عبور از میدان مین ... !

Metal Guard

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی جالب بود.
اجر اینکه نسل ما رو با این جانفشانی ها و حماسه ها آشنا می کنید شاید از شهادت کمتر نباشه.
از نظر تنظیم و شیوایی قلم هم خیلی جذاب بود.
منتظر بقیه ی خاطرات جالب آقا سید هستیم...
 

zadshafagh

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شروع عملیات دو هفته ای می گذشت ،
عراق هر شب برای بازپس گیری مناطق آزاد شده تلاش می کرد ،
شدت حملات تا حدی بود که هر شب برای ما یه عملیات مستقل به حساب می اومد ،
بی معرفت برای زدن خط اول از موشک های سنگین زمین به زمین استفاده می کرد ،
باور کنید زمانی که یه دونه از این گلوله ها کنار بچه ها زمین می خورد و اون فرد شهید می شد ،
دیگه نمی شد اون شهید رو از زمین جمع کرد ، ولی با این حرکات نا متعارف ، بازم نتیجه ای نمی گرفت ،
تو این عملیات من به عنوان یگان طرح و عملیات فعالیت می کردم ،
افتخارم این بود زیر دست یکی از بهترین فرماندهان دوران دفاع مقدس کار می کردم ،
" سید یوسف کایلی " سرداری که در عملیات کربلای پنج شهید شد ،
در رابطه با این شهید حرف های زیادی دارم ، که ان شاءالله به وقتش خواهم گفت، شاید نزدیک تاریخ شهادتش ،
اگه اسم این شهید بزرگوار رو با گوگل سرچ کنید مطالب زیادی رو پیدا می کنید که در وصف اون نوشتن ،
ولی چیزی که نظرتون رو جلب می کنه ، اینه که از نحوه شهادت اون هیچ کس مطلب ننوشته ،
من در زمان شهادتش افتخار اینو داشتم که در کنارش باشم ،
گرمی خونش رو که رو بدنم می ریخت هنوز حس می کنم ،
نحوه شهادتش واقعا شنیدنیه ، اما بذارید به وقتش براتون میگم ،
یادم میاد ، شهید کابلی لنگان لنگان داشت به طرف سنگر ما می اومد ،
آخه جانباز بود و تو پاش پلاتین کار گذاشته بودند ،
وارد سنگر شد ، یه نگاهی به منو مابقی بچه ها کرد ،
گفت :
بچه ها دیشب لشگر 17 (علی بن ابیطالب ، مربوط به بچه های قم) به خط زده ، خوشبختانه پیشروی خوبی هم داشته ،
می خوام یکی دوتاتون برید جلو و از وضعیت پیشروی و و تغییرات حاصل شده اطلاع کسب کنید ،
من از جام بلند شدم ، رو به بچه ها کردم و گفتم : کی با من میاد ،
بچه ها گفتن هیچکس ،
گفتم چرا ؟
گفتن : آخه هر کی با تو میره خط یه بلایی سرش میاد ،
منظورشون همون بنده خدایی بود که پشت موتور من نشسته بود خط رو رد کردیم و تیر خورد ،
اگه یادتون باشه تو خاطره " تغییر برنامه در شب عملیات " گفتم ،
واقعا بیراه هم نمی گفتن ، نمی دونم چرا چند وقتی بود هر کی با من ماموریت میرفت یه اتفاقی براش می افتاد !
بهرحال بهشون گفتم :
پس حالا که اینطوری شد تنها میرم ،
یه دفعه دیم سعید صفری از جاش بلند شد گفت نه سید من باهات میام ،
سعید صفری بچه شهرری بود خیل بچه دل و جیگر داری بود ،
تو عملیات کرکوک هم اسیر ارتش ترکیه شده بود ، چون اون عملیات برون مرزی بود ،
بهش گفتم : سعید من حرفی ندارم ، ولی خونت پای خودته ،
اونم گفت ، بریم بابا " بادمجان بم آفت نداره " ،
