abdolghani
عضو فعال داستان
نام رمان: فاصله قلبها
نویسنده: زهرافروغی
320 صفحه
12 فصل
فصل اول
ازپله های محضرکه پایین می آمدم،افشین صدایم کردوگفت:
- راحت شدی افسون،نه؟
ایستادم وبه طرفش برگشتم دهانم قفل شده بود،احساس کردم قلبم تندترمی زندبه چهره افشین دقیق شدم.اکثرموهایش سفیدشده بودوشکمش جلوآمده بود واندام مناسبی راکه سالها پیش داشت ازدست داده بودآه کوتاهی کشیدم وگفتم:
- خداحافظ
وبه راه افتادم. دوباره صدایم کرد،به طرفش برگشتم با عجله چندپله ای راکه بامن فاصله داشت پیمود ویک پله بالاترازمن ایستادوبدون مقدمه گفت:
- من تورادوست داشتم افسون باورمی کنی؟
سرم رابلندکردم وبه چشم هایش زل زدم ودستش رابه طرفم درازکرد ودستم راگرفت سرم راپایین انداختم.احساس کردم تمام بدنم بی حس شده است.افشین دستم رارهاکردوگفت:
- به خاطرزحماتی که برای امیرکشیدی.
دو،سه پله پایین رفت وگفت:
- امیدوارم موفق باشی.خداحافظ
برگشتم ورفتنش راتماشاکردم سوارماشین آخرین مدلش شدوبدون این که نگاهم کند،رفت.
ازدرتنگ وکهنه محضربیرون آمدم.نگاهی به خیابان هاکردم احساس آزادی می کردم،تصمیم گرفتم زودتربه خانه بروم وکمی استراحت کنم.اما یادم افتادکه بایدمقاله هایم رابه دفترروزنامه برسانم سوارتاکسی شدم وبه راه افتادم. وقتی ازپنجره تاکسی خیابان ها رانگاه می کردم،احساس کردم همه چیزبه من لبخندمی زند.حدودبیست وسه سال پیش باافشین ازدواج کرده بودم وامروزخیلی راحت ازهم جداشدیم. البته این طوربه نظرمی آمد.
چون زجری راکه دراین سال هاکشیده بودم هیچ کس نمی داند.
روحم دراین سال ها آن قدرمجروح شده است که نسبت به تمام چیزهایی که دوروبرم می گذرد،بی تفاوت هستم.....به مقصدرسیدم،کرایه راننده راپرداخت کردم وپیاده شدم دو،سه پله را بالارفتم وواردهال شدم.سیامک مثل همیشه پشت کامپیوترنشسته بودوابروهایش درهم گره خورده بود.حرکات ورفتارش مرایادسال های گذشته ومخصوصاًپسرخاله ام،مهران می اندخت بادیدن من ازجایش پریدوگفت:
-به به!سلام خانم محمدی،افتخارداد،چه عجب!
لبخندزدم وجواب سلامش رادادم روی صندلی کنارمیزش نشستم وگفتم:
- تنهایی؟مگه امیرنیومده؟
قیافه متعصبی به خودش گرفت وگفت:
- نفرمایید،خانم محمدی،نفرمایید .امیرشما دو،سه هفته اس زن گرفته ،اون وقت،می یادسرکار؟!
باخنده گفتم:
- فکرکردی خودتی؟امیرم اگه روزعروسیش هم باشه،مجبوربشه میادسرکارش.
سیامک پشت میزش نشست وگفت:
- وای ،بازم من بااین خانوما دهن به دهن شدم.
درکیفم رابازکردم ومقاله هایم رابیرون آوردم سرم رابلندکردم.
دراتاق سردبیربازشد.سینارادیدم که دستش رادرسرهایش فروکرده بود وبه برگه هایی که دردست دیگرش بودنگاه می کرد نزدیک میزسیامک آمدوبدون این که نگاهش کندگفت:
- بیا،سیاجون،تایپ بشه.
سیامک باعصبانیت برگه هاراکنارزدوگفت:
- احترام خودتون رونگه داریدآقا،سیایعنی چی؟
سینابلندخندیدوچشمش به من افتاد.سلام کردوخنده اش رافروداد وباحالت خاصی نگاهم کردوگفت:
- بفرمایید،اتاق من.
درحالی که ازحرکت سیامک خنده ام گرفته بود،بلندشدم به اوگفت:
- آقای سیامک محمدی ،لطفاً این مطالب روتایپ کنید.
