شتری که در خونه هر کسی می خوابه [سربازی]

آوای علم

مدیر تالار مشاوره
مدیر تالار
ارههههههههههههههه منم میخام :biggrin: اما خودمونیم خیلیی سخته طفلیااااااااااا :crying2::crying2:

دهه اسپم نكنيد :دي

به چپ چپ به راست راست عقب گرد از جلو نظام

نه من افتخاري حاضرم برم :دي دوران عالي هست قدرشو نميدونن ديگه........خود دانيد از ما گفتن بود

واقعا فكر مي كنيد اونجا چه مي كنن ........غدا مي پزن .....بافتني مي كنن ....فوقش يك شب بيدار بمونن بشن نگهبان.......همشون هم كه از دم سرباز فراري ميشن:D
 

ساناززز

عضو جدید
کاربر ممتاز
دهه اسپم نكنيد :دي

به چپ چپ به راست راست عقب گرد از جلو نظام

نه من افتخاري حاضرم برم :دي دوران عالي هست قدرشو نميدونن ديگه........خود دانيد از ما گفتن بود

واقعا فكر مي كنيد اونجا چه مي كنن ........غدا مي پزن .....بافتني مي كنن ....فوقش يك شب بيدار بمونن بشن نگهبان.......همشون هم كه از دم سرباز فراري ميشن:D


:thumbsup2::thumbsup2::w25:
 

scienceaddict

عضو جدید
سلام به همگی دوستان چه اونایی که در شرف خدمت مقدس سربازی هستن چه اونایی که آخرای خدمت هستن و چه اونایی که دارن با کارتشون کلاس میان:D5 ماه دیگه نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یااااااااااااا ابالفضل
با این مت بی ناموس صدام در نمیاد تو اینجا نبود می کشی، هنوز دو رقمی نشدی موتور
50 روز دیگه نبوووووووووود ;)
 

puyan khan

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من هم در شرف اعزام به خدمت مقدس سربازی هستم
مردم ایران آسوده بخوابید که من از مرزهای کشورم دفاع محافظت میکنم .........پویان خان
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز

:D
 

Arminiya

عضو جدید
گزیده ای از رمان عاشقانه ی ♦ " سربازی و باران "♦

گزیده ای از رمان عاشقانه ی ♦ " سربازی و باران "♦

اصلا نمیخواستم بیام، بزور منو راهی کردن 3 بعد از ظهر با حال خراب از مرز حرکت کرده بودم و الان ساعت 10 شبه
باید به اتوبوس ساعت یازده همون شب میرسیدم که به طرف تهران حرکت می کرد .
خودمو به ترمینال رسوندم بلیط رزرو شده رو گرفتم
صندلی من وسط اتوبوس بود
نشستم
اتوبوس ساعت 11 از غرب کشور به طرف تهران راه افتاد.
یه پیرمرد 60 یا 65 ساله با سر وضع مرتب و تقریبا لاغر چند مرتبه به من نگاه کرد فکر کنم لباس تنم ( لباس مرزبانی ) توجهشو جلب می کرد

پیرمرد : سلام جناب
- : علیک سلام
پیرمرد : منم مرز بودم هنگ مرزی 10 سال از آخرای خدمتم و بعد باز نشست شدم.جاتون خوبه ؟
- : شکر خدا
پیرمرد : خودم مرز بودم می دونم چطوره ، از مرز چه خبر ؟ امنه ؟
- : آره امنه ، ما اونجاییم که که امنیت رو تامین کنیم
پیرمرد : خدا حفظتون کنه
- : همچنین شما و خونوادتونو
پیرمرد : از این نا عدالتی ناراضی نیستی؟
- : دنیا که پره از ناعدالتی ها ، منظور شما کدومشه ؟
پیرمرد : اینکه شما مرز خدمت میکنی با اون شرایط بد یه عده هم توی شهر در بهترین جا ! که انگار نه انگار سرباز هستن
- : یه اتفاق توی زندگیم افتاد اگه قبل از اون بود ، دوست داشتم سربازیمو یه جای خوب و راحت توی شهر خودم بگذرونم ولی حالا دیگه برام مهم نیست کجا باشم چی و چطور بگذره
خدا رو شکر اینقدر توی زندگیم سختی دیدم که با هر شرایطی بتونم کنار بیام و گله نکنم
پیرمرد : امیدوارم اون اتفاقی که میگی خیربوده باشه
- : هـــه ، خیر ! نزدیک یک ساله که خیر از من رو گردونه چیزی که اصلا دور من پیدا نمیشه
پیرمرد : توکلت به خدا باشه تازه اول راهی جوون
- : توکلم همیشه بخداست ولی راهی پیش رو نیست که اول یا آخری در کار باشه
با تموم شدن حرفم یه آهی کشید . کارت بازنشستگیو از توی کیف جیبی ش در آورد و به من داد
راست می گفت با درجه ی ستوان یکمی بازنشسته ی نظام شده بود .
کارتشو بهش پس دادم و براش از خدا آرزوی تن درستی کردم . حرفی نزد و منم حرفی واسه گفتن نداشتمهنزفری گوشی همراهمو از جیبم در آوردم و یکی از آهنگای یادگاری که از معشوقم برام مونده بود و به یادش گوش میدادم پلی کردم و روی تکرار گذاشتم

میشه نگام کنی
راحت شه زندگیم
چشم بر ندار ازم
می پاشه زندگیم

چشمامو بستم از شدت خستگی خوابم برد




حدود یک ساعت خواب بودم

هر کس به جز تو رو
انکار می کنم
من عاشق توام
اقرار می کنم


دوباره چشمامو بستم
به این قسمت از ترانه که رسید تن صدا بالا رفت دوباره از خواب بیدار شدم

اقرار می کنم..
به یاد تو هنوز
هم سخته خواب شب
هم خنده های روز



چشمامو بستم و باز خوابیدم
با یه تکون از خواب پریدم ، ترانه یه ریز داشت میخوند و خدا میدونه چند مرتبه تکرار شده بود . به صندلیهای اطرافم نگاه کردم پیرمرد سر جاش نبود
انگاری پیاده شده بود

از تو حواسمو
هی پرت می کنم
با قلب ِ بی کسم
هی شرط می کنم ..



ساعت مچیمو نگاه کردم حدود 4 صبح بود

یه پیامک واسه معشوقم نوشتم



هر کس به جز تو رو
انکار می کنم
من عاشق توام
اقرار می کنم
واسه ی مسابقات جودوی ناجا رهسپار تهرانم
برام دعا کن . .

.
چشمامو بستم بهش فکر کردم اشک آروم از صورتم غلط خورد و پایین افتاد.
یه نفر زد روی شونه ام چشمامو باز کردم

همون پیرمرد بود
پیرمرد : پیش راننده نشسته بودم داشتیم صحبت می کردیم و چای میخوردیم که تو جلو چشمم اومدی
اومدم بگم که من اصلا چایی خور نیستم و نمی خورم ، دیدم درست نیست لطف کرده و زحمت افتاده
- : خیلی ممنون پدر چرا زحمت کشیدین دست شما درد نکنه
پیرمرد : نوش جون جوون بیا این هم قند
- : دستتون درد نکنه تلخ می خورم
پیرمرد : چیزی لازم نداری ؟ کم و کسری نداری ؟ هرچی میخوای به من بگو
- : زنده باشین شرمنده ام نکنین
پیرمرد : دشمنت شرمنده بشه ، من میرم جلو پیش راننده بشینم
- : بفرمایین
یه لیوان یک بار مصرف کاغذی که تا نصفه یه چای گرم و خوشبو و کم رنگ توش بود ، انگاری میدونست کم میخورم و کم رنگ
دستش درد نکنه و خدا خیرش بده
جعبه ی تغذیه ای رو که قبل از حرکت داده بودنو باز کردم
چایی رو با یه ویفر شکلاتی خوردم ، اینقدر چسبید که یه لحظه همه ی غمامو فراموش کردم
به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم و بازم به ترانه گوش دادم


برگشتنای دیر
دل بستن های زود
باور نمی کنی..
دست خودم نبود
دست خودم نبود..
دست خودم نبود

میشه نگام کنی

راحت شه زندگیم
چشم بر ندار ازم
می پاشه زندگیم
هر کس به جز تو رو انکار می کنم
من عاشق توام اقرار می کنم
اقرار می کنم.. به یاد تو هنوز
هم سخته خواب شب هم خنده های روز
از تو حواسمو هی پرت می کنم
با قلب ِ بی کسم هی شرط می کنم..
میشه نگام کنی . . .


