اولین روز مدرسه...
یادمه با مادرم داشتم میرفتم مدرسه که قرار شد از مغازه سر راهمون برام خوراکی بگیره. ایشون میخواست بیسکویت بگیره ولی ازونجائی که من اهل این بیسکوئیتو این حرفا نبودم اون موقع ها، گیر دادم که من دوست ندارم، من پفک میخوام!
هرچی گفتن پفک نمیشه بچه جون تو مدرسه ممنوعه ! من میگفتم نه بیسکوئیت نمیخورم. بالاخره پفکَ رو گذاشتن تو کیفمو رفتم مدرسه. تا زنگ تفریح اول...
من که هنوز دوستی پیدا نکرده بودم رفتم یه گوشه نشستم با خیال راحت شروع کردم به پفک خودن که یه دفعه یه دختر کلاس پنجمی که خدا خیرش بده اومد منو از ماجرای انتظامات مدرسه و مدیرو اینا باخبر کردو منو برد پشت مدرسه و پفکمو که بهم داد خوردم تموم شد از قضا دانش آموزان کنجکاو مدرسه پیداشون شده که تذکر خودشونو اینجوری اعلام میکردن: وای...... الان میرم به خانوم مدیر میگم که پفک خوردی!
خلاصه با کمک و تجربه اون دوست کلاس پنجمی ما قضیه به خیر گذشت و ما هم متوجه شدیم که دیگه باید به حرف مامانی گوش کرد!
ولی یادش بخیر چقدر ترسیده بودم وقتی پفک میخوردم ...