تر از خواهرش بود، دست او را کشید:
- بیا فعلا اینها را ول کن، بعدا همه را جمع می کنیم.
صحنه های فیلم، لحظه های قشنگی را نشان می داد. اولین توقف در کنار محلی بود که مسافران برای چند لحظه در آنجا استراحت می کردند و از دیدن آبشار زیبایی که از کوه پایین می ریخت و فضای سبز اطراف لذت می بردند. پروانه و بیتا تا جایی که ممکن بود به آبشار نزدیک شدند و از آب آن به صورت زدند. مغازه کوچکی در آن نزدیکی، کلوچه های خوشمزه ای داشت. صحنه ی بعدی خوردن کلوچه همراه با چای را نشان می داد. پروانه به دکتر اشاره کرد:
- بیا چایت یخ کرد.
و بعد خودش دستگاه را گرفت و سرگرم صحنه برداری شد. با به حرکت درآمدن آنها، نمای فیلم منظره های جالبی از مسیر را نیز به تماشاگران نشان می داد. با تغییر صحنه مشخص شد که دنباله آن روز بعد گرفته شده، این بار رئوف را در لباس شنا، نشان می داد که مشغول قدم زدن بود، وقتی بیتا به او ملحق شد هر دو به طرف آب حرکت کردند، دکتر به عقب برگشت و با صدای بلند گفت:
- مطمئنی شنا نمی کنی؟
- شما بروید، من از دریا می ترسم، مواظب بیتا باش.
کم کم نمای صحنه از دریا به سمت جنگل انبوهی که همان نزدیکی بود کشیده شد و سپس، پرواز چند پرنده که همزمان در آسمان پرواز می کردند. صحنه ی بعد، پروانه داشت قطعه های ماهی ازون برون را به سیخ می کشید و دکتر در حال کباب کردن آن، دود آتش را قورت می داد. گویا بیتا مشغول فیلمبرداری بود، یکهو مسیر دوربین با یک حرکت تند به هم خورد و صدای عطسه شنیده شد. پروانه برای خانواده اش توضیح داد:
- بیتا سرماخورده بود به بهزاد گفتم، آب دریا هنوز به اندازه کافی گرم نیست، گوش نکرد، تازه من می ترسیدم بیماری خودش دوباره نمود کند ولی خوشبختانه به خیر گذشت.
رئوف با لحن نرم و پرعطوفتی گفت:
- تو همیشه نگران همه چیز هستی، من باید این عادت را از تو دور کنم.
پروانه متوجه برق نگاه او بود و از تاثیر آن شرمگن ساکت شد و خود را با تماشای فیلم سرگرم کرد. این بار گنبد طلایی، گل دسته های قدبرافراشته، نقاره زنی و کبوتران حرم که بیتا داشت برایشان دانه می پاشید را دیدند، و بعد بازار خوش منظره حضرت رضا (ع)، رفت و آمد زائرین، خرید مهر و تسبیح، نبات و زعفران و انگشترهای عقیق فیروزه و خلاصه تصویرهای متعدد دیگری که نشان می داد در این سفر چقدر به آنها خوش گذشته است. پس از پایان فیلم، پریسا گفت:
- به این می گویند یک ماه عسل درست و حسابی، واقعا خوش به حالتان... جواد، من یک سفر درست و حسابی از تو طلبکارم... ها یادت باشد.
جواد گفت:
- می بینی دکتر، من همیشه به این خانم بدهکارم.
رئوف جواب داد:
- هنوز دیر نشده، انشالله تعطیلات تابستان همه با هم حرکت می کنیم، دسته جمعی بیشتر خوش می گذرد.
هورای احسان و پریسا در اطاق پیچید و قول و قرارها برای سه ماه بعد گذاشته شد.
فصل بیست ودوم قسمت اول

اولین روز کار بعد از یک مرخصی کوتاه و دلچسب، خالی از تنوع نبود. رستگار در همان نگاه اول لبخندزنان گفت:
- می بینم مرخصی به شما ساخته، هر دو حسابی رو آمدید! خوب، کجاها رفتید؟
رئوف گفت:
- یک دور شمس القمری زدیم و به بیشتر شهرهای میان راه سرک کشیدیم.
- سوغاتی ما را که فراموش نکردید... هان؟
پروانه خندید:
- اختیار دارید دکتر، سوغاتی شما محفوظ است. البته آنها را گرو نگه داشتیم تا شبی که برای صرف شام تشریف آوردید منزل تقدیم کنیم.
- از این بهتر نمی شود، پس در همین هفته یک شب مزاحم می شوم.
پروانه در حینی که خود را آماده ی خروج از اتاق او نشان می داد، پرسید:
- پنج شنبه شب چطور است؟ خانوده ی من هم هستند.
- اتفاقا خیلی دلم می خواست فرصتی پیش می آمد با پدرت کمی شطرنج بازی کنم، ولی، نه این که خودت را به زحمت بیندازی.
- نگران نباشید، دکتر رئوف همه جا هوای مرا دارد، فعلا با اجازه، من باید زودتر به کارهایم برسم.
برخوردهای متفاوت همکاران، تاثیرات خاصی به روحیه ی حساس او می گذاشت، در کل همه سعی می کردند لبخندزنان زندگی جدیدش را به او تبریک بگویند، با این همه کاملا پیدا بود که بعضی ها چطور به موقعیتش غبطه می خوردند و با حسرت براندازش می کردند. در مقابل این عده، در دل، به حسادت آنها می خندید و زندگی خود را پوچ تر از آن می دید که کسی برایش حسرت بخورد.
پریسا داشت ظرف سالاد را تزیین می کرد، هیجان اولین مهمانی در منزل دکتر، او را به وجد آورده بود و یک ریز پرچانگی می کرد.
- دیروز داشتم به مادر می گفتم، بالاخره زندگی روی خوشش را به تو نشان داد، گرچه چند سال بدجور زجر کشیدی، ولی هزار الله اکبر، ببین چه بختی نصیبت شد! خودت خبر نداری که تمام فامیل چطور حسرت زندگی ترا می خورند. بعد از ریخت و پاشی که دکتر در شب عروسی راه انداخت و آن همه خوشحالی که نشان داد، پوزه ی خیلی ها توی اقوام کش آمد. چند روز پیش فیلمی را که دکتر از مراسم گرفته بود، بردم منزل عمه، نبودی ببینی چطور چشمشان از دیدن خانه و زندگی شما، چهارتا شده بود. برایشان تعریف کردم که این فقط نیمی از نمای منزل است، اتاق پذیرایی و قسمت نهار خوری توی فیلم نیفتاده. زن مجید پرسید:
- راستی جهاز پروانه را کی بردید که ما ندیدیم؟
در جوابش گفتم:
- والله مادرم در طول چند سال آنقدر از حقوق خود پروانه برایش پس انداز کرده بود که می توانست یک خانه اسباب و اثاثیه بخرد، ولی دکتر اصرار داشت که حتی یک پر پوش هم نخریم، می گفت همین حالا هم منزل من جای این همه اسباب و وسایل را ندارد، چه برسد به اینکه پروانه هم بخواهد چیزی بیاورد.
سوسن با حالت خاصی گفت:
- شاید دکتر تعارف کرده، از این گذشته، جهار آبو و احترام دختر است. برای این که حرصش را در بیاورم، گفتم، یکی مثل من و تو که هنوز عقلمان به همه چیز قد نمی دهد اینطور فکر می کنیم ولی آدم دنیا دیده ای مثل دکتر رئوف به این حرف ها می خندد. به قول خودش، آنهایی احتیاج به جهاز دارند که بخواهند خودشان را قالب کنند و یا سرپوشی روی کمبودهای جانبی بگذارند، ولی پروانه بدون جهاز هم پرطرفدار است. بعد از این حرف احساس کردم صورتش مثل نان تافتون برشته شد، از حرص دلش، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خدا شانس بدهد، بعضی ها از شوهر دوم بیشتر شانس می آورند.
نزدیک بود هر چه به دهانم می رسد نثارش کنم که عمه توی رویش ایستاد و گفت:
- بیچاره پروانه که بار اول شب عروسی ناکام شد، منظورت کدام شوهر است؟
سوسن از خجالت سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت، انگار مجید از نیش و کنایه های سوسن، خیلی ناراحت شده بود چون رو به من کرد و گفت:
- خلایق هر چه لایق، به نظر من پروانه واقعا لیاقت این همه خوشبختی را دارد...
پریسا یک پشت حرف می زد و هیج متوجه نبود که پروانه در حین سرخ کردن سیب زمینی ها آهسته و بی صدا اشک می ریخت. در بین صحبت هایش یکدفعه به یاد مطلب تازه ای افتاد و پرسید:
- راستی پروانه، چرا شما دوتا اتق خواب دارید؟ نه فکر کنی قصد فضولی داشتم، دنبال جایی می گشتم که مانتویم را درآورم، چشمم به آن یکی اتاق افتاد.