خوابم برد
حدودا ساعت 7:30 صبح بود که بیدار شدم . پیرمرد سرجاش نشسته بود . لیوان خالی چای هنوز توی دستم
پیرمرد : حسابی خوابیدی ها
- : هنوز خسته ام
پیرمرد : تهران پیاده میشی
- : نرسیده به کرج پل حسارک پیاده میشم
پیرمرد : خونه تون اونجاس ؟
- : نه ، واسه مسابقات جودوی ناجا اومدم که باید خودمو به مرکز آموزش شهید چمران معرفی کنم
پیرمرد : آهان موفق باشی پهلوون ، تشریف بیارد در خدمتتون باشیم
- : ممنونم بایت همه چیز ازتون ممنونم از خدا براتون سلامتی و تن درستی و عاقبت بخیری در دنیا وآخرت خواستارم
پیرمرد : منم همینطور ، مرزبان کشور
به اتیکت لباسم اشاره کرد و :
پیرمرد : ستوان سوم ، آرمین آریا
به پل حسارک نزدیک شدیم پیرمرد به راننده گفت حسارک پیاده داریم، از پیرمرد خداحافظی کردم و یه احترام نظامی واسه ش گذاشتم و پیاده شدم
کوله مو دست گرفتم یه ماشین دربست واسه مرکز آموزش شهید چمران


پیاده شدم از درب کوچیک وارد انتظامات (دژبانی) شدم
چهارتا دژبان داخل بودن چشمون که به من و لباسای مرزبانیم افتاد انگاری که تا حالا همچین چیزی ندیده بودن ، براشون غریب بود .به طرف نفر ارشدشون رفتم
- : سلام
دژبان : سلام
- : من یکی از جودو کارایی هستم که قراره در مسابقات شرکت کنه و اینجا اسکان داده شدن میخوام برم داخل
دژبان : من باید لیست اسامی جودو کارها رو نگاه کنم ، یه کارت شناسایی به من بدید
از جیب بغل کوله ام کارت ملی رو در آوردم و بهش داد . بعد از کلی این ور اون ور کردن ، کشو های میزا رو گشتن ، یه پوشه پیدا کرد و دنبال اسم من گشتن و بعد
دژبان : آقا اسمتون نیست
- : باید باشه
دژبان : نیست
- : بدید من ببینم
دژبان : بفرما
- : نه واقعا نیست ، الان چیکار باید بکنم ؟
دژبان : اگه کسی هست که شما رو تایید کنه و بشناسه ؟ بگید هماهنگ کنه
با سرهنگ احمدی نیا مسئول تربیت بدنی مرزبانی تماس گرفتم
- : سلام صبح بخیر ، ببخشید بد موقع مزاحم شدم
سرهنگ احمدی نیا : سلام آقای آریا صبح شما هم بخیر ، بفرمایید در خدمتم
- : من پادگان شهید چمرانم ولی اسمم توی لیست نیست و نمی تونم برم داخل ، لطف کنید هماهنگ بشه که من برم داخل
سرهنگ احمدی نیا : آرمین آریا ! میدونی من چند روز پیش به تو گفتم و نامه تو رو فرستادم یگان خدمتیت که بری شهید چمران ؟!
- : بله 6 روز پیش
سرهنگ احمدی نیا : پس چرا الان اومدی ؟ هر طور شده برو داخل ، اصلا بعنوان مراجعه کننده برو وگرنه غیبت میخوری ، اصلا واسه مسابقه ی انتخابی چیکار میخوای بکنی؟ خیلی دیر اومدی
- : دیروز به من اجازه دادن که از مرز بیام اینقدر عجله ای شد و یهویی که من نتونستم لباس سخصی با خودم بیارم ، الان لباس نظامی تنمه
سرهنگ احمدی نیا : من نمیدونم تو چیکار میخوای بکنی؟ تمرین هم نداشتی فردا هم مسابقه ست من هماهنگ میکنم برو داخل هر طور شده
- : ممنونم
سرهنگ احمدی نیا : منو در جریان کار قرار بده
- : چشم
سرهنگ احمدی نیا : خداحافظ
- : ببخشید مزاحم شدم
سرهنگ احمدی نیا : خواهش میکنم
- : خدانگهدار
سرهنگ احمدی نیا : خداحافظ
شماره ی یکی از هم تیمی هامو که از قبل میشناختم گرفتم
- : الو محسن
محسن : سلام کجایی پ؟
- : دم دژبانی ام اسمم توی لیست نیست نشد بیام داخل
محسن : اشکال نداره الان میام صبر کن اومدم
- :باشه ممنون
یه نیم ساعت طول کشید تا هماهنگیا انجام شد و محسن اومد پیشم.به هر زحمتی شد رفتیم داخل از دم در تا آسایشگاهی که به بچه های هم تیمیم داده بودن 10 یا 15 دقیقه ای راه بود
وقتی رسیدیم من هیچکدومشونو نمیشناختم محسن منو معرفی کرد و بچه ها رو هم به من.
صبحونه دو لقمه خوردم و رفتم روی یه تخت دراز کشیدم و استراحت کردم . محسن تختش کنار من بود ، کنارم نشست
محسن : الان ساعت 9 صبحه ساعت 10 تمرین داریم احتمالا آخرین تمرینمون باشه . اوضاع جسمانیت چطوره ؟ تمرین داشتی؟
- : جسمانی بد نیست ولی روح و روانم داغونه ، تمرین ؟ نه با چی تمرین کنم ؟ کجا ؟ توی اون بیابون آب نیست که بخوریم تو میگی تمرین !
محسن : راستی چرا با لباس نظام اومدی ؟ لباس شخصی می پوشیدی
- : من مستقیم از مرز اومدم
محسن : خب یگان خدمتیت ، لباس شخصی نداری مگه ؟
- : نه ، اگر هم مرخصی بخوام برم با همین لباس تا خونه میرم
محسن : قشنگه ها لباست ، پوتینتون مشکی نیست هم رنگ لباستونه لباس پلنگی و شلوار 6 جیب . . .
- : لباس مرزبانیه دیگه ، پلنگی نیست که ، بیشتر شبیه لوبیا چیتیه ، خود سازمان بهش میگه مرزبانی کویری ، من نیروی ویژه ام به همین خاطر شلوارم 6 جیبه و پوتینم کویریه ، سربازای دیگه شلوارشون جیب بغل نداره و پوتینشون سیاهه
محسن : کارت چیه اونجا ؟
- : مرزبانی
محسن : میدونم خب ، منظورم اینه دقیقا چیکار میکنی؟
- : بعدا واسه ات میگم
محسن : باشه بگیر استراحت کن
- : راستی تمرینا چطوره ؟
محسن : داغون ، بهتر که نبودی پدرمونو درآوردن ، وضع غذاشونم افتضاح اینم اوضاع خوابگاه و آسایشگاه !

خوابیدم نزدیک ساعت 10 صبح بود که بیدار شدم . با بقیه ی بچه ها به طرف سالن تربیت بدنی راه افتادیم . مربی گله مند بود که چرا دیر اومدم و از این حرفا
ماجرا رو براش تعریف کردم
بعد از تمرین دوش گرفتم و برگشتم آسایشگاه. نهار خوردیم و بعد در اختیار خودمون بودیم
اکثر بچه ها از پادگان بیرون رفتن و قرار شد ساعت 8 شب برگردن
من و محسن یه نفر دیگه که بچه ها سید صداش می کردن داخل آسایشگاه مونده بودیم
بعد از نهار واقعا حوصله ام سر رفته بود
آخه چقدر میشه خوابید ؟ چقدر آهنگ گوش بدی ؟ چقدر به در و دیوار زل بزنی؟
ای کاش یه کتاب داشتم و می خوندم نزدیک ساعتای 4 شد که توی پادگان تنهایی قدم زدم
نیم ساعت بعد به آسایشگاه برگشتم
سید یه آدم شلوغ و پر سر و صدا بود ،به هر وسیله و هر چیزی یه سروصدایی ایجاد میکرد
وارد آسایشگاه نشده بودم که صدای آوازش به گوشم رسید
میدونستم این آقا مخل آسایش من میشه
رفتم روی تختم و دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم
توی خواب و بیدار بودم

عالم رویا
مثل همیشه خوابشو دیدم خواب معشوقمو

همه جا ساکت
یه جایی مثل بیابون
پشتش به من بود
صداش زدم ولی اصلا به من اهمیت نداد
هر چقدر که جلو میرفتم ازم دور تر میشد
گریه می کردم و اسمشو فریاد میزدم و به طرفش می دویدم
اینقدر دویدم که دیگه نفسم توی خواب بالا نمی اومد
با یه حالت بد از خواب بیدار شدم


محسن : آرمین . . . آرمین
- : چیه ؟
محسن : چته پسر ؟
- : کجاست ؟ کجا رفت ؟
محسن : خواب دیدی ؟ چه عرقی کردی ! من دیدم تند تند نفس میزنی و یه اسمی رو صدا می کنی خواستم بیدارت کنم که خودت بیدار شدی پاشو یه آب به دست و صورتت بزن
- : کار با آب به صورت زدن درست نمیشه
محسن : چته تو ؟ خیلی عوض شدی ، مرز خیلی روت تاثیر گذاشته
- : هــــــــــــه. تو فکر کن بخاطر مرزه
محسن : پس چته ؟
- : هـــــی بابا
محسن : خیره ایشالا
- : آره دقیقا ، چیزی که از من گریزونه . به یکی از بچه هایی که بیرون رفتن بگو یه آمپول neurobion و ویتامین C با دو تا پد الکل واسه ام بگیره
محسن : باشه ولی اینجا تزریقاتی نداره
- : مهم نیست
گوشی محسن زنگ خورد و رفت جواب بده نامزدش بود
من چشمامو بستم و بازم سعی کردم بخوابم . با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم ساعت 20:15 بود

محسن : بیا پهلوون اینم سفارشای جنابعالی
- : مرسی
محسن : میخواستی چیکار اینارو
- : بخورم
محسن : شوخی میکنی؟
- : مرد حسابی واسه تزریقه دیگه
محسن : کی میخواد برات تزریق کنه ؟
- : خودم
محسن : چطور ؟
- : بشین و نظاره کن

سرنگا رو از جلدشون در آوردم آمپولا رو شکستم و کشیدمشون داخل سرنگ. ویتامین C رو وریدی تزریق کردم سر پا واسادم و neurobion رو عضلانی تزریق کردم

محسن : درد نداشت ؟
- : تعریف من از درد چیز دیگه ایه
محسن : اینا چی بودن که زدی؟
- : ویتامن C : توی فصل سرما بدنم لازم داره ، neurobion ترکیب ویتامین های B12 B6 B1 در بازسازی و ترمیم سیستم عصبی بدن تاثیر مثبت دارن عکس العمل عصب های بدنو بالا میبره آدمو سرحال میاره ، در هوشیاریت تاثیر مثبت میذاره
محسن : کاشکی منم میگفتم که واسه ام بیارن
- : فردا بخر سالن مسابقات واسه ات تزریق می کنم
محسن : مرسی ، بیا بریم توی جمع بچه ها
- : نه حوصله و دل دماغ ندارم
محسن : بیا دیگه
به اصرار محسن رفتیم توی جمع کنار بقیه نشستیم

هرکی از سختی یگان خدمتیش میگفت و گله میکرد :
ما مرخصیمون کمه
به ما گیر میدن
چیه این سربازی ؟
غذاشون خوب نیست
خواب نداریم
جالب بود هر کسی مدعی بود یگان خدمتیش از همه سخت تره که محسن گفت :
محسن : آقایون شما که توی شهرید یه عده تون راهنمایی رانندگی یه عده نیروی انتظامی و یه عده هم یگان ویژه ! بنده خدا آرمین چی بگه که مرزه ؟
سید : آقا آرمین خدایی وقتی وارد شدی و هیبت ابهتتو دیدیم کف کردیم
- : خواهش میکنم نه اینطورا هم نیست
سید : بخدا راست میگم واسه ما تازگی داشت ، خدایی مرز آدمای محکمی میخواد
محسن : آرمین قرار شد بگی مرز چیکارا میکنی ؟ برامون تعریف کن
- : اول اینکه اگه کسی فکر میکنه یگان خدمتیش سخته من حاضرم باهاش جامو عوض کنم و به این خاطر این حرفو پیش کشیدم که فک نکیند میخوام بلوف بیام
غربی ترین نقطه ی مرزی هم مرز با عراق احاطه شده با 150 هزار هکتار مین فرسوده که گاها خود بخود منفجر میشن و اگه از کنارشون رد بشی انفجار و بوم
شبا وقتی برای گشت مرزی میری 6دانگ حواستو باید جمع کنی که از خط امن خارج نشی وگرنه انفجار مین و بوم
تابستوناش 55 تا 60 درجه هوا گرم میشه و جالب اینجاست که اکثر مواقع مشکل قطعی آب داریم در اکثر مواقع خبری از وسایل سرمایشی نیست
دیدن عقرب و رتیل و مار یه چیز عادیه اگه بهت بزنه و بلد نباشی چیکار کنی تا به بهداری برسی تلف شدی
تلویزیون نداریم
ما هستیم و یه رادیو که اگر رطوبت هوا بالا بره دیگه امواج رادیویی بهمون نمیرسه و هیچ فرکانس داخلی رو نمیگیره
تلفن همراه ممنوعه ! اگه از کسی بگیرن 15 تا 30 روز اضافه خدمت به اضافه ی بازداشت
اگه شما آشپز دارین غذا رو میذارن جلو دستتون ! اونجا خبری از آشپز نیست و دوره ای نوبتی غذا می پزیم وگرنه گشنه می مونیم
نمیدونم تا حالا برجک مرزبانی دیدین یا نه حدودا بین 9 تا 12 متر ارتفاع داره گرد که از جنس سنگ و بتن و آرمه ساخته میشه کنار مرز برای دیدبانی و حراست از مرزه نه آبی هست اونجا نه برق و نه چراغی ، شبا هیچی نمیبینی اگه دوربین دید در شب نباشه عملا کوری برجک آخر دنیاست سربازایی رو که میخوان تنبیه کنن میفرستن برجک گرچه به نظر من جای بدی هم نیست
گشت مرزی که میری فقط صدای پاتو میشنوی و زمانی که وایسادی تنها چیزی که باعث میشه فکر کنی کر نیستی صدای نفس کشیدنته
تا حالا شده با دو تا چهار لیتر جمعا هشت لیتر حموم کنید ؟
محسن : بنده ی خدا تو فقط یه چهار لیتر میخوای که بدنتو خیس کنی از بس گنده ای
- : بخدا جدی میگم و هنوزم هم اگر کسی میخواد جاشو عوض کنه من حرفی ندارم
سید : آقا ما تسلیم ، بس نیست خدا رو شکر توی شهر هستیم !

