شیرین من! بمان!

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
ناامنی! ناامنی! ناامنی!
هر جا که پا می گذاری اول به چشم هایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز میکنند و سپس آشکارا فکر میکنند که چگونه می توانند دست به سوی هستس ات دراز کنند.
انگار نه آدم,که لقمه ای هستی که در زمین راه میروی.
عکس جواد را گذاشتم یک طرف و شیشه قرص ها را طرف دیگر.
گفتم:جواد! این طوری نمی شود.به ستوه آمده ام از این همه فشار! از این زندگی غمبار! از این مردم نا بهنجار!
تو اگر واقعا شهیدی,نمی توانی شانه از زیر بار مسوولیت زن و بچه ات خالی کنی.
رفته ای آن طرف,داری صفایت را می کنی و مرا با دو تا بچه گذاشته ای به امان خدا.کی عدالت خدا چنین حکمی کرده است؟ خدا خودش میداند که من جز او هیچکس را ندارم و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دادنش نیستم.ولی از مخلوقات خدا تا بخواهی بیزارم,گله مندم.
دیشب به خدا گفتم ,تو که می خواستی این مردم را نشانم دهی کاش جواد و همسفرانش را نشانم نمی دادی.کاش یا آن روزگار را می دیدم یا این روزگار را!
بلند شدم.همین طور که با جواد حرف می زدم,رفتم سراغ آب.به ذهنم رسید که قرص در آب شیر بهتر حل می شود تا آب سرد یخچال.بخصوص این همه قرص که باید خوب حل شود که کار را یکسره کند.
ـ تو هم اگر جای من بودی همین کار را میکردی, جواد!شهادت به مراتب آسان تر است از این زندگی خفت بار.شهادت یک بریدن میخواهد از همه چیز... و بعد پیوستن.من مدت هاست که از همه چیز بریده ام.فقط پیوستن می خواهد که خودم دارم مقدماتش را مهیا میکنم.
فرق کار من با شهادت این است که شهادت دعوت نامه میخواهد ولی من سر خود می آیم.شهادت گذر نامه میخواهد ومن...ندارم جواد!میدانم.من فقط دارمشناسنامه ام را پاره می کنم.دارم پناهنده میشوم.پناهنده غیر رسمی که به گذر نامه و ویزا فکر نمی کند...این طوری نگاه نکن جواد!پوزخند هم نزن!میدانم خود کشی زشت ترین کار عالم است.
ادامه دارد...
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
تو خودت شاهد بودی که چه زجرها نکشیدم.گذشتن از کار دوست داشتنی ام و گذشتن از همه چیز هایی که در حالت عادی ضرورت به حساب می اید ولی دیگر نمی توانم.
صبح بچه ها را زود تر از همیشه راهی مدرسه کردم و گفتم می خواهم بروم پیش پدرتان.دلم گرفته.
طفلکی ها رفتند و هنوز بزگترین مشکلم این است که وقتی عصر می ایند باید با جنازه ی مادرشان روبه رو شوند.
قرص ها حل شده بودند.لیوان را برداشتم و نوشیدم.سپس شهادتین را گفتم و دراز کشیدم و در انتظار مرگ ماندم.
سرم سنگین شد و چشمانم سیاهی رفت اما به خواب نرفتم.
از لای پلک های نیمه بازم جواد را دیدم که وارد اتاق شد.چشمانم را کاملا باز کردم و مبهوت نگاهش کردم.تعجبم از این بود که من هنوز زنده بودم,پس چطور جواد وارد شده بود؟ از در که قفل بود چگونه گذشته بود؟
_ جواد! چگونه آمدی این طرف؟
_ برای شما این طرف و آن طرف دارد نه برای ما که از بالا نگاه می کنیم.
_ آمده ای مرا ببری؟
_ نه, امده ام که تو را بگذارم.
ناگهان بر آشفتم:جواد!من حوصله ی شوخی ندارم.من از همه بریده ام.کاری نکن که امیدم را از تو هم قطع کنم.
اخم هایش را در هم کشید وگفت : پیداست یک ذره هم برای آبروی ما ارزش قائل نیستی.
_ این ماجرا چه ربطی به آبروی تو دارد؟این همه وقت خودم را به خواری کشیدم که آبروی تو را نگه دارم.این دستمزد من است؟
دو زانو روبه رویم نشست وگفت:شیرین!امروز پیش بچه ها شرمنده ام کردی.من این همه سال به صبر و استقامتت فخر می فروختم.کاش تمام این مدت می توانستم جای خالی تو را پیش خودم نشان دهم.کاش آن شب که بچه های گرسنه مان را با قصه خواب کردی وخودت هم با شکم گرسنه به خواب رفتی جایگاهت را نشان میدادم که حتی از من هم برتر است.تا ببینی که دم و دستگاه خدا چگونه است.تا ببینی که مقام هایی که در این جا می توان بدست آورد حتی با شهادت هم نمیتوان دست یافت.
_ جواد! هیچ روزنه ی امیدی نیست.
_ اگر چشم هایت را باز کنی تماما روزنه می بینی.به تعداد انسان های روی زمین به سوی خدا روزنه وجود دارد.اما اگر به دنبال روزنه ای با خلق می گردی,نگرد,به بن بست می رسی.
_ تا کی می شود این وضع را تحمل کرد؟
_ چشم به هم بزنی تمام می شود.کاش می شد زمان را از بالا ببینی.از این جا نگاه کنی یک عمر تمام یک روز تمام هم به حساب نمی اید.واقعا نمی ارزد که این نصفه روز را در ازای یک صفای ماندگار تحمل کنی؟
ظرف خالی را پیش رویم گذاشت و دستش را به سوی دهان من اورد و انگشتش را در گلویم برد و من همه ی آن چه خورده بودم بالا آوردم.
به تبسم شیرین جواد خندیدم و گفتم:کار خودت را کردی جواد!ماندگارم کردی.
جواد دو دستش را روی گونه هایم گذاشت و گفت:بمان!شیرین من بمان!
 
Similar threads

Similar threads

بالا