رمان هم خونه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ariana2008

عضو جدید
فصل اول

ظهر بود اواخر شهريور با اين كه هوا كم كم روبه خنكي مي رفت اماآن روز به شدت گرم بود خورشيد با قدرتي هر چه تمام تر به پيشاني بلند و عرق كردهيحسين آقا مي تابيد قطره هاي ريز و درشت عرق از سر روي او آرام آرام و پشت سرهمريزان بودند و روي صورتش را گرفته بودند چهره ي آفتاب سوخته اش زير نورخورشيد برقمي زد اما گويي اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شيلنگ آب را روي سنگ فرش حياط بزرگو زيباي حاج رضا گرفته بود و به نظر مي رسيد قصد دارد آنها را برق بياندازد . حسينآقا حالا ديگر هفت سالي مي شد كه سرايدار ي خانه ي حاج رضا را بر عهده داشت يعنيدرست از وقتي كه عموي پيرش بعد از سالها خانه شاگردي حاج رضا از دنيا رفته بود بهياد عمويش و مهرباني هايي كه او در حقش كرده بود افتاد او حتي آخرين لحضه ها هم ازياد برادر زاده ي تنهايش غافل نبود و از آقاي (احساني ) خواهش كرده بود مش حسين رانيز به خانه شاگردي بپذيرد.حسن آقا غرق در تغكراتش هر ازگاهي سرش را تكان مي داد وبا لبخند دندان هاي نامنظم و يكي در ميانش را به نمايش مي گذاشت. صداي در حياط كهبا شدت كوبيده مي شد او را از دنيايش بيرون كشيد شيلنگ روي زمين رها شد آب سر بالارفت و مثل فواره دوباره روي زمين برگشت يك جفت كفش كهنه كه پشتش خوابانده شده بودلف لف كنان به سمت در دويدند در حالي كه صاحبشان بلند بلند مي گفتآمدم صبر كنيدآمدم) با باز شدن در چهره درخشان دختري با پوستي لطيف و شفاف و قامتي متوسط نمايانشد در حالي كه با چشمان سياهش به حسين آقا چشم دوخته بود يا لبخند شيطنت باري گفت:‌ سلام چه عجب مش حسين!يك ساعته دارم زنگ مي زنم

توي حياط بودم دخترم صداي زنگ رو نشنيدم ديركردي آقا سراغت رو ميگرفت...

يلدا منتظر شنيدن باقي حرفهاي مش حسين نماند محوطه ي حياط را بهسرعت طي كرد پله ها را دو تا يكي كرد و وارد خانه شد.آن جا يك خانه ي دو طبقه يدويست متري بود كه در يك از نقاط مركزي شهر تهران ساخته شده بود نه خيلي قديمي و نهخيلي جديد اما زيبا و دلنشين بود انگار واقعا هر چيزي سر جايش قرار داشت حياط بزرگبا باغچه اي كه بي شباهت به يك باغ نبود وانواع درخت ها و گل هاي زيبا در آن يافتمي شد در خانه به راهروي نسبتا طويلي باز مي شد كه ديوارش با تابلو فرش هاي ابريشميزيبا تزيين شده بود و فرش هاي كناره ي دست بافت زيبايي كف آن را زينت مي داد راهروبه سالن بزرگي منتهي مي شد كه در گوشه و كنارش انواع مبلمان استيل و اشياء گرانقيمت قديمي وجديد دور هم جمع شده بودند و موزه ي جالبي از گذشته ها و حال را ترتيبداده بودند.اتاق حاج رضا سمت راست سالن قرار داشت و چيزي كه در اتاق بيش از همهخودنمايي مي كرد كتابخانهي بزرگ حاج رضا بود او علاقه ي خاصي به خواندن كتب تاريخيداشت و كاهي شعر هم مي خواند گاهي نيز از يلدا مي خواست كه برايش غزليات شمس و سعدييا حافظ بخواند.

در اتاق حاج رضا ني مه باز بود يلدا آهسته دستش را بع در برد وچند ضربه نواخت صداي مبهمي از داخل او را به ورود دعوت كرد حاج رضا روي مبل نشستهبود و در حالي كه قرآن بزرگي در دست گرفته و مشغول خواندن از بالاي عينك به يلدانگاه كردو گفت : دخترم آمدي؟! چرا اين همه دير كردي؟ نزديك حاج رضا ميز مطالعه يبزرگ و زيبايي قرار داشت كه قرسودگي اش نشان از قدمت و اصالت آن را داشت يلدا جلوآمد و كلاسور و كيفش را روي زمين گذاشت و گفت: اول سلام به حاج رضاي خودم دوم اينكه ببخشيد به خدا من مقصر نبودم فرناز خيلي معطلمان كرد من فقط اين كلاسور راخريدم.

حاج رضا لخندي زود و گفت: چرا باقي لوازمي را كه لازم داشتي تهيهنكردي؟!

راستش بس كه فرناز تو اين مغازه و اون پاساژ سرك كشيد ديگه خستهشديم و من و نرگس هم از خريد كردن منصرف شديم البته تا ماه مهر نزديك هفده روز وقتداريم.

حاج رضا ر حالي كه لبخند زنان يلدا را نگاه مي كرد شايد از آن همهشور و هيجان به وجد آمده بود گفت: عزيزم يلدا جان! راستش مي خواستم راجع به مطلبمهمي باهات صحبت كنم اما اول برو لباست رو عوض كن و غذات رو بخور پروانه خانم غذايخوشمزه اي درست كرده.

پروانه خانم همسر مش حسين بود كه نظافت و آشپزي داخل منزل را بهعهده داشت او زن مهربان با سليقه اي بود مثل مادري مهربان به كارهاي يلدا رسيدگي ميكرد. يلدا صندلي را پيش كشيد روي صندلي نشست و با نگاهي مضطب به حاج رضا خيره شد وگفت: شما چي مي خواين بگين؟ اتفاقي افتاده؟ چند روز 1يش هم گفتين كه كار مهمي دارينموضوع چيه حاج رضا ؟ همين حالا بگين خواهش مي كنم.

حاج رضا با چهره ي آرام و مهربانش زمزمه كنان صلواتي فرستاد وقرآن را بست و عينك را از روي صورتش برداشت و چشمهايش را ماليد و گفت: چيزي نيستدخترم هول نكن . اتفاق خاصي هم نيافتاده اول كمي استراحت كن بعدا..

يلدا خواست بگويد آخه .. حاج رضا از روي مبل برخاست و گفت پاشودختر پاشو بريم و بيينيم پروانه خانم چه كرده پاشو ناهارت سرد شد.

يلدا به اجبار از روي صندلي بلند شد كيف و كلاسورش را از روي ميزبرداشت و به دنبال حاج رضا اتاق را ترك كرد و به طبقه ي بالا رفت در اتاقش را بازكرد و داخل شد وسايلش را روي تخت رها كرد و در حالي كه مقنه اش را از سر برمي داشتجلوي آيينه رفت و با خود گفت : يعني چي شده؟ حاج رضا چه مي خواد بگه؟