پروانه به صورتی که او متوجه نشود، رطوبت چهره اش را پاک کرد و گفت:
- آنجا قبلا اتاق بهزاد بود، فعلا آن قسمت را برای مهمان های احتمالی در نظر گرفتیم.
از این که دروغ تحویل خواهرش می داد، معذب و ناراحت بود اما چاره ای نداشت.
با خودش فکر کرد (کسی که زندگی اش بر پایه ظاهرسازی است، ناچار باید تن به دروغ هم بدهد)
- چه فکر خوبی! معلوم می شود دکتر برای تو ارزش خاصی قایل است چون اتاق خواب قبلی اش خیلی ساده و دلگیر است، آن پوستر بزرگ از غروب دریا با آن تخت و کمد سیاه رنگ فضای اتاق را تاریک و مخوف کرده، ولی برعکس این یکی با سرویس سفید رنگ، پرده و موکت صورتی و آن پوستر خوش منظره ی بهار، روح آدم را تازه می کند... بیا این ظرف تمام شد، ببین می پسندی؟
- عالی شد، واقعا خوش سلیقه گی کردی، اگر خسته نیستی لطفا زحمت آن ماست و برانی را هم بکش... اسفناجش را قبلا آماده کردم توی یخچال است.
- توی این ظرف جا می شود؟
- بله، همین خوب است.
- راستی پروانه، روی میز آرایش وسایل خیلی خوبی دیدم، اینها را از کجا گیر آوردی ناقلا؟
- تو که خبر داری، من حوصله رفتن دنبال اینجور چیزها را ندارم همه اینها سلیقه بهزاد است، شبی که آمدم، همه روی میز چیده شده بود.
- خوش به حالت، حتما برای پیدا کردن آنها خیلی زحمت کشیده چون این نوع وسایل کمیاب است.
- قابل ترا ندارد، هر کدام چشمت را گرفته بردار، من زیاد استفاده ندارم.
- بیخود بذل و بخشش نکن، خبر نداری که مردها چقدر حساسند، اگر دکتر بداند تو هدیه هایش را به این راحتی می بخشی حتما ناراحت می شود... برای چاشنی کمی فلفل سیاه به این بزنم؟
- خودت که واردی، هر کاری می خواهی بکن.
- راستی این هفته توی بیمارستان چطور بود؟ حرص پرستارها را حسابی درآوردی یا نه؟
- برای چه حرص پرستاران را در بیاورم؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- منظور رفتار تو ودکتر است، مطمئنم بقیه وقتی رفتار محبت آمیز دکتر را ببینند از غصه می میرند.
پوزخند تلخی زد و گفت:
- خوشبختانه تا به حال هیچ تلفاتی نداشتیم، چون رفتار من و بهزاد با سابق هیچ فرقی نکرده و او مثل همیشه بین من و دیگران کوچکترین تفاوتی نمی گذارد.
- دروغ نگو، مگر می شود او بین همسرش و غریبه ها استثنایی قایل نشود؟
- باور نمی کنی بیا خودت ببین، تازه دیروز به گناه بی گناهی جلوی چند تا از همکارانم مرا مواخذه کرد.
- شوخی می کنی... دکتر؟!
- دارید غیبت مرا می کنید؟
دو خواهر همزمان از مشاهده ی او در درگاه آشپزخانه جا خوردند.
- غیبت نه، صحبت. داشتم برای پریسا تعریف می کردم که دیروز چطور جلوی همه مرا سکه ی یک پول کردید، آخر او فکر می کند من در بیمارستان پرستار عزیز دردانه ی شما هستم، خواستم از اشتباه بیرون بیاید.
- پس به خاطر رفتار دیروز، از من دلگیر هستی؟ حس کردم از آن موقع تا به حال جور دیگری شده ای.
- مثلا چه جوری؟
- خودت بهتر می فهمی، پس داری تلافی به مثل می کنی؟
- شاید...، برای اینکه در جریان دیروز من بی گناه بودم، خودتان فهمیدید که سهل انگاری از فرانک بود با این حال تمام کاسه کوزه ها به سر من شکست.
- احتمالا درک بعضی از برخوردهای من برای تو مشکل است، بهرحال من دوست ندارم بهانه ای به دست دیگران بدهم که از نحوه ی عملکرد تو ایراد بگیرند.
ظاهرا پروانه دل پری از او داشت، چون ناخودآگاه به سمت او برگشت و با لحن خشنی گفت:
- این دیگر عذر بدتر از گناه است.
دکتر در حالیکه ناراحت به نظر می رسید، به او نزدیک شد، پریسا، آهسته و بی صدا میدان را خالی کرد و از آشپزخانه خارج شد.
- تو فکر می کنی من قصد تحقیر ترا پیش دیگران داشتم؟
پروانه متوجه سیب زمینی ها شد، باید زودتر آن ها را از ماهیتابه خارج می کرد، با حرص عجیبی مشغول این کار شد.
- مگر نمی گویید من درک کافی ندارم، پس خودتان قضاوت کنید، آن برخورد چه معنایی داشت؟
- همانطور که گفتم، من نمی خواهم ازدواج ما، نقطه ی ضعفی به دست دیگران بدهد، از زمانی که رستگار ترا مسئول بخش کرد حس حسادت خیلی ها تحریک شد، بارها متوجه شدم که دنبال بهانه ای می گشتند که ترا پیش او خراب کنند، حالا وضع به مراتب بدتر شده و این حساسیت بیشتر به چشم می خورد، با این احوا اگر من سهل انگاری و کم کاری ترا در بخش گوشزد نکنم فردا همین می شود پیراهن عثمان.
- بفرمایید من شدم بلاگردان دیگران، فقط به جرم این که همسر شما هستم... آخ سوختم...
جیغ کوتاه و غیر ارادی پروانه، رئوف را دستپاچه کرد، دست سوخته ی او را گرفت و با محبت به آن فوت کرد. در همان حال با لحن ملامت باری گفت:
- چرا حواست به خودت نیست؟ ماهیتابه داغ را با دست برمی دارند؟
- مگر شما برای آدم حواس می گذارید؟
معلوم نبود اشکی که در چشمهایش حلقه زد به خاطر درد ناشی از سوختگی بود یا به خاطر دردی که از شکستن قلبش احساس می کرد. یکدم متوجه شد دکتر، انگشتان سوخته اش را به لب های خود نزدیک کرد و پس از چند تماس آهسته گفت:
- به خاطر همه چیز متاسفم، سعی کن از من دلگیر نباشی چون در همه ی موارد، صلاح تو را در نظر می گیرم.
پروانه از خودش متعجب بود. چرا هیچ سعی نمی کرد از او فاصله بگیرد؟!
*************
فصل بیست و دوم قسمت دو


روزها چه بی وقفه می گذشت! پروانه با نگاهی به تقویم روی میز به یاد این مطلب افتاد. ناخودآگاه نفس گرمی از سینه اش بالا آمد. شش ماه از تاریخ ازدواجش می گذشت در این چند هفته ی اخیر، هیجان ثبت نام بیتا در مدرسه و تهیه ی وسایل ضروری برای او، یکی از مهمترین سرگرمی هایش به حساب می آمد. به یاد آخرین جلسه ی خریدشان افتاد. و اینکه موقع انتخاب کیف، با چه ضوقی گفت:
- مامان، من از این رنگش خوشم میاد.
و پروانه همان را برایش انتخاب کرد. اولین مرتبه که تصمیم گرفت او را مامان صدا کند، کمی من من کرد، انگار خجالت می کشید، عاقبت گفت:
- پروانه جون، اشکالی نداره مامان صدات کنم؟ خیلی دلم می خواد بهت بگم مامان.
و پروانه تمام علاقه اش را با فشار محکمی در بغل به او نشان داد و خنده کنان پرسید:
- چه اشکالی داره عزیزم؟ مگر من مامان تو نیستم؟
و از آن به بعد هربار اینطور صدایش می کرد، جواب شیرین (جانم) را می شنید. از تاثیر این همه عشق بود که بیتا، بی او غذا نمی خورد، از دوری اش فورا دلتنگ می شد و بهانه گیری می کرد و تا قصه ی کوتاه همراه با بوسه ی آخر شب را از او نمی گرفت به خواب نمی رفت.
وقتی نگاهی به گذشته کوتاه و زندگی مشترکشان می انداخت. به این حقیقت می رسید که بودن کنار بیتا برایش شیرین و دلچسب بود در حالی که بودن در زیر یک سقف با دکتر، تحمل و رفتار دوگانه ی او که مثل یک معما، در کشف آن عاجز می ماند بعضی از مواقع مایه ی رنجشش می شد و او را تا سرحد پشیمانی از قبول این پیوند می برد.
