شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را که در کف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها کافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شکوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري که به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
که مرا از او جدا مي کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي کرد
ديد اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم کاري است
گاه اين پيوند با اشک است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا کين
و آنچه زينسان ، ليک بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند کو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشکيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي که در رويا
مي بردشان آب ، شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاکهاي هرزگي مستور
يک جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چرکين تار چرکين بود
يادگار خشکساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستاره هاي سربي فانوسكاي خاموش
من وهجوم گريه ازياد تو فراموش
توبال و پر گرفتي به چيدن ستاره
دادي منو به خاك اين غربت دوباره
دقيقه هاي بي تو پرنده هاي خستن
آيينه هاي خالي دروازه هاي بستن
اگه نرفته بودي جاده پر از ترانه
كوچه پر از غزل بود به سوي تو روانه
اگه نرفته بودي گريه منو نميبرد
پرنده پر نمي سوخت آيينه چين نميخورد
اگه نرفته بودي و اگه نرفته بودي......
شبانه هاي بي تو يعني حضور گريه
بامن نبودن تو يعني وفور گريه
از تو به آينه گفتم ازتو به شب رسيدم
نوشتمت روگلبرگ تورو نفس كشيدم
از رفتن تو گفتم ستاره دربه در شد
شبنم به گريه افتاد پروانه شعله ور شد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چقدر بي تو خسته ام ، چقدر بي تو درشتاب

چه شعرها نوشته ام ، من از غم تو در کتاب

بهانه اي به شعر من ، هميشه با تو گفته ام

تو نغمه وترانه اي ، براي تشنگي چو آب

چو دورم ازتو مدتي ، نمي کنم شکايتي

شکايت از فلک کنم ، که ره نموده درسراب

به ميل دل نشد مرا ، هرآنچه دل طلب نمود

هَزَار پرکشيدو رفت، نشسته جاي آن غراب

اگرچه خسته ام ولي ،اميد مانده شايد او

زدردرآيد آنکه هست ، به پاکي طلاي ناب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاين آب آتشين
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها که در پي هم ميشود تهي
درياي آتش است که ريزم به کام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سرکش و جادويي شراب
تا بيکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي
تا کوچه باغ خاطره هاي گريزپا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نميبرد
هان اي عقاب عشق
از اوج قله هاي مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگيز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمي برد
آن بي ستاره که عقابم نميبرد
در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينکه ناله مي کشم از دل که : آب ‌آب
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر کن پياله را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آرزو

كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آنجا گذرت مي افتاد
به سرا پاي تو لب مي سودم
كاش چون ناي شبان مي خواندم
بنواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج
مواج نسيم
ميگذشتم ز در خانه تو
كاش چون پرتو خورشيد بهار
سحر از پنجره مي تابيدم
از پس پرده لرزان حرير
رنگ چشمان ترا ميديدم
كاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابي بودم
كاش در نيمه شبي درد آلود
سستي و مستي خوابي بودم
كاش چون آينه روشن ميشد
دلم از
نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم مي لغزيد
گرمي دست نوازنده تو
كاش چون برگ خزان رقص مرا
نيمه شب ماه تماشا ميكرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا ميكرد
كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا ميديدم
خيره بر جلوه
زيبايي خويش
كاش در بستر تنهايي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
ريشه زهد و تو حسرت من
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
كاش از شاخه سر سبز حيات
گل اندوه مرا ميچيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا ميديدي

فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاک کسي
زير يک سنگ کبود
دردل خاک سياه
مي درخشد دو نگاه
که به ناکامي ازين محنت گاه
کرده افسانه هستي کوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سياه
وندرين راه دراز
مي چکد بر رخ من اشک نياز
مي دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري که نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست کسي
روح آواره کسيت
پاي آن سنگ کبود
که در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه که اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نتوفد جز باد
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
که پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاک
به نهالي که در اين غمکده تنها ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني که به جا مانده در آن پيکر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد
شب هم آغوش سکوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده به اين شهر پر از جوش و خروش
مي روم خوش به سبکبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شعر ناگفته
نه!
کاری به کار عشق ندارم !
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هرچیز و هر کسی را
که دوستر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند
پس
من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم
تا روزگار بو نبرد
کاری به کار عشق ندارم !!

قیصر امین پور
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تو از خویش نخواندم – که مجابت نکنم
خواستم تشنه ی این کهنه شرابت نکنم

گوش کن از من و بر همچو منی گوش مکن
تا که ناخواسته مشتاق عذابت نکنم

دستی از دور به هُرم غزلم داشته باش
که در این کوره ی احساس مذابت نکنم

گاه باران همه ی دغدغه اش باغچه نیست
سیل بی گاهم و ناگاه خرابت نکنم

فصلها حوصله سوزند. – بپرهیز - که تا
فصل پر گریه ی این بسته کتابت نکنم

هر کسی خاطره ای داشت – گرفت از من و رفت
تو بیندیش – که تا بیهده قابت نکنم

محمد علی بهمنی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلی در اندیشه
ترانه ای به پندار
و بوسه ای در رویا
شعری که نوشته نمی شود
و جان را در کوهپایه ها سرگشته می دارد
تا راز شکفتن شقایق
بر کتف صخره خارا را بگشاید
ترانه ای که در آب خوانده می شود
با لبانی نیمی لبخند و نیمی استغاثه
زنی خوابگرد به خلوتت می اید
و در فضایی ایوانت هندسه ای بی قرار می گذارد
که خواب های فردایت را آشفته می کند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غروب مژده بيداري سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خويش بخوان همنشين با جان كن
مرا به روشني آفتاب مهمان كن
پنهسايه من باش
و گيسوان سيه را سپرده دست نسيم
حجاب چهره چون آفتاب تابان كن
شب سياه مرا جلوه اي مرصع بخش
دمي به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
كه در پناه تو آواز رازها جاري ست
و در كنار تو بوي بهار مي آيد
سحر دميد
درون سينه دل من به شور و شوق تپيد
چه خوش دمي ست زماني كه يار مي آيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خداحافظ!
اما
این بوسه
روزی
تو را شاعر خواهد کرد..
چنان که مرا،
بوسه ی سلام..


"مهدی مظاهری"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
از کهکشان سوخته گویا
خون می چکد به باغ سفید ستاره ها
گویا سوار یاغی نکامی
روی زمین
با ترکه باغ خرم نرگس را آشفته می کند
روی زمین بر دشت های خالی
زیر ستاره های غبار آلود
مرد غریب غمگینی
در کوره راه های فراموشی می گردد
گویا صلای مبهمی او را ز آنسوی سدرهای وحشی
می خواند
باغ سفید نرگس رویایش را
شاید سوار وحشی کابوسی
با ترکه ریخته
در آسمان در کهکشان سوخته ای گویا
بر طبل واژگون عزا می کوبند
و شیون مداومی از خاک
در نیمروز تعزیه
به آسمان سوخته تبخیر می شود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عبور آخر


با پاهایی از باران و رداها و دامن‌‏های از آب
از مغیلان زاران , آن همه بران
می توان گذشت آسان
( تاریخ شعر این را
مكتوب كرده )
البته
اگر آن خیسی خاص
موی و دهان و چانه ات را
تراوان شود
این كه می بینی هر خاری
گلبرگ لاله ای به منقار دارد
و هر ستاره از دهان خدایی پنهان می برند
این رمز زخمی می گوید
من از صراط گذشته ام
گذشته ام
هر چند مستقیم
- چنان كه گفته بودند نبودند
نبود اما
من اكنون در دوزخم
و دست راست تو از آنطرف پل
در دست چپ من قفل است
می توانم عبورت دهم ,
اما
حس می كنم كه زبازوی راستم
- در انتهای دنده ها
خبر چینی از فردوس
در كاربازی توطئه‌‏ای است
تا انقلاب دوزخی‌ ما را
خنثی كند
می‌‏توانم آری
می توانستم اگر باران
پیراهنی از اكسیژن می پوشاند
بر تو ...


منوچهر آتشی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه آبی ام، نه شرابی، نه آفتاب و نه ماهی
نه آنکه گاه سرودی، به روی کاغذِ کاهی

تو ای ترانهٔ جاری، در انتظار رهایی
پری گشا که در آیی، ز شام سرد و سیاهی

سواد خواندن دل را، اگر هنوز نداری
مپرس درس وفا را، به امتحان شفاهی

تو خود سرودی و من، تو، تو کهنه گفتی و من، نو
و در توازی رؤیا، تقطع ِ دو نگاهی

سکوت مبهم شب را، به دست خواب شکستم
که دست گرم تو گیرم، بدون هیچ گناهی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با چه کس می توان گفت
که من اینجا هزاران هزارم نشسته به یک تن
که من اینجا هزاران
و ... یکی می گریزد از این من
با نگاهی که ز اعماق تر شد
ریختم آفتاب دلم را
روی اشباح مغشوش پاییز
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رهایی .... :heart::gol:

یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را.
‫تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد.
‫تمرین رهایی است در امتحان جدایی.
‫واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته‌ بودم.
‫نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است
‫و اندکی دل کندن, به اختیار،
‫ تا آزمون رهایی عظیم واپسین،
‫آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را
‫و تمام معانی دلبسته بودن را با تو
‫به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد.:gol::gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط لوح حمورابي
نگاه مي كردند
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را مرور مي كردم
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب
شيارهاي غريزه و سايه هاي مجال
كنار هم بودند
ميان راه سفر از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن جت ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پر پرچه ها روان بودند
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند
و راه دور سفر از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي ميرفت
به غربت تريك جوي آب مي پيوست
به برق ساكت يك فلس
به آشنايي يك لحن
به بيكراني يك رنگ
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد

و زير سايه آن بانيان سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد
وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در این بستر بیخوابی راز
نقش رویایی رخسار تورا جویم باز
با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تورا میخواهم
زیر لب باز تو را میخوانم
دایم اهسته
به نام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پشت خرمن هاي گندم لاي بازوهاي بيد
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گيسوي گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود اي چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشيد و خرمن ها رسيد
از تو بود از گرمي آغوش تو
هر گلي خنديد و هر برگي دميد
اين همه شهد و شکر از سينه پر شور تست
در دل ذرات هستي نور تست
مستي ما از طلايي خوشه انگور تست
راستي را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدايا زود بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش دل می خری ؟ گفتا که چند
گفتمش دل مال تو، تنها بخند
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
رد پایش روی دل جا مانده بود.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستين سرد نمناکش
باغ بي برگي
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولاي عرياني ست
ور جز اينش جامه اي بايد
بافته بس شعله ي زر تا پودش باد
گو بريد ، يا نرويد ، هر چه در هر کجاکه خواهد
يا نمي خواهد
باغبانو رهگذاري نيست
باغ نوميدان
چشم در راه بهاري نيست
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد
ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد
باغ بي برگي که مي گويد که زيبا نيست ؟
داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينک خفته در تابوت
پست خاک مي گويد
باغ بي برگي
خنده اش خوني ست اشک آميز
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاييز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به ناگهان می اید
عشق را می گویم
بسان بهمنی
غلتان
و صاعقه ای
رخشان
می اید
با هزاران لهجه
تا هم آواز قناری شود
و در اینه ای به وسعت ملکوت
سیمای ازلی خود را بنگرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بيرون پريد
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود
بيراهه فضا راپيمود
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست
تپشهايش با مرداب آميخت
مرداب كم كم زيبا شد
گياهي در آن روييد
گياهي تاريك و زيبا
مرغ افسانه سينه خود را شكافت
تهي درونش شبيه گياهي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش كدر شده بود
چرا آمد ؟
از روي زمين پر كشيد
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سينه او را شكافت
و به درون رفت
او از شكاف سينه اش نگريست
درونش تاريك و زيبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود
وزشي بر تار و پودش گذشت
گياهي در خلوت درونش روييد
از شكاف سينه اش سر بيرون كشيد
و برگهايش را در ته آسمان گم كرد
زندگي اش در رگهاي گياه بالا مي رفت
اوجي صدايش مي زد
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند
بالهايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد
گنبدي زير نگاهش جان گرفت
چرخي زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشني بيرنگي پر بود
برابر محراب
وهمي نوسان يافت
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه رويا هايش در محرابي خاموش شده بود
خودش رادر مرز يك رويا ديد
به خاك افتاد
لحظه اي در فراموشي ريخت
سر بر داشت
محراب زيبا شده بود
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا
ناشناسي خود را آشفته ديد
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد
زن در جاده اي مي رفت
پيامي در سر راهش بود
مرغي بر فراز سرش فرود آمد
زن ميان دو رويا عريان شد
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاري دررگهايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگريست
همه خوابهايش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد
گفتي سايه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد
مردتنها بود
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود
وزشي ناپيدا مي گذشت
تصوير كم كم زيبا مي شد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالي ديد
و خودش را در جاي ديگر يافت
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد
مرد در بستر خود خوابيده بود
وجودش به مردابي شباهت داشت
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد
رگهاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شكاف سينه اش به درون نگريست
تهي درونش شبيه درختي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
بالهايش را گشود
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد
تاقي به آستانه خود مي رسيد
مرغي بيراهه فضا را مي پيمود
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه دوست كجاست؟
درفلق بود كه پرسيد سوار آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت كوچه باغيست كه از خواب خدا سبزتر است و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبيست
ميروي تاته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي
دو قدم مانده به گل پاي فواره جاويداساطير زمين مي ماني و تورا ترسي شفاف فرا ميگيرد
درصميميت سيال فضا خش خشي مي شنوي كودكي مي بيني رفته ازكاج بلندي بالا جوجه بردارد از لانه نور و ازو مي پرسي

خانه دوست كجاست

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در جوي زمان در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم ؟ پرپر شده ام چشم نويدم به نگاهي تر شده ام
اين سو نه آن سو يم
و در آن سوي نگاه چيزي را مي بينم چيزي را مي جويم
سنگي مي شكنم رازي با نقش تو مي گويم
برگ افتاد نوشم باد : من زنده به اندوهم ابري رفت من كوهم : مي پايم من بادم : مي پويم
در دشت دگر افسوسي چو برويد مي آيم مي بويم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت
و مرا غصه این هرگز کشت:gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پکوبان بسان دختر کولی
و کنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خک افتند
بهل کاین آسمان پک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ميان اين سنگ و آفتاب پژمردگي افسانه شد
درخت نقشي در ابديت ريخت
انگشتانم برنده ترين خار را مي نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند مي زند
اين تو بودي که هر ورزشي هديه اي ناشناس به دامنت مي ريخت؟
و اينک هرهديه ابديتي است
اين تو بودي که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترين چشمه کشيدي ؟
و اينک چشمه نزديک نقش عطش درخود مي شکند
گفتي نهال از طوفان مي هراسد
و اينک بباليد نورستهترين نهالان
که تهاجم بر باد رفت
سياه ترين ماران مي رقصند
و برهنه شويد زيباترين پيکرها
که گزيدن نوازش شد
 

Similar threads

بالا