يلدا به حاج رضا فكرد به اين كه اين روزها چه قدر پير و شكسته بهنظر مي رسيد او به خاطر ناراحتي قلبي تحت نظر پزشك بود به همين سبب يلدا بسيارنگران شده بود علاقه ي او به حاج رضا شايد از علاقهي يك دختر واقعي نسبت به پدرخيلي بيشتر بود مي دانست كه حاج رضا هم او را خيلي دوست دارد. يلدا از بيست سالگيپيش حاج رضا بود و چند ماه پس از اين كه آخرين فرزند حاج رضا نيز از او جدا شدزندگي در كنار حاج رضا را آغاز كرد . مادر يلدا زماني كه او سيزده ساله بود در اثرسكته مغزي در گذشت و يلدا زندگي در كنار پدر ادامه داد پس از شش سال پدر نيز دربستر بيماري افتاد و تنها كسي كه مثل پروانه دور او مي گشت حاج رضا بود پدر يلدا ازدوستان قديمي حاج رضا بود كه جواني اش را در خدمت يكي ار ادارات دولتي گذرانده بودو دوران بازنشستگي را در كنار حاج رضا به فرش فروشي مشغول بود او متمول نبود حتيخانه اي كه در آن زندگي مي كردند اجاره اي بود او در آخرين لحظه ها به عنوان آخرينخواسته اش يلدا را به تنها دوستش حاج رضا سپرد يلدا در پايان نوزده سالگي بود وخودش را براي كنكور آماده مي كرد كه با از دست دادن پدر احساس عجز و درماندگي ميكرد او تنها فرزند خانواده بود و قوم وخويش چندان دلسوزي نداشت كه بتواند بدون مالو ثروت براي ادامه ي زندگي روي آنها حساب بكند اوايل زندگي كردن در خانه ي حاج رضابراي او كمي مشكل بود اما كم كم به حاج رضا و محبت هاي بي دريغش دل بست اوسرپرستييلدا را برعهده گرفت و مثل يك پدر واقعي دست هاي مهربان خود را براي تنهايي دردناكيلدا سايه بان كرد يلدا به خاطر زندگي تقريبا با درد آشنايش قدر موقعيت به دست آمدهرا خيلي خوب مي دانست و از فرصت هايي كه حاج رضا برايش فراهم مي كرد براي رسيدن بهاهدافش بسيار خوب استفاده مي كرد براي همين چند ماه پس از اينكه به خانه ي حاج رضاآمد در كنكور شركت كرد و سال جديدش را يا ورود به دانشگاه آغاز كرد اما حاج رضا كهمردي دنيا ديده با سواد و بسيار مومن و متعهد بود بعد از يك عمر زندگي با عهد وعيال حالا كه تنها شده بود نياز بيشتري به وجود يلدا حس مي كرد و يلدا را مثل دخترخودش دوست مي داشت و هميشه آرزويش خوشبختي يلدا بود و در اين راه از هيچ كنكي دريغنمي كرد او از زماني يلدا را به خانه اش آورد كه خانه ي او از مهر و محبت و هياهويفرزندان خالي بود و بسيار تنها شده بود . حتي آخرين فرزندش هم به حالت قهر از اوجدا شده و خانه را ترك كرده بود.

حاج رضا مردي متمولي بود وتمام تجار سرشناس بازار فرش فروش ها اورا به خوبي مي شناختند و برايش احترام قائل بودند اما چيزي كه يادآوري آن هميشهبراي او شرمندگي رنج و ناراحتي به همراه داشت يادوخاطره ي يك اشتباه يك هوس و يا هرچيز ديگري كه بشود نامش را گذاشت بود او همسر خوبي داشت كه عاشقانه با شوهرش زندگيكرده بود و جواني اش را به 1اي او و بچه ها ريخته بود حاصل ازدواج آنها دو دختر ويك پسر بود همسر حاج رضا (گلنار ) يك خانم به تمام معنا بود و با سليقه كدبانومهربان و مادري فداكار با وجود قلب بيمارش ذره اي از تلاشش را براي چرخاندن زندگيكم نمي كرد اما دست روزگار بود يا ..! حاج رضا دل به زن جواني كه گه گاه به عنوانمشتري به سراغش مي آمد سپرده بود و اين براي او يك رسوايي بزرگ به شمار مي آمد وبراي گلنار خيانتي غير قابل جبران!

وقتي گلنار با خبر شد كه حاج رضا با زن جواني صيغه خوانده اند تابنياورد دردي در سينه اش پيچيد و در بستر افتاد و تا لحضه هاي آخر با چشمان پر ازسؤالش حاج رضا را براي تمام عمر شرمنده كرد و از آن پس تنها خاطره اي تلخ براي بچهها و شرمندگي و عذاب وجدان براي حاج رضا برجاي گذاشت.

بچه هاي حاج رضا همه تحصيل كرده بودند و موقعيت اجتماعي خوبيداشتند اما هرگز نتوانستد پدرشان را به خاطر اشتباهش ببخشند و هميشه در وجودشاننسبت به او آزردگي خاطر داشتند.
 

ariana2008

عضو جدید
شراره و شهرزاد دو دختر حاج رضا براي ادامه تحصيل به خارج از كشور سفر كرده و نزد تنها عمه شان به زندگي ادامه دادند و همان جا نيز ازدواج كردند و ماندگار شدند و هر از گاهي براي ديدار تازه كردن سري به پدر مي زدند و با اصرار از او مي خواستند تا املاكش را بفروشد و با تنها برادرشان به آنها ملحق شود اما حاج رضا زير بار نمي رفت و حتي حاضر نبود به اين موضوع فكر كند او دلش نمي خواست با رفتن به خارج تنها پسرش را نيز از دست بدهد و تنهاتر از هميشه بماند.

شهاب حالا 23 ساله بود او كه بيشتر از دو خواهرش دل بسته ي مادر بود به همان نسبت نيز بيش از آن دو كينه پدر را در دل پروانده بود از آنجايي كه بسيار خود سر كله شق و مغرور بود مدام درصدد انجام كاري بود تا بتواند زودتر از خانه ي پدر و مديرت او خلاص شود و به تهايي زندگي كند حاج رضا برخلاف شهاب دلبستگي خاصي نسبت به او داشت براي همين هميشه او را حتي از فكركردن به خارج منع مي كرد اما نسازگاري هاي شهاب بحث و جدل هايش تمام نشدني بود و سر هر چيزي بهانه اي مي تراشيد و داد وبيداد به راه مي انداخت و چندين روز با حاج رضا سر سنگين مي شد حاج رضا خيلي سعي كرد تا رابطه ي بهتري با پسرش ايجاد كند اما هر چه مي گذشت شهاب نافرمان تر جسورتر و نسبت به پدر گستاخ تر مي شد و وقتي سال آخر دبيرستان را مي گذراند چندين بار به خاطر قهر از پدر خانه را ترك كرده و شب را با رفقايش به سر برده بود به دليل اين رفتارها بود كه حاج رضا براي حفظ فرزندش به جايي رسيد كه پيوسته در برابرش كوتاه بيايد و با او مدارا كند تا شايد بتوان اين جوان سراپا آتش كينه را به هر قيمتي كه بود پيش خود حفظ كند.شهاب بيش از دخترها شبيه مادرش بود چشم هاي بادامي درشت و سياهش با ابروهاي تقريبا پهن پيشاني بلند با بيني خوش فرم موهاي صاف مشكي و پرپشت درست نثل موها و اعضاء صورت گلنار بود اما در ابعاد مردانه اش حس مسؤوليت پذيري واعتماد به نفس شهاب چيزهايي بودند كه حاج رضا هميشه در دل به آنها افتخار مي كرد او قلب مهرباني داشت و شايد اگر از پدرش كينه اي به دل نمي گرفت رفيق و همدم خوبي براي او مي شد حاج رضا گاهي به او حق مي داد كه آن طور رفتار كند زيرا در اعماق نگاه او سرزنش تلخ و ملامت بار نگاه گلنار را در لحظه هاي آخر حس مي گرد و دلش به شدت مي شكست هر چند كه بعد از گلنار هرگز به رابطه اش با معشوق ادامه نداد اما با اين حال باري از گناهش رانكاست و پيش خود شرمنده بود انگار تازه مي فهميد كه عشق گلنار چيزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچيزي مانند يك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهميدن كمي دير شده بود.

حاج رضا اهميت خاصي براي تربيت فرزندانش قايل بود و همه ي هم و غمش اين بود كه فرزنداني متدين و تحصيل كرده تربيت كند خب اگر در اولي زياد موفق نبود و فرزندانش به اندازه ي او مؤمن و متدين نبودند امادر امر دوم تقريبا به آرزوي خود رسيده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همين تمام هدفش اين بود كه شهاب را با درس خواندن و تشويق او براي رفتن به دانشگاه در ايران ماندگار كند به همين سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از او خواست در ايران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصيل در دانشگاه بيانديشد و براي قبولي تلاش كند تا آينده كاري و شغلي اش تامين شود و باز پسر شرط گذاشت كه يك آپارتمان شخصي برايش تهيه شود.

وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هيچ راهي به جز تهيه ي يك آپارتمان شيك ونقلي باقي نماند و اين شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آغاز كرد تمام دل خوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ايران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب نيز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زيادي دور و بر او بود و حاج رضا از آينده ي او نگران بود اما شهاب به واسطه ي داشتن تربيت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدين و داشتن پدري هم چون حاج رضا زمينه هايي در وجودش نقش بسته بود كه شايد كمي كم رنگ مي شد ولي هيچگاه از بين نمي رفت و حس الگو بودن كه از كودكي در وجودش بود را تاثير پذيري از ديگران وتقليد را براي او دشوار مي ساخت.
حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربيت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به او هميشگي بود و پيوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط شاگرد حجره ي يكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند. آخرين باري كه شهاب به خانه پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هايش بود حاج رضا از اوخواست توضيح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فرياد و داد و بيداد از او خواست كه در كارهايش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي هميشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با
همكاري يكي از دوستانش به نام كامبيز يك شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است
 

ariana2008

عضو جدید
فصل دوم

آن شب ، شب تقريبا سردي بود و آسمان صاف وزيبا مي نمود ستاره هادر آسمان پخش بودند و يكي يكي علامت مي دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاهبوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و دلهره را در برداشتيلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان ميداد.

پروانه خانم با يك سيني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي ميزگذاشت پروانه خانم چاي يلدا را هم روي ميز گذاشت و گفت: يلدا جان يه چيز گرمتر ميپوشيدي اين جا نشستي سرما مي خوري

نه پروانه خانم خوبه هوا عاليه

در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :يلدا جان قبلا همگفتم كه مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم و نظرت رو بدونم مي خوام خيلي خوب به حرفهاي من گوش كني و خوب فكر كني.

صندلي از حركت ايستاده بود در حالي كه روسري آبي يلدا زير نورمهتاب به چشمان سياهش تلالو خاصي بخشيده بود سراپاي وجودش لبريز از كنجكاويشد.

حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرف هایی که بهت میگمدقت کنی
! [/font">
یلدا مثل بچه های حرف شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشهباشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین .تو رو به خدا
! [/font">
حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم ! )یک چیز هایی میدونی .اما با این حالمیخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع تنهاامید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهابعزیزی .اما فعلا حرف من روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه وپیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی باشه.اما متاسفانههر چی بیشتر تلاشکردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراغی ازم نگرفته.اونبرای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو بهاتمامه
." [/font">
حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکانداد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند
[/font">
یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوزنتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرف های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت میانکلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصلمطلب !
حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامهداد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما من همیشه مانعش میشدم .ازم خواستبرایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل همیشهقهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگیها شنیده ام که دوباره فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند
! " [/font">
_
از کجا میدونید ؟!
_
با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیدهام !
راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم روبرای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه تو باید کمک کنی
. [/font">
حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاف نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمامامید من به توست
! [/font">
یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروغی که مثل دریای مهآلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالاداد و با تعجب پرسید : " اما من چه کاری ازم ساخته است ؟
! [/font">
حاج رضا که گویی در خواب حرف میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنیبا شهاب ازدواج کنی
" [/font">
یلدا آنچه را که میشنید باور نمیکرد و با ناباوری گفت : حاج رضاچی میگین ؟! دارین شوخی میکنین ؟
" [/font">
_
نه یلدا جان ! من کاملا جدی گفتم اما اجازه بده همه ی حرف هام رو بزنم بعدنظرت رو بگو .
چهره ی یلدا به سفیدی گرایید .ضربان قلبش تند شده و درونش لحظه بهلحظه متلاطم تر میشد و به این فکر میکرد که " حاج رضا این همه مهر و محبت نثار منکرده به خاطر پسرش ؟!یعنی از روزی که منو به این خونه آورد چنین قصدی داشت ؟! پسمنظورش از سرپرستی من تربیت عروس آینده اش بوده ؟! " از حاج رضا بدش اومد.احساسحماقت میکرد .فکر میکرد بدجوری گول محبت های حاج رضا رو خورده .نگاهش به قندان رویمیز سرد و ثابت مانده بود و با گوشه ی روسری اش ور میرفت

صدای ملایم حاج رضا او را به خود آورد که میگفت : " میدونم داریبه چی فکر میکنی ! اما دخترم تو داری اشتباه میکنی.من تو رو از بچه های خودم بیشتردوست دارم.به خدا قسم مدت هاست به عواقب و جوانب این قضیه فکر کردم تا تونستم اینپیشنهاد رو بهت بدم.شاید فکر کنی که میخوام به خاطر پسرم زندگی تو رو تبه کنم ! امااگر ذره ای به ضرر تو بود اصلا این موضوع را مطرح نمیکردم. دخترم میدونم که موقعیتهای خوب برای تو زیاده .اما من شهاب رو بزرگ کرده ام و میدونم که پسر خوبیه و زمینههایی در وجودش هست که اگر انگیزه ای برای شکوفا کردنش داشته باشه میتونه بهترین مردبرای زندگی با تو باشه .من میخوام که تو این انگیزه رو برای اون ایجاد کنی .میخوامکه با رفتار و کردارت اونو به راه بیاری .تو نجیب و مهربونی .تحصیل کرده ای .پر ازحوصله ای .پر از شور و نشاط و هیجانی .تو پر از احساسات پاک و خدایی هستی .دوستدارم تو عروسم باشی و باعث پیوند من و شهاب شوی
[/font">
آرزوی من اینه که تو و شهاب روخوشبخت ببینم . من دوست دارم ..... "
حاج رضا نفس عمیقی از ته دل کشید و ادامه داد :" من دوست دارم شمادو نفر رو در کنار هم خوشبخت ببینم.به خدا قسم اگر ذره ای ذرباره خوبی های درونیشهاب و ذات او شک داشتم هرگز اینو از تو نمیخواستو .هرگ ز نمیخواستم که حتی فکری همدر این باره بکنی .اما عزیزم. با همه ی این ها که شنیدی من قصدم از این پیشنهاد چیزدیگری است.یعنی اصلا این ازدواج مثل ازدواج های دیگر نیست و من شرایط خاصی برای اینامر در نظر دارم که اگر همه ی این پیش بینی های من درباره ی شهاب و همین طور دربارهی زندگی تو و اون و خوشبختی شما اشتباه از آب در آمد تو هرگز ضرر نکنی
."[/font">
یلدا نمیدانست چه خبر است .سخت درهم و متحیر بود ! انگار دیگر حرفهایحاج رضا را نمیشنید .حس میکرد از درون فرو میریزد .حتی توان کوچکترین حرکت راندارد.توی دلش مطمئن بود که جوابش به حاج رضا هرگز مثبت نخواهد بود اما با این همهدلش برای حاج رضا میسوخت.دلش برای آن چشم های منتظر که ملتمسانه ائ را مینگریستند ویک دنیا آرزو و امید را در خود داشتند میسوخت.یلدا فکر میکرد که حاج رضا خودش راگول میزند و با این همه نقشه ها و خیال بافی ها هرگز نمیتواند دوباره صاحب پسرش شود .او در مورد شهاب چیزهایی از پروانه خانم و مش حسین شنیده بود و با این که هرگز اورا ندیده بود شخصیت خشن و گستاخی را برای او در ذهنش ساخته بود
 

ariana2008

عضو جدید
حاج رضا گفت : " یلدا جان خیلی ساکتی .بگو چه فکری داری ؟یلدا خودش را جمع و جور کرد .سعی کرد افکارش را جمع و جور کند .به حاج رضا نگاه کرد و گفت : "والله چی بگم ؟!واقعا نمیدونم چی بگم ؟! راستش حرف های شما برام خیلی عجیب و غیر منتظره بود.اگر واقعا حرف دلم رو بخواهید اینه که نمیتونم اصلا به این قضیه جدی فکر کنم.حاج رضا شما به گردن من خیلی حق دارید.من در حال حاضر هرچی دارم از شما دارم.اما خواهش میکنم اینو از من نخواهید .من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم .در ثانی اگر بر فرض محال بخواهم میگم فرض محال .نمیتونم به پسر شما فکر کنم.چون اصلا اونو نمیشناسم !حتی تا حالا اونو ندیده ام و نمیتونم تنها به چیز هایی که شما از اون برای من میگین اکتفا کنم.از همه ی اینها گذشته با چیز هایی که راجع به اون شنیدم فکر نمیکنم که بتونید اون رو هم راضی به این کار بکنید
!.. "[/font">
یلدا سعی داشت عصبانیت خود را پنهان کند و آنچه را که در دل دارد طوری به حاج رضا بگوید که او را نیازارد.
حاج رضا بی رمق با لب های خشکیده و چشم های خسته به یلدا نگاه میکرد .انگار دیگر توان حرف زدن نداشت.اما گفت :"دخترم من تو رو میفهمم.تو دختر عاقلی هستی .در این شکی نیست.اما عزیزم تو بذار من همه چیز رو برات توضیح بدم بعد مخالفت کن.اصلا بگو ببینم یلدا جان الان دقیقا چند سالته ؟!"
یلدا جوابی نداد.انگار میدانست مقصود حاج رضا از این سوال چیست.
حاج رضا دوباره مصر تر از قبل پرسید :"واقعا دارم میپرسم یلدا جان !الان دقیقا چند سالته ؟! "
یلدا کمی جا به جا شد .انگار تازهع داشت توی دلش حساب میکرد چند سالشه.بعد با کمی فکر گفت :"23 سالمه ! "
گویی چشم های حاج رضا باز شدند.لبخندی زد.به صندلی تکیه داد و گفت :"بابا جان پس برای خودت خانمی شدی !من همش فکر میکردم که یلدای من بچه است .اما غافل از این که خانم کوچ ولوی ما دیگه بزرگ شده ... "
حاج رضا بلندتر خندید و ادامه داد :".. و داره از ازدواجح فرار میکنه ! "
خنده اش بی رمق بود.یلدا هم خندید .انگار خودش هم از یادآوری سن و سالش منعجب شده بود !
حاج رضا گفت :"دیدی گفتم.حالا موقعشه !" لحن کلامش از شوخیی خالی میشد که افزود "میدونم که خواستگار داری !چندین بار دیدمش.دو بار هم با خودم صحبت کرده"
یلدا خجالت زده با لحنی دستپاچه پرسید :"شما از کی صحبت میکنید ؟"

_همون پسره قد بلنده .موهاش بوره ... هم کلاست !

_سهیل ؟!

_اسمش درست به خاطرم نیست.عزیزم فکر کن این آقا یا هر کس دیگری به خواستگاریت آمد.میخوام بدونم چه طوری اونو میشناسی ؟!چقدر وقت برای شناختن این آدم نیاز داری ؟!مطمئن باش تو هر چه قدر وقت بخوای من دو برابر به تو فرصت میدم تا شهاب رو بشناسی.من شرایطی رو برای تو به وجود میارم که با شناخت کامل از اون به من جواب بدی ...
یلدا تاب نیاورد.احساس میکرد حاج رضا برای خودش میبرد و میدوزد و خیلی تند پیش میرود.برای همین میان کلام حاج رضا دوید و گفت :گحاج رضا .آخه ! آخه چه طوری ؟! مگه امکان داره ؟! مگه به همین سادگی هاست ؟ "
یلدا تازه به خروش آمده بود که با آمدن پروانه خانم از تب و تاب افتاد و صدایش را پایین آورد و بعد به طور نامحسوسی حرفش را قطع کرد.
پروانه خانم با یک ظرف میوه وارد حیاط شد و گفت :"دیدم حسابی خلوت کردید گفتم یه چیزی هم بخورید ... "

_ شما همیشه به فکر ما هستید .دستتون درد نکنه پروانه خانم .
پروانهخانم ظرف میوه و پیش دستی ها را روی میز گذاشت.استکان های چای را برداشت و گفت : "بازم چای میل دارید ؟ "(حاج رضا با سر و دست علامت منفی داد ... )
حاج رضا سرش را پیش آورد .و در ادامه ی حرف های یلدا گفت :"یلدا جان خیلی عجولی .تو اگر اجازه بدی من به تمام سوالاتت جواب میدم.به خدا ضرری متوجه تو نیست.فقط بذار من همه ی حرفام رو تموم کنم. "
یلدا در عمق نگاه حاج رضا آخرین بارقه ی امید را میدید و دلش نمیخواست آن را برای همیشه از بین ببرد.برای همین با این که در دل به حال او تاسف میخورد سری تکان داد ولب ها را روی هم فشرد و گفت :"باشه .حاج رضا !شما همه چیز رو بگین.هر چی که لازمه بدونم.اما من از حالا بگم هیچ قولی به شما نمیدم.فقط روی حرف های شما فکر میکنم و بعدا نظرم رو میگم ."
حاج رضا دست در ظرف میوه برد(خوشه ی انگوری برداشت و جلوی یلدا گرفت .یلدا حبه ای کند و به دهان برد.چه شیرینی لذت بخشی طعم تلخ دهانش را گرفت ! )
حاج رضا آرام تر مینمود.به صندلی تکیه داده و آرام آرام حبه های انگور را به دهان میبرد.هر دو به هم نگاه میکردند.اما هر کدام در عوالم خود بودند .حاج رضا به این می اندیشید که چگونه همه ی نقشه اش را برای یلدا بازگوید تا عاقبت نتیجه همان شود که او میخواهد.یلدا نیز به آنچه که شنیده بود می اندیشید .به حاج رضا و پسرش.به خواسته ی غیر ممکنش !
حاج رضا دست های پیر و لاغرش را روی صورت کشید و گفت :"دخترم .به من اعتماد کن .راستش من هنوز راجع به این موضوع با پسرم هیچ صحبتی نکردم.اما اول دوست داشتم نظر تو رو بدونم.البته به قول خودعت شهاب هم حتما با این پیشنهاد مخالفت میکنه اما شرایط من طوری است که به سود هردوی شماست و مطمئنم اگر شهاب شرایط بعدی رو بشنوه صد در صد قبول میکنه .
عزیزم .قضیه اینه . من میخوام شما دو نفر با هم ازدواج کنید و فقط به مدت شش ماه با هم زندگی کنید.ابتدا طی یک مراسم ساده پیش یکی از دوستانم در منزل او عقد میشوید و بعد از عقد تو به خانه ی شهاب میروی و تنها برای شش ماه آنجا زندگی میکنی.در این مدت شما رابطه ی زناشویی نباید داشته باشید.به هیچ عنوان رابطه ی شما نباید از رابطه ی یک خواهر و برادر فراتر برود.اگرطی این مدت روابط شما در این حد باقی مانددقیقا پایان ماه ششم من طلاق نامه و شناسنامه ات را بدون نامی از شهاب در اختیارت میگذارم.بدون آثار ازدواج و یک سوم آن چه که دارم را به تو و یک سوم را هم به نام شهاب خواهعم کرد.یعنی تو بعد از شش ماه مالک واقعی یک سوم از هر چیزی که دارم خواهی شد و خدا بخواد هیچ چیزی را هم از دست نداده ای.فقط شش ماه منزلت عوض میشود !به دانشگاهت میروی.درس میخونی و هر کاری که الان انجام میدی آن موقع هم انجام خواهی داد.یادت باشه برای خودت بهتر است که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود .فقط باز هم تاکید میکنم اگر به هر نحوی رابطه ی شما از حد یک خواهر و برادر خارج شود و یا حتی اگر بچه دار شوید دیگر همه چیز به هم میریزد و شما مجبور خواهید شد که با هم زندگی کنید و من چیزی از اموالم را به نام شما نخواهم کرد.این اصل مهمی است که نباید فراموش کنید.اما در مدتی که تو پیش شاب هستی به ظاهر تمام مخارج تو به عهده ی شهاب است.یعنی در واقع این چیزی است که به شهاب خواهم گفت ! اما برای تو حسابی باز میکنم و به حسابت ماهانه مبلغی واریز میکنم تا به هر چیزی که نیاز داری به راحتی برسی.در این مدت نمیخوام هیچ کدام از شما دو نفر با من ارتباط برقرار کنید.مگر در موارد خاص ! این همه ی آن چیزی بود که تو باید میدانستی ! "
حاج رضا بعد از گفتن جمله ی آخر نفس راحتی کشید و دوباره به صندلی تکیه داد.
یلدا که واقعا گیج به نظر میرسید با تعجب به حاج رضا نگاه میکرد.در نگاهش علامت سوال های متعددی به چشم میخورد.عاقبت دهان باز کرد و پرسید :"خب همه ی این کار ها برای چیه حاج رضا ؟! ببخشید که این رو میگم اما شما انگار بازیتون گرفته ! قصد شوخی دارید ؟ آخه برای چی من باید با کسی که خودتون هم به اون شک دارید ازدواج کنم ؟! "
_ کی گفته من به اون شک دارم ؟
_ از حرفاتون معلومه.این که مدام تاکید دارید که شش ماه با هم زندگی کنیم و این که میخواهید بعد از شش ماه همه چیز تمام شود.پس معلومه که خود شما عاقبت کار را بهتر میدونید.چرا ازمن میخواهید که خودم رو دستس دستی بدبخت کنم ؟! "

