آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا
و گرم درغار پیچید : بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید ، آدمی را از لخته خونی
آفرید ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را
که نمی دانست بیاموخت . . .
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ، دل رمیده ما را انیس و مونس شد .
بعثت پیامبر اکرم بر پیروان حقیقیش تهنیت باد
و گرم درغار پیچید : بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید ، آدمی را از لخته خونی
آفرید ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را
که نمی دانست بیاموخت . . .
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ، دل رمیده ما را انیس و مونس شد .
بعثت پیامبر اکرم بر پیروان حقیقیش تهنیت باد