زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
به خوشی شما
شما چطور؟
امروز شیرینی درست کردی ؟
نه همون کیک سیبه آخریش بود:w12:
مربیم گفت عالی شده:D

ممنون افسون خانوم ، ما كه شكر خدا خوبيم شما چطورين ؟
ممنونم از لطفتون:gol:
راستی من قرار شد شماره شرکت بدم به شما استادمو پیدا نکردم نتونست ازش بگیرم وگرنه یادم هستا
خدای نکرده نگین فراموش کرد یا بی توجهی کرد:cry:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه همون کیک سیبه آخریش بود:w12:
مربیم گفت عالی شده:D

ممنونم از لطفتون:gol:
راستی من قرار شد شماره شرکت بدم به شما استادمو پیدا نکردم نتونست ازش بگیرم وگرنه یادم هستا
خدای نکرده نگین فراموش کرد یا بی توجهی کرد:cry:

راستش ازدلم گذشت ولي نگفتم ، ممنون كه يادتونه :smile:
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

پیوست ها

  • 2mrae6o.jpg
    2mrae6o.jpg
    18.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
baby

baby

چقدر ناز و دوست داشتنین این کوچولوها



الهیییییییییی

 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ننه شهرزاد قصه گو .........................

ننه شهرزاد قصه گو .........................

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.

 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ننه شهرزاد قصه گو .........................

ننه شهرزاد قصه گو .........................

شعبى رحمة الله علیه گوید که: صیادى گنجشکى گرفت، گنجشک گفت: مرا چکار خواهى کرد؟ گفت بکشم و بخورم. گفت: از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می‌آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است. صیاد گفت بگو. گنجشک گفت یک سخن در دست تو بگویم، و یکى آن وقت که مرا رها کنى و یکى آن وقت که بر کوه نشینم.

گفت: اوّلی را بگو. گفت: هر چه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور. پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت: محال را هرگز باور مکن و پرید بر سر کوه نشست و گفت: اى بدبخت اگر مرا می‌کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال، که توانگر مى‌شدى و هرگز درویشى به تو نمی‌رسید .

مرد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو. گنجشک گفت: تو آن دو سخن را فراموش کردى سومی را می‌خواهی چکار؟ به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن. بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آن وقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته، غم خوردن چه فایده؟ گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته می‌شود که چون طمع پدید آید؛ همه محالات باور کند .
راه علاج مرض خطرناک طمع، توجه به حضرت حقّ، و بیدارى نسبت به قیامت کبرى، و چشم پوشى از نامحرم، و دیده بستن از اموال و حقوق مردم و قناعت به داده حقّ و محصول کار خویش است .
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ننه شهرزاد قصه گو .........................

ننه شهرزاد قصه گو .........................



روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت.


فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اين‌گونه مي‌گفت. مي‌آيد، من تنها گوشي هستم که غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام که دردهايش را درخود نگه مي‌دارد و سرانجام گنجشک روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.


فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:


با من بگو از آنچه سنگيني سينه‌ي توست. گنجشک گفت: لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي‌کسي‌ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي‌موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم، کجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر کلامش بست. سکوتي در عرض طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.


خدا گفت: ماري در راه لانه‌ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمين مار پر‌گشودي...، گنجشک خيره در خدايي خدا مانده بود.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
سلام شبتون بخیر:gol:
دوباره اومدم:Dمن میدونم فردا هم درس بخون نیستم:cry:
کیا هستن؟:w12:
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ممنونم زهرا جونی شبت بخیر:gol:

افشین جان خوبی؟بهتر شدی؟
خوب دیگه جواب پیام هم نمیدیا:cry::cry::cry:
 
بالا