 

ariana2008

عضو جدید
صدای یلدا به لرزش افتادهبود.احساس میکرد دیگر نباید دوباره سکوت کند.داشت متلاشی میشد.فکر میکرد حاج رضا حقندارد که این طور درباره ی آینده ی او نقشه بکشد و تصمیم بگیرد و با چهره ای حق بهجانب منتظر جواب حاج رضا شد
حاج رضا هنوز ملایم و آرام مینمود .سرش را تکان داد و نگاهعاقلانه ای به یلدا انداخت و گفت : "من کور بشم اگه بدبختی تو رو بخوام.تو که اینهمه برای من عزیزی.تو که تنها مونس من هستی
!
او دستی به صورتش کشید و چانه اش را فشرد و ساکت ماند و بعد ازچند لحظه دوباره ادامه داد :"دخترم اگر من این شش ماه را مدام تاکید میکنم برایاینه که اگر تمام پیش بینی های من اشتباه از آب درآمد تو راه خلاصی داشته باشی !مثلیک دوره ی نامزدی
... " [/font">
_
خب چرا شش ماه نامزد نباشیم ؟!
_
برای اینکه شهاب رو نمیتونی با نامزد شدن بشناسی.به نظر من هیچ کس نمیتونهحتی در دوره ی نامزدی هم به خیلی از خصوصیات طرف مقابلش پی ببره.مگر اینکه شب و روزباهاش باشه.شهاب آدمیه که اگه بگم شش ماه نامزد کن ممکنه قبول کنه اما دیگه پیداشنمیشه که تو بخوای بشناسیش.بر فرض چند بار هم بیرون برید.غذا بخورید و حتی چند ساعتهم حرف بزنید اما با این پیشنهاد من شما میتونید شش ماه شب و روز کنار هم باشید.چونباید زیر یک سقف زندگی کنید.مثل دو تا دوست.مثل دانشجوهای یکخوابگاه !
_
ولی به نظر من این گول زدن خودمونه ! یعنی چه ؟! نمیدونم چرا نمیتونم معنایحرفای شما رو بفهمم .
_
این خیلی ساده است دخترم.فقط دلت رو با من یکی کن.حالا دوباره ازت میپرسماگر یک نفر که شرایط خوبی داشته باشد یعنی ظاهرا اونو بپسندی و به خواستگاریت بیادچه کار میکنی ؟! خب طبیعی است که مدتی نامزد میشوید و چندین بار هم دیگه رو میبینید .درسته یا نه ؟!
_
بله . درسته !
_
قبول داری بعضی ها در این دوره عقد میکنند ؟
_
 

ariana2008

عضو جدید
خب .آفرین دخترم.حالا بگو ببینم چه طور اینو درست میدونی ؟! خب بگو ببینم قبول داری خیلی ها در این مدت به اصطلاح نامزدی حتی قبل از شناخت کامل بچه دار هم میشن ؟!
یلدا لبخندی از روی شرم زد و گفت :" حاج رضا چی میخواین بگین ؟
! [/font">
_
میخوام بگم آیا به نظرت در این مدت راه بازگشتی وجود داره ؟! آیا توی اون لحظه ها دختر و پسر به این که چطور میتونند یک عمر کنار هم زندگی کنند فکر کرده اند ؟! آیا دوره ی نامزدی برای شناخت کامل اونا از هم کافی بوده ؟!
من میگم شش ماه کنار هم زیر یک سقف زندگی کنید تا عادت ها و خصوصیات فردی تان ناخواسته برای هم آشکار بشه.شش ماه شهاب را بسنجی.با رفتاری که از تو سراغ دارم و با اخلاقی که تو داری میدونم که میتونی اونو به خوبی بشناسی و اگر بعد از این مدت به هیچ عنوان از او راضی نبودی به راحتی به خانه ی خودت برمیگردی بدون این که اتفاق خاصی افتاده باشه
![/font">
یلدا عجولانه گفت :"آخه حاج رضا شما چه تضمینی دارید برای این که میگین بدون هیچ اتفاق خاصی!شما چه طور این قدر راحت همه چیز رو پیش بینی میکنید .اومدیم و ... چه طور بگم ؟ آخه چه طور من با یک مرد غریبه توی یک خونه زندگی کنم ؟! تازه راحت درس بخونم.دانشگاه برم ؟! تازه ببخشید که این رو میگم اما چه تضمینی برای این وجود داره که پسر شما طبق قول و قراری که شما باهاش میذارین رفتار کنه و رابطه اش رو با من در همون حدی که شما میخواین حفظ کنه ؟! اگر
... "[/font">
_
دخترم تضمین از این بالاتر که من دارم به تو قول میدم .تو من رو قبول نداری ؟ من شهاب رو بزرگ کردم.درسته که مدتی است از من جدا شده و با من اختلاف داره اما این اختلاف به موضوع دیگه ای برمیگرده که الان نیاز به توضیح نمیبینم و الا شهاب مثل هر مرد غریبه ای نیست که تو این همه ترسیده ای .
_
حاج رضا .من شما رو قبول دارم.میدونم شما صلاح منو میخواین .اما بازم میگم این ریسک بزرگیه .شما نمیتونید رفتار های پسرتون رو بعد از ازدواج کنترل کنید.
_
عزیزم.چون تو انتظار شنیدن چنین پیشنهادی رو نداشتی به نظرت این همه ترسناک جلوه میکنه و این همه مضطرب شدی .نمیدونم .البته حق داری .تو شهاب رو تابحال ندیدی و حتما چیزهایی که از پروانه خانم و مش حسین هم راجع به اون شنیدی مزید برعلت شده ! انگار حرف های من هم تاثیری در مثبت اندیشی تو نداره .عزیزم هر ازدواجی یک ریسک بزرگ محسوب میشه.اما من حداقل میخواستم به وسیله ی این کار خوشبختی پسرم رو تضمین کنم.چون من هیچ دختری رو مناسب تر ازتو برای شهاب نمیدونم و هیچ مردی رو مناسب تر از شهاب برای تو . من درباره ی رفتار آینده ی شهاب شاید نتونم درست قضاوت کنم اما میتونم رو قولی که ازش میگیرم حساب کنم.بعد از شش ماه شما بهتر میتونید تصمیم بگیرید و اگه اصرار روی محدود بودن رابطه تان دارم برای این که آزادی عمل داشته باشید و مجبور نشید در کنار هم به خاطر بعضی چیز ها زندگی کنید .
یلدا جان من با شناخت کامل از هر دوی شما این تقاضا رو کردم.من میخوام هر دوی شما رو داشته باشم.نمیخوام تو رو از دست بدم.حالا دیگه خودت میدونی.اگر جوابت منفی است من باز هم چیزی رو به تو تحمیل نمیکنم .میل خودت است .نمیدونم شاید اشتباه میکنم ! حالا بهتره بری استراحت کنی .من خیلی حرف زدم .میدونم که تو هم حالت زیاد مساعد نیست .بهتره زودتر بریم بخوابیم و بعد
.....[/font">
حاج رضا بعد هم بدون این که منتظر حرفی از جانب یلدا باشد صندلی را عقب داد و به زحمت و " یا علی گویان " و در حالی که آزرده خاطر مینمود از جا برخاست.یلدا این را به خوبی احساس میکرد.قامت حاج رضا با این که کمی افتاده بود اما هنوز بلند بود . آرام و سنگین قدم برمیداشت.سایه ی او زیر نور ماه کش آمد و لرزان از جلوی یلدا عبور کرد و دور شد
.[/font">
یلدا توان حرکت نداشت.هوا سرد شده بود.صدای پروانه خانم را شنید که میگفت :" یلدا پاشو دیگه دختر ! دیر وقته
."[/font">
شب از نیمه گذشته بود .یلدا صبح فردا با دوستانش قرار داشت.قرار بود فرناز و نرگس را در دانشگاه ملاقات کند.اما هر کاری میکرد نمیتوانست بخوابد .همه ی آن چه گذشته بود مدام توی ذهنش مرور میشد.صدای حاج رضا و نگاهش او را رها نمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیز را برای نرگس و فرناز تعریف میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزی نداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقش را گرفته بود و پ روانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا صدایش را از پشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیم ها
! "[/font">
یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد .یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگار هیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی میکرد موقعیت خود را ارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدر خسته ام ؟ ... دیشب ! حاج رضا ... ناگهان دوباره مغزش قلقله ی فکر و خیال شد و همه چیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویی نیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز کرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند
.[/font">
حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق در دست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل شد و به نرمی در را بست و به سمت کشوی میز تحریر شکافت .کاغذ های داخل آن را بیرون کشید و مشغول جستجو شد .میدانست دنبال چیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط یه کنجکاویه .همین ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش هم هیجان زده میشم ! و بالاخره یافت.یک عکس بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شده بود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پف کرده اش قرار گرفت .تصویر شهاب بود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشف چیزی را داشت که صدای پروانه خانم را شنید که داشت از مش حسین سراغش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسری کشوی حاج رضا را مرتب کرد و آن را بست
 

ariana2008

عضو جدید
.[/font">


حاج رضا آلبون خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را درکمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضاتلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد


.[/font">


یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانهخانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟


! پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجاییکه یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد


! _


باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین !


یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تختنشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنیداشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظرمیرسید.تقریبا بلند بود و مشکی


.[/font">


چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بودو در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفتهبودو به همين سبب مبور شد آژانس بگيرد


...[/font">




فصل 3
لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست هاییلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز بهسکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقعدر گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند
.
یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز اینبار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن اینبیچاره رو ! سرمون درد گرفت
. "
سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر توفکرید ؟
! "
فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر منبهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " وخندید
.
نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضابگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه
! "
فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزینیست
! "
نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برایشش ماه زندگی ازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنهوالا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه یاولش ؟
"
فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی؟
"
یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه
!! "
نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟
! "
یلدا پرسید :" به کی ؟
"
نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگهدختر
! "
یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم
"
 

ariana2008

عضو جدید
نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟
"
_
آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرفمیزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .
نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟
"
فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟
! "
_
میترسم .اصلا نمیخواستم به اینچیز ها فکر کنم !
نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما توقضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی
"
_
راستش به حاج رضا که فکر میکنمنمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!
نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نهحاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یااحساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه
! "
فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه
."
نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهترهخودت تصمیم بگیری
."
فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترمبیاد
! "
یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکرنکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام
."
فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کارخودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس
."
یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین بهحاج رضا چی بگم ؟
"
فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه؟
! "
_
نمیدونم.یعنی اون طوری که ازحرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگارکنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "
فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگردندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .توهم بری غاز بچرونی ! نه ؟
! "
یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به ید حاج رضا وحرف هایش . به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد وگفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد
! "
نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضانسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر بای تو زحمتکشیده
. "
سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟
! "
_
نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظهی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....
فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بدنگفته ها
! "
نرگس پرسید :" چی رو ؟
! "
_
همین که گفته با هر کس دیگه ایهم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !
فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناختداری ؟
!
_
خب همین قدر که شمامیشناسینش !
نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته
! "
فرنا پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره رویپیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی
. "
نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیمزیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگرناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای در نظر گرفته.حاج رضا رو همتو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو روداشته باشه
! »
_نهحاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشقبشم بعد ازدواج کنم .
فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همهپول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی
! »
نرگس در حالی کهلبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . »
فرناز پرسید: «چهطور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! »
یلدا لبخندی زد وگفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »
فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعدنگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بیتقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. »
فرناز و نرگس بدونتوجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند و یلدا در حالی کهمیخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلومیشیم ! تو رو خدا .... »
فذناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانبرو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالیکه ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم؟! »
نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزونبه خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! »
یلدا گفت :« نه بهخدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیرآوردم .راستش خیلی کنجکاوشدم ببینم چه شکلیه ! »
 

ariana2008

عضو جدید
فرناز گفت : «خب حالا این تحفه ی حاج رضا رو نشونمون میدی یا نه ؟! »
یلدا با لبخند دست برد و عکس را از کیفش بیرون کشید و دوباره به آن نگاه کرد.فرناز با حرکت سریعی عکس را از دست یلدا بیرون کشید و با خنده گفت :« حالا میفهمم که چرا دو دلی ؟! »سپس در حالی که عکس را به نرگس میداد ادامه داد :« بابا این که خیلی ماهه ! »
یلدا با اعتراض گفت :« من دو دلم ؟
! »
نرگس عکس را نگاه کرد و گفت : « جای برادری مرد جذابیه ! توی عکس که این طور به نظر میاد !
برقی در نگاه پر از خنده ی نرگس درخشید و لبخند زیرکانه اش را با نگاهی زیرک تر تلفیق کرد و از یلدا پرسید :« از قیافه اش خوشت اومده ؟
»
یلدا در حالی که سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد شانه را بالا انداخت و گفت :« خب . عکسش که بدک نیست ! »
فرناز گفت :« بابا تو که خیلی پررویی ! اگه من به جای تو بودم معطلش نمیکردم . »
نرگس گفت :« باز تو هول شدی ؟ تو که به همه میگی جذاب ! »
_
بابا خودت الان گفتی !
_
خب گفته باشم .دلیلینداره یلدا به خاطر یه عکس هول بشه .یعنی دیگه نباید فکر کنه ؟! »
سپس نرگس رو به یلدا کرد و گفت :«خودت بهتر میدونی.به نظر من بهتره تحت تاثیر قیافه اش برای خودت رویا پردازی نکنی .چون به این قیافه میاد آدمی جدی باشه و شاید زندگی کردن باهاش خیلی دشوار باشه ! »
یلدا خندید و گفت :«معلومه خوب منو میشناسید .راستش رو بگم ... ؟ » لبخند قشنگی زد و ادامه داد : «راستش دیشب مطمئن بودم که جوابم منفیه .اما امروز صبح بعد از دیدن این عکس نمیدونم چرا دلم میخواد برای یک بار هم که شده خودش رو ببینم ! شنیدم اعتماد به نفسش غوغاست و از خود راضی و مغروره.
نرگس گفت :« به قیافه اش میاد

فرناز گفت : « تو هم که عاشق این خصوصیاتی
! »
نرگس جواب داد : « پس با این اوصاف میخواهی جواب مثبت بدی
! »
_
تو نظرت چیه ؟
_
نظر من مهم نیست .
یلدا اعتماد خاصی نسبت به یلدا داشت . دست او را گرفت و دوباره گفت :« برای من مهمه !! راستش رو بگو .اگه تو جای من بودی چی کار میکردی ؟
! »
نرگس توی چشم های یلدا چند ثانیه نگاه کرد و لبخند زد و گفت :« بهش فکر میکردم .
یلدا دست نرگس را فشرد و لبخند زد و فرناز دستی به موهای رنگ شده اش که تا نیمه ی روسری بیرون بود برد و در حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت :«مبارکه
! »
ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها .آدم ها و مغازه ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد !
یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که تغییراتی در زندگی اش در شرف وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه برخوردی خواهد داشت
.
میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا غیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت
.
یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیف و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود
 

ariana2008

عضو جدید

یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم .عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالف حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بد و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تغییری در اعتقادات و تفکراتش به وجود بیاورند
.
یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را غمگین میکرد .مخصوصا وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی

يلدا هميشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدايش خلوت مي كرد از او مي خواست او را عاشق كسي بكند كه لياقتش را داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روي شيشه بلند كرد نگاهي به بيرون انداخت آسمان گرفته بود هواي ابري دلشوره اش را بيشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زياد دوست نداشت پس سعي كرد به آسمان فكر نكند براي همين باز خيره به خيابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و اتومبيل ها بي صبرانه منتظر . يلدا مسافران كنار خيابان را تماشا مي كرد دختر زيبايي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد روز توجه او را به خود جلب كرد خيلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشيدن آرايش كردن و حركات آدم ها برايش جالب بود دختر زيبا متوجه نگاه يلدا شد يلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم!

يلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خيلي زيبا شده است ديگران به او لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پيدا مي كرد چراغ سبز شد دختر زيبا دور شد يلدا با به ياد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود هميشه بودن با آنها برايش لذت بخش بود از روزي كه براي اولين بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. يك آشناييي ساده كه به دوستي عميق تبديل شد آنها همديگر را خوب مي شناختند و حرف هم را خوب مي فهميدند گروه جالبي را تشكيل داده بودند غم ها و شادي ها را خوب با هم تقسيم مي كردند.

يلدا غم از دست دادن پدر را بين آنها تقسيم كرد تا توانست دوباره زندگي كردن را آغاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با آن ظاهر محجوب و هميشه آرام به يلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي غل و غش فرناز بهانه هاي كوچك و خنده ي زندگي را به يلدا يادآوري مي كرد.

در همين حين راننده پرسيد: خانم همين جا پياده ميشين؟ يلدا به خود آمد هول شد و در حالي كه سعي مي كرد بيرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر مي كنم.

بايد كمي پياده روي مي كرد تا به منزل برسد و يلدا آهسته قدم بر مي داشت تا شايد باران بياد او عاشق قدم زدن در زير باران بود باز توي فكر رفت دوست داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نميكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به خودش و به آينده اش منطقي تر بيانديشد ادامه داد اگر خداي نكرده حاج رضا هم از دنيا برود من كه كسي رو ندارم اون وقت دخترهاي حاج رضا از را مي رسند و اول از همه منو بيرون مي كنند تازه خرج تحصيلم رو كه تا الان حاج رضا پرداخته اگه ازم نگيرن شانس آورده ام منطقي اش همينه بايد آينده خودم تضمين كنم بعد شش ماه اون وقت همه چيز به نفع من ميشه

يلدا تازه از تصميمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهيب يك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او

خيره شد موتوري دور زد و دوباره به يلدا نزديك شد و لبخندي به يلدا زد و گاز داد خيابان خلوت بوود يلدا سزعتش را زياد كرد به خانه رسيد و كليد را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد..
 

ariana2008

عضو جدید
فصل 4
پروانه خانم و مش حسين در آشپزخانه حسابي مشغول بودند پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسيد كار مي كرد و غر مي زد. مش حسين هم صبورانه دستورات و را اجرا مي كرد و به غر زدن هايش گوش سپرده بود.فقط گاهي به عنوان تاييد سزي تكان مي داد شايد تسكيني براي درد پروانه خانم باشد لا آمدن يلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرف افتاد اما چهره اش نشانگر درونش بود.

يلدا با لبخند پرسيد: پروانه خانم چيزي شده؟ پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همين سؤال بود لبخندي زوركي زد و گفت: نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اينجا زحمت مي كشيم اين همه از جون و دلمون مايه ميگذاريم اما هيچي حاج رضا ما رو لايق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند. يلدا كه گيج به نظر مي رسيد با حيرت فروان گفت: شما از چي صحبت مي كنين؟ من اگه ندونم توي اين خونه چي مي گذره كه براي مردن خوبم. از چي خبر دارين؟ معلومه اين جا چه خبره؟ يلدا جون مگه قرار نيست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو زدي به اون راه؟ يلدا كه چشمهايش از حيرت گشاد شده بودند خنديد و گفت: راستي شما چه جوري فهميديد؟ حاج رضا به من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنيم در ثاني هنوز كه چيزي مشخص نيست عروسي كدومه؟ مش حسين كه با متانت حرف ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت: يلدا جان ايشون كلا نترند و ار همه چيز هميشه خبردارن.(سپس خنديد) يلدا هم خنديد پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد.

يلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتون بهتر مي دونيد كه شما و مش حسين تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستيد و اگر حاج رضا چيزي نگفته براي اينه كه هنوز چيزي نشده و چون معلوم نيست چي ميشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنيم تازه شما از كجا فهميديد؟ بايد راستش را بگوييد!

امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرف مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار را انداخت معلوم بود كه پسره قبول نمي كنه حاج رضا خيلي حرف زد ميون حرفاش فهميدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت مي دونستي حالا جواب دادي يا نه؟ نه خوب ديگه چي مي گفتند؟ هيچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم يك جاهايي خيلي يواش حرف مي زد نتونستم بفهمم چي مگه تو چي گفتي؟ جوابت چيه مي خواي پسره رو ببيني ؟ هنوز نمي دونم دارم فكر مي كنم. پره بدي نيست باباش رو اذيت مي كنه اما خداييش با ما مهربونه هر وقت مي رم خونه اش را تميز كنم كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسين رو مي پرسه اما خب ديگه زياد خنده رو نيست مثل تو راستش چي بگم دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست مي خواي ما رو تنها بگذاري؟

كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گريه آميخته شدند عاقبت بغض پروانه خانم تركيد و اشك هايش روان شد و يلدا را در آغوش گرفت يلدا هم گريه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گويي چيزهايي در حال وقوع بود و نبايد غافل مي ماند مش حين هم عاقبت دليل بي قراري هاي پروانه خانم را فهميد سري تكان داد و حالتي غم زده به خود گرفت.


.. فصل 5
هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن يلدا گويي توام با گرفتن شرماي تنش تمام انديشه ها و دلهره ها را نيز مي شست و با خود مي برد به طوري كه يلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشيند و به چيزهاي خوب فكر كند شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دليلش را نمي دانست بارها و بارها اولين ديدار و اولين كلماتي را كه بايد در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود با اين همه باز هم با به خاطر آوردن قرار آن روز همان طور كه زير شير آب ايستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :سلام با اين كه حاج رضا به او متذكر شده بود كه شايد شهاب رفتار توهين آميزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لخند مجسم مي كرد به هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد.

يك هفته بود كه يلدا حاج رضا را در جريان تصميم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با مخالفت شديد شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با ميان كشيدن قضيه ي ارثيه و بخشيدن يك سوم از اموالش او را راضي به اين كار بكند بنابراين قرار شد يلداو شهاب برااي اولين بار همديگر را ببينند و صحبت هايشان را بكنند.

هنوز شيرآب باز بود و يلدا در افكارش غوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي انديشيد دوباره سرش را خم كرد و گفت: سلام

شب سه شنبه بود يلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشغول بود و هر ثانيه كه مي گذشت دل شوره اش بيشتر مي شد دلش مي خواست آن شب زيبايي او اساطيري شود اما هر چه ساعت مقرر نزديك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد به نفسش را از دست داده بود براي اين كه خودش را تسكين بدهد مدام جلوي آيينه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزيابي كند اما ناخودآگاه از آن ههمه ياس لب باز كرد و گفت: لعنتي اين لبخند احمقانه چيه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خيلي بهتره خدايا چي كار كنم اصلا آماديگش ر ندارم آخه چرا من امشب اينطوري شده ام؟ چرا چشمام اينقدر پف آلود شده؟
 

ariana2008

عضو جدید
صداي پروانه خانم از پشت در به او يادآوري كرد كه شهاب چند دقيقهاست كه آمده و بهتر است يلدا عجله كند . دل پيچه گرفته بود حالت تهوع داشت دهانشخشك و بد طعم شده بود به ايينه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پريده با دست هايلرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سريع گونه هايش را رنگ كرد باز صدايدر بلند شد . پروانه خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط يلدا صدايش رابشنودگفت: يلدا جان زود باش آقا منتظرن اين پسره هم اومده الان مي ره ها! يلداغرغركنان جواب داد: خب خب اومدم ديگه و سريع خم شد و دست هايش را تا جايي كه ممكنبود دراز كرد تا از زير تخت خوابش دمپايي هاي رو فرشي اش را در بياورد عاقبت آنهارا يافت و با نگراني براي آخرين بار سراغ آيينه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بودكه با بلوز آستين بلند سفيد و دامن بلندي با گلهاي صورتي و سفيد هماهنگ شدهبود.

يلدا رنگ صورتي را زياد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شببالاخره تصميم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد با اين كه اصلا از خودش راضي نبود امابالخره از آيينه دل كند و خود را به خدا سپرد.

پروانه خانم پشت در ايستاده و منتظر بود گويي او هم مضطرب بود باديدن يلدا نفس راحتي كشيد و سر تا پايش را برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماهشدي. يلدا دلش گرم شد و براي اين كه به خود اميد بيشتري بدهد دوباره گفت:راست مي گيپروانه خانم؟ به نظر خودم كه خيلي بيريخت و بد قيافه شده ام. پروانه خانم در حاليكه مجددا او را موشكافانه تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گازبگير .. به اين خوشگلي . خيلي هم دلش بخواد.

يلدا بالاخره راهي شد و با پاهايي كه بي اختيار مي لرزيد از پلهها پايين آمد توي دلش پر از تشويش و اضطاب و كنجكاوي بد روي پله چهارم نگاهش به چشمهايي كه مثل يك ببر زخمي به او خيره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد .احساس كردديگر قوايي براي پايين آمدن ندارد چنين حالتي را در خود بي سابقه مي ديد چند لحظهثابت ماند نردد بود كه پايين بياد و يا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملايم حاج رضاترديد را از او گرفت كه مي گفت: دخترم يلدا آمدي ؟ يلدا خودش را جمع و جور كرد وسلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشيند يلدا به نرمي ازكنار شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنمصبحگاهي خودنمايي مي كرد احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سيني شربت واردشد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارف كرد و سريع رفت.

حاج رضا نيز مثل هميشه آرام و موقر بود شربت را از روي ميز برداشتو در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد گفت: همون طور كه خودتان مي دونيد قرارامروز رو طبق صحبت هايي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اينكه با هم آشنا بشينو اگه حرفي داريد باهم بزنيد تا بعدا دچار مشكل نشويد باز هم يادآوري مي كنم فقطبايد مطابق همان قراري كه با شما گذاشته ام عمل كنيد. حاج رضا كمي شربت نوشيد ونفسي تازه كرد و ادامه داد: در غير اينصورت ...آه بلندي كشيد و بعد از لحظه اي بهآرامي از جاي برخاست و گفت: من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنيد. همانطور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خيلي صاف و دلنشينه مي خوام مهتابرو تماشا كنم.

لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پايين يلدا روي گل هاي قاليماسيده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقيقي از شهاب در ذهن نداشت اما سعي نميكرد او را دوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دليل خجالت مي كشد.

شهاب راحتر ار يلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشتوچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشيد. نگاه يلدا به ليوان نيمه كه روي ميزنشسته بود خيره شد ناگهان احساس بدي در دلش پيدا شد رگه هايي از رنجشي كه تنها خودشدليل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شايد به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهابرا مثل خودش مضطرب و دستپاچه ببيند اما باديدن رفتار معمولي و بيخيال شهاب با آننگاه غضبناك و حق به جانبش از خودش به خاطر آن همه هيجان و اضطراب و خيال بافيمتنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دويد چهره اش هم منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ويلدا به خود آمد و نگاه سريعي به قد و قامت شهاب انداخت وقدتقريبا بلندي داشت با هيكلي تنومند و ورزيده شلوار جين و پيراهن چهار خانه ي سفيد وقرمز اسپرتي به تن داشت معلوم بود اين ملاقات چندان برايش اهميتي نداشته كه .. بويتلخ يك عطر مردانه در فضا پيچيده بود كه علي رغم آن محيط براي يلدا آرام بخش و دوستداشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگيرد چرخي زدو نگاهش را بهيلدا دوخت و بعد از لحظه اي بدون اين كه نگاهش را از او بگيرد روي صندلي اش نشست دليلدا هوري ريخت شهاب دست ها را در هم قلاب كرد هنوز يلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لبباز كرد و گفت: خب شروع كن.

لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود يلدا حسابي جا خورده بود احساس ميكرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بودخودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود گويي با موجود دستو پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهين آميزش گفت : مثل اين كه شما اصلانمي دونيد براي چي اينجا نشسته ايد؟ يلدا داغ شده بود دلش مي خواست چيزي بگويد اماحس مي كرد صدايش در نمي آيد . شهاب پوزخندي زد و گفت : خب گويا شما حرفي براي گفتننداريد و بدون اين كه منتظر شنيدن جوابي از جانب يلدا باشد ادامه داد: ببين خانممحترم حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرف هاي من گوش كني من اگه الاناينجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتيم يعني راحتت كنم منبراي آينده ام برنامه ريزي كرده ام و براي خودم برنامه هايي دارم درسته كه فعلا بهخاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون طوري كه اون مي خواد بايدزندگي كنم اما دليل نمي شه كه حقيقت رو بهت نگم من از همين حالا دارم مي گم كه هيچچيز نمي تونه برنامه هاي من رو تغيير بده من اين پيشنهاد رو قبول كردم به شرط اينكه مدتش همون شش ماه باشه و نه يك ثانيه بيشتر.

شهاب چند ثانيه مكث كرد لب هايش خشك شده بود بعد با لحن هشداردهنده اي كه گويي از پشت پرده خبر دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته ايد و قرارومداري گذاشته ايد به هر اميدي ! بايد بدونيد كه به هيچ عنوان نمي تونيد من رو ازتصميمي كه گرفته ام منصرف كنيد و من هيچ تعهدي نسبت به تو ندارم. شهاب بعد از اينكه آخرين جمله اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سياهش زد وآنها را عقب كشيد و بهصندلي تكيه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات زدهي يلدا بود. يلدا متلاشي شده بود وازدرون فرو مي ريخت هيچ گاه تا آن اندازه احساس حقارت نكرده بود ذلس مي خواست همه چيزرا روي سر شهاب خراب كند حالا عصبانيت خجالتش را كم رنگ كرده بود و تنمي دانست چهجوابي در برابر آن همه توهين و تحقير بايد بدهد؟!
 

ariana2008

عضو جدید
يلدا به دنبال بي رحمانه ترين كلمات مي گشت چهره اش رنگ پريده بود و به سردي مي گراييد در حالي كه از جايش برمي خواست نگاهش را كه سعي داشت حقارت بار باشد به شهاب دوخت و بعد از لحظه اي گفت : من هم فقط به درخواست پدر شما اينجا هستم حرف ديگري هم با شما ندارم چون بي لياقت تر از اون چيزي كه تصور مي كردم هستيد.

يلدا محكم و آرام قدم برمي داشت و درمقابل چشمان بهت زدهي شهاب او را ترك كرد و از پله ها بالا رفت.
فصل 6
ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟!

يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته منصرف شده . و دوباره گفت: به جهنم كه منصرف شده پسره ي پر رو اصلا من كه زودتر به حاج رضا مي گم منصرف شده ام مگه با همچين آدمي ميشه شش ماه زندگي كرد؟ پسره ي از خود راضي انگار از دماغ فيل افتاده

يلدا حال عجيبي داشت نمي دانست چه كند هر قدر سعي مي كرد موقعيت خود را ارزيابي كند گويي نمي توانست گويي كسي او را در مسيري نا معلوم هل مي داد نيروي عجيبي كه نمي توانست در برارش مقاومت كند.

صداي زنگ تلفن سكوت اتاق را در هم شكست يلدا سراسيمه به گوشي حمله برد صداي پروانه خانم را كه با نرگس خوش و بش مي كرد شنيد و گفت: پروانه خانم من گوشي را برداشتم مرسي

پپروانه خانم ار نرگس خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت. نرگس از همان ابتدا متوجه حالت صداي يلدا شده بود براي همين بدون حاشيه به سراغ اصل مطلب رفت و پرسيد: سلام يلدا چطوري؟ سلام بد نيستم. چي شد؟ ديديش؟ آره بابا لعنتي رو بالاخره ديدم. معلومه كه ديدار خوبي نبوده؟ خوبديگه از اين بهتر امكان نداشت. خب حالا مگه چي شده؟ هيچي هرچي دلش خواست به من گفت و من هم جوابش دادم. حرف حسابش چيه؟ هيچي منو نمي خواد مي گفت كه به زور پدرش قبول كرده و از اين چرنديات. خب غير اين هم نبايد ياشه تو چه انتظاري داري دختر؟ هيچي ولي يك جورايي احاس حقارت مي كنم و اعصابم رو بهم ريخته. اين در صورتي درسته كه تو اون رو دوست داشتي اما تو هم كه دقيقا شرايط او رو داري.پس براي چي اين طوري فكر مي كني ؟ شايد تو اين احساس رو نداري. منظورت چيه؟ هيچي مي گم كلك نكنه تو ازش خوشت اومده؟ من؟توي زