قدرت بخشش:

daryanian

عضو جدید
کاربر ممتاز
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.​
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.​
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.​
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید​
از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.​
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد​
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،​
از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.​
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند​
راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد​
تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.​
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،​
اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.​
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .​
 

Similar threads

بالا