سوار موتور تریل شدیم و حرکت کردیم ، من پشت فرمان و سعید هم پشت من ،
مدتی نگذشته بود که به خط رسیدیم ، به سعید گفتم دیشب خط اینجا بوده ،
احتمالا الان لشگر خیلی جلو رفته ،
البته ایندفعه اشتباه دفعه قبل رو نکردم که خط رو اشتباها رد کنم ،
بنابراین آنقدر صبر کردم تا یکی رو پیدا کردم و ازش پرسیدم ، خط کجا تمام میشه ؟
حدسمون درست بود باید می رفتیم جلو ،
چند دقیقه ای به سمت جلو حرکت کردیم ، که سعید زد به پشتم که صبر کن ،
فکر کنم خط اینجا تمام میشه ، یکی از بچه های لشگر رو دیدم با موتور داره میاد ، خیلی هم عجله داشت ،
ازش سوال کردم وضعیت خط چه جوریه ؟
گفت اون خاکریز رو می بینی ، گفتم آره ، گفت : اون خاکریز رو رد کنی یک کانال می بینی که بچه ها توش مستقر هستند ،
منظور اون بنده خدا از رد کردن خاکریز این نبود که خاکریز رو به سمت جنوب رد کنی !
بلکه منظورش این بود که در امتداد خاکریز و به سمت غرب بری کانال رو می بینی ،
یعنی بازم اشتباه قبل داشت تکرار می شد ، خط رو اشتباهی رد کردن و رفتن به سمت دشمن !
ما هم با اجازه دوستان عزیز ، بخصوص آقا مجید گل مثل دفعه قبل با موتورخاکریز رو رفتیم بالا و از اونورش اومدیم پایین !!!
چشمتون روز بد نبینه ، خاکریز رو که رد کردیم تیراندازی عراقی ها به سمتمون شروع شد ، وز وز تیرها رو که از کنارمون رد می شد هنوز بیاد دارم ،
ایندفعه بجای دور زدن و برگشتن ، ترجیح دادم تا به طرف عراقی ها برم ، آخه هدفی رو دنبال می کردم ،
سعید پشت سرم بشدت داد می زد ، به پشتم میزد و می گفت : دیونه کجا داری میری ؟
هدفم این بود که خودمو به خاکریز لب کارون برسونم ،
درسته به عراقی ها خیلی نزدیک می شدیم ، ولی می تونستیم پشت اون خاکریز پناه بگیریم ،
از طرفی عراقی ها با دیدن اینکه ما داریم به طرفشون می ریم احتمال داشت تیراندازی رو قطع کنند ،
در هر حال ، حدسم درست از آب در اومد وعراقی ها تیراندازی رو قطع کردند ،
همینکه رسیدیم به خاکریز خودمونو پرت کردیم پشت اون ،
عراقی ها بشدت عصبانی شدن وشروع کردن به تیر اندازی ، البته با این فرق که نارنجک های دستیشون هم به ما می رسید ،
دیدم شرایط سختی رو داریم میگذرونیم ، هر آن احتمال داشت آسیب ببینیم ،
اگه این اتفاق می افتاد دیگه کسی نبود جمعمون کنه ،
یه دفعه یه سنگر کوچیک نظرمو به خودش جلب کرد ، زدم به پشت سعید وسنگر رو نشونش دادم ،
آروم و دولا دولا خودمونو به سنگر رسوندیم و رفتیم توش ،
سنگر مال عراقی ها بود توش پر از مجله و سیگار و مواد غذایی بود ،
سعید گفت : سید خدا برامون خواسته ،
اینجا می تونیم یه استراحت درست و حسابی بکنیم ،
بهش گفتم : خواب دیدی خیره ،
اگه تا غروب آفتاب برنگردیم ، شب معلوم نیست چه بلایی سرمون بیاد ،
چون نه راه پیش داریم نه پس ،
یعنی هوا که تاریک بشه ، برای بچه های خودمون هم می شیم دشمن ،
آقا سعید گل می دونی ما الان کجائیم ، دقیقا مابین دشمن و خودی ،
چند ساعتی گذشت ، از تیراندازی دشمن دیگه خبری نبود ، شاید فکر می کردن ما کشته شدیم ،