او بعد از شش ماه، هنوز بدرستی نمی دانست بهزاد واقعی آن کسی است که گاه و بی گاه با لبخندهای پرمهر، کلمات مهرآمیز و نگاه های ستایشگر، وجودش را گرم می کرد یا بهزاد در واقع آن پزشک سردمزاج و مستبدی است که به کوچکترین دستاویزی لطف کلامش را از دست می داد و با زخم زبان ها، او را تا مرز نفرت پیش می برد؟
برای پروانه یک چیز مسلم بود، دکتر در محیط کار و در حین انجام وظیفه، بیشتر دچار دگرگونی می شد و این خود بر عذاب او می افزود.
این تردید که مبادا بهزاد از وجود همسر پرستارش احساس سرشکستگی می کند و همیشه در حال مقایسه ی او با همسر زیبای قبلی اش است، دیوانه اش می کرد و همیشه با هجوم این فکر، به خود لعنت می فرستاد که چرا خود را مجبور به قبول این وصلت کرد.
در یکی از همین روزها، دکتر شمسا در حین عبور از آن قسمت متوجه او شد و چون مقابلش رسید، با لحن خوشایندی پرسید:
- چه موضوعی فکر عروس زیبای ما را اینطور به خود مشغول کرده؟
خودکار را که با حرص مشغول دندان گرفتن ته آن بود، کنار گذاشت و گفت:
- چیز مهمی نیست، فقط یک مشت فکر و خیال واهی.
دکتر مثل همیشه با لبخند دلنشینی پرسید:
- حیف نیست لحظه های خوش زندگی را با فکرهای بیهوده هدر بدهی؟
رفتار شمسا در قبال پروانه معمولا با عطوفت همراه بود و این امر هیچ گاه از نگاه تیزبین رئوف دور نماند. در آن لحظه نیز پس از گذشتن از سربالایی پله ها، چشمان متعجبش بر آنها ثابت ماند، تماشای گفتگوی صمیمی همکار خوش سرو زبان او که همیشه رفتاری دون ژوان مآبانه داشت، اخم هایش را درهم فرو برد و در حین عبور از کنار آنها، همراه با نیش خندی پرسید:
- شمسا، تو هیچ مشغله ای جز گپ زدن با پرستارها نداری؟
گویا شمسا کلام او را به شوخی گرفت ولی حتی فرصت پاسخ پیدا نکرد چون رئوف با گامهای بلند به سمت اتاقش رفت و در را به روی خود بست. به جای او، رو به پروانه کرد و گفت:
- امروز توپش خیلی پر است! نکند به گفتگوی ما حسادت کرد؟!
و به دنبال این جمله، قاه قاه به خنده افتاد، گرچه پروانه هرچه سعی کرد نتوانست لبخند بزند اما از فکرش گذشت:
- ای کاش موضوع این بود، او با این بی اعتنایی می خواست وجود مرا نادیده بگیرد.
با رفتن شمسا، پروانه نفس آسوده ای کشید، بهتر می دید وجود او بهانه ی تازه ای به دست رئوف ندهد. در حال رسیدگی به کارها، ورود فرانک و میترا حواسش را پرت کرد. موضوع بحث آنها، وضع ناراحت یکی از بیماران بود. میترا گفت:
- این اولین بار است که چنین موردی می بینم، من که سر در نمی آورم!
- در مورد چه صحبت می کنی؟
میترا قبل از فرانک وارد ایستگاه شد و گفت:
- بیمار تخت یازده، همان که دیروز عمل شد، به سوند جواب نمی دهد، تا به حال اصلا دفع ادرار نداشته، بیچاره دارد درد می کشد.
- همان که عمل خاصی رویش انجام شد؟
- بله، معلوم نیست چه شده که تا کوچکترین اشاره ای می کنیم، فریاد می کشد.
پروانه با نگرانی پرسید:
- مثل اینکه دکتر رئوف او را عمل کرد، اینطور نیست؟
فرانک با پوزخند کمرنگی جواب داد:
- بله، شوهر شما او را عمل کرد...
پروانه در حالی که با عجله از ایستگاه بیرون می رفت، گفت:
- طبابت شوهر من حرف ندارد، حتما موضوع دیگری پیش آمده.
هنوز وارد بخش نشده بود که میان راهرو چشمش به دکتر آراسته افتاد، از پله های طبقه سوم پایین می آمد، با تانی قدم برمی داشت گویی مایل بود همهی نظرها را به سوی خود بکشاند. پروانه تلاش کرد وجود او را نادیده بگیرد، این اوخر هربار نگاهش به او می افتاد حس حسادت شدیدی تمام وجودش را پر می کرد. با مشاهده ی چهره ی رنگ پریده ی بیمار،خاطره ی سیمای پررنگ و روغن آراسته از یادش رفت، مرد جوان از درد به خود می پیچید. مثانه اش بیشتر از حد معمول پر شده بود و برجسته به نظر می رسید ولی درد شدید او حتما دلیل دیگری داشت وگرنه چند وقفه در دفع تا این حد دردناک نبود.
مرد جوان با ناله گفت:
- پرستار یک فکری به حالم بکنید، دردش غیر قابل تحمل است، مسکنی، چیزی این جا پیدا نمی شود؟
پروانه نگران از پیدایش این علائم به آرامی پرسید:
- از کی این درد شروع شد؟
- از یک ساعت پیش...
- چرا زودتر ما را خبر نکردی؟
- فکر کردم برطرف می شود ولی خوب که نشد هیچ، دقیقه به دقیقه بدتر هم می شود.
- نگران نباش، الان دکتر را خبر می کنم.
فاصله ی بین بخش تا اتاق دکتر را با عجله پشت سر گذاشت و به دنبال چند ضربه به در، دستگیره را فشرد. به محض باز شدن در، نگاهش به دکتر آراسته افتاد که در صندلی روبروی دکتر، پاها را به روی هم انداخته، چای می نوشید.
در یک آن، هجوم خون را به گونه های خود احساس می کرد با این حال حضور او را به روی خود نیاورد و با نظری به سمت رئوف، گفت:
- دکتر، یکی از بیماران فورا به وجود شما نیاز دارد.
رئوف در کمال خونسردی پرسید:
- مساله مهمی است؟
این سوال از او بعید بود، هرگز سابقه نداشت که در مقابل بیماران، بی تفاوت و خونسرد باشد.
بی آنکه قصد خاصی داشته باشد، فقط از روی ناراحتی، با لحن خشنی گفت:
- اگر نبود در این لحظه مصدع اوقات نمی شدم.
دکتر به خود آمد و با یک حرکت سریع، و پس از یک عذرخواهی مختصر از مهمانش به راه افتاد. ظاهرا آراسته هم در پی آنها، اتاق را ترک کرد.
در بین راه، دکتر با نگاه زیرکانه ای به نیمرخ برافروخته ی او پرسید:
- مساله ای پیش آمده؟
- چطور مگر؟
- احساس می کنم از موضوعی دلگیر هستی.
- مساله ای که قابل اهمیت باشد نیست.
دکتر قیافه ی او را کاملا زیر نظر داشت.
- اگر هم بود حتما ترجیح می دادی آن را با دکتر شمسا در میان بگذاری، می بینم این اواخر با او خیلی راحت هستی.
پروانه این بار نتوانست نگاه آتشین و ملامت بارش را مهار کند، ولی در جواب هیچ نگفت، در آن میان صدای ناله های بیمار، آن دو را به خود آورد.
****************
فصل بیست و دوم قسمت سه


آن شب موقع صرف شام، پروانه بي اشتها به نظر مي رسيد.
- چرا شام نمي خوري؟
داشت با غذاي درون ظرفش ور مي رفت.
- ميل ندارم.
- چطور ميل نداري؟ شايد مريض شده باشي؟
- نه... فقط کمي خسته شدم.
- حتما بيمار امروزي باعث خستگي ات شد، خيلي آه و ناله مي کرد، تعجب مي کنم در عکس ها چطور متوجه سنگ مثانه به آن بزرگي نشده بوديم.
- شايد موقع گرفتن عکس، هنوز توي مجرا قرار نگرفته بود.
- به هر صورت محض اطلاع شما مي گويم که آه و ناله ي بيماران مرا خسته نمي کند، رفتار عجيب و غريب ديگران، مايه ي آزار مي شود.
ظاهرا دکتر به علت واقعي افسردگي او پي برده بود، و اين از لبخند موزيانه اي که سعي در کنترل آن داشت، کاملا پيدا بود.
