شعر نو

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم...
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست............
سهراب سپهری
 

الهه_م

عضو جدید
شبی از شبها
ای تو اینه هر پاکی
ای پاک
با تو باور کردم که جهان خالی از اینه ی پاکی نیست
شبی از شبها تو به من گفتی
شب باش
من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود
شب شب گشتم به امیدی که تو فانوس شب من باشی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای دخترکم لاله و آقای مینا :gol:

با دستهای کوچک خوش :gol:
بشکاف از هم پرده ی پک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
ای لاله ی من
تو می توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
دیگر نیم در بیشه ی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می خوانند امیدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک *****کت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن


مهدی اخوان ثالث
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
-چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی؟
-چقدر هم تنها...
-خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.....
-دچار یعنی..
-...عاشق!
-و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد!
-چه فکر نازک غمناکی!
-و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست!
-خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست!
-نه
وصل ممکن نیست!
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبیست برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست.........
مسافر-سهراب سپهری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
من
از اینجا خواهم رفت!
و فرق هم نمی کند فانوس داشته باشم یا نه...
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد!
رسول یونان-کتاب کنسرت در جهنم
 

hossein1320

عضو جدید
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام . مستم
باز می لرزد دلم . دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های . خراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
وآبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست . لحظه دیدار نزدیک است

م.امید
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه
تنهاترم!
بیا
تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است!
و تنهایی من شبیخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد....
و خاصیت عشق این است!
سهراب سپهری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوابت آشفته مباد
خوش ترین هذیان ها
خزه ی سبز لطیفی
که در برکه ی آرامش تو می روید
خوابت آشفته مباد
آن سوی پنجره ی ساکت و پرخنده ی تو
کاروانهایی
از خون و جنون می گذرد !
کاروان هایی از آتش و برق و باروت
سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد ...
هر چه در جدول تن دیدی و

تنهایی
همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو
شعرهایت را دردفتر خویش
با گل و با پر طاووس بخواباند.......
تا شام ابد
خواب شان خرم باد !
لای لای خوشت ارزانی سالنهایی
که بهاران را نیز
از گل کاغذی آذین دارند ........

از شفیعی کدکنی(امیدوارم تکراری نباشه)
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها ترین

دلم گرفت از این همه سکوت
چرا؟ مرا نمی خوانی
دلم گرفت از این همه تنهایی
چرا؟ نمی ایی

تا من دوباره معنای عشق را بفهمم
وسعت عمیق جاذبه را
...

چرا گریه نکنم؟
وقتی که جمعه به غروب می رسد

چه هفته هایی که بی تو رفتند
و چه هفته هایی که بی تو می ایند
اینجا شمعی رو به خاموشیست
و این خانه پر است از آه
آه!!
که انتظار هم به ستوه آمده


از کدام کوچه خواهی آمد؟
کدام روز؟

دلم گرفت از این همه دیوار
که مرا از تو دور می کند
دلم گرفت از این همه کوچه
که بن بست است

بگذار
سر راهت
تنها ترین منتظر باشم
تا تو هم تنها ترین
خاطره سبز من باشی

فریبا شش بلوکی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آن لحظه

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

مهدی اخوان ثالث
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
....هر سو, مرا کشید پی خویش در به در,
این خوش پسند دیده زیباپرست من.
شد راهنمای این دل مشتاق بی قرار,
بگرفت دست من:
و آن آرزوی گمشده, بی نام و نشان,
در دورگاه دیده من جلوه می نمود.
در وادی خیال, مرامست میدواند,
وز خویش می ربود.
از دور می فریفت, دل تشنه مرا,
چون بحر, موج می زد و لرزان چو آب بود.
وانگه که پیش رفتم, با شور و التهاب
دیدم سراب بود!
بیچاره من, که از پس این جستجو هنوز,
می نالد این دل شیدا که" یار کو؟...
بنما کجاست او؟...."

هوشنگ ابتهاج
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
آری!
ما غنچه ی یک خوابیم!
-غنچه خواب ؟آیا می شکفیم؟
-یک روزی ...بی جنبش.
-اینجا؟
-نه...در دره ی مرگ!
-تاریکی؟تنهایی؟
-نه ...در خلوت زیبایی.....
-به تماشا چه کسی می آید؟چه کسی ما را می بوید؟
-...
-و به بادی پرپر؟
-...
-و فرودی دیگر؟
-...
از سهراب سپهری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهل سالگی

ای سرو سر افراز
اینک جمال را به کمال اینک
در اوج دلبری
نیکوتر از همیشه
از بیست سال پیش
در بیست سالگی
آن دختر یگانه شهدخت دختران
تا این زن یگانه
زیبای بانوان
بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها
تو آن مسافر سفر شور و حالها
من این نشسته در دل رنج و ملالها
باران چه نقشها را
بر شیشه های پنجره ها شست
اما
بر لوح سینه ام
این سینه چو اینه
بی هیچ کینه ام
بنشسته عشق تو
ناشسته کس ز دل
تا این زمان که خم شده چون تک پیکرم
و برف روزگار که بنشسته بر سرم
که منم
در عنفوان جوانی
آغاز روزگار زمینگیری
اما هنوز هم
در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
آری هنوز هم
معیار تازه ای ز وجاهت
در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
چون شعر ناب حافظ
روح ترانه ای

حمید مصدق:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار غریب

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد:gol:

حمید مصدق:gol:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من دلم می سوزد که قنلری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوتر ها را ..... آه کبوترها...
و چه امیدهای عظیمی که به عبث انجامید
حمید مصدق
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
غریب

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

حسین پناهی:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است!
سهراب:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آوازه اندوه

آوازه اندوه

در هوای تاریک – روشن
آن گاه که آرام بخشی شبنم
نادیده و ناشنیده
بر زمین فرو می بارد
زیرا شبنم آرام بخش
چون همه ی آرام بخشان مهربان
کفش هایی نرم به پا دارد.
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته،
که روزگاری چه سان تشنه بودی،
تشنه ی سرشک های آسمانی و چکه های شبنم
سوخته و تشنه و خسته
آن زمان که بر گذرگاههای زرد مرغزار
نگاه شرارت بار خورشید شامگاهی
از خلال درختان تاریک گرد تو می دوید
نگاه های کورکننده ، شعله ور، آزارگر خورشید
آنان ، پوزخند زنان، چنین گفتن: ((تو؟ خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک شاعر!
یک جانور، جانوری مکار، شکارگر، کمین گر
که باید دروغ بگوید
که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:
آزمند شکار
با نقابی رنگارنگ
خود نقاب خویش
خود شکار خویش!

این-خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک دیوانه!یک شاعر!
تنها رنگین گفتاری
که از درون نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ پر می کشد،
سوار بر پل های دروغین واژه ها
بر رنگین کمان ها
در میان آسمان های دروغین
و زمین های دروغین
ولگرد، پرسه زن
تنها یک دیوانه! یک شاعر!

این – خواستگار حقیقت؟
نه ساکت؛ صامت، صاف، سرد
تندیسی می شوی
نه همچون ستون خدا
ایستاده بر آستان پرستشگاه ها
سرشار از بازیگوشی گربه
جهنده از میان هر پنجره
تند! در هر حادثه
بوی کش برای هر جنگل
مشتاقانه، پرشور-و-شوق بی کش.
زیرا که در جنگل ها
در میان جانوران شکاری خوش خط و خال
گناهکارانه تندرست و رنگارنگ و زیبا می دوی
با لبان شهوت بار،
شادمانه سخره گر، شادمانه دوزخی، شادمانه خون آشام
شکارگر، کمین گر، دروغزن!

و یا چون عقابی که از دور
از دور بر مغاک ها چشم دوخته است
بر مغاک های خویش:
وای که عقابان چه سان چرخ زنان فرود می آیند
فرو و فروتر
و به ژرفنای هر چه ژرف تر!
آنگاه،
ناگهان ، یکراست
با پرشی برق آسا
بر برَه ها می چهند
برق آسا ،در گرما گرم گرسنگی
آزمند برای بره ها
بیزار از تمام روان های بره وار
ترسناکانه بیزار از هر آن چه
گوسپند نماست و بره – چشم و تابدار – پشم
خاکستری، با خیرخواهی برگان و گوسپندگان!
این چنین
عقاب وار اند و پلنگ وار
اشتیاق های تو در پس هزار نقاب!
تو دیوانه! تو شاعر!
تویی که انسان را چندان چون خدا دیده ای که چون گوسپند
و خدا را در انسان آن سان از هم می دری
که گوسپند را در انسان
و به هنگام دریدن، خنده زنان!
آری، این است، این، شادکامی تو!
شادکامی پلنگ و عقاب!
شادکامی یک شاعر، یک دیوانه!


در هوای تاریک – روشن
آن گاه که داس ماه
زنگارگون
در میان سرخی ارغوانی
رشکوَرانه فرا می خزد؛
بیزار از روز
و با هر گام نهانی
چمن های باژگونٍ گل سرخ را
می دِرَوَد تا آن که غرقه شوند
تا آن که رنگ باخته در شب غرقه شوند.

من نیز خود روزی این چنین غرقه گشته ام
از جنون حقیت جوئی خویش
از اشتیاق های روزینه ی خویش
خسته از روز، بیمار از روشنایی،
غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه سوی، سایه سوی
سوخته و تشنه
از یک حقیقت
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته
که آن گاه چه تشنه بودی؟
دور بادا من
از تمامی حقیقت
تنها یک دیوانه!
تنها یک شاعر!

فردریک نیچه
 

shanli

مدیر بازنشسته
تنها صداست که میماند

چرا توقف کنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه
را جنازه های باد کرده رقم میزنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر***** میگیرم
و شیر میدهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟



فروغ فرخزاد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو قطره پنهانی

شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گیر و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته
غباری به چنگ باد هوا است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید
دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
تویی
همین تو
که می آوری به یادمرا
فریدون مشیری
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
با ما هراس دوست نمایان چرب دست
وینان, به ننگ رئسپیان مانده پای بست
آگاه تر که مایه پیکار ما ز ماست؟
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تورا
چشم تو
زینت تاریکی نیست......!
پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا!
بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد....!
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه ی آواز
به خود جذب کند!
پارساییست در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است.......!
سهراب:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز در سفرم
خیال می کنم در آبهای جهان قایقیست و من مسافر قایق
هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به سر انگشت های نرم فراقت گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن؟
سهراب:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت و قلم

پنداشت او قلم
در دستهای مرتعشش
باری عصای حضرت موساست
می گفت
اگر رها کنمش اژدها شود
ماران و موری های
این ساحران رانده وامانده را
فرو بلعد
می گفت
وز هیبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
دیگر جهان ما به چه ارزد ؟
بر کرسی قضا و قدر
قاضی
بنشسته با شکوه خدایان تندخو
تمثیل روزگار قیامت
انگشت اتهام گرفته به سوی او
برخیز
از اتهام خود اینک دفاع کن
این آخرین دفاع
پیش از دفاع زندگیت را وداع کن
می گفت
امان دهید
تا آخرین سپیده
تا آخرین طلوع زندگیم را
نظاره گر شوم
پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثری از طناب بود
و چشمهای بسته او غرق آب بود
در پای چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره گرهی نیز وا نشد
موسی نبود او
دردستهای او قلمش اژدها نشد
حمید مصدق:gol::heart:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود !
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است ...
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است !
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است !
زندگی مجذور اینه است....
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است ...
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد ....
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...
قیصر امین پور
 

Similar threads

بالا