شهره شهر اثرسامان

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان


صدای خنده ها در فضا می پیچید. بوی قلیان، شب گرم آخر تابستان را انباشته بود. زن کودکش را به آغوشش فشرد. پشت در رستوران سنتی کز کرد. دل کندن برایش سخت بود. دو ماهی میشد که کودکش را روز و شب پی اش کشیده بود و به او مهر ورزیده بود. دیگر نمیتوانست. راه زیادی را آمده بود تا به اینجا رسیده بود، اینجایی که ممکن بود کسی کودکش را بیاید و در آسایش پرورشش دهد، نه مانند او آواره کوچه و خیابان.
نمیخواست دخترکش آواره باشد.
تکه کاغذی که بر روی آن نام کودکش را نوشته بود از جیب بیرون آورد و در لباس او جا داد.
برای آخرین بار بوسیدش: خداحافظ آلما.

********
- وقتی ماشین نگار و ایمان رو ته اون دره پیدا کردن، دیدن هر دوشون خم شدن روی بچه که اون چیزیش نشه، آلما حتی خراش هم برنداشت! اگه اون نبود شاید نگارم نجات پیدا میکرد! شوهرش به درک! من همون یه بچه رو داشتم! نوبت توئه!
کاظم لوستِری، یک ده خشت آمد وسط: خوب حالا به جای نگار آلما رو داری!
ضیاء با بی بی خشت زمینه را جمع کرد: ای بابا... لجبازه کاظم لوستری!
کاظم ورق دیگری روی زمین انداخت: فکر کردی با این کارا میتونی سر به راهش کنی؟ اون شونزده سالش شده! دیگه نمیشه با لجبازی باهاش حرف زد!
ضیاء باز زمینه را جمع کرد: هر روز باید برم از کلانتری بیارمش! تو رستورانم که واسم حیثیت نذاشته!
کاظم دستش را جمع کرد: پنجشنبه شبا رو میگی؟
خنده ای کرد: من باهاس برم آقا ضیاء. شما آقایی.

********
- آلما! کم کن صدای اون بی صاحاب مونده رو!
آلما از اتاقش در طبقه بالا فریاد کشید: نمیخوام!
ضیاء خود را به بالای پله ها رساند. با مشت به در قفل شده کوبید: یا همین الآن کم میکنی یا درو میشکنم میام تو! میخوایم کپه مرگمونو بذاریم!
مکثی کرد و بعد با تمام تنش به در کوبید. در شکست.
هیچکس در اتاق نبود.

آلما که از پنجره پایین کشید به دو از رستوران و از خانه دور شد. از خانه متنفر بود، چرا که در طبقه فوقانی رستوران قرار داشت و همیشه بوی غذا در آن میپیچید. سر خیابان ایستاد و نفسی تازه کرد. میدانست که وقتی برگردد باز از دست ضیاء کتک میخورد. برایش مهم نبود. چند سالی بود که با پدربزرگش بازی میکرد. تفریح خوبی بود. وارد باجه تلفن شد: کجا میرین امشب سینا؟ آره من میام!
پس از طی چند کوچه، مقابل در مجتمعی رسید. سرایدار که از آمد و شد بی موقع مهمانان شاکی شده بود، از خواب ناز برخاست و در را به روی یکی دیگر از آنها باز کرد. بعد با بی حوصلگی به آلونک خود بازگشت.

آرمان به او خندید: با لباس تو خونت اومدی پارتی؟
آلما به او لبخند زد.

********
- آی خوشگله!
دختر برگشت. متوقف شد و با تعجب آلما را تماشا کرد. آلما پرسید: تو همونی که دیشب تو بغل اسی سیبیل پلاس بودی مگه نه؟
دختر لبخندی زد: تو هم همونی که با تی شرت "باگربانی" و شلوار گل گلی و دمپایی اومده بودی!
- آره من همونم...
بعد دست به سینه زد: خوب نرسیدم لباس عوض کنم! بابا بزرگم داشت درو میشکوند بیاد بکشتم!
دختر با انگشت به گونه آلما زد: همونجوریم خیلی خوش تیپ بودی!
آلما لبخند بزرگی زد: ما مخلصیم آبجی! ناهار مهمون مایی!
دست دختر را کشید و نگذاشت او حرفی بزند: من یه رستوران این دورو ور دارم... یعنی فعلاً که مال من نشده، منتظرم بابابزرگه بمیره صاحابش بشم... زیاد نمونده!
دختر با تعجب نگاهش کرد.
آلما میگفت: همچینی نیگام نکن! اگه میدونستی چه کارم میکنه اینجوری نگام نمیکردی! سرویسم کرده! میگم پول بده برم خواننده بشم، میزنه تو سرم! من صدام خیلی خوبه جون تو!
دختر همچنان که همراهش به تندی قدم برمیداشت گفت: خوب حالا اسمت چیه؟
آلما نگاهش کرد: آلما... اسی سیبیل حال میده نه؟ پولدارم که هست!
دختر سرش را پایین انداخت: اونجوریام که فکر کنی نیست! قضیه یه چیز دیگه س!
- حالا اسم تو چیه؟
- نگین...
- خوبه! از آلما بهتره! اقلاً هرکی بهت میرسه نمیپرسه یعنی چی! مخصوصاً که فامیلیتم تیام یاران باشه، باید هزار بار تکرار کنی تا یارو حالیش بشه! بدبختیم که یکی دوتا نیست! برو پایین! ناهار آمادس!
نگین نگاهش کرد و از پله ها رفت پایین.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ضیاء به سمتش میرفت: آلما توتونای من کجاست؟
- من چه میدونم!
- چی میخوای؟
آلما لبخندی زد: فردا پنجشنبه س!
- خوب؟
- همین. گفتم که بدونی.
- ببین آلما... مسعودو میفرستم از سوپر واسم یه بسته توتون بخره. ایندفعه خوردی به در بسته!
و برگشت و رفت.

آلما نگین را روی یک تخت مینشاند: من که بالاخره کار خودمو میکنم! حالا بگو چی دوست داری!
و لبخندی به او زد.
نگین فکر کرد که او چشمان خاکستری رنگ زیبایی دارد.

********
روی تخت به پشتی اش تکیه داد و همچنان که سیگار دود میکرد با ترانه اش همنوا شد: "غریب آشنا... دوستت دارم بیا... منو همرات ببر..."
- خفه شو آلما!
آلما صدایش را بالا برد: "به شهر قصه ها"
ضیاء مشتی بر در کوبید و به سمت در رستوران که در هال طبقه پایین باز میشد رفت. با خود گفت: اگه میتونستم از شرت خلاص بشم... آخه چه کارت کنم؟ چه جوری از سرم بازت کنم؟ کجا بفرستمت؟ چرا اون مادر قحبه ای که تو رو گذاشت پشت این در نمیاد سراغت؟ آخه چرا بچه من باید به تو عوضی دل ببنده؟ جشن تولد تو؟ هوممممم... همون جشن تولد خیالی تو بود که تو سرشون انداخت برن شمال! جشن تولد چهار سالگی! چه جشن نحسی! تو بچمو ازم گرفتی آلما!
هنوز صدای آلما را میشنید.
در را پشت سرش به هم کوبید.
به تخت خصوصی اش که کنار آشپزخانه بود رفت و روی آن لم داد. به مسعود گفت: اوضاع چطوره؟
- خوبه آقا ضیاء. امشب شلوغ میشه. بصیر مرخصی خواست، بهش گفتم باید پنجشنبه ها رو بمونه.
- خوبه. بسته های من رسید؟ رستوران که تعطیل بشه ما بساط داریم.
مسعود میدانست؛ به عنوان سرکارگر، سالها بود که از مهمانیهای شراب و قمار اربابش با خبر بود. آقای او از قهارترین قماربازان بود.
- بله آقا.
- نمیخوام آلما موقع بازی بیاد پایین. به ملوک میگی حواسش باشه.
- چشم آقا.
ملوک هربار تلاش میکرد. اما ناموفق بود. آلما می آمد و تا نهایت مستی اش مینوشید.
- یکی رو بفرست به مشتری جدید برسه.
- چشم آقا... محمود!
محمود به سمت مشتری ای که تازه وارد شده بود و در انتهایی ترین و خلوت ترین بخش رستوران جا خوش کرده بود رفت و مشغول تعارف با او شد. سپس به سمت ضیاء آمد: آقا میگه فقط چای میخورم. میگه تا هر وقت بخوام اینجا میشینم و هزینه ش رو میدم.
ضیاء پکی به قلیان تازه چاق شده اش زد: باشه... باشه... عیبی نداره... از سر و وضعش که معلومه بیراه نمیگه... بذار بشینه...
ضیاء کامی دیگر گرفت و دودش را بیرون فرستاد: این دختره اینجا چه غلطی میکنه؟ همینجوری بدون روسری پا میشه میاد، نمیگه این اماکن بیچارم میکنه؟ آلما! نره خر! برو یه چیزی سرت کن!
آلما با کش موهای بلند و طلاییش را پشت سر جمع کرد. چشمانش را برای ضیاء نازک کرد و گفت: اومدم شام بخورم! بعدم میرم گورمو گم میکنم!
ضیاء نگاهی دیگر به او کرد: امشب یه جایی رو پیدا کن برو. اینجا نمیمونی. دختر تو کار و زندگی نداری؟
- من که چیزی نگفتم! باشه! میرم!
پس از مدتی با ظرفی غذا از آشپزخانه زد بیرون. ضیاء گفت: اینجا نشین! برو تو خونه!
- تو خونه دلم میگیره! میشینم اینجا!
- میگم برو تو خونه! یا برو یه چیزی سرت کن!
- نمیخوام!
مقابل ضیاء نشست و مشغول غذا خوردن شد: آخیش! یادم رفته بود ناهار بخورم!
ضیاء حرص میخورد و قلیان میکشید.
آلما پرسید: امشب پارتیه؟
- چی؟
- مهمونیه؟
- به تو مربوط نیست. مگه من میپرسم تو چه کار میکنی؟
- به من مشروب بده. میرم، نمیام پایین.
داشت با ضیاء معامله میکرد.
- خیر... ما افتادیم گیر یه الف بچه! حتماً باید قبول کنم هان؟
- ببین ضیاء... میدونی که من رابطم با پلیسای این دور و بر خیلی خوبه!
ضیاء پوزخندی زد: بله! در جریان هستم!
آلما دور دهانش را پاک کرد و به سرعت کمی آب بلعید: خوب پس... حله دیگه!
- یعنی تو میخوای پدربزرگتو بفروشی؟
- خوب اگه پدربزرگم بهم نرسه مجبورم یه کارایی بکنم که یه کم وضعم بهتر بشه!
- مثلاً؟
- ببین... مثلاً اگه تو بری زندان چی میشه؟ من میموم و کلی درآمد رستوران! بعد حالی به حولی!
ضیاء پوزخندی زد: قربون آبجی! اگه داداشتو بگیرن رستورانم تخته س!
آلما با لبخند به او چشمکی زد: خوب! بابابزرگم انقدی پس انداز داره که من حالا حالاها بهم بد نگذره، هان؟ اون گاو صندوقه هست تو اتاقت...
- بسه آلما! نشستی اینجا واسه پولای من نقشه میکشی؟ بگو چقد میخوای بهت میدم!
- نه! من از اون شرابا میخوام که فِرِد برات میاره! گیرم نمیاد!
ضیاء میباخت: خیلی خوب... بذار آخر شب برات یه کاری میکنم! ولی تو رو ارواح خاک مادرت بیا و انقدر سر به سر من نذار!
- ای بابا! من که کاریت ندارم! بده به من اون قلیونو!
و نی را از دست ضیاء قاپید. به پشتی تکیه داد و به تماشای مشتریها پرداخت. برخی را میشناخت و برخی را نه. برخی خانواده بودند، برخی مجرد، و برخی با دلدادگانشان، و برخی... تنها...

این مرد را اولین بار بود که میدید. مرد در انتهاییترین بخش تاریک رستوران بر روی تختی لم داده بود و اطراف را میپایید. لامپ آن بخش به تازگی سوخته بود و آلما میدید که هنوز کسی عوضش نکرده است. چهره مرد را به خوبی تشخیص نمیداد. فکر کرد که شاید منتظر کسیست.
ساعتی آن اطراف را زیرنظر گرفت تا بالاخره انتظارش به سر رسید. ساعت نه شد و گروه موسیقی برای اجرای پنجشنبه شبهای تابستان وارد میشدند: آخ جون! من امشب میخونم!
آلما این را به فریاد گفت و به سمت نوازندگان دوید. اما دستی پشت گردن او را گرفت و آن را فشرد: خیر آلما خانم! مگه به اعلیحضرت شاه فقید حکومت مجدد اعطا شده که جنابالی راه بیفتی اینور اونور بخونی؟ خیر! برادران بسیجی پشت در هستن! نمیشه شما بخونین!
آلما خود را آزاد میکرد: ولم کن ضیاء! من میخوام بخونم! پس واسه کی بخونم؟
ضیاء، بی رودربایسی، پس گردنی ای به او زد: گم شو برو تو اتاقت!
سکوتی سنگین حاکم شد. خشم دور چشمان آلما می نشست: من میخوام بخونم!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
این را به فریاد گفت. زنی از گوشه ای گفت: بذارین بخونه! دفعه قبل که خیلی خوب داشت میخوند!
همهمه ای بلند شد: آره حاجی! هیچوقت نمیذاری بخونه!
- بذار بخونه!
- چیزی نمیشه!
- ما به کسی نمیگیم!
آلما به سمت میکروفنی که آماده بود، دوید. منتظر موزیک نمیشد:


من پر از خواب ستاره
تو همه نور امیدم
عاشقیِ بی ترانه
میشینه توی کمینم
کی میای که با تو از دلم بگم
کی میای که از کمین غم بگم
کی با تو اشکاشو قسمت میکنه
کی داره عمر منو کم میکنه

موسیقی همراهش شد:
من پر از خواب ستاره
تو همه نور امیدم
کاش میشد حتی یه لحظه
برق چشماتو میدیدم
تو کجایی که ته قلب منو آروم کنی
تو کجایی که بمونی دلمو مهمون کنی
کی با تو قلبشو قسمت میکنه
کی داره با بی وفایی میزنه عشقمو پرپر میکنه
ای خدا
ای خدا
چی بگم از دل تنها
چی بگم از غم اون
چی بگم از شب دوری
چی بگم از دل اون
کی داره با تو میگه قصه غم رو تو بگو
کی داره قلبشو با تو میذاره تو یک خونه
بهم بگو
کی میتونه با تو باشه ببوسه چشمای ماه و نازتو
کی میتونه ببینه اینجوری دارم میمیرم برای تو
کی میای که با تو از دلم بگم
کی میای که از کمین غم بگم
کی با تو اشکاشو قسمت میکنه
کی داره عمر منو کم میکنه
جمعیت بی وقفه کف میزد. ضیاء به کسی نامعلوم میگفت: ای تف تو روحت! اگه بودی چه درآمدی از این دختر به جیب میزدم! چه صدا و ادایی داره این مادر قحبه! مرتیکه بزدل فراری!
همیچنان که جمعیت فریاد میکشید "دوباره"، مشتری تنهای رستوران به سمت مسعود رفت. پول سرویسش را پرداخت و از رستوران زد بیرون.
********
آلما رژ دیگری را روی دستش تست میکرد: شما که نمیدونین عاطفه جون! اینجوری نگاش نکنین! انقد کتکم میزنه! وقتی همه کارگرا میرن بدبختی من شروع میشه! باید تا جون دارم ازش کتک بخورم! هی میزنه، هی میزنه! خیلی نامرده!
فروشنده نگاهی پر از شک به او انداخت: اگه کتکت میزنه پس چرا هیچ اثری از کتکاش نیست؟ چرا دروغ میگی آلما؟
- من؟ من دروغ میگم؟ چی رو دروغ میگم؟ حالا من پوستم یه جوریه که جای کتک روش نمیمونه! این گناه منه؟ چه کار کنم خوب؟ خجالت میکشم! تا کتک زدنش تموم میشه میرم یخ میزارم رو تنم که جاش نمونه! آخه اگه دوستام ببینن چی میگن هان؟
عاطفه باز نگاهی با سوء ذن به او انداخت: خوب حالا! دیگه همه تو رو تو این محل میشناسن! بگو ببینم بالاخره کدوم رژ رو میخوای؟ میگن چند بارم از اینور اونور جنس بلند کردی!
- من؟ مجبور بودم عاطفه جون! تو فکر میکنی ضیاء به من یه قرون پول میده؟ دریغ از یه ده تومنی! مجبور بودم چیزایی رو که لازم داشتم بدزدم!
عاطفه رژ را از دستش بیرون کشید و با تندی پرسید: تو کنسرو نخود فرنگی لازم داشتی؟
- گشنم بود خوب! بهم غذا نمیده که!
عاطفه صورتش را کج کرد: الهی بمیرم! زیرپوش مردونه چی؟ زیرپوش مردونه واسه چیت بود؟ تو مریضی آلما! خجالت بکش دختر! انقدم این پیرمردو نجزون!
آلما کمی عقب کشید. چهره اش را مظلوم کرد و گفت: همین دیگه! شما نمیفهمین! بی پدر مادری نکشیدیدن که! من تو رویاهام میخواستم به بابام هدیه بدم!
سعی میکرد گریه کند.
عاطفه نگاهی به او انداخت و سر به اطراف تکان داد: تو همه رو بازی میدی بچه! برو! برو که حنات واسه من رنگی نداره!
آلما خود را چسپاند به پیشخوان: عاطفه جون! بذار اون سایه ها رو هم ببینم!
عاطفه چند جعبه سایه چشم روبروی او گذاشت: حواسم بهت هست. همین چهارتا رو ببین، اگه نخواستی چند تا دیگه واست میارم!
آلما لوازم آرایشی را که همان موقع خریده بود به جوی خیابان ریخت. موهایش را با کش بست و کنار جوی نشست. به انتهای خیابان نگاهی انداخت. آرمان سوار بر ماشین پدرش جلوی پای او ترمز زد: خونه نیستی؟ کلی بهت زنگ زدم! بیا بریم لایی بازی!
- نمیام! حال ندارم!
- خر نشو بیا بالا! دو روز دیگه مدرسه باز میشه بابام دیگه ماشین نمیده دستم! بپر بالا!
- ول کن آرمان! میخوام بشینم اینجا یه کم فیلم بیام! میخوام گدایی کنم ببینم درآمدش چه طوره!
آرمان خندید: درآمدش خوبه! پاشو... پاشو بیا بریم اتو بزنیم! هان؟ نظرت چیه؟
آلما اندیشید: اتو؟ ای ول! موافقم!
به سرعت سوار بر ماشین شد و رفت پی تفریحی دیگر.
********
شب بود که به رستوران بازگشت.
هیچ صدایی از رستوران شنیده نمیشد.
با ذن از پله ها پایین رفت و در شگفتی دید که کسی در رستوران نیست. به سمت آشپزخانه رفت: ملوک! چرا کسی نیست؟
ملوک به در نزدیک شد: رستورانو اجاره کردن!
- چی؟ عروسیه؟
- نه... یه نفر اجارش کرده!
- مهمونیه؟
- نه. فقط خودشه!
- چی؟ یه نفر؟ تنهایی؟
- آره!
و به آلما لبخند زد.
مسعود از آشپزخانه بیرون می آمد: تو کجایی؟ دو ساعته منتظرتیم!
- من؟
ضیاء از دری که در خانه باز میشد وارد شد. در کمال شگفتیِ آلما، او را در آغوش گرفت: به! نوه گل خودم! کجا بودی بابایی؟ همه منتظرتن!
آلما خود را پس کشید: شماها چتون شده؟
مسعود گفت: اون آقایی که اون ته نشسته... ظهر اومد و رستورانو واسه شب اجاره کرد. گفت میخوام اون دختر موطلایی واسم بخونه!
آلما لکنت گرفته بود: من؟ بخونم؟
ضیاء در گوشش آرام گفت: خفه میشی میری میخونی! سودی که امشب نصیبم میشه اندازه سود یه هفته مه!
آلما با پوزخندی بر لب به دیوار تکیه داد و دست به سینه زد: چی به من میرسه داداش؟
- خفه شو! بعدآً صحبت میکنیم!
ضیاء به زمزمه حرف میزد.
اما آلما به بلندی گفت: خوب بالاخره من که نمیتونم واست مجانی کار کنم!
صدایی از گوشه تاریک رستوران گفت: مطمئن باش به تو بیشتر میرسه! حسابت با اون جداست!
آلما برگشت و به سمت صدا رفت. به مرد نزدیک شد. مرد جوان بود. حدود سی سال داشت و ظاهر بسیار مرتبی داشت. به آلما گفت: منتظرم. اینجا امشب مال منه.
آن رگ لجبازی آلما بالا میزد. مقابل مرد نشست: و اگه نخونم؟ پولو به ضیاء نمیدی؟
- اون پولشو گرفته. فقط اگه منو رد کنی، اون بیشتر سود میکنه. چون میتونه رستورانشو باز کنه.
آلما سیگاری از پاکت سیگار مرد، بدون اجازه او برداشت: ببین آقا خوش تیپه! اینجا بهترین سنتی بالا شهره! خبر داری که؟
مرد لبخندی زد: خوب؟
- خوب...
آلما اولین کامش را گرفت: هزینه خواننده ش هم خیلی بالاس! مخصوصاً اگه خصوصی بخونه... و بدون موزیک... میدونی که... خیلی سخته!
مرد چک از پیش نوشته شده ای را به او میداد: این خوبه؟
آلما چک را نگرفت: من که نمیتونم چک نقد کنم! هنوز بچه حساب میشم! او! بزرگما! این احمقا نمیفهمن!
مرد باز به چشمان طوسی رنگ او لبخند زد: خیلی خوب... این چک پیشت بمونه... بهت آدرس میدم، فردا صبح بیا، چک رو بده و پول رو بگیر. موافقی؟
آلما چک را از دست مرد قاپید: آره خوبه! حالا چقد هست؟
وقتی مبلغ چک را دید سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد. حتی سعی کرد چانه بزند. اما نمیتوانست.
واقعاً نمیتوانست.
- ده تومن؟ خوب... ای... بدک نیست... البته ارزش من بیشتر از این حرفاس... ولی خوب تو چون تازه واردی واست یه کاریش میکنم!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به سختی میتوانست افکارش را جمع کند: ده میلیون تومان، تنها برای ساعتی خواندن؛ باور نمیکرد. فقط میتوانست به ضیاء که با شگفتی او را مینگریست، پوزخند بزند.
در اوج احساس خواندن بود که مرد بی حرفی رستوران را ترک کرد.
********
فرزاد روی یک راحتی در سوییتش در هتل, لم داد: فردا میریزه به حساب... خیلی خوب ترتیب اونا رو هم میدم... دوتا سر راهی هم هستن، اونا رو کی بفرستم؟ خلبان داریوش رفته مرخصی، پس فردا میاد، عیبی نداره؟ باشه... فقط در دسترس باش، واسه تحویل برو فرودگاه... نمیخوام داریوش یه ثانیه هم با اون دوتا تنها بمونه، آبشون میکنه!
گوشی تلفن را خاموش کرد و با آرامشی که همیشه داشت، سیگاری آتش زد. خدمتکاری در میزد: آقا نهار بیارم خدمتتون؟
با خود لبخندی زد: نه... باید جایی برم.
آلما از صبح پیدایش نشده بود. هنوز انتظارش را میکشید.

درِ مقابل آلما باز شد و او قدم به هتل گذاشت. دربان نگاه پر سوءذنی به شلوار زرد رنگ گلدار او و دمپاییهایش انداخت و گفت: بفرمایید خانم!؟
آلما نگاهش نمیکرد: مدیر هتل کجاست؟
این را تقریباً به فریاد گفت. سرهایی از پشت پارتیشن مقابل لابی بیرون کشیده شدند تا صاحب صدا را برانداز کنند. دربان با دست او را به عقب هل میداد: تشریف ندارن... برو بیرن...
- صبر کن... بذار بیاد تو اسدی! همسایه س! آلما تو اینجا چه کار میکنی؟
مدیر هتل بود که به سمتش میدوید، از حریفان پدربزرگش. آلما پاسخ داد: با این یارو وزغ اتاق 77 کار دارم!
سعادت به عنوان مدیر هتل سعی داشت آرام باشد: چه کارش داری آلما جون؟ برو یه وقت دیگه بیا! الآن وقت ناهاره!
- خیر رحیم فسقلی! من الآن میخوام ببینمش! چک داره پیشم!
زمزمه هایی خنده گونه شنیده شدند. "رحیم فسقلی" نامی بود که ضیاء به سعادت داده بود. سعادت هنوز خونسردی اش را در کف داشت: چک؟ ببینم...
آلما یک نظر چک را نشانش داد: طبقه هفتم میشه نه؟ خودم رفتم!
و به سمت آسانسور دوید. سعادت فریاد میکشید: بذار هماهنگ...
آسانسور بالا رفت و آلما بقیه حرف او را نشنید.

مقابل در اتاق 77 ایستاد. بی اینکه در بزند فریاد کشید: او! وزغ قهوه ای! بیا درو وا کن ببینم!
وقتی جوابی نشنید با مشت به در کوبید: قایم شدی ترسو؟ بیا وا کن! کارت دارم! اسکل اقلاً بیا چکتو بگیر!
فرزاد با لبخند و آرامش مقابلش ایستاد: بیا تو!
آلما پوزخندی زد: کور خوندی رفیق!
فرزاد شانه هایش را بالا انداخت: خوب... الآن پولتو میارم...
آلما بازوی او را گرفت: واستا... پول نمیخوام!
فرزاد باز به سمتش برگشت: پس چی؟
آلما لبخندی زد. بعد چک را مچاله کرد و در دهان گذاشت.
و بعد جوید و بلعید.
گفت: پولت یه قرون واسم ارزش نداره... چرا دیشب اونجوری گذاشتی رفتی؟ انقد صدام اذیت میکرد؟
فرزاد دست به سینه زد: صدات؟
بعد با هر دو دست بازوهای او را گرفت و به داخل کشیدش. پیش از آنکه آلما بتواند حرکتی کند یا حرفی بزند لبهایش را بر لبهای او میفشرد.
آلما به سختی خود را از او جدا میکرد: تو چی خیال کردی جاکش؟!
فرزاد سست شد: چی؟
آلما سیلی ای به گوش او نواخت: فکر کردی من کی ام؟
فرزاد دست برد و روسری او را از روی موهایش کنار انداخت: تو قشنگی... خوش صدا... و... گستاخ...
آلما به دیوار پشتش تکیه داد. دست به سینه زد و لبخند زد: اینو بگو رفیق!

********
باز هم میچرخید و میچرخید.
با همه فهم کودکانه اش میفهمید که بین زمین و هوا معلق است.
و میفهمید که مادر و پدری با همه تن روی او خم شده اند.
اما هیچ چیز از چهره آندو به یاد نمیآورد. به جز دریایی از خون.

از خواب پرید. باز هم همان کابوس و باز تکرار و تکرار. انگار هیچوقت نمیخواست ترکش کند. در نور مهتاب دست برد به میز کنار تختش و سیگاری آتش زد. صورتش خیس بود. میدانست که باز گریه کرده است. وحشت کرده است. مثل همیشه. هرگز نمیخواست عادی شود.
خرد شدن سر و تن پدر و مادرش روی تن او و دریای خون نمیخواست در زندگی شبانه او عادی شود.
دست به کشو برد و قاب عکس را بیرون آورد. همان که همیشه پس از کابوس تماشایش میکرد. پدر و مادرش آنجا بودند.
نمیتوانست تصویر آنها را ببوسد.
ضیاء همه شبها و روزهای عمرش را در گوش او خوانده بود: "تو دختر منو کشتی آلما!"
آلما نمیتوانست مقتولینش را ببوسد.

کام عمیقی از سیگارش گرفت و قاب عکس را پرت کرد وسط اتاق. صدای ضیاء را در دور میشنید که با زنی قهقهه میزد.
ضیاء میگفت کاری به کارت ندارم پس کاری به کارم نداشته باش.

نمیدانست که چرا عزیز دردانه ضیاء نیست. ضیاء هرگز دوستش نداشت. هربار می آمد کلانتری به دنبالش، اما فقط از روی ترسش بود، نه چیز دیگر. آلما خیلی میدانست، و این برای ضیاء خطرناک بود.
و آلما میدانست که ثروت پدربزرگش بادآورده یک شب قمار است.

اما نمیدانست که چرا عزیز دردانه ضیاء نیست.
چرا هرگز برایش جای نگار را پر نکرده است.
به هر دری زده بود. از هر راهی وارد شده بود. خوب بود، ضیاء نمیخواستش. بد بود، ضیاء نمیخواستش. بی تفاوت بود، نمیخواستش. میخندید، نمیخواستش. میگریست، نمیخواستش.

آلما دیگر دست کشیده بود. حالا فقط خودش بود.
ضیاء میگفت نگار و ایمان بعد از هفت سال انتظار صاحب تو شدند.
اما به نظر میرسید ضیاء هرگز او را نتیجه سالها انتظارش نمیدانسته است.

از پنجره کشید پایین. سر کوچه به آرمان تلفن میزد: آرمان من بیام اونجا؟ خوابم نمیبره...
دقایقی بعد در تاریکی و مستی و تن آرمان با خود خلوت میکرد.

********
- آلما! بیا تلفن کارت داره.
آلما در تخت رستوران فرو رفت و گفت: آرمانه؟ بگو نیستش.
مسعود باز گوشی تلفن را برداشت و جواب آن را داد. وقتی تلفن را قطع کرد گفت: میخوای امشبم قشقرق درست کنی؟ میدونی که ضیاء نمیخواد موقع بازی اینجا باشی.
آلما پوزخندی زد: میدونم... میترسه باز روشهاشو بفروشم.
مسعود خیره نگاهش میکرد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما روشنش کرد: میترسه حقه هاشو یاد بگیرم.
مسعود سعی کرد بی تفاوت باشد. دفتر را باز کرد و مشغول حساب کتاب شد.
آلما ادامه داد: بهش بگو دیگه کاری بهش ندارم. بهش بگو یه وقتی این کارا رو میکردم که یه کم بهم توجه کنه. ولی دیگه مهم نیست. حالا فقط به خاطر مشروب و تماشا این پایین میشینم. کاری به اون لعنتی و قمارش ندارم.
مسعود نفس عمیقی کشید. گفت: خودت بگو.
- جرات نداری؟
- من کاره ای نیستم.
آلما چسپید به کنار تخت. زانوهایش را بغل کرد و سیگاری آتش زد. بصیر راهرو را جارو میزد و آلما میتوانست بوی آب را روی زمین گرم حس کند. ملوک چراغها را خاموش کرد و فقط چراغهای سمت چپ را روشن گذاشت. ضیاء از در پشتی رستوران که در خانه باز میشد، وارد شد. کراواتش را مرتب میکرد و آلما میدید که همان موقع اصلاح کرده است. ضیاء میگفت که باید با اعتماد به نفس مقابل رقیبت بنشینی. نگاهی به آلما کرد و پیپش را برای آتش کردن بیرون کشید. گفت: برو تو اتاقت. نذار دعوامون بشه.
آلما خاکستر سیگارش را تکانید: کاری به بازیت ندارم. فقط اومدم مشروب بخورم.
ضیاء پیپش را چاق میکرد: پس برو بشین اون طرف. جوری که بازی منو نبینی.
- میخوام همینجا بشینم.
ضیاء کام عمیقی گرفت و خیره به آلما نگاه کرد: تو به جای من بودی چه فکری میکردی؟ دفعه آخر که منو به دو میلیون تومن ناقابل فروختی، داشتم خونه خراب میشدم. اگه بلوف نزده بودم دار و ندارم رفته بود.
آلما پوزخندی زد: دیگه نمیفروشمت. من تماشای بازی رو دوست دارم. فکر کردم و دیدم به نفعمه اگه تو برنده بشی. همه ارثت به من میرسه. مگه نه؟
ضیاء با حرکتی آرام برگشت و به او پشت کرد. گفت: تو به خاطر لجبازی منو میفروشی، نه به خاطر پول.
آلما سکوت کرد. ضیاء ادامه داد: نفروش. هرچی بردم پنج درصد مال تو. به جاش میخوام برام یه کاری کنی.
آلما باز خودش را جمع کرد: من کاری برات نمیکنم. پول هم نمیخوام. و نمیفروشمت.
ضیاء باز به سمت او برگشت: از پیشنهادم بدت نمیاد.
آلما نگاهش را روی پدربزرگش دقیق کرد: چه کاری؟
- پنجشنبه ها بخون. هرچی شد با من. سبیلشونو چرب میکنم که کاری به کارمون نداشته باشن.
آلما پوزخند زد: بچه شدی؟ مفتی؟
- گفتم پنج درصد بردهام مال تو. و میتونی طول بازی بشینی اینجا. با مشروب.
- این فقط برای نفروختنه.
ضیاء اندیشید: واسه پنجشنبه ها قرارداد میبندیم. بعداً در موردش صحبت میکنیم. فکر کنم کاظم لوستری اومد. بعداً...

مسعود موزیکی روشن میکرد و آلما در نور کم رستوران دید که ضیاء با کاظم لوستری خوش و بش کرد. سیاوش ملکی، طهماسب آژان و مردی تازه وارد، افراد بعدی بودند که وارد میشدند.
مرد تازه وارد که از در آمد تو، ضیاء وا رفت.
آلما این را به وضوح تشخیص داد.
کناری نشست و با شرابش خلوت کرد.

ضیاء خوش دست.
لقبی بود که ضیاء داشت.

