وقتى که ميگى :
“ديگه براي هميشه فراموشش کردى”
و هيچ احتياجى بهش ندارى و تمام بد و بيراه هاي دنيا رو نصيبش ميکنى …
دقيقا همون زمانيه که :
بيشتر از هميشه دلت براش تنگ شده
من تمام خود را برداشتم و در دستان تو نهادم
تو تمام من را به دست گرفتي و به باد دادي و باد تمام من را احاطه کرد و با خود برد
کجا؟ فرقي نمي کند
دردستان تو که نباشد همان بهترکه نباشد!
نه مهرباني تو را ميخواهم ، و نه دلسوزي هاي تو را
نميبخشم آن قلب بي وفاي تو را
بگذار در حال خودم باشم
به تنهايي بيشتر از تو ، نياز دارم
پس بگذار با تنهايي تنها باشم
در خلوت خويش با غمها باشم
نميخواهم دوباره بازيچه دست اين و آن باشم...
از جدا شدن نوشتي رو تن زخمي هر برگ
گريه کردمو نوشتم نازنينم يا تو يا مرگ
به تو گفتم باورم کن ميون اين همه ديوار
تو با خنده اي نوشتي هم قفس خدانگهدار....
نامم را پاک کردی یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن!
هر آنچه از من داری...
از من که چیزی کم نمیشود!
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
شاید...؟
نکند آن را هم پاک کرده ای؟!
نه شدنی نیست...
نمیتوانی آنچه را که نداشتی پاک کنی...