- راستي، براي فرداشب به يک شب نشيني دعوت شديم. اول فکر کردم شايد تو با رفتنمان موافق نباشي، براي همين دنبال بهانه اي مي گشتم که آن را رد کنم ولي اصرارهاي پويا باعث شد ناچارا جواب مثبت بدهم. از نظر تو ايرادي ندارد؟
پروانه مقداري از ژله را در ظرف بيتا گذاشت و همانطور که او را تشويق به خوردن مي کرد، گفت:

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- اتفاقا کار بجايي کرديد، اين اواخر احساس مي کنم زندگي برايتان يکنواخت و کسل کننده شده و نياز به معاشرت با ديگران داريد، بد نيست گهگاهي در اين نوع مهماني ها شرکت کنيد، خصوصا که فرصتي پيش مي آيد که از مصاحبت همکارانتان به نحو خوشايندتري بهره ببريد.
دکتر متوجه نيش کلام او بود، با اين حال هنوز همان لبخند مهار شده را در چهره اش داشت آن شب برخلاف هميشه، پروانه به محض خوابيدن بيتا، به اتاقش رفت و دکتر را غرق در افکار خود تنها گذاشت.
شب بعد از نيمه گذشته بود که منزل پويا را ترک کردند. در بين راه، دکتر پس از نگاه خيره اي به سمت او پرسيد:
- خسته شدي؟
سر پروانه به پشتي صندلي تکيه داشت و پلک هايش روي هم افتاده بود.
- نه خسته نيستم، امشب همه چيز عالي بود فقط فکر بيتا کمي نگرانم کرده، سرشب که او را مي خواباندم به نظرم رسيد حرارت بدنش کمي بالا رفته، به گلين خانم سفارش لازم را کردم، اميدوارم بيمار نشده باشد.
- شايد سرماخورده باشد؟
- من هم همين احتمال را مي دهم.
- نگران نباش، در هر صورت با کمي مراقبت کسالتش برطرف مي شود... راستي به خاطر امشب ممنونم، خصوصا براي رفتار محبت آميزت، ظاهرا برخوردهاي گرم تو، حس حسادت خيلي ها را برانگيخته بود.
- نيازي به تشکر نيست، نمي دانم چرا اما امشب دلم مي خواست نقش همسر واقعي شما را بازي کنم. اتفاقا برايم خالي از لطف هم نبود.
- باور نمي کردم که در ايفاي نقش اينقدر مهارت داشته باشي، تا حدي که خود من هم دچار خطا شوم.
- زنها را دست کم نگيريد، در نوع خود هنرپيشگان لايقي هستند.
- پيداست در شناخت افراد خيلي کندذهن هستم چون گمان مي کردم در اين مدت تو را کاملا شناختم ولي، مي بينم براي پي بردن به روحيه ي واقي تو، به زمان بيشتري نياز هست.
پوزخند کمرنگي لب هاي پروانه را از هم گشود، در همان حال ادامه ي صحبت او را شنيد.
- راستي موضوع چه بود که شمسا آنطور آهسته و درگوشي با تو صحبت مي کرد؟ گويا بحث جالبي هم بود چون تاثير خوشايند آن در قيافه ات به وضوح پيدا شد.
- موضوع بحث شما بوديد. دکتر شمسا معتقد بود امشب پس از مدت ها شما را شاداب و سرحال مي بيند، او از من پرسيد، راز اين شادابي در چيست و چه نسخه اي برايتان تجويز کردم.
- خوب... تو چه جوابي به او دادي؟
- قاعدتا چون مي خواستم نقش يک همسر خوشبخت را خوب بازي کنم، گفتم، بهزاد براي من هميشه سرحال و دل نشين است اما اگر شما متوجه چيز خاصي شده ايد بايد دليلش را از خودش بپرسيد.
لبخند دکتر از نگاه او دور نماند.
- مطمئنم شمسا را حسابي کنجکاو کردي، او نسبت به اين مسايل حساسيت خاصي دارد.
با رسيدن به مقصد، اتومبيل به آرامي سرازيري پارکينگ را طي کرد. انگار تنها منبع روشنايي آنجا چراغهاي خودرو بود چون با خاموش شدن آنها، همه جا در تاريکي مطلق فرو رفت. دکتر در حالي که پروانه را براي خارج شدن ياري مي داد، غرغرکنان گفت:
- حتما بازيچه هاي شيطان مجتمع، لامپ هاي اينجا را شکستند... تو جايي را تشخيص مي دهي؟
- نه...، هيچ جا را نمي بينم.
- همين جا باش تا درها را قفل کنم.
گويا پروانه به سفارش او گوش نکرد و خودسرانه به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود که به مانع سختي برخورد کرد و صداي ناله ي دردناکش بلند شد. دکتر با عجله خود را به او رساند.
- چي شد؟
- اين ستون لعنتي را نديدم.
- زخمي شدي؟
- نه... فقط پيشانيم ضرب ديد.
صدايش بغض آلود بود. دکتر تازه به ياد مطلبي افتاد، دست به جيب برد و فندکش را بيرون آورد.
- من هم که اصلا هوش و حواس ندارم، بايد از اول اين را روشن مي کردم... ببينم پيشانيت چه شد...
در نور کم جان شعله ي فندک متوجه قسمت ضرب ديده شد.
- تو هميشه در کارها عجول هستي، اگر به سفارشم گوش مي کردي اين اتفاق نمي افتاد، ببين با خودت چه کردي.
تماس انگشتان دکتر با محل ضرب ديده، ناراحتش مي کرد، از اين فاصله گرمي نفس هاي او با صورتش به خوبي حس مي شد. در آن لحظه، هواي داخل سينه را حبس کرد، اگر مي توانست صداي تند ضربان قلبش را هم خفه مي کرد.
- به اندازه ي کافي درد دارم، لطفا شما ديگر سرزنشم نکنيد.
و به راه افتاد، اما يک بار ديگر چشمهايش جايي را نديد. دکتر دوباره آتش فندک را برافروخت و گفت:
- نمي خواستم سرزنشت کنم ولي تو هميشه با کارهايت... دستت را به من بده والا اين بار حتما زمين مي خوري.
- لازم نيست، مسير پيداست.
- گفتم دستت را بده، اينقدر هم برايم ادا درنياور.
پروانه مي خواست دستش را از ميان پنجه هاي او بيرون بکشد ولي موفق نمي شد. دکتر با حرکتي ناگهاني و سريع، او را از رفتن باز داشت و همانطور که روبرويش قرار مي گرفت گفت:
- به قول خودت هنرپيشه ي خوبي هستي ولي نمي دانم کدام نقش را طبيعي تر بازي مي کني، وقتي خودت را همسر خوشبخت و دل باخته اي نشان مي دادي يا حالا که سعي داري بفهماني از من متنفري؟
شعله ي فندک خاموش شده بود و پروانه مشکل مي توانست چهره ي او را ببيند اما صداي نفس هايش را مي شنيد.
- من از شما متنفر نيستم...
- واقعا؟! پس چرا هميشه از من فرار مي کني؟ چرا به محش کوچکترين تماس، قيافه ات بي رنگ مي شود.
- هيچ کدام از اين ها دليل نفرت از شما نيست، من به اين تماس ها عادت ندارم، دست خودم نيست.
- فراموش کردي که ما با هم محرميم؟ از اين گذشته من که توقع خاصي از تو ندارم.
- ولي ازدواج ما که جنبه ي واقعي نداشت، فقط انجام يک مشت تشريفات بود، غير از اين بود؟
دکتر هنوز مچ دست او را در دست داشت، در همان حال با يک حرکت دور از انتظار او را چنان به سوي خود کشيد که فرصت هيچ مخالفتي پيدا نکرد و غفلتا در آغوشش افتاد.
- پس چطور وقتي تمام شب با آن حرکات دل برانه، احساسات مرا به بازي مي گرفتي اين موضوع به فکرت نرسيد؟
پروانه در آن تنگنا احساس ضعف مي کرد. فشار دست دکتر که چون حلقه ي آهني کمرش را در برگرفته بود، نفسش را بند مي آورد و اراده ي هر واکنشي را از او مي گرفت. نحوه ي گفتار دکتر و صداي خفه ي او که با هيجان و خشم محسوسي همراه بود، بيشتر موجب وحشتش مي شد. اگر در اين لحظات کسي سر مي رسيد...؟ چه خوب که همه جا تاريک بود و نمي توانست قيافه ي دکتر را ببيند وگرنه بعد از اين هرگز جرات نداشت به چشم هايش نگاه کند. در آن ميان که نفس هايشان با هم گره خورده بود، پروانه دستش را ما بين خودش و او حايل کرد و درحالي که با احتياط عقب مي کشيد آهسته گفت:
- فکر نمي کردم رفتارم تا اين حد شما را ناراحت کرده باشد، بعد از اين مراقبم که از حد خود تجاوز نکنم. بابت امشب هم مرا ببخشيد.
دکتر لحظاتي در سکوت، خيره نگاهش کرد، در آن ميان دستش به آرامي شل شد و پايين افتاد و قدمي عقب رفت. انگار به خود آمده، با صداي گرفته اي گفت:
- اين من هستم که بايد عذرخواهي کنم، نمي دانم چرا اين حرکات از من سر زد، اميدوارم همه چيز را فراموش کنيد.
گويا ديگر نيازي به روشنايي فندک نبود. چشم هايشان تا حدي به تاريکي عادت کرده بود. دکتر ديگر چيزي نگفت، به سمت پلکان به راه افتاد و در يک چشم بهم زدن ناپديد شد و پروانه با قدم هاي سنگين، در همان مسير به راه افتاد.
فصل بیست و سوم قسمت اول


بر سر ميز صبحانه، بيتا با تمام بي حالي متوجه تغيير خاصي در رفتار آن دو شد و با خود فکر کرد. (چرا موقع صحبت کردن، مامان و بابا به هم نيگا نمي کنن؟)
- بيتا جان چرا لقمه ات را نمي خوري؟ اگر زودتر نجنبي به سرويس نمي رسي.
- ميلم نمي کشه، لقمه ي اولي رو که خوردم حالم مي خواس بهم بخوره.
- رنگ و رويت هم پريده، ببينم تب نداري... آخ... الهي بميرم، تو داري در تب مي سوزي...
دکتر روزنامه اي را که مشغول مطالعه اش بود کنار زد و پيشاني دخترش را لمس کرد. پروانه از اينکه ماجراي شب گذشته باعث شده بود کسالت بيتا را از ياد ببرد ناراحت به نظر مي رسيد. بچه را بغل گرفت و با لحن معترضي گفت:
- تقصير ماست که پاک فراموش کرديم تو حال نداري...، امروز نيازي نيست به مدرسه بروي، بهتر است حسابي استراحت کني.
دکتر به کنارشان آمد، دست بيتا را گرفت و بوسه اي بر پيشاني اش نشاند و گفت:
- جاي نگراني نيست، همانطور که حدس زدم سرماخورده، الان برايش دارو مي آورم، با يکي دو روز مراقبت، همه چيز روبراه مي شود.
پروانه بيتا را به اتاقش برد، دارويش را داد و ليوان شيري به او خوراند، بعد آنقدر کنارش نشست و نوازشش کرد تا دوباره به خواب رفت. زماني که او را ترک مي کرد، ميان راهرو، متوجه دکتر شد. تغيير لباس داده بود و به نظر مي رسيد عازم بيمارستان است. با نگاهي به ساعت مچي اش گفت:
- بقيه ي کارها را بگذار براي گلين و زودتر حاضر شو. فرصت زيادي نداريم.
- امروز بايد تنها برويد، مي خواهم خودم از بيتا مراقبت کنم.
- ماندن تو لزومي ندارد چون کار مهمي از دستت برنمي آيد. گلين مي تواند داروهايش را به موقع بدهد.
- با اين حال ترجيح مي دهم پيشش بمانم، شما لطفا غيبت مرا موجه کنيد.
براي اولين بار بعد از حادثه شب قبل، نگاهشان به هم افتاد، چهره ي پروانه درجا گل انداخت اما قيافه ي دکتر، بي رنگ شد، نگاهش به زير افتاد و گفت:
- پس بهتر است من حرکت کنم، اگر مساله اي پيش آمد حتما خبرم کن، گرچه منهم در هر فرصتي سعي مي کنم از حالش باخبر بشوم. فعلا کاري نداري؟
- نه...، فقط موقع برگشت سر راه چند تا کمپوت و مقداري ليمو شيرين بگيريد، چون غذا نمي خورد بايد با ميوه تقويتش کنيم.
همزمان با خروج او، گلين خانم با قيافه خندان از راه رسيد و بعد از احوالپرسي با دکتر، به تعارف پروانه وارد منزل شد، بعد با کنجکاوي پرسيد:
- شما امروز بيمارستان نمي رويد؟
پروانه فنجان چاي را جلويش گذاشت و گفت:
- بيتا حال ندارد، تب کرده، مي ترسم حالش بدتر شود، براي همين نرفتم.
- اتفاقا ديشب هم شامش را کامل نخورد، پيدا بود کسالت دارد، حتما سرما خورده.
- دکتر هم همين را مي گويد.
- سرماخوردگي اين روزها زياد شده، ديروز صبح سري به خواهرم زدم، طفلک صدايش درنمي آمد، مي گفت دو روز است که تب و لرز مي کند، خيال داشتم امروز بعد از آمدن شما، دوباره به ديدنش بروم.
- فعلا که من اينجا هستم، اگر مايلي همين حالا برو سري به او بزن، شايد به وجودت نياز داشته باشد.
- از نظر شما اشکالي ندارد؟
- نه چه اشکالي، عيادت خواهري که جز شما کسي را ندارد از همه چيز واجب تر است، اگر ديدي حالش زياد خوب نيست مي تواني فردا هم چپيشش بماني چون تا زماني که بيتا کاملا خوب نشده خيال ندارم سر کار بروم.
- خدا عمرت بدهد خانم جان، اتفاقا گوهر هميشه احوال شما را مي پرسد، اين قدر که من از خوبي هاي شما تعريف کردم خيلي دلش مي خواست شما را از نزديک ببيند.
- سلام مرا به او برسان، اميدوارم هر چه زودتر خوب بشود... مي خواهي برايت تاکسي تلفني خبر کنم؟



منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
گلين خانم فکر کرد حتما کرايه اش زياد مي شود، گفت:
- نه خانم جان، دست شما درد نکند با اتوبوس مي روم.
گويا پروانه فکر او را خواند.
- نه بهتر است با تاکسي بروي، خيال دارم براي خواهرت مقداري خوردني بفرستم، اگر دستت بگيري حتما خسته مي شوي.
بعد کيسه اي پلاستيکي را از، پاکت شير، چند جعبه بيسکويت، بسته هاي حبوبات و مقداري قند و شکر و چند بسته گوشت و مرغ يخ زده پر کرد و مبلغي وجه نقد در جيب لباس او گذاشت و گفت:
- سعي کن برايش غذاهاي مقوي درست کني که زودتر خوب بشود، اين قرص هاي مسکن هم ضد تب هستند و دردش را کمتر مي کند، بگو صبح و ظهر و شب، بعد از غذا يکي بخورد، انشاالله خيلي زود خوب مي شود.
- دست شما درد نکند، ما را حسابي شرمنده کردي پروانه خانم.
قبل از خارج شدن شنيد که پروانه گفت:
- اختيار داري، اين قابل شما را ندارد... راستي آدرس منزل خواهرت را بده که اگر فرصت شد با دکتر سري به او بزنيم، شايد دکتر برايش داروي بهتري تجويز کند.
گلين خانم با شرمندگي آدرس را بازگو کرد، صداي بوق خودروي آژانس باعث شد که با عجله به راه بيفتد.
- راستي فرصت نشد بيتا را ببينم، از طرف من او را ببوسيد، برايش دعا مي کنم که به اميد خدا زودتر خوب بشود.
- خيلي ممنون، شما هم به خواهرتان سلام برسانيد.
با رفتن او، پروانه مشغول انجام کارها شد. داشت با خودش فکر مي کرد کدام غذا براي بيتا از هر نظر مناسب تر است که ضمنا بتواند آن را با ميل بخورد. پس از کمي جستجو در بين خوراک هاي مفيدي که مي شناخت، عاقبت سوپ جو را براي بيتا و لوبيا پلو را براي دکتر و خودش در نظر گرفت. بيتا هنوز در خواب بود و پروانه در هر فرصتي به سراغش مي رفت و با شنيدن صداي ناله هاي آرامش بيشتر نگران مي شد، گرچه با سال ها تجربه مي دانست که اولين روز براي بيمار، روز سختي خواهد بود. داشت پاشويه اش مي کرد که زنگ تلفن به صدا درآمد. فورا صداي دکتر را شناخت، خسته به نظر مي رسيد.
- زنگ زدم حال بيتا را بپرسم، وضعيتش چطور است؟
- الان داشتم حرارت بدنش را پايين مي آوردم، تبش خيلي بالاست.
- توانست چيزي بخورد؟
- هنوز نه، مي دانستم از سوپ جو خوشش مي آيد برايش همان را درست کردم ولي بي حال تر از آن است که علاقه اي به غذا نشان بدهد.
- بحران اين بيماري معمولا سه روز است، اگر داروها را به موقع مصرف کند به زودي خوب مي شود پس زياد نگران نباش.
- فقط مي ترسم اين تب او را ضعيف کند.