سیامک بااحترام برگه هارابرداشت وگفت:
-حالا شد.چشم آقای مهرانفر،خیلی چاکریم.
من وسیناخندیدیم و وارداتاق شدیم روی مبل کنارمیزنشستم وسینارفت پشت میزش برگه های روی میزرامرتب کردوبعدروبه منلبخندی زدوپرسید:
-تموم شد؟
سرم راتکان دادم. چنددقیقه ای نگاهم کردوبعدسرش رابه سوی پنجره گرداند.دستش رادرازکرد وگفت:
- افسون......
نگاهش کردم .چشم هایش غمگین بود وپرازاشتیاق گفت:
- هنوزم.....هستی؟
سعی کردم بغضم تبدیل به گریه نشود.ازاتاق بیرون رفتم.سیامک به محض دیدنم گفت:
- توروخدابه این پسرتون بگین بیادسرکارش مردم ازبس کارکردم.
خندیدم وگفتم:
- چقدرغرمی زنی سیا.
اخم هایش رادرهم کردوگفت:
- به سلامت.
خداحافظی کردم وبیرون آمدم.
واردخانه که شدم احساس کردم سرم دردمیک ند.مانتووروسری ام راروی جالباسی آویزان کردم وتوی هال نشستم کف دستم راروی پیشانی ام فشاردادم وبدون این که احساس دلتنگی کنم،گریه کردم.اطرافم رانگاه کردم تاچیزی برای سرگرم کردنم پیدابشود.به اتاقم رفتم پشت میزنشستم وسعی کردم چیزی بنویسم درتمام این سال ها نوشتن تنهاکاری بودکه آرامم میک رد.اماامروزاحساس می کردم مغزم خالی شده ودیگرچیزی برای روی کاغذ آوردن نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زندگی ام رادرسال هایی که دورازسینابودم مرورکنم. میدانستم خاطرات آزارم خواهند داد،ولی تصمیم من جدی بود.شایدهم خاطراتم رامثل داستان دنباله داری درنشریه چاپ می کردم. به هرحال فرقی نمی کرد خودکارتوی دستم بودومی خواستم چیزی بنویسم وچه چیزی بهترازخاطرات روزهایی که دلم برای لحظه ای دیدن سیناپرمی کشید.
برگه های سفیدرا زیردستم گذاشتم وشروع کردم به نوشتن.
******
مادرم چندضربه به دراتاقم زدوگفت:
- افسون جان،خوابیدی؟چرانمی آیی بیرون؟
سرم رابه لبه تخت تکیه کردم وچیزی نگفتم.مادرم دوباره گفت:
-دخترم غصه خوردن که دردی رودوانمی کنه.قبول نشدی که نشدی.بازم فرصت هست،دوباره شرکت می کنی.
دلم می خواست چیزی به مادرم بگویم ولی نمی دانستم چه؟
مادرم گفت:
-افسون در روبازکن،جان مامان،......
بلندشدم ودررابازکردم.بدون این که به مادرم نگاه کنم دوباره روی تخت نشستم.مادرم داخل اتاق آمدوروی تخت کنارمن نشست دستش رادوربازوهایم حلقه کردومرابه خودش نزدیک کرد وگفت:
- خودت روتوی آینه دیدی ازصبح تا حالاچه شکلی شدی؟اگه دوروزدیگ ههم غصه بخوری می دونی چه بلایی سرت میاد؟
بابغض گفتم:
- خیلی زحمت کشیده بودم،مامان این همه خرج کلاس کردم آخرش هم هیچی؟
مادرم لبخندی زدوگفت:
- فدای سرت مامان. برایت وخرج نشه برای کی بشه؟تازه باراولت بود،سال بعدشرکت می کنی وقبول می شی.
سرم رابلندکردم وبه چشم های مادرم نگاه کردم. لبخندی زد وگفت:
- باغصه خوردن هیچ گره ای بازنمی شه.مطمئن باش فقط به روحیه ات مجال ضعیف شدن می دی.
خواستم چیزی بگویم که مادرم محکم به پشتم زدوگفت:
- بلندشویک چیزی بخوریم،مردم ارگرسنگی.
باهم بلندشدیم وازاتاق بیرون رفتیم.مادرم صورتم رابوسیدوگفت:
-برویه دوش بگیر.بعدش هم یک عصرونه حسابی.
لبخندزدم وبه طرف حمام رفتم.توی آیینه ازدیدن قیافه ام بدم آمدموهای مشکی ام خیلی چرب وژولیده شده بود،چشم هایم بی حالت وغمگین بود.برای این که دیگرچشمم به خودم نیفتد.
