سلام به همه ی عزیزان
لطفا قبل از خواندن مطالب وارد این سایت شوید
روایاتی از زندگی سردار شهید حاج محمّد مهدی کازرونی فرماندهيطرح عمليات لشكر 41 ثارالله
محمّد مهدی کازرونی
ولادت: ۱۳۳۸ کرمان
شهادت : ۱۳۶۲ مریوان عملیات والفجر ۴
مقدمه
"حاج مهدی" از جنس مرداني بود كه گردش روزگار آبديده اش کرد و امروز بعد از گذشت ساليان نه چندان دور از هجرت او، روزگار دلتنگ ديدار او و همهي مرداني شده است كه از جنس او بودند و اين دلتنگيها را ميتوان در واگويي خاطرات تلخ و شيرين مردمان روزگار احساس کرد.
آن چه ميآيد، گوشهاي از ناب ترین لحظه های زندگاني سراسر جهاد و حماسهي سردار شهيد حاج محمّدمهدي كازروني فرماندهي دلير طرح عمليات لشكر 41 ثارالله كرمان است كه به روح ملكوتياش تقديم ميگردد.
خاطرات
۱
دو ماهه بود كه مريضي سختي گرفت و دكترها جوابش كردند. باسختی فراوان به شهر رفتيم و منتظر مانديم تا روز بعد ببريمش پيش دكتر.
وقت نماز، توي مسجد از خدا خواستم كه اگر قرار است مهدي در آينده پسر نااهلي شود، او را از من بگيرد.
روز بعد، وقتي دكتر معاينهاش كردگفت اثري از بيماري در وجودش نيست.
مهدي خوب شد و تا زمان شهادتش يك بار هم مريض نشد.
۲
توي روستا اگر از خانهاي صداي قرائت قرآن ميآمد، اهالي تصور ميكردند يك نفر در آن خانه مُرده است.
مهدي يك نوار قرآن داشت كه روزها ضبط صوت را روشن و با صداي بلند به آن گوش ميداد.
يك روز گفتم: هم سايهها اعتراض دارند كه چرا هميشه از خانهي ما صداي قرآن ميآيد؟ مگر كسي فوت كرده؟!
گفت: قرآن برنامهي دين آدمه. روح آدم رو زنده ميكنه. قرآن رو براي مُردهها پخش ميكنن... ولي قرآن مال زندههاست.
۳
سال تحصيلي که شروع می شد، عكس شاه و فرح را از اول تمام كتابهايش می کند.
وقتی بهش تذکر می دادیم که با این کار ممکنه مامورهای رژیم بلایی به سرش بیاورند،می خندید وميگفت: دوست ندارم هر بار كه كتابم رو باز ميكنم چشمم به اينها بيفته.
۴
خودش را به مريضي زد تا در مراسم استقبال از فرح که برای افتتاح شرکت پسته به روستا آمده بود شركت نكند.
دليلش را كه پرسيدم، گفت: اول این كه من جلوي يك زن بی حجاب نميرم. دوم هم اين که فرح كسي است كه به دستورش طلبههاي ما رو توي زندان شكنجه ميكنن.
۵
درمیان بهت و تعجب بچه های دبیرستان نظامی کرمان، یک خبربه سرعت بر سر زبان ها افتاد.
«... نميتوني فكرش رو بكني ... يكي از بچههاي سال اول توي سالن اجتماعات ايستاده و نماز خونده!»
توی محیطی که هر کس نماز می خواند انگشت نمای همه می شد، مهدی هر روز نمازش را می خواند.
بعد از نماز هم قرآنش را درمی آورد و چند دقيقه قرآن می خواند.
گفت: با خودم فكر كردم اگر براي رضاي خدا و شكرِ او نماز ميخونم نبايد از تمسخر ديگران بترسم.
خيلي از كساني كه تا آن روز نمازشان را مخفيانه ميخواندند، از روز بعد كنار مهدي ايستادند و نماز خواندند.
از نمازخوان های دبیرستان نظام در سالهاي دفاع مقدس مرداني چون محمود اخلاقي، مجيد سلماس، حسين مختارآبادي و ... مردانه جنگيدند و به شهادت رسيدند.
۶
بارها به معلمها ی مدرسه ی روستا که همه گی زن بودند تذكر داده بود كه حجاب شان را رعايت كنند. پدرش بهش می گفت : تو فقط درست رو بخون، چه كار به حجاب اونا داري؟
: من که کار بدی نمی کنم. چون توي قرآن اومده كه زن بايد حجاب داشته باشه من بهشون تذكر ميدم كه با حجاب باشن.
۷
معلمهاي مدرسهي روستا ، كتهايشان را در آورده بودند و يك گوشه گذاشته بودند. خودشان هم گرم بازي واليبال بودند.
وقتي مهدي وضع لباس پوشیدن معلم ها را ديدگفت: ديگه بهشون تذكر نميدم... امروز كاري ميكنم كه معلمها با چادر برن مدرسه. فوراً رفت و از مسجد به تعداد معلمها چند تا چادر آورد وگذاشت به جاي كتها .
كتها را هم برداشت وگذاشت توي مدرسه.
آن روز همهي معلمها چادرهایی را که مهدی آورده بود به سر كردند و از وسط روستا به مدرسه رفتند.
۸
اوايل سال پنجاه و شش يك خبر مثل توپ توي روستا صدا كرد. «... عكس شاه از سر در مدرسه گم شده.»
مهدي شب قبل از دبیرستان نظام به روستا آمده بود؛ عكس شاه را از سَر درِ مدرسه پايين آورد و عكس يك الاغ را نقاشي كرد و گذاشت به جاي آن.
۹
خیابان ها پُربود از مأمور های رژیم.
مهدي خيلي آرام و خون سرد داشت روي ديوار شعار مينوشت.
با ترس گفتم: «چه طوري اين قدر آرومي؟ اگر گير بيفتي اعدامت ميكنن!»
گفت: اونا شجاع نيستن. چون ميدونم مأمورهاي شاه بيش تر از ما ميترسن، خيالم راحته...
۱۰
می خواست يك گوني اعلاميه را ببرد داخل مسجد جامع و پخش کند؛ ولي مأمورهای حكومت نظامي همه جا را به شدت كنترل ميكردند.
يك دست لباس كهنه و پاره پوشيد وخودش را به شکل گداها در آورد. بعد هم پُرسان، پُرسان خودش را به مسجدجامع رساند و گوني اعلاميه را گذاشت كنار منبرو یک گوشه نسشت.
چند لحظه بعد لباسهايش را عوض كرد و نشست بين جمعيت تا در يك فرصت مناسب اعلاميهها را پخش كند.
۱۱
چند ساعت از درگيري مردم و مأمورهاي شاه ميگذشت ولي خبري از مهدي نبود. آخر شب كه آمد؛ لباسش پر از گِل و لجن بود.
براي اين كه مأمورها را به جاي ديگري بكشاند ،هم راه شهيد محمدحسيني جلوي سينما درگيري ايجاد كرده بود و سينما را هم آتش زده بودند.
مأمورهاي ساواك كه ميخواستند بگيرندش، رفت توي جوي آب و چند ساعت زير پل خوابيد تا مأمورها بروند.
۱۲
آرام ايستاده بود كنار درب مسجد جامع و يك پلاكارد بسته در دستش گرفته بود ؛ كلاهش را هم تا بالاي چشمهايش پايين كشيده بود.
مردم ميخواستند بعد از يك اعتراض آرام از مسجد خارج شوند كه ناگهان مهدي پلاكارد را باز كرد و عکس امام را بالاي سرش گرفت.
با فرياد «يا مرگ يا خمينيِ» مهدي مردم ريختند وسط خيابان و شعار سر دادند.
با اين كارِ مهدي تظاهرات ضد شاه كه تا آن روز فقط توي مسجد برگزار ميشد، به خيابانها كشيده شد.
۱۳
ازش پرسيدم تو كه با نظام شاهنشاهي مخالفي، براي چي رفتي دبيرستان نظام؟
در جوابم گفت : اول با خودم گفتم درس می خونم و وارد دانشكده افسري ميشم. اما وقتي ديدم نظام داره براي سركوب دين و ظلم به مردم نيرو تربيت ميكنه، تصميم گرفتم توي ارتش نيروي نفوذي بشم و فعاليت مذهبي رو به اون جا بكشم.
۱۴
خراب کارها مسجد جامع را كه آتش زدند، ميخواستند با يك كاميون فرار كنند. مهدی دنبال کامیون دوید وهر طور که بود سوار کامیون شد.
چند لحظه بعداز سوار شدن مهدی، يك نفر از بالاي كاميون پرت شد بيرون و چند نفر هم به شدت زخمي شدند.
۱۵
مرد زير مشت و لگد مهدي فرياد ميزد: ... اشتباه كردم ... ببخشيد .
مهدي كه بعد از يك تعقيب طولاني رئيس باند معروف به موتور سوارها را گرفته بود و حسابي كتك زده بود، خط و نشان كشيد كه «تازه اين اول كاره ... من با بقيه موتور سوارها هم كار دارم!»
توی شهر پیچیده بود که یکی از بچه های سپاه، رئیس باند موتور سوار ها را به شدت کتک زده.
از آن روز به بعد موتور سوارهایی که آسایش را از مردم سلب کرده بودند دیگر توی شهر آفتابی نشدند.
۱۶
مهدي هم راه شهيد اصلاني از روي كابلي كه دكل مخابرات سپاه را به استانداري وصل كرده بود ميگذشت.
مهدی از روی کابل شروع كرد به تيراندازي هوايي و اين در حالي بود كه استاندار و مسئولين نظامي شهر توي سپاه بودند و داشتند به كار آن ها نگاه ميكردند.
بعد از مانوري كه مهدي انجام داد، آوازهي توان رزمي و نظامي سپاه در كنار اخلاص و تعهّد نيروهايش توي شهر پيچيد.
۱۷
مطلع شديم تعدادي از اشرار وارد كوير شدهاند. تا آمديم وسایل مان را جمع وجور کنیم و آمادهي حركت شويم، مهدي و شهيد سليميكيا با تیر باركاليبر پنجاه رفته بودند به طرف کویر تا به قول خودشان از اشرار استقبال کنند. دنبال شان راه افتاديم ولي فايده نداشت . ما فقط صداي تيراندازي طرفين را از دور ميشنيديم.
وقتي مهدي برگشت ، يك جاي سالم روي ماشينش نبود اما حاضر نشده بود تنها تیرباركاليبر پنجاه سپاه كه براي گرفتنش از ارتش كلي زحمت كشيده بود را رها كند و برگردد.
۱۸
چند ماه با هم در پُست ايست و بازرسي سپاه هم كار بوديم.
در تمام اين مدت با متهمين و افراد مشكوك خيلي معمولي رفتار ميكرد و اگر كسي مقاومت ميكرد فقط در صحبت كردن با او تند ميشد.
یکی از راننده هایی که ماشینش را توقیف کرده بودند ، به بچه های سپاه تهمت زده بود و گفته بود خود آن ها مواد مخدّر را توی ماشین گذاشته اند.
