شهر من، دزفول در جنوب غرب ایران است و رودخانه دز از میان آن میگذرد.
شهر من زمینهای حاصلخیزی دارد و سالانه نزدیک پنجاه نوع محصول کشاورزی در آن تولید میشود.
شهر من روزی خاستگاه دانشمندان بزرگی بوده که در دانشگاه جندی شاپور، بزرگترین مرکز فرهنگی عصر ساسانیان، دانش ایرانیان را به رخ جهانیان کشیده اند.
شهر من روزگاری افتخار فقاهت شیعه را تجربه کرده و نام «شیخ مرتضی انصاری» را با نام خود بلند آوازه نموده است.
در شهر من آنقدر انسانهای خوب زیستهاند که آن را «دارالمؤمنین» و گاهی «حسینیه»اش خوانده اند که مردمش را با «حسین عليه السلام» الفت ديرينهای است.
شهر من...
این همه، شهر من است؛ اما شهر من، همه، این نیست!
31 شهریور ماه 59 برگ جدیدی از تاریخ شهر من آغاز و بمباران، موشک و توپ، واژههای آشنایی برای مردم شهر میشود.
روز و شبهای عجیبی از راه میرسد!
در شب چهارم آبان 1359، پنج موشک فراگ 7، شهر را میلرزاند و 115 نفر شهید و نزدیک به 450 نفر زخمی میشوند. میگویند پس از برخورد موشک، اثری از پیرمردی به نام «حاج عبده خوشروانی» بر جای نمیماند، ولی خانه اش اثری از نام حسین ـ عليه السلام ـ مییابد و «حسینیه خوشروانی» را به شهرم هدیه میکند.
در شبی غریب، در اسفند همان سال، 13 نوجوان معصوم، در تلی از خاک مقدس مسجد نجفیه به خواب ابدی میروند. آن شب در هیاهوی انفجار موشک و کپسولهای گاز، کسی صدای فریاد مظلومانه آنها را نشنید!
میدانید موشک یعنی چه؟!...
شبی در شهرم، در اوج قساوت و سنگدلی، هشت موشک غول پیکر، زمین و زمان و حتی تاریخ را لرزاند! آن شب فرزندان این شهر خود را برای نبردی حماسه ساز در پهنه «مجنون» میآزمودند تا بر برگ تقویم بنویسند: تاریخ را ما رقم میزنیم!
سه روز بعد این بار چهار موشک قلب شهر را لرزاند و البته قلب نوزده نفر و از جمله هفت کودک از تپش ایستاد و نوزادی سه ماهه فقط خندید و بس!
میخواهید هنوز از شهرم بگویم؟
در شهر من هر بار خانه ای و خیابانی و محله ای با اصابت موشکی تخریب میشد، در اندک زمانی دوباره آهنگ زندگی جاری میشد و همه، دوباره از نو، لحظههای زندگی را به هم یادآور میشدند؛ آن قدر که امروز از آن همه نشانی، نشانی نمانده است.
در شهر من گاهی خندهها و گریهها با هم میآمیخت؛ آن گاه که عروسی بر شهیدی میگریست و بر بخت سبز «همسنگر»ش میخندید؛ فرشته ای میگریست و آن یکی میخندید؛ اما خدایشان بر آفریدههایش مینازید که «تبارک الله احسن الخالقین»؛
اما قصه غریبی این شهر، بیش از این، ناگفتنی است!
فقط بدانید چهارم خرداد سال 1366 به پاس لبخند آن نوزاد شهید و صبوری مردمانش، لوح زرین «شهر نمونه مقاومت» بر تارکش درخشید و آن روز آن نوزاد دوباره خندید. میدانست كه خون گلوی او سند مظلومیت شهرم را امضا کرده است.
23 سال منتظر ماندم تا در تقویم کشورم، نام شهرم را که از سال 1366 بر بام ایثار نشانده بودند، بر شصت و ششمین برگ تقویم هر سال بنویسند و نوشتند: روز مقاومت و پایداری «روز دزفول».
بگذار باز هم شهرم مثل شهیدان و مردمانش گمنام باشد؛ چه باک! من که میدانم نام شهرم «دزفول» است و... میدانم، شهرم خوشنام است.
یاد و خاطره ۲۶۰۰ شهید دزفول و همه نامآوران دزفول تا همیشه تاریخ جاودانه باد!
آخرین ویرایش: