فرزندم.............. گفته بودم دوستت دارم......

elena_75

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرزندم..............
گفته بودم دوستت دارم ..............

ایا این حق من بود؟؟

.
که در اتاقی تنها باشم..... تنهای تنها.........

فرزندم......... حالا که محتاجم کجایی ؟

نگفته بودی دوستم داری ........... افسوس یادت رفت

دریغ از شاخه گلی .......... شاخه گل نمیخواهم. میخواهم ببینمت..............

لاقل جوابم را بده عزیزم...........


با درد تنهایی چه میشود کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من امیدم به خداست ............

افسوس دلم را شکستی ..............

امدی ولی ..................

دیگیر دیر شد................
بیایید قبل از این که دیر شود به یاریشان برویم.....................
 

حامدیا

اخراجی موقت
به خدا خیلی دردناکه ..خیلی

کمی خودمون و جای اونا بذاریم
بعضی ها رو دیدن زناشون
با رفتارهایی که میکنن مجبور میکنن

شوهرو که همچین کاری بکنه
ومادر و پدرش و به خانه سالمندان ببره

خداکنه برای من همچین اتفاقی نیفته
که قید زن و زندگی ر میزنم ...
من همچین زن بی احساسی رو نمیخوام
تمام
 

fateme_003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلییییییییییی دردناک و ناراحت کننده هست..خدا هیچکیو محتاج اولادش نکنه:(
 

s.zahra1371

عضو جدید
پدرو مادر هرچقدر هم که بد باشند احترامشون واجبه خدایا کمکمون کن قدرشون بدمونیم........................
 

mohammad vaghei

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وافعا نمیدونم چی بگم اگر ما هم مثل اینا میشیم من یکی دوست دارم اونروز تو دنیا نباشم
 

Fateme_bay

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدونم سخته
اما بخدا همیشه اینطوری نیست

خاله مادرم کسی رو نداشت
فرزندی نداشت
با مادر بزرگم که اونم اوضاعش بدتر از اون بود زندگی میکرد
هر جفتشون آلزایمر داشتن
نمیتونستی کسی رو ببری پیششون..قبول نمیکردن...داد و بیداد میکردن....همسایه ها هم زر اضافی میزدن
غذاشون هوا بود...براشون اگه غذا می بردی نیمخوردن...یادشون میرفت
یه روز خاله مادرم رو بردن گذاشتن خانه سالمندان
بخدا نمیخواستن...اما مجبور شدن
اونجا ماهی 500 هزار تومن می گرفتن...اما
...
...
نامردا...بی شرما...پول رو گرفتن
اما خاله مادرم در اثر گرسنگی شدید مرد....بعد از کمتر از 2 ماه
مادرم میگفت استخوان های تنش بیرون زده بود
زخم بستر شدید داشت..به طوری که غسال نمیدونسته چطوری باید بشورتش:cry:

اون نامردا با اینکه میدونستن خاله مادرم آلزایمر داره...فراموش میکنه غذا خورده یا نه
اصلا بهش غذا نداده بودن..
اون بنده خدا هم در سن 87 سالگی فوت کرد....
....
....
حالا مادر بزرگم...همه رو دیونه کرده
هیچ حرفی رو نمی پذیره...توی خونه بند نمیشه....همش توی خیابونه....6 صبح میزنه بیرون...میره باغ های اطراف
میگه آدم باید راه بره....
کارهای عجیب و غریب زیاد میکنه...همسایه ها میخندن...نمی فهمن درد چیه؟؟ چه رنگیه...درد آبرو درد سختیه
هرچی رو از زمین گیر بیاره بر میداره میخوره....بهش غذا میدیم....نمیخوره....
با هزار تومن همه چی میخره...مثلا میره چای میخره و قند و شکر و روغن و...
هی بهش میگیم مامان جان قیمت ها فرق کرده میگه نه...من که با هزار تومن چای و قند میخرم کسی هم چیزی بهم نگفته...
حموم نمیره و خودمون می بریمش....
اعصاب خانواده رو خرد میکنه با کارهاش....گاهی فکر میکنیم نکنه عمدی این کارها رو میکنه واسه جلب توجه
خدایا
چرا....چرا به این روز افتادیم؟؟؟؟
سر دوراهی موندیم که ببریمش سالمندان یا نه
میدونیم سالمندان یعنی مرگ...
اما
با دهن گشاد همسایه ها چه کنیم؟؟؟؟ اونا که نمیفهمن...اونا که درک نمیکنن

خلاصه بازی داریم ما....

خدایا به هممون رحم کن...خدایا عمر با عزت بده
 

Similar threads

بالا