مهدي كه از موضوع مطلع شد،تا چشمش به راننده افتاد سرش فریاد کشید و دستور داد بازداشتش کنند .
گفت: برخورد تندم فقط براي اينه كه از حيثيت بچههاي سپاه دفاع كنم.
۱۹
كاروان اشرار در حال حركت بود.
مهدي گفت: اونا توي چنگ ما هستن، من ميخوام برم دنبالشون.
به جز حميد ایران منش که به حمیدچريك معروف بود و دو نفر ديگر، كسي باهاش نرفت.
بعد از پايان درگيري تعداد زيادي اسلحه و هشت ماشين از اشرار بر جاي مانده بود.
مهدي گفت: وقتي يك نفر در موضع خوبي كمين كرده باشه ميتونه با يك گردان از نيروهاي دشمن بجنگه.
۲۰
در يك روز دو بار با اشرار درگير شديم.
از شدت تشنه گي داشتيم هلاك ميشديم و آب هم براي خوردن نداشتيم.
مهدي كاپوت ماشين را بالا زد و فوري لولهي خودكارش را در آورد و كرد توي رادياتور ماشين. يك كم از آب رادياتور مكيد و گفت: خوبه ... ميشه خوردش.
مهدي كه آب خورد، همهي بچهها كنار ماشين صف كشيدند تا با آب رادياتور جانشان را نجات دهند.
۲۱
مهدي تمام روزنامههاي يكي از گروهكها را خريد و جلوي همان روزنامه فروشي آتش زد.
روزنامه فروش گفت: تو كه زورت ميرسه چرا پول دادي و روزنامهها رو خريدي و آتش زدي؟ بدون پول دادن ميسوزوندي؟
مهدي گفت: اگه بدون پول دادن ميسوزوندم، توي روزنامههاتون مينوشتین به زور روزنامههاي ما رو آتش زدن. اما الآن مال خودم رو ميسوزونم تا دهن تون رو ببندم.
۲۲
تعدادي از گروگانهاي لانهي جاسوسي آمريكا در سپاه كرمان تحت نظر بودند؛ اما ساختمان از امنيت كافي برخوردار نبود.
مهدي بارها اين مسئله را تذكر داده بود ولي به حرفش توجه نشده بود، تا اين كه يك روز از خودرويي كه از جلوي سپاه عبور ميكرد به طرف ساختمان تيراندازي شديدي شد و ديوار آن آسيب ديد.
بعد از اين ماجرا تدابير امنيتي براي حفاظت از ساختمان بيش تر شد ولي تا مدتها مشخص نشد حمله به ساختمان سپاه كار چه كسي بوده است.
مهدي كه ديده بود به حرفش توجهي نشده، اين كار را كرده بود تا اهميت موضوع را به مسئولان بفهماند.
۲۳
غائلهي كردستان كه شروع شد، خودش را به کردستان رساند و كارش را توی سپاه مهاباد شروع كرد.
گفت: مأموريتم را در كردستان شروع كردهام، در كردستان هم به آخر ميرسانم.
دست آخر هم در كردستان ...
۲۴
موقع گشتزني توي شهر يكي از مُهرههاي اصلي ضد انقلاب را ديديم كه جلوي خانهي خواهرش ايستاده بود. ميخواستيم بازداشتش كنيم، اما وقتي مهدي ازدحام مردم و اصرار خواهرش را ديد مداركش را گرفت و آزادش كرد.
فرداي آن روز همان فرد را توی یک تاكسي دست گير كرديم. مهدي گفت: خواست خدا اين بود كه ديروز آزادش كنيم تا حُسن نيت و خلوص سپاه رو به مردم نشون بديم و هدف ضد انقلاب رو براي تخريب سپاه نابود كنيم و امروز به لطف خدا همون شخص بيفته توي چنگ ما.
۲۵
مهدي ميخواست محاصرهي مقرّ بچه های سپاه را بشكند. با آمبولانس هلال احمر و يكي از خانمهايي كه آن جا بود، به بهانهي انتقال مجروحين سطح شهر رفتند تا تیر باركاليبر پنجاه را که توی دل دموکرات ها جا مانده بود بیاورند عقب.
وقتي برگشت، آمبولانس آبكش شده بود اما تیر باركاليبر پنجاه هم راهش بود. تا عصر همان روز با استفاده از كاليبر پنجاه حدود هشتاد درصد ازمحاصره ی مقرّ سپاه را شکست.
۲۶
دموكراتها چند تا از تانكهاي ارتش را آتش زده بودند و اطراف آن ها جشن گرفته بودند و پاي كوبي ميكردند.
مهدي رفت جلو و پرسيد: اين جا چه خبره؟
يك نفر از وسط جمعيت فرياد كشيد و گفت: ما حزب دموكرات هستيم. تانكها رو ما آتش زديم.
مهدي سرش فرياد كشيد و گفت: از امروز اوضاع فرق كرده، چون بچههاي سپاه كرمان وارد مهاباد شدهاند. به ازاي هر گلولهاي كه از امروز شليك ميكنيد ما ده گلوله ميزنيم و به ازاي هر يك نفر كه از ما زخمي ميكنيد ما ده نفرتان را ميكشيم.
: «ما پاسداريم و با مردم عادي كاري نداريم ولي اگر با دموكراتها هم كاري كنين ... خشك و تر با هم ميسوزه»
۲۷
نیروهای سپاه تپهي راديو تلويزيون مهاباد را كه گرفتند، دموكراتها براي هر كس كه سرمهدی کازرونی، مسئول عمليات سپاه را تحويلشان دهد چهارصد هزار تومان جايزه گذاشتند.
جايزهي آوردن سر فرماندهي سپاه نصف اين مبلغ بود!
۲۸
قرار بود اولين روستا را در مهاباد پاكسازي كنيم.
تمام شب را رفتيم تا به روستا رسيديم، اما مهدي اجازهي حركت نظامي به سمت روستا را نداد و گفت: اين جا زن و بچه زندگي ميكنن، بايد ضد انقلاب رو از روستا بكشيم بيرون.
به دستور مهدي شروع كرديم به تيراندازي هوايي و فرياد كشيدن و هاي و هوي كردن تا نيروهاي ضد انقلاب از روستا خارج شوند.
با خارج شدن نیروهای ضد انقلاب از روستا ،هم منطقه پاک سازی شد و هم خارج از روستا با آن ها درگیر شدیم.
۲۹
چون از معدود افرادي بودم كه اهل مهاباد بودم و به سپاه پيوسته بودم، مهدي اصرار كرد كه براي حفظ جانم به كرمان بروم.
در كرمان مرتب به من ميگفت: درس خواندن شما اهميتش خيلي زياده ... فردا اهالي بومي منطقه با درس خوندن ميتونن با ذهنهاي ترور شدهي مردم و مكر و حيلهي دشمن مقابله كنن.
۳۰
با اصرار مهدي به كرمان مهاجرت كردم. توي روستاي محل زندگياش هر كس از مهدي ميپرسيد من كي هستم؟ ...
جواب ميداد: «پسرم»
چند سال بعد كه ازدواج كردم، از مهمانها پذيرايي ميكرد و خيلي عادي ميگفت پدر داماد است.
براي من كه شيعه بودن را مديونش بودم، مهدي پدر بود.
۳۱
ميگفت: ذهن مردم كردستان ترور شده، بايد فكرشون رو نسبت به نظام و سپاه عوض كرد.
و براي اين كه حُسن نيت نيروهاي انقلابي و سپاه را به مردم نشان دهد، به خانوادههاي بيبضاعت كه قبلاً شناسايي كرده بود مواد غذايي و غلّات ميداد.
با تغيير نظر مردم منطقه نسبت به سپاه و نظام، نيروهاي ضد انقلاب جایزه ی آوردن سرمهدی را بیش تر کردند.
۳۲
تعدادي از دموكراتها توي يك خانه جمع شده بودند و عليه نيروهاي سپاه برنامهريزي ميكردند.
مهدي كه از محلشان مطلع شد، رفت سراغشان، غافل گيرشان كرد و خودش را رساند بالاي سرشان.
نارنجك را كه انداخت وسط جمعدموکرات ها، خودش را حتي خم نكرد. همان جا ايستاد تا انفجار را ببيند و مطمئن شود كه كار همهاشان تمام است.
۳۳
آن شب وقتي مهدي شنيد فرماندهي بچههاي شيراز كه مسئول حفاظت از مقر راديو تلويزيون بودند زخمي شده، خودش را زد به دل گروهكها و آن قدر با آن ها درگير شد تا به مقر رسيد و پيكر غرق به خون مسئول حفاظت را به بيمارستان ارتش رساند. اما دكتر كه خودش از طرف داران گروهكها بود، بدون معاينه گفت تمام كرده.
مهدي كه به دكتر شك كرده بود، دكتر را بازداشت كرد و دوباره زد به دل گروهكهايي كه تمام شهر را گرفته بودند تا بالاخره مجروح را به خانهي دو پزشك فيليپيني كه در شهر بودند رساند و جانش را نجات داد.
۳۴
هيئت حل اختلاف به نمايندگي از طرف دولت موقت آمد كردستان. بعد از جلسه با سران احزاب و گروهكها قرار گذاشتند كه سپاه پاسداران منطقه را تخليه كند.
خبر كه به بچههاي سپاه رسيد، مهدي رفت و يقهي داريوش فروهر را گرفت؛ سرش فرياد زد: خائن ... اگر تو رو جاي ديگه ای ببينم، اعدامت ميكنم.
در جواب فروهر كه گفت ما خدمت گذار اين مملكت هستيم ... مهدي گفت: تاريخ قضاوت ميكنه ...
۳۵
سه ماه آموزش نظامي ميديدم. در طول دوره هر وقت ميخواستند براي ما الگويي معرفي كنند، ميگفتند شما بايد مثل مهدي كازروني باشيد.
آن قدر اين اسم را شنيده بودم كه ديدنش برايم آرزو شده بود. از او يك فرماندهي خشن و كاملاً نظامي در ذهنم ساخته بودم. وقتي رفتم به منطقه ،سراغش را گرفتم و پيدايش كردم.
نظامي بود... ورزيده بود... اما مهرباني صورتش ...
۳۶
نیروهای ضد انقلاب از ورود نيروهاي جديد سپاه به شهر با خبر شده بودند. از تمام خانههاي شهر صداي تيراندازي ميآمد.
مهدي و دو نفر از بچههاي اطلاعات روي يك بلندي ايستادند و با دوربين چند نقطهي شهر را كه از آن جا تيراندازي ميشد شناسايي كردند.
گفت: توپ 106 رو بياريد اين جا ...
و خودش نشست پشت توپ و شليك كرد. ظرف چند دقيقه گرد و خاك تمام نقاطي كه گفته بود را گرفت. بيست دقيقه بعد صداي گلوله از هيچ جاي شهر به گوش نميرسيد.
۳۷
اصرار بچهها براي اين كه توي آن اوضاع بيرون نرود فايده نداشت. چهل- پنجاه گلولهي آر.پي.جي گذاشت توي ماشين و هم راه بچههاي اطلاعات از سپاه زد بيرون.
بعد از يك ساعت كه برگشت، فقط قبضهي خالي دستش بود. يك راست رفت به طرف بلندي و گفت: برم ببينم نقاط رو درست زدم يا نه؟
از تمام خانههايي كه به طرف سپاه تيراندازي ميشد ومهدی آن ها را با توپ ۱۰۶ نزده بود، دود عظیمی بلند شده بود.
۳۸
بنيصدر دستور داده بود بچههاي سپاه به سمت شهر كه پايگاه اصلي منافقين شده بود شليك نكنند.
خبر كه به مهدي رسيد، يك خمپاره دستش بود. خندید وگفت: به افتخار بنيصدر تا فردا صبح ميكوبيم.
آن شب نزديك دويست و هشتاد گلولهي ۱۲۰ ميليمتري به سمت منافقين شليك كرديم.
۳۹
تعدادمان خيلي كم بود و هر لحظه احتمال داشت منافقين به پايگاهي كه در آن مستقر بوديم حمله كنند.
مهدي گفت: براي اين كه زنده بمونيم بايد اول ارتفاعات رو به دست بگيريم و بعد شايعهسازي كنيم و اوضاع رو به نفع خودمون تموم كنيم.
به پيش نهاد مهدي جعبههاي خالي نارنجك را توی برف های اطراف تپه فرو كرديم و با سيم به هم وصل كرديم. اطراف منطقه را هم نگهبان گذاشتيم تا كسي نزديك نشود. شايعهي" شانزده هزار نيروي سپاه که در نقده آماده هستند و در مدت دو ساعت با هليكوپتر به مهاباد می آیند"کار را تمام کرد و خطرِ حملهي احتمالي منافقين را خنثي كرد.
۴۰
نصف روز بود كه در كمين دموكراتها گير افتاده بوديم. با بيسيم تماس گرفتيم كه برايمان كمك بفرستند. نيم ساعت بعد از بالاي تپههاي پشت سرمان تعدادي نيرو به ما نزديك ميشدند كه مهدي جلويشان حركت ميكرد.
جلوي نيروها، كنار قبضهي 106 حركت ميكرد و شليك ميكرد. با ۱۰۶ كه ميزد، نارنجك پرتاب ميكرد، نارنجك را كه ميانداخت با كلاش شليك ميكردو همان طور می آمد جلو.
در تمام مدتی که شلیک می کرد، لب خند از گوشه ی لبش کنار نمی رفت.
۴۱
با مهدي رفتم نزديك يكي از پايگاههاي دموكراتها براي شناسايي. هر چه اصرار ميكردم كه جلوتر نرود، به حرفم توجه نميكرد و ميگفت: بايد بريم جلوتر تا اطلاعات كافي پيدا كنيم.
كاملاً كه نزديك پايگاهشان شديم گفت: من ميخوام يكي از اين نگهبانهاي پايگاه دموكراتها رو اسير كنم. ميخواستم برگردم كه گفت: به جان امام اگه برگردي، همين جا داد و بيداد راه مياندازم و ...
اسلحهاش را به من داد و گفت: اگه من رو دست گير كردن، اصلاً معطل نكن و من رو بزن. اگه به دست اينا بيفتم ممكنه اطلاعاتي از جمهوري اسلامي لو بره.
۴۲
براي رفتن به شهرهاي اطراف در طول روز ميبايست يك كاروان نظامي حركت ميكرد تا از حملات دموكراتها در امان باشد.
يك شب مهدي لباس كردي پوشيد كه از مهاباد به نقده برود. با كمك يكي از بچهها كه كُرد بود، از كنار پايگاه دموكراتها گذشتند؛ اما كمي جلوتر مهدي ايستاد و گفت: رزمندهي اسلام باشيم ودموکرات ها جلوي ما رو بگيرن؟ بايد يه بلايي به سر اينا بيارم...
ايستاد، اسلحه را برداشت و يكي از نگهبانها را با تير زد و گفت: بايد يكيشون رو بكشم و برم! دست خالي نميشه.
۴۳
گروه ضربت به فرماندهي مهدي راه افتاد به طرف يك روستا كه راه ورود و خروجش يكي بود و كاملاً در دست ضد انقلاب بود.
نزديك غروب بود اما از نيروها و مهدي خبري نبود.
چند نفر از بچهها رفتند پيش شهید عربنژاد و خواستند بروند دنبال بچههاي گروه ضربت. اما شهيد عربنژاد گفت: تا زماني كه مهدي هم راه بچههاست خيالم راحته كه اتفاقي نميافته.
گروه ضربت كه برگشت، پانزده نفر را اسير كرده بودند و كلي اسلحه و ماشين آورده بودند و همان طور که شهید عرب نژاد گفته بود ، يك قطره خون از دماغ كسي نريخته بود و روستا پاكسازي شده بود.
۴۴
شهيد عربنژاد از مهدي پرسيد چه طور نيروهايت را بدون تلفات برگرداندی و حتي از دموکرات هااسير و غنيمت گرفتی ؟
با لب خند گفت: من كاري نكردم. همهي كارها را خدا كرد. من فقط ذكر گفتم و خدا فقط کار کرد.
۴۵
پسر بچههای روستایی با يك نارنجك بازي كرده بودند و بر اثر انفجار دستهايشان قطع شده بود وبه شدت زخمي شده بودند. مهدي مادرهای بچهها را كه ديد بچههايشان را بغل كردهاند و جلوي سپاه شيون و فرياد ميكنند، اشك توي چشمهايش جمع شد و گفت: بايد اين بچهها رو برسونيم به اروميه ...
اما نيروهاي ارتش براي انتقال مجروحين با هليكوپتر هم كاري نميكردند.
دست آخر مهدي با تهديد خلبانها بچهها را به اروميه رساند و جانشان را نجات داد.
۴۶
نيروهاي ضد انقلاب از دو چيز خيلي ميترسيدند. يكي پاسدار و ديگري هليكوپتر كبري.
بعضي از عناصر ضد انقلاب كه جرمشان سنگين نبود و بخشيده شده بودند، ميگفتند: سران ضد انقلاب كه عمل كرد مهدي را ميبينند، ميگويند: او به اندازهي دوازده هليكوپتر كبري براي جمهوری اسلامی كار ميكند.
۴۷
از بالاي ارتفاع داشتم آمدن مهدي را نگاه ميكردم كه يك مرتبه ماشينش با يك انفجار به هوا رفت. تا آمدم بجنبم و خودم را به آن جا برسانم، مهدي كه تمام بدنش پُر از خاك بود از راه رسيد. دو تا جنازه هم روي سقف ماشين گذاشته بود.
با عصبانيت به جنازهها اشاره كرد و گفت: اينا رو گذاشته بودن كه تو كمين من باشن و ...
ماشين كه به هوا پرت شد، مهدي از بالا دو نفر را ديد كه در كمينش هستند تا چنان چه از انفجار جان سالم در برد همان جا كارش را تمام كنند. همان بالا اسلحهاش را كشيد و ...
۴۸
مقر ضد انقلاب هتلي بود كه از هر گوشهاش به طرف ما تيراندازي ميشد. حجم آتش ضد انقلاب آن قدر زياد بود كه فقط توي سنگرهاي مان پناه گرفته بوديم و حتی جرأت نمی کردیم سرمان را بالا بیاوریم.
چند ساعت بعد از شروع تیر اندازی، ناگهان سر و صدا ها و تیر اندازی قطع شد.
سرم راکه از سنگر بيرون آوردم، هم تعجب کردم وهم خنده ام گرفته بود.
مهدي و چند نفر از بسيجيها هتل را پاكسازي كرده بودند و داشتند به طرف مقر خودمان بر ميگشتند.
انگار هيچ اتفاقي نيفتاده بود. ميآمدند و با خنده وشوخي به طرف هم گلوله برفي پرتاب ميكردند.
۴۹
چند تا از بچهها را كه هيكل درشتي داشتند صدا زد؛ لباسش را در آورد و بچهها را قسم داد تا جايي كه توان دارند بيفتند به جانش و بزنندش.
حدود يك ساعت كتك خورد، اما وقتي از جايش بلند شد انگار خوش حال بود. دليل كارش را كه پرسيدم گفت: چون زياد توي شهر رفت و آمد ميكنم اگه به دست دموكراتها بيفتم ده برابرِ این كتك ميخورم. الآن ميخواستم بفهمم طاقت شكنجهي اونها رو دارم يا نه؟
۵۰
به عنوان يكي از خدمهي كاروان آمده بود حج تمتع. شب ها تا صبح توي مسجدالحرام ميماند و مناجات ميكرد.
آفتاب كه ميزد، زودتر از بقيه ميرفت به سَمت هتل تا صبحانهي كاروان را آماده كند.
۵۱
من و يك زن ديگر تنها كساني بوديم كه توي كاروان محرم نداشتيم. موقع طواف كه شلوغ بود، حاج مهدي يك تكه پارچه به كمرش ميبست و ما سر آن را ميگرفتيم و طواف ميكرديم تا گُم نشويم.
حاجي در تمام طول سفر مواظب بود كه اگر كاري داشتيم برايمان انجام بدهد.
۵۲
براي اين كه صداي شعار حجّاج ايراني به گوش ساير حجّاج نرسد،سعوديها چند تا ماشين را فرستادند وسط جمعيت تا با بوق زدن مانع شعار دادن ايرانيها شوند.
حاج مهدي دور از چشم مأمورهاي سعودي به ماشينها لگد ميزد؛رانندهها هم از ترس خراب شدن ماشينهايشان بوق نميزدند و ميرفتند.
يك كاميون هم وسط جمعيت بود كه وقتي حاج مهدي نتوانست با لگد زدن متوقفش كند، چرخهايش را پنچر كرد تا همان جا بماند و نتواند هم راه جمعيت بيايد.
۵۳
پس از مراسم برائت از مشركين سعوديها چندين بار زندانياش كردند؛ اما هر دفعه که دست گیرش کردند،فرار كرد. آخرين بار كه دست گيرش كردند، دست و پايش را با زنجير بستند و چهار- پنج روز زودتر از پايان مناسك حج با اولين پروازي كه به ايران ميرفت فرستادندش به مشهد.
وقتي به كرمان رسيد، با همان لباس احرام و كفشي كه موقع مناسك به تن داشت آمد توی خانه . ميگفت با هواپيمايي كه به مشهد رفته، به شيراز هم رفته و شاهچراغ راهم زيارت كرده تا رسيده به كرمان.
۵۴
دو قلوهايش كه به دنيا آمدند براي نام گذاري اشان هر كسي چيزي ميگفت. اما حاجي گفت: هر چی قرآن بگه.
قرآن را که باز كرد، آیه آمد «بشيراً و نذيراً»
اسم پسرهايش را گذاشت بشير و نذير.
۵۵
روغن كه خوب داغ شد، حاج مهدي آرد و خرما را به آن اضافه کرد و شروع کرد به چنگ زدن آن ها تا برای بچه ها عملیات سپاه غذا درست کند.
ميگفت اين غذاها رو سحر بخورين تا نيرو بگيرين. هم بايد روزه بگيرين و هم عمليات كنين ... بايد جون داشته باشين.
۵۶
شصت- هفتاد نفر از عراقيها توي روستا مخفي شده بودند و از همان جا به طرف بچهها تيراندازي ميكردند.
حاج مهدي كه مسئول عمليات تيپ ثارالله بود با چهار نفر از بچهها رفتند به طرف روستا. چند ساعت بعد كه صداي تيراندازي قطع شد، حاج مهدي برگشت و تمام عراقيها را هم با خودش آورد.
۵۷
ماجراي نبردهاي حاج مهدي در كردستان را از بچهها شنيده بودم. وقتی برای اولین بار خودش را دیدم و از خودش سئوال كردم، ماجراي اتفاقات كردستان را تعريف كرد اما با يك تفاوت كه به نقش خودش كه هميشه فرمانده عمليات بود هيچ اشاره ای نكرد.
از كارهاي ديگران تعريف ميكرد و كارهايي كه خودش انجام داده بود را نیز به ديگران نسبت ميداد.
۵۸
كارش شده بود سركشي به مقرهاي سپاه و برنامهريزي براي عمليات.
مدام در رفت و آمد بین مقر های سپاه بود و به خاطر همين جاي ثابتي نداشت كه بتواني پيدايش كني.
فقط موقع نماز كه ميشد ميتوانستي توي صف نماز جماعت ببينياش.
۵۹
گُم شد . هر جا دنبالش گشتم نديدمش.
صداي تانك را شنيدم كه نزديك ميشد و بچهها داشتند به طرفش تيراندازي ميكردند. با سابقهاي كه از حاج مهدي ميدانستم، حدس ميزدم كه تانك عراقي را برداشته و دارد ميآورد عقب.
جلوي بچهها را گرفتم كه تيراندازي نكنند. خودش بود. توي همان نيم ساعتي كه گُم شده بود، تانك عراقي را گرفته بود و خدمه را هم جلويش به خط كرده بود تا برسند به خط خودي.
۶۰
ميرفتيم به طرف جلو. حاج مهدي زخمي و خسته بود و داشت با حاج قاسم بر ميگشت عقب.
جلوتر كه رفتيم، بچههايي كه آن جا مستقر بودند گفتند ماشين حاجي روي مين رفته و منفجر شده، خودش هم زخمي شده بود و موجي.
حاج مهدی با همان حال بقيهي مينها را خنثي كرده بود تا نيروها بتوانند راهشان را ادامه بدهند.
۶۱
بد جوري زخمي شده بود. وقتي توي بيمارستان ديدمش، داشت پنبه را با پنس از یک طرف سوراخ پايش رد ميكرد و از طرف دیگر بیرون می کشید.
زخم را تميز كرد و دوباره پانسمان كرد. بدنم از ديدن كارش ميلرزيد. پرسيدم چرا اين كار رو ميكني؟ گفت: زخم پايم عميقه، براي همين پرستارها دلشون نميآد زخمش رو شست و شو بدن؛خودم زخم رو شست وشو ميدم تا پام قطع نشه.
۶۲
زخم پايش آن قدر عميق بود كه نميتوانست برود جبهه. قرار شد در همان مدتي كه كرمان است توي يكي از پادگانهاي ارتش به نيروها آموزش بدهد.
نيروها را كه ميدواند، خودش هم ژ3 را عصا ميكرد و پا به پايشان ميدويد.
۶۳
با گلولههاي جنگي به نيروها آموزش ميداد.
ميگفت: اگه گلوله مشقي باشه، نيرو ترس رو همين جا تجربه نميكنه، اون وقت ترس توي جبهه به سراغش ميآد و روحيهاش ضعيف ميشه.
۶۴
توي منطقه زبيدات بوديم. با ماشين از پنجاه متري كمين عراقيها ميگذشتيم که حاجي ايستاد و از لبهي خاك ريز نگاهي بهشان كرد.بعد هم چند تا بوق زد و به راهش ادامه داد. گفتم: اين كارت خيلي خطرناكه! ميزنندتها!
گفت: بايد اينا رو مسخره كنم تا بفهمن با كي طرفند. بايد بفهمن ازشون نميترسم.
۶۵
داشتم هم راه حاج مهدی می رفتم.
صداي زوزهي خمپاره كه آمد، خودم را پرت كردم روي زمين. وقتي بلند شدم ديدم حاج مهدي چند قدم جلوتر از من است و دارد به راهش ادامه ميدهد.
وقتي بهش رسيدم رو كرد به من و با يك لحن متفاوت گفت: تو از خمپاره ميترسي ....؟
رمز پيروزي در جنگ شجاعت و نترسيدن از دشمن و آتش دشمنه.
۶۶
بهش گفتم وقتي شهدا را براي تشييع ميآورند بعضيها ميگويند تو توي جبهه كاری نميكني و ديگران را ميفرستي جلو تا خودت كشته نشوي!
گفت: من براي اربابم امام زمان كار ميكنم... اگه ارباب من رو قبول كنه كه شهيد ميشم و اگه قبول نكنه كه... بذار مردم هر چي ميخوان بگن.
۶۷
مراسم عروسي خواهرش بود. وقتي آمد توي خانه و بساط جشن را ديد، ناراحت شد و شروع کرد به سر و صدا کردن که چرا چنین مراسمی بر پا کرده اید؟
گفت: توي جبهه جوونايي جلوي من شهيد شدن كه حلقهي نامزدي به دست شون بود... جوونايي كه تازه عقد بسته بودن و پرپر شدن.
حالا ما چه طوري جشن بگيريم و شادي كنيم؟
۶۸
درست در چند قدميمان يك گلوله ی خمپاره خورد به زمين. بعد از انفجار دويدم به طرفش و گفتم چرا وقتي صداي سوت خمپاره رو ميشنوي دراز نميكشي؟
گفت: من فرماندهام. تمام اين بچهها چشم شون به منه. اگه من بترسم اونا روحيهشون رو از دست ميدن.
۶۹
خيلي پيش روي كرده بوديم. چند نفر از جلو به طرفمان ميآمدندكه قد يكي از آنها حدود يك متر از بقيه بلندتر بود و همين باعث شده بود هر كدام از بچهها حدسي دربارهاش بزنند كه كيست.
جلوتر كه آمدند، حاج مهدي را شناختم كه روي شانهي يكي از عراقيها نشسته بود و اسلحهاش را به طرف بقيه گرفته بود.
با اين كه هر دو پايش تير خورده بود اما پنج عراقي را اسير كرده بود و روي شانهي يكي سوار شده بود تا برسد به خط خودي.
بعداً خودش تعريف كرد كه فقط يك گلوله داشته و با همان ، يكي از عراقيها كه به طرفش حمله كرده بود را ميزند و بقيه را هم اسير ميكند.
۷۰
دويست متري مقر تاكتيكي لشكر يك دستشويي صحرايي بود. حاجي رفت توي صف ايستاد تا وضو بگيرد. آن قدر خسته بود كه نشست كنار خاك ريز و همان جا دراز كشيد.
نصف شب حاج قاسم داشت دنبالش ميگشت اما پيدايش نميكرد. داشت صبح ميشد كه يكي از بچهها آمد و من را برد پيش حاج مهدي، كنار همان خاك ريز.
پرسيدم اين جا چه كاري ميكني؟ حاجي كه تازه بيدار شده بود گفت: اومدم وضو بگيرم كه خوابم بُرد. الآن ساعت چنده؟
: بلند شو نماز صبحت رو بخون.
بچهها گفتند قبل از اين كه حاجي كنار خاك ريز خوابش ببرد ، سه شبانه روز نخوابيده بود.
۷۱
كليد گاو صندوق سپاه گُم شد و تلاش چند نفر از كليد سازهاي شهر براي باز كردنش بينتيجه ماند. حاج مهدي جلوي كليد سازها حرفي نزد، ولي وقتي آن ها رفتند، مسئول آن قسمت را صدا زد و گفت: اگه صبر كني خودم بازش ميكنم.
نيم ساعت بعد حاجي با آچارهاي معمولي در گاو صندوق را باز كرد.
از باز كردن گاو صندوق گرفته تا تعمير اسلحه و ماشين، همه را بلد بود. هر وقت گير ميكرديم، يك راست ميرفتيم سراغش.
۷۲
داشتم ميرفتم مرخصي. حاجي گفت: تو برو استراحت كن تا بعد از تو، من برم مرخصي.
چند روز قبل از شهادتش كه داشتم ميرفتم مرخصي، رو كرد به من و گفت: برو خوب استراحت كن كه اين دفعه بايد مدت زيادي توي جبهه بموني.
۷۳
گفتم: با اين سماجتي كه تو توي کارِ عملياتی داري، بايد طور ديگهاي شهيد بشي؛ شهادتت بايد خيلي سخت باشه.
گفت: هر چي خدا بخواد، همون ميشه.
گلوله كه آمد، چيزي از پايين تنهاش نماند؛ اما حاجي با همان سماجت سرش را بالا آورده بود و به بدنش نگاه ميكرد.
۷۴
گلوله كه به زمين خورد، هر كس چيزي گفت.
- عمل كرد.
- عمل نكرد.
حاج يونس از وسط گرد و خاک بيرون آمد و با عصبانيت رو به ما كه خيلي عادي داشتيم حرف ميزديم فرياد زد: چرا دارين ميخندين؟ مگه نميبينين چي شده؟ خاك بر سرمون شد، حاج مهدي ...
از پايين تنهاش چيزي نمانده بود. حاج يونس نشست بالاي سرش، چشم دوخت به چشمهاي حاج مهدی و شروع كرد به گفتن شهادتين.
۷۵
توان حرف زدن نداشت.
با چشم اشاره كرد به جيب پيراهنش.
حاج يونس دستکرد توی جیبش و قرآن كوچكي را در آورد و با اشارهي حاج مهدي به طرف لبهايش برد تا آن را ببوسد. حاجي قرآن را كه بوسيد، انگار باري از روي شانههايش برداشته باشند، آرام گرفت.
۷۶
حاج يونس هول شده بود. شايد هم ترسيده بود. سر حاجي را بغل گرفت و داشت با دلهره اشهدش را ميگفت.
اما حاج مهدي با آرامش خودش را بالا گرفته بود و داشت به پايين بدنش نگاه ميكرد.
براي اين كه حاج يونس را آرامش دهد با او هم نوا شد.
«... اَشهدُ اَن لا اِلهَ اِلا الله ...»
۷۷
از پایین تنه اش اثری نبود ؛ اما هنوز زنده بود.
لحظهي آخر، نگاهش را دوخت به پايين بدنش.
ذكر «يا سيّدي» با نفس آخرش هم راه شد و ...
يادوارهي بزرگ داشت شهداي گمنام در حال برگزاري بود. قرار بود حاج قاسم سليماني براي حاضرين صحبت كند.
حاجي حرفش را كه شروع كرد، بي مقدمه گفت: من به جرأت قسم ميخورم ذرّهاي ترس در وجود حاج مهدي كازروني راه نداشت.
با تشکر از کنگره ی شهدای استان کرمان(لشکر ۴۱ثارالله) که ما را در تهیه مطالب جهت تولید این اثر یاری
منبع
لطفا قبل از خواندن مطالب وارد این سایت شوید
روایاتی از زندگی سردار شهید حاج محمّد مهدی کازرونی فرماندهيطرح عمليات لشكر 41 ثارالله
محمّد مهدی کازرونی
ولادت: ۱۳۳۸ کرمان
شهادت : ۱۳۶۲ مریوان عملیات والفجر ۴
مقدمه
"حاج مهدی" از جنس مرداني بود كه گردش روزگار آبديده اش کرد و امروز بعد از گذشت ساليان نه چندان دور از هجرت او، روزگار دلتنگ ديدار او و همهي مرداني شده است كه از جنس او بودند و اين دلتنگيها را ميتوان در واگويي خاطرات تلخ و شيرين مردمان روزگار احساس کرد.
آن چه ميآيد، گوشهاي از ناب ترین لحظه های زندگاني سراسر جهاد و حماسهي سردار شهيد حاج محمّدمهدي كازروني فرماندهي دلير طرح عمليات لشكر 41 ثارالله كرمان است كه به روح ملكوتياش تقديم ميگردد.
خاطرات
۱
دو ماهه بود كه مريضي سختي گرفت و دكترها جوابش كردند. باسختی فراوان به شهر رفتيم و منتظر مانديم تا روز بعد ببريمش پيش دكتر.
وقت نماز، توي مسجد از خدا خواستم كه اگر قرار است مهدي در آينده پسر نااهلي شود، او را از من بگيرد.
روز بعد، وقتي دكتر معاينهاش كردگفت اثري از بيماري در وجودش نيست.
مهدي خوب شد و تا زمان شهادتش يك بار هم مريض نشد.
۲
توي روستا اگر از خانهاي صداي قرائت قرآن ميآمد، اهالي تصور ميكردند يك نفر در آن خانه مُرده است.
مهدي يك نوار قرآن داشت كه روزها ضبط صوت را روشن و با صداي بلند به آن گوش ميداد.
يك روز گفتم: هم سايهها اعتراض دارند كه چرا هميشه از خانهي ما صداي قرآن ميآيد؟ مگر كسي فوت كرده؟!
گفت: قرآن برنامهي دين آدمه. روح آدم رو زنده ميكنه. قرآن رو براي مُردهها پخش ميكنن... ولي قرآن مال زندههاست.
۳
سال تحصيلي که شروع می شد، عكس شاه و فرح را از اول تمام كتابهايش می کند.
وقتی بهش تذکر می دادیم که با این کار ممکنه مامورهای رژیم بلایی به سرش بیاورند،می خندید وميگفت: دوست ندارم هر بار كه كتابم رو باز ميكنم چشمم به اينها بيفته.
۴
خودش را به مريضي زد تا در مراسم استقبال از فرح که برای افتتاح شرکت پسته به روستا آمده بود شركت نكند.
دليلش را كه پرسيدم، گفت: اول این كه من جلوي يك زن بی حجاب نميرم. دوم هم اين که فرح كسي است كه به دستورش طلبههاي ما رو توي زندان شكنجه ميكنن.
۵
درمیان بهت و تعجب بچه های دبیرستان نظامی کرمان، یک خبربه سرعت بر سر زبان ها افتاد.
«... نميتوني فكرش رو بكني ... يكي از بچههاي سال اول توي سالن اجتماعات ايستاده و نماز خونده!»
توی محیطی که هر کس نماز می خواند انگشت نمای همه می شد، مهدی هر روز نمازش را می خواند.
بعد از نماز هم قرآنش را درمی آورد و چند دقيقه قرآن می خواند.
گفت: با خودم فكر كردم اگر براي رضاي خدا و شكرِ او نماز ميخونم نبايد از تمسخر ديگران بترسم.
خيلي از كساني كه تا آن روز نمازشان را مخفيانه ميخواندند، از روز بعد كنار مهدي ايستادند و نماز خواندند.
از نمازخوان های دبیرستان نظام در سالهاي دفاع مقدس مرداني چون محمود اخلاقي، مجيد سلماس، حسين مختارآبادي و ... مردانه جنگيدند و به شهادت رسيدند.
۶
بارها به معلمها ی مدرسه ی روستا که همه گی زن بودند تذكر داده بود كه حجاب شان را رعايت كنند. پدرش بهش می گفت : تو فقط درست رو بخون، چه كار به حجاب اونا داري؟
: من که کار بدی نمی کنم. چون توي قرآن اومده كه زن بايد حجاب داشته باشه من بهشون تذكر ميدم كه با حجاب باشن.
۷
معلمهاي مدرسهي روستا ، كتهايشان را در آورده بودند و يك گوشه گذاشته بودند. خودشان هم گرم بازي واليبال بودند.
وقتي مهدي وضع لباس پوشیدن معلم ها را ديدگفت: ديگه بهشون تذكر نميدم... امروز كاري ميكنم كه معلمها با چادر برن مدرسه. فوراً رفت و از مسجد به تعداد معلمها چند تا چادر آورد وگذاشت به جاي كتها .
كتها را هم برداشت وگذاشت توي مدرسه.
آن روز همهي معلمها چادرهایی را که مهدی آورده بود به سر كردند و از وسط روستا به مدرسه رفتند.
۸
اوايل سال پنجاه و شش يك خبر مثل توپ توي روستا صدا كرد. «... عكس شاه از سر در مدرسه گم شده.»
مهدي شب قبل از دبیرستان نظام به روستا آمده بود؛ عكس شاه را از سَر درِ مدرسه پايين آورد و عكس يك الاغ را نقاشي كرد و گذاشت به جاي آن.
۹
خیابان ها پُربود از مأمور های رژیم.
مهدي خيلي آرام و خون سرد داشت روي ديوار شعار مينوشت.
با ترس گفتم: «چه طوري اين قدر آرومي؟ اگر گير بيفتي اعدامت ميكنن!»
گفت: اونا شجاع نيستن. چون ميدونم مأمورهاي شاه بيش تر از ما ميترسن، خيالم راحته...
۱۰
می خواست يك گوني اعلاميه را ببرد داخل مسجد جامع و پخش کند؛ ولي مأمورهای حكومت نظامي همه جا را به شدت كنترل ميكردند.
يك دست لباس كهنه و پاره پوشيد وخودش را به شکل گداها در آورد. بعد هم پُرسان، پُرسان خودش را به مسجدجامع رساند و گوني اعلاميه را گذاشت كنار منبرو یک گوشه نسشت.
چند لحظه بعد لباسهايش را عوض كرد و نشست بين جمعيت تا در يك فرصت مناسب اعلاميهها را پخش كند.
۱۱
چند ساعت از درگيري مردم و مأمورهاي شاه ميگذشت ولي خبري از مهدي نبود. آخر شب كه آمد؛ لباسش پر از گِل و لجن بود.
براي اين كه مأمورها را به جاي ديگري بكشاند ،هم راه شهيد محمدحسيني جلوي سينما درگيري ايجاد كرده بود و سينما را هم آتش زده بودند.
مأمورهاي ساواك كه ميخواستند بگيرندش، رفت توي جوي آب و چند ساعت زير پل خوابيد تا مأمورها بروند.
۱۲
آرام ايستاده بود كنار درب مسجد جامع و يك پلاكارد بسته در دستش گرفته بود ؛ كلاهش را هم تا بالاي چشمهايش پايين كشيده بود.
مردم ميخواستند بعد از يك اعتراض آرام از مسجد خارج شوند كه ناگهان مهدي پلاكارد را باز كرد و عکس امام را بالاي سرش گرفت.
با فرياد «يا مرگ يا خمينيِ» مهدي مردم ريختند وسط خيابان و شعار سر دادند.
با اين كارِ مهدي تظاهرات ضد شاه كه تا آن روز فقط توي مسجد برگزار ميشد، به خيابانها كشيده شد.
۱۳
ازش پرسيدم تو كه با نظام شاهنشاهي مخالفي، براي چي رفتي دبيرستان نظام؟
در جوابم گفت : اول با خودم گفتم درس می خونم و وارد دانشكده افسري ميشم. اما وقتي ديدم نظام داره براي سركوب دين و ظلم به مردم نيرو تربيت ميكنه، تصميم گرفتم توي ارتش نيروي نفوذي بشم و فعاليت مذهبي رو به اون جا بكشم.
۱۴
خراب کارها مسجد جامع را كه آتش زدند، ميخواستند با يك كاميون فرار كنند. مهدی دنبال کامیون دوید وهر طور که بود سوار کامیون شد.
چند لحظه بعداز سوار شدن مهدی، يك نفر از بالاي كاميون پرت شد بيرون و چند نفر هم به شدت زخمي شدند.
۱۵
مرد زير مشت و لگد مهدي فرياد ميزد: ... اشتباه كردم ... ببخشيد .
مهدي كه بعد از يك تعقيب طولاني رئيس باند معروف به موتور سوارها را گرفته بود و حسابي كتك زده بود، خط و نشان كشيد كه «تازه اين اول كاره ... من با بقيه موتور سوارها هم كار دارم!»
توی شهر پیچیده بود که یکی از بچه های سپاه، رئیس باند موتور سوار ها را به شدت کتک زده.
از آن روز به بعد موتور سوارهایی که آسایش را از مردم سلب کرده بودند دیگر توی شهر آفتابی نشدند.
۱۶
مهدي هم راه شهيد اصلاني از روي كابلي كه دكل مخابرات سپاه را به استانداري وصل كرده بود ميگذشت.
مهدی از روی کابل شروع كرد به تيراندازي هوايي و اين در حالي بود كه استاندار و مسئولين نظامي شهر توي سپاه بودند و داشتند به كار آن ها نگاه ميكردند.
بعد از مانوري كه مهدي انجام داد، آوازهي توان رزمي و نظامي سپاه در كنار اخلاص و تعهّد نيروهايش توي شهر پيچيد.
۱۷
مطلع شديم تعدادي از اشرار وارد كوير شدهاند. تا آمديم وسایل مان را جمع وجور کنیم و آمادهي حركت شويم، مهدي و شهيد سليميكيا با تیر باركاليبر پنجاه رفته بودند به طرف کویر تا به قول خودشان از اشرار استقبال کنند. دنبال شان راه افتاديم ولي فايده نداشت . ما فقط صداي تيراندازي طرفين را از دور ميشنيديم.
وقتي مهدي برگشت ، يك جاي سالم روي ماشينش نبود اما حاضر نشده بود تنها تیرباركاليبر پنجاه سپاه كه براي گرفتنش از ارتش كلي زحمت كشيده بود را رها كند و برگردد.
۱۸
چند ماه با هم در پُست ايست و بازرسي سپاه هم كار بوديم.
در تمام اين مدت با متهمين و افراد مشكوك خيلي معمولي رفتار ميكرد و اگر كسي مقاومت ميكرد فقط در صحبت كردن با او تند ميشد.
یکی از راننده هایی که ماشینش را توقیف کرده بودند ، به بچه های سپاه تهمت زده بود و گفته بود خود آن ها مواد مخدّر را توی ماشین گذاشته اند.
مهدي كه از موضوع مطلع شد،تا چشمش به راننده افتاد سرش فریاد کشید و دستور داد بازداشتش کنند .
گفت: برخورد تندم فقط براي اينه كه از حيثيت بچههاي سپاه دفاع كنم.
۱۹
كاروان اشرار در حال حركت بود.
مهدي گفت: اونا توي چنگ ما هستن، من ميخوام برم دنبالشون.
به جز حميد ایران منش که به حمیدچريك معروف بود و دو نفر ديگر، كسي باهاش نرفت.
بعد از پايان درگيري تعداد زيادي اسلحه و هشت ماشين از اشرار بر جاي مانده بود.
مهدي گفت: وقتي يك نفر در موضع خوبي كمين كرده باشه ميتونه با يك گردان از نيروهاي دشمن بجنگه.
۲۰
در يك روز دو بار با اشرار درگير شديم.
از شدت تشنه گي داشتيم هلاك ميشديم و آب هم براي خوردن نداشتيم.
مهدي كاپوت ماشين را بالا زد و فوري لولهي خودكارش را در آورد و كرد توي رادياتور ماشين. يك كم از آب رادياتور مكيد و گفت: خوبه ... ميشه خوردش.
مهدي كه آب خورد، همهي بچهها كنار ماشين صف كشيدند تا با آب رادياتور جانشان را نجات دهند.
۲۱
مهدي تمام روزنامههاي يكي از گروهكها را خريد و جلوي همان روزنامه فروشي آتش زد.
روزنامه فروش گفت: تو كه زورت ميرسه چرا پول دادي و روزنامهها رو خريدي و آتش زدي؟ بدون پول دادن ميسوزوندي؟
مهدي گفت: اگه بدون پول دادن ميسوزوندم، توي روزنامههاتون مينوشتین به زور روزنامههاي ما رو آتش زدن. اما الآن مال خودم رو ميسوزونم تا دهن تون رو ببندم.
۲۲
تعدادي از گروگانهاي لانهي جاسوسي آمريكا در سپاه كرمان تحت نظر بودند؛ اما ساختمان از امنيت كافي برخوردار نبود.
مهدي بارها اين مسئله را تذكر داده بود ولي به حرفش توجه نشده بود، تا اين كه يك روز از خودرويي كه از جلوي سپاه عبور ميكرد به طرف ساختمان تيراندازي شديدي شد و ديوار آن آسيب ديد.
بعد از اين ماجرا تدابير امنيتي براي حفاظت از ساختمان بيش تر شد ولي تا مدتها مشخص نشد حمله به ساختمان سپاه كار چه كسي بوده است.
مهدي كه ديده بود به حرفش توجهي نشده، اين كار را كرده بود تا اهميت موضوع را به مسئولان بفهماند.
۲۳
غائلهي كردستان كه شروع شد، خودش را به کردستان رساند و كارش را توی سپاه مهاباد شروع كرد.
گفت: مأموريتم را در كردستان شروع كردهام، در كردستان هم به آخر ميرسانم.
دست آخر هم در كردستان ...
۲۴
موقع گشتزني توي شهر يكي از مُهرههاي اصلي ضد انقلاب را ديديم كه جلوي خانهي خواهرش ايستاده بود. ميخواستيم بازداشتش كنيم، اما وقتي مهدي ازدحام مردم و اصرار خواهرش را ديد مداركش را گرفت و آزادش كرد.
فرداي آن روز همان فرد را توی یک تاكسي دست گير كرديم. مهدي گفت: خواست خدا اين بود كه ديروز آزادش كنيم تا حُسن نيت و خلوص سپاه رو به مردم نشون بديم و هدف ضد انقلاب رو براي تخريب سپاه نابود كنيم و امروز به لطف خدا همون شخص بيفته توي چنگ ما.
۲۵
مهدي ميخواست محاصرهي مقرّ بچه های سپاه را بشكند. با آمبولانس هلال احمر و يكي از خانمهايي كه آن جا بود، به بهانهي انتقال مجروحين سطح شهر رفتند تا تیر باركاليبر پنجاه را که توی دل دموکرات ها جا مانده بود بیاورند عقب.
وقتي برگشت، آمبولانس آبكش شده بود اما تیر باركاليبر پنجاه هم راهش بود. تا عصر همان روز با استفاده از كاليبر پنجاه حدود هشتاد درصد ازمحاصره ی مقرّ سپاه را شکست.
۲۶
دموكراتها چند تا از تانكهاي ارتش را آتش زده بودند و اطراف آن ها جشن گرفته بودند و پاي كوبي ميكردند.
مهدي رفت جلو و پرسيد: اين جا چه خبره؟
يك نفر از وسط جمعيت فرياد كشيد و گفت: ما حزب دموكرات هستيم. تانكها رو ما آتش زديم.
مهدي سرش فرياد كشيد و گفت: از امروز اوضاع فرق كرده، چون بچههاي سپاه كرمان وارد مهاباد شدهاند. به ازاي هر گلولهاي كه از امروز شليك ميكنيد ما ده گلوله ميزنيم و به ازاي هر يك نفر كه از ما زخمي ميكنيد ما ده نفرتان را ميكشيم.
: «ما پاسداريم و با مردم عادي كاري نداريم ولي اگر با دموكراتها هم كاري كنين ... خشك و تر با هم ميسوزه»
۲۷
نیروهای سپاه تپهي راديو تلويزيون مهاباد را كه گرفتند، دموكراتها براي هر كس كه سرمهدی کازرونی، مسئول عمليات سپاه را تحويلشان دهد چهارصد هزار تومان جايزه گذاشتند.
جايزهي آوردن سر فرماندهي سپاه نصف اين مبلغ بود!
۲۸
قرار بود اولين روستا را در مهاباد پاكسازي كنيم.
تمام شب را رفتيم تا به روستا رسيديم، اما مهدي اجازهي حركت نظامي به سمت روستا را نداد و گفت: اين جا زن و بچه زندگي ميكنن، بايد ضد انقلاب رو از روستا بكشيم بيرون.
به دستور مهدي شروع كرديم به تيراندازي هوايي و فرياد كشيدن و هاي و هوي كردن تا نيروهاي ضد انقلاب از روستا خارج شوند.
با خارج شدن نیروهای ضد انقلاب از روستا ،هم منطقه پاک سازی شد و هم خارج از روستا با آن ها درگیر شدیم.
۲۹
چون از معدود افرادي بودم كه اهل مهاباد بودم و به سپاه پيوسته بودم، مهدي اصرار كرد كه براي حفظ جانم به كرمان بروم.
در كرمان مرتب به من ميگفت: درس خواندن شما اهميتش خيلي زياده ... فردا اهالي بومي منطقه با درس خوندن ميتونن با ذهنهاي ترور شدهي مردم و مكر و حيلهي دشمن مقابله كنن.
۳۰
با اصرار مهدي به كرمان مهاجرت كردم. توي روستاي محل زندگياش هر كس از مهدي ميپرسيد من كي هستم؟ ...
جواب ميداد: «پسرم»
چند سال بعد كه ازدواج كردم، از مهمانها پذيرايي ميكرد و خيلي عادي ميگفت پدر داماد است.
براي من كه شيعه بودن را مديونش بودم، مهدي پدر بود.
۳۱
ميگفت: ذهن مردم كردستان ترور شده، بايد فكرشون رو نسبت به نظام و سپاه عوض كرد.
و براي اين كه حُسن نيت نيروهاي انقلابي و سپاه را به مردم نشان دهد، به خانوادههاي بيبضاعت كه قبلاً شناسايي كرده بود مواد غذايي و غلّات ميداد.
با تغيير نظر مردم منطقه نسبت به سپاه و نظام، نيروهاي ضد انقلاب جایزه ی آوردن سرمهدی را بیش تر کردند.
۳۲
تعدادي از دموكراتها توي يك خانه جمع شده بودند و عليه نيروهاي سپاه برنامهريزي ميكردند.
مهدي كه از محلشان مطلع شد، رفت سراغشان، غافل گيرشان كرد و خودش را رساند بالاي سرشان.
نارنجك را كه انداخت وسط جمعدموکرات ها، خودش را حتي خم نكرد. همان جا ايستاد تا انفجار را ببيند و مطمئن شود كه كار همهاشان تمام است.
۳۳
آن شب وقتي مهدي شنيد فرماندهي بچههاي شيراز كه مسئول حفاظت از مقر راديو تلويزيون بودند زخمي شده، خودش را زد به دل گروهكها و آن قدر با آن ها درگير شد تا به مقر رسيد و پيكر غرق به خون مسئول حفاظت را به بيمارستان ارتش رساند. اما دكتر كه خودش از طرف داران گروهكها بود، بدون معاينه گفت تمام كرده.
مهدي كه به دكتر شك كرده بود، دكتر را بازداشت كرد و دوباره زد به دل گروهكهايي كه تمام شهر را گرفته بودند تا بالاخره مجروح را به خانهي دو پزشك فيليپيني كه در شهر بودند رساند و جانش را نجات داد.
۳۴
هيئت حل اختلاف به نمايندگي از طرف دولت موقت آمد كردستان. بعد از جلسه با سران احزاب و گروهكها قرار گذاشتند كه سپاه پاسداران منطقه را تخليه كند.
خبر كه به بچههاي سپاه رسيد، مهدي رفت و يقهي داريوش فروهر را گرفت؛ سرش فرياد زد: خائن ... اگر تو رو جاي ديگه ای ببينم، اعدامت ميكنم.
در جواب فروهر كه گفت ما خدمت گذار اين مملكت هستيم ... مهدي گفت: تاريخ قضاوت ميكنه ...
۳۵
سه ماه آموزش نظامي ميديدم. در طول دوره هر وقت ميخواستند براي ما الگويي معرفي كنند، ميگفتند شما بايد مثل مهدي كازروني باشيد.
آن قدر اين اسم را شنيده بودم كه ديدنش برايم آرزو شده بود. از او يك فرماندهي خشن و كاملاً نظامي در ذهنم ساخته بودم. وقتي رفتم به منطقه ،سراغش را گرفتم و پيدايش كردم.
نظامي بود... ورزيده بود... اما مهرباني صورتش ...
۳۶
نیروهای ضد انقلاب از ورود نيروهاي جديد سپاه به شهر با خبر شده بودند. از تمام خانههاي شهر صداي تيراندازي ميآمد.
مهدي و دو نفر از بچههاي اطلاعات روي يك بلندي ايستادند و با دوربين چند نقطهي شهر را كه از آن جا تيراندازي ميشد شناسايي كردند.
گفت: توپ 106 رو بياريد اين جا ...
و خودش نشست پشت توپ و شليك كرد. ظرف چند دقيقه گرد و خاك تمام نقاطي كه گفته بود را گرفت. بيست دقيقه بعد صداي گلوله از هيچ جاي شهر به گوش نميرسيد.
۳۷
اصرار بچهها براي اين كه توي آن اوضاع بيرون نرود فايده نداشت. چهل- پنجاه گلولهي آر.پي.جي گذاشت توي ماشين و هم راه بچههاي اطلاعات از سپاه زد بيرون.
بعد از يك ساعت كه برگشت، فقط قبضهي خالي دستش بود. يك راست رفت به طرف بلندي و گفت: برم ببينم نقاط رو درست زدم يا نه؟
از تمام خانههايي كه به طرف سپاه تيراندازي ميشد ومهدی آن ها را با توپ ۱۰۶ نزده بود، دود عظیمی بلند شده بود.
۳۸
بنيصدر دستور داده بود بچههاي سپاه به سمت شهر كه پايگاه اصلي منافقين شده بود شليك نكنند.
خبر كه به مهدي رسيد، يك خمپاره دستش بود. خندید وگفت: به افتخار بنيصدر تا فردا صبح ميكوبيم.
آن شب نزديك دويست و هشتاد گلولهي ۱۲۰ ميليمتري به سمت منافقين شليك كرديم.
۳۹
تعدادمان خيلي كم بود و هر لحظه احتمال داشت منافقين به پايگاهي كه در آن مستقر بوديم حمله كنند.
مهدي گفت: براي اين كه زنده بمونيم بايد اول ارتفاعات رو به دست بگيريم و بعد شايعهسازي كنيم و اوضاع رو به نفع خودمون تموم كنيم.
به پيش نهاد مهدي جعبههاي خالي نارنجك را توی برف های اطراف تپه فرو كرديم و با سيم به هم وصل كرديم. اطراف منطقه را هم نگهبان گذاشتيم تا كسي نزديك نشود. شايعهي" شانزده هزار نيروي سپاه که در نقده آماده هستند و در مدت دو ساعت با هليكوپتر به مهاباد می آیند"کار را تمام کرد و خطرِ حملهي احتمالي منافقين را خنثي كرد.
۴۰
نصف روز بود كه در كمين دموكراتها گير افتاده بوديم. با بيسيم تماس گرفتيم كه برايمان كمك بفرستند. نيم ساعت بعد از بالاي تپههاي پشت سرمان تعدادي نيرو به ما نزديك ميشدند كه مهدي جلويشان حركت ميكرد.
جلوي نيروها، كنار قبضهي 106 حركت ميكرد و شليك ميكرد. با ۱۰۶ كه ميزد، نارنجك پرتاب ميكرد، نارنجك را كه ميانداخت با كلاش شليك ميكردو همان طور می آمد جلو.
در تمام مدتی که شلیک می کرد، لب خند از گوشه ی لبش کنار نمی رفت.
۴۱
با مهدي رفتم نزديك يكي از پايگاههاي دموكراتها براي شناسايي. هر چه اصرار ميكردم كه جلوتر نرود، به حرفم توجه نميكرد و ميگفت: بايد بريم جلوتر تا اطلاعات كافي پيدا كنيم.
كاملاً كه نزديك پايگاهشان شديم گفت: من ميخوام يكي از اين نگهبانهاي پايگاه دموكراتها رو اسير كنم. ميخواستم برگردم كه گفت: به جان امام اگه برگردي، همين جا داد و بيداد راه مياندازم و ...
اسلحهاش را به من داد و گفت: اگه من رو دست گير كردن، اصلاً معطل نكن و من رو بزن. اگه به دست اينا بيفتم ممكنه اطلاعاتي از جمهوري اسلامي لو بره.
۴۲
براي رفتن به شهرهاي اطراف در طول روز ميبايست يك كاروان نظامي حركت ميكرد تا از حملات دموكراتها در امان باشد.
يك شب مهدي لباس كردي پوشيد كه از مهاباد به نقده برود. با كمك يكي از بچهها كه كُرد بود، از كنار پايگاه دموكراتها گذشتند؛ اما كمي جلوتر مهدي ايستاد و گفت: رزمندهي اسلام باشيم ودموکرات ها جلوي ما رو بگيرن؟ بايد يه بلايي به سر اينا بيارم...
ايستاد، اسلحه را برداشت و يكي از نگهبانها را با تير زد و گفت: بايد يكيشون رو بكشم و برم! دست خالي نميشه.
۴۳
گروه ضربت به فرماندهي مهدي راه افتاد به طرف يك روستا كه راه ورود و خروجش يكي بود و كاملاً در دست ضد انقلاب بود.
نزديك غروب بود اما از نيروها و مهدي خبري نبود.
چند نفر از بچهها رفتند پيش شهید عربنژاد و خواستند بروند دنبال بچههاي گروه ضربت. اما شهيد عربنژاد گفت: تا زماني كه مهدي هم راه بچههاست خيالم راحته كه اتفاقي نميافته.
گروه ضربت كه برگشت، پانزده نفر را اسير كرده بودند و كلي اسلحه و ماشين آورده بودند و همان طور که شهید عرب نژاد گفته بود ، يك قطره خون از دماغ كسي نريخته بود و روستا پاكسازي شده بود.
۴۴
شهيد عربنژاد از مهدي پرسيد چه طور نيروهايت را بدون تلفات برگرداندی و حتي از دموکرات هااسير و غنيمت گرفتی ؟
با لب خند گفت: من كاري نكردم. همهي كارها را خدا كرد. من فقط ذكر گفتم و خدا فقط کار کرد.
۴۵
پسر بچههای روستایی با يك نارنجك بازي كرده بودند و بر اثر انفجار دستهايشان قطع شده بود وبه شدت زخمي شده بودند. مهدي مادرهای بچهها را كه ديد بچههايشان را بغل كردهاند و جلوي سپاه شيون و فرياد ميكنند، اشك توي چشمهايش جمع شد و گفت: بايد اين بچهها رو برسونيم به اروميه ...
اما نيروهاي ارتش براي انتقال مجروحين با هليكوپتر هم كاري نميكردند.
دست آخر مهدي با تهديد خلبانها بچهها را به اروميه رساند و جانشان را نجات داد.
۴۶
نيروهاي ضد انقلاب از دو چيز خيلي ميترسيدند. يكي پاسدار و ديگري هليكوپتر كبري.
بعضي از عناصر ضد انقلاب كه جرمشان سنگين نبود و بخشيده شده بودند، ميگفتند: سران ضد انقلاب كه عمل كرد مهدي را ميبينند، ميگويند: او به اندازهي دوازده هليكوپتر كبري براي جمهوری اسلامی كار ميكند.
۴۷
از بالاي ارتفاع داشتم آمدن مهدي را نگاه ميكردم كه يك مرتبه ماشينش با يك انفجار به هوا رفت. تا آمدم بجنبم و خودم را به آن جا برسانم، مهدي كه تمام بدنش پُر از خاك بود از راه رسيد. دو تا جنازه هم روي سقف ماشين گذاشته بود.
با عصبانيت به جنازهها اشاره كرد و گفت: اينا رو گذاشته بودن كه تو كمين من باشن و ...
ماشين كه به هوا پرت شد، مهدي از بالا دو نفر را ديد كه در كمينش هستند تا چنان چه از انفجار جان سالم در برد همان جا كارش را تمام كنند. همان بالا اسلحهاش را كشيد و ...
۴۸
مقر ضد انقلاب هتلي بود كه از هر گوشهاش به طرف ما تيراندازي ميشد. حجم آتش ضد انقلاب آن قدر زياد بود كه فقط توي سنگرهاي مان پناه گرفته بوديم و حتی جرأت نمی کردیم سرمان را بالا بیاوریم.
چند ساعت بعد از شروع تیر اندازی، ناگهان سر و صدا ها و تیر اندازی قطع شد.
سرم راکه از سنگر بيرون آوردم، هم تعجب کردم وهم خنده ام گرفته بود.
مهدي و چند نفر از بسيجيها هتل را پاكسازي كرده بودند و داشتند به طرف مقر خودمان بر ميگشتند.
انگار هيچ اتفاقي نيفتاده بود. ميآمدند و با خنده وشوخي به طرف هم گلوله برفي پرتاب ميكردند.
۴۹
چند تا از بچهها را كه هيكل درشتي داشتند صدا زد؛ لباسش را در آورد و بچهها را قسم داد تا جايي كه توان دارند بيفتند به جانش و بزنندش.
حدود يك ساعت كتك خورد، اما وقتي از جايش بلند شد انگار خوش حال بود. دليل كارش را كه پرسيدم گفت: چون زياد توي شهر رفت و آمد ميكنم اگه به دست دموكراتها بيفتم ده برابرِ این كتك ميخورم. الآن ميخواستم بفهمم طاقت شكنجهي اونها رو دارم يا نه؟
۵۰
به عنوان يكي از خدمهي كاروان آمده بود حج تمتع. شب ها تا صبح توي مسجدالحرام ميماند و مناجات ميكرد.
آفتاب كه ميزد، زودتر از بقيه ميرفت به سَمت هتل تا صبحانهي كاروان را آماده كند.
۵۱
من و يك زن ديگر تنها كساني بوديم كه توي كاروان محرم نداشتيم. موقع طواف كه شلوغ بود، حاج مهدي يك تكه پارچه به كمرش ميبست و ما سر آن را ميگرفتيم و طواف ميكرديم تا گُم نشويم.
حاجي در تمام طول سفر مواظب بود كه اگر كاري داشتيم برايمان انجام بدهد.
۵۲
براي اين كه صداي شعار حجّاج ايراني به گوش ساير حجّاج نرسد،سعوديها چند تا ماشين را فرستادند وسط جمعيت تا با بوق زدن مانع شعار دادن ايرانيها شوند.
حاج مهدي دور از چشم مأمورهاي سعودي به ماشينها لگد ميزد؛رانندهها هم از ترس خراب شدن ماشينهايشان بوق نميزدند و ميرفتند.
يك كاميون هم وسط جمعيت بود كه وقتي حاج مهدي نتوانست با لگد زدن متوقفش كند، چرخهايش را پنچر كرد تا همان جا بماند و نتواند هم راه جمعيت بيايد.
۵۳
پس از مراسم برائت از مشركين سعوديها چندين بار زندانياش كردند؛ اما هر دفعه که دست گیرش کردند،فرار كرد. آخرين بار كه دست گيرش كردند، دست و پايش را با زنجير بستند و چهار- پنج روز زودتر از پايان مناسك حج با اولين پروازي كه به ايران ميرفت فرستادندش به مشهد.
وقتي به كرمان رسيد، با همان لباس احرام و كفشي كه موقع مناسك به تن داشت آمد توی خانه . ميگفت با هواپيمايي كه به مشهد رفته، به شيراز هم رفته و شاهچراغ راهم زيارت كرده تا رسيده به كرمان.
۵۴
دو قلوهايش كه به دنيا آمدند براي نام گذاري اشان هر كسي چيزي ميگفت. اما حاجي گفت: هر چی قرآن بگه.
قرآن را که باز كرد، آیه آمد «بشيراً و نذيراً»
اسم پسرهايش را گذاشت بشير و نذير.
۵۵
روغن كه خوب داغ شد، حاج مهدي آرد و خرما را به آن اضافه کرد و شروع کرد به چنگ زدن آن ها تا برای بچه ها عملیات سپاه غذا درست کند.
ميگفت اين غذاها رو سحر بخورين تا نيرو بگيرين. هم بايد روزه بگيرين و هم عمليات كنين ... بايد جون داشته باشين.
۵۶
شصت- هفتاد نفر از عراقيها توي روستا مخفي شده بودند و از همان جا به طرف بچهها تيراندازي ميكردند.
حاج مهدي كه مسئول عمليات تيپ ثارالله بود با چهار نفر از بچهها رفتند به طرف روستا. چند ساعت بعد كه صداي تيراندازي قطع شد، حاج مهدي برگشت و تمام عراقيها را هم با خودش آورد.
۵۷
ماجراي نبردهاي حاج مهدي در كردستان را از بچهها شنيده بودم. وقتی برای اولین بار خودش را دیدم و از خودش سئوال كردم، ماجراي اتفاقات كردستان را تعريف كرد اما با يك تفاوت كه به نقش خودش كه هميشه فرمانده عمليات بود هيچ اشاره ای نكرد.
از كارهاي ديگران تعريف ميكرد و كارهايي كه خودش انجام داده بود را نیز به ديگران نسبت ميداد.
۵۸
كارش شده بود سركشي به مقرهاي سپاه و برنامهريزي براي عمليات.
مدام در رفت و آمد بین مقر های سپاه بود و به خاطر همين جاي ثابتي نداشت كه بتواني پيدايش كني.
فقط موقع نماز كه ميشد ميتوانستي توي صف نماز جماعت ببينياش.
۵۹
گُم شد . هر جا دنبالش گشتم نديدمش.
صداي تانك را شنيدم كه نزديك ميشد و بچهها داشتند به طرفش تيراندازي ميكردند. با سابقهاي كه از حاج مهدي ميدانستم، حدس ميزدم كه تانك عراقي را برداشته و دارد ميآورد عقب.
جلوي بچهها را گرفتم كه تيراندازي نكنند. خودش بود. توي همان نيم ساعتي كه گُم شده بود، تانك عراقي را گرفته بود و خدمه را هم جلويش به خط كرده بود تا برسند به خط خودي.
۶۰
ميرفتيم به طرف جلو. حاج مهدي زخمي و خسته بود و داشت با حاج قاسم بر ميگشت عقب.
جلوتر كه رفتيم، بچههايي كه آن جا مستقر بودند گفتند ماشين حاجي روي مين رفته و منفجر شده، خودش هم زخمي شده بود و موجي.
حاج مهدی با همان حال بقيهي مينها را خنثي كرده بود تا نيروها بتوانند راهشان را ادامه بدهند.
۶۱
بد جوري زخمي شده بود. وقتي توي بيمارستان ديدمش، داشت پنبه را با پنس از یک طرف سوراخ پايش رد ميكرد و از طرف دیگر بیرون می کشید.
زخم را تميز كرد و دوباره پانسمان كرد. بدنم از ديدن كارش ميلرزيد. پرسيدم چرا اين كار رو ميكني؟ گفت: زخم پايم عميقه، براي همين پرستارها دلشون نميآد زخمش رو شست و شو بدن؛خودم زخم رو شست وشو ميدم تا پام قطع نشه.
۶۲
زخم پايش آن قدر عميق بود كه نميتوانست برود جبهه. قرار شد در همان مدتي كه كرمان است توي يكي از پادگانهاي ارتش به نيروها آموزش بدهد.
نيروها را كه ميدواند، خودش هم ژ3 را عصا ميكرد و پا به پايشان ميدويد.
۶۳
با گلولههاي جنگي به نيروها آموزش ميداد.
ميگفت: اگه گلوله مشقي باشه، نيرو ترس رو همين جا تجربه نميكنه، اون وقت ترس توي جبهه به سراغش ميآد و روحيهاش ضعيف ميشه.
۶۴
توي منطقه زبيدات بوديم. با ماشين از پنجاه متري كمين عراقيها ميگذشتيم که حاجي ايستاد و از لبهي خاك ريز نگاهي بهشان كرد.بعد هم چند تا بوق زد و به راهش ادامه داد. گفتم: اين كارت خيلي خطرناكه! ميزنندتها!
گفت: بايد اينا رو مسخره كنم تا بفهمن با كي طرفند. بايد بفهمن ازشون نميترسم.
۶۵
داشتم هم راه حاج مهدی می رفتم.
صداي زوزهي خمپاره كه آمد، خودم را پرت كردم روي زمين. وقتي بلند شدم ديدم حاج مهدي چند قدم جلوتر از من است و دارد به راهش ادامه ميدهد.
وقتي بهش رسيدم رو كرد به من و با يك لحن متفاوت گفت: تو از خمپاره ميترسي ....؟
رمز پيروزي در جنگ شجاعت و نترسيدن از دشمن و آتش دشمنه.
۶۶
بهش گفتم وقتي شهدا را براي تشييع ميآورند بعضيها ميگويند تو توي جبهه كاری نميكني و ديگران را ميفرستي جلو تا خودت كشته نشوي!
گفت: من براي اربابم امام زمان كار ميكنم... اگه ارباب من رو قبول كنه كه شهيد ميشم و اگه قبول نكنه كه... بذار مردم هر چي ميخوان بگن.
۶۷
مراسم عروسي خواهرش بود. وقتي آمد توي خانه و بساط جشن را ديد، ناراحت شد و شروع کرد به سر و صدا کردن که چرا چنین مراسمی بر پا کرده اید؟
گفت: توي جبهه جوونايي جلوي من شهيد شدن كه حلقهي نامزدي به دست شون بود... جوونايي كه تازه عقد بسته بودن و پرپر شدن.
حالا ما چه طوري جشن بگيريم و شادي كنيم؟
۶۸
درست در چند قدميمان يك گلوله ی خمپاره خورد به زمين. بعد از انفجار دويدم به طرفش و گفتم چرا وقتي صداي سوت خمپاره رو ميشنوي دراز نميكشي؟
گفت: من فرماندهام. تمام اين بچهها چشم شون به منه. اگه من بترسم اونا روحيهشون رو از دست ميدن.
۶۹
خيلي پيش روي كرده بوديم. چند نفر از جلو به طرفمان ميآمدندكه قد يكي از آنها حدود يك متر از بقيه بلندتر بود و همين باعث شده بود هر كدام از بچهها حدسي دربارهاش بزنند كه كيست.
جلوتر كه آمدند، حاج مهدي را شناختم كه روي شانهي يكي از عراقيها نشسته بود و اسلحهاش را به طرف بقيه گرفته بود.
با اين كه هر دو پايش تير خورده بود اما پنج عراقي را اسير كرده بود و روي شانهي يكي سوار شده بود تا برسد به خط خودي.
بعداً خودش تعريف كرد كه فقط يك گلوله داشته و با همان ، يكي از عراقيها كه به طرفش حمله كرده بود را ميزند و بقيه را هم اسير ميكند.
۷۰
دويست متري مقر تاكتيكي لشكر يك دستشويي صحرايي بود. حاجي رفت توي صف ايستاد تا وضو بگيرد. آن قدر خسته بود كه نشست كنار خاك ريز و همان جا دراز كشيد.
نصف شب حاج قاسم داشت دنبالش ميگشت اما پيدايش نميكرد. داشت صبح ميشد كه يكي از بچهها آمد و من را برد پيش حاج مهدي، كنار همان خاك ريز.
پرسيدم اين جا چه كاري ميكني؟ حاجي كه تازه بيدار شده بود گفت: اومدم وضو بگيرم كه خوابم بُرد. الآن ساعت چنده؟
: بلند شو نماز صبحت رو بخون.
بچهها گفتند قبل از اين كه حاجي كنار خاك ريز خوابش ببرد ، سه شبانه روز نخوابيده بود.
۷۱
كليد گاو صندوق سپاه گُم شد و تلاش چند نفر از كليد سازهاي شهر براي باز كردنش بينتيجه ماند. حاج مهدي جلوي كليد سازها حرفي نزد، ولي وقتي آن ها رفتند، مسئول آن قسمت را صدا زد و گفت: اگه صبر كني خودم بازش ميكنم.
نيم ساعت بعد حاجي با آچارهاي معمولي در گاو صندوق را باز كرد.
از باز كردن گاو صندوق گرفته تا تعمير اسلحه و ماشين، همه را بلد بود. هر وقت گير ميكرديم، يك راست ميرفتيم سراغش.
۷۲
داشتم ميرفتم مرخصي. حاجي گفت: تو برو استراحت كن تا بعد از تو، من برم مرخصي.
چند روز قبل از شهادتش كه داشتم ميرفتم مرخصي، رو كرد به من و گفت: برو خوب استراحت كن كه اين دفعه بايد مدت زيادي توي جبهه بموني.
۷۳
گفتم: با اين سماجتي كه تو توي کارِ عملياتی داري، بايد طور ديگهاي شهيد بشي؛ شهادتت بايد خيلي سخت باشه.
گفت: هر چي خدا بخواد، همون ميشه.
گلوله كه آمد، چيزي از پايين تنهاش نماند؛ اما حاجي با همان سماجت سرش را بالا آورده بود و به بدنش نگاه ميكرد.
۷۴
گلوله كه به زمين خورد، هر كس چيزي گفت.
- عمل كرد.
- عمل نكرد.
حاج يونس از وسط گرد و خاک بيرون آمد و با عصبانيت رو به ما كه خيلي عادي داشتيم حرف ميزديم فرياد زد: چرا دارين ميخندين؟ مگه نميبينين چي شده؟ خاك بر سرمون شد، حاج مهدي ...
از پايين تنهاش چيزي نمانده بود. حاج يونس نشست بالاي سرش، چشم دوخت به چشمهاي حاج مهدی و شروع كرد به گفتن شهادتين.
۷۵
توان حرف زدن نداشت.
با چشم اشاره كرد به جيب پيراهنش.
حاج يونس دستکرد توی جیبش و قرآن كوچكي را در آورد و با اشارهي حاج مهدي به طرف لبهايش برد تا آن را ببوسد. حاجي قرآن را كه بوسيد، انگار باري از روي شانههايش برداشته باشند، آرام گرفت.
۷۶
حاج يونس هول شده بود. شايد هم ترسيده بود. سر حاجي را بغل گرفت و داشت با دلهره اشهدش را ميگفت.
اما حاج مهدي با آرامش خودش را بالا گرفته بود و داشت به پايين بدنش نگاه ميكرد.
براي اين كه حاج يونس را آرامش دهد با او هم نوا شد.
«... اَشهدُ اَن لا اِلهَ اِلا الله ...»
۷۷
از پایین تنه اش اثری نبود ؛ اما هنوز زنده بود.
لحظهي آخر، نگاهش را دوخت به پايين بدنش.
ذكر «يا سيّدي» با نفس آخرش هم راه شد و ...
يادوارهي بزرگ داشت شهداي گمنام در حال برگزاري بود. قرار بود حاج قاسم سليماني براي حاضرين صحبت كند.
حاجي حرفش را كه شروع كرد، بي مقدمه گفت: من به جرأت قسم ميخورم ذرّهاي ترس در وجود حاج مهدي كازروني راه نداشت.
با تشکر از کنگره ی شهدای استان کرمان(لشکر ۴۱ثارالله) که ما را در تهیه مطالب جهت تولید این اثر یاری
منبع