- بالا رفتن حرارت بدن يک عکس العمل طبيعي در مقابل بيماري است، همان پاشويه را ادامه بده، براي اينطور مواقع ضروري ترين مداواست، اما مواظب باش تماس نزديک با او نداشته باشي چون ويروس اين بيماري شديدا واگيردار است... راستي خودت غذا خوردي؟
- نه، منتظر شما هستم، احتمالا تا يک ساعت ديگر برمي گرديد نيست؟
- متاسفانه نمي توانم، امروز يکي از پرمشغله ترين روزهاست و تا عصر فرصت نمي کنم برگردم، تو غذايت را بخور و کمي استراحت کن، پيداست خيلي خسته شدي.
- خسته که نيستم اما شديدا نگرانم، از طرفي کمي احساس ضعف و سرگيجه مي کنم، مي ترسم در اين بحبوحه من هم مريض شده باشم.
- گفتم که زياد خودت را خسته نکن، مگر گلين خانم دم دستت نيست؟
- نه، خواهرش مريض بود امروز و فردا را به او مرخصي دادم، حقيقتش نگران همين هستم اگر من هم بدحال بشوم تکليف بيتا چه مي شود؟
- نمي خواد فکرت را ناراحت کني، به فرض اين که بيماري به تو هم سرايت کرده باشد، چند روز مرخصي مي گيرم و از هردوي شما مراقبت مي کنم... فعلا تا آمدن من دست به هيچ کاري نزن و فقط استراحت کن.
با قطع مکالمه، پروانه به اتاق بيتا بازگشت. براي چندمين بار دستمال خيس را مرتب کرد و به روي پيشاني او گذاشت و با اسفنج، پاهايش را خنک کرد. کمي بعد همان جا پايين تخت او، سرش را به روي ساعد دست هايش گذاشت و به خواب رفت.
عقربه های ساعت دیواری زمان چهار و پانزده دقیقه را نشان می داد که دکتر کلیدش را آهسته درون قفل در به گردش در آورد . احتمال میداد پروانه در خواب باشد برای همین بی هیچ صدایی وارد شد .هوای درون منزل بر خلاف بیرون معتدل و مطبوع به نظر می رسید و سکوت دلچسبی در فضا حکمفرما بود . کیف دستی اش را روی میز مدور و شیشه ای ئسط هال گذاشت و کاپشن چرم قهوه ای رنگش را به جا رختی اویزان کرد و به سمت اتاق بیتا رفت . از لای در نیمه باز قسمتی از نمای اتاق که با کتابخانه ی کوچک و میزتحریری تزیین شده بود به چشم می خورد . در طبقات کتابخانه اکثرا عروسک ها و اسباب بازیهای بیتا قرار داشتند و کمی آنطرف تر بر روی دیوار عکس زرافه ای که با پاها و گردن بلند و آن صورت مضحک و خندان انسان را به تماشا وا میداشت پیدا بود . در حقیقت هیکل بلند بالا و مدرج حیوان وسیله ای برای اندازه گیری قد بود . دکتر آهسته وارد شد و از انچه میدی به شوق امد .شوقی یاس آلود . بیتا با دستمالی بر روی پیشانی در تخت آرمیده و پروانه پایین پای او در خواب بود نگاهش پس از بیتا به نیمرخ او که به یک طرف تمایل داشت افتاد جای خراش شب قبل هنوز بر روی پیشانی دیده میشد .
ـ بهزاد جون کی اومدی ؟
صدای بی حال بیتا دکتر را متوجه او کرد . چشم هایش هنوز خواب الو د بود و سفیدی اش کمی به سرخی می زد .به رویش خم شد و بوسه ای از گونه اش بر داشت .
ـ همین الان رسیدم ... تو بهتر نشدی؟
ـ هنوز سرم درد میکنه. مامان کجاست ؟
داشت می گفت (اینجاست پایین تخت تو خوابش برده) که دید پلکهای او به سنگینی از هم باز شد . با دیدن او فورا گیجی خواب از سرش رفت و همانطور که دستی به موهایش میکشید گفت:
ـخسته نباشید .
ـ تو هم خسته نباشی . مزاحم خوابت شدم؟
ـ ن هاصلا نفهمیدم کی خوابم برد خیلی وقت است که برگشتید؟
ـ فقط چند دقیقه ... هرچه سعی کردم نشد زودتر برگردم.
ـ نهار می خورید ؟
ـ نهار؟ بگو عصرانه. ساعت از چهار گذشته . تو هنوز غذا نخوردی؟
پروانه کنار بیتا نشست و حرارت بدنش را امتحان کرد .
ـ نه تنهایی میلم نمی کشید ... بیتا جان سوپ جو می خری برایت بکشم؟
اینطوری که به نظر میرسید بیتا هم اشتها نداشت . مانده بود که چه بگوید .
پروانه گفت:
فقط یک ریزه برای اینکه بتوانی دارو بخوری .
عاقبت رضایتش را گرفت و با گفتن آفرین دختر خوبم به آشپزخانه رفت . دقایقی بعد ظرف کوچکی از سوپ را همراه با لیوان آب پرتقال به اتاق او آورد . دکتر آنجا نبود حتما برای تعویض لباسش رفته بود . با حوصله ی زیاد و بدون عجله سوپ را به خورد بیتا داد و بعد او راتشویق به خوردن آبمیوه کرد .ولی بیتا با تمام سعیش فقط نیمی از ان را خورد . پروانه قطره ی تب را حین خوردن آبمیوه به او خوراند و همراه با نوازش وادارش کرد دوباره بخوابد . زمانی که به آشپزخانه برگشت از دیدن میز که برای دو نفر چیده شده بود تعجب کرد .
ـگمان می کردم توی بیمارستان غذا خوردید .
ـ ظهر آنقدر خسته بودم که میل زیادی به غذا نداشتم ولی تا چشمم به این لوبیا پلو افتاد اشتهایم تحریک شد ... بیتا چیزی خورد ؟
دکتر سرگرم داغ کردن غذا بود .پروانه دست هایش را شست و در حین بیرون آوردن ظرق سالاد از یخچال گفت:
ـ پیدا بود اشتها ندارد . ولی به خاطر خوشحال کردن من خودش را وادار بهخ وردن کرد . الان هم دوباره خوابش برد .
ـ هرچه استراحت کند برایش بهتر است . .. غذا را بکشم ؟
ـشما خسته اید بنشینید من می کشم .
ـتعارف نکن از قیافه ات پیداست که حال نداری بد نیست بعد از غذا خوردن استراحت کنی . من مواظب بیتا هستم... سوپ می خوری ای لوبیا پلو؟
ـلطفا کمی سوپ خیلی کم چون نمی توانم زیاد بخورم .
ظاهرا دکتر به سفارش او توجهی نکرد . ظرفی از پلو و ظرف دیگری از سوپ را مقابلش گذاشت و گفت ک
ـبفرمایید .
پروانه همراه با پوزخندی پرسید:
ـقرار است همه یاینها را من بخورم ؟
ـ می خواهم به روش خودت تو را مداوا کنم. یادت هست با من چه رفتاری می کردی؟
پروانه کمی از سوپ را داخل ظرف کوچکتری کشید و گفت:
ـ پس می خواهید تلافی کنید .
ـ من به اندازه یتو خشن نیستم . می توانی هرقدر که می خواهی بخوری . اجباری در کار نیست .
پروان هنفهمید که چرا یکهو به یاد برخورد شب قبل افتاد و از هجوم این فکر صورتش فورا داغ شد .
ـ چه خبر ؟ امروز اتفاق خاصی در بیمارستان رخ نداد؟
دکتر جرعه ای از شربت پرتقال را سر کشید و بع دنبال این فکر که (او می خواهد از خاطره ای که ازارش میدهد فرار کند) گفت:
ـ حادثه ی به خصوصی پیش نیامد . اوضاع مثل همیشه عادی بود . با این تفاوت که امروز مراجعین بیشتری داشتیم و جای یک نفر که غیبت داشت کاملا پیدا بود .
ـاز بچه های خودمان؟
ـبله ... به قول پویا بدون او همه ی کارها به ریخته به نظر می رسید .
ـ خیلی بد شد ... درست همین امروز که من نبودم. مسلما با غیبت دو نفر اوضاع به هم میریزد .
ـولی من نگفتم دو نفر . .. امروز فقط یک نفر غایب بود . اما چون او پرستار پر کار و فعالیست در نبودش همه دست وپای خود را گم کرده بودند . پروانه در حین بازی با سوپ نیم نگاهی به او انداخت و چهره اش را متبسم دید .
ـ برای شما که بد نشد ... به قول میترا مردها هر وقت چشم همسرانشان را دور می بینند نفس راحتی می کشند .
یک ابروی او با حالت با مزه ای بالا رفت .
ـ شاید حق با میترا باشد ولی این موضوع در مورد من صدق نمی کند . چون تو که همسر واقعی من نیستی .
پروانه متوجه تغییر جهت گردش خونش شد.