نویسنده: زهرافروغی
320 صفحه
12 فصل
فصل اول
ازپله های محضرکه پایین می آمدم،افشین صدایم کردوگفت:
- راحت شدی افسون،نه؟
ایستادم وبه طرفش برگشتم دهانم قفل شده بود،احساس کردم قلبم تندترمی زندبه چهره افشین دقیق شدم.اکثرموهایش سفیدشده بودوشکمش جلوآمده بود واندام مناسبی راکه سالها پیش داشت ازدست داده بودآه کوتاهی کشیدم وگفتم:
- خداحافظ
وبه راه افتادم. دوباره صدایم کرد،به طرفش برگشتم با عجله چندپله ای راکه بامن فاصله داشت پیمود ویک پله بالاترازمن ایستادوبدون مقدمه گفت:
- من تورادوست داشتم افسون باورمی کنی؟
سرم رابلندکردم وبه چشم هایش زل زدم ودستش رابه طرفم درازکرد ودستم راگرفت سرم راپایین انداختم.احساس کردم تمام بدنم بی حس شده است.افشین دستم رارهاکردوگفت:
- به خاطرزحماتی که برای امیرکشیدی.
دو،سه پله پایین رفت وگفت:
- امیدوارم موفق باشی.خداحافظ
برگشتم ورفتنش راتماشاکردم سوارماشین آخرین مدلش شدوبدون این که نگاهم کند،رفت.
ازدرتنگ وکهنه محضربیرون آمدم.نگاهی به خیابان هاکردم احساس آزادی می کردم،تصمیم گرفتم زودتربه خانه بروم وکمی استراحت کنم.اما یادم افتادکه بایدمقاله هایم رابه دفترروزنامه برسانم سوارتاکسی شدم وبه راه افتادم. وقتی ازپنجره تاکسی خیابان ها رانگاه می کردم،احساس کردم همه چیزبه من لبخندمی زند.حدودبیست وسه سال پیش باافشین ازدواج کرده بودم وامروزخیلی راحت ازهم جداشدیم. البته این طوربه نظرمی آمد.
چون زجری راکه دراین سال هاکشیده بودم هیچ کس نمی داند.
روحم دراین سال ها آن قدرمجروح شده است که نسبت به تمام چیزهایی که دوروبرم می گذرد،بی تفاوت هستم.....به مقصدرسیدم،کرایه راننده راپرداخت کردم وپیاده شدم دو،سه پله را بالارفتم وواردهال شدم.سیامک مثل همیشه پشت کامپیوترنشسته بودوابروهایش درهم گره خورده بود.حرکات ورفتارش مرایادسال های گذشته ومخصوصاًپسرخاله ام،مهران می اندخت بادیدن من ازجایش پریدوگفت:
-به به!سلام خانم محمدی،افتخارداد،چه عجب!
لبخندزدم وجواب سلامش رادادم روی صندلی کنارمیزش نشستم وگفتم:
- تنهایی؟مگه امیرنیومده؟
قیافه متعصبی به خودش گرفت وگفت:
- نفرمایید،خانم محمدی،نفرمایید .امیرشما دو،سه هفته اس زن گرفته ،اون وقت،می یادسرکار؟!
باخنده گفتم:
- فکرکردی خودتی؟امیرم اگه روزعروسیش هم باشه،مجبوربشه میادسرکارش.
سیامک پشت میزش نشست وگفت:
- وای ،بازم من بااین خانوما دهن به دهن شدم.
درکیفم رابازکردم ومقاله هایم رابیرون آوردم سرم رابلندکردم.
دراتاق سردبیربازشد.سینارادیدم که دستش رادرسرهایش فروکرده بود وبه برگه هایی که دردست دیگرش بودنگاه می کرد نزدیک میزسیامک آمدوبدون این که نگاهش کندگفت:
- بیا،سیاجون،تایپ بشه.
سیامک باعصبانیت برگه هاراکنارزدوگفت:
- احترام خودتون رونگه داریدآقا،سیایعنی چی؟
سینابلندخندیدوچشمش به من افتاد.سلام کردوخنده اش رافروداد وباحالت خاصی نگاهم کردوگفت:
- بفرمایید،اتاق من.
درحالی که ازحرکت سیامک خنده ام گرفته بود،بلندشدم به اوگفت:
- آقای سیامک محمدی ،لطفاً این مطالب روتایپ کنید.
سیامک بااحترام برگه هارابرداشت وگفت:
-حالا شد.چشم آقای مهرانفر،خیلی چاکریم.