گفتم سعید تا تاریک نشده باید یه فکری بکنیم ،
سعید گفت : بهتره تو تایی سوار موتور شیم یا علی بریم طرف خط ، هر چی شد شد ،
بهش گفتم : ولی من فکر بهتری دارم ،
گفت چی ؟
بهش گفتم : بهتره یکیمون صد متر دور شه ، و همزمان با هم فرار کنیم ، یکی با موتور و یکی با حالت دویدن ،
اینطوری احتمال اینکه یکیمون زنده بمونه هست ،
سعید قبول کرد ، و با کلی تعارف که کی با موتور بره و کی بدوه ، آخرش قرار شد سعید با موتور بره و من بدوم ،
به سعید گفتم سوار موتور شو ولی هندل نزن ، چون موتور روشن شه بلافاصله عراقی ها شروع می کنند به تیراندازی ،
صبر کن تا من ازت دور شم ، موقعی که با دست اشاره کردم ، بلافاصله موتور رو روشن کن و با سرعت فرار کن من هم شروع می کنم به دویدن ،
از سعید دور شدم ، تا جایی که احساس کردم اینجا جای مناسبی برای دویدنه ، چون فاصله من با خط کمتر شده بود ،
صبر کردم ، آماده شدم برای اشاره کردن به سعید ، ولی حس عجیبی پیدا کرده بودم ،
نفسم تو سینه حبس شده بود ، تا حالا اون طوری نشده بودم ، باور کنید تپش قلب پیدا کرده بودم ، ضربان قلبم رو می شنیدم ،
دستمو بردم بالا تا به سعید اشاره کنم ، اونم پاشو گذاشته بود رو هندل موتور و منتظر اشاره من بود ، ولی نتونستم و دستم و آوردم پایین ،
آروم آروم رفتم طرف سعید و بهش گفتم برو عقب ،
گفت چی شده ، گفتم هیچی ، فقط برو عقب و هر چی آیه و دعا بلدی بخون ، با هم میریم ،
نشستم پشت فرمونو آیه وجعلنا و آیه الکرسی رو خوندمو یا علی ،
با سرعت به طرف جبهه خودی حرکت کردم ، باور کنید یک تیر طرفمون شلیک نشد ،
انگار اصلا ما رو ندیدن ،
موقعی که رفتیم به طرف قرارگاه ، دیدم شهید کابلی با یک جیپ داره میاد ،
از جیپ پیاده شد و گفت پس کجائید شما ، داشتم می اومدم دنبالتون ، نگرانتون شده بودم ،
ما هم مثل کسی که پدرش رو دیده باشه ، اول یه خورده خودمونو براش لوس کردیم و بعد ماجرا رو براش تعریف کردیم ،
یه دفعه دیدم چهره کابلی برافراشته شد ، یه نقشه رو ماشین باز کرد و گفت دقیقا بگو از کجا می خواستی بدوی ،
منم دقیقا بهش نشون دادم ، شهید کابلی لبخند معنی داری زد و گفت می دونی اونجا کجا بود که تو می خواستی بدوی ،
گفتم نه ،
گفت اونجا میدان مین بود ،
خدایا نمی دونم چرا در زمان جنگ بارها و باره شرایط پرکشیدنم فراهم شد و تو نخواستی ؟
نمی دونم چطور باید می بودم که لیاقت ملاقات تو رو با لباس خاکی می داشتم ؟
نمی دونم چکار باید می کردم که جلوی رفقای شهیدم سر بالا می کردم و می گفتم بچه ها ما هم اومدیم ؟
نمی دونم تدبیر تو برای زنده بودن من چه بود ؟
ولی ازت یه درخواستی دارم ، مرگ منو و هر کسی که برای رضای تو ، در این راه قدم بر می داره و از تو طلب می کنه ،
مرگ در راهت که همون شهادته قرار ده ...:gol:
دمت گرم سید
مثل همیشه عالی.......
شهید شی:gol:
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
:gol: :gol: :gol:
فکر کنم این موتور شما تا آخر جنگ همیشه همرات بوده سید نه ؟؟؟:D