کلام دکتر بی شباهت به یک سیلی محکم نبود . در جدال با اعصاب به هم ریخته اش به آرامی گفت:
ـ فکر می کردم بد نیست به مادر زنگ بزنم. احساس می کنم حالم هیچ خوب نیست . احتمالا از امشب بدتر هم می شود .او می تواند چند روزی از من و بیتا مواظبت کند.
ـقبلا که گفتم نیازی نیست . ضمنا نباید مادرت را برای اینطور موارد به دردسر بیندازیم در صورت لزوم خود من از هر دوی شما مرلقبت می کنم.
پروانه ظرف نیم خورده ی سوپ را در درون ظرفشویی گذاشت و گفت:
ـامیدوارم از این پیشنهاد پشیمان نشوید چون خیلی بد مریض هستم.
دکتر حرف او را شوخی تلقی کرد، اما همان شب متوجه بحران حال او شد.بیماری همراه با تب شدید و لرز شروع شد. اینطور که به نظر می رسید، بدن پروانه، قوای کمتری برای مبارزه با ویروس داشت و در طول چند ساعت مقاومت خود را از دست داد و به بستر افتاد. دکتر، سه شب تمام در بدترین شرایط، لحظه ای را بالای سر او و لحظه ای کنار بیتا گذراند، پروانه در تمام این لحظات بیمار صبور و خودداری نشان می داد ولی اوقاتی را که در خواب بسر می برد، هذیان هایش شروع شد و اکثرا جملات پرت و پلایی به زبان می آورد. در این مواقع رئوف با وسواس عجیبی مراقبش بود، با این حال صبورانه کنار تخت او می نشست، دست های تبدارش را نوازش می کرد و مرتب حرارت پیشانی اش را می گرفت.
در یکی از همین موارد، وقتی پروانه کمی آرام گرفت، پتویش را مرتب کرد و از کنارش برخاست، خسته به نظر می رسید. شعاع خوش رنگ مهتاب از لابلای تور مقابل پنجره به درون نفوذ کرده بود و حال و هوای خوش منظره ای به اتاق می داد، به خصوص چهره ی بی رنگ پروانه را طرزی رویایی زیبا نشان می داد. یک وسوسه درونی وادارش کرد که گونه اش را آهسته لمس کند، سپس به کنار پنجره رفت، پرده را کنار زد و به نمای بیرون خیره شد. آسمان صاف و پرستاره، با هاله ای از نور مهتاب زیبا به نظر می رسید حرکت شاخ و برگ درختان، و صدای زوزه آهسته باد، ناخودآگاه انسان را به عالم دیگری می برد. دستش را به روی شیشه گذاشت و از خنکی آن احساس آرامش کرد. پلک هایش برای دقیقه ای به روی هم افتاد اما با شنیدن صدای پروانه، فورا به خود آمد. انگار باز داشت هذیان می گفت.
- مادر، اتاق بالا خیلی سرد است... می ترسم... کنار پنجره... آنجا ایستاده، می ترسم...
دکتر به کنارش بازگشت:
- نترس، تو داری خواب می بینی، من اینجا پهلویت هستم، هیچ نترس.
چشم های پروانه نیمه باز شد، معلوم نبود هنوز در خواب است یا نه، انگشتان تب دارش دست های رئوف را محکم فشرد و دوباره شروع کرد.
- تو این جایی...؟ می ترسم کورش...، از پیشم نرو، اینجا آتش گرفته...
- هیس... آرام باش، بخواب، از هیچ چیز نترس.
تا وقتی پنجه هایش بی حس شد، همچنان دست او را در دست خود داشت. گویا دوباره به خواب عمیقی فرو رفت. مثل بچه ی بی گناهی به روی یک پهلو آرمیده بود و آهسته ناله می کرد. دکتر پتو را دوباره تا نزدیک
گردنش بالا کشید و بی صدا از آن جا خارج شد، حال خود را نمی فهمید، انگار دستی آهنین گلویش را می فشرد نفسش بالا نمی آمد، بر روی یکی از مبل های درون هال افتاد و با دست های لرزان سیگاری آتش زد. با اولین پک محکم، ریزش اشک امانش نداد.
فصل بیست و چهارم قسمت اول

آقای پرستویی با لحن گله مندی گفت:
- دکترجان اوابل که داماد ما نبودی بیشتر سراغمان را می گرفتی، این روزها خیلی سایه ات سنگین شده.
- باور کنید این از کم سعادتی من است والا همیشه دورادور جویای حال شما هستم.
پریسا در حین تا زدن سفره شام، گفت:
- حتما دکتر از مهمانی دادن زیاد خوشش نمی آید، برای همین کمتر به دیدن دیگران می رود که زیاد به منزلش نروند.
پروانه همراه با سینی چای وارد شد و با نگاهی به اندام خواهرش که در اواخر دوران بارداری تپل تر از همیشه به نظر می رسید، گفت:
- بیخود برای خودت فلسفه بافی نکن، بهزاد عاشق مهمان است ولی این روزها به قدری درگیری دارد که حتی ما هم او را کم می بینیم چه رسد به دیگران.
احسان در کنار بیتا سرگرم تماشای تلویزیون بود، انگار جریان را شنیده باشد، به سمت مادرش برگشت و گفت:
- دیدی مامان، دکتری هم به درد نمی خورد آدم همش گرفتار است، حالا هی بگو درست را بخوان مثل آقا بهزاد دکتر بشی.
کلام او حاضرین را به خنده انداخت. خانم پرستویی گفت:
- تو هم که همیشه منتظری از آب گل آلود ماهی بگیری.
پروانه فنجان های چای را میان حاضرین تقسیم کرد، آخری را خودش برداشت و کنار پریسا جای گرفت. گویا پریسا دنبال فرصت می گشت چون آهسته پرسید:
- پروانه، بین تو و دکتر موضوعی پیش آمده؟
- نه، چطور مگر؟!
- حقیقتش می بینم خیلی از بین رفته، به قول جواد، در این یکی دو ماه اخیر، به اندازه ی چند سال پیر شده.
صدای پروانه اینبار گرفته به گوش می رسید:

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حق با جواد است، از تو چه پنهان مدتی است که بهزاد از این رو به آن رو شده، غمگین، گوشه گیر، کم حرف، هر چه فکر می کنم عقلم به جایی نمی رسد، درست بعد از این که من و بیتا مریض شدیم، او آدم دیگری شد. تا به حال خیلی سعی کردم به علت ناراحتی اش پی ببرم اما از هر دری وارد می شوم به بن بست می خورم. او مرد توداری است و اگر مایل نباشد هیچ کس نمی تواند به اسرارش پی ببرد.
- نگران نباش، همه مردها همین طورند، بعضی وقت ها بی خود و بی جهت عنق می شوند ولی بعد که نیاز به محت پیدا کردند، سیصد و شصت درجه تغییر رویه می دهند.
پروانه به زدن پوزخند تلخی اکتفا کرد. آن شب دیر وقت به منزل بازگشتند، بیتا که تمام راه در خواب بود با ورود به آپارتمان، سرش را از روی شانه ی پدر بلند کرد و پرسید:
- می شه امشب پیش مامان بخوابم؟
پروانه به دکتر اشاره کرد که اجازه بدهد، دقایقی بعد هر دو برای خواب حاضر شدند. بیتا با شنیدن قصه ی دختر شاه پریان، زود به خواب رفت اما پروانه تا نزدیک سحر از این پهلو به آن پهلو می غلطید و خواب به چشمش نمی آمد، یک فکر مدام عذابش می داد: (من مایه ی افسردگی او هستم؟ اگر نیستم، چطور مثل سابق آن شیفتگی را در چشمانش نمی بینم؟)
صدای زنگ نابه هنگام تلفن، پلک های تازه به خواب رفته اش را با وحشت از هم باز کرد. به هوای اینکه صدای زنگ دیگران را بدخواب نکند با عجله خود را به هال رساند و با نگاهی به ساعت دیواری، گوشی را برداشت. عقربه های ساعت زمان شش و چهل و پنج دقیقه را نشان می داد.
- الو بفرمایید...
- پروانه جان تو هستی؟
- صبح بخیر فرانک، خسته نباشی. مساله ای پیش آمده؟
- ببخش که مزاحم شدم، حال یکی از بیماران دکتر خوب نیست، ظاهرا دچار خونریزی بعد از عمل شده، زنگ زدم که دکتر را در جریان بگذارم.
- محبت کردی فرانک جان، همین الان دکتر را می فرستم، تو سعی کن مراقبت های اولیه را انجام بدهی.
- حتما... باز هم ببخش که بی خوابت کردم، خداحافظ.
- خدانگهدار.