من وسیناخندیدیم و وارداتاق شدیم روی مبل کنارمیزنشستم وسینارفت پشت میزش برگه های روی میزرامرتب کردوبعدروبه منلبخندی زدوپرسید:
-تموم شد؟
سرم راتکان دادم. چنددقیقه ای نگاهم کردوبعدسرش رابه سوی پنجره گرداند.دستش رادرازکرد وگفت:
- افسون......
نگاهش کردم .چشم هایش غمگین بود وپرازاشتیاق گفت:
- هنوزم.....هستی؟
سعی کردم بغضم تبدیل به گریه نشود.ازاتاق بیرون رفتم.سیامک به محض دیدنم گفت:
- توروخدابه این پسرتون بگین بیادسرکارش مردم ازبس کارکردم.
خندیدم وگفتم:
- چقدرغرمی زنی سیا.
اخم هایش رادرهم کردوگفت:
- به سلامت.
خداحافظی کردم وبیرون آمدم.
واردخانه که شدم احساس کردم سرم دردمیک ند.مانتووروسری ام راروی جالباسی آویزان کردم وتوی هال نشستم کف دستم راروی پیشانی ام فشاردادم وبدون این که احساس دلتنگی کنم،گریه کردم.اطرافم رانگاه کردم تاچیزی برای سرگرم کردنم پیدابشود.به اتاقم رفتم پشت میزنشستم وسعی کردم چیزی بنویسم درتمام این سال ها نوشتن تنهاکاری بودکه آرامم میک رد.اماامروزاحساس می کردم مغزم خالی شده ودیگرچیزی برای روی کاغذ آوردن نداشتم برای همین تصمیم گرفتم زندگی ام رادرسال هایی که دورازسینابودم مرورکنم. میدانستم خاطرات آزارم خواهند داد،ولی تصمیم من جدی بود.شایدهم خاطراتم رامثل داستان دنباله داری درنشریه چاپ می کردم. به هرحال فرقی نمی کرد خودکارتوی دستم بودومی خواستم چیزی بنویسم وچه چیزی بهترازخاطرات روزهایی که دلم برای لحظه ای دیدن سیناپرمی کشید.
برگه های سفیدرا زیردستم گذاشتم وشروع کردم به نوشتن.
******
مادرم چندضربه به دراتاقم زدوگفت:
- افسون جان،خوابیدی؟چرانمی آیی بیرون؟
سرم رابه لبه تخت تکیه کردم وچیزی نگفتم.مادرم دوباره گفت:
-دخترم غصه خوردن که دردی رودوانمی کنه.قبول نشدی که نشدی.بازم فرصت هست،دوباره شرکت می کنی.
دلم می خواست چیزی به مادرم بگویم ولی نمی دانستم چه؟
مادرم گفت:
-افسون در روبازکن،جان مامان،......
بلندشدم ودررابازکردم.بدون این که به مادرم نگاه کنم دوباره روی تخت نشستم.مادرم داخل اتاق آمدوروی تخت کنارمن نشست دستش رادوربازوهایم حلقه کردومرابه خودش نزدیک کرد وگفت:
- خودت روتوی آینه دیدی ازصبح تا حالاچه شکلی شدی؟اگه دوروزدیگ ههم غصه بخوری می دونی چه بلایی سرت میاد؟
بابغض گفتم:
- خیلی زحمت کشیده بودم،مامان این همه خرج کلاس کردم آخرش هم هیچی؟
مادرم لبخندی زدوگفت:
- فدای سرت مامان. برایت وخرج نشه برای کی بشه؟تازه باراولت بود،سال بعدشرکت می کنی وقبول می شی.
سرم رابلندکردم وبه چشم های مادرم نگاه کردم. لبخندی زد وگفت:
- باغصه خوردن هیچ گره ای بازنمی شه.مطمئن باش فقط به روحیه ات مجال ضعیف شدن می دی.
خواستم چیزی بگویم که مادرم محکم به پشتم زدوگفت:
- بلندشویک چیزی بخوریم،مردم ارگرسنگی.
باهم بلندشدیم وازاتاق بیرون رفتیم.مادرم صورتم رابوسیدوگفت:
-برویه دوش بگیر.بعدش هم یک عصرونه حسابی.
لبخندزدم وبه طرف حمام رفتم.توی آیینه ازدیدن قیافه ام بدم آمدموهای مشکی ام خیلی چرب وژولیده شده بود،چشم هایم بی حالت وغمگین بود.برای این که دیگرچشمم به خودم نیفتد.