********
آرمان رویش دراز کشیده بود و موهایش را میبویید. آلما گفت: بلند شو. میخوام لباسامو تنم کنم. میخوام برم.
آرمان سرش را بلند کرد و به چشمهای او نگریست: چقدر زود... یه کم دیگه بمون... تازگیا ازم فرار میکنی... پارتی دیروز فرخ رو هم نیومدی... چت شده آلما؟
-ولم کن آرمان... یه هفته س شبا کابوس میبینم... خواب تصادفو... همه خوابم عین روز روشنه... رنگ قرمز خون رو میبینم... حتی خیسی و بوی خونو احساس میکنم... وقتی از خواب میپرم دیگه نمیتونم بخوابم... چند شبه که نخوابیدم...
آرمان پیشانی او را میبوسید: خیلی دوستت دارم آلما... فراموشش کن...
آلما لبخند سردی تحویلش داد. آرمان را دوست نداشت. گفت: من پدر و مادرمو کشتم.
آرمان سر او را میان دستانش گرفت: نه آلما... اینطور نیست... تو... بی تقصیری...
آلما تن او را از روی تن برهنه خود پس زد. به آرامی گفت: نه... حقیقته... من این کارو کردم...
به آرامی لباسهایش را پوشید. آرمان در جایش دراز کشید و دست بر پیشانی گذاشت: کجا میری؟
- میرم... نمیدونم... میرم میچرخم...
آرمان از جا بلند شد: بیا با هم بریم. بریم پارک جمشیدیه...
- میخوام تنها باشم.
از در بیرون میرفت. مکث کرد. برگشت و گفت: آرمان... فعلاً دور و برم نباش... میخوام یه کم تنها باشم... میتونی دوست دختر پیدا کنی...
آرمان باز در جایش دراز کشید. چیزی نمیگفت.

آلما وارد خیابان که شد نگین را دید که به سمتش می آمد. سعی کرد با او برخوردی نکند. بی تفاوت برگشت اما نگین صدایش زد: آلما صبر کن! حالت خوبه؟
آلما بی حوصله پاسخ گفت: خوبم...
نگین صورت او را به سمت خود میچرخاند: نه... رنگت پریده...
آلما دستش را پس زد: یه کم خوابم میاد...
نگین دستش را میکشید و به سمت خانه میبردش: باید بری بخوای... انگار حالت اصلاً خوب نیست!
آلما بی مقاومتی به دنبالش میرفت. نگین او را به خانه و بعد به اتاقش برد. لباسهایش را از تنش بیرون می آورد. گفت: بیا دراز بکش... باید یه کم بخوابی آلما...
آلما در تخت دراز کشید و دست زیر سرش گذاشت. نگین میگفت: میشه من سیگار روشن کنم؟
- آره...
آلما او را نگاه میکرد که سیگاری آماده میکرد. پرسید: بارش زدی؟
نگین نگاهی به او کرد: کم ملاطه... میخوای؟
آلما سرش را به علامت منفی تکان داد: باهاش حال نکردم... نمیخوام...
نگین آتش زد و عطر حشیش در اتاق پیچید. آلما او را دقیق نگاه میکرد. ذهنش در دنیایی دیگر بود. نه آنجا. و نه در آن اتاق. گفت: هیچکس تا حالا واسم این کارو نکرده بود...
نگین نگاهی به او کرد: چه کاری؟
آلما مکث کرد. به پهلو و به سمت او چرخید. پاسخ داد: این که... اینجوری دستمو بگیره... منو بیاره تو تختم بخوابونه...
نگین روی صندلی نشست و با لبخندی او را به تماشا کردن نشست. پرسید: تو چند سالته؟
- شونزده...
- من بیست و دو... آلما...
- چیه...
- مراقب باش... مراقب کسایی که باهاشون میگردی باش... ممکنه دوستای خوبی نباشن...
آلما لبخندی بر گوشه لبش نشاند: مثلاً؟
نگین نمیتوانست به چشمان او نگاه کند: همین اسی... سعی کن جاهایی که اون هست نری...
آلما اخم در هم کشید: چرا؟ نکنه اون مرتیکه چیز گنده روم تیریپ داره؟ تو دوست دخترشی؟
نگین لبخندی عصبی زد و سر به اطراف جمباند: نه... من دوست دخترش نیستم... کاری هم به کارت نداره... من فقط نگرانتم... میترسم یه وقتی یه فکر دیگه ای در مورد تو بکنه... من خوب میشناسمش... خیلی وقته که میشناسمش آلما... تقریباً ده ساله...
آلما نیم خیز شد. تقریباً به فریاد میگفت: تو که گفتی بیست و دو...
نگین حرفش را برید: گفتم من دوست دخترش نیستم! من باهاش کار میکنم! ولی ده سالی میشه که میشناسمش... انقدر سوال پیچم نکن! فقط گفتم دور و برش نرو!
نگین ته سیگارش را در لیوانی انداخت. کنار تخت آلما نشست. چشمان او را نوازش میکرد: چشمات خیلی قشنگه...
آلما لبخندی تحویلش داد. گفت: خوابم میاد نگین...
دست او را میبوسید: هیچکس تا حالا این کارو واسم نکرده بود...
نگین بلند شد: بذار لباساتو دربیارم که راحت بخوابی...
برهنه اش میکرد و تن طلایی رنگش را تماشا میکرد. با انگشت قطره اشکی را از گوشه چشمش میزدود. نمیخواست آلما اشکهایش را ببیند. پرده های اتاق را کشید. کنار بستر آلما نشست و آنقدر تن حریری اش را نوازش کرد تا عروسکش به خواب رفت.

********
بعد از ظهر وقتی بیدار شد، نگین رفته بود. حرفهای او را به یاد می آورد اما دریافت که هیچ چیز از نگین نمیداند. نمیدانست باید کجا او را بیابد.
او تنها کسی بود که اینگونه محبتش کرده بود.
به رستوران رفت تا غذایی بخورد اما فقط توانست کمی ماست بخورد. ضیاء نشسته بود و به تنهایی با ورقهایش بازی میکرد. کارگران بسته هایی را به آشپزخانه میبردند. از چند پله مقابل در آشپزخانه رفت بالا تا به سالن پذیرایی رستوران رسید. بر لبه تخت ضیاء نشست. ضیاء نگاهی به او انداخت. آلما گفت: دیگه نمیگی برو یه چیزی سرت کن...
ضیاء جوابش نداد.
آلما گفت: واسه هر پنجشنبه صد تومن.
ضیاء ورقهایش را بر میزد: خوبه.
آلما آرزو میکرد ضیاء با او چانه ای بزند.
اما نزد.
بلند شد و در رستوران به راه افتاد. هیچکس آن دورو بر نبود. ساعتِ چهار عصر روز چهارشنبه، خلوت ترین وقت رستوران بود. اما وقتی به انتهای سالن پشت گلخانه رسید سایه ای جنبنده را پشت درختچه ها و فواره حوض تشخیص داد. به سمتش رفت و مقابلش روی تخت نشست. باز بی اجازه سیگاری از پاکت سیگارش برداشت: نمی اومدی...
فرزاد گفت: چرا... من هر روز اینجام...
- ندیدمت...
فرزاد شانه هایش را بالا انداخت.
- از کجا اومدی؟
فرزاد چیزی نمیگت. آلما باز پرسید: از اروپا؟ یا دبی؟ یا از یه شهر دیگه؟ اهل کجایی؟
فرزاد خندید: هیچ جا.
آلما چشمانش را جمع کرد: مگه میشه؟ خونت کجاست؟
فرزاد باز خندید: من خونه ندارم...
آلما پاهایش را در بغل جمع کرد و به پشتی تکیه داد: مگه میشه؟ پس کجا زندگی میکنی؟
- هتل...
- همیشه؟
- آره...
- چرا واسه خودت یه خونه نمیخری؟ تو که خیلی پولداری... هتل رحیم فسقلی شبی صد و هشتاد تومنه! یه خونه واسه خودت بخر!
فرزاد لبخندش را جمع کرد: من به خونه احتیاج ندارم... چون یه جا نمیمونم...
- چرا؟
فرزاد نگاه سرد و بی رمقی به او انداخت: چون تاجرم... از این شهر به اون شهر. از این کشور به اون کشور...
- آهان...
آلما ته سیگارش را به زیرسیگاری فشار داد: من قراره پنجشنبه ها بخونم. میای؟
باز لبخند پر آرامش فرزاد بر لبانش نقش بست: معلومه... آلما؟
- چیه؟
- تو چرا نمیای پیش من؟
آلما سر بلند کرد و نگاهی به او انداخت: من حتی اسمتو نمیدونم...
- آدرسمو که میدونی... اسمم هم روی چک نوشته شده بود...
- نگاه نکردم.
- اسمم فرزاده.
آلما دستش را به سمت او دراز کرد و فرزاد با خنده ای دستش را فشرد. آلما گفت: منم اسمم آلماست.
- میدونم... حالا میای؟
- چرا؟
فرزاد نگاه به زیر افکند: دوست دارم با یکی درددل کنم... چه کسی بهتر از تو؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- چرا من؟
فرزاد سر بلند کرد. آلما فهمیده بود که گاهی نگاه او مانند نگاه کودکی مستاصل و مادر گم کرده است. فرزاد پاسخ داد: نمیدونم... امشب بیا... خواهش میکنم...
- هرچی خواستی سفارش بده. مهمون منی. بعد با هم میریم... من میرم یه دوش بگیرم...

********
فرزاد درِ سوییتش را بست و پشت آن ایستاد. گفت: ممنون که اومدی...
آلما چهار زانو روی مبل او نشست. گفت: حالا بیا درددل کن...
فرزاد به سمت یخچالی کوچک میرفت: چیزی میخوری؟
- آره...
- مثلاً ویسکی؟
- آره...
فرزاد لیوانی به دستش داد و مقابلش نشست. لیوانش را به سمت لیوان او برد و گفت: به سلامتی آلما که قشنگترین و خوش صداترین دختر این دنیاست.
آلما لبخند کم رنگی زد. پرسید: من میتونم یه ستاره باشم؟
- میتونی... تو تکی... اینو میدونی؟
آلما پوزخندی زد: تا حالا هیچکس بهم نگفته بود...
فرزاد جرعه ای نوشید: حالا من بهت میگم. تو تکی... تو یه ستاره ای...
- درددل کن... چی میخوای بگی؟
- میخوای برگردی خونه؟
- نه... فرقی نمیکنه. چون شب خوابم نمیبره. اگه اینجا نمونم باید برم خیابون گردی. بعد یه دسته گلی به آب میدم و باز میبرنم کلانتری... بعد سرهنگ آقایی بهم میخنده و میگه بازم تویی... بعد میرم حبس تا ضیاء بیاد و یه خوش و بشی با سرهنگ بکنه و من آزاد بشم...
فرزاد جرعه ای ویسکی به گلویش ریخت: پس سابقه دارم هستی...
و به او خندید.
- آره... ولی نه اونجوری... جرم بزرگم باز کردن لاستیک ماشین بوده... حوصلم سر رفته بود... تو قرار بود درددل کنی... نه من...
فرزاد از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. از آنجا میتوانست بزرگراه را ببیند که دو طرفش سبز سبز بود. گفت: آلما... من دلم میخواد درددل کنم... اما نمیتونم...
- چرا؟
فرزاد مدتی طولانی سکوت کرد. باز برگشت و مقابل آلما نشست. به صورت او خیره شد: من شبیه آدما هستم؟
آلما آخرین جرعه اش را نوشید: آره. هستی. چطور مگه؟
فرزاد رویش را برگرداند و بقیه نوشیدنی اش را یک نفس سر کشید: گفت: وقتی تو آینه نگاه میکنم اینطور فکر نمیکنم. حس میکنم شبیه یه گرگم. نه بیشتر.
آلما بلند شد و مقابل او روی زمین نشست. به چشمان او نگاه میکرد. گفت: نه. تو شبیه آدما هستی. خیلی هم...
ادامه حرفش را خورد و سرش را به زیر انداخت. فرزاد با دست سر او را بلند کرد: چی میخوای بگی؟ میخوای بگی خیلی هم خوش قیافم مگه نه؟ مگه تا حالا گرگ خوش قیافه ندیدی؟ من هر روز توی آینه میبینمش...
آلما سرش را به نشانه نفهمیدن جمباند: منظورت چیه فرزاد؟
فرزاد صورت او را رها کرد و به بطری ویسکی اش برگشت. باز داشت برای خودش میریخت. گفت: به من بگو که خیلی زشتم... بگو که ازم متنفری...
- نه... چرا باید ازت متنفر باشم؟
فرزاد بی مکث نوشید: چون نیاز دارم... نیاز دارم که یه دختر از من خوشش نیاد... و نیاز دارم که ازم متنفر باشه... بعد من بهش التماس کنم و بهش بگم که...
حرفش را رها کرد.
سیگاری آتش زد.
- بهش بگی که چی؟
فرزاد کام عمیقی از سیگارش گرفت. به چشمان آلما نگاه نمیکرد. گفت: باور نمیکنی اگه بگم که خجالت میکشم بگم...
آلما پوزخندی زد: چی؟ تو حالت خوبه فرزاد؟
فرزاد باز برگشت و با همان نگاه مستاصلش آلما را تماشا کرد: من خوبم آلما... خوبم... بهتر از همیشه...
- پس بگو! چته؟

آلما کنجکاو میشد. این مرد که بود؟ کسی که خانه ای نداشت، هرشب هزینه زیادی برای هتل میداد و حتی حاضر نبود خانه ای اجاره کند، برازنده و خوش لباس، و آلما حتی نمیفهمید که او چگونه اصلاح میکند که صورت جذابش اینچنین بی نقص است. چشمان تیره و دقیقش و ابروان پر اخمش چیزهای بودند که در اولین شب آلما را جذب کرده بودند و همین باز آلما را به سمت او کشانده بود.
آلما نمیخواست بگوید که دوستش میدارد.
آلما میدانست که چیزی از خواستن و دوست داشتن نمیداند.

نمیخواست به خود بگوید که اندام جذاب و ورزیده فرزاد دارد اراده از کفش میبرد.
نمیخواست پیش خود اعتراف کند که دیگر نمیتواند اندام لاغر و جا نیفتاده پسرهای دبیرستانی را تحمل کند.

- چی میخوای بگی؟
فرزاد باز بقیه نوشیدنی اش را بی مکث نوشید: میخوام بهش بگم عاشقشم...
آلما لبخندی زد: ولی خجالت میکشی؟
- آره... ولی گفتم...
- که عاشقشی؟
فرزاد نمیتوانست به او نگاه کند: که عاشقتم...
آلما میخندید: من؟ دیوونه شدی؟
فرزاد به پشتی مبلش تکیه داد: آره... از همون شبی که اولین بار دیدمت... توی رستوران... دیوونه شدم... یک ماهه زیر نظر دارمت...
آلما شانه هایش را بالا انداخت: چند سالته؟
- هفته پیش سی و دو ساله شدم... میدونم... میدونم که خیلی زیاده... تو باید پونزده شونزده سالت باشه... مگه نه؟
- شونزده... حالا من باید چه کار کنم؟
- هیچی...
فرزاد سر بلند کرد و به عروسکش طلایش نگاه کرد. گفت: همینو میخواستم بهت بگم... هیچی ازت نمیخوام...
- هیچی؟ نمیخوای دوست دخترت بشم؟
- اگه خودت خواستی. اگرم نخواستی من نمیخوام.
آلما شانه هایش را بالا انداخت و بطری ویسکی را برداشت. خندید و با بطری نوشید: این چه جور عشقیه فرزاد؟
- نمیدونم. فقط...
سکوت.
- فقط چی؟
- فقط نمیخوام یه چیزی بشه که خراب بشه.
آلما در سکوتشان سیگاری آتش زد. مقابل فرزاد روی کاناپه ای دراز کشید. گفت: من درددل کنم؟
- آره... بگو عزیزم...
آلما میخواست بگوید که پدر و مادرش را کشته است.
ترسید.
گفت: هیچی... درددلی ندارم.
کامی از سیگارش گرفت: من اگه دوست پسر داشته باشم تو ناراحت میشی؟
فرزاد سکوت کرد. نمیخواست آلما را در آغوش کسی تصور کند. با خود فکر کرد که این هست. چه من بخواهم و چه نخواهم.
به خود اجازه نمیداد در این باره قضاوتی کند.
آلما ادامه داد: باهاش به هم زدم. دوستش ندارم. من هیچکسو دوست ندارم.
فرزاد به کنارش رفت و کنارش نشست. موهایش را از روی صورتش کنار میزد. نمیخواست بپرسد که مرا دوست داری یا نه.
از این سوال متنفر بود.
گفت: من شبا کابوس میبینم آلما... خوابم نمیبره... اگه خواستی اینجا بمون تا من خوابت کنم...

شب هنگام، کابوسهای آلما زیر نوازشهای بی هوس فرزاد مردند.
********
میتوانست سایه اش را در قسمت تاریک رستوران تشخیص دهد. فرزاد دستور داده بود که لامپ آنجا را عوض نکنند. او حالا یکی از "مشتریهای خوب" ضیاء بود.
آلما آغاز به خواندن کرد:


شبها
تو خلوت تو جا خوش میکنم
با تو
آواز آغوش ساز میکنم
آروم
میخونم از غمهای تو
ساده
میگریم با لبای تو
آروم آروم آروم آروم
حس میکنم لباتو
ساده ساده ساده ساده
میفهمم غصه هاتو
باتو باتو باتو باتو
هر شب خلوت میکنم
شبها شبها شبها شبها
آواز عشق سر میکنم
چهره فرزاد را نمیدید.
********
مرد تازه وارد باز آمده بود. ضیاء مثل یک غریبه روبرویش نشست، نه مثل وقتی که با رقیبان چندین ساله اش بود. کاظم لوستری آغاز کرده بود، و آلما نمیفهمید که چرا آنها چنین با تازه وارد سرد هستند. ضیاء بالاخره نام او را به زبان آورد: سعید تا کی ایران میمونی؟
سعید شمرده حرف میزد: تا وقتی کارخونه رو بفروشم. به قیمت خوب. نمیخوام دیگه چیزی تو ایران داشته باشم.
بعد در سکوت ادامه دادند.
فقط کاظم لوستری حرف میزد.
آلما جذب بازی سعید شده بود. مردی که تقریباً پنجاه سال داشت و آلما از اول عمرش او را ندیده بود. اولین بار هفته پیش او را دیده بود. چیزی که توجه آلما را جلب میکرد، اضطراب ضیاء هنگام بازی با سعید بود. هنگامی که مقابل او قرار میگرفت، دیگر خبری از کرکری هایش نبود، تنها عرق سرد بود که بر پیشانی چروکش مینشست.
و آلما نمیفهمید که ضیاء چرا با سعید ادامه میدهد.
میتوانست به راحتی عذرش را از ورود مجدد به رستوران بخواهد، و ثبت نامش را نپذیرد.
اما این کار را نمیکرد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما همچنان که همیشه میکرد زانوهایش را در بغل جمع کرد. روی تختی کنار در خروجی نشسته بود، گرچه دور بود اما میتوانست به خوبی بازی را تماشا کند. سیگار میان انگشتانش بیهوده میسوخت و تمام حواس آلما به چهره ضیاء بود. تا آنجا که سعید آخرین برگ را مقابل ضیاء برگرداند.
ضیاء چشمانش را بست: دویست و شصت تا. فردا توی حسابته.
دیگران سری به نشانه تایید تکان دادند.
سعید بی حرفی از جا برخاست. مسعود گفت: چیزی نمیخورین؟
- نه.
به سمت در خروجی رفت. آلما را دید که بی حرکت روی تخت نشسته بود. خیره به او ماند. آلما سعی کرد کاری کند. کامی از سیگارش گرفت که به ***** نزدیک شده بود. خاکستر داغ روی انگشتانش ریخت و آنها را سوزاند. آلما تمام توانش را جمع کرد تا حرکت دیگری نکند. سعید با لبخندی با او وداع کرد.

********
مسعود میگفت: این همونیه که ضیاء سی سال پیش دورش زد و دارو ندارشو کشید بالا. ضیاء تقلب کرد. همه شاهد بودن. اما سعید هیچی نگفت. فقط گفت یه وقتی میاد و همه دار و ندار ضیاء رو میبره. حالا اومده... هنوز وقت بازی بزرگ نرسیده.
آلما پرسید: کی میرسه؟
- سعید تعیین میکنه.
آلما قاشقی غذا در دهان گذاشت و آن را فرو داد: داره اعصاب ضیاء رو به هم میریزه. از من میشنوی، هیچ بازی بزرگی در بین نیست.
- هست. به خاطر همین ضیاء میخواست بدونه اون کی برمیگرده.
- کجا؟
- اسپانیا. اون اسپانیا زندگی میکنه.
- از من میشنوی کارخونه بهانه س. اومده اینجا که ضیاء رو دیوونه کنه.
- بازی بزرگ هست. مطمئن باش.
آلما شانه هایش را بالا انداخت.

پنجشنبه نبود، اما هومن که در گروه موسیقیشان ویولن مینواخت وارد رستوران شد. آلما او را دید که یکراست به سمتش میرفت و بعد دید که کنار تخت او نشست. گفت: خوبی آلما؟
آلما غذایش را به کناری گذاشت و گفت: اینوری؟ وسط هفته؟
- آره. یه کاری باهات داشتم...میشه خصوصی حرف بزنیم؟
و به مسعود نگاهی کرد. مسعود، نه چندان دوستانه از پشت میزش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا صدای آن دو را نشنود. آلما گفت: به هر حال فرقی نمیکرد اگه هم میشنید. آدم بدی نیست.
هومن به او گفت: آخه نباید به گوش ضیاء برسه. مطمئنم که شلوغش میکنه.
- چی شده؟
آلما این را پرسید و منتظر خبر بدی شد. اما هومن گفت: آلما یه گروه هست که توی چند تا باغ و تالار برای جشنا و عروسیا میزنن و میخونن. هفته پیش یکیشون که یکی از دوستای منه اینجا بود. تو رو میخوان.
آلما لبخندی زد به پهنای صورتش: میرم!
- درآمدش هم خیلی عالیه.
- درآمدش مهم نیست!
بی اختیار خود را به سمت هومن کشید و در آغوشش گرفت. هومن خجالت زده او را از خود جدا کرد.

********
مقابل ویترین فروشگاه ایستاد: حالا که قراره یه خواننده حسابی بشم باید یه لباس حسابی هم بپوشم!
ویترین را با نگاهش برانداز میکرد. صدای فرزاد به او گفت: کدومو دوست داری؟
برگشت و فرزاد را کنار خود یافت: تو هنوز نرفتی؟
- نه. فعلاً هستم.
- تا کی؟
- نمیدونم...
نگاه آلما به ویترین برگشت: نمیدونم... از هیچکدوم خوشم نمیاد. خیلی رسمی ان.
- بالاخره تصمیم گرفتی شلوار گل گلیتو عوض کنی؟
و خندید.
آلما اخمی کرد و جواب داد: چی میگی؟ من دیگه آدم حسابی شدم!
فرزاد با خنده اش پرسید: چطور؟
- قراره رسماً با یه گروه همکاری کنم. اما ضیاء نباید بفهمه.
- چرا؟
- اینجور که فهمیدم میخواد از طریق من مشتریاشو زیاد کنه... هومن میگفت...
- آهان... همون که ویولن میزنه؟
آلما گفت: بهتره یه شلوار کتون بگیرم. با کفش اسپرت. با یه بولیز.
فرزاد جواب داد: انتخاب دقیقیه. ولی شبیه آدم حسابیا نیست. آدم حسابیا لباسای رسمی میپوشن.
آلما ادای عق زدن در آورد: مثل ضیاء! هیچوقت لباس رسمی نمیپوشم! حتی شب عروسیم!
فرزاد به آرامی دستش را گرفت: شب عروسیت چی میپوشی؟
آلما کمی فکر کرد: همونایی رو که امروز میخرم!
فرزاد یه داخل فروشگاه میبردش.

********
تیغ جراحی در دستهایش میلرزید. میدید که پسر جوانی روی تخت به آرامی نفس میکشد اما بی حس و بی حال است. تیغ را به آرامی کنار ناف او کشید. خون گرم بیرون زد. آن را با یک دستمال سفید استریل پاک کرد. تیغ را به کناری نهاد و محل بریدگی را با دست از هم گشود. لایه لایه برید و گشود و عضو ارزشمند پسر جوان را از بدنش خارج کرد. بی اینکه بریدگی را ببندد همان کار را سمت دیگر ناف انجام داد. حالا دو عضو قرینه در کنار هم بودند. دستمال استریل را که اعضاء را در آن نهاده بود میبست. دستهایش بی دستکش بودند. دستهایش را میدید که ضخیم میشوند. تغییر شکل میدهند و بزرگ میشوند. دستهایش را میدید که شبیه پنجه های گرگی میشوند. هنوز نفسهای گرم پسر و بوی خون داغ تنش را حس میکرد. بوی خون همه شامه اش را پر میکرد. دستمال از دستش افتاد. برگشت و چهره خود را در آینه دید.
گرگی شده بود.

فرزاد باز از خواب پرید.
********
- نگین وایسا! نگین!
آلما به سمت نگین دوید. دست روی شانه اش گذاشت: چرا ازم فرار میکنی؟
نگین بی اینکه از راه رفتن در پیاده رو باز ایستد گفت: برو آلما! من شب میام پیشت!
- چرا؟ چرا فرار میکنی؟
- الآن یه کار مهم دارم! برو! دور و بر من نباش!
گفت و آلما را در پیاده رو خیابان اصلی رها کرد. آلما زیر لب به او لعنت فرستاد و پی کار خود رفت.

وقتی به رستوران برگشت ضیاء را مشغول صحبت دید و بی تفاوت به او به اتاقش رفت. ملوک داشت لباسهای کثیفش را از اتاق جمع میکرد تا ببرد و بشوید. به او گفت: آرمان دو سه دفعه اومد اینجا.
آلما بی تفاوت گفت: ولش کن.
ملوک نصیحتگر گفت: آلما با احساسات مردم بازی نکن!
آلما شانه هایش را بالا انداخت و روی صندلی اش نشست. گفت: من بازی نمیکنم. بهش گفتم نیاد دنبال من! خودش میاد!
ملوک نگاه چپ چپی به او کرد و از اتاقش بیرون رفت. قبل از خارج شدن میگفت: خاک سیگارتو نتکون روی زمین!
آلما باز شانه هایش را بالا انداخت و گوشی تلفن را برداشت. شماره را گرفت و گفت: وصل کن اتاق 77.
به فرزاد گفت: من بیام اونجا؟ اینجا حوصلم سر میره!

دقایقی بعد در سوییت فرزاد بود. فرزاد میگفت: منم شبا کابوس میبینم آلما... نمیتونم بخوابم...
آلما سیگاری روشن کرد: تو چه کابوسی میبینی؟
فرزاد در برابر سوالش سکوت کرد. پرسید: تو چه کابوسی میبینی؟
- تصادف. همون تصادفی که پدر و مادرم توش مردن... ولی از اون شبی که اینجا خوابیدم دیگه کابوس نمیبینم...
- همینه... اصلاً راهش همینه... اگه یه شب نبینی تا چند وقت نمیاد سراغت.
- میدونم.
فرزاد نگریستش. گفت: یه چیزی برات دارم.
و جعبه ای برایش آورد و به دستش داد. آلما انگشتری زیبا و گرانبهایی در آن یافت: چرا این کارو کردی؟
فرزاد لبخندی زد: چون دوستت دارم. تو تنها کسی هستی که من میتونم بهش هدیه بدم آلما.
آلما بلند شد و مقابلش ایستاد. دستهایش را به دور کمر او حلقه کرد و با شرمندگی در آغوش گرفتش.
نمیدانست که چرا از او خجالت میکشد.
به آرامی گفت: تو تنها کسی هستی که بهم هدیه میدی فرزاد.
فرزاد انگشتانش را بر لبهای او کشید. آلما حس انگشتان او را بر لبانش دوست داشت. چشمانش را بست. میتوانست ببیند که لمس انگشتانش را میپرستد. لحظه ای بعد لبهای او را بر لبانش حس کرد.
نمیتوانست او را از خود براند.
حس میکرد که فرزاد را، لبانش را، آغوش گرم و قوی اش را، و محبت بی دریغش را میخواهد.
فرزاد او را بر بسترش میکشید.
پیراهنش را بالا زد و تن او را بو کشید.


********

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- تو چرا ازم فرار کردی نگین؟ بیا تو!
نگین وارد اتاق تاریکش شد و در تاریکی، صورت تنها آرامشش را لمس کرد. پرسید: خوابیده بودی؟ اون خانمه گفت خوابه...
- سعی میکردم بخوابم. ولی نتونستم. بیا بشین.
آلما چراغ خوابش را روشن کرد. نگین روی صندلی اش نشست و در نور کم سو به آلما خیره شد. آلما که از بطری آب مینوشید دست کشید و سوال کرد: چیه نگین؟ چیزی شده؟
نگین سرش را به زیر افکند: آلما... من باید باهات حرف بزنم.
آلما روی تخت نشست. پاهای لختش را در بغل گرفت. هوا داشت کم کم سرد میشد. گفت: بگو... درباره چی؟
نگین سکوت کرد. آلما گفت: لباساتو در بیار.
نگین در اندیشه، لباسهایش را از تن بیرون آورد و باز سر جایش نشست. آلما گفت: تو فکر کن که چی میخوای بهم بگی. من میرم یه چیزی بیارم بخوریم، اگه هم سیگار پیدا کردم میارم...
با پای برهنه از اتاق خارج شد و نگین را در سرمای کم سو و تاریکی رها کرد. نگین نگاهش را بر پرده حریر که در نسیم خنک شبانگاهی میرقصید ثابت نگه داشت و با خود اندیشید که او باید بداند.
باید بداند.
به او میگویم.
من او را...
او باید از دام من برهد.

آلما برگشت و هنگامی که درخشش اشک را بر گونه نگین دید سینی را روی میز گذاشت و به سمت او رفت. آرام دستش را گرفت: نگین چی شده؟ تو چرا اشک میریزی؟
گونه اش را بوسید. نگین چشمانش را میبست و نفسش را در سینه حبس میکرد. تا جایی که بغض از سینه اش بیرون ریخت.
آلما سیگاری روشن کرد و به دستش داد: چی شده؟ کمکی ازم بر میاد؟
- آلما تو در خطری...
قید همه چیز را میزد و این را میگفت.
- من؟ چرا؟ خل شدی؟
- آلما مراقب هر کس که باهاش میگردی باش... اسی نقشه های ناجوری برات کشیده... حتی دور و بر آرمان نگرد... اون تصمیم داره ازت انتقام بگیره...
- چی؟
آلما سیگارش را فراموش کرده بود و پایین پای نگین نشسته بود. نگین میگفت: اسی من و تو رو با هم دیده... بهم گفته حسابی باهات دوست بشم... بعد باهات برنامه سفر بریزم... بعد ببرمت...
- کجا؟
نگین لبخندی عصبی زد و شانه هایش را بالا انداخت: همونجایی که بقیه دخترا رو میبره...
- کجا؟
آلما داشت فریاد میکشید.
نگین عصبی میخندید: دخترا رو میبره... بعد هم میفروشه... کار اسی همینه...
باز هق هق گریه میکرد: کار منم همینه... دوست شدن با اون دخترا و وعده دادن بهشون...
آلما چشمان خشمگینش را به او دوخت: کار تو اینه؟
از جا برخاست. مقابل نگین ایستاد و سیلی ای بر صورتش نواخت: تو کارت اینه؟ تو دختر تجارت میکنی؟
نگین جای سیلی آلما را دست میکشید: این فقط یکی از کارای منه...
آلما چند قدم به عقب رفت.
دیوی مقابلش میدید.
نگین از جا بلند شد. آلما فریاد کشید: برو کنار! به من نزدیک نشو نگین! منو باش که چقدر دوستت داشتم!
نگین مستاصل گفت: من دوستت دارم آلما! به خاطر همین خیلی چیزا رو به جون خریدم، اومدم اینجا تا بهت بگم مراقب باشی...
نگین به سمتش میرفت. آلما به دیوار چسپیده بود. نمیتوانست بیشتر به عقب برود.
نگین مقابلش ایستاد. از او بلندتر بود. میگفت: آلما... آلما...
بر اندام برهنه او که فقط با لباس زیر پوشیده شده بود دست کشید. میگفت: تو اولین و آخرین عشق زندگی منی...
چشمان آلما، متعجب و برافروخته بودند.
وحشت کرده بود.
نگین با دو دستش موهای باز او را از کنار گردنش به عقب میداد: آلما نمیتونی بفهمی که چقدر سخته... وقتی دوازده سالته و میفروشنت به یه نره خری مثل اسی... بعدم اون همه چیزتو میگیره... همه چیزتو...
آلما را در آغوش کشید. سر بر گردنش نهاد و گریستن سر داد.
آلما جرات کرد و دست به دور کمرش برد. او را روی تخت خود مینشاند: نگین چی میگی؟ تو چی میگی؟
حالا آلما سر در گم بود. سرد شده بود. قلبش به تندی میتپید و یخ کرده بود. دانه های عرق سرد را بر صورت خود حس میکرد. نگین میگفت: دوازده سالم بود... مادرم منو فروخت به اسی... ای کاش... ای کاش ولم میکرد توی خیابون... ارزون فروخت آلما... خیلی ارزون...
حالا آلما بود که او را نوازش میکرد. میتوانست سوزش اشک را در چشمان، و گرمی آن را بر گونه های خود حس کند. لیوانی آب به دست نگین داد. گفت: آروم باش نگین... بیا بخور... گریه نکن...
دقایقی دخترک را تماشا کرد. حس میکرد که سالهاست کنار اوست. و چه در عمق وجودش از او سپاسگذار بود.
نگین باز دست برد به کمر او. نوازشش میکرد. گفت: تو برای من یه چیز دیگه بودی آلما... یه چیز دیگه... من نمیخوام یه مو از سرت کم بشه... نمیخوام به صورت قشنگت هیچ آسیبی برسه... نمیخوام تن قشنگتو هیچ کثافتی لمس کنه... میفهمی؟
آلما لبخندی کم رنگ بر لبش نشاند.
میفهمید.
روی نگین خم شد و او را بر تخت خود خواباند.
همانروز صبح یک بوسه عاشقانه آموخته بود، پر از حرارت، پر از سپاس.
آن را به نگین هدیه میداد.
نمیتوانست گردن و تن فرشته نجاتش را نبوسد.
نمیتوانست عاشقش را برهنه نکند.
نگین پر از عشق بود.
نگینش زیبا بود.
لطیف بود.
نگین، مثل یک نگین در شب او درخشید.