در اتاق خواب رئوف نیمه باز بود، پروانه تلنگر آرامی به در زد اما چون جوابی نشنید با تردید وارد اتاق شد و از آن چه می دید تعجب کرد. تخت خواب دست نخورده به نظر می رسید و رئوف بر روی مبلی کنار پنجره به خواب رفته بود. بر روی میز عسلی کنار مبل، مثنوی مولوی با جلد چرم سیاه رنگش به چشم می خورد. نگاه پروانه از روی کتاب به زیرسیگاری کنارش افتاد، ته سیگارها نشان می داد رئوف بیشتر ساعات شب را بیدار بوده است. احساس گنگ و ناشناخته ای به قلبش چنگ انداخت (من باید هرطور شده به علت ناراحتی اش پی ببرم، حتی اگر مجبور باشم قید این زندگی را بزنم) با این تصمیم، آرام صدایش کرد:
- بهزاد...
اینبار شانه اش را لمس کرد:
- بهزاد...
بلافاصله از خواب پرید و با دیدن پروانه، لحظه ای با تردید نگاهش کرد، وقتی به خود آمد، پرسید:
- چیزی شده؟
ظاهرا پروانه فراموش کرد برای چه کاری به سراغش آمده.
- چرا روی مبل خوابیدی؟
رئوف تازه متوجه موقعیت خود شد و در حین بلند شدن گفت:
- اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، خوب شد بیدارم کردی، تمام استخوان هایم خشک شده... قبل از هر کاری باید یک دوش آبگرم بگیرم.
- متاسفانه فرصت نداری... الان از بیمارستان تماس گرفتند، گویا یکی از بیماران دچار خونریزی شده، فرانک گفت، بهتر است هرچه زودتر خودت را برسانی.
از وقتی رئوف پرستاری اش را برعهده گرفته بود، نسبت به او احساس وابستگی می کرد و این صمیمیت را در گفتارش نشان می داد.
- در این صورت باید زودتر حرکت کنم.
- تا لباس هایت را عوض می کنی، یک صبحانه مختصر برایت آماده می کنم.
- نه... زحمت نکش، این وقت صبح میل به چیزی ندارم فقط یک فنجان آب جوش برایم بریز، گلویم خشک شده.
آماده شدن دکتر، بیش از چند دقیقه وقت نگرفت. موقع خداحافظی پرسید:
- امروز صبح کار هستی؟
- نه، عصر کار، راستی یادت باشد امروز بیتا وقت دندانپزشک دارد، ساعت پنج و نیم، نیم ساعت قبل باید در مطب باشید...
- نمی شود وقتش را تغییر بدهیم؟ قرار است امروز به تعمیرگاه سری بزنم، وضعیت ترمز اصلا خوب نیست.
- گمان نمی کنم، ولی من با منشی دکتر تماس می گیرم، اگر امکان داشت نوبت را به فردا می اندازم.
- حتما این کار را بکن، بیتا را ببوس، بگو که عجله داشتم وگرنه صبر می کردم که او را برسانم، فعلا کاری نداری؟
- نه... به سلامت.
دکتر با عجله از در بیرون رفت، اما هنوز اولین پله را طی نکرده بود که صدایش زد.
- بهزاد...
رئوف به عقب برگشت و منتظر ماند.
- مواظب خودت باش.
در نگاه رئوف نوعی ناباوری موج می زد. در تمام طول زندگی مشترکشان اولین باری بود که چنین جمله ای از او می شنید. پس از مکث کوتاهی، سرش را تکان داد و آهسته گفت:
- تو هم همین طور...
با رفتن بیتا به مدرسه، پروانه مشغول نظافت منزل شد. بی خوابی شب قبل خمارش کرده بود و در حین انجام کارها مدام خمیازه می کشید. بعد از فراهم کردن غذای ظهر، تصمیم گرفت کمی استراحت کند، (هنوز دو ساعت دیگر به برگشتن بیتا فرصت هست) با این فکر خود را به روی تخت انداخت اما هنوز پلک هایش کاملا سنگین نشده بود که تلفن زنگ خورد. با بی حالی از جا برخاست.
- الو... بفرمایید.
- الو... منزل جناب رئوف؟ آقای بهزاد رئوف؟
- بله بفرمایید...
- می بخشید خانم، می توانم بپرسم شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
- همسرشون هستم، اگر امری هست بفرمایید.
- من خوشکام، افسر راهنمایی هستم... متاسفانه مجبورم به اطلاعتان برسانم که اتومبیل همسر شما، امروز صبح دچار یک حادثه ی رانندگی شد، با کمال تاسف راننده جراحات زیادی برداشته بود، برای همین او را سریعا به بیمارستان منتقل کردیم، لازم بود...
پروانه از ادامه صحبت های او چیزی نفهمید. شنیدن این خبر تمام حواسش را برای چند دقیقه از کار انداخت. صدای الو، الوهای مکرر افسر پلیس، لحظه ای او را به خود آورد، این بار با صدای خفه ای پرسید:
- مصدوم را به کدام بیمارستان فرستادید؟
- بیمارستان سینا، می توانید آدرسش را یادداشت...
گوشی از دستش افتاد، رنگ به رو نداشت. پاهایش می لرزید، انگار قادر نبود وزنش را تحمل کند. شبیه به کسی بود که در خواب راه می رود، مانتو، روسری و کیف پولش را برداشت و دوان دوان به خیابان زد. ظاهر آشفته ی او نگاه کنجکاو بعضی از عابرین را به سوی خود می کشید. دستش مقابل اولین خودرو بلند شد:
- لطفا نگهدارید... نگهدارید.
- کجا می رید خانم؟
- بیمارستان سینا.
راننده متوجه احوال پریشان او شد، بی اراده پایش با شدت بیشتری پدال گاز را فشرد و به سرعت به پیش رفت.
طبقه ی همکف مثل همیشه پر رفت و آمد به نظر می رسید. در آن بین کسی متوجه او نبود. سراسیمه به سمت اتاق رستگار رفت ولی او را آنجا ندید، بعد مسیر طبقه ی دوم را در پیش گرفت. داشت به سمت ایستگاه می دوید که فرانک و همکار دیگرش متوجه حضور او شدند.
- سلام پروانه جان، چی شده؟!
- بهزاد کجاست؟ او را به کدام اتاق عمل بردند؟
فرانک هاج و واج نگاهش می کرد، به جای دادن جواب، مسیر اتاق عمل شماره دو را در انتهای راهرو نشان داد. پروانه دوباره بنای دویدن را گذاشت اما در چند قدمی در ورودی، توانش را از دست داد و بر روی یکی از صندلی های کنار راهرو، افتاد.
فرانک لیوانی از آب پر کرد، احتمال می داد که اتفاق مهمی رخ داده است، تا به حال همکارانش را هرگز به این حال ندیده بود. (شاید برای دختر دکتر اتفاقی افتاده؟) با این خیال، به سمت راهرو پیچید ولی هنوز فاصله زیادی با او داشت که در اتاق عمل باز شد و دکتر رستگار در لباس یکسره سبزرنگ اش، با قیافه ای درهم و خسته بیرون آمد. پروانه قدرت حرکت نداشت. با این همه تمام نیروی خود را در نگاهش ذخیره کرد و با گام های سنگین به پیش می آمد که متوجه او شد.
- پروانه...!
به سختی به پا ایستاد. بغضی که در تمام این مدت آزارش می داد، ترکید و به گریه افتاد. هق هق کنان پرسید:
- دکتر، توانستید او را نجات بدهید؟
سیمای غم گرفته ی دکتر، گویای همه چیز بود.
- متاسفانه دیر شده بود.
پروانه برای جلوگیری ار سقوطش لباس او را به چنگ گرفت . حالا دیگر هیچ واهمه ای از پیچیدن صدای زارش در فضای ساکت بیمارستان نداشت .
ـپس او هم مرا ترک کرد ؟
میبینید من چقدر بدبختم؟ سیاه بخت تر از من هم کسی هست؟ تازه می خواستم طعم خوشبختی را بچشم . حالا جواب بیتا را چه بدهم؟
گریه امانش نداد. دکتر گیج و مبهوت . معنی حرف های او را درک نمی کرد . بازویش را گرفت .
ـپروانه در چه مورد صحبت میکنی ؟
اشکی که طعم دهانش را شور کرده بود را دردمندانه فروخورد .
ـ آخ ... دکتر شما خبر ندارید در تمام این مدت بهزاد فکر میکرد به او علاقه ای ندارم . هیچ وقت فرصت نشد احساس واقعیم را به او نشان بدهم ... حالا بدون او چطور زندگی کنم؟
صدای ضجه های دلخراش او بیشتر همکارانش را به آن قسمت کشید .
همه با حالت مشکوک به هم نگاه می کردند . و هیچ کس نمی دانست موضوع از چه قرار است . تلاش دکتر رستگار هم برای آرام کردن او فایده ای نداشت .

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
یاکاموز رمان##قصه ي عشق## داستان نوشته ها 43
ملیسا غروب تنهایی *** کبری مولاخواه داستان نوشته ها 48

Similar threads

بالا