امسال شمع تولد تورا
من فوت می کنم
دو صندلی و یک میز
در ایوان خاطره هامان...
یادت هست؟
محو عاشقانه ها که می شدیم
هیچ بوسه ای با ما در امان نبود!
امسال تولد تو
سفید می پوشم
سفیدِ آبی که صورتی نباشد
چه زیباست همه رنگهای تو!
گیسوانم را با انگشتان تو
شانه می کشم
تا تنها دلربای جشن تو باشم ؛
خیره به فرشته ترین چشمهای دنیا
که در قاب عکسی
در آغوشم محبوس مانده اند
خودم شمعها را فوت می کنم...
فردا تولد توست؛
دستانم تهی؛
با ذهنی سر شار از شوق فردا؛
به در باغ آسمان رفتم؛
ماه زل زده نگاه میکرد؛
تا تکه ابری چشمان ماه را بست
از دیوار تاریکی بالا رفتم؛
آنقدر ستاره چیدم
که صبح از دستانم گل خورشید روئید
هدیه ای از آسمان برای؛
روزتولدت رسید.
و دیدم هیچ چیز
گلم را
جز عشق
لایق نیست.
جاده ی شمال ...
یک کلبه ی جنگلی ...
یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی ...
کمی هیزم ...
کمی آتش ...
مهِ جنگل ...
کمی تاریکیِ محض ...
کمی مستی ...
کمی مهتاب
و بوی یار ...
و بوی یار ...
و بوی یار ...