من از بچه ها عذر خواهی کردم و ازشون جدا شدم شام نخوردم و مستقیم رفتم روی تختم که بخوابم فردا ساعت 4 باید بیدار بشیم و به طرف میدان سپاه تهران حرکت کنیم
بعد از اینکه شام خوردن کم کم خوابیدن بجز سید که بیدار بود

لامپا رو خاموش کردن ، من خوابم نمیبرد هنزفری رو گوشم گذاشتم و پلی کردم


رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شبو روز
من هنوزم عاشقتم
به دل میگم بساز بسوز

بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی دارم امشب
به یاد تو زیر باروون


خوابم برد بازم خوابشو دیدم
سرم روی زانوش بود و به موهام دست می کشید و نوازشم میکرد
چه خواب خوبی بود
چه حس قشنگی
ازم دلگیر بود ولی به روی خودش نمیاورد و با چشمای زیباش به من زل زده بود با موهام بازی میکرد
صورتمو برگردوندم پاشو بوسیدم
مقابلش نشستم
دستاشو توی دستم گرفتم
دستشو بوسیدم
هر دوی ما داشتیم توی خواب گریه میکردیم
به چشمای درشتش زل زدم و گفتم :
دیگه هیچ وقت تنهام نذار
چقدر حس خوبی خوب ، خدا یا چه آرامشی ، دوباره مثل قبل شدم دنیا برام قشنگه ، زنده بودنو دوباره درک کردم

یه صدای گوش خراش از دور می اومد
دستاشو از دستم کشید و روی گوشاش گذاشت و چشماشو بست
این صدا هر دوی ما رو اذیت میکرد
انگار این صدا اونو بیشتر اذیت میکرد
میخواست بره تا از این صدا خلاص بشه
بهش گفتم نرو تا صدا رو دور کنم
رفت و همه جا تاریک شد
حالم بد شد
همه جارو گشتم که صدا رو پیدا کنم و انتقاممو ازش بگیرم هر چقدر که بطرف صدا میدویدم بی فایده بود انگار درجا میزدم

از خواب پریدم
هنوز صدا بود ، قلبم به شدت تند میزد
از این صدا متنفر بودم میخواستم دنبالش بگردم پیداش کنم و نابودش کنم
ولی همه جا تاریک بود ، عرق کرده بودم چشمام اشکالود و تن خیسم میلرزید
از رختخواب بیرون اومدم با پای برهنه کف آسایشگاه کثیف
با یه حالت خشم خیلی بدی دنبال صدا رفتم
پیداش کردم
یه نفر تخت جا بجا میکرد
یقشو گرفتم کوبیدمش توی تخت
بلندش کردم و کوبیدمش زمین
نشستم روی سینه ش یه مشت زدم توی صورتش و داد میزد دادش رفت هوا همه بیدار شدن با دستام گلوشو فشار دادم میخوام خفه ش کنم مثل یه گوسفند که سرشو میبرن از خودش صدا میداد چراغا روشن شد
دیدم که سیده زیر دستم و صورتش تقریبا کبود شده داره تقلا میکنه از زیر دستم در بیاد
یه خودم اومدم
دستمو ول کردم و یه نفس خیلی عمیق کشید
بچه ها رسیدن
چند نفری بلندم کردن و سیدو از زیر دست و پا بیرون کشیدن
وای خدایا چیکار کردم داشتم میکشتمش ، بخاطر خوابی بود که دیده بودم ، چرا منو از خواب بیدار کرد چرا رویامو خراب کرد چرا معشوقمو توی خواب آزار داد و چرا و چرا و چرا . . .

رفتم سمت تختم و نشستم
همه یه جوری نگام می کردن محسن اومد پیشم
محسن : بخدا این مدت که اینجا بودیم همه ی بچه ها رو آسی شاکی کرده ، نمیگم کارت خوبی کردی ولی حقش بود اما خیلی زیاده روی کردی
- : خواب دیدم
محسن : بازم ؟
- : از خواب پریدم
محسن : کمکی از دست من بر میاد ؟
- : نه
محسن : ببین آرمین کاردانی و کارشناسی هم دانشگاهی بودیم با هم سر یه سفره نشستیم کنار هم بودیم کمک خواستم بهت گفتم و تو کمک کردی و یا بلعکس تا حالا اینطور ندیدمت جون من اگه میدونی مشکلتو میتونم حل کنم یا کمکت کنم بهم بگو
- : فقط برام دعا کن
روی تخت دراز کشیدم . از خودم بدم اومد ، یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم . شاید هر کس دیگه ای شرایط روحی منو داشت و این خوابو میدید یه همچین عکس العملی از خودش نشون میداد.به سختی خوابیدم یه بار دیگه خوابشو دیدم ولی اینبار چیزی یادم نبود .
ساعت 4 صبح بیدار شدم همه ی چراغای آسایشگاهو روشن کردم و محسنو بیدار کردم که بقیه رو بیدار کنه
سرویس بیرون پادگان منتظر ما بود
داخل سرویس خوابیدم ، باد سرد می اومد ، کلاه بافتنی سرم کردم ، باد سرد صورتمو اذیت میکرد بادی که مستقیم از دریچه ی سقف داخل می اومد و به صورتم میخورد
کلاه نظامی رو سرم گذاشتم و نقاب بلندشو پایین کشیدم که نذاره باد سرد به صورتم بخوره
محسن اومد روی سرم

محسن : آرمین خوابی؟
- : نه
محسن : یکی از بچه ها یه آمپول داره واسه اش میزنی؟
- : نه
محسن : چرا ؟
- : بره تزریقاتی
محسن : شاید نتونه بره خب
- : بذا برسیم بعد
محسن : اینجا نمیشه ؟
- : نه
محسن : سالن مسابقات زشته آخه میگن طرف دوپینگ کرده
- : اینجا نمیشه سلامتیش مهمه یا حرف مردم ؟ اگه توی تکون سوزن سرنگ توی تنش بشکنه ؟ اون وقت چی؟ تا حالا کی توی اتوبوس آمپول زده ؟
محسن : آخه آمپولو شکسته و با سرنگ کشیده ، خراب نمیشه ؟
- : آمپولش چیه ؟
محسن : ویتامین E
- : هوا داخلش نباشه هیچیش نمیشه ، هوای داخل سرنگو خارج کن
محسن : باشه مرسی
ساعت 7:30 بود به میدان سپاه تهران رسیدیم با اتوبوس وارد سازمان نظام وظیفه شدیم و دم سالن مسابقات ما رو پیاده کردن
من میل نداشتم ولی بچه ها صبحانه شونو خوردن واسه چند تا از بچه ها آمپول زدم
وزن کشی رو انجام دادن من در وزن +100 در گروه ب با هشت تا حریف افتادم
همه ش توی خودم بودم و نمیدونم چرا منتظر بودم.منتظر بودم شاید الان به دیدنم بیاد
چون بهش خبر داده بودم
یه چشمم به در بود و یه چشمم به گوشیم شاید که خبری ازش بشه
این حسو از همون شب که براش پیام فرستادم که واسه مسابقه دارم میام تهران داشتم
توی پادگان و اینجا میدان سپاه سالن مسابقات ناجا
همه داشتن خودشونو گرم می کردن ولی من بی تفاوت نشسته بودم یکی دو ساعت گذشت و من توی به این فکر میکردم که ای کاش واسه دیدنم بیاد ولی زهی خیال باطل
خدا میدونه کجاست و الان سرش به چی گرمه و به چیزی که فکر نمیکنه توئی
اسم منو خوندن:
در وزن +100 علی قهرمانی باند سفید آقای آرمین آریا باند آبی برای مسابقه ی بعد آماده باشن
ای بابا چی شد ؟ اینقدر زود نوبت من رسید؟
ساعت مچی مو نگاه کردم ساعت حدود یازده و نیم بود . نه درسته ، من توی این دنیا نیستم
لباس جودو رو پوشیدم و تا اومدم خودمو گرم کنم نوبت مسابقه ی من شد
محسن اومد کنارم
محسن : آرمین ببینم چیکار میکنی؟
- : باشه
محسن : مثل همیشه خرابش کن
- : من آرمین همیشگی نیستم
محسن : ما طلا میخوایم
- : یاعلی

حریفمو میشناختم قبلا چند مرتبه توسط خودم ایپون ( ضربه ی فنی ) شده بود بچه ها میگفتن الان عضو فیکس تیم ملیه
داور وسط فرمان شروع داد و شروع کردیم
دست به یقه شدیم و به هم پیچیدیم اصلا تمرکز نداشتم گیج بودم
دست و پاهام هماهنگ نبودن
چرا زور ندارم ؟
به خودم اومدم دیدم توی هوام و محکم با کتف راست متمایل به پشت زمین خوردم
مغزم سوت کشید سالن دور سرم می چرخید
صدایی رو نمیشنیدم
داور منو نگاه کرد و بلند فریاد زد ایــــــــــــپـــــــــــــون
ولی صداش واسه من ضعیف بود
حریفم از خوشحالی می پرید هوا و داد می کشید از دهن باز و گشادش میشد اینو فهمید
نمیخواستم از جام بلند بشم محسن دوید و منو از جا بلند کرد
داور وسط حریفمو با دست بعنوان برنده نشون داد.
چه باخت مزحکی
هـــــه !

محسن داد میزد :

محسن : چته تو ؟
- : سر خودم نبودم
محسن : تو که این حال و روزته چرا اومدی؟
- : من نخواستم بیام ، خودشون بزور فرستادنم
محسن : اینطوری کار کنی نفر آخر هم نمیشی
- : مهم نیست ، هیچی مهم نیست
محسن : مهمه آرمین مهمه ، یاید از مقام های قبلیت دفاع کنی
- : مهم نیست ، دیگه مهم نیست
محسن : پاک دیوونه شدی ، من میرم یه نگاه به جدول بندازم ببینم اوضاعت چجوریه
آروم آروم رفتم توی رختکن با حال داغون خواستم لباسامو در بیارم و برگردم مرز
گوشی رو از کوله م در آوردم با حال خراب واسه ش بازم پیامک نوشتم


سلام
دوست داری بدونی نتیجه ی مسابقه چی شد ؟

حدس بزن !
بازنده شدم
من زمانی باختم و به بازنده بودنم یقین پیدا کردم که تو رو از دست دادم
شاید برام دعا نکردی . . .



و بعد فرستادم



لباسامو در آوردم که محسن اومد
محسن : چیکار میکنی؟
- : میخوام برم
محسن : کجا بری ؟ خونه ی خاله س؟
- : برم مرز
محسن : چرا ؟
- : مسابقه رو بازختم از یه بازنده چه انتظاری داری تو ؟ حذف شدم
محسن : من باید بگم حذف شدی یا نه که جدولو دیدم
- : مگه تک حذفی نبود ؟
محسن : نه ، حذف نشدی اولی و دومی که هیچ الان باید برای سومی بجنگی
- : عمرا ، انصراف میدم و میرم مرز . همون بر و بیابون به دردم میخوره و آرومم میکنه
محسن : چه مرگته آخه لعنتی
- : ولم کن محسن
محسن : بین تو الان از خدمت منفک شدی یعنی سرباز نیستی و فقط باید در اختیار تیم باشی .بخاطر من جان من بیخیال حداقل نذار دست خالی برگردیم
- : باشه فعلا بذار تنها باشم
یه آه بلند کشیدم و محسن سری تکون داد و رفت. تنها نشستم مربیمون اومد کلی باهام حرف زد و رفت
خودمو پیدا کردم و تصمیم گرفتم که حداقل این مدال برنزو از دست ندم که محسن دوباره اومد
محسن : پهلوون در چه حاله ؟
- : بهتره
محسن : پهلوون خره
- : خودت خری
محسن : هه هه هه
- : مرگ
محسن : خوبه برگشتی بازم
- : گند زدم
محسن : فدای سرت
- : اصلا تمرکز نداشتم
محسن : آره معلوم بود توی باغ نیستی شیدایی
- : خدا رو شکر تک حذفی نبود
محسن : پاشوو بیا تا چند دقیقه دیگه اسمتو میخونن
از جا بلند شدم و بیرون اومدم که :
از جدول بازندگان وزن +100 آرمین آریا باند سفید رضا مهدوی باند آبی برای مسابقه ی بعد آماده باشن
این یکی رو له میکنم
حودمو حسابی گرم کردم و نوبت مسابقه ی من شد
روی تشک رفتم و همون ثانیه های اول همچین محکم بهش فن زدم و جا کن کردم که تقریبا حریفم کل بدنش روی سرم بود و زمین ش زدم
داور وسط : ایــــــــــــــــپـــــون

دست حریفمو گرفتم و از جا بلندش کردم با هم دست دادیم و بیرون از تشک منتظر مسابقه ی بعد شدم محسن اومد کنارم که اعلام کردن :
در جدول بازندگان وزن +100 کیلوگرم احمد کرم زاد باند سفید و آرمین آریا باند آبی برای مسابقه ی بعد آماده باشن
محسن : دمتگرم ای ولا این شد ها . چی می شد از اول همینطوری کار میکردی؟
- : طلا و نقره که رفت ، برنز مال منه
محسن : ایشالا
- : ان شاءالله
برای مسابقه بازم روی تشک رفتم اینقدر به خودم مسلط بودم که به حریفم اجازه دادم هر کاری دلش میخواد بکنه بنده خدا زور میزد ولی هیچ کاری از دستش بر نمی اومد
از پشت یقه شو گرفتم و با یه دست دیگه آستین لباسشو کشوندمش به خاک و نگهش داشتم باید بیست ثانیه ادامه داشته باشه تا برنده بشم
هر چقدر جون کند نذاشتم که یک سانتیمتر از جاش تکون بخوره
داور وسط بعد از بیست ثانیه فرمان توقف داد دست حریفمو گرفتم و از زمین بلندش کردم
داور وسط دستشو بعنوان برنده به سمت من دراز کرد

اینم از این
محسن دوید و اومد پیشم
محسن : زنده باشی این شد ها
- : خوشت اومد ؟ حال کردی؟
محسن : جونمی پهلوون
- : به پای خودت که نمیرسم ، همه رو درو کردی
محسن : یه مسابقه ی دیگه داری که هردوی ما با مدال برگردیم
- : فک کنم مسابقه ی بعدی و مسابقه های فینالو بذارن واسه بعد از نهار
محسن : ساعت چنده مگه ؟
- : 1:15
محسن : شاید هم بخوان یه کله تموم بشه وقت واسه نهار ندن
- : این داورا عمرا بخودشون سخت بگیرن الانه س که تعطیل کنن و به بهانه ی نماز و نهار یه چند ساعتی مارو علاف کنن توی این سالن
ورزشکاران گرامی برای صرف نهار و فریضه ی نماز تا ساعت 14:30 در اختیار مربی و سرپرست تیم خود باشید
- : بفرما ، نگفتم
محسن : بریم نهار بخوریم
- : من میل ندارم
محسن : یه چیزی بخور جون داشته باشی
- : دارم نگران نباش
محسن : دیشب شام نخوردی امروز صبحونه نخوردی اینم از نهار ! چطور سرپایی و مسابقه میدی من موندم !!!
- : برو به نهار برس
از هم جدا شدیم یه گوشه توی سالن دراز کشیدم اتفاقات رو مرور کردم تا اینکه به سید رسیدم
بنده خدا رو ترکونده بودم . مشتم گونه شو کامل کبود کرده بود
چند سری دیدمش که خودشو از من قایم میکرد . الان وقتش بود که برم ازش عذر خواهی کنم.از جا بلند شدم پیداش کردم پیش بچه های هم تیمی بود و مشغول نهار خوردن
تا منو دید از جا زودی بلند شد فک کرد دوباره باهاش دعوا دارم ، لقمه رو همونطور نجویده قورت داد
جلو رفتم و بغلش کردم و چند بار صورتشو بوسیدم و ازش عذرخواهی کردم و گفتم که حلالم کنه یا بزنه زیر چشمم . خندید و اونم منو ماچ کرد و گفت از این به بعد به حقوق دیگران احترام میذارم
هه هه هه
بچه ها خندیدن و گفتن کاش خودمون زود تر این بلا رو سرش میاوردیم

از جمعشون جدا شدم گوشی و هنزفری رو از کوله ام بیرون آوردم و یه گوشه توی رختکن دراز کشیدم
هنز فری رو گوشم گذاشتم و ترانه ای رو به یادش پلی کردم نزدیک یه ربع گذشت که محسن اومد
هنز فری رو از گوشم در آوردم

محسن : وای آرمین یه چیزی بگم بخندی
- : چی؟
محسن : حریف آخریت ، همین که قراره ازش ببری و سوم بشی
- : خب؟
محسن : قراره بد جوری ضایع بشه
- : چطور؟
محسن : طرفش اومده پیشش که تشویقش کنه
- : طرفش کیه ؟
محسن : خنگ دوست دخترش
- : حالا تو از کجا میدونی دوست دخترشه ؟ شاید خواهری نامزدی اصلا خانمش باشه
محسن : معلومه آقا معلومه دوست دخترشه ، بعد از یه عمر میشه ندونم چه خبره ؟
- : خب استاد ! حالا این کجاش خنده داره ؟
محسن : اینکه قراره جلو طرفش پهن شه زمین
- : از کجا معلوم اون برنده نشه ؟
محسن : بابا تازه کاره در مقابلت حرفی نداره واسه گفتن
- : زودی قضاوت نکن و هیچ وقت هیچ کسو دست کم نگیر ، اینقدر هم توی کار مردم سرک نکش
به تو چه کی چیکار میکنه ؟ سرت بکار خودت باشه .الان هم میخوام استراحت کنم بخوابم
تو هم برو واسه فینال استراحت کن
محسن : ما رو باش با کی اومدیم سینزده بدر . این همه خواب از کجا میاد ؟ نه به قبلا که اصلا خواب نداشتی ! نه به الان !
- : خواب زیاد یکی از اثرات افسردگیه
محسن : خوشت باشه
- : خداحافظ
محسن : خب بابا رفتم

محسن رفت و من چشمامو روی هم گذاشتم
خوش بحال حریفم ، کاشکی کاشکی منم . . . کاشکی وقتی براش پیام فرستادم میومد و حداقل از دور تماشام میکرد که بخاطرش به عشقش حریفامو پر پر کنم . حالا چی ؟ به عشق کی ؟ به یاد کی؟ کلی حکم و مدال دارم به چه دردم میخوره ؟ میخوام چیکار ؟
چقدر حالم بد شد . چقدر دلم گرفت .
کی میتونه درک کنه یه نفر تمام دلخوشیته ، با تمام وجود دوستش داشته باشی باشه ولی بهت محل نذاره ، حتی جواب پیامک ها تو نده یعنی چی؟
هــــه ! چه توقعاتی دارم ! وقتی جواب پیامکو نمیده انتظار داری بیاد و ببیندت یا تشویقت کنه ؟
ای بابا
هــــــــــــــــــی
با بغض هنز فری رو گوش گذاشتم و

گهگداری به خیالم
که تو اینجایی کنارم
خیره میشم به نگاهت
تا بفهمی بیقرارم
تا بفهمی که چه ساده
واسه تو میشه دلم تنگ
تا بدونی که یه بغضی
میزنه گلمو هی چنگ
نه که فک کنی یه روزی
از اون حسم به تو کم شه
غیر ممکنه عزیزم
عشق تو فراموشم شه
غیرممکنه که از یاد
ببرم خاطرها هاتو
یا فراموش کنه چشمام
طرح زیبای چشماتو
شاید فک کنی که عادت کردم قلبم یا بریده
یا شاید فک کنی عشقم به ته خطش رسیده
شاید فک کنی حالا جای خالیت شده عادی
اما تو نه نمیدونی سخته واسم تا چه حدی

این احساسی که من دارم
فقط دوست داشتنه محضه
دل عاشق به یادت هست
توی هرجا و هر لحظه
این احساسی که من دارم
از احساس تو لبریزه
که این روزای عمر من
برام شبای پاییزه
این احساسی که من دارم
غرور عشق دیروزه
که بعد رفتنت
بازم انگاری مرموزه
این احساسی که من دارم
اگرچه خیلی غمگینه
ولی وقتی تو رویامی
به قلبم خیلی میشینه


نمی دونم چند بار این ترانه رو گوش کردم و چند دقیقه گذشت
صورتم خیش از اشک بود و یه احساس ضعف شدید و گشنگی توی دلم پیچید
صورتمو پاک کردم و پیش محسن رفتم و یه تیکه نون ازش گرفتم و خوردم .
حالا منتظر فقط منتظر بودم تا اسم منو واسه مسابقه ی آخرم بخونن و تمومش کنم

مسئولین برگزاری مسابقات و داورها برگشتن و شروع کردن که از هر وزن دو مسابقه باقی مونده بود رده بندی نفر سوم و چهارم و بازی فینال که اول و دومی رو مشخص میکرد
حالا نوبت ما بازنده ها بود که حداقل بتونیم برای جایگاه سومی بجنگیم و آبروی رفته رو یه جوری برگردونیم.
وزن 60- برای کسب جایگاه سومی آماده باشند
و بعد 66 رو اعلام کرد
و بعد 73-
80-
90-
100-
و نهایتا نوبت به وزن 100+ رسید که رده وزنی منه
در وزن 100+ آرمین حمیدی باند سفید و آرمین آریا باند آبی برای کسب جایگاه سوم ، آماده باشند
چه جالب حریفم هم اسم منه

خودمو گرم کرده بودم و آروم کنار تشک اومدم حریفم یه دست واسه به قول محسن طرفش تکون داد و مقابل من وایسادش
همه ی هم تیمی های من منتظر بودن که این یکی رو هم مثل دوتای قبلی ضربه کنم و شکست بدم ولی من هیچ دلیلی برای برنده شدن نداشتم برعکس حریفم که انگیزه اش داشت تشویقش میکرد و اسمشو فریاد میزد
بعد از ادای احترام داور وسط فرمان شروع رو داد
با هم دست دادیم
به هم پیچیدیم و من همون اول یه امتیاز ازش گرفتم و حریفم عقب افتاد
در حین مبارزه چند بار از خط قرمز تشک خارج شد و داور وسط یه اخطار بهش داد که واسه من یه امتیاز بود
حدود 20 یا 30 ثانیه بعد یه فن ناقص بهش زدم که باز ازش جلو افتادم
تا اینجا هم من برنده بودم و هم اینکه هم تیمی هام کلی تشویقم میکردن و به برنده شدنم یقین داشتن

تا اینکه یه صدا که برام آشنا نبود به گوشم رسید
با ناراحتی تمام و انگار که بغض هم کرده بود
فریاد زد :
آرمــــــــــــــین تــــــــو رو خــــــــــــــــدا برنده بشو . . .

دنبال صاحب صدا گشتم
همون دختری بود که حریفم رو تشویق می کرد .
به حریفم نگاه کردم واقعا در مقابلم ناتوان بود ولی برق عشقو توی چشماش به خوبی میشد دید
خودشو به آب آتیش میزد که امتیاز بگیره یا منو ضربه کنه ولی نا نداشت


درسته مقابل همیم ولی از یک نظر خیلی شبیه هستیم
هر دو عاشق

ولی عشقش کنارش و عشق من یک دنیا ازم دور

خودمو جای اون گذاشتم بازم
که اگه جای اون بودم با غول و دیو هم میجنگیدم
اگه جای اون بودم از جونم مایه میذاشتم
اگه جاش بودم . . .
یک دقیقه ی آخر مسابقه بود که دیگه تسلیم شده بود و داشت کم کم باخت رو باور میکرد ولی من حالم بد جوری خراب شد و به گذشته برگشتم
دست و پاهام شل شدن
اشک پر توی چشمام جمع شد ولی بیرون نمیریختن
همه جا رو تار دیدم
خودمو بهش سپردم چشمام بسم و گوله های درشت اشک از صورتم لغزید و پایین افتاد و صدای برخورد ش با تشک رو شنیدم
خواستم داد بزنم که تمومش کن
دیدم که توی هوام
بی وزن
انگار نه انگار که جاذبه ای وجود داره
مثل یه پر سبک
انگار زمان ایستاد و فقط من توی سالن مسابقات بودم
چشمام بسته بود ، چرا زمین نمیخورم ؟ چشمامو باز کردم صورت حریفم رو دیدم که شادی از چشمش می بارید
نا خودآگاه لبخند روی لبم اومد و با یه حس رضایتی چشمامو بستم
زمان شروع به حرکت کرد بشدت با پشت زمین خوردم
انگار هرچقدر که زمان نگه داشته شده بود ، با این ضربه جبران شد
نفس توی سینه ام شکست ، نفس بالا نمی اومد
به زمین میخ کوب شده بودم
حریفم خوشحالی میکرد و نامزدش هم از خوشی گریه میکرد چشمامو بستم
داور وسط چند بار گفت بلند شو
از جام تکون نخوردم
یه نفر دستمو گرفت ، چشمامو باز کردم حریفم بود
با کمکش از جا بلند شدم مقابل هم ایستادیم
داور وسط دستشو به طرف حریفم دراز کرد و اونو برنده اعلام کرد
به هم تعظیم کردیم و اومد جلو با من دست داد و همدیگه رو بغل گرفتیم
آرمین حمیدی : چرا تمومش نکردی؟
- : نتونستم ، دلیلی براش نداشتم و تو از من قوی تر بودی و با انگیزه تر
آرمین حمیدی : آرمین آریا ، هیچ وقت فراموشت نمیکنم
- : قدر عشقتو بدون ، هیچ وقت تنهاش نذار
اشکای صورتمو با شونه هاش پاک کردم و از هم جدا شدیم. محسن با توپ پر اومد پیشم که بارم کنه ولی وقتی دید اوضام بد بی ریخته هیچی نگفت و برگشت.رفتم توی رختکن یه دوش آب سرد گرفتم کم مونده بود سنگ کوب کنم ولی حالمو خوب کرد .
لباس مرزبانی رو پوشیدم پوتین پا کردم روی نیمکت دراز کشیدم منتظر شدم تا مسابقه ی فینالیست ها تموم بشه و مراسم توضیع مدال هم برسه .

یه نفر با پا میزد کف پوتینم
محسن بود ، فینالو برنده شده بود و مدال و حکم دستش بود

محسن : باز که خوابی
- : چیکار کنم ؟
محسن : پاشو بریم
- : دوش نمیگیری؟
محسن : گرفتم
- : مسابقه تموم ؟
محسن : آره تموم ، فقط من و تو توی سالن موندیم
- : جدی میگی؟
محسن : پاشو خودت ببین
- : مبارکت باشه
محسن : مرسی واسه اش زحمت کشیدم ، مثل بعضیا که وا ندادم . زود باش الان دیگه بلیط گیرمون نمیاد
- : من مستقیم میرم مرز
محسن : نه نمیخواد 5 روز استراحت دادن
- : کی گفت ؟
محسن : مربیمون گفت که با یگان خدمتی هماهنگ شده
- : اگه بذارن من میخوام مستقیم برم مرز یگان خدمتیم
محسن : بخدا پاک زده به سرت .خود دانی هرکاری دوست داری بکن
- : دستمو بگیر بلند بشم ، تمام بدنم درد میکنه
محسن : هرکی دیگه جای تو بود الان چند جاش هم شکسته بود . بده من دستتو . ماشالله چقدر هم سنگینه یا علی
- : یا علی بریم
محسن : چطور بریم ترمینال ؟
- : مترو
محسن : کجاست ؟
- : بلدم با هم میریم
محسن : باشه پس بریم که خیلی دیره

از سالن مسابقات ناجا بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود به ساعت مچیم نگاه کردم 19:30
توی محوطه ی سازمان وظیفه ی عمومی کسی نبود به در خروجی رسیدیم
خیابونا حسابی شلوغ بود از میدون سپاه به طرف خیابون سپه پیاده حرکت کردیم همه یه جوری منو نگاه میکردن و کاملا پیدا بود همچین لباسی شایدم آدمی مثل من براشون غریبه
ایستگاه مترو ی دروازه شمیران سر راهمون بود و امام حسین هم اون ورتر توی خیابون انقلاب
ولی هر دور رو رد کردم تا به خیابون بهارستان برسم و ایستگاه بهارستان سوار مترو بشیم. محسن که حسابی خسته بود و این پیاده روی خسته ترش کرده بود ، نمیدونست که دو تا ایستگاه رو جا گذاشتم و فکر میکرد همین راهی که اومدیم نزدیکترینه
منم چیزی نگفتم و فقط از قدم زدن توی شهری لذت میبردم که میدونستم معشوقم ساکنشه
احمقانه بود ولی همه جا چشم میچرخوندم شاید که بتونم ببینمش
هـــــه ...
به ایستگاه مترو رسیدیم
سوار شدیم با اینکه خیلی شلوغ بود ولی همه از من فاصله می گرفتن یه جوری منو نگاه میکردن چرا و به چه دلیل نمیدونم و برام اصلا مهم نبود
به ترمینال رسیدیم محسن رفت شام بگیره و منم رفتم دنبال بلیط
من شام نخوردم
بلیط گرفتیمو سوار شدیم
ته اتوبوس روی صندلی آخر کنار پنجره نسشتم
اتوبوس راه افتاد . از ترمینال خارج شد
جاده ی مخصوص کرج – بزرگراه ستاری و آزادراه تهران کرج و . . .

طول مسیر فقط به یک چیز و یک نفر فکر میکردم
کسی که بخاطرش تک تک این خیابونا این آدمای این شهرو دوست دارم
حالم بازم خراب تر از قبل شد از شدت بغض نمیتونستم نفس بکشم چشمام پر اشک شده بود . صورتمو به سمت پنجره چرخونده بودم کسی اشکامو نبینه
دوست داشتم بمیرم و از این زندگی پوچ خلاص بشم
چه قدر درد ناکه از شهر معشوقم دارم میرم اونم با این اوضاع با این حال
چه حس دل تنگی
یه زمانی هرشب تا دوستت دارم هاشو نمیشنیدم نمیخوابیدم دوستم داشت ولی از نظر مکانی کلی باهم فاصله داشتیم
حالا چی ؟ من توی شهر اونم و اون
دنیا دنیا ازم فاصله داره
حتی جواب پیامک منو نمیده
گوشیمو در آوردم


براش نوشتم :

بازم سلام
یه سلام دیگه که جوابی نداره

یه زمانی دلمون باهم بود و خودمون از هم دور
حالا توی شهر تو ام و دلت یک دنیا ازم دوره
فقط خدا میدونه چه حس بدیه.
چند روز مهمونت بودم و الان سوار اتوبوسمو
دارم بر میگردم به یگان خدمتیم.
تهران و هر چیزی که به تو مربوط بشه رو دوست دارم
خداحافظ شهر عشق . . .

فرستادم .

هنزفری رو گوشم گذاشتم و پلی کردم

چند وقته که برات
اهمیت نداره گریه های من


خلوت شبات
دیگه شده غریبه با صدای من


زندگی تو
از آرزو و حال و روز من جداست


حالا که تو شدی
یه آدم غریب و سرد و بی حواس


من از این شهر میرم
هشهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو می فروشه
به هیچ و پوچ زندگی


من از این شهر میرم
شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمی دونی درد هاتو
تو تنهایی به کی بگی


***


خسته از عروسک ها
توی لباس آدم ها


تنها و بی صدا
گم میشم تو جاده ها


میرم بی خداحافظی


بی امید بی هوا
از هوای تو جدا
دونبال ستاره ها
به سمت نا کجا


میرم بی خداحافظی


اون که عاشق تو بود
از ته دلش منم


اما این روزا بودن و نبودنم فرقی نداره واسه تو


رنگ شب شدی
یادت رفته نور
هر چراغ روشنی
حتی از راه دور
پرت می کنه
حواستو

من از شهر میرم
شهری که گذشته ها مو پوشونده
خاطرات خوبمون جا مونده
تو تموم کوچه ها


من از این شهر میرم
تو بمون و آدم های بی سایه
عاشقانه های گرم و بی پایه
تو فکر موندنم نباش


من از این شهر میرم

شهری که ستاره هاش خاموشه
معشوق عاشقش رو می فروشه

به هیچ و پوچ زندگی


من از این شهر میرم

شهری که به ظاهر آشنا زیاده
اما تو نمی دونی درد هاتو
تو تنهایی به کی بگی . . .

 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خداروشکر 5 ماه دیگه خدمتم تموم میشه
تازه شروع کارو فعالیته
راهیو که باید بری هرچی زودتر بری بهتره
اول میرم دنبال کارو بعدش ادامه تحصیل میدم
بسلامتیه همه ی سربازا مخصوصا سربازای نیروی انتظامی که واقعا کارشون سخته
 

amirdolu2

عضو
آخرین خبری که در مورد سربازی روز 22 آذر اجرایی شد.بحث خرید سربازی هست.
البته به اون معنایی که مد نظر شما هست،نیست.
و متاسفانه دوباره خدمت شده 24 ماه.....
خدا بخیر کنه...
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرین خبری که در مورد سربازی روز 22 آذر اجرایی شد.بحث خرید سربازی هست.
البته به اون معنایی که مد نظر شما هست،نیست.
و متاسفانه دوباره خدمت شده 24 ماه.....
خدا بخیر کنه...

هروقت قانونی تصویب میشه و اجراش میکنن مطمین باش این قانونو برای بچه ها و اطرافیان خودشون میذارن
بعد اون قانون لغو میشه تا چندذ سال دیگه که باز نوبت خودشون بشه
همین قانون خرید خدمت
چی شد یهویی اومد؟
بیشترش به خاطر همین فوتبالیستاس
یک میلیون و پونصد هزار نفر چیز کمی نیست
حداقل یک میلیون نفر میانو از این شرایط استفاده میکنن
میانگین نفری 25 میلیون تومنم بدن اون موقع حساب کنید چقد گیرشون میاد
قانون معافیت کفالت 59 سال بود بعد شد 63 الان شده 75 سال
خدا ازشون نگذره که اینجوری با جوونای مردم بازی میکنن
مردم آگاهن و فکرشون کار میکنه
هر تغییر و تحولی بشه میدونن دلیلش چیه!!!!!!!!
 

sfk123

اخراجی موقت
فروش سربازی علاوه بر آنکه آقا زاده ها را بیشتر آقازاده می کند و توهم اینکه مملکت ارث بابایشان است وآنها همه کاره، یک معضل بسیار بزرگ ایجاد خواهد کرد.

آن اینکه در دوره ای که نیروهای مسلح با کاهش سرباز (کاهش تولد در دهه هفتاد) مواجه است و وضعیت بحرانی دارد با اجرای این قانون بیشتر تحت فشار قرار می گیرند.

از طرف دیگر سربازانی که نمی توانند خدمتشان را بخرند باید جور افراد دیگر را نیز بکشند(که سربازی را خریده اند) که این امر مشکلات بسیار شدید روحی و جسمی بر این افراد تحمیل می کند.(افزایش تعداد پاس های نگهبانی و ...) که می تواند باعث بروز مشکلاتی بین سربازان و کادریان بشود.

این موضوع باعث ضعیف شدن نیروهایی می شود که بسیار وابسته به سرباز بوده اند، برای جبران از نیروهای کادر نیز نمی توانند استفاده کنند، زیرا کاری را باید انجام دهند که تا کنون انجام نداده اند(بجز در دوره دانشگاه افسری یا درجه داری) و بسیاری از کارها را نیز اصلا توانایی انجامشان را ندارند(مثل امور بایگانی و سیستمی که اکثرا با سرباز است و آنها تنها نظاره گر)

راه این مشکل قانون سرباز حرفه ای بود که تصویب شد و سالیان است که دارد خاک می خورد و اجرای آن از سالها پیش می توانست درما این مشکل شود که متاسفانه ...
 

ali_pishtaz

عضو جدید
سلام دوستان....یکی بهم میگه که تعطیلات کریسمس کی تموم میشه؟...پنجشنبه 4 دی ولادت حضرت مسیح بود...

ممنون میشم راهنمایی کنین ..واجبه...آشنایی ندارم....تشکر
 
آخرین ویرایش:

pepper

کاربر فعال
دور بود
زور بود
گرم بود
تلخ بود

شاید دلیل این که الان کشور ما مثل عراق و لیبی و سوریه و مصر و افغانستان و ..... نقطه دیگه نیست

به گذروندن این تلخیا می ارزه

الان تو اتاقامون لم دادیم و اسپم بازی می کنیم

تو کشورای دور و برمون یکشبه یه خونه یه محله یا یه قبیله به کلی نابود میشه

اون دوران تنها دل خوشیم به این بود

چو ایران نباشد تن من مباد!
 

رزتنها

کاربر فعال
این تاپیک رو برای اون دسته آقا پسرهای گلی درست کردم که وقت مرد شدنشون رسیده و باید برن سربازی، دوران خوبی هستش لذت های خاص خودش رو داره، همه فکر می کنن سخته اما فقط هفته اولش سخته بعدش خیلی آسونه، زیباترین روزهاش همون روزهایی هستش که داخل پادگان هستید.



مدیر ارشد؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Similar threads

بالا