********
تمام تلاشش را میکرد تا بر تمرین تمرکز کند. شهروز که کیبرد مینواخت با سر به او اشاره میکرد که چه وقت آغاز کند و آن ترانه ای را که او تا با آن روز نشنیده بود، از روی کاغذ بخواند. آلما ناخودآگاه صدای خود را کوک میکرد تا جایی که علی یعنی گیتاریست و سرپرست گروه او را در بغل گرفت و فریاد کشید: تو نابغه ای دختر!
آلما لبخندی کم رنگ زد و به آرامی کنار کشید.
وقت استراحتی بود.
در کنجی با خود خلوت کرد. لحظه ای از فکر شب قبل رها نمیشد، و اینکه نگین چقدر در آغوش او اشک ریخته بود. چه عاشقانه او را پرستیده بود و هزاران بار به او گفته بود که هرگز دردهایش را برای کسی نگفته است. آلما گفته بود که او باید بگریزد. اما نگین درمانده میگفت که نمیتواند. میگفت این باند آنقدر وسیع است که حتی در زندان هم باشم مرا میابد و از میان برمیدارد. میگفت که اسی فقط یک خرده پاست و لو دادنش هیچ دردی را دوا نمیکند.
میگفت که اسی هم هیچ چیز از "آنها" نمیداند.
میگفت همه همینقدر میدانند که سردسته آنها، در این کشور یک زن است؛ فقط همین را میدانند.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
میگفت درمانده ام.
میگفت تا جایی که میتوانم ماموریتها را ناموفق میگذارم و بعد تا جان دارم از اسی کتک میخورم.
میگفت اسی هزاران بار سعی کرده معتادم کند. هزار بار معتاد شده ام اما باز خودم ترک کرده ام.
میگفت خسته ام.
ادامه میدهم شاید روزی، جایی، راهی باشد.


********


سرش داغ بود. نمیدانست که زیاد نوشیده است یا این استرس ضیاء است که به او هم منتقل میشود. هرچه بود بوی سیگار، پیپ و قلیان را دیگر نمیفهمید. فقط بوی الکل در سرش بود. ضیاء چند بار زیر چشمی نگاهش کرد. حس کرد ضیاء از او مدد میخواهد.
ولی آلما هیچ دست سعید را نمیدید.
از تخت کنار در کشید پایین و به سمت اتاق 77 هتل راهی شد. دربان با بی میلی در را به روی او گشود و راهش داد. آلما بی هیچ حرفی از او گذشت تا به سوییت فرزاد رسید.
زنگی زد.
فرزاد گفت: خیلی خوردی آلما؟
- نه... حالم خوبه...
- بیا بشین اینجا.
و او را روی کاناپه نشاند.
موزیکش را خاموش کرد و گفت: چیزی شده این وقت شب اومدی اینجا؟
- نه. حوصله م سر رفته بود فرزاد.
فرزاد لبخندی زد: کار خوبی کردی اومدی...
آلما نگاهش را به پنجره دوخت. آسمان ابر بود.
فرزاد کنارش نشست: تو مدرسه نمیری؟
-نه. پارسالم سه ماه رفتم، دیگه نرفتم... من درس بخون نیستم!
فرزاد صورتش را نوازش میکرد: چرا عزیزم؟ پس میخوای چه کار کنی؟
آلما نگاهش کرد و تقریباً فریاد کشید: معلومه! میخوام خواننده بشم!
فرزاد بی اختیار در آغوشش گرفت: آره عزیزم... درس چیز خوبی نیست... تو باید خواننده بشی!
آلما او را با دست پس زد. خندید و گفت: من مستم یا تو؟ چرا میگی درس خوب نیست؟ همه میگن خوبه!
فرزاد باز در آغوش گرفتش. نمیتوانست به چشمانش نگاه کند: نه... خوب نیست...
آلما دستانش را دور کمر او حلقه میکرد: فرزاد... تو آدم خوبی هستی مگه نه؟
سکوت.
-تو منو دوست داری مگه نه؟
-عاشقتم. هیچوقت باز اینو نپرس، چون خجالت میکشم بگم.
آلما به چشمان او نگاه کرد و لبخندش زد. کنار لبانش را نوازش میکرد. گفت: میخوام یه گیتار بخرم. امروز تمرین داشتیم. علی گفت بهم یاد میده.
فرزاد دستان کوچک او را بوسید. میگفت: ازت خوشم میاد آلما.
وقتی او را روی کاناپه میخواباند آلما کمی او را از خود جدا کرد: من دوست دخترتم؟
فرزاد سر کنار گوش او گذاشت: هستی.
ادامه میداد: من هیچوقت به تو خیانت نمیکنم...

********


نیمه شب به رستوران باز میگشت.
سعید را نرسیده به رستوران دید که به سمت ماشینش میرفت.
سعید به سمتش رفت: آلما.
آلما ایستاد و به مرد بلند قامت پنجاه ساله ای که موهای جوگندمی اش را به عقب داده بود نگاه کرد. سعید بی تغییری در حالت صورتش میگفت: تو راحت میتونی دارایی پدربزرگتو نجات بدی و خودتم ثروتمند بشی.
آلما نگاه پرسشگرانه ای به او دوخت.
سعید مقابلش ایستاده بود و صورت او را نوازش میکرد: اگر به من جواب مثبت بدی.
آلما بی حرکت شده بود.
هنوز عطر تن فرزاد را بر تن خود حس میکرد.
سعید به سمت ماشینش رفت.

********
روی تن طلایی رنگ و حریرش خوابیده بود و با لبانش لمسش میکرد. عطر تنش را و صدای آه کشیدنش را میشنید. انگشتان کوچک او را بر تن خود حس میکرد. داغی بین پاهای او اراده از کفش میبرد. با لبانش میخواست همه تن او را در تن خود بکشد. آلما به زبان فرانسه گفت: نه! نه! نکن! خواهش میکنم!
سر بلند کرد.
معشوقه اش آنجا نبود.
زیر تن او پسر دوازده ساله ای بود و او سرنگی در دست داشت.
پسر به زبان فرانسه میگفت: چه کار میخوای بکنی؟
کنار اندام بسته شذه پسر ایستاده بود.
پسر فریاد کشید: تو کی هستی؟
پسر باز رفت.
حالا آلما آنجا بسته شده بود: فرزاد نکن! منو نکش!
گرگ در آینه بود.
باز فرزاد از خواب پرید و باز پر از اشک بود.

********

- آره! همینجوری! این لاماژوره... مثل: ای چراغ هر بهانه... حالا پیک رو آروم بکش روی سیما...
آلما همانکار را کرد. علی میگفت: نه! ببین سیم یک صدا نمیده! باید دست چپت رو یه جوری بذاری که سیم یک صدا بده! حالا خوب شد!
آلما آکوردها را می آموخت و ریتمها را می آموخت.
یک هفته بود که سعید را ندیده بود.
نگین را ندیده بود.
و فرزاد را هر روز دیده بود.
به خود گفته بود قصه نگین را برای فرزاد خواهد گفت.
به اتاقش که بازگشت باز لباسهای جدیدش را بر تن کرد و آنها را تست کرد. هنوز مرتب بودند. فکر کرد که بد نیست به آرایشگاه هم برود. در آرایشگاه منیره خانم، دخترهای اکیپ قدیمی اش را دید. برایش گوشه چشم نازک میکردند. فقط وقتی که مژده از او پرسید که چه میکند به دروغ گفت که میخواهم خوب باشم و درس بخوانم.
با خود فکر کرد که آنها حتماً اسی سیبیل را خواهند دید.
نیلوفر به استهزاء گفت: مدرسه که نمیای!
آلما اخمی کرد و به او گفت: تو بابا بزرگ منو دست کم گرفتیا! فکر کردی میذاره من بیام به اون مدرسه های مزخرف؟ واسم معلم خصوصی گرفته!
و به ریشخندها و متلکهای آنها جواب دیگری نداد.
از آرایشگاه منیره خانم که بیرون آمد مجبور شد از میان پاساژ بگذرد تا به خیابان برسد. اما پیش از ورود به خیابان، مقابل طلافروشی توقف کرد. به انگشتری فرزاد که در دست خود داشت نگاهی کرد و وارد طلافروشی شد.

********


- فرزاد حالا نوبت منه که بهت کادو بدم! چرا انقدر چشمات قرمزه؟
- حالم خوب نیست عزیزم... بهت که گفتم شبا نمیتونم درست بخوابم...
- آره... بیا... این مال تو...
فرزاد زنجیر طلای سفید را به گردن انداخت. زنجیری ضخیم که در آن یک حرف A آویزان بود. آلما خندید: اینو بهت میدم تا دیگه هیچکس بهت نزدیک نشه!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- فرزاد او را در بغل بلند کرد. به او خندید و گفت: منم این انگشترو واسه همین بهت دادم! ولی تو لعنتی انداختی توی دست راستت!
نشست و او را در بغل خود نشاند.
آلما با شرم انگشتر را در دست چپ خود انداخت. گفت: موقع گیتار زدن مجبور میشم درش بیارم...
فرزد لبخند زد و بوسیدش.
-تو که نمیخوای با من ازدواج کنی...
فرزاد مکثی کرد: چرا اینو میگی؟
-نمیشه... ما اصلاً به هم نمیخوریم... من داغون کجا... تو به این خوش تیپی و پولداری کجا...
فرزاد او را در آغوش کشید: تو از من چی میدونی آلما...
-حتماً دکتری... مهندسی... یه چیزی هم هستی دیگه...
-نه...
فرزاد فریاد کشید: اگه دکتر یا مهندس بودم بهت نمیگفتم درس نخون! من دکتر نیستم آلما! بس کن!
آلما خشم و بی قراری او را حس کرد: تو چت شد؟
فرزاد او را بوسید: هیچی عزیزم... از بی خوابیه... آلما...
-چیه؟
-من میخوام باهات ازدواج کنم. تو همه چیز منو عوض کردی.
-چی رو؟
-نپرس. همه چیزو. فقط یه کم بهم مهلت بده. باید ترتیب یه چیزایی رو بدم.
-تو فکر میکنی ضیاء قبول میکنه؟
-تو میخوای با من ازدواج کنی؟
آلما به نگاه شگفت زده او نگاه کرد: من دوستت دارم فرزاد. من هیچکسو انقدر دوست نداشتم. من هیچوقت هیچکسو دوست نداشتم. حتی پدر و مادرمو یادم نیست. فرزاد من خیلی دوستت دارم...
فرزاد محکم او را به آغوش میفشرد. صورت و موهایش را غرق بوسه میکرد. بی اختیار اشک میریخت: تو از من چی میدونی آلما؟ از من بی لیاقت؟ از من بدبخت؟ از من...
حرفش را خورد.
آلما او را از خود جدا کرد: تو از من چی میدونی؟ از من بی کس و کار؟ از منی که حتی نمیدونستم دوست داشتن چیه... از منی که همه زندگیم جلب یه لحظه توجه ضیاء بود و اون هیچوقت محلم نداد... به جز اون وقتی که مشتریای پنجشنبه شو زیاد کردم... از منی که همیشه دخترای مدرسه رو از حسادت کتک میزدم؟ از حسادت پدر و مادرشون؟ از من قاتل چی میدونی فرزاد؟
همه تن فرزاد یخ کرد: چی؟
آلما سکوت کرد.
رنگ فرزاد پریده بود: چی؟ قاتل؟
آلما سر به زیر انداخت: من پدر و مادرمو کشتم... اون تصادف تقصیر من بود فرزاد.
فرزاد باز به آغوش کشیدش.
ای کاش "تعریف قاتل" همین بود.


********
آه از شهر نگاهت رفتم
از شب سرد خیالت رفتم
آه شب آمد و تنها ماندم
بر در میکده تنها رفتم
تو نماندی با من
تو برفتی بی من
همه شب من بی تو
همه دم تو بی من
مستی ام داغ و خموش و بی عشق
هستی ام سرد و سکوت و بی تو
پرسه زن بر سر هر کوی و گذر
آه باز آمده ام بر در تو
تو نماندی با من
تو برفتی بی من
همه شب من بی تو
همه دم تو بی من
مستی ام داغ و خموش و بی عشق
هستی ام سرد و سکوت و بی تو
پرسه زن بر سر هر کوی و گذر
آه باز آمده ام بر در تو
تو نماندی با من
تو برفتی بی من
همه شب من بی تو
همه دم تو بی من
تو شبی بر در این میکده آی و گذری کن
و ببین
که چه سان پادشهی از غم تو
همه ملک و ملوکش رفته
همه جاه و جلالش رفته
آه ای برده زنگاری من
تو نماندی با من
همه شوکت و جاهم رفته
تو برفتی بی من

فرزاد تماشایش میکرد که مشتاقانه به جمعیتی که برایش کف میزدند نگاه میکند. آلما به سمت تختش رفت و کنارش جا خوش کرد. گفت: این آخرین آهنگ امشب بود. فرزاد... من فردا قراره تو یه جشن نامزدی بخونم.
فرزاد لبخندی زد: من نمیتونم بیام. دعوت نیستم.
آلما به او اخم کرد: با گروه میای! اگه نیای من نمیرم!
فرزاد دست به دور کمرش انداخت: خل شدی دختر؟ من بیام اونجا چه کار کنم؟ بگم چه کارم؟
آلما به آغوش او چسپید: تو قوت قلب منی! وقتی تو هستی من اینجوری خوب میخونم!
مرد مسنی به آنها نزدیک میشد: اسم شما آلماست؟
آلما خودش را جمع و جور کرد و مودب نشست: بله! بفرمایید!
مرد گفت: خانم آلما! پسر من قراره از سوئد بیاد! میخوایم براش جشن ورود و فارغ التحصیلیشو بگیریم! میشه شما با گروهتون بیاین اونجا؟
آلما خندید: این که گروه من نیست! گروه هومنه! باید با اون صحبت کنین! اگه اون قبول کنه من میام!
مرد کنار تخت نشست: من و خانوادم سه هفته س به خاطر صدای شما میایم اینجا! امشب با خواهر خانمم و بچه هاش اومدیم!
مرد باز بلند میشد: خدا کنه آقا هومن قبول کنه!
آلما به او لبخند زد. چشمان مشتاقش مرد را بدرقه کرد. فرزاد گفت: حسابی واسه ضیاء مشتری جمع کردی! باید بگی دستمزدتو بیشتر کنه!
-من به خاطر پول نمیخونم!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شوخی کردم...
-میدونم... من هیچ نیازی به پول ندارم فرزاد... همه ارث بابام بهم رسیده... کلی پول با یه مغازه که الآن اجاره دادیمش... فقط کافیه بشه هیجده سالم. راستی... هفته دیگه میشه هیفده سالم!
فرزاد با شگفتی نگریستش: جدی میگی؟
-آره!
-چرا زودتر نگفتی؟
-خوب حالا گفتم!
و چشمکی به او زد.
فرزاد گفت: امشب بیا پیش من بمون...
-میام. راستی... میخوام یه چیزی برات تعریف کنم... باید قول بدی که مث یه راز نگهش داری...
-چی؟
-در مورد یکی از دوستامه... نگین...


********
- چه مرتب شدی آلما! چی شده؟
- عاطفه جون بهترین ریملتو میخوام... آبی... به خدا بلندش نمیکنم!
عاطفه یکی برایش بیرون می آورد: هفت تومنه... میخوای؟
آلما براندازش میکرد. عاطفه گفت: راسته که ضیاء واست معلم سرخونه گرفته؟
آلما نگاهی زیرچشمی به عاطفه انداخت: عجیبه؟
-همه چیز توی تو عجیب شده! لباس مرتب پوشیدی... موهاتو شونه زدی... حالام اومدی ریمل میخری و میگی بلندش نمیکنی...
-من دیگه تصمیم گرفتم خوب باشم...
-مادرت حتماً خوشحال میشه!
عاطفه به او لبخند میزد. گفت: آلما من مادرتو میشناختم...
آلما بی حس شد: چرا تا حالا نگفته بودی؟
-مگه تو فرصت میدادی؟ گفتم حالا که تصمیم گرفتی دختر خوبی باشی بهت بگم... من و مادرت به یه دبیرستان میرفتیم آلما! مادرت سال سوم که بودیم با پدرت ازدواج کرد... حتماً ضیاء اینا رو بهت گفته...
-ضیاء هیچی در مورد اونا به من نمیگه! من حتی خانواده پدرمو نمیشناسم!
آلما خشمگین بود. عاطفه ادامه داد: پدرت خانواده نداشت. یعنی... خانوادشو نمیشناخت...
آلما در ریمل را بست و به چشمان عاطفه نگاه کرد: یعنی چی؟
-پدرت پرورشگاهی بود. ضیاء بهت نگفته؟ نه سالش بوده که یه پیرمرد سه تاری تنها اونو میبره پیش خودش... مرده شش سال بعد میمیره و بازم ایمان تنها میمونه... بعد از اون ایمان با ساختن سه تار و درس دادن زندگیشو سر میکنه... واسه همین ضیاء خیلی با ازدواج اونا مخالف بود... ایمان یازده سال از نگار بزرگتر بود... ولی نگار دوستش داشت... نگار رفته بود پیش اون تا زدن سه تار یاد بگیره... بعد عاشق همدیگه شدن و با هم ازدواج کردن... بدون اجازه ضیاء!
-شوخی میکنی؟ چه طوری؟
-ازدواج کردن! نگار انتخاب خوبی کرده بود! وقتی به من رازشو گفت و من ایمانو ملاقات کردم فکر کردم که انتخاب خوبی کرده! ضیاء اول نگارو از خونه بیرون کرد. ولی بعد خودش رفت دنبالش... اون طاقت دوری نگارو نداشت. ایمانو مجبور کرد که خونشو اجاره بده و بیاد پیش اون زندگی کنه... ایمانم قبول کرد...
آلما بی حرکت گوش میداد. گفت: چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟ من هیچی از اونا نمیدونستم...
پول را از جیبش درآورد، شمرد، و مقابل عاطفه گذاشت. عاطفه گفت: اینو به عنوان هدیه دوست قدیمی مادرت قبول کن.
و پول را به سمتش برگرداند.
آلما داشت خارج میشد که عاطفه صدایش کرد: آلما... ضیاء رو عصبانی نکن... تو میتونی دوستش داشته باشی...
آلما اندیشید: وقتی کوچیک بودم فکر میکردم باید دوستش داشته باشم... خودش نگذاشت.
بی حرفی خارج شد.

*********


-دیر کردی اسی سیبیل! بهت نگفتن من از بدقولی بدم میاد؟
-دکتر شرمندم... کارا زیاد شده!
-کارا زیاد شده یا دخترای تیکه تو خیابون زیاد شدن؟ تو هنوزم دخترا رو شبیه اسکناس میبینی؟
اسی خندید: خوب من و شما کارمون همینه! من بیرونشونو شبیه پول میبینم، شما درونشونو!
-خفه شو! میخوام باهات معامله کنم!
-چی؟ دکتر شوخی نکن! من واسه شما چیزی ندارم!
-یه چیزی داری که به دردم میخوره!
-چی؟
-همون دختری که واست کار میکنه!
اسی باز خندید: اون خیلی بی عرضه س دکتر! راست کار شما نیست!
-اسمش چیه؟
-نگین... چند؟
-هر قیمتی که بخوای... فقط میخوام دیگه دورو برش نپلکی...
اسی زیرکانه مینگریستش: چه خبر شده دکتر؟
می اندیشید که او را برای چه میخواهد.
-به تو ربطی نداره... تو زود میتونی یکی واسه خودت جور کنی... ولی این نگین راست کار منه... میخوام پیشم باشه...
-واسه...
-آره... واسه شبام میخوام... ولی اسی...
-جون اسی؟
-هر قیمتی بگی میدم... فقط اگه ببینم زاغ سیاشو چوب میزنی یا بازم سعی میکنی باهاش رابطه ای برقرار کنی وای به روزگارت! میخوام فقط زیر خودم باشه... حله؟
-شما امر کن دکتر...
-اگه ببینم دور و برشی سر و کارت با تیغ جراحی خودمه!
-حله دکتر...

********
آلما لباسهای اتو کشیده فرزاد را از خدمتکار گرفت و در کمدش آویزان کرد. فرزاد تحسین گر او را مینگریست. گفت: آلما... تو وقتی اونقدر ساده و آرایش نکرده بودی من اونجوری عاشقت شدم... این کارو با من نکن! وای به روزگار من که همچین دختری رو واسه خودم دارم!
آلما سیگاری آتش زد و به سمتش رفت: مگه من چمه؟
-چته؟ چت نیست؟ با این آرایش داری منو میکشی آلما! این کارو نکن!
آلما که آرایش آبی رنگی بر چهره خود کشیده بود روی پاهای او نشست: میخوام بکشمت... چی خیال کردی پرنس من؟
فرزاد با انگشت لبهای او را نوازش کرد: رژ لب آبی از کجا آوردی؟
آلما چشمکی زد و گفت: اینا کلکای دخترونه س! به پسرا هیچ ربطی نداره!
فرزاد او را در بغل جمع کرد: خیلی بهت میاد... میخوام لباتو ببوسم... ولی خراب میشه...
آلما قهقهه زد: واسه همین آرایش کردم!
فرزاد خواست آرایش او را خراب کند اما جلوی خودش را گرفت. تماشای آن عروسک طلایی با آرایش آبی رنگ را بیش از هوسهایش دوست میداشت. به آرامی موهای او را نوازش کرد: آلما بگو... بگو وقتی با هم ازدواج کردیم چه کار کنیم؟ دلت میخواد من چه کار کنم؟
آلما کامی از سیگارش گرفت و شانه هایش را بالا انداخت. گفت: معلومه دیگه... تو باید بری سر کار... منم خونه رو تمیز میکنم و بچه داری میکنم!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فرزاد او را در بغل کشید و خندید. گفت: من نمیذارم تو بچه بیاری! نمیخوام کمر باریکت خراب بشه!
آلما باز قهقهه زد. اما لحظه ای بعد آرام گرفت: فرزاد... یه چیزی میخوام ازت بپرسم...
-چی عزیزم؟ بگو...
-فرزاد تو شغلت چیه؟
فرزاد باز بی اختیار سکوت کرد. اما لحظه ای بعد بر خود نهیب زد و به خود آمد: آلما تو دلت میخواد من چه کاره باشم؟
-تو گفتی تاجری... تاجر چی؟
-تاجر... نه... من دیگه تجارت نمیکنم... خسته شدم... من میخوام یه کار دیگه بکنم...
-چرا؟
-چون میخوام کنارت بمونم... وقتی تاجر باشم همیشه تو سفرم... من میخوام کنارت بمونم...
آلما او را در آغوش کشید. سینه اش را بوسید. گفت: پیرهنتو دربیار عشقم...
فرزاد اطاعتش کرد و بعد از آن او را برهنه کرد. آلما گفت: فرزاد کی؟ کی با هم ازدواج میکنیم؟
فرزاد اندیشید: به زودی عزیزم... به زودی...
گرمای تن او را به تن خود میچسپاند.
سعی میکرد خللی بر آرایش چهره اش وارد نکند.


********


آلما فکر میکرد عادت بدی دارد که به هنگام خواندن راه میرود. اما علی گفت که اگر راحت است همان کار را انجام دهد و بد هم نیست.
آلما آغاز کرد:
خاطر شبهای دریا
در نسیم و رقص آتش
خاطر آن یار دیرین
در شکوه خلوت شب
میروم با شعر باران
لحظه لحظه تا نهایت
خاطر شبهای دریا
میروم تا بغض عادت
بر لبانت شعر عشقم رنگ دلتنگی نگیرد
در نگاهت دیدگانم رنگ خوشبختی ببیند
خاطر شبهای دریا در خیالم ماندنی شد
عابر این کوچه دیگر راه بی یاری نگیرد
خاطر شبهای دریا
در نسیم و رقص آتش
خاطر آن بوسه هایت
در خیالم ماندنی شد
میروم با شعر باران
با تو هستم تا نهایت
میکشم در دیدگانت
رنگ آخر رنگ غایت
بر لبانت شعر عشقم رنگ دلتنگی نگیرد
در نگاهت دیدگانم رنگ خوشبختی ببیند
خاطر شبهای دریا در خیالم ماندنی شد
عابر این کوچه دیگر راه بی یاری نگیرد
آن شب، این شاهِ ترانه هایش بود. بارها و بارها خواستندش و آلما بارها و بارها تکرارش کرد. با تحسین به علی نگاه میکرد که چنان چیزی خلق کرده است. وقتی برگشت به رستوران، آنقدر خسته بود که با لباسهای تنش به رختخواب رفت و آرامید.
صبح هنگام ملوک صدایش میکرد و سرزنشش میکرد که با کفشهایش به رختخواب رفته است. آلما بی تفاوت برخاست و از اتاقش زد بیرون. باید به سراغ فرزاد میرفت و از شب قبل برایش میگفت. سعادت مقابلش ظاهر شد: آلما جان مسافر اتاق 77 دو سه روز نیستش.
آلما با بی تفاوتی از او میگذشت: چرت و پرت نگو!
-جدی میگم! رفته مراکش! سه روز دیگه میاد!
-چی؟ بدون اینکه به من بگه؟
آلما ایستاده بود. سعادت میگفت: دیشب اومده بود بهت بگه، نبودی. سفر فوری براش پیش اومد و نیمه شب رفت. به من تلفن زد و گفت شخصاً بهت خبر بدم.
آلما مدیر هتل را تماشا میکرد: اتاقشو پس داد نه؟ منو قال گذاشت؟
سعادت به او خندید: چی میگی؟ بیا. این کلید اتاق. گفت تو میتونی بری توی اتاقش.
آلما با لبخند کلید را از او گرفت: دمت گرم رحیم فسقلی!
سعادت به آرامی در گوش او میگفت: جون بابابزرگت جلو مشتریا به من نگو رحیم فسقلی! آخه بده!
آلما با خنده ای از او دور شد.
وارد اتاق که شد آن را دگرگون یافت. پارچه های حریر آبی رنگ کف اتاق را پوشانده بود و گلهای رز سفید رنگ آنها را تزئین میداد. در میانه اتاق جعبه ای که با کاغذ قرمز رنگ پیچیده شده بود نظرش را جلب کرد. پنجره را بست تا از ورود سوز سرد به اتاق جلوگیری کند. کنار بسته نشست. آن را که باز کرد نمیتوانست نفس بکشد.
مگر او که بود که فرزاد برایش چنین میکرد؟
آن هم برای یک جشن تولد ساده. کاغذی که در آن جمله "تولدت مبارک" نوشته شده بود را به کناری گذاشت. عروسک طلا را بیرون کشید. مجسمه ای، همه از طلا.
نمیتوانست به خود بگوید که آن بدل است. شکوه و اصالت از آن میبارید. مجسمه آن دختر همه اصالت بود.
مجسمه ای به ارتفاع شصت سانتی متر.
همه از طلا.
فرزاد چرا باید مرا قال بگذارد؟
و فرزاد از من چه میخواهد؟
او کیست؟
من کیستم که او اینچنین مرا میخواهد؟
خدایا... چهره این مجسمه را از روی چهره من ساخته اند. شک ندارم.
این خود من هستم.
فرزاد، تو برای من چه کرده ای؟
مگر من کیستم؟
مجسمه بر پایه ای قرار داشت. زیر آن حک شده بود: مجسمه "دختر طلا" با وزن دو کیلو و صد و هفتاد و سه گرم، به خانم آلما تیام یاران تعلق دارد.
و در زیر آن مهر و امضای طلا ساز به چشم میخورد.
آلما نفس نمیکشید.
فرزاد کجایی؟

********
بی هدف در رستوران میگشت. مشتریهای پراکنده را این سو و آن سو نگاه میکرد که با هم چیزهایی میگویند. روی یک تخت خالی نشست و اندیشید که چرا هیچیک از آنان تنها نیستند؟ چرا فرزاد به تنهایی به آنجا آمده بود؟
فرزاد که بود؟
چرا به مراکش رفته بود؟
چه تجارت میکرد؟
هیچ سوالی برای پرسشهایش نداشت. فقط یک چیز میدانست. میدانست که فرزاد او را دوست میدارد. بسیار دوست میدارد. میدانست که فرزاد میخواهد تجارتش را رها کند و کنار او بماند.
میدانست که فرزاد برایش یک دوست است. دوستی که هرگز نداشته است.
یک پدر است، پدری که سالها نداشته است.
و یک معشوق است. معشوقی که هرگز نداشته است.
او را با تمام درون و برونش میخواست.
چقدر دنیای بی تو خالیست فرزاد.
این سه روز مرگبار کی به سر خواهد رسید؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
تو چه وقت خواهی آمد؟
من میمیرم...


********


شیشه ها را بین یخها گذاشت. گفت: لمان فه (Leman Fe) من چند وقت به استراحت نیاز دارم. مریضم.
مرد سیاه گفت: حالت خوب نشده؟
-نه. باید استراحت کنم.
و اندیشید که باید فکری به حال خود و زندگی ام کنم.
لمان فه پرسید: کلیمبا (Climba) رو چه طور راضی کنم؟
-اگه تو بخوای اون راضی میشه. تو بهش فشار نیار. بذار چند ماهی راحت باشم.
-تو حالت خوبه؟
-آره. فقط به استراحت نیاز دارم. نیاز دارم چند وقت یه جا بمونم و مسافرت نکنم. میفهمی؟
-سعی میکنم. عماد میگفت یه دختر از یکی توی ایران خریدی. راسته؟
-آره. میخواستم کنارم باشه تا یک کم آرامش پیدا کنم. میفهمی که...
-آره. یک ماه کاری قبول نمیکنم. بعد باید برگردیم سر کار.
-سعی میکنم.
به جسم بی جان زن بر تخت نگاهی انداخت و از اتاق خارج شد.
هنوز التماسهای او در گوشش بودند. گرچه زبان زن را نمیدانست، اما تک تک آن التماسها را میشناخت.
کابوسهای شبش، به اضافه یک شدند.

********


-چی؟ نگین؟
نفهمید چگونه خود را پای تلفن رساند. فریاد کشید: نگین کجایی؟ چرا نیستی؟ حالت چطوره؟
-من حالم خیلی خوبه آلما! تو خوبی؟
-منم خوبم! کجایی؟
-نمیتونم بگم آلما. تو نمیتونی بیای اینجا. فقط بدون که دیگه پیش اسی نیستم!
-چی؟ چی میگی؟ چه طوری؟
-تموم شد آلما! اگه مراقب باشم همه چیز تموم شده! من دیگه راحت زندگی میکنم! دیگه راحت نمیتونم برم اینور اونور، ولی دیگه مجبور نیستم اون کارا رو بکنم!
آلما نمیفهمید: چی داری میگی؟ من نمیفهمم! چی شده؟
-آلما یه نفر منو خرید! بعد بهم جا و پول داد. من نمیدونم چرا! من اصلاً نمیدونم کیه! نمیدونم چرا این کارو کرد! فقط نمیتونم بهت بگم کجا هستم! ممکنه برای هردومون خطرناک باشه! شاید بعد از چند سال بیام پیشت، ولی به این زودی نمیشه!
-نگین چی میگی؟
-من الآن باید برم آلما... زیاد نمیتونم بمونم، خطرناکه... تلفن خونه هم قطعه، آخه خونه استفاده نمیشده! من خوشبختم آلما! فعلاً خداحافظ!
پیش از آنکه آلما کلام دیگری بر لبانش آورد مکالمه قطع شده بود. آلما سر در گم گوشی تلفن را گذاشت.
به ساعت که نگاه کرد، به سمت هتل به راه افتاد. فرزاد، آنطور که سعادت گفته بود تا ساعتی بعد از راه میرسید. به سوییتش رفت و دستور داد آنجا را مرتب کردند. برای فرزاد رزهای قرمز سفارش داد، شمع روشن کرد و موزیک پخش کرد، تی شرتی را که به مناسبت ورودش برایش کادو کرده بود روی میز قرار داد و برایش شراب خنک آماده کرد.
به انتظار فرزاد نشست.
ساعتی بعد به خود گفت که حتماً هواپیما تاخیر داشته که او به موقع نرسیده است. به دنبال لیوانی در بوفه میگشت تا برای خودش شرابی بریزد. سیگاری روشن کرد و بوفه را خالی یافت. کمد پایین را باز کرد، اما به جای ظرف در آنجا تعدادی کتاب یافت. آنها را رها کرد و به سمت تلفن رفت: پیام چند تا لیوان برای اتاق 77 بفرست!
گوشی تلفن را گذاشت و به سمت بوفه رفت تا در آن را ببندد. دوست نداشت آن کار را انجام دهد اما کتابی را از روی کتابهای چیده شده در زیر بوفه برداشت و آن کتاب ضخیم را برانداز کرد. معنای کلمه ای را که به انگلیسی روی آن نوشته شده بود نمیدانست. کتاب را ورق میزد: اعضای بدن، ساختمان عضلات، اسکلت، عروق، چشمها، گوشها، اعصاب، جزئیات همه چیز آنجا بود.
بیشتر شبیه یک دائرة المعارف بود.
کتاب را به کنارش نهاد و دیگری را برداشت: همه متن انگلیسی و تصاویری سیاه – سفید که او نمیدانست چیستند.
و دیگری همینطور.
و دیگری.
فرزاد آنها را میخواند؟
به خود گفت که از او خواهم پرسید.
لیوانها را از خدمتکار تحویل گرفت و در بوفه گذاشت. برای خود شرابی ریخت و در سرخوشی آن با خود خلوت کرد. بی صبرانه انتظار فرزاد را میکشید.

********


-باید صبر کنی ضیاء. اگه بخوای بازیهای دست گرمی رو تعطیل میکنیم. اما وقت بازی بزرگ هنوز نرسیده.
سعید شمرده حرف میزد. نوشید و چهل تا آمد تو. ضیاء نفسش را در سینه حبس کرده بود.
رد کرد.
گفت: وقت بازی بزرگ خبرم کن.

********
آلما در را باز کرد.
فرزاد، درمانده پشت در بود. آلما دستش را گرفت و کشیدش تو. نمیتوانست به او لبخند بزند. پرسید: حالت بده فرزاد؟
فرزاد همچنان که به سمت کاناپه میرفت او را در آغوش گرفت. گفت: فکر کنم به خاطر پروازه. مجبور شدم سه تا پرواز عوض کنم تا امشب برسم...
نشست و آلما مقابلش ایستاد. فرزاد تماشایش میکرد. گفت: چقدر خوب که تو اینجایی.
آلما، نگران رفت و برایش کمی شراب ریخت. سیگاری به دستش داد: برو یه دوش بگیر. بهتر میشی.
فرزاد در کاناپه فرو رفت و دخترش را در بغل گرفت. به سرش بوسه ای زد. باز میگفت: آلما چقدر خوبه که اینجایی...
-چرا فرزاد؟ حالت اصلاً خوب نیست...
خود را به آغوش او چسپاند.
فرزاد گفت: اگه نبودی چی میشد؟ من میموندم و یه جهنم... چقدر خوبه که اینجایی...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما لیوانش را گرفت و خودش نوشید. میخواست مست شود. نمیخواست در منطق فرو رود پس از سه روز دوری از او. نمیخواست چنین چیزهایی را بشنود. میخواست بخندد. میخواست طنازی کند. نمیخواست در سکوت فرو رود.
لیوان را به سمت او دراز کرد: بخور فرزاد...
فرزاد باقیمانده لیوان را سر کشید. سیگارش را نیمه، خاموش کرد. دخترکش را بغل زد و زیر آب سرد ایستاد.
میلرزید.
نه از سرما. که از وحشت.
و خیس بود.
نه از آب سرد. که از اشک گرم.
نمیخواست آلما اشکهایش را ببیند. نمیخواست عروسک طلایش جهنمش را ببیند.

او را از آب سرد به رختخواب گرم کشید و با پتو پوشاندش. پنجره را بست. شب سرد بود. بطری شراب را به بستر برد و کنار او دراز کشید. آلما به پهلو خوابیده بود و او را که سرد بود با چشمان پر اندیشه و پر اخم و متورم، تماشا کرد. گفت: فرزاد چی شده؟ تو کجا بودی؟
فرزاد مینوشید: سعادت بهت نگفت؟ مراکش...
آلما روی او نیم خیز شد و موهای خیسش را نوازش کرد: میدونم... ولی حالت اصلاً خوب نیست. انگار خیلی داغونی...
فرزاد لبخندی به او زد: گفتم که عزیزم... خستگی راه بود... همین...
آلما سر بر سینه او گذاشت: من... احساس کردم که اشک ریختی... نه؟
فرزاد موهای او را نوازش میکرد: نه عزیزم... چیزی نیست...همه چیز درست میشه...
آلما به سرعت به او نگاه کرد: مگه چیزی خرابه فرزاد؟ چی اشکال داره؟ چی قراره درست بشه؟
فرزاد دست بر گردن او انداخت و سرش را به سینه فشار داد. گفت: هیچی... آلما؟
آلما سرش را بلند کرد و دوباره نگاهش کرد. فرزاد ادامه داد: بیا... بخور تا مست بشی.
آلما بطری را از دست او گرفت. در جا نشست و به دیوار کنار تخت تکیه داد. گفت: فرزاد... من فضولی کردم...
فرزاد لبخندی بر گوشه لبش نشاند: چطور؟
- من چند تا کتاب زیر بوفه دیدم. دنبال لیوان میگشتم... کتابای پزشکی بودن؟
فرزاد نگاه به زیر افکند: درسته آلما.
آلما نوشید و نگاه پرسشگرش را به او دوخت: مال کیه؟
فرزاد مکثی کرد. بطری را از او گرفت و نوشید. برخاست و از کیفش سیگار برگی بیرون کشید. در اتاق نیمه تاریک که در تلالو نور شمع میرقصید راه میرفت و عصبی دود میکرد. آلما پتو را دور خودش پیچید. شرمگین بود: ببخشید فرزاد... به خدا اتفاقی بود... نمیخواستم فضولی کنم... اگه نمیخوای نگو...
-نه...
فرزاد در جا ایستاد و نه را گفت. ادامه داد: آلما... من میخوام با تو زندگی کنم. تو باید بدونی.
-چی رو؟
-من جراحم.
-چی؟
همچنان که فرزاد به او خیره مانده بود، او هم به فرزاد خیره مانده بود. لحظه ای بعد به خود آمد. نمیدانست چه واکنشی باید نشان دهد. چرا فرزاد از گفتن آن ابا داشت؟
-چرا فرزاد؟ چرا ناراحتی؟ این که خیلی خوبه!
فرزاد کام عمیقی از سیگارش گرفت: یه زمانی خوب بود آلما...
-منظورت چیه؟ تو چرا به من نمیگفتی؟
فرزاد سر به زیر انداخت و به سمت او رفت. کنارش نشست و به دیوار تکیه داد. گفت: خوب بود... تا زمانی که...
سکوت.
-چی فرزاد؟ بگو دیگه...
نه.
او خیلی معصوم است. من چه به او بگویم؟ بگویم که به که دل بسته ای؟ از من وحشت نخواهد کرد؟ خواهد کرد... من چه هستم و خود را به او چه شناسانده ام... وای بر من...
-تا زمانی که چند نفر زیر دستم مردن آلما...
آلما دست او را گرفت: همین؟ خوب واسه همه دکترا از این اتفاقا می افته... تو باید قبول کنی.
فرزاد سر به زیر انداخت: نمیتونم... هروقت آمادگیشو داشتم همه چیزو برات تعریف میکنم... بذار جبران کنم... بعدش حالم خوب میشه...
-آخه فرزاد... تو چه طوری میخوای جبران کنی؟ خوب اونا مریض بودن!
فرزاد گفت: میدونم چه کار کنم...
و اندیشید که آن بی گناهان، به خاطر سلامت کامل جانشان را از دست داده اند.


********


نمیدونستی به من یه آسمون بدهکاری
دیگه چشمات نمیخوان به من بگن دوسم داری
نمیدونستی چه سخته بی تو بودن همیشه
نمیخوام بهت بگم حق چشامو نداری
آلما میخواند و میخواند. عرق میریخت. خسته بود. اما باز ادامه میداد. شب بی خوابی را سپری کرده بود و حالا در تمرین حضور داشت. سعی میکرد افکار پراکنده اش را دور بریزد تا بتواند بر کارش تمرکز کند. اما آن آهنگهای "دمبلی" را دوست نداشت. کارش ایجاب میکرد که آنها را بخواند و به خود میگفت که اینجا فقط من نیستم، گروه هم هست، و آنها به درآمدشان می اندیشند. آنها باید مردم را شاد کنند.
پس ادامه داد.
بعد از ظهر با کوفتگی به خانه برگشت. وقتی از در تو رفت جا خورد، چون سعید را میدید که به تنهایی آنجا نشسته است، اما با ضیاء بازی نمیکند. سابقه نداشت که سعید در آن وقت روز آنجا باشد. همیشه آخر شبها می آمد، وقتی ضیاء میخواست بازی کند.
به سمت تخت خصوصی خودشان رفت و از پاکت سیگار ضیاء سیگاری بیرون کشید. رو به بصیر گفت: بصیر واسم چای بریز.
بصیر سری تکان داد و از او دور شد. آلما نگاهی به مسعود انداخت که پشت میزی که کنار تخت بود، مشغول گرفتن سفارش تلفنی بود. گذاشت تا حرفش تمام شود. سپس گفت: مسعود این اینجا چه کار میکنه؟
مسعود به جایی که آلما اشاره کرده بود نگاه کرد. گفت: چایی قلیون. ضیاء گفته تا بازی بزرگ باهاش بازی نمیکنه.
آلما نگاه های سنگین سعید را بر خود حس میکرد. به چشمان او زل زده بود. با خود فکر میکرد که سعید چگونه توانسته چنین پیشنهادی به من دهد؟ مگر سعید مرا چگونه دریافته است؟ او کیست؟ چرا اینطور با ضیاء بازی میکند؟
و اندیشید که چگونه کار را با او یکسره کنم تا زودتر وقت بازی بزرگ را تعیین کند و از شرش خلاص شوم.
میتوانست علنی با او صحبت کند.
باید او را جایی میافت.

********
آلما روی صورت فرزاد خم شد و پیشانی اش را بوسید. گفت: فرزاد از روزی که اومدی حالت هیچ خوب نیست. اصلاً با من حرف نمیزنی...
فرزاد لبخندی گشوده زد: تو حرف بزنم ناز من...
-من چی بگم؟ تمرین، هفت هشت تا برنامه... چیز خاصی ندارم بگم...
-من تو رو تبدیل به یه خواننده معروف میکنم... از اینجا میبرمت... میبرمت یه جایی که راحت بتونی بخونی... ولی... آلما...
-چیه؟
فرزاد صورت او را نوازش میکرد: قول بده... قول بده که همیشه دوستم داشته باشی...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
بهت قول میدم. فرزاد تو اولین کسی بودی که من دوستش داشتم... هیچکس نتونست منو اینجوری جذب کنه.
فرزاد نوازشش میکرد. گفت: ممکنه باز یه سفر داشته باشم. ولی بهت قول میدم که آخریشه... میرم که...
حرفش را خورد.
-میری که چی؟
فرزاد باید میگفت میروم که "آنها را از میان بردارم". اما گفت: میرم دیگه کار و کاسبی قبلیمو ببندم. بعد میام. بعد میتونیم با هم ازدواج کنیم... آلما؟
-چیه؟
-یه قولی به من میدی؟
-چی؟
-قول بده اگه برنگشتم همین آلما بمونی. همینجوری خوب. تو میتونی باز دوست داشته باشی.
آلما فریاد کشید: یعنی چی "اگه برنگشتم"؟ مگه کجا میخوای بری؟
فرزاد نفس عمیقی کشید. گفت: سفره دیگه... هواپیماست دیگه...
و اندیشید که باند مخوفی هست.
آلما سر بر سینه او گذاشت: این حرفا رو نزن... من داغون میشم... تو برمیگردی، من مطمئنم...
فرزاد گردن او را بوسید. او را به زیر خود کشید و تمام اندامش را در آغوش گرفت.


********

- وقت زیاده ضیاء. عجله نکن. دنیا که به آخر نرسیده... بهت میگم...
ضیاء تخت سعید را ترک کرد.
********


-مردم کلی معروف شدن، معلوم نیست کی میرسن درس بخونن! به ما امضاء میدی آلما؟
آلما برگشت و با غضب دخترهایی را که دوره اش میکردند، نگاه کرد. گفت: دنبال سر من راه افتادین که چی؟ شما یه مشت آدم علافین! چشم ندارین موفقیت دیگرانو ببینین؟
نیلوفر خندید: موفقیت؟ رفتی مطرب شدی میگی موفقیت؟ بابا خوندن که کاری نداره!
فرزاد از ناکجا به او رسید: اگه نصف شهر بشناست و به خاطرت از اون سر شهر پاشن بیان، اگه تو رستوران دیگه جا واسه نشستن نباشه و ضیاء مشتریها رو رد کنه، اگه از دو روز قبل همه تختا رزرو بشه، به این میگن موفقیت. تو میتونی این کارو بکنی؟
با اخم به نیلوفر نگاه میکرد. دست آلما را گرفت. گفت: بریم آلما.
نیلوفر پشت سر آنها فریاد کشید: خدا شانس بده! ما هم آب نداریم وگرنه شناگرای خوبی هستیم آلما خانم!
آلما به آنها توجهی نمیکرد و به دنبال فرزاد میرفت. پرسید: تو کجا بودی؟
-داشتم رد میشدم. داشتم میرفتم یه چیزایی بگیرم.
-چی؟
-نمیدونی چیه. چند تا دارو. بیا بریم تو این داروخونه. باید سفارش بدم برام بیارن. با کارت پزشکی. همینجوری نمیارن.
-مگه چیه؟
-داروی قلب و اعصاب.
-واسه خودت میخوای؟
-نه. واسه یکی از دوستام در یونان میخوام. اونجا نیست. گفته برام بیار.
اندیشید که ترکیب مناسبشان با چند ماده دیگر اثر مرگباری در چند ثانیه خواهد داشت.
********


نفس زدنهای آلما اتاق را پر میکرد. فرزاد با ولع تنش را مینوشید و او را میبویید. آلما فریاد کشید: نه فرزاد!
-چی شد عزیزم؟
-نه! بذار همونجا باشه!
فرزاد خندید: خطرناکه عزیزم!
-نه! من اینجوری نصفشو نمیفهمم! مگه قرار نیست با هم ازدواج کنیم؟ الآنم یه وقتیه که فکر نکنم چیزی بشه! خواهش میکنم فرزاد!
فرزاد در بغل گرفتش و بوسیدش. گفت: باشه.

********
جغد شومی توی باغ وعده مرگم رو میده
نفس آخرمه، مهمونی مرگ منه
نمیخوام آدمکا قصه غم برام بگن
نمیگن این اولین فرصت "بودن" منه
کاش میشد میفهمیدن اینجا دیگه جا نمیشم
کاش یه لحظه میدیدن خورشید فردا نمیشم
واسه این آدمکا من شب و روز ساده شدم
تو نگاه هر کدوم مثل یه افسانه شدم
دیگه تو هر نفس آدمکا جا نمیشم
نمیخوام مثل همه آدمکا فردا بشم
کاش میشد میفهمیدن اینجا دیگه جا نمیشم
کاش یه لحظه میدیدن خورشید فردا نمیشم
دارم از روزای بی خورشید فردا میخونم
دارم این آدمکا رو تو یه قصه میشونم
حالا من منتظر جغد سفید قصه مم
نمیخوام آدمکا جغد منو پس بزنن
کاش میشد میفهمیدن اینجا دیگه جا نمیشم
نمیمونم تا برم خورشیدو فریاد بکشم
کاش میشد حتی یه لحظه واسم اشکی نریزن
نمیخوام از آدما قصه غم رو بشنوم
کاش میشد میفهمیدن اینجا دیگه جا نمیشم
کاش یه لحظه میدیدن خورشید فردا نمیشم
کاش میشد میفهمیدن اینجا دیگه جا نمیشم
کاش یه لحظه میدیدن خورشید فردا نمیشم

علی گفت: آلما این که ساختی خیلی قشنگه! بچه ها بیاین تنظیمش کنیم! یه وقتی به درد میخوره! شعرشو از کجا آوردی آلما؟
آلما گفت: معلومه! خودم...
علی لبخند پرتحسینی به او زد.
به اتاقش که برگشت، پای تمرینهای گیتارش نشست. ضیاء به در میکوبید: آلما این در لعنتی رو باز کن!
آلما فریاد کشید: کار دارم!
-کارت دارم! درو باز کن!
-برو یه وقت دیگه بیا!
-همین الآن!
آلما با بی حوصلگی رفت و در را باز کرد. اما ضیاء را پشت در، دگرگون یافت. ضیاء نگاهی به سازش انداخت: چی میزنی؟
آلما مقابلش دست به سینه ایستاد: میبینی که. گیتار.
-تو با گروهی میخونی؟
-آره. چطور؟
-تو تالار؟ توی باغ؟
-آره. چطور؟
-کی بهت پیشنهاد کرد؟
-یه نفر منو اینجا دید و بهم گفت.
ضیاء خنده ای کرد: حالا دیگه از "نردبون من" میری بالا؟ هان؟
-نردبون تو؟ چرا نردبون تو؟ تو حتی بهم اجازه نمیدادی اینجا بخونم! انقدر از دستت کتک خوردم تا به اینجا رسیدم! حالا میگی نردبون تو؟
-کتک خوردی؟ حالا بهت نشون میدم کتک یعنی چی!
ضیاء سیلی ای به صورتش زد. آلما دست بر جای سیلی گذاشت و نگاهش کرد. گفت: تو میخوای که فقط واسه تو بخونم؟
-معلومه! من معروفت کردم!
-منو که نخریدی!
ضیاء خنده ای عصبی کرد: یه عمر خرجتو دادم "سر راهی"!
آلما بی رمق نگاهش کرد: چی؟
-سرراهی! آره! سر راهی! تو رو گذاشتن پشت در رستوران و رفتن! تو رو! عزرائیل جون بچه منو! یه عمر آب و دونتو دادم، حالا میگی منو نخریدی؟
آلما سکوت کرده بود. بغضی در گلویش نبود. بی احساس "پدربزرگش" را نگاه میکرد.
-حالا هم دو راه داری! یا از اینجا میری، یا فقط واسه من کار میکنی!
آلما به سمت سازش رفت. آنرا برداشت و گفت: از اینجا میرم.
********


فرزاد اشکهای او را پاک میکرد: شاید بهت دروغ میگه آلما!
-نه... اون اگه واقعاً پدربزرگم بود اینا رو بهم نمیگفت. اون منو دوست نداره فرزاد. من همیشه اینو حس میکردم... حس میکردم از روی اجبار منو نگه داشته... اون منو دوست نداشت...
نگاه بی رمقش را به فرزاد دوخت: حالا چه کار کنم فرزاد؟
فرزاد یک نوشیدنی باز میکرد: معلومه. پیش من بمون تا با هم ازدواج کنیم.
آلما که دراز کشیده بود، دستش را روی پای او که نشسته بود گذاشت: من مزاحمت میشم فرزاد.
فرزاد روی او خم شد: این چه حرفیه عزیز من؟ ما به زودی با هم ازدواج میکنیم! خیلی زود!
آلما گفت: چرا امروز یا فردا نه فرزاد؟ چرا؟
فرزاد اندیشید. نمیتوانست این کار را بکند. نمیتوانست او را به خطر اندازد. گفت: بذار من آخرین سفرمو برم... وقتی برگشتم حتماً...
برای خودشان شراب میریخت.
آلما لیوان را از دستش گرفت: فرزاد... هر کس به جای من بود باور نمیکرد که بچه سر راهیه... ولی من راحت باور میکنم... باور کردنش راحت تر از باور نکردنشه...
خندید و نوشید. ادامه داد: اگه الآن یکی بیاد و بهم بگه که ضیاء دروغ گفته، من باور نمیکنم...
********


- نه آلما! نه! من نمیخوام تو رو بکشم! بس کن!
آلما او را تکان میداد: فرزاد! فرزاد! چی شده؟ بیدار شو! داری خواب میبینی!
فرزاد از خواب پرید و همینکه او را کنار خود دید در آغوشش کشید. گفت: چقدر خوب که تو اینجایی آلما... من هیچوقت نمیذارم بهت آسیبی برسه...

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما نوازشش کرد: چی میگی فرزاد؟ داشتی خواب میدیدی عزیزم...
از جا بلند شد و چراغی روشن کرد. در سایه روشن اتاق لای پنجره را باز کرد و کنار آن نشست. گفت: بذار هوای تازه بیاد تو... حالت بهتر میشه...
نفسی عمیق گرفت و از فرزاد پرسید: چه خوابی میبینی فرزاد؟
-خواب؟ خواب میبینم تبدیل به یه گرگ شدم...
آلما خندید: از این فیلمای آدمای گرگ نما زیاد دیدی؟
فرزاد سرد خندید: فقط یه بار دیدم... از همونجا کابوسام شروع شد... خودمو مثل اونا میبینم...
آلما قهقهه زد: ترسو! من انقدر فیلم ترسناک دیدم! هیچم نمیترسم! از این فیلما که دل و روده آدما رو میکشن بیرون...
فرزاد عرق سرد را بر پیشانی خود حس کرد: بسه آلما... نمیخوام بشنوم... آره... من خیلی ترسوام... خواهش میکنم این حرفا رو به من نزن!
آلما موذیانه خندید و به سمت او رفت: میدونی من آدم خوارم؟ من آدما رو گول میزنم، بعد دل و رودشونو میکشم بیرون میخورم...
فرزاد بی اختیار سیلی ای بر صورت او که کنارش نشسته بود زد. فریاد کشید: این حرفا رو به شوخی هم بهم نگو! بسه!
بر چهره حیران آلما، نگاهش را دوخت. دست او را گرفت و گفت: ببخشید آلما... تو رو خدا اذیتم نکن... خواهش میکنم در این مورد با من شوخی نکن... خواهش میکنم...
آلما خود را روی او خم کرد و صورتش را بوسید: ترسوی مهربون منی...
********
آلما خود را جلوی پیشخوان چسپاند و گفت: یه عطر مردونه خوشبو بدین عاطفه جون... خیلی خیلی خیلی خیلی خوشبو... میخوام آدمو دیوونه کنه!
عاطفه چهارپایه را زیر پایش گذاشت و چند تا از بهترین عطرهای مردانه را برایش پایین آورد. آنها را روبروی او قرار داد و پرسید: داری واسش عطر میخری؟ نگفتم میتونی دوستش داشته باشی؟
آلما یکی را باز کرد و بویید: کی رو میگی؟
-ضیاء رو دیگه... این روزا معلم خصوصی خیلی گرونه، نه؟
آلما بی حس شد. در شیشه عطر را گذاشت و به عاطفه خیره شد. عاطفه پرسید: چی شد آلما؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-عاطفه جون... مادر منو میشناختی؟
-آره! گفتم که...
-وقتی سر من باردار بود، اونو دیده بودی؟
عاطفه سعی کرد لبخندی بزند: معلومه! چطور؟
آلما سرش را به زیر انداخت. گفت: دروغ که نمیگی؟
عاطفه با نگرانی صورت او را رو به خود بلند کرد: چی شده آلما؟
آلما به او باز نگاه کرد: ضیاء بهم گفت...
عاطفه سرد شد. صورت او را رها کرد و برگشت تا آلما چهره اش را نبیند. پرسید: چی بهت گفته؟
-که من سر راهی ام.
سکوتی برقرار شد. عاطفه باز به سمت او برگشت. چند مشتری وارد میشدند. عاطفه با لکنت گفت: تعطیله... نیم ساعت دیگه باز میشه...
آنها که رفتند عاطفه به آلما گفت: بیا اینجا... بیا اینجا بشین ببینم...
آلما به پشت پیشخوان رفت. روی صندلی ای که عاطفه تعارفش میکرد نشست و بعد از چند لحظه لیوان چای را که عاطفه به دستش میداد، از او گرفت. عاطفه گفت: چطور جرات کرده همچین حرفی بهت بزنه؟
آلما دست دست کرد: راسته دیگه... منو دوست نداره... اون نمیتونه پدربزرگ من باشه...
عاطفه مقابلش نشست: آلما... دروغ میگه....
آلما سر بلند کرد و با نگاه ملتمسی او را نگریست: بهم بگو عاطفه جون... راستشو بگو... بذار من تکلیف خودمو بدونم... من الآن یه شغل دارم... معروف شدم... میخوام با یه دکتر ازدواج کنم... تو رو خدا بهم بگو...
-فریبا و نیلوفر میگفتن با یه نفر دوست شدی... همونه؟
-آره عاطفه جون... من... خیلی فرزادو دوست دارم... اون خیلی با من مهربونه...
-مطمئنی آدم درستیه؟
-من تا به حال هیچ بدی ای ازش ندیدم... هرچی باشه از ضیاء بهتره... حداقل منو دوست داره...
عاطفه دستش را گرفت: آلما! چی میگی؟
-بهم بگو عاطفه جون... ضیاء منو به زور نگه میداشت... مجبور بود نگهم داره... چرا؟
عاطفه دست او را بوسید. نمیتوانست به چشمانش نگاه کند: وقتی نگار تو رو پیدا کرد انگار دنیا رو بهش دادن... اون بچه دار نمیشد. مشکل از ایمان بود... ضیاء از این موضوع عصبانی بود... به نگار میگفت جوونیشو داره تلف میگفت... مرتب زیر گوش اون میخوند که میتونه طلاق بگیره و با یه ازدواج دیگه مادر بشه... اما نگار اونقدر ایمانو میخواست که راضی به این کار نشد. تو رو که پیدا کرد خواست نگهت داره... ضیاء داد و قال کرد، دعوا کرد... اما اونا براشون مهم نبود... تو مهم بودی... تو مهمترین چیز توی زندگی اونا بودی... نگار میگفت باید یه کاری کنه که تو هیچوقت نفهمی که اونا پدر و مادر واقعیت نیستن... ایمان تونست این کارو بکنه... برات گواهی ولادت جعلی جور کردن... برای نگار توی بیمارستان پرونده درست کردن... این شد که تو شدی بچه اونا... بعد از رفتن اونا تو رو تحویل ضیاء دادن... ضیاء نمیتونست تو رو قبول نکنه...
-چرا همون موقع نگفت که من نوه ش نیستم؟
-چون نگار و ایمان برای اینکه صاحب تو بشن خلاف کرده بودن... اگه ضیاء چیزی میگفت متهم به آدم دزدی میشدن... اونا هیچ جوری نمیتونستن ثابت کنن که تو رو پیدا کردن... بعدم پای کلی آدم در میون می اومد... اگه اونا شهادت نمیدادن هیچ کاری نمیشد کرد... ضیاء هیچ جوری نمیتونست تو رو رد کنه آلما...
-من همیشه اینو حس میکردم... حس میکردم که منو نمیخواد...
-آلما... قول بده که خوب باشی... نمیدونی چقدر قبلاً بد بودی... اصلاً نمیشد باهات حرف زد... ولی ظاهراً فرزاد تاثیر خوبی روت گذاشته.
آلما لبخند زد و سرش را به زیر انداخت. عاطفه گفت: تو قشنگ و با استعدادی... لیاقتشو داری... حالا پاشو ببینم چه عطری میخوای براش ببری...


*********


نیمه شب بود که بساطشان را از تالار جمع کردند و راهی خانه شهروز شدند. علی گفت: آلما همین الان توی خونه برام بخونش... دیرت که نمیشه؟
آلما لبخندی زد: نه... به فرزاد یه زنگ میزنم، خبر میدم.
علی گفت: بهش بگو بیاد اونجا. تنها نمونه...
-باشه... حتماً قبول میکنه.
-کی قراره ازدواج کنین؟
-اون یه سفر داره. وقتی برگشت ازدواج میکنیم.
-عالیه... تو خیلی شانس آوردی آلما. خیلیا قبول نمیکنن... معلومه که فرزاد خیلی میخوادت!
-معلومه!
در خانه شهروز آلما تلفنی به فرزاد زد و به گروهش بازگشت. علی میکروفن را آماده میکرد: بیا. ضبطش کن. باید تنظیمش کنیم.
-تو که هنوز نشنیدیش!
-من بهت ایمان دارم!
آلما میکرفن را گرفت.
میتونم تا شب باهام هست بمونم
میتونم تا دو چشات هست بخونم
میتونم با هر نگاهت بمیرم
چشاتو جای صلیب قاب بگیرم
کنج دنج غم دیوار بشینم
خاطر آغوش گرمت رو در آغوش بگیرم
میتونم با هر ستاره بمونم
میتونم تا دو چشات هست بخونم
میتونم پشت یه در تا همیشه گریه کنم
از چراغای کوچه با شک بپرسم چه کنم
میتونم با یه نشونه از تو زندگی کنم
میتونم با یه ترانه از تو آواره بشم
میتونم هر سر شب قفس بشم حبست کنم
ساز بشم، صدا بشم، رهات کنم
میتونم لمست کنم تو هر تلاطم نگاه
میتونم ترانه شم بشم ندا
میتونم با هر ستاره بمونم
میتونم تا دو چشات هست بخونم
علی گفت: اگه ترانه هات بشن هشت تا، میتونیم یه آلبوم درست کنیم.

********
روبروی در رستوران ایستاده بود. نگاهی به آن انداخت و بعد از چند پله ای که مقابل آن بود، کشید پایین. نگاهش به ضیاء افتاد که لم داده بود روی تخت و داشت قلیان میکشید و با کاظم و طهماسب خوش و بش میکرد. نشست روی تختی که فرزاد همیشه مینشست و به بصیر اشاره کرد. وقتی بصیر به سمتش رفت به او گفت: اول چای بیار. بعدم یه دونه بختیاری بیار با دو تا سرویس. فرزاد الآن میاد.
بصیر رفت و او را با نگاه سنگین ضیاء به جا گذاشت. فرزاد ساعتها به او اصرار کرده بود که لازم نیست آن کار را انجام دهد، اما آلما راضی نشده بود.
فرزاد که سرتاپا خیس شده بود به سمت او آمد. گفت: عجب بارونی گرفت آلما!
-همین الآن که هوا آفتابی بود!
-آره. آلما؟ مطمئنی که آبرو ریزی نمیکنه؟
-بهت که گفتم! نمیتونه کاری بکنه!
بصیر یک قوری چای با دو استکان جلوی آنها گذاشت. گفت: الآن غذا آماده میشه.
آلما سینی را مقابل خودشان کشید و گفت: بصیر برو به ضیاء بگو بیاد اینجا. بهش بگو کارش دارم.
بصیر نگاه مستاصلی به آندو کرد و دور شد. آلما دید که او چیزی زیر گوش ضیاء خواند و بعد ضیاء را دید که به سرعت به سمت آنها آمد. پیش از آنکه بنشیند گفت: آلما شلوغش نکن! چقدر میخوای که بری و اینجا پیدات نشه؟
نگاهی غیر دوستانه به فرزاد انداخت.
آلما گفت: هیچی. بشین.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ضیاء نگاهی به اطرافش کرد و اطاعت کرد. فرزاد حس کرد که او از آلما حساب میبرد. پس عاطفه بیراه نگفته بود.
آلما گفت: وقتی که نگار منو پیدا کرد، تو اونجا بودی؟
-آره. چطور؟ چی میخوای؟
-من نمیخوام اذیتت کنم. اینم میدونم که تو نمیتونی منکر این بشی که پدربزرگ منی. فقط دوتا چیز ازت میخوام.
-بگو.
-اول اینکه بیای محضر و به ازدواج من و فرزاد رضایت بدی.
فرزاد پیشتر گفته بود که ضیاء مخالفتی نخواهد کرد.
-این که حله. بعدی؟ چقدر میخوای؟
-پول نمیخوام... وقتی منو پیدا کردن، چیزی با من نبود؟ که بشه پدر و مادر واقعیمو باهاش پیدا کنم؟
-هیچی نبود. جز یه کاغذ که روش اسمت نوشته شده بود. تو رو لابلای لباسای کهنه پیچیده بودن.
آلما سیگاری آتش زد و به بصیر نگاه کرد که سفره شان را میچید. صبر کرد تا او برود. گفت: لباسای کهنه؟ یعنی من گم نشده بودم. یعنی منو سر راه گذاشته بودن. این یعنی این که منو نمیخواستن. همونطوری که تو هیچوقت منو نمیخواستی.
ضیاء به سمت دیگر رستوران نگاه کرد و برخاست: مهمون هستین. برو آلما. من با ازدواجت موافقم. ارث من هم، چه من بخوام و چه نخوام میرسه به تو. کس دیگه ای رو ندارم.
آلما سر به اطراف جمباند: من هیچوقت ارثتو نمیخواستم. من خودتو میخواستم.
ضیاء از آن دو دور شد.


********


-آلما... بیا تو عزیزم. هوا سرد شده.
آلما ژاکتش را به دورش پیچید. در صندلی توی تراس فرو رفت. گفت: فرزاد من همه این سالها یه نون خور اضافی بودم... میفهمی؟
فرزاد سکوت کرد.
-همه سالهای عمرمو که به یاد میارم تو این فکر بودم که چرا بابابزرگ من مثل همه بابابزرگای دیگه نیست. به این فکر میکردم که شاید من مثل بچه های دیگه نیستم، به خاطر همینم بابابزرگم اینجوریه. اون حتی منو کتک میزد و بهم میگفت که حق ندارم بهش بگم بابابزرگ. میگفت منو ضیاء صدا کن. اون حتی به خاطر نگار منو نخواست.
فرزاد به سمتش رفت و مقابلش نشست. آخرین ماشینهای شبانه از بزرگراه میگذشتند تا به مقصد برسند. فرزاد موهای طلایی و بلند او را از روی شانه هایش کنار داد و با دست اشکهایش را پاک کرد. گفت: آلما... بازم خیلی شانس آوردی. اگه بلایی که سر نگین اومد، سر تو هم می اومد چی؟ یا حتی بدتر از اونم ممکن بود آلما.
آلما جوابی نداد.
-آلما تو هیچوقت نباید والدینی رو که تو رو گذاشتن پشت در اون رستوران سرزنش کنی. اونا حتی فکر کردن که باید جایی بچه شونو بذارن که بلایی سرش نیاد. بهت قول میدم اونا منتظر موندن و مطمئن شدن که تو دست چه کسی افتادی.
-پس چرا هیچوقت نیومدن دنبالم؟ اونا منو نمیخواستن!
-آلما شاید نشده. این دنیا هزار چرخ میزنه، هزار تا زیر و رو داره!
فرزاد او را روی دستانش بلند کرد و به اتاق بردش. در تراس را بست و در اتاق مقابل او نشست. گفت: بیا یه شراب خوب بخوریم آلما... منم گذشته بدی داشتم آلما، خیلی بدتر از تو. یه وقتی همه چیزو بهت میگم... اما حالا مهم اینه که کنار همیم. حالا تو این دنیا فقط من و تو مهمیم آلما.
آلما شرابش را از دست او گرفت و گفت: فرزاد پس کی میخوای از گذشتت برای من بگی؟ چرا همه چیزو میذاری برای بعد؟
-چون کارای انجام نشده ای دارم آلما.

********
نمیتوانست باور کند که مهمانان آن مجلس عقد نمیرقصند. چرا آنها اینطور بودند؟ چرا همینطور به او زل زده بودند؟ داشت اعتماد به نفسش را از دست میداد. نمیتوانست به مهمانان نگاه کند. آنها در دل چه میگفتند؟ داشتند به او میخندیدند؟ چرا دست از رقصیدن کشیده بودند؟
موزیک که پایان یافت همینطور ایستاد و نگاهشان کرد. آن مهمانان هم همینطور نگاهش میکردند. بعد کف زدنها و آفرینها بود که خنده بر لبانش آورد. یکی گفت: میتونی یه آهنگ از گوگوش برامون بخونی؟
گروه موزیکش آهنگ "دو ماهی" را آغاز میکرد.
و آلما با همه وجودش "دو ماهی" شهیار را، که شاعر همه شبهای بی کسی اش بود، آغاز کرد.
"ما دوتا ماهی بودیم
توی دریای کبود
خالی از اشکای شور
از غم بود و نبود
پولکامون رنگارنگ
روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یکی
خونمون یه قلوه سنگ
پولکامون رنگارنگ
روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یکی
خونمون یه قلوه سنگ
خندمون موجا رو تا ابرا میبرد
وقتی غمیگین بودم اون قصه میخورد
تورای ماهیگیرا وا نمیشد
عاشقی تو دریا تنها نمیشد
تورای ماهیگیرا وا نمیشد
عاشقی تو دریا تنها نمیشد
همیشه تُک میزدیم
به حبابای درشت
تا که مرغ ماهیخوار
اومد و جفتمو کشت
دلش آتیش بگیره
دل او خونه خراب
حالا نوبت منه
سایه ش افتاده رو آب..."
*******
-فرزاد ما قراره توی یه مهمونی رسمی اجرا کنیم، این یعنی یه درآمد خیلی زیاد و یعنی اینکه میتونیم استودیو بگیریم تا ترانه های منو بکنیم یه آلبوم!
-خیلی خوبه آلما! تو واقعاً داری معروف میشی!
-فقط بذار آلبوم من بیاد، اونوقت میبینی که چقدر معروف میشم!
-تو لیاقتشو داری عزیزم...
فرزاد او را به بغلش کشید و گفت: ولی من هنوز نگران اون موضوعم آلما... اتفاقی نیفتاد؟
-نه... امروز صبح مطمئن شدم! هیچ نی نی کوچولویی در کار نیست!
فرزاد خندید و او را بوسید. گفت: بیا دیگه این کارو نکنیم، باشه؟
آلما خود را برای او لوس میکرد: نخیر! اونوقت کیف نداره! فرزاد باور کن هیچی نمیشه! بعدشم، مگه ما قرار نیست ازدواج کنیم، پس از چی میترسی؟
فرزاد سکوت کرد. نمیتوانست به او بگوید که از زنده ماندن خود اطمینان ندارم.

********


-فقط یه ماه دیگه آنیم (Anim). نه بیشتر. بذار من حالم خوب بشه.
-دکتر معلومه تو توی اون کشور لعنتی چه کار میکنی؟
-فقط استراحت. چرا نمیفهمی؟ پنج سال یه نفس کار کردم و براتون جنس جور کردم. حالا حق یه مدت استراحتو ازم میگیرین؟
صدای بوق تلفن را شنید. آنیم گوشی را گذاشته بود. باید سریعتر اقدام میکرد.
تعلل کافیست.
********


-گوش کن آلمای من. من ماه دیگه باید برم.
-چقدر زود فرزاد...
-هرچی زودتر برم، زودتر به هدفمون میرسیم. تا حالا هم خیلی دیر شده. من فعلاً نمیتونم خونه ای بخرم آلما. تو باید توی هتل بمونی و سعی کنی جایی نری...
-چرا؟
فرزاد مستاصل نگاهش کرد. چطور میخواست به او بفهماند که ممکن است در خطر باشد؟
-آلما اینجا جات بهتره... یادت نیست نگین بهت چی گفت: ممکنه بلایی سرت بیارن...
-من حواسم خیلی جمعه!
فرزاد پایین پای او نشست. انگار التماسش میکرد: ممکنه بدزدنت آلما! اونوقت چی؟
آلما خندید: قربونت برم! تو نگران این هستی؟
فرزاد نگران این بود، اما از جانب دشمنان آتی خودش. گفت: آره... بعدم، اینجا همه چیزت آماده س... من تعدادی چک به سعادت میدم که به هر میزان که اینجا موندیم نقدشون کنه... زود برمیگردم آلما...
-کی فرزاد؟
فرزاد بی رمق نگاهش میکرد: زود زود عزیزم... هر چقدر بتونم زود... شماره موبایلمو که داری؟ میتونیم با هم حرف بزنیم... هر وقت خواستی از همینجا به من زنگ بزن عروسک من...
********


آلما مجبور شده بود حداقل شلوار و کفش کتانی نپوشد. به خود گفت که این دردسر در مهمانی رسمی آن آدمهای مهم، به جور کردن یک آلبوم می ارزد. علی تاکید کرد که ترانه های خودشان را اجرا نمیکنند و آنها برای آلبومشان میمانند. پس از ترانه های قدیمی ایرانی اجرا میکردند. برخلاف مجالس دیگر که صدایشان سر به فلک میزد، آنجا در گوشه ای آرام مینواختند و میخواندند.
اما آلما از حواسهای جمعی که به صدایش معطوف شده بود، غافل نمیشد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
علی مقابل هتل پیاده اش کرد. باران تند میبارید و آلما به سرعت عرض خیابان را رد کرد. زنگ هتل را زد. از گوشه ای تاریک کسی به سمتش رفت. آلما سر بلند کرد و توانست از پشت قطرات باران چهره سعید را تشخیص دهد. آلما چشم در چشمان او دوخت. کسی در را گشود و آلما بی حرفی وارد شد.

********
کنار فرزاد دراز کشید. گفت: فرزاد فکر کنم کار آلبوم هفته دیگه تموم بشه... هیچ درآمدی نداره، زیرزمینیه... ولی خیلی دوستش دارم... همه ش شعرای خودمه!
فرزاد دستش را دور کمر او انداخت: آلما فقط یک کم دیگه صبر کن! تو همه دنیا معروفت میکنم! میخوام همه دنیا صدای قشنگتو بشنون!
-تگرگ میزنه... چه سرما زود شروع شد...
این را آلما گفت و به دانه های تگرگ که در نور کم سوی شب میدرخشیدند و به شیشه ها میخوردند، خیره شد. گفت: تغییر فصل مثل تغییر من میمونه... یه مرتبه اتفاق افتاد... به همون سرعتی که گرم شد، به همون سرعت سرد شد و تگرگ زد... ولی فرزاد... آسمون همون آسمونه و شهر همون شهره... فقط شرایطش عوض شده... مثل من... آلما هنوز همون آلماست... من همیشه همین بودم... اما یه شرایطی ایجاد کرد که بتابم، و یه شریطی ایجاد کرد که تگرگ بزنم... آلما همیشه همون آلماست...
فرزاد کنار گردن او را میبوسید: تو همیشه آلما هستی... تو همیشه خوب بودی، من از این بابت مطمئنم...
-من خوب نبودم. ولی بد هم نبودم... خودمو بد کردم تا ضیاء بیاد دنبالم. بیاد، منو کتک بزنه، تنبیهم کنه. ولی اون هیچوقت به خاطر کارای بد من حتی بهم اخم نکرد. درس خوندم، تا بهم توجه کنه نکرد، نخوندم تا توجه کنه نکرد، دزدی کردم، رفتم زندان، توجه نکرد، جلوی چشماش حشیش کشیدم، حتی بهم چپ نگاه نکرد، اون هیچ وقت هیچ جوری منو نخواست...
فرزاد به پشت دراز کشید. گفت: باور میکنم. اون روز توی رستوران، اون حرفی رو که تو به ضیاء زدی، به سنگ میزدی آب میشد... ولی ضیاء هیچ عکس العملی نشون نداد...
-کدوم؟
-اینکه گفتی من ارثتو نمیخواستم، خودتو میخواستم.
-واقعاً گفتم. من همیشه اونو میخواستم. فرزاد باور نمیکنی، اما من هنوزم ضیاء رو میخوام... با همه بی توجهی هایی که به من کرده، بازم حس میکنم پدربزرگمه. با اینکه واقعاً نیست. اگه بخوام بذارمش کنار، انگار همه شونزده سال گذشته مو ریختم دور. اون راست میگه... اون یه عمری منو نگه داشته... باعث شده که دست آدم ناجور نیفتم... اگه بلایی که سر نگبن اومد، سر من می اومد چی؟
-یا بدتر...
-بدتر؟ مگه بدتر از اونم هست که به قول خودش بفروشنت به یه نره خری مث اسی؟
-آلما تو از تجارت انسان چی میدونی؟
-فروختن آدما برای سوء استفاده جنسی...
-این فقط یه جنبه شه... اصلاً دوست ندارم در این باره حرف بزنم. اما میخوام بهت بگم، که بدونی تا به حال خیلی خوشبخت بودی...
-بگو...
-سوء استفاده جنسی فقط یه قسمتشه... تجارت بچه ها برای سوء استفاده جنسی، برای کار مثل برده ها، یعنی بیگاری، تجارت آدما، چه زن چه مرد، چه کوچیک، چه بزرگ، برای اعضای بدنشون...
-چی؟
آلما نیم خیز شد و به چهره او نگاه کرد. فرزاد نمیتوانست در چشمان او نگاه کند: آره آلما... اون بیچاره ها رو میبرن و اعضای بدنشون رو در میارن و میفروشن... و ای کاش میکشتنشون و این کارو میکردن...
آلما حالت تهوع میگرفت: یعنی زنده؟
-آره... کاملاً زنده... اونا رو با مواد مخدر قوی بیحس میکنن... با تریاک، کوکایین... اونا دردو نمیفهمن ولی میبینن که دارن دونه دونه اعضای بدنشونو در میارن آلما... این از مردن بدتره... چشم و قلب آخرین چیزیه که از اونا جدا میشه...
-فرزاد چی میگی؟ من فکر میکردم این چیزا مال توی فیلماست... تو اینا رو از کجا میدونی؟
فرزاد به دنبال سیگاری کنار تخت میگشت. میدانست که اگر کلمه ای دیگر بگوید بغضش فرو خواهد ریخت.
آلما چه خوب که اینجایی و من میتوانم دردهایم را برایت بگویم...
آلما سیگاری آتش زد و به دست او داد. گفت: چیزی میخوری؟
فرزاد کامی گرفت: اگه بخورم، بهتر میتونم برات توضیح بدم... میخوام همه چیزو برات توضیح بدم... تو باید بدونی که تو چه دنیای کثیفی زندگی میکنی...
آلما لیوانی به دستش داد. فرزاد با تامل نوشید. گفت: آلما من همه اینا رو میدونم... من دکترم... من از این چیزا خبر دارم...
-آخه چه طوری؟
فرزاد سر به دیوار چسپاند: این کار کارِ باندای بزرگ قاچاق انسانه... اونا تو همه دنیا فعالیت میکنن، هیچ جای خاصی ندارن، اونا قسی القلب ترین موجودات روی زمینن... مثل همونایی که تو فیلما هستن... آلما یه چیزی هست که اون فیلما رو از روش میسازن... به خاطر همین من از اونا بدم میاد، میفهمی؟ چون میدونم حقیقت دارن...
آلما پتو را به دور خود پیچید و جرعه ای نوشید: واقعاً؟ مثل همون فیلما؟ زنده زنده؟
-آره... گفتم که... اون قربانیا همه چیزو میبینن... تا لحظه آخر با حرکت بی جون لباشون و با نگاهشون التماس میکنن...
فرزاد بغضش را فرو داد.
-چرا اونا رو نمیکشن؟ یا بیهوش نمیکنن؟
-اگر بکشن که اعضاء بدنشون دیگه به درد نمیخوره... برای بیهوش کردن هم تجهیزات لازمه و هزینه و نیروهای زیادی میخواد... این باند هر جا که طعمه ای جور کنه، همونجا اتراق میکنه. به خاطر همین تجهیزات همراه نداره. اما یه پزشک وارد میتونه این کارو بدون بیهوش کردن انجام بده... آلما... اون پزشک کثیفترین موجود روی زمینه...
فرزاد بیشتر مینوشید: اون بچه ها... بچه ها اولش فکر میکنن بازیه... میخوان به روش خودشون بازی کنن... نمیدونم... لابد به خودشون میگن اینم مثل همه بازیاس... الکی میمیریم و بعدم میریم خونه ناهار میخوریم... تو نمیدونی چه نگاهی دارن... نگاه یه بازنده... یه امپراطور که لشکرش شکست خورده...
آلما خود را به او چسپاند: یه جوری میگی که انگار خودت اونجا بودی...
فرزاد خود را کنترل میکرد: ولی همیشه اینجوری نمیمونه... یه روز، یه نفر کم میاره... یه روز، یه نفر تا جایی که میتونه یه کاری میکنه آلمای من...

********


شعر من پاره ای از این دنیا
نفس بی حوصله بودنها
شعر من راهیِ راهی پر درد
نَفَس ساده بی آخرها
شعر من هیچ از تو ننوشت
از نگاهت که چه سان دریا بود
یا از آن ناز نسیم پر عشق
شعر من همان هوس آلود بی فردا بود
شعر من پاره ای از دنیا بود
از همین دنیای وهم آلوده
نه از آن آبیِ پر نازِ دو چشمت
شعر من رخوت این دنیا بود
شعر من هیچ از تو ننوشت
از نگاهت که چه سان دریا بود
یا از آن ناز نسیم پر عشق
شعر من همان هوس آلودِ بی فردا بود
شعر من خستگی بعد از ظهر
شعر من آتشِ در سرما بود
شعر من هیچ به فکر تو نبود
شعر من در انتظار تو نبود
همه شعر من از این دنیاست
تو مپندار که شعرم از توست
و مپندار که در پنجره فرداها
چشم در راه تو و آبیِ توست

کیوان از اتاق فرمان به او اشاره کرد. آلما عرق از پیشانی زدود و هدفون را از گوش برداشت. با همه خستگی، پنج ساعت یک نفس خواندن و ضبط کردن، نتوانست به علی لبخند نزند.
میدید که کیوان چیزهایی به علی میگوید.
وقتی از اتاق رفت بیرون، علی گفت: آلما پس فردا آلبوم کامل میشه... توی دستاته!

*********

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نمیخواست به خود بگوید که دلش برای رستوران تنگ شده است.
به فرزاد تلفن زد که بیاید به رستوران، و بهانه کرد که میخواهم قاب عکس پدر و مادرم را از ضیاء بگیرم. وارد رستوران که شد ضیاء را آنجا نیافت. از مسعود پرسید: ضیاء کجاست؟
-مگه خبر نداری؟
-نه...
-تو معلومه کجایی؟ ضیاء میگفت میخوای با اون پسره ازدواج کنی...
-آره... ضیاء کجاست؟
-دیشب حالش بد شد... ملوک زنگ زد به من... بردیمش بیمارستان.
-چشه؟
-چیز حادی نیست. قلبشه. دکتر گفت تا امروز عصر باید تحت نظر باشه.
آلما بی حرفی به اتاقش رفت و شگفت زده شد وقتی آنجا را دست نخورده یافت. دریافت که ضیاء نمیتواند به کسی بگوید که او را بیرون کرده است. انگار ضیاء میخواست این موضوع را برای همیشه یک راز نگه دارد.
قاب عکس را برداشت و آنرا در کول پشتی اش انداخت.

وارد تالار رستوران که شد، باز بی اختیار خشکش زد. سعید بر تختی نشسته بود و او را میپایید. لحظه ای بعد به خود آمد و به سمت مسعود رفت: مسعود این هنوز نرفته؟
و با سر به سعید اشاره ای کرد. مسعود گفت: نه... و نمیگه کی میخواد بازی کنه... داره ضیاء رو میکشه... ضیاء مطمئنه که اون برنده میشه.
آلما به سمت تختی رفت که میتوانست فرزاد را در آن بیابد. گفت: چی میخوری؟

********
آلما یک سی دی در دست داشت. نمیدانست چطور هفت طبقه پله لعنتی را بالا دویده است؛ آسانسور خراب بود. تمرین را کنسل کرده بود، فقط به خاطر اینکه زود برگردد و فرزاد را با آلبومش غالفگیر کند. حس کرد میخواهد فریاد بکشد، همانطور که در جشنها فریاد میکشیده است. نفسش را جمع کرد و کلید را در قفل چرخاند؛ فریاد کشید: فرزاد آلبوم...
فریادش مرد.
نفسش مرد.
آلما مرد.
فرزاد آنجا بود.
و نگین...
و اسی...
سی دی از دستش افتاد. میتوانست به خود بگوید که از خشم اشک میریزد. صدای فرزاد را مبهم میشنید: نه آلما! اون چیزی که تو فکر میکنی نیست!
فقط توانست بگوید: پست فطرت!
و همه هفت طبقه پله را به پایین دوید.

********


نمیدانست که این برف سنگین، آن وقت، در فصل پاییز، آن هم در تهران چه میکند. به خود لعنت فرستاد که فقط یک ژاکت به تن کرده است. اما بعد به خود گفت که غروب که انقدر سرد نبود. و من چه میدانستم که دربه در میشوم. پشت یک در نشست و به دانه دانه های برفِ نیمه شب، که در نور چراغ آن کوچه شیبدار میدرخشیدند، خیره شد. میدانست که اشک میریزد. میتوانست تفاوت بین گرمی اشکهایش و سردی دانه های برف را حس کند. فرزاد که بود؟
بارها از خود پرسیده بود.
و بارها به خود پاسخی بی ربط داده بود: او مرا دوست دارد.
پس هر سه آنها در تمام این مدت مرا به بازی گرفته بودند. هر سه برای من نقشه میکشیدند؛ و دروغ میگفتند. بیراه نبود که فرزاد آنقدر از تجارت انسانها میدانست. از کجا معلوم که او خودش همان دکتر نباشد؟ اگر نیست، پس چرا آنقدر همه چیزش را از من پنهان میکرد؟ میگفت تجارت میکند، اما چه را تجارت میکند؟ "که" را تجارت میکند؟ مرا؟
تو چه ساده ای آلما.
میخواستند تو را به که بفروشند؟
یا برای چه کاری؟
حالم بد است. نمیدانم که این سرگیجه از چیست. چرا چشمانم تار می بینند؟ از سرماست؟ یا از بی کسی؟ تو چه خوش خیال بودی... چه خوش خیال بودی آلما... فکر کردی حالا که شهره این شهر شده ای همه دلباخته ات شده اند؟ چه ساده ای! چه زود گول میخوری نادان... مگر همین که کسی گفت صدایت را میپرستد تو باید باورش کنی و باور کنی که خوش صدا هستی؟ همه تو را برای منافع خودشان میخواهند... فرزاد، ضیاء... حتی آن علی... آری... او هم مرا برای خودش میخواست، برای آنکه خودش معروف شود... تو چه بدبختی آلما... تو چه بی کسی... چه سرد است... چه دنیا دور سرم میچرخد... همین حالاست که این دنیا بر سرم خراب شود...

********


-چیزیش نیست... سردش شده... آلما؟
با وحشت از جا پرید. میتوانست تصور کند که تک تک اعضای بدنش را زنده زنده از او جدا میکنند. بی اختیار فریادی کشید. زنی که چادری سیاه به سر کرده بود گفت: آروم باش! چیزی نیست! الآن پدربزرگت میاد!
آلما دوباره دراز کشید. توانست آن مکان را تشخیص دهد: کلانتری. یک مرد که او میشناختش به او نزدیک میشد: چی شده؟ نصف شب تو خیابون چه کار میکردی؟
آلما حوصله دردسر نداشت. گفت: نمیدونم... یه دفعه حالم بد شد.
-آره! شانس آوردی گشت پیدات کرد! بچه های خودمون بودن، میشناختنت... افتاده بودی روی زمین... انگار حالت هم به هم خورده بود...
-نمیدونم... یادم نمیاد...
-آقا ضیاء تو راهه... داره میاد...
آلما نفس عمیقی کشید. امیدوار بود که ضیاء مثل همیشه او را از آنجا بیرون بکشد، بعدش با خودش بود.
ضیاء با هیکل بزرگش وارد شد. آلما نمیفهمید که او کی وقت کرده اینطور خود را مرتب کند. ساعت چهار صبح بود. همان زن میگفت: آقای دولتیاری حالش بد شده بود! کار بدی نکرده!
و با خنده به آلما چشمکی زد.
ضیاء به سمتش رفت: پاشو بریم.
آلما به چشمان او خیره شد. هیچ تفاوتی در نگاه ضیاء نمیدید. فکر کرد که او هیچ دلتنگ من نیست. زیر لب گفت: متشکرم ضیاء.
با پاهای بی رمقش به دنبال ضیاء راه افتاد. وقتی از در نرده ای کلانتری خارج شدند ضیاء را دید که مطمئن به سمت ماشینش رفت، در آن نشست و روشنش کرد. آلما کمی تعلل کرد، اما بالاخره به سمت او رفت. اشاره کرد که ضیاء شیشه را پایین بدهد و ضیاء همان کار را کرد. آلما گفت: من یه مدت میخوام رستوران بمونم... زود یه جایی برای خودم پیدا میکنم... مدتی که اونجا هستم برات کار میکنم.
ضیاء قفل را باز کرد تا او سوار شود.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان

*********
بی دلیل سردش بود. میفهمید که اتاقش سرد نیست، اما او سردش بود. ملوک کنارش نشست و یک لیوان چای-نبات به دستش داد. آلما آنرا با اکراه گرفت. ملوک گفت: حتماً فشارت اومده پایین آلما جون... بخور، بعدم دراز بکش...
آلما آنرا مزه مزه کرد.
ملوک میگفت: سیگار نکش تا یک کم حالت بهتر بشه. بیرون هم نرو.
آلما با بی تفاوتی سری تکان داد تا او را دک کند. باز افکارش هزار جا میرفتند.
دیدی؟ دیدی فرزاد دروغ میگفت؟ چرا به دنبالت نیامد؟ معلوم هست کجاست؟ من که به سراغش نمیروم...
و بی توجه، سیگاری روشن کرد.
ملوک گوشی تلفن را برایش می آورد: گفتم سیگار نکش... بیا تلفن کارت داره.
آلما سرش را به دیوار تکیه داد: حالم خوب نیست نمیخوام با کسی حرف بزنم.
برایش مهم نبود اگر فرزاد پشت خط بود.
نمیخواست آن کثیف آدم فروش را در زندگی خود راه دهد.
ملوک خواست به تلفن جواب دهد، اما آنرا قطع شده یافت.
گفت: یه آقایی بود...
********


باز هم داشت با خواندنش راه میرفت. اما اینبار به کسانی که مشتاقانه میپرستیدندش، نگاه نمیکرد. سر به زیر افکنده بود.

شب که از راه میرسه
غربتم باهاش میاد
توی کوچه های شب
باز صدای پاش میاد
من غمای کهنه مو بر میدارم
که توی میخونه ها جا بذارم
میبینم یکی میاد از میخونه
زیر لب مستونه آواز میخونه
مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده
منو رها نمیکنه
بی اختیار اشک میریخت.
میفهمید که رستوران سرد نیست، اما او سردش بود.
میفهمید که دنیا ثابت است، اما انگار دنیا به دور سر او میچرخید.
فقط یک ترانه خواند، از یخچال توی راهرو خانه بطری ای برداشت، بلکه کمی گرمش شود.
بلکه فراموش کند.

********
-آلما؟
آلما در جایش چرخید. موهای ژولیده اش را از روی صورتش کنار زد و باور نمیکرد که نگین کنار تخت او نشسته است. فریاد کشید: کدوم احمقی تو رو راه داد؟
با دست او را به عقب هل داد.
نگین آرام گفت: آلما موضوع اون چیزی نیست که تو فکر میکنی! گوش کن! یه دقیقه گوش کن!
آلما هنوز فریاد میکشید: ولم کنین! چرا دست از سرم برنمیدارین؟ برین سراغ یکی دیگه!
چرا ضیاء به یاریش نمیشتافت؟ به یاد آورد. او مشغول قمار بود.
نگین ناچار به زور متوسل شد و دختر کوچکش را محکم در بغل گرفت. دستش را بر دهان او فشار داد: آلما گوش کن! داد نزن! گوش کن! یه نگاه به سرتاپای من بکن ببین مجبور شدم چه طوری بیام اینجا، بعد داد و قال کن! منو ببین! از غروب نشستم توی رستوران تا بتونم دو کلمه باهات حرف بزنم!
جمله آخر را به فریادی خفه گفت.
آلما آرام ماند و از پشت چشمان تارش او را در تاریک – روشنی اتاق برانداز کرد. او چادر سیاهی به سر کرده بود، کلاه گیس طلایی رنگ زیر روسری گذاشته بود و عینکی زده بود.
نگین آرام آرام دستش را از جلوی دهان او برداشت: هزار بار فرزاد زنگ زد، من زنگ زدم، میگفتن تو با هیچکس حرف نمیزنی! مجبور شدم خطرو به جون بخرم و بیام اینجا! خواهش میکنم به حرفام گوش کن!
آلما عقب کشید. گفت: شما چه نقشه ای واسه من کشیدین؟ برین پی کارتون!
-آلما موضوع اون چیزی نیست که تو فکر میکنی.
-چرا باید باور کنم؟
-فرزاد میخواست همه چیزو بهت بگه، ولی تو فقط همه چیزو خراب کردی! تو فرزاد رو هم به خطر انداختی!
آلما بالشش را در بغل گرفت و به دیوار تکیه داد: چی میگی؟ شما یه مشت آدم فروشین... فرزاد آدمکشه...
نگین کمی در جا جابجا شد. لباسهایش را از تن بیرون آورد. من من میکرد: تو... از کجا فهمیدی؟
-اون در مورد تجارت اعضای بدن آدما به من گفته بود. ولی نگفته بود خودش این کارو میکنه. من خودم حدس زدم.
نگین نگاهش را به پنجره دوخت: آره. درست حدس زدی. منم اومدم اینجا که همینو بهت بگم. فرزاد خواست.
آلما سکوت کرد.
نگین نگاه بی احساسش را به او دوخت: ولی میدونی اون پشیمونه؟ اون همونی بود که منو خرید و بهم جا داد. من نمیدونستم اون با تو رابطه ای داره. هیچکس نمیدونست. اون پشیمونه. من مطمئنم اونم مثل من، ناخواسته وارد این بازی شده.
آلما پوزخندی زد و بطری گرم را از کنار تختش برداشت. نوشید. گفت: ناخواسته؟ اون با دستای خودش این کارو میکرده! تو میگی ناخواسته؟
-اون همه چیزو به من گفت. نمیدونم کی به اسی آمار داده که تو با اون دوستی. بعد به گوش بالاتریا رسیده. بعدم اسی فهمیده که فرزاد من رو، به خاطر تو خریده. اونشب فرزاد اومد دنبالم. گفت اسی میخواد بیاد به هتل، گفت که منم باید اونجا باشم که شک نکنه. من هیچی نمیدونستم. خودمو مرتب کردم و با فرزاد رفتم. اسی اومد. اما چیزی گفت که من اصلاً انتظارشو نداشتم. دستور بالاتریا رو می آورد. به فرزاد گفت که هر کاری تا به حال کرده بسه. گفت یا آلما رو میدی و برای همیشه خلاص میشی، یا برمیگردی سر کارت.
آلما نفس نمیکشید: من چرا باید باور کنم؟
نگین عصبانی میشد: به این دلیل که اون برگشت سر کارش! میفهمی؟ به خاطر تو برگشت سر کارش!
آلما کمی دیگر نوشید. میخواست به خود بگوید که او دروغ میگوید.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
نگین بلند شد. باز لباسهایش را میپوشید: از این به بعد راحت میتونی هر جا خواستی بری! ولی بدون اگه دهنتو باز کنی، کار فرزاد تمومه! میفهمی؟
آلما رنگ پریده در جا ماند: نگین! اینایی که میگی جدیه؟
نگین خنده ای عصبی کرد: آره! تا آخر عمرت میتونی راحت زندگی کنی!
از اتاق خارج میشد.

آلما به دنبالش رفت: نرو... الآن نصف شبه... ممکنه زود مچتو بگیرن... بمون، فردا یه جوری میفرستمت...
********


شیشه از خیسی باران، مثل شیشه خسته عرق کرده ای شده بود؛ آلما هم همان حس را داشت، حس خستگی، درماندگی. نگین روبرویش نشسته بود. گفت: آلما چقدر سیگار میکشی... یه چیزی بگو آخه...
آلما با چشمانش که از بی خوابی و سردرد و حالت تهوع کبود شده بودند او را نگریست و کامی دیگر از سیگارش گرفت. گفت: از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که تا حالا بلایی سرش نیاورده باشن؟
نگین عصبی خندید. جواب داد: تو این آدما رو نمیشناسی. همونقدری که بی رحمن، همونقدرم خوش قولن. اونا نیازی به دروغ گفتن ندارن. اگر بخوان کاری رو بکن، مخفی نمیکنن. اون کارو میکنن. به خاطر همین من مطمئنم که تو دیگه در امانی.
آلما سیگاری دیگر آتش زد: تو چی؟
نگین شانه هایش را بالا انداخت و به پنجره باران زده چشم دوخت: نمیدونم. فرزاد هم نمیدونست. گفت آفتابی نشم. بهم گفت نذار جاتو یاد بگیرن.
آلما مکثی کرد. پرسید: کجا زندگی میکنی نگین؟
نگین به او لبخندی زد. گفت: به منم سیگار بده. دیگه خودم نمیگیرم، مثلاً میخوام دیگه نکشم.
آلما برایش یکی آتش کرد و به سمتش رفت. روی زمین مقابل او نشست و سیگار تازه آتش خورده را به دستش داد: به من نمیگی کجایی؟ میدونی من الآن توی این دنیای لاکردار فقط تو رو دارم؟
نگین سرش را به زیر انداخت و گفت: میگم. بهت آدرس میدم. ولی آلما! سعی کن نیای اونجا. اگه هم خواستی بیای، مراقب باش کسی تعقیبت نکنه. من خیلی میترسم.
آلما با دست سر او را بلند کرد: میدونم... جات خوبه؟
-آره. فوق العاده س. یه خونه باغ بزرگ دو طبقه. حتی یه اتاقشم واسه من زیاده... وقتی رفتم اونجا همه اسباب خونه رو خاک گرفته بود. سرگرمیم اینه که روزا اونجا رو تمیز میکنم... توی باغ هم کلی درخت میوه هست... با بوته های گل... اونجا جای عجیبیه...
-اون خونه مال کیه؟
-فرزاد میگفت خونه پدر و مادرش بوده.
-بوده؟ اونا چی شدن؟
-نمیدونم. نپرسیدم.
-پول داری؟ غذا داری؟
-آره... فرزاد گفت که هر ماه پول به حسابت میریزم... آلما اون این کارو به خاطر تو میکنه... من بهت مدیونم...
-اینو نگو نگین... اون این کارو به خاطر هممون میکنه، به خاطر من، به خاطر تو، و به خاطر خودش... تنهایی نمیترسی؟
-من سالها توی تنهایی ترسناکی زندگی کردم... نه... حالا نمیترسم...

********
-رحیم اتاقو دادی به کسی؟ من یه چیزی اونجا جا گذاشته بودم...
-نه دختر خل شدی؟ آقا فرزاد اتاقو برای مدت نامحدودی گرفتن! گفتن تو میتونی تا هر زمانی خواستی اونجا بمونی! دیدم تو برگشتی پیش ضیاء، گفتم شاید نخوای برگردی... اگه امروزم نیومده بودی دستور میدادم تخلیه ش کنن!
آلما لبخندی به پهنای صورتش زد. گفت: من میمونم...
نمیدانست چرا فرزاد نخواسته است او با نگین بماند. آیا به خاطر خطراتی بود که ممکن بود نگین را تهدید کند؟
نمیدانست.
سعادت میگفت: این آقا فرزاد چه کاره بود؟ چک سفید داده دست من! چرا بهم انقدر اعتماد کرده بود؟
-پزشک بود...
این را با اکراه گفت. اما بعد با خنده ادامه داد: به خاطر گل روی من چک سفید داده دستت! میدونه که اگه بخوای پاتو از گلیمت درازتر کنی قیمه قیمت میکنم!
سعادت خندید و کلید را به دست او داد. آلما به سمت عروسک طلایش میرفت. شاید همان تنها یادگار از فرزادش.
تنها یادگار تا همیشه؟
از جواب این سوال میترسید.
********


بر تخت تکیه زد. به بصیر گفت: به ضیاء بگو بیاد. میخوام باهاش خصوصی حرف بزنم.
بصیر نگاهی پرسشگرانه به او انداخت و به خواسته آلما عمل کرد. ضیاء به سمتش آمد. آلما گفت: چرا نمیشینی؟
ضیاء کنار تخت نشست. گفت: پسره رفت؟
آلما نگاهش را به زیر انداخت: یه کار مهم براش پیش اومد. مساله مرگ و زندگی بود. شاید برگرده.
-خوب؟ حالا کاری داشتی؟ پول لازم داری؟
-خودتم میدونی که پول تنها چیزیه که من لازم ندارم.
-درآمدت خوبه؟
-آره... ضیاء؟
-بگو.
-من باید از رستوران برم؟
-ببین آلما بهت که گفتم... من نمیتونم...
آلما حرفش را برید: میدونم. فقط میخواستم مطمئن بشم. ضیاء... میتونیم گاهی همدیگه رو ببینیم؟
-آره. اینطوری بهتره. مردم هم حرف در نمیارن. برای غذا هم بیا اینجا. میتونی توی اتاقت هم بری. ولی اینجا رو خونه خودت ندون. تو دیگه باید بری سراغ زندگی خودت. دیگه بزرگ شدی.
آلما در سکوت نگاهش کرد که پی کار خودش میرفت.

********


آلما پس از تلاشهای ناموفق برای تماس با فرزاد، راهی کوچه و خیابان شد. به خود گفت که بس است هرچه در خانه نشستم و غصه خوردم. به خود گفت چرا به خودم هوایی تازه ندهم؟ فرزاد برمیگردد. او یک کاری میکند. به خاطر من هم شده که یک کاری میکند. چه میدانم! به پلیس خبر میدهد، فرار میکند. او یک کاری میکند! او خودش میگفت که میخواهد یک کاری بکند!
مغازه ها و پاساژها یکی یکی بسته میشدند. برف نرمی شروع به باریدن میکرد. آلما دانه برفی را دید که در نور درخشید و نوک دماغش نشست. سعی کرد به آن لبخند بزند. به آن گفت: فرزاد امروز و فرداست که برگردد... چرا برنگردد؟ او میتواند برگردد.
برمیگردد.
برمیگردد.
او برمیگردد.
او برمیگردد.
به خود میگفت و صدای پایین کشیده شدن کرکره های مغازه ها را گوش میکرد. مثل این بود که کرکره ها را در سر او پایین میکشیدند. بر خود لرزید؛ باز هم تار میدید، باز هم تلو تلو میخورد. کنار دیوار آپارتمانی نشست. به خود گفت: فرزاد می آید. همین امروز و فردا می آید. مهم نیست چقدر طول بکشد، او بالاخره یک روز می آید.
در خود کز کرد. صدای آلما از پنجره خانه ای میخواند:
جغد شومی توی باغ وعده مرگم رو میده
نفس آخرمه مهمونی مرگ منه
به فرزاد لبخند زد. به او گفت: میبینی؟ من معروف شدم! دیگه همه آهنگای منو گوش میکنن!
زانوانش را در بغل کشید. در جیب به دنبال سیگاری گشت و نیافت. با خود فکر کرد که نباید اینجا بمانم، نمیخواهم باز به کلانتری بروم تا ضیاء به دنبالم بیاید. سرش را در دستانش فشرد تا دنیا که آنطور دیوانه وار به دور سرش میچرخید، بایستد.
اما نایستاد.
باز محتوای معده اش را به بیرون ریخت.
سر به دیوار تکیه داد.
دنیا ایستاد.
برخاست تا به هتل برگردد.
********


-آلما حالت خوبه؟ انگار مریض شدی... دور چشمات کبوده...
-آره... مریضم. نمیدونم چم شده. شروع کنیم؟
تمرین آغاز شد. آلما سست بود و روی صندلی نشسته بود؛ میخواند. علی بعد از نیم ساعت گفت: بچه ها تمرین بمونه واسه بعد. تا دو هفته کاری نداریم، بذاریم آلما استراحت کنه تا حالش خوب بشه. اون نبض گروه ماست.
آلما با نگاهش از او تشکر کرد. راست میگوید. کمی استراحت کنم حالم خوب میشود.
به هتل برگشت. وارد سوییتش شد و آنجا را مرتب یافت. خدمتکاری آشفتگی آن اتاقها را جمع و جور کرده بود. لباسهایش را عوض کرد و ژاکتش را به دورش پیچید. روی تخت نشست، سیگاری آتش زد و برگه ای را که کنار تلفن بود برداشت و شماره را گرفت. جرات نمیکرد خودش برای گرفتن جواب برود. تصمیم گرفته بود تماس بگیرد.
-الو... جواب آزمایش آلما تیام یاران... نه... حالم خوب نیست، شوهرم هم مسافرته نمیتونه بیاد بگیره... چی؟ مطمئنی؟
بی خداحافظی گوشی تلفن را گذاشت.
نمیدانست که باید دوستش داشته باشد یا نه.
حالت تهوع داشت اما باز هم از آخرین جرعه های بطری فرزاد نوشید. همان که پیش از طوفان با آن جشنی دو نفره گرفته بودند.

********
روی تخت کز کرد. حالا میفهمید که چرا فرزاد به تنهایی به رستوران میرفته است، چون تنها بوده؛ چون کسی را نداشته که با خود ببرد. مثل او که حالا کسی را نداشت. اندیشید که زیاد هم تنها نیست. "نطفه ای از فرزاد در بطن او میپرورید." به خود خندید. اشک را در چشمان خود حس کرد. محمود ظرفی مقابلش گذاشت: ملوک خانم میگن از این سوپ خیلی دوست داری.
جوابش نداد. به خود خندید که چگونه تا به حال وجود "او" را حس نکرده است. اویی که حالا بیش از یک ماه بود که در وجودش زندگی میکرد. حالا خوب "او" را حس میکرد. حتی حس میکرد میتواند با "او" سخن بگوید. چرا تا به امروز نمیشنیدمش؟ او همینجاست، نزدیکتر از پوست و خون به من. او خود خون من است که در رگهایم جاریست، چرا من نمیدیدمش؟ ظرف را مقابلش کشید و به سختی لقمه ای فرو داد. چشمانش را بست و گذاشت که آن دانه اشک بر گونه اش بغلتد. به "او" گفت: از این سوپ دوست داری؟
هیچ میدانی؟
میدانی؟
میدانی که تو "تنها خویشاوند" من هستی؟ و تنها یادگار فرزادم؟ لعنت بر من! شاید اگر من نبودم او میتوانست با آسایش به زندگی اش برگردد. لعنت بر من... من باعث شدم که او باز به کارش برگردد.
اما "فرزندم".
از من نپرس که "پدرت" چه میکرد. فقط همین قدر بدان که آنچه او میکرد ناخواسته بوده؛ به من نگفت قصه اش را، اما بدان وقتی که بازگردد قصه را برایم میگوید.
تو هنوز پیش خدا هستی، هنوز به این دنیای لاکردار قدم نگذاشته ای، پس به خدایت بگو.
بگو که "پدرت" را به تو برگرداند.
به او بگو که پدرت را میخواهی.
و بدان که او هم تو را میخواهد.
و من نیز.
من میخواهمت.
با همه وجودم که حالا در آن رشد میکنی میخواهمت.
"و میتوانم همه دنیا را از میان بردارم، برای داشتن تو."
"تو، تنها یادگارم."
"تو، تنها خویشاوندم."
سعید در تختی مقابل او نشست.
آلما بی اینکه نگاهش را پس بکشد به او خیره شد.

********


مجسمه طلا را در جعبه اش گذاشت. در بالکن را باز کرد. به بالکن رفت و گذاشت که تک دانه های نقره ای برف شب هنگام بر موهای طلاییش بیفتد. سر به آسمان بلند کرد. میتوانست بشنود که آلما در دور دست میخواند. و بعد از لختی دید که دو آلما از دو جا میخوانند. به خود لبخند زد. گفت: مادرت آرزو داشت یه خواننده معروف بشه... حالا اقلاً توی شهر خودم معروفم. یه روزی باز میخونم... برای تو... برای فرزاد... من مادرتم... باورت میشه؟ من مادرم... مادر تو... تو تنها کس من هستی...
منتظر آلما باش.
آلما باز "آلما" خواهد شد.
به خانه رفت و در سکوت مقابل آینه نشست. از کیف کنار میز، لوازم آرایشش را بیرون آورد. مراقب بود دستش نلرزد. تا جایی که لرزش دستان و تاری چشمانش اجازه میدادند آرایش کرد و موهای خود را آراست. لباسهایش را به تن کرد و از هتل خارج شد.
********


-خیلی منتظرت موندم تا بیای بیرون. نمیخواستم جلوی ضیاء باهات حرف بزنم.
-بشین توی ماشین.
آلما در ماشین سعید نشست و در را بست. پرسید: میشه بخاری رو روشن کنی؟ من سردمه.
سعید بخاری ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. سکوت وجود سنگین ماشین او را میجوید. بالاخره سعید گفت: اومدی جوابمو بدی؟
آلما نفس عمیقی کشید.
-چی شده؟ اون پسره رفت؟
-اگه من قبول کنم، تو از من چی میخوای؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-من میخوام باهام ازدواج کنی.
آلما سعی کرد واکنشی نشان ندهد: تو زن داری؟
-ندارم. داشتم، جدا شدم.
-"من بازی بزرگت میشم."
سعید ترمز کرد و به او خیره ماند.
ماشینها پشت سرشان بوق ممتد میزدند.


********
به علی گفت: علی من واقعاً نمیتونم باهاتون کار کنم...
-اما چرا آلما؟ همه چیز که خوب بود! میتونیم چند وقت دیگه یه آلبوم دیگه هم بدیم! من دارم رو چند تا آهنگ...
آلما حرفش را قطع کرد: علی موضوع من نیست... من دوست دارم، اما نمیشه... برام مشکل پیش اومده...
سرش را به زیر انداخت. نمیتوانست در چشمان او نگاه کند. علی مقابلش روی صندلی نشست. گفت: ازم خواستی بیام اینجا که همینو بگی؟ آلما همه بچه های گروه تو رو دوست دارن! ما همه کمکت میکنیم... مشکل مالیه؟
آلما پوزخندی زد: نه... من هیچوقت مشکل مالی ندارم...
-پس چیه؟ تو فقط لب تر کن! هر کاری بگی ما انجام میدیم تا تو نری!
-علی باور کن که خودم میخوام برم... این یه چیزیه که به نفع منه... نمیشه بهش گفت مشکل... من دوستش دارم...
-در مورد فرزاد؟ نمیخواد کار کنی؟
-نه... نه... اون رفته سفر... به اون مربوط نیست... اصرار نکن علی. نمیتونم بگم...
علی از جا بلند شد: آلما... هر وقت برگردی میتونی بازم با ما کار کنی...
و بی حرف دیگری سوییت او را ترک کرد.
آلما نشست و ثانیه ها را شمرد تا شب فرا رسید. باز به رستوران میرفت. روی تخت همیشگی اش جا خوش کرد و تا بصیر را دید و به او اشاره ای کرد. گفت: بصیر تو هنوز موتورتو داری؟
-بله. چطور مگه؟
-بصیر میخوام آخر شب منو ببری یه جایی. نمیخوام کسی اونجا رو یاد بگیره، میتونی؟
-خوب چرا تاکسی نمیگیری؟ از قیافت معلومه حالت خوب نیست، هوا هم سرده، سرما میخوری...
-نه... نمیتونم... پول خوبی بهت میدم... این کارو واسم بکن...
-من به خاطر پول نمیگم که آلما جان! شما را به خدا یه دکتر برو! چشمات کبوده، خیلی هم لاغر شدی، گونه ت گود رفته!
آلما لهجه افغانی او را دوست داشت. به او لبخند زد: رفتم... دارو میخورم خوب میشم...
بصیر استکانی چای مقابل او گذاشت: باشه... تو را جان بصیر سیگار نکش! ببین مریضی!
آلما با لبخندی سرش را تکان داد: ساعت یک بیا توی بن بست کنار پاساژ. اونجا منتظرم.
بصیر سری تکان داد و خواست برود. آلما صدایش کرد: بصیر...
-جانم؟
-اون آقا سعید نیومده اینجا؟
-نه. امروز نیامد.
آلما چای داغ را مزه کرد.

********


موهایش را محکم زیر کلاه بافتنی جمع کرده بود. دوباره کلاه را روی گوشهایش کشید و به دیوار تکیه زد. میلرزید. بر خود لعنت فرستاد که غذایی نخورده است، اما باز فکر کرد که ممکن بود حالم به هم بخورد. جدیداً از بوی غذا بدش می آمد. پلاستیکی که جعبه را در آن گذاشته بود پایین پایش گذاشت و پا به پا کرد. برف کم کم روی زمین مینشست. دید که ظاهراً کسی به دنبالش نیست و در دل دعا میکرد که برای نگین مشکل ساز نشود. صدای غره موتور را از پسِ کوچه شنید. بصیر مقابلش ایستاد و گفت: آلما جان ظرف زیاد بود. ببخشید.
-عیبی نداره. بریم.
-شما عین پسرا لباس پوشیدی.
-آره. مجبور بودم. برو سه راه... بهت میگم کدوم وری بری... بصیر...
مجبور بودند فریاد بکشند تا صدای یکدیگر را بشنوند: بله آلما جان؟
-اگه کسی ازت پرسید منو کجا بردی، بهش بگو، عیبی نداره، ولی تا کسی چیزی نپرسیده چیزی نگی!
-چشم آلما جان! ولی چرا؟
-این دوستم دوست نداره کسی خونشو یاد بگیره! نه! مستقیم نرو! برو تو این کوچه!
-اینجا که ورود ممنوعه!
-عیبی نداره! هر چی شد با من! جریمه هم شدی با من! حالا برو راست، تو این کوچه باریکه، میخوام مطمئن شم کسی دنبالمون نیست!
-کسی دنبالمون نیست آلما جان! میبینی که هیچ کس تو خیابانها نیست!
-من میترسم بصیر! حالا از اینجا بپیچ... آره... این ورود ممنوع رو برو تو!
-این کوچه که بن بسته آلما جان!
-من تو همین کوچه پیاده میشم! ته این کوچه!
بصیر او را همانجا که خواست پیاده کرد، کنار در خانه باغی در انتهای آن کوچه باغ بن بست. آلما دسته ای پول به سمت او دراز کرد. بصیر کلاه از سر برداشت: نه آلما جان نمیخوام! من ده ساله پدربزرگ شما میشناسم، حالا بیام از شما پول بگیرم؟
و موتورش را به راه انداخت.
آلما نیم ساعتی کنار در آن خانه پا به پا کرد. حالا مطمئن شده بود که کسی پی اش نیست. به ساعتش نگاه کرد که دو و ده دقیقه شب را نشان میداد. ای کاش نگین از زنگ زدن او وحشت نکند. به سمت سر کوچه باغ به راه افتاد و مسیری نیم ساعته را پیاده پیمود. داشت از نفس می افتاد، اما اینها همه به خاطر نگین بود. نمیخواست هیچ کس به دردسر بیفتد، نه بصیر، و نه نگین.
نگین راست گفته بود، کوچه اش قدیمی بود، اما زیبا. در سمتی از کوچه تنها دو در به دو خانه باغ باز میشدند و سمت دیگر کوچه دیوار آجری یکسری بود. آلما مقابل در رنگ پریده خانه پدر و مادر فرزاد ایستاد. دست یخ زده اش را بالا آورد و با انگشت اشاره اش که تقریباً بی حس بود، همانطور که نگین خواسته بود زنگ زد: دو زنگ کوتاه، یک زنگ ممتد، و باز دو زنگ کوتاه.
حس کرد که نگین شبانه روز منتظر اوست. هنوز دستش را پایین نیاورده بود که نگین از پشت آیفون پرسید: آلما تویی؟
-باز کن نگین...

********
-چرا قیافت اینجوری شده؟ چرا رنگت پریده؟ بیا شیر کاکائو بخور گرم بشی... داغه، مواظب باش...
آلما لیوان داغ را از دست او گرفت. با همه دستانش گرمای آنرا چسپید. گفت: خونه قشنگیه... قدیمی و عجیبه... بوی نم میده... ولی گرم گرمه... اینجا یه حس عجیبی دارم...
نگین به او لبخند زد: آره... کلی وقت صرف شد تا تمیزش کردم! با کلی مواد شوینده! ولی ارزششو داشت... میبینی چقدر اینجا قشنگه؟ یه جوریه... صمیمیه... حس میکنم توی خونه خودم هستم...
آلما در مبل پارچه ای و کهنه کنار شومینه فرو رفت. پاهایش را در پوست گوسفندی که زیر پایش پهن بود مچاله کرد بلکه گرمای آنرا بگیرد. گفت: خیلی برات خوشحالم نگین...
نگین سر به اطراف جمباند: اگه تو نبودی من هنوزم همون نگین قبلی بودم... همون عوضی آدم فروش...
آلما جرعه ای از لیوانش نوشید: به خاطر خوبی خودت بود، نه به خاطر من...
نگین در مبلش که روبروی آلما بود فرو رفت: حالا چیزی شده که این وقت شب، اینجوری اومدی اینجا؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ به من نگو که روز و شب گریه میکنی آلما! فرزاد دوست نداره اینجوری ببینتت... خودتم میدونی...
آلما لیوان ننوشیده را کنار مبل گذاشت: تو فکر میکنی فرزاد برمیگرده؟
نگین سکوت کرد.
آلما ادامه داد: من نمیتونم باهاش تماس بگیرم... تلفنش انگار قطعه... با تو تماس نگرفته؟
-اومدی اینجا که اینو بپرسی؟ نه... گفتم که... تلفن اینجا قطع شده... فکر هم نکنم بتونم وصلش کنم...
-نگین هیچ جوری هم نمیشه باهاش تماس گرفت؟ بهم بگو و خیالمو راحت کن. میخوام مطمئن بشم.
-آلما چی میگی؟ نه! نمیشه! اون خودشم نمیدونه فردا کجاست، چه برسه به من و تو! درست مثل زندگی قدیمی من! من از فردای خودم خبر نداشتم! چرا اینا رو میپرسی؟
آلما بیشتر در گرمای مبل فرو رفت: تو باهاش آخرین بار حرف زدی... فکر میکنی برگرده پیش من؟
نگین سر به زیر انداخت: دست اون نیست...
-نگین... من حامله م. از فرزاد.
نگین در بهت به او زل زد. آلما خندید: چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟ مگه عجیبه؟ ما با هم خوابیده بودیم، بارها!
نگین سرش را به اطراف جمباند: چقدر راحت اینو میگی! حالا میخوای چه کار کنی؟ دکتری میشناسی که بتونه برات کاری کنه؟
آلما از مبلش بیرون آمد و خیلی جدی به او نگاه کرد: چه کاری؟
-تو باید از شرش خلاص بشی!
-از "شرش"؟ نگین اون همه چیز منه!
نگین برآشفت و از جا بلند شد: چی میگی؟ آلما میفهمی چی داری میگی؟ میخوای باهاش چه کار کنی؟ توی کدوم بیمارستان میخوای به دنیا بیاریش؟ میخوای بگی شوهرت کیه؟
مقابل او ایستاده بود و بر سرش فریاد میکشید. آلما خنده خونسردی کرد: من راهشو پیدا کردم. نگران نباش. به خاط همین اومدم اینجا... حالا بشین.
نگین با خشم او را نگریست و به جای خود بازگشت. گفت: بگو! میخوای باهاش چه کار کنی؟
-من میخوام با یه نفر ازدواج کنم.
-و بعد بهش بگی این بچه اونه؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مهم نیست. مهم اینه که بچه م به دنیا بیاد. نگین بفهم. من به هر قیمتی اونو میخوام.
-به چه قیمتی؟ کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی کیه؟
-یه مرد پنجاه ساله. باید خیلی بدشانس و بدبخت باشم اگر ضیاء اون قمارو ببره.
-چه قماری؟ چی میگی؟
نگین با شگفتی او را نگاه میکرد. آلما موهایش را از هم باز کرد: قمار زندگی این بچه. یه طرف منم، و یه طرف دار و ندار اون مرد که اسمش سعیده. ضیاء به طمع ثروت اون بازی میکنه. مطمئنم. اما خدا کنه که نبودن منو بیشتر از ثروت اون بخواد. این اولین باره که آرزو میکنم ضیاء اصلاً منو نخواد.
نگین نمیتوانست نگاه از چهره او بگیرد: آلما به چه قیمتی؟
-بفهم نگین. اون همه دارو ندار منه. همه کسیه که من توی این دنیا دارم. میخوامش.
نگین مقابل پای او نشست: آلما تو حیفی. تو خیلی موقعیتها داری! میدونی همه جا صدای تو شنیده میشه؟
آلما لبخندی زد و به آکواریوم خالی از ماهی که پمپش بیهوده کار میکرد، خیره شد. گفت: میدونم. همه جای این شهر صدای خودمو میشنوم. اما نگین... من این پاره تن فرزاد و خودمو میخوام... اگه فرزاد به روز برگرده و بفهمه...
نگین فریاد کشید: اون نمیتونه برگرده! چرا نمیفهمی؟ برگشتن اون مساوی با مردنشه!
آلما هم فریاد میکشید: من میخوامش! مهم نیست! اگه فرزاد برگرده و بفهمه من چه بلایی سر بچه ش آوردم چی به من میگه؟ منو به چشم یه قاتل نمیبینه؟ فکر نمیکنه که یه عمری جون مردمو گرفته، حالا یه دختر جون بچه شو گرفته؟ من بچمو میخوام! فرزاد بچه شو میخواد! اون برمیگرده!
نگین نفس عمیقی کشید و به زمزمه گفت: اگه سعید بفهمه چی؟ چه بلایی سر اون بچه میاره؟
-من به هر قیمتی هست اون بچه رو نگه میدارم و ازش مراقبت میکنم... فقط بذار به دنیا بیاد.
نگین سکوت کرد و کنار کشید و نشست. آلما از لب شومینه سیگاری کهنه برداشت و با آتش شومینه آن را آتش کرد. گفت: اومدم اینجا که ازت دو تا چیز بخوام... اول اینکه اگر فرزاد رو دیدی یا هرجوری باهاش تماس داشتی بهش همه چیزو بگی و بگی که من و بچه ش منتظرشیم... بعدم اینکه چیزی رو که توی این بسته هست برام نگه داری... بذارش توی دکوریهای خونه...
نگین از کنار دیوار بسته ای را که آلما به آن اشاره کرده بود برداشت و آن را گشود. گفت: مطمئن باش. هر کاری بخوای برات میکنم. آلما... منو از خودت بی خبر نذار. من منتظرتم... فردا یه خط موبایل میخرم، زنگ میزنم و شماره شو بهت میدم... با من تماس بگیر.
آلما کنارش نشست و صورت او را بوسید. گفت: نگین... من همیشه دوستت داشتم. از لحظه ای که منو بردی توی اتاقم و اونجوری به من محبت کردی.
نگین خندید: اما اونوقتی که حقیقتو بهت گفتم، از من متنفر شدی...
آلما سر به زیر انداخت: اون باعث شد که بیشتر دوستت داشته باشم. تو به من آرامش میدی. تنت به من آرامش میده... یه آرامش عجیب و منحصر به فرد.
صورت او را به سمت خود چرخاند و لبهایش را بوسید.


*********


-آقا ضیاء زنگ زدن گفتن الآن برین پیششون.
-الآن میام.
آلما از رخوت ظهرگاهی خود بیرون کشید، گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و لباسهایش را به تن کرد. با آسانسور هفت طبقه را پایین رفت و به سمت رستوران به راه افتاد. از مقابل پاساژ که میگذشت ناگهان از ناکجا به او وحی شد که همه طوفان از کجا به پا خاسته است. به سمت نیلوفر دوید: نیلوفر! یه دقیقه وایسا ببینم!
-کار دارم خانم هنرمند! برو پی کارت! دیگه خالی بندیاتم باور نمیکنم!
-صبر کن ببینم! تو چه غلطی کردی؟
-من؟ مگه من چه کار کردم؟
نیلوفر از ضربه ای که آلما بر شانه او کوبید ایستاد و به سمت او برگشت: دعوا دلت میخواد؟ برو پی کارت آلما!
-تو نمیتونی در دهنتو ببندی؟ باید هرچی میبینی بری همه جا جار بزنی؟
-من به کسی چیزی نگفتم!
-تو گه خوردی! نرفتی به اسی بگی من دوست پسر پیدا کردم؟ نرفتی همه جا جار بزنی و عالم و آدمو خبر کنی؟
-منم نمیگفتم بالاخره همه میفهمیدن! تو رو دیگه همه میشناسن! معروف شدن همین دردسرا رو هم داره!
جمله آخر را به استهزاء گفت و خندید و آلما را خشمگین کرد. آلما گفت: اون بدبخت دوست پسر من نبود! حالا هم نمیدونم چه بلایی سرش اومده فهمیدی؟
امیدوار بود این به گوش "بالاییها" برسد.
اما میدانست که دردی را دوا نمیکند.
نگاه کبود و خشمگینش را از نیلوفر گرفت و به رستوران رفت.
کنار در ایستاد و دید که ضیاء به سمتش میرفت. ضیاء پرسید: تو خبر داری؟
-از چی؟
-از اینکه سعید میخواد سر تو بازی کنه.
-خبر دارم. خودم قبول کردم. اون پولداره، وضعش خوبه.
-پس موافقی. بعداً واسه من دردسر درست نکنی.
-نه.
ضیاء کمی مکث کرد. به چشمان آلما نگاه نمیکرد: چرا همینجوری باهاش نرفتی؟ میتونستی بری، من قبول میکردم.
آلما نمیتوانست به او بگوید که این تنها کاریست که میتوانم برایت انجام دهم.
فقط گفت: بگو واسم یه چیزی بیارن که بخورم. از دیروز ظهر چیزی نخوردم.
-صبر کن آلما.
-چیه؟
-امشب ساعت یک و نیم نیمه شب بازی شروع میشه. میخوام اینجا باشی.
آلما بی حرفی به گوشه تاریک رستوران میرفت.

********
سرش را به دیوار تکیه داده بود و سیگار دود میکرد. ویگن میخواند. از ظهر چند بار حالش به هم خورده بود، سعی کرده بود بخوابد، اما نتوانسته بود، حالا گودی بی خوابی هم به کبودی دور چشمانش اضافه شده بود. به "او" گفت: دعا کن... دعا کن... میخوام ضیاء ببازه... ضیاء میبازه... میبازه...
کامی دیگر از سیگارش گرفت. ملوک در رستوران را بست و به آشپزخانه برگشت تا ظرفها را در قفسه ها بگذارد. حالا او را خوب میفهمید که برای سه دخترش از صبح سحر تا دیر وقت در این رستوران جان میکند. اندیشید که اگر مجبور شوم، من هم همینطور خواهم کرد. ضیاء بر تخت همیشگی اش نشست و نگاهی به آلما انداخت که بر تخت کنار در نشسته بود. پرسید: نگرانی؟ نگران نباش. اگه باختم که هیچ. اگه بردم پنج درصد مال تو. هنوز سر حرفم هستم.
آلما نفس راحتی کشید: اگه باختم که هیچ.
این یعنی که ضیاء هنوز مرا نمیخواهد.
ضیاء ادامه داد: الآن دیگه پیداشون میشه. هیچکس جز ما سه تا از بازی جدید خبر نداره.
آلما چشمانش را بست و باز سرش را که از درون در حال دوران بود به دیوار تکیه داد. آرزو کرد که ایکاش او خفه شود و آن آدمها سریعتر برسند. چرا آن لعنتی ها انقدر وقت شناسند؟ حتماً باید ده دقیقه قبل از آغاز اینجا باشند؟
بیایید.
مردم از انتظار.
کاظم لوستری آمد تو. او همیشه اولین نفر وارد میشد. ضیاء به سمتش رفت. او را نگه داشت و در گوشش زمزمه ای کرد. آلما دید که ضیاء با سر او را به کاظم نشان میدهد. کاظم اخم در هم کشید. چیزی به ضیاء گفت و به سمت تخت او رفت.
صادق و نوچه اش نفرات بعدی بودند. آلما لعنت فرستاد. آنها همه باید شاهد باشند؟ کلافه شد وقتی دریافت که حدود پانزده نفر آدم آنجا آمده اند تا بازی ضیاء را تماشا کنند.
آنها هنوز چیزی از شرط نمیدانستند.
سعید آخرین نفری بود که وارد شد.
آلما سیگار دیگری آتش زد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
کاظم لوستری آغاز میکرد: یا دارایی سعید طبق این لیست...
به آلما نگاه کرد: یا آلما.

نگاه ها بر روی آلما که بر تخت کنار در نشسته بود، خیره ماند.

********
نمیخواست تماشا کند.
نمیتوانست تماشا کند و نمیخواست که بداند. آن شب فقط ضیاء بود و سعید، ضیاء که همه عمرش هر روز دیده بودش و سعید که شاید مجبور بود سالها ببینتش. دست بر شکمش گذاشته بود. به "او" که هنوز آنقدر کوچک بود لبخند زد. اندیشید که میخواهم تو را برای "پدرت" نگه دارم، که او بداند فقط گیرنده جانها نیست و جان بخش هم هست. میخواست با این افکار از قلب تپنده فضای سنگین رستوران بیرون بکشد، اما موفق نمیشد. ویگن هنوز یکنفس میخواند و سعید در خونسردی و ضیاء بی تفاوت بازی میکردند. گاهی صدای برداشته شدن لیوانی یا بر زدن ورقها یا جابجا شدن تماشاگرها از گوشه و کنار شنیده میشد و جز آنها که در صدای آرام موسیقی گم میشدند، چیزی در تاپ تاپ بی وفقه قلب او نبود.
انگار وزنه چشمانش سنگینتر از طاقت او بود؛ هنوز میتوانست صدای ویگن را بشنود که دستی او را تکان داد: برو وسائلتو جمع کن. تا ظهر نشده میخوام مال من بشی.
ملوک در رستوران را باز کرده بود و آلما توانست سرمای صبح را در ریه های خود حس کند.

********


گیتارش را کنار دیوار گذاشت. سعید گفت: به نظر می اومد ضیاء از باختن تو زیاد ناراحت نشد.
آلما روی صندلی، کنار میزی در خانه او نشست. گفت: اون همیشه دلش میخواست من با یه آدم ثروتمند ازدواج کنم.
-تو الآن خوشحالی که با من ازدواج کردی یا نه؟
-من خوشحالم.
خود را به راه دیگر زد و از روی میز پاکت سیگار را برداشت و روشن کرد. سعید مقابلش نشست: من تو رو به خاطر خودت میخوام آلما. به خاطر قشنگیت. تو بی اندازه قشنگی. و من نمیذارم این زیبایی به هیچ قیمتی از دست بره.
آلما کامی از سیگار گرفت و بی حواس و عصبی خندید: مگه قراره از بین بره؟
سعید کمی جلو کشید: نه. میخوام بهت بگم که تو در رفاه کامل خواهی بود. اینو مطمئن باش. تا چند وقت دیگه پاسپورت و مدارک دیگه ت آماده میشه. در بارسلون تو بهترین خونه رو داری، با بهترین امکانات.
آلما نگاه دقیقی به او کرد: بارسلون؟
-آره. شهری که من زندگی میکنم. شرق اسپانیا. کشوری که همیشه رویای من بود.
-من باید باهات بیام نه؟
سعید خندید: تو همسر منی!
آلما سر به زیر انداخت؛ فکر اینجا را نکرده بود. زیاد هم برایش مهم نبود، او کسی را در این سرزمین نداشت که دلتنگش شود. گفت: من یه کلمه هم اسپانیایی بلد نیستم. حتی انگلیسی درست حسابی بلد نیستم.
-من بهترین معلمها رو برات میگیرم. خودم هم کمکت میکنم. میدونی... از همون اولین باری که دیدمت فکر کردم که تو برای اینجا موندن حیفی. تو باید در بهشت زندگی کنی. و بهشت من بارسلونه.
آلما نمیتوانست به او نگاه کند: معلومه که خیلی منو دوست داری.
سعید جلو آمد و دست او را در دست گرفت: تو چی؟ تو نظرت راجع به من چیه؟
آلما پوزخندی زد: حالا میپرسی؟ حالا که دیگه همه چی تموم شده؟
سعید در سکوت به چشمان او نگاه میکرد. آلما ادامه داد: حتماً خوشم اومد که قبول کردم مگه نه؟
در دل میگریست.
سعید برخاست و او را در آغوشش بلند کرد. گفت: حیف چشمای به این قشنگی نیست که اینجوری زیرشون گود افتاده؟
او را به اتاق خوابش میبرد.
آلما پنجره برف نشسته را دید که هر لحظه از او دورتر میشد.
چشمانش را بست تا چیزی نبیند.

********



-الو نگبن... حالت خوبه؟
-من خوبم آلما. چه خبر شده؟ من زنگ زدم هتل، گفتن تسویه کردی.
-سعید بازی رو برد.
نگین پس از مکثی طولانی گفت: نمیدونم برات خوشحال باشم یا ناراحت.
-خوشحال باش. چون کوچولوی من خوشحاله که حالا میتونه به دنیا بیاد.
-پس خوشحالم.
-نگین من باید با سعید برم.
-کجا؟
-بارسلون. یه جاییه توی اسپانیا.
-کی برمیگردی؟
-سعید اونجا زندگی میکنه.
نگین باز سکوت کرد و آلما نیز در جوابش سکوت کرد. آلما در سکوتشان، دست بر شکم برنیامده خود کشید. به نگین گفت: بچه من خوشبخت میشه. بچه من و فرزاد.
-مراقب باش سعید حرفاتو نشنوه.
-اون خونه نیست. من حتماً باهات تماس میگیرم.
-آلما مراقب خودت و اون باش.
آلما گوشی تلفن را گذاشت. دوشی گرفت و با تن برهنه اش مقابل آینه قدی ایستاد. به چشمان کشیده خاکستری رنگ خود خیره شد. جلو رفت. دست بر آینه کشید. بر چشمانش در آینه و بر لبانش در آینه. دست بر بازوی های حود کشید. و دست بر شکمش کشید. به آلمای در آینه میگفت: منو ببخش. به خاطر بچه اون بود. نه به خاطر بچه خودم.

********
انگشتری را دور انگشت خود جابجا کرد؛ اینبار خودش برای گرفتن جواب آمده بود. جواب را میدانست و برای بردن جواب برای سعید آمده بود. مقابل آن زن که رو به کامپیوتری نشسته بود ایستاد و نامش را گفت. زن مدتی گشت و بعد صفحه ای را برای او پرینت کرد. آلما آن را گرفت و باز خواند؛ جواب همان بود. آن را تا کرد و در جیبش گذاشت.
مقابل سعید پشت میز نشست و کاغذ را به دست او داد. سعید گفت: این چیه؟
-ببینش. جواب آزمایش.
-من که از این سر در نمیارم! چی هست؟
-من حامله شدم.
سعید قاشق غذا را نخورده روی بشقابش گذاشت. آلما با فریادی خاموش دعا میخواند و به کوچکش التماس میکرد که به پای خدایشان بیفتد. سعید مدتی به او خیره ماند و آلما حس کرد که اگر آن حالت بی پاسخ لحظه ای دیگر طول بکشد، بیهوش خواهد شد. اما آن حالت سعید طولی نکشید. سعید سر به اطراف جمباند: باورم نمیشه آلما...
آلما سعی کرد لبخند بزند: چرا باورت نمیشه؟
-من و همسر قبلیم ده سال تلاش کردیم... نشد...
آلما حس کرد که او را به حوض آب سردی پرتاب کردند.
-دکترا میگفتن هیچکدوم مشکل نداریم، ولی نمیشه... ما دو تا با هم جور در نمی اومدیم. این بود که وقتی برای هم عادی شدیم، تصمیم گرفتیم هرکس بره پی زندگی خودش...
-نمیفهمم... پس چه طوری من باردار شدم؟
آلما سعی میکرد که خود را نبازد. کلمه ای از حرفهای اخیر سعید را نشنیده بود.
سعید از جا برخاست و کنار او نشست؛ دست او را گرفت: این به این معنی نیست که من بچه دار نمیشم. فقط من و زن قبلیم با هم جور نبودیم. اونم ممکنه تا به حال ازدواج کرده باشه و بچه داشته باشه.
موهای او را بوسید.
باز خون به رگهای آلما دوید. حس کرد رنگ به صورتش آمده است.
سعید ادامه داد: ولی فکر نمیکردم به این زودی... در عرض بیست روز...
آلما شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی زد: بد موقع بود دیگه... هیچ احتیاطی هم نکردیم...
سعید موهای او را نوازش کرد: چرا احتیاط؟ مگه تو دوست نداری بچه داشته باشی؟ اگه تو نخوای منم حرفی ندارم، ترتیبشو میدم.
آلما از جایش کنده شد؛ بی اختیار خشمگین شد و از او دور شد. مقابل پنجره ایستاد و دید که برف همه حیاط کوچک خانه استیجاری سعید را پوشانده است. نفس عمیقی کشید: نه سعید. من میخوامش. دوستش دارم. فکر این رو هم که بخوام بلایی سرش بیارم، نمیکنم.
سعید برخاست و پشت او ایستاد. از پشت او را بغل کرد و موهایش را بوسید. گفت: هرچی تو بگی آلما.
آلما دستهایش را که بر سینه زده بود انداخت و به عقب برد تا بتواند سعید را لمس کند. سوزش اشک را در چشمان خود حس میکرد. متنفر بود از دروغی که به او میگفت. برگشت و او را به پایین کشید و گونه اش را بوسید. گفت: بیا غذا بخور.
سعید روی صندلی اش نشست. گفت: از روزی که اومدی نرفتی یه سر به ضیاء بزنی.
آلما پاسخش را نداد. با غذایش بازی میکرد. به جایش پرسید: ماجرای بازی تو با ضیاء چی بود؟ چرا هیچوقت به من نگفتی؟
سعید دست از غذایش کشید و به صندلی اش تکیه زد. سر به زیر انداخته بود. آلما باز پرسید: نمیخوای بگی؟
-تا به حال نپرسیده بودی.
-یادش نبودم. حالا میپرسم.
-اون ماجرا مال حدود سی سال پیشه. وقتی من اول جوونیم بود و تازه قمارو شروع کرده بودم. اونم با پولایی که از کاباره و کارخونه ای که بابام بهم داده بود در می آوردم. میگفتن با استعدادم. میگفتن خیلی خوش شانس و خوش فکرم. این حرفایی بود که اونا میزدن. اونا اونقدر بیخ گوش من خوندن و خوندن که به خودم مطمئن شدم. بعد هولم دادن جلو.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اونا کی بودن؟
-کسایی که ضیاء فرستاده بود.
-ضیاء؟
-بذار بگم. شاید نظر تو نسبت به پدربزرگت عوض بشه، اما کم کم میفهمی که اینم جزئی از قماره.
-من همین الآنشم زیاد روی اون حسابی نمیکنم.
سعید از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت. حیاط را نگاه میکرد. نمیخواست نگاهش به نگاه آلما بیفتد. ادامه داد: من رفتم و یه سری بازی رو با ضیاء شروع کردم. ضیاء باخت و باخت و باخت؛ و من طمع کردم. غافل از اینکه قمار یه سکه دو روست. یه روش بازیه و روی دیگه ش تردستی؛ که باید توی تردستی استخون بترکونی تا به پای کسی مثل ضیاء برسی.
آلما این را میدانست.
سعید به سمت او برگشت: من با ضیاء شرط بزرگمو بستم. سر همه اموالم. و اون تردستی کرد.
-چرا اعتراض نکردی؟
-اعتراض بی معنیه. تردستی جزء قماره. هنر قماره. فرزند قماره.
-بعد چه کار کردی؟
-به ضیاء گفتم که برمیگردم. و امروز برگشتم.
آلما نگاهش میکرد.
سعید ادامه داد: یه قمارباز با شانسش برنده نمیشه، با هنرش برنده میشه. یه قمارباز لایق چیزی که برنده میشه هست. این عقیده، جزء مقدسات زندگی منه.


*********


مسخره بود که او، اینجا بود.
اما او اینجا بود، همینجا، و این رویا نبود. او در شهر "بارسلون" بود.
فکر کرد: جایی که حتی میشود در خیابان هم فریاد کشید و خواند.
به رویای خود خندید.
سعید ماشین را میراند و آلما بی حرفی اطراف را تماشا میکرد. سعید پرسید: قشنگه نه؟
و آلما اعتراف کرد: خیلی...
- حالت خوبه؟
- یه کم سرگیجه و حالت تهوع دارم. دیگه بهش عادت کردم.
- باید بری دکتر. خیلی هم لاغر شدی. از روز اولی که دیدمت خیلی لاغرتر شدی. غذا نمیخوری.
- نمیتونم. گفتم که. از بوی غذا بدم میاد.
سعید خندید: ویار خوبی نیست! برای خودت و بچه ضرر داره!
آلما سرد خندید.
خود را راضی کرد و کمی شیشه را پایین کشید. لحظه ای که از هواپیما پیاده شده بود و هوای مدیترانه به ریه هایش دویده بود، با خود فکر کرده بود که میتوانم اینجا زندگی کنم. هر چه هم اینجا بیگانه باشد، هوایش را دوست میدارم.
-چقدر خیابونای اینجا بزرگه. پهنه.
-حتی کوچه هاشم کوچیک نیست. حالا صبر کن برسیم خونه... عاشق اونجا میشی آلما.
-آپارتمانه نه؟ خونه ها بیشتر آپارتمانن.
سعید پوزخندی زد: آپارتمان؟ صبر کن شاهزاده خانم من!
آلما نمیتوانست او را نگاه کند.
سعید حدود نیم ساعت راند و وقتی مقابل آن خانه توقف کرد، آلما نتوانست نفس بکشد. فکر کرد که هرگز نخواهد توانست در آن خانه زندگی کند. سعید گفت: اینجا خونه توئه.
آلما به حیاطی که بیشتر به باغ میمانست وارد شد. از درب چوبی نرده های حیاط گذشت و قدم به "خانه اش" گذاشت. به "او" گفت: به گمانم شانس آوردیم!
وارد ویلای دو طبقه شد. مبلمان آنجا را فقط در تبلیغات رویایی کانالهای ماهواره دیده بود. دکوری به رنگهای کرم و قهوه ای روشن که پرواضح بود به دست متخصصی طراحی شده است، چه حتی یک تابلوی آویزان در آن خانه هم حساب شده بود، همه چیزش، رنگش، طرحش، محل نصبش... آلما سعی کرد خونسرد باشد. پرسید: اتاق خواب کجاست؟
سعید به بالای پله ها اشاره کرد و بعد به دنبال او به طبقه بالا رفت. باز هم آلما رنگهای کرم و قهوه ای روشن را در اتاق خواب میدید. از سعید پرسید: سعید شغل تو چیه؟
-تجارت.
همین بود.
درست همین ترس بود که آلما تا به آن لحظه شغل او را نپرسیده بود. بی اختیار گامی به عقب برداشت: تجارت چی سعید؟
-فرش و صنایع دستی، به اروپا. چرا یه مرتبه رنگت پرید؟
آلما لبخندی کم رنگ زد: هیچی... فکر کنم به استراحت احتیاج دارم.
-باشه. اما فکر کنم بدت نیاد که حیاط پشت رو هم ببینی هان؟ بیا بریم، من سفارش میدم غذا بیارن. هوا خنکه، همونجا با هم میخوریم.
- تو که از من انتظار نداری این خونه رو تمیز کنم؟
-چی؟ مگه تو میتونی؟ نه! هر روز از ساعت یازده صبح تا دو یه مستخدم در اختیارته. هر کاری هست اون انجام میده.
آلما روی یک صندلی، پشت میزی در کنار استخر نشست. سرد بود. لباسش را سفت در بغل کرد. فکر شام داشت حالش را به هم میزد.
سعید راست میگفت.
بهتر بود که او به یک دکتر مراجعه کند.
به "او" گفت: بابا دوست داره تو سالم به دنیا بیای...

********
نمیدانست که این درد مال معده اش هست یا نه، شب قبل که سعید اسم عجیب آن غذا را به او گفته بود، او سعی نکرده بود آنرا به خاطر بسپارد و فقط خندیده بود و گفته بود که این شبیه زرشک پلو با مرغ است، فقط زرشک ندارد و پر از زعفران است، و نتوانسته بود بیش از دو قاشق بخورد. به سعید گفت که بوی روغن زیتون دارد حالم را به هم میریزد و سعید خودش خواسته بود برایش چیزی آماده کند، اما او به خواب رفته بود.
سعید به او میگفت: بیا حداقل این تخم مرغ آب پزو بخور. حالت بد میشه آلما!
آلما سرد خندید: نه. حالم خوبه. عادت میکنم.
سعید نگاه مستاصلی به او کرد. گفت: من الآن باید برم کمپانی. ظرف سه ساعت میام. بعد هم میریم دکتر.
-برو نگران من نباش.
سعید رفت و او را تنها گذاشت. آلما با خود فکر کرد که نباید بگذارم سعید آنقدر حساس شود. باید خودم از پسش بربیایم. هرچه تا به حال به او دروغ گفته ام، بس است.
این بچه من و فرزاد است.
قدم به حیاط پشت خانه گذاشت. هوا بهتر شده بود، از سوز شب قبل خبری نبود. اما صدای زنگ که بعد از چند ثانیه متوجه شد که صدای زنگ خانه است، او را باز به درون کشید. پرده جلوی در شیشه ای جلوی خانه را به کناری داد. زنی تیره پوست و خوش خنده که چهره دلچسپی داشت و میخندید برایش دست تکان داد. آلما فکر کرد که باید با او چه کنم. ناچار در را گشود. زن با لهجه عجیبی گفت: سلام آلما!
آلما سراپای او را برانداز کرد و گفت: سلام. شما؟
-هستم دوست سعید. همسر دوست سعید.
آلما لبخندی به او زد و از جلوی راهش کنار رفت. فهمید که او همسر دوست سعید است و حتماً سعید او را فرستاده بود.
زن به درون آمد و پاکتی را به دست او داد: سیب.
آلما با لبخندی پاکت را گرفت. درون آنرا نگاه کرد و با شگفتی چندین سیب درشت سبز رنگ را دید و متوجه شد چه علاقمند به خوردن آنهاست. آنها را بو کشید. بوی آنها شامه اش را نواخت. بی اختیار زن را در آغوش گرفت و بوسیدش. زن به او خندید: من نامم یوماریس (Yomaris). من همسر مهرداد. مهرداد هست شوهر من.
آلما بی اختیار اشکی در گوشه چشم خود یافت. سر به زیر انداخت و آن را پاک کرد. نمیدانست چرا اشک ریخته است. او طاقت مدت طولانی تنها ماندن در آنجا که حتی روی نقشه هم ندیده بودش را نداشت: چه خوب که کسی به سراغم آمد.
گفت: بیا تو.
دست یوماریس را گرفت و به سرسرایشان راهنماییش کرد. یوماریس روی کاناپه نشست. گفت: سیب خوب. "لا مانزانا اِس بوئِنا"
آلما با خنده سری به اطراف جمبانید. حس کرد که هرگز نخواهد توانست آن زبان را بیاموزد. یوماریس گفت: بیا.
و با دست کنار خود را به او نشان داد. آلما خواست بنشیند، هنوز حس میکرد که آنجا خانه او نیست، انگار یوماریس میزبانش بود. صدای زنگ تلفن او را به خود کشاند. یوماریس گفت: سعید!
او راست میگفت. آلما با امیدواری گوشی تلفن را برداشت: آره سعید اومده اینجاست... خیلی مهربونه... باشه... عجله نکن من خوبم. فکر کنم بتونم سییب بخورم... نمیدونم توی یخچال هست یا نه، ولی یوماریس برام آورده.
صحبتش را با سعید خاتمه داد و کنار یوماریس نشست. نمیدانست که باید از او پذیرایی کند یا نه. او هیچ چیز نمیدانست. او هنوز آنجا را خانه خود نمیدانست. سیبی از پاکت بیرون آورد و رو به یوماریس گرفت و گفت: آلما... سیب... آلما یعنی سیب!
انگار یوماریس فهمید او چه میگوید: زیبا! بسیار زیبا! تو چند سال؟
-من؟ هفده.
یوماریس داشت تند تند با انگشتهایش میشمرد. آلما فهمید که او میخواهد تا هفده بشمارد. دست او را گرفت و به او خندید. از میز کنارش کاغذ و مدادی برداشت و عدد 17 را با ارقام انگلیسی نوشت. یوماریس باز همان خنده صمیمانه اش را که گود به گونه هایش می انداخت، به چهره آورد: دیه سی سیه ته!
آلما خندید: آره!
-سی!
-چی؟
-آره! بله، آره هست سی!
آلما به او خندید. فکر کرد شاید این تنها کلمه ای باشد که بتواند بیاموزد. از زبان انگلیسی هم همینقدر میدانست. چقدر دوست داشت با آن زن حرف بزند. از حرف زدن با سعید خیلی راحت تر بود، حداقل به نظر میرسد او بیش از سی سال نداشته باشد. آلما مداد و کاغذ را به دست او داد: تو!
-من؟ درست! تو هست تو!
-چی؟
-تو! هست تو!
آلما خوشحال شد. حداقل "تو" همان "تو" بود. فکر کرد بچه اش باید این زبان را بیاموزد.
یوماریس روی کاغذ عدد 37 را نوشت. آلما باور نمیکرد: سی و هفت؟ تو خیلی جوون موندی!
-من؟ جوون؟ نو!
و با دستش صورت همیشه خندان خود را پوشاند.
گفت: نی نی یو!
و دست بر شکم او گذاشت. آلما دست بر دست او گذاشت: آره! سی! نی نی!
- ئِن اسپانیول هست: "نی نی یو". او "نی نی یا"!
- چی؟
- اسپانیول. بچه هست "نی نی یو" اگه پسر. "نی نی یا" اگه دختر.
آلما خندید: فارسی نی نی!
یوماریس هم در جوابش خندید: میدونم!
آلما سیبش را که روی میز گذاشته بود برداشت و گازی به آن زد. حس کرد طعم آن در همه وجودش پخش شد. هیچوقت سیب را آنقدر دوست نداشت.
یوماریس موهای او را از روی شانه اش به عقب زد: تو هستی بسیار زیبا.

*********
به سعید گفت: سعید تو برو به کارت برس. من با یوماریس راحتم.
سعید درهای ماشین را قفل کرد: آلما من میخوام بدونم حال تو و بچه چه جوریه... درضمن... یوماریس فارسی رو خوب میفهمه اما متاسفانه نمیتونه خوب صحبت کنه و ممکنه نتونه حرفای دکتر رو خوب برات بگه... من باشم بهتره.
آلما بی حرفی روی خود را برگرداند. کاپشنش را به تن کرد و به سمت ساختمانی که سعید اشاره شان میکرد راهی شد. از سه طبقه بالا رفتند و سپس آلما خود را در اتاق انتظاری که با زیبایی سلیقه اسپانیایی تزئین شده بود، یافت. میتوانست شادی در آغوش گرفتن پاره تن فرزاد را در آن اتاق حس کند. به "او" گفت: میبینی زندگی چه بازیایی داره؟ من دیروز یه بچه سر راهی بودم و بعد شدم آلما، شدم بچه معروف محل که همه پسرا آرزو داشتن باهاش دوست باشن. بعد فرزادو قبول کردم و بعد شدم شهره شهرم، بعد فرزاد رو فنا کردم و تو رو ساختم و حالا من و تو اینجاییم. من اینجا رو حتی توی خواب هم نمیدیدم... تو فقط سالم به این دنیا بیا. من میخوامت. من میخوام که تو بیای و برام بمونی. برای من و فرزاد...
روی کاناپه ای که بسیار راحت بود نشست و بعد کنار کشید تا جا را برای یوماریس باز کند. یوماریس کنارش نشست و دستش را گرفت: زود میری.
آلما دیگر به طرز صحبت کردن او عادت کرده بود. فهمید که میگوید به زودی نوبتت میشود. به او گفت: تو خیلی خوبی.
یوماریس باز خندید، از همان خنده ها که گود بر گونه هایش می انداخت.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پس از ده دقیقه با سعید وارد اتاق دکتر شد. دکتر که مردی با ظاهری بسیار مرتب بود شروع کرد به صحبت با آنها که آلما کلمه ای نفهمید و به آنها اشاره کرد که بنشینند. سعید صحبتهای دکتر را برای او ترجمه میکرد: میگه تاریخ آخرین عادت ماهانه ت کی بوده؟
آلما به سویی دیگر نگاه کرد و دروغ گفت: بگو نمیدونم. یادم نمیاد. من هیچوقت حساب نمیکردم.
سعید ترجمه کرد و در ادامه گفتگوهایی با هم کردند. سپس دکتر آلما را یک معاینه سرپایی کرد. فشار خونش را گرفت و نبضش را گرفت. قد و وزنش را اندازه گرفت و سر به اطراف جمبانید. چیزهایی به سعید گفت و چیزهایی روی کاغذی نوشت و به دست او داد.

منتظر آسانسور بودند که سعید گفت: دکتر اصلاً راضی نبود. برات یه سری دارو نوشته و آزمایش و سونوگرافی. چهار روز دیگه باز باید بیای.
وارد آسانسور شدند. سعید ادامه داد: الآن دلت میخواد بری خونه؟
-توی خونه راحتم.
یوماریس صحبتهای آنها را قطع کرد: رستورانته. من و آلما.
آلما به او خندید: غذا نه!
یوماریس دستش را گرفت . اصرار کرد: بیا! رستورانته! زو! حیوون!
سعید خندید: منظورش باغ وحشه. میگه بریم رستوران و بعد باغ وحش. اینجا باغ وحش خوبی داره. تو حیوونا رو دوست داری؟
آلما کمی اندیشید: زیاد باهاشون برخورد نداشتم. بهش فکر نکردم.
سعید آنها را به خارج آسانسور هدایت کرد: برو. درسته که هوا سرده ولی توی خونه هم زیاد خوب نیست. دکتر گفت هوای آزاد و پیاده روی نیاز داری.
مقابل ماشین ایستادند. سعید سوئیچ ماشین را به دست یوماریس میداد. به آلما گفت: ماشین مال شما. من میرم دارو و وقت برای آزمایش بگیرم. بعد هم میرم کمپانی. اگه کاری داشتی به یوماریس بگو، اون فارسی رو خوب میفهمه.
آلما در دل خدا را شکر کرد.
یوماریس پشت فرمان نشست و آلما کنارش. یوماریس ماشین را به راه انداخت و موزیکی روشن کرد. آلما به آن موسیقی جنوب اروپا گوش میسپرد و آنرا تحسین میکرد. آرزو میکرد که میتوانست با آن بخواند، مثل همه ترانه های ایرانی که سالها همراهشان خوانده بود. گفت: قشنگه.
یوماریس جواب داد: بله. زیبا.
آلما پرسید: تو بچه داری؟
-بله. یک دختر. یک پسر.
-چند سالشونه؟
-سال؟ دختر...
مکث کرد و در ذهن شمرد: شانزده. پسر چهارده.
آلما خندید: جوون موندی!
یوماریس باز با خنده اش گفت: جوون نه! من هستم پیر!
آلما گفت: نه! اسم؟ اسمشون چیه؟
یوماریس کنار پیاده رو پارک کرد و به او اشاره کرد که پیاده شود. آلما همان کار را کرد. در رستوران زیبایی پشت میزی کنار پنجره نشستند. آلما دید که باران شروع به باریدن میکند. یوماریس گفت: بارون! زو نیست!
آلما خندید. پرسید: نگفتی؟ اسم بچه هات چیه؟ اسم بچه؟
یوماریس به منو نگاه میکرد: دختر آوا. پسر آرام.
آلما گفت: ایرانی؟
یوماریس با لبخند جواب داد: بله. زیبا. آوا هست "سولیدا". آرام هست "کایادو".
یوماریس منو را به او نشان میداد و سعی میکرد به او بفهماند که آن غذاها چیست. اما آلما جرات نداشت هیچیک را بخواهد. گفت: سبزی. میوه.
فهمیده بود که میتواند آنها را تحمل کند. یوماریس با خنده گفت: میدونم! سبزی. میوه. مثل سیب. مثل هویج.
آلما آسوده نفسی کشید.
یوماریس چیزهایی برایشان سفارش داد و به میزشان بازگشت. مقابل آلما نشست: سعید هست خوب. خیلی خوب.
آلما با لبخندی تلخ و صدایی آرام جوابش را داد: آره. سعید خیلی خوبه. خیلی خوبتر از اون چیزی که قرار بود باشه. لعنت بر من.
یک پایش را عصبی حرکت میداد.
یوماریس گفت: چی میگی؟
آلما به پنجره نگاه میکرد که بارانی به پاکی اشک چشم پشتش مینشست: هیچی یوماریس. تو هم خیلی خوبی.

********


سعید خواسته بود بر سر من قمار کند. پس چرا آنقدر خوب بود؟
خاکستر سیگارش را تکانید و به خود خندید: مگه همه قماربازا آدمای بدین؟ مگه آدم خوب دلش قمار نمیخواد؟
اما چه بد بود که او باید به یک آدم خوب در این دنیا خیانت کند.
مقابل تلوزیون نشسته بود و کانالهای آن را بی هدف عوض میکرد. روی کانالی که انیمیشنی پخش میکرد ایستاد. خندید: بیا! کارتون نگاه کن! ببین! ببین چه قدر قشنگن! میبینی؟
همه حرکات آن عروسکهای نقاشی را با تمام وجودش تماشا میکرد و میخواست که "او" هم آنها را ببیند. گفت: میگن تو حالا حالاها چیزی نمیفهمی! ولی چرت میگن! من خودم خوب میفهمم که تو همه چیزو میفهمی! همه چیزو میدونی! حتی الآن میدونی که پدرت چه شکلی بوده! چون من دیده بودمش! از همون اولی که اومدی، انقدر منو زیرو رو کردی تا بگی من هستم! تا بگی من اینجام! پس چه طوری میگن که تو چیزی نمیفهمی هان؟ تو دخترمی یا پسرم؟ " نی نی یا" یا "نی نی یو"؟
برخاست و پنجره کوچکی را که باز کرده بود بست. از پریشب که قرصها را خورده بود کمتر سردش میشد و بی حال بود. اما هنوز نمیتوانست خوب غذا بخورد. به "او" گفته بود: از الآن داری نشون میدی که عین پدرت بد غذایی! آخه چرا نمیذاری من چیزی بخورم کوچولوی من؟ من که قبلاً زیتون و مرغ دوست داشتم! حالا چی شده که از این دوتا بدم میاد و این همه میگو دوست دارم هان؟
باز مقابل تلوزیون نشست. گفت: یه ساعت دیگه سعید میاد. تو رو خدا آروم باش و نذار من بیشتر از این شرمنده ش بشم. اگه اذیتم کنی هردومون خجالت میکشیم نی نی!
با نگین تماسی گرفت و از حالش پرسید. و نگین گفت که هنوز هیچ خبری از فرزاد ندارد.

********


دکتر چیزی گفت و سعید بهت زده بر جا ماند. آلما حس کرد که قلبش در جا ایستاد: چی میگه سعید؟ بچه سالمه؟
سعید زمزمه کرد: آره. اون کاملاً سالمه آلما.
-پس چی شد؟
-چیزی نشد.
دکتر باز او را معاینه کرد و بعد به خانه فرستادش. یوماریس او را به خانه برد و به او گفت: برف. خونه خوب.
آلما کلید را در قفل چرخاند: سعید چش شد؟ سعید چرا ناراحت شد؟
یوماریس سری به اطراف جمباند: نمیدونم.
وارد خانه شدند. یوماریس گفت: چای.
و رفت تا چای درست کند.
آلما آرزو کرد که او تنهایش میگذاشت.
کنار تختش کز کرد و سیگاری روشن کرد. میدانست که نباید بکشد اما این لحظه، لحظه ای نبود که بخواهد به آن فکر کند. مشابه همه لحظه های دیگرش.
پس بالاخره فهمیدی سعید.
شاید سعید احمق باشد. اما علم که احمق نیست. و من تا به کی میتوانستم مقاومت کنم؟ او بالاخره میفهمید.
چه خوب که حالا فهمید.
حداقل دیگر آنقدر به من توجه نشان نمیدهد.
میگذارد که من خودم با دردم روبرو شوم.
و کم کم جرات کنم و با سعید روبرو شوم.
یوماریس با دو فنجان وارد شد: بیا. سیگار هست بد آلما.
آلما سرد خندید.
یوماریس پرسید: سرده؟
-نه.
-سعید ناراحت؟
-نمیدونم.
فنجان چای را در دستش فشرد: یوماریس. دکتر به سعید چی گفت؟
یوماریس جرعه ای نوشید: گفت بچه هست خوب.
-دیگه چی گفت؟
-هیچ. گفت تو... دروگا.
و ادای قرص خوردن با لیوانی آب را در آورد: گفت تو...
به شکم آلما اشاره کرد و با انگشتانش عدد 4 را نشان داد.
آلما سر به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
********
صدای هق هقش همه فضای خانه را انباشته بود. نمیدانست چطور باید با سعید مواجه شود. بالش زرد رنگش را بغل کرده بود و هق هق میگریست. ای کاش سعید آنقدر از دستم عصبانی باشد که اقلاً امشب به خانه نیاید.
و اگر بیاید با من و تو چه خواهد کرد؟
کمی که آرام گرفت به آب گرم حمام پناه برد. قرصهایش را خورد و به بسترش رفت.

********
صبح غلتید و سعید را کنار خود نیافت. جای او همچنان سرد بود، مثل شب قبل. از جا برخاست و در منگی صبح رفت تا چیز گرمی بنوشد. هنوز باور نمیکرد که این روز فرا رسیده است. باز به خود یادآوری کرد که سعید حالا میداند. کنار کتری برقی یادداشت سعید را یافت: من یک هفته میرم والنسیا. سفارشت رو به یوماریس کردم. باید تنها باشم. اگر اتفاقی افتاد با موبایلم تماس بگیر.
کاغذ را در دست فشرد.
چای داغی نوشید و به ساعت نگاهی کرد. تلفن را برداشت و با نگین تماس گرفت: نگین... سعید فهمید.
-اون بالاخره میفهمید. چی گفت؟
-هیچی. و همین ناراحتم میکنه. اون هیچی نگفت. منو گذاشته و یه هفته رفته به یه شهر دیگه.
-تو رو تنها گذاشت؟
-من اینجا یه دوست دارم. اون تنهام نمیذاره.
-خوبه. آلما فکر میکنی ارزشش رو داشت؟ تو میتونستی یه کار دیگه بکنی!

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
هنوزم شک ندارم که ارزشش رو داشت. سعید قمار کرد مگه نه؟
-خوب؟
-و من رو توی قمار برنده شد. من رو. با همه چیزم. من میتونستم همینجوری هم باهاش برم، اما مساله قمار میتونه دهنشو ببنده. درضمن به ضیاء هم کمک کردم، شاید حالیش بشه که من میخواستمش... اما سعید بیش از حد خوبه نگین. فکر میکنم همون بازی قمار باعث شده که اون نسبت به من واکنشی نشون نده. ولی من... یه جورایی از این خوب بودنش میترسم.
-چرا؟
-میترسم یه وقتی بابت این خوب بودن چیزی بخواد که من نتونم از پسش بربیام.
-منظورتو نمیفهمم.
-اگه بگه که من بچه یکی دیگه رو نمیخوام؟ بعد از یه هفته چه اتفاقی میخواد بیفته نگین؟
نگین سکوت کرد. آلما ادامه داد: اگه برگرده و همه چیزش زیر و رو شده باشه چی؟
-تو میتونی مقاومت کنی آلما.
-آره. من دیگه چیزی ندارم که ببازم. مگه بچه مو. و همه چیزمو میدم تا اونو داشته باشم.


********
مهرداد گفت: منظورش اینه که تصمیم داری اسم بچه تو چی بذاری؟
این اولین باری بود که مهرداد را میدید. یوماریس پی اش رفته بود و او را برای شام به خانه اش برده بود. آپارتمانی زیبا و بزرگ مشرف به دریا. آلما در جواب مهرداد گفت: نمیدونم. هیچ بهش فکر نکردم.
کمی از نوشابه خنکی که مقابلش بود نوشید. ادامه داد: آخه فقط من که نیستم. سعید هم باید نظر بده.
دلش چیز دیگری میگفت. این را فقط برای حفظ ظاهر گفت. یوماریس ظرفی را از روی گاز برمیداشت: سعید خیلی خوب.
و به زبان خودش چیزی به مهرداد گفت و مهرداد برای آلما ترجمه کرد: میگه هرچی تو بگی سعید قبول میکنه! میگه شک ندارم.
یوماریس ادامه داد و مهرداد برایش گفت: میگه تا یکی دو ماه دیگه معلوم میشه بچه دختره یا پسر. اونوقت باید به فکر لباس و وسائل دیگه باشی.
آلما لبخند کم رنگی زد. باز چشمانش تار میدیدند. این چند روز هم قرصهایش را خورده بود، ولی باز به حالت اول برگشته بود. به یوماریس گفت: من میخوام فردا هم برم دکتر. باز نمیتونم چیزی بخورم. نگرانم.
-من میام.
این را یوماریس گفت و در خانه را به روی دو فرزندش که داشتند با هم میجنگیدند باز کرد. چیزهایی را فریاد کشید و آلما و مهرداد را به خنده وا داشت. مهرداد گفت: همیشه با هم دعوا دارن، ولی طاقت یه روز دوری همو ندارن. بعضی شبا که آرام دیر میاد خونه، اولین کسی که نگرانش میشه آواست. و وای به حال وقتی که یه سوسک جیغ آوا رو در میاره، همین آرام با همه جاروهای دنیا میفته دنبالش تا شرشو کم کنه!
آلما خندید.
اما تازگیها خنده هایش زیاد طول نمیکشیدند.

********


یوماریس برای دکتر گفت که او باز نمیتواند غذا بخورد. دکتر باز معاینه اش کرد و چیزهایی برایش نوشت. یوماریس رو به او گفت: ویتامین.
آلما گفت: بپرس بچه خوبه؟ بگو سونو گرافی بدم؟
یوماریس گفت و آلما دید که دکتر برایش دستوری نوشت. یوماریس گفت: بِده. هست خوب.
در همان رستوران قبلی نشسته بودند و آلما همان سوپی را که دفعه پیش سفارش داده بود خواست. توانسته بود آنرا پایین بفرستد. از پشت پنجره به خیابان سنگفرشِ یخ زده نگاه کرد و گفت: یوماریس تو میدونی سعید کجا رفته؟
-والنشیا. کار.
آلما پوزخندی زد: کار؟
ادامه داد: سعید عصبانی میشه؟ عصبانی؟
یوماریس شانه هایش را بالا انداخت: ندیدم. نمیدونم.
آلما نمیدانست چه کسی گفته است، اما کسی به او گفته بود که اگر دوست کسی به تو گفت که عصبانیت او را ندیده است بدان که آن فرد، فردی منطقیست.
با خود فکر کرد: کدام منطق؟ من به او دروغ گفتم. هرچند او مرا در قمار برد، اما من باید به او میگفتم که تو پدر بچه نیستی.
با خود فکر کرد که بچه اش از سعید فقط یک هویت میخواهد، و نه چیز دیگر.
حتی مهر پدری را برای فرزندم نخواهم خواست.
که چه؟
که او هم با دروغی بزرگ شود؟
مثل خودم؟
سوپی را که گارسون مقابلش گذاشت مزه مزه کرد.
بد نبود.

********
آلما نفس نمیکشید. سعید کیفش را به کناری گذاشت و گفت: سیگار نکش. برای بچه ت ضرر داره. چرا باز لاغر شدی؟ نکنه غذا نمیخوری؟
آلما میخواست از جا بجهد و او را با تمام وجود در آغوش بکشد. اما خود را کنترل کرد. سیگارش را خاموش کرد و دروغی را که ساعتها تمرین کرده بود و زیرو رویش را مرور کرده بود به زبان آورد: من نمیدونستم.
-زیاد مهم نیست. به هر حال اون حق داره زندگی کنه.
آلما زانوهایش را در بغل جمع کرد: سعید از دست من عصبانی هستی؟
سعید سکوت کرد.
-دوست ندارم اینو بهت بگم. ولی تو منو توی قمار بردی.
سعید خنده ای کرد. مقابلش، پشت به تلوزیون نشست و سیگاری آتش کرد: و تو تردستی کردی نه؟
آلما نگاه به زیر افکند. سعید هرگز دروغش را باور نخواهد کرد: تردستی جزء قماره.
-من میدونستم... میدونستم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. ولی فکر میکردم که هدف تو ثروت من باشه آلما.
مستقیم به چشمهای آلما زل زده بود. آلما نمیتوانست نگاهش کند: نه... من ثروتتو نمیخوام. هیچی نمیخوام. فقط بچه مو میخوام. و یه هویت برای اون تا بتونه زندگی کنه.
سعید کامی گرفت و بطری شراب فرانسوی مقابلش را گشود: اگه ثروتم رو میخواستی راحت تر باهاش کنار می اومدم.
آلما به چشمان او نگاه کرد. میتوانست سوزش اشک را در چشمان خود حس کند: نه... اونو نمیخوام. من فقط بچه مو میخوام.
سعید با لیوانش تکیه داد و به او دقیق شد: بچه اون پسره س نه؟ چه بلایی سرش اومد؟
آلما شانه هایش را بالا انداخت: نمیدونم. ولی نامردی نکرد. مجبور بود بره. مساله مرگ و زندگی بود.
سعید دست از نگاه سنگینش نمیکشید: هنوزم دوستش داری؟
آلما سکوت کرد. پس از سکوتی سنگین و طولانی گفت: مهم این نیست. مهم بچه س. من اونو میخوام. به خاطر خودم.
سعید رو از او برگرداند: من روی مقدساتم پا نمیذارم... تو لایق چیزی که برنده شدی هستی قمارباز!
********
- پسر... دختر... پسر... دختر...
یوماریس میگفت و گلبرگهای گل رز سرخ رنگ را از آن جدا میکرد و به دست بادِ آرام زمستانی میداد. آلما شال گردنش را روی شانه هایش انداخت و سر در آن فرو برد. لیوان کاغذی قهوه داغ را در دستانش فشرد و باز نگاهش را به امواج دریا دوخت. یومارس آخرین گلبرگ را جدا کرد: تو پسر داری. من میدونم.
آلما رو به او کرد و لبخندی زد: از کجا میدونی؟
یوماریس ساقه خالی از گلبرگ را به او نشان داد: گفت تو پسر داری. آوا گفت دختر دارم. آرام گفت پسر دارم. تو هم گفت پسر داری!
و به او خندید، خنده ای گرم در آن زمستان سرد. چشمان تیره اش درخشیدند و گونه هایش گود افتادند.
آلما جرعه ای از قهوه داغش نوشید. رو به ساحل کرد و گفت: هفته دیگه معلوم میشه... من ساحل رو دوست دارم یوماریس. من عاشق ساحلم.
-تو عاشق ساحل؟
-آره. بهم آرامش میده.
-آرامش؟ مثل آرام؟
-آره، درسته. آرام. آرامم میکنه.
یوماریس زمزمه کرد: آرامم میکنه. زیبا. بسیار زیبا. آرامش...
آلما ادامه داد: دلم برای ایران تنگ شده. برای خوندن. دوست دارم بخونم.
-خوندن؟ چی؟
-آواز. سانگ. ترانه. شعر.
-آرامم میکنه؟
-آره. آرامم میکنه.
و به دوردست مدیترانه که از شرقِ غروب خاکستری بود، خیره ماند. یوماریس دستش را گرفت: کافه بخور. بریم. لباسِ نی نی.
آلما خندید: هنوز زوده! هنوز معلوم نیست که دختره یا پسر!
یوماریس با سماجت ساقه خالی گل را به او نشان داد: گفت پسر! تو پسر داری!
آلما به او نگاه کرد و اندیشید: ای کاش مثل تو عاشق امروز بودم. و نه مثل خودم عاشق فردا.

********


گفت: خیلی خوب... دیگه محکم شد. برو بیرون...
کسی که همراهش فرستاده بودندش، از خانه خارج شد و همانجا پشت در ایستاد. فرزاد به اطرافش نگاهی انداخت و خانه را برانداز کرد. میدید که پسرک نوجوان با نگاهش به او التماس میکند و با دهان بسته سعی دارد چیزی بگوید. فرزاد انگشت را مقابل بینی اش گذاشت و او را به سکوت دعوت کرد. به آرامی در خانه به راه افتاد و پس از آنکه از قسمتی که شبیه آشپزخانه بود گذشت، دری را آنجا یافت و وقتی مطمئن شد که آن در به محوطه ای به بیرون، در پشت خانه باز میشود بازگشت. به آرامی کنار گوش پسرک نجوا کرد، با زبان خود او: بعد از آشپزخونه، درست روبروی همین راهرو یه در هست. میری بیرون و تا جایی که میتونی میدوی. دیگه هم پشت سرتو نگاه نمیکنی. اگه تونستی از این شهر برو، و به هیچکس هم هیچی نگو...
پسرک شگفت زده نگاهش کرد.
فرزاد همچنان که حواسش به درِ جلوی خانه بود مشغول باز کردن او شد. پسر بر لبه تخت نشست و خواست که بگریزد. فرزاد نگهش داشت و به سمت کیفی که همراه خود آورده بود رفت. فکر کرد که خیلی احمقانه است، اما چاره ای دیگر نداشت. اسلحه ای از کیف بیرون آورد و از عملکرد صدا خفه کن آن مطمئن شد. سپس آنرا به دست پسر داد: دو بار به بازوی من شلیک کن و برو! اینم با خوت ببر... برو!
پسر با دستی لرزان اسلحه را برانداز میکرد. فرزاد پس گردنی ای به او زد: چرا معطلی؟
کارش احمقانه بود.
آنها هرگز باور نخواهند کرد.
پسر با وحشت مقابلش ایستاد و سعی کرد شلیک کند. فرزاد با بی حوصلگی اسلحه اش را گرفت: الآن میاد چرا معطلی؟
و دو گلوله در بازوی خود خالی کرد.
اسلحه را باز به دست پسر داد و هلش داد تا برود.
درد تا مغز استخوانش را میخورد. دستمالی را بین دندانها میفشرد تا فریاد نکشد. پس از چند ثانیه فریاد کشید: چرا نگشتیش احمق؟

********



منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
وسائلی را که یوماریس به زور برایش خریده بود مقابلش گذاشت. به آنها خندید. با خود فکر کرد که یوماریس چه مطمئن است که من پسر دارم. من هیچ نمیتوانم خودم را راضی کنم که در این باره قضاوتی کنم، اگر قضاوتی کنم و بعد به آن دل ببندم و بعد آن نشود چه؟ نه.
بگذار این مثل یک راز بماند، تا هفته دیگر.
بولیز کوچکی را از بسته بیرون کشید و آنرا بویید: چه عطری داری طفلکم...

********
جشن تمام شده بود و همه رفته بودند. او مانده بود با یک خانه نامرتب، و سعید باز تنهایش گذاشته بود. اصرار کرده بودند که همان لحظه نام پسرکش را انتخاب کند اما او میگفت که باید فکر کنم و هیچ جوابی نداشت.

انتخاب نام تو چه سخت است!
عکس او را که سیاه و سفید و پر از خط بود به لبهایش نزدیک کرد و بوسید. از او که در عکس بود پرسید: دلت میخواد اسمت چی باشه؟ ای کاش بابا بود و میتونست برات یه اسم انتخاب کنه! اگه یه اسم داشته باشی از همین حالا میتونم صدات کنم و راحت تر باهات حرف بزنم! چه خوب که معلومه چی هستی، نمیدونی چه شبا و روزا فکر میکردم که تو دخترمی یا پسرم... اما بدون پسرم... هرچی باشی، فرقی نداره. من فقط میخوام که تو باشی.
کمی نوشیدنی برای خودش ریخت. تلاش میکرد که سیگار نکشد، اما پاکتهای سیگار داخل یخچال همینجور به او چشمک میزدند. کنار تلفن نشست و شماره نگین را گرفت. حدس میزد که او حالا در خواب باشد اما چاره ای نداشت، دلش طاقت نمی آورد تا فردا برای خبر کردن او صبر کند: سلام نگین. خواب بودی؟
-نه آلما! داشتم کتاب میخوندم! حال هردوتون خوبه؟
-آره عزیزم. ما خوبیم... من و پسرم...
نگین خندید: چی؟
آلما تکرار کرد: من و پسرم! از همین الآن معلومه که به باباش رفته! عکسش اینجاست! توی دستام!
نگین نفس عمیقی از سر شادی کشید: پس پسره؟ خیلی خوشحالم آلما! مهمتر از همه اینه که سالمه!
آلما خندید: آره! اگه بدونی اون گوگولیش چه گنده س! من که عاشقشم! وای به حال دخترای مردم!
نگین قهقهه زد: حالا بذار به دنیا بیاد بعد مادر شوهر بازی در بیار!
هر دو خندیدند. نگین مکث کرد: آلما خیلی خوشحالم که خوشحالی تو رو میبینم... سعید چه طوره؟ چیز دیگه ای نگفت؟
آلما چشمانش را بست: نه. چیز دیگه ای نگفت. و فکر نکنم بگه. اما از روزی که موضوع رو فهمیده روی هم رفته بیست کلمه هم با هم حرف نزدیم. اگه یوماریس و بچه هاش نبودن من تا به حال دق کرده بودم...
-پس اینطور...
-اون حتی برای اسم بچه جلوی اونا هیچ نظری نمیده. فقط خودشو میکشه کنار. حتی حفظ ظاهر هم نمیکنه.
-راستی... اسمشو چی میذاری؟ بگو ببینم خاله ش میپسنده یا نه...
آلما خنده ای کوتاه از سر درد کرد: کی فکر میکرد که بچه نامشروع یه دختر سرراهی خاله داشته باشه؟ ولی میبینی؟ داره! یه خاله خوب و مهربون و خوشگل...
نگین خندید: اینجوری حرف نزن گل من... حالا اسمشو بگو! طاقتم تاق شد!
-من هنوز اسمی انتخاب نکردم...
-چی میگی؟
-نمیدونم... نمیتونم اسمی انتخاب کنم...
-چرا آخه؟
-پس فرزاد چی؟ راستی نگین... اگه فرزاد اینجا بود، اسم پسرشو چی میگذاشت؟
نگین بی مکث و اندیشه ای پاسخ داد: ایمان.
آلما خندید: اسم پدر من؟
نگین پاسخ داد: نه! اسم کسی که فرزاد وقتی کوچیکتر بوده عاشق شخصیت اون بوده. اینجا نوشته.
آلما با تعجب پرسید: کجا؟
-گفتم که... من کم کم طبقه بالای خونه رو مرتب میکردم که به یه اتاق رسیدم. کم کم شروع کردم اونجا رو تمیز کردن و گرد و خاکشو گرفتن. دونه دونه کتابا رو که زیاد هم بودن از جاکتابی آوردم پایین... اینو توی طبقه بالایی کتابخونه پیدا کردم. یه عکسه. فرزاد با یه مرد. فرزاد پشتش دقیقاً این جمله رو نوشته: من شخصیت ایمان رو تحسین میکنم. اگه روزی یه پسر داشته باشم، اسمشو میگذارم ایمان.
-یعنی اون اتاق فرزاده؟
-نمیدونم. حتماً هست... ولی اونجا کلی کتاب هست. با کلی وسائل دیگه. چیزی که خیلی منو سرگرم میکنه یه میکرسکپه. کلی هم کتابای رمان قدیمی هست که وقتی حوصله م سر میره میخونم.
-ممنونم نگین... تو کمک بزرگی به من کردی.
نگین خندید: فرزاد کمک کرد! اگه اون اینو اینجا نمینوشت که من هم نمیتونستم بهت بگم!
آلما کمی اندیشید: نگین... ولی تو واقعاً خسته نشدی؟ از تنهایی؟
نگین سکوتی طولانی کرد. اما بعد پاسخ داد: من لحظه لحظه این تنهایی رو با همه وجودم شکر میکنم آلما... و یه خبر هم برات دارم... چند روز دیگه از تنهایی درمیام...
-چه طوری؟ با کسی دوست شدی؟
-نه! یه آگهی توی خیابون دیدم که تعدادی توله سگ میخوان بفروشن. تماس گرفتم و یکیشونو خواستم. چند روز دیگه میرم و میارمش!
-خوب. بهت تبریک میگم! دختره یا پسر؟
-دختر! دخترا به مراقبت بیشتری احتیاج دارن!


********
خوابش نمیبرد. نمیدانست چرا آن شب آنطور است. به پهلو چرخید و از پنجره خانه همسایه را که کمی دورتر بود تماشا کرد. چند بار آنها را دیده بود و کمی میشناختشان. مرد و زنی که با دختر و داماد و نوه هایشان زندگی میکردند. از این پهلو به آن پهلو شد و سعی کرد که بخوابد. سعید سه شبی میشد که به خانه نمی آمد. آلما نمیدانست او چه میکند، نپرسیده بود و برایش مهم هم نبود. همین که سعید کاری به کارش نداشت یک دنیا برایش می ارزید. همین که حتی اخمی به او نمیکرد برایش کافی بود.
اندیشید که چه خوشبختم.
چشمانش را بر هم گذاشت اما با شنیدن صدای باز شدن در خانه باز آنها را گشود. صدای سعید را شنید. نخواست بلند شود و به استقبالش برود، فکر کرد که سعید خوشحال نخواهد شد. سعید با کسی حرف میزد. با یک زن. با او میخندید و لختی بعد صدای عشقبازی آندو را مبهم شنید.
اندیشید که چه خوشبختم.

********
-ایمان ببین! ببین اینا چقدر قشنگن! همه پسربچه ها این کارتن رو دوست دارن!
با او که در وجودش بود سخن میگفت. صدای زنگ خانه آمد، یوماریس هر روز همین موقع پیدایش میشد، وقتی که بچه هایش به بازی میرفتند و شوهرش هم در خانه نبود. در را به رویش گشود و او را بوسید و به داخل هدایتش کرد. یوماریس گفت: گرم. بسیار گرم!
آلما به سختی راه میرفت. برایش شربت خنکی ریخت و گفت: اما همه جا قشنگ شده! پر از گل! بارسلون واقعاً قشنگه! خوشحالم که ایمان اینجا به دنیا میاد!
یوماریس مقابلش نشسته بود. میگفت: بله. بارسلون بسیار زیبا.
آلما با لبخند چشمکی به او زد: سی! اِس موی بونیتا! (خیلی زیباست)
یوماریس ابروانش را بالا انداخت: موی بی یِن! آبلاس به یا! ( خیلی خوبه! خوب حرف میزنی)
آلما سر به زیر انداخت: گراسیاس. اما نمیفهمم! زیاد نمیفهمم!
-بد نیست! زود میفهمی.
-ممنون. تو خیلی کمکم کردی!
-سعید خوب؟
آلما با اینکه هفته ای بود که از او بی خبر بود گفت: خوبه. یوماریس! بیا بریم باغ وحش! زو! میخوام ایمان حیوونا رو ببینه!
یوماریس دستهایش را بر هم زد: میریم!

********


-گلوله ها رو کی در آورد؟
-خودم. آنیم میتونیم یه کم تنها صحبت کنیم؟
آنیم خندید: بهت اعتماد ندارم. ولی باشه.
فرزاد خندید: من هنوزم با این دست حتی نمیتونم یه لیوانو بردارم. در ضمن... میتونی منو بگردی.
آنیم به نوچه اش اشاره کرد که تنهایشان بگذارد.
-چی میخوای بگی؟

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
-در مورد پدرم... اون بیماره. من باید برم سراغش.
فرزاد امیدوار بود که او نپذیرد. آنیم سر به اطراف جمبانید: همون دفعه آخری که از جلوی چشمام دور شدی بس بود. فعلاً نه... فعلاً نمیشه.
فرزاد به سمت بطری شراب او رفت و برای خودش ریخت. باید صحبت به درازا میکشید. از گذشته اش گفت، و از ظلمهایی که پدرش در حقش کرده است. از "آنابِلا" گفت و گفت که چه سان عاشقش بوده و هرگز باز نخواهد توانست مثل او را بیابد. از کارش گفت و گفت که از آن متنفر است و گفت که باید مثل همه انجامش دهم. آنیم به سمتش رفت: چرا خواستی منو تنها ببینی؟ اصل موضوع رو به من بگو.
-اصل موضوع اینه که من احتیاج به یه دوست دارم. احتیاج به کسی که بتونم باهاش راحت حرف بزنم. و چه کسی بهتر از تو؟ حداقل رنگ پوستمون یکیه. من فکر کردم تو به حرفام گوش کنی.
-مثل بچه های ده ساله حرف میزنی.
-بالاخره من یه آدمم...
آنیم دقیق نگاهش کرد و برای خودش شرابی ریخت: منم احساسات زیادی دارم. ولی توی این کار، جایی برای احساسات وجود نداره. خودتم میدونی.
نوشید و ادامه داد: حالا صادق باش و بگو که اون پسر چه طوری فرار کرد؟ من احمق نیستم. جای گلوله ها نشون میده که از فاصله نزدیکی شلیک شدن. حقیقتو بگو.
فرزاد جرعه ای شراب مزه کرد: حقیقتو گفتم.
آنیم باز نوشید: دقیقتر. با همه جزئیات.
فرزاد پس از مکثی طولانی پاسخ داد؛ در ذهن ثانیه ها را میشمرد: من رفتم که دستامو بشورم.
باز مکث کرد و باز شمرد: وقتی برگشتم حس کردم یه چیزی غلطه. رفتم طرفش و دیدم که اون داره بهم میخنده...
آنیم با چشمانی گشاد شده به او نگریست.
فرزاد لبخندی بر گوشه لبش نشاند: بعد شروع کردم و دست و پاشو باز کردم.
آنیم روی زمین نشست.
فرزاد ادامه داد: بعد بهش گفتم از کدوم طرف میتونه بره بیرون.
آنیم دیگر چیزی نمیشنید.

فرزاد با زدن لگدی او را امتحان کرد: اینم حقیقت آنیم.
او را به حمامش کشید و در وان انداختش.
میرفت تا دفترچه تلفن و کشوهای او را بگردد.


********


درد تمام تنش را میخورد. چنان دردی را به عمرش تجربه نکرده بود. حس کرد پاهایش سر جا نیستند. اما بودند و بی حس بودند. فریادی کشید: فرزاد!
فرزاد آنجا نبود. هیچکس آنجا نبود. چرا آنقدر زود؟ هنوز ده روز مانده بود، این را دکتر گفته بود و یوماریس به او عدد ده را با دست نشان داده بود و گفته بود: دیاس. (ده روز)
ایمان داری عجله میکنی؟ چرا حالا در این نیمه شب؟
سگی در دور دست زوزه ای تلخ میکشید و بر دردش می افزود. چه کسی را صدا بزنم؟ یک ربع طول میکشد تا یوماریس به من برسد، تا آن وقت خواهم مرد! حتی نمیتوانست به پایین پله ها برسد. میترسید از جایش تکان بخورد. فقط درد میکشید. حالا میفهمید چرا مادرها آنقدر کودکانشان را میپرستند.
وقتی بر لبه تخت نشست فریادی کشید. به سختی بر پاهایش ایستاد. دست به دیوار زد و بر آن تکیه داد. چه قدر راه طولانی بود. پس کی به تلفن میرسم؟ چقدر آن از دست من دور است، چرا فکر اینجا را نکرده بودم؟ نگاهی به پنجره انداخت. چراغهای همسایه هنوز روشن بودند. خود را بر لب پنجره رساند. آرزو کرد که صدای او را بشنوند. فریاد کشید: سینیورا مارتینز! می نینیو! آیودا مه پور فاور! آیودا مه! آیودا مه! (خانم مارتینز، بچه ام، لطفاً به من کمک کنید)
********
زن مسنی که همان خانم مارتینز بود با نگرانی بالای سرش ایستاده بود. آلما درد میکشید و اشک میریخت. خانم مارتینز گفت: یورا... اس بوئنا...
آلما فهمید که او چه میگوید. میگفت اشک بریز. برایت خوب است. پرسید: دونده اس یوماریس؟ (یوماریس کجاست)
-من اینجا.
یوماریس به بالای سرش شتافت. گفت: سعید؟
آلما سر به اطراف جمباند: نمیدونم کجاست.
دکتر وارد شد. صحبتی با آن دو زن کرد که آلما از تو در توی حرفهایش فهمید که باید سریعتر جراحی شود. دکتر میگفت که او نمیتواند خودش بچه اش را به دنیا آورد چون بسیار ضعیف است. رو به او کرد و سراغ شوهرش را گرفت. آلما سر به اطراف جمباند: نو سه...
یوماریس به دنبال سر دکتر که از اتاق خارج میشد دوید و با او صحبتی کرد. باز به آلما برگشت. به او گفت: دکتر گفت میری. گفت سعید نیاد.
آلما با انگشت اشکهایش را پاک کرد.
چقدر تو عجولی کوچولوی من.
و چقدر طول میکشد تا تو در آغوش من باشی!
من از انتظار میمیرم!
********


به یاد نمی آورد که کیست و کجاست. چشمانش را گشود و دید که آنجایی که هست، در آرامش و خنکای مطبوعی غرق است. سرش را چرخانید و به یاد آورد.
حالا کسی دیگر در وجود او نبود.
آلما تنها بود.
لبهای خشکش را باز کرد: ایمان؟
گلویش سوخت. سرفه ای کرد و دید که پرستاری وارد شد. چیزی به او گفت که او در تو در توی ذهنش گشت تا معنی کلمات آنها را به یاد آورد و دریافت که عاجز است. باز گفت: ایمان.
پرستار دستی بر موهایش کشید و خارج شد. تنهایش گذاشت. نفس عمیقی کشید و باز سرفه ای کرد. چشمهایش را بست تا سرش گیج نرود. ای کاش این سرگیجه جوری دست از سرش بر میداشت. چیزی را روی سینه اش گذاشتند. چشمانش را گشود و سرش را چرخاند. آن وجود گرم و کوچک که تند نفس میکشید و به لطافت دست و پا میزد و سر میجمباند را در دست گرفت. به سینه اش فشردش. نفسهای گرمش را حس کرد و بو کشید. پرستار کمکش کرد تا بنشیند. با دستان ناتوانش طفلش را بالا آورد و به صورتش نگاه کرد. خواست ببوستش که پرستار مانعش شد: نو له بسا! نو آئورا! (نبوسش. حالا نه)
باز او را از صورتش جدا کرد. هنوز تلخی دارو گلویش را اذیت میکرد، نباید حالا آن طفل پاک را میبوسید. تنها به آغوش فشردش و همان حال نگهش داشت. خندید: تو چه زشتی کوچولوی من!
********


کیک ایمان هیچ شمعی نداشت. آنرا برید و بین مهمانانش تقسیم کرد. آوا با شگفتی میگفت: منم مادر میشم؟
آلما خندید: معلومه که میشی!
و او را تماشا کرد که با شگفتی پسرکش را که در سبدش بود، نگاه میکرد. گفت: من ببوسمش؟
آلما گفت: معلومه!
آوا او را بغل کرد: کوچیکه. خیلی کوچیکه!
آلما که سعی میکرد مریض به نظر نرسد بشقابهای کیک را به دست مهمانانش میداد. موزیک جنوب اروپا مهمانی آنها را زینت میداد و آرام و نوه های مارتینز خانه را روی سر گرفته بودند، تا جایی که یوماریس بر سرشان فریاد کشید. آلما گفت که بگذار شاد باشند و بشقاب کیک را به سمت سعید دراز کرد. سعید دست از گفتگویش با مهرداد کشید و نگاهی به او انداخت. بشقاب را گرفت و گفت: تبریک میگم.
آلما لبخند تلخی زد.
چرا او هیچ حفظ ظاهر نمیکرد؟ حتی آبروی خودش هم برایش مهم نبود؟

********
آلما پسرش را در اتاقش گذاشت و از پله ها پایین رفت. به سعید که کانالهای تلوزیون را بی هدف عوض میکرد نزدیک شد و گفت: سعید... ممنونم...
سعید بی احساس و شمرده گفت: بابت چی؟
آلما کنارش نشست: بابت اینکه همه این مدت منو تحمل کردی...
سعید در جوابش تنها سکوت کرد.

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آلما پرسید: چیزی نمیخوای بگی؟ من دلم نمیخواست اون دروغو بهت بگم... ولی مجبور بودم... من بچه مو دوست داشتم...
سعید باز سکوت میکرد.
-ببین... من پول و آدمشو داشتم که بخوام بلایی سرش بیارم... ولی میخواستمش... باور کن... مجبور شدم...
-حالا میخوای بهش بگی که پدرش کیه؟
-نمیگم که تو هستی.
سعید به تندی نگاهش کرد: پس چی میخوای بهش بگی؟ فکر اینجاشو کردی؟
آلما سر به زیر انداخت: حقیقتو...
-نمیتونی... ولی اینو بدون... اگه از اول به من حقیقتو میگفتی، حتی قبل از اینکه با هم ازدواج کنیم، من بازم میخواستمت.
آلما سرش را میان دستانش گرفت: سعید! آخه تو چرا انقدر خوبی؟ خواهش میکنم با من اینجوری نباش!
سعید تلوزیون را خاموش کرد: و حالا دیگه به من نیازی نداری... حالا بچه ت یه هویت داره و من خوشحالم که به یه نفر کمک کردم تا بتونه زندگی کنه...
آلما همچنان که سرش را در دست داشت و نمیتوانست به چشمان سعید نگاه کند گفت: اینو نگو سعید. منو ناراحت میکنی.
سعید بلند شد و با تامل به سمت پنجره گام برداشت: تو همه اون مدت منو تحمل کردی، و من از این بابت ناراحتم.
آلما سر بلند کرد: کدوم مدت؟
-همه اون شبایی که با من خوابیدی. نمیخواد به من دروغ بگی. من میدونم که دختر قشنگی مثل تو، بی طمع یه پیرمردی مثل منو تحمل نمیکنه. من امیدوار بودم که هدفت ثروت من باشه. اینجوری مطمئن بودم که تا زنده هستم تحملم میکنی و من از زیباییت لذت میبرم... اما حالا که به هدفت رسیدی، من دیگه مجبورت نمیکنم که تحملم کنی. هر وقت خواستی برو. تو لایق چیزی که برنده شدی هستی...
آلما از جا بلند شد و به سمت او رفت. دستش را گرفت: سعید... تو یه فرشته توی زندگی من بودی. نمیخوام بهت دروغ بگم و بگم دوست دارم باهات بمونم. مجبورم. جایی رو ندارم. خواهش میکتم تو چند وقت منو تحمل کن.
سعید دستش را از دست او بیرون کشید: من گفتم هر وقت دلت خواست برو. نگفتم همین حالا.
و از خانه خارج شد.


********
پشت پمپ بنزین ایستاده بود؛ همانجا که وعده کرده بود. ماشین مقابلش ایستاد و شیشه عقب پایین آمد: با کشتی میای؟
-بله. از جایی دور.
-حتماً راه درازی طی کردی. از اقیانوس هم گذشتی؟
-فقط از یه دریا گذشتم که سواحل زیبایی داشت.
رمز مبادله شد و او سوار شد. مرد فربه ای که کنارش نشسته بود پرسید: مدارکو آوردی؟
-همه ش اینجاست.
-چه طوری اینا رو بدست آوردی؟ "داکوتا" همیشه سعی میکرد که اونا به دست کسی نیفتن. توی شاخه اونا نمیشه رخنه کرد. چه طوری دستت بهشون رسید؟
-اینجوری.
به او شلیک کرد و اسلحه را پشت سر راننده گذاشت.
********


-یوماریس! ایمان مرتب گریه میکنه! نمیدونم چی شده!
-بیا تو!
آلما وارد شد: ببین! انقدر گریه کرده که از خستگی خوابش برده!
-بیا!
و به او اشاره کرد که بنشیند. آلما که نشست پسرش در بغلش تکانی خورد و باز گریه را آغاز کرد. یوماریس کنارش نشست: شیر؟
- آره خورده!
یوماریس او را چک کرد و وقتی که دریافت که او هیچ نقصی ندارد کیف آلما را گشود و شیشه شیر را از آن بیرون کشید. بچه را به دست آلما داد و برای او شیر گرم در بطری اش ریخت، و وقتی آنرا به دهان او نزدیک کرد انگار آبی بر آتش ریخت.
آلما با شگفتی گفت: شیر خورده بود!
یوماریس دستش را گرفت: تو ضعیف! شیر بس نیست!
آلما با ناراحتی سری به اطراف جمباند: من دلم نمیخواد اینجوری بشه...
-چاره نیست...
-اما اگه دیگه شیر منو نخوره؟ این یعنی اینکه دیگه منو نمیخواد، دیگه به من نیازی نداره!
یوماریس با خنده گفت: اینطور نیست! آرام و آوا هم خوردن!
و شیشه را به او نشان داد.
ایمانش با دست انگشت او را گرفت.
آلما خم شد و دست کوچک و لطیف او را بوسید: من و تو همیشه به هم احتیاج داریم!

********



-نگین شوخیت گرفته؟ معلومه که نمیتونه حرف بزنه! همه ش نه ماهشه!
-اول باید یاد بگیره بگه خاله نگین!
آلما با خنده گفت: باشه، قول میدم! فکر کنم دو سه روز دیگه عکسا به دستت برسه. از اداره پست پرسیدم. آوا میگفت که میتونم برات ایمیل کنم ولی من گفتم که تو کامپیوتر نداری!
-چی میگی دختر؟ فکر میکنی من بیکار نشستم که تا آخر عمر اون بیچاره خرج منو بده؟
-منظورت چیه؟
-من دارم کامپیوتر یاد میگیرم... ببین... نزدیک دو سال از اون موضوع گذشته و من میتونم بگم که ظاهر من هم خیلی تغییر کرده. وقتی خودمو تو آینه نگاه میکنم و یاد گذشته می افتم گریه م میگیره! آلما من چی بودم؟ فکر نمیکنم دیگه کسی منو با این ظاهر بشناسه، دیگه احتیاجی به تغییر قیافه ندارم... تا حالا که اتفاقی نیفتاده، شایدم اصلاً فراموشم کردن، یا انقدر براشون مهم نبودم که بخوان بیان دنبالم...
-نگران نیستن که لوشون بدی؟
-لو بدم؟ کی رو؟ من از اونا فقط اسی و فرزاد رو میشناختم. اسی هم هیچوقت یه جا نمیمونه. واسه همین میگم واسشون مهم نیستم...
-امیدوارم همینطور که میگی باشه... یعنی تو دیگه کاملاً آزادی و مثل یه آدم آزاد میتونی زندگی کنی.
-تصمیم گرفتم کار کنم و یه چیزایی یاد بگیرم. راستش من خیلی بی سوادم. به خاطر همین رفتم کلاس کامپیوتر و زبان و آرایشگری ثبت نام کردم. شاید بعداً بتونم یه کاری بکنم...
-نگین تو دختر خیلی با شعوری هستی. واقعاً لیاقت داری... منم که کارم فقط بازی با ایمان شده. سعید هیچ کاری به کارم نداره. حتی فکر کنم دوست دختر داشته باشه. برای من مهم نیست، من نمیخوام مزاحمش باشم... نگین...
-جونم؟
-ایمان که بزرگتر شد برمیگردم. برمیگردم پیش تو.
-شوخیت گرفته؟ آلما اونجا هرچی بخوای داری!
- ولی تو رو ندارم... تویی که تنها محرم اسرار منی...

منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا