فکر کردی فقط خودت پدربزرگ داری؟؟؟

delsey

عضو جدید
کلاه فروشی:cowboy: روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. :cry:بالای سرش را نگاه کرد :(. تعدادی میمون را دید که کلاه هاي او را برداشته اند؛:wallbash:

فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.:razz: در حال فکر کردن سرش را خاراند:question: و دید که میمون ها همین کار را کردند.:huh: او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم ازاو تقلید کردند:smile:. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند.:lol: او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛:w14::w14:

سالهای بعد :cap:نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد:w24: و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.:w44: یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد؛ :w39:او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت, میمون ها هم این کار را کردند:w17:. نهایتا کلاهش رابرروی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند؛:eek:

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و درگوشی محکمی به او زد:crying: و گفت:
فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟؟؟؛:w39:

نکته: رقابت سکون ندارد
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یعنی قبلا میمونها حرف هم میزدند؟ چه جالب!!!!!!!!!!!!!
 
بالا