آره !! راست میگی ها!
سید از کجا بنزین میاوردی؟ :thumbsup2:
آره درسته ،
خیلی هم به اون موتور علاقه داشتم ،
از شما چه پنهون یه خمپاره 60 چریکی هم داشتم که اغلب باهام بود ،
در رابطه با اون هم بعدا صحبت می کنم ،
در رابطه با بنزین هم روشی وجود داشت ،
ما یه چیزی مثل کوپن داشتیم که بهش می گفتند برش بنزین ،
با این برش ها از یه سری جایگا ه های اختصاصی ، بنزین مجانی می زدیم ،
البته مجانی از نظر ما ، چرا که پول این برش ها بر اساس قراداد به جایگاه ها پرداخت می شد ،
مجید جان توضیح کافیه ؟
 

N. fotros

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون آقا سید :gol:
خوشبحالتون که اون موقع رو درک کردین برای ما هم دعا کنید شرمنده شهدا نشیم...
 

Shokatabadi

عضو جدید
بعد از شهدا ما چه کرده ایم؟!.......
کاش از ما نپرسند ، اخر چه دارد بگوید انبوهی از نقطه چین ها...
ممنون اقا سید.........وقتی خاطره تون رو خوندم حس غریبی تموم وجودمو گرفت احساس کردم خیلی دور شدم از خدا ، اقا سید برامون دعا کنین،مطمئنم حکمت زنده موندن شما به اینه که باشین و ماها رو هدایت کنین هرازچند گاهی یه تلنگر بهمون بزنین تا بیدار شیم از خواب غفلت:gol::gol::gol:
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
خیلی جالب بود.
اجر اینکه نسل ما رو با این جانفشانی ها و حماسه ها آشنا می کنید شاید از شهادت کمتر نباشه.
از نظر تنظیم و شیوایی قلم هم خیلی جذاب بود.
منتظر بقیه ی خاطرات جالب آقا سید هستیم...
ممنونم ، در خدمتون هستم ،
اصلا من برای همین اینجام ...
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
بعد از شهدا ما چه کرده ایم؟!.......
کاش از ما نپرسند ، اخر چه دارد بگوید انبوهی از نقطه چین ها...
ممنون اقا سید.........وقتی خاطره تون رو خوندم حس غریبی تموم وجودمو گرفت احساس کردم خیلی دور شدم از خدا ، اقا سید برامون دعا کنین،مطمئنم حکمت زنده موندن شما به اینه که باشین و ماها رو هدایت کنین هرازچند گاهی یه تلنگر بهمون بزنین تا بیدار شیم از خواب غفلت:gol::gol::gol:
همه ما به این تلنگرها نیاز داریم ،
بیشتر از همه خود من ،
باید پذیرفت ماها یه جورایی اسیر دنیا شدیم ،
اگه این تلنگرها نباشه ، کارمون تمومه ،
خداوندا ما رو آنی و کمتر از آنی به خودمون وا مگذار ...
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آره درسته ،
خیلی هم به اون موتور علاقه داشتم ،
از شما چه پنهون یه خمپاره 60 چریکی هم داشتم که اغلب باهام بود ،
در رابطه با اون هم بعدا صحبت می کنم ،
در رابطه با بنزین هم روشی وجود داشت ،
ما یه چیزی مثل کوپن داشتیم که بهش می گفتند برش بنزین ،
با این برش ها از یه سری جایگا ه های اختصاصی ، بنزین مجانی می زدیم ،
البته مجانی از نظر ما ، چرا که پول این برش ها بر اساس قراداد به جایگاه ها پرداخت می شد ،
مجید جان توضیح کافیه ؟
:cry:
نه توضیح بده مجله هاش چی بود؟!!! نکنه مجله ***ی بود!!! چرا سانسور میکنی خاطراتت رو سید؟ حق ماست که کامل بدونیم!! :thumbsup2::gol:
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای پدر صلواتی :D
من چیو سانسور کردم ؟
مجله کدومه ؟
بگو تا برات توضیح بدم ...
گفتی سید رفتی تو سنگر عراقی ها که پر از شوکولات و مجله خارجی و خوراکی بود! گفتم یادی از مجله هاش هم بکن سید بد نیست. بالاخره ما باید بفهمیم این صدام نامرد چه چیزایی تو مغز مزدوراش فرو میکرده دیگه!! :w16:
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
گفتی سید رفتی تو سنگر عراقی ها که پر از شوکولات و مجله خارجی و خوراکی بود! گفتم یادی از مجله هاش هم بکن سید بد نیست. بالاخره ما باید بفهمیم این صدام نامرد چه چیزایی تو مغز مزدوراش فرو میکرده دیگه!! :w16:
چشم ،
تا اونجا که یادمه ،
اون مجلات بیشتر شکل و شمایل مجلات خانوادگی ما رو که الان هم تو بازار داریم رو داشت ،
بیشتر اون مجلات اجتماعی بودن ،
ولی شکلات هاش واقعا خوشمزه بودن ،
جات خیلی خالی بود مجید ...
 

butterfly_سبز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چشم ،
تا اونجا که یادمه ،
اون مجلات بیشتر شکل و شمایل مجلات خانوادگی ما رو که الان هم تو بازار داریم رو داشت ،
بیشتر اون مجلات اجتماعی بودن ،
ولی شکلات هاش واقعا خوشمزه بودن ،
جات خیلی خالی بود مجید ...
سید باور کن دوست ندارم جنگ بشه. اما اگه جنگ بشه واسه شوکولات هم که شده میرم!! ( و الیته مجله خانوادگی !!! ) :thumbsup2::thumbsup2:
 

Ali The One

عضو جدید
چه جالب
شما جبهه بودی آقا سید ؟؟؟
برای بهشت دیگه ؟؟؟
حالا اینایی که رفتن و شهید شدن دمشون گرم البته اگه واسه وطنشون و مردمشون رفتن
دوست عزیز فرض کن اونا برا وطن و مردمشون نرفتن مثلاً برا اعتقادات مذهبی رفتن و یا برای حفظ نظام رفتن( البته اون نظام نه این یکی؛ منظورم رو که روشنه؟) یا اصلاً برای مادیات رفتن( البته چون هیچ مادیاتی بالاتر از حیات انسان نیست{اگه هست بگو!!} این مسئله ی مادیات از اساس بی اساس می شه) بازم این به شما حق نمی ده در مورد اونا اینجور حرف بزنی.حواستون باشه که فکرتون به اون چیزی که اونا می خوان مشغول نشه.
به نظر شما چرا چیزی مثل دیدار با خانواده ی شهدا یا سهمیه ی ایثارگران اینقدر تو تلوزیون ازش حرف می زنند اما از تسهیلات اعطایی به اعضای هیات دولت یا از ماشینها و خونه هایی که نمایندگان شورای نگهبان(یا به اصلاحی نمایندگان مجلس) حرفی به میون نمی یاد.
فکر نمی کنی این کار برای اینکه بخشی از مردم رو رو در رویی بخشی دیگه قرار بدن
 

Farsin

عضو جدید
سید جان سلام:gol:
تکان دهنده بود اما خدا را شاکرم از زنده موندن شما و امثال شما تا هراز گاهی با ذکر واقعیاتی اینچنین من و امثال من رو با واقعیات بی خبر از آن با خبر کنید.

سپاس سپاس سپاس
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
سید جان سلام:gol:
تکان دهنده بود اما خدا را شاکرم از زنده موندن شما و امثال شما تا هراز گاهی با ذکر واقعیاتی اینچنین من و امثال من رو با واقعیات بی خبر از آن با خبر کنید.

سپاس سپاس سپاس

:gol:
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام...
دلم براي خاطره تعريف كردن هاتون تنگ شده آقا سيد....:(
 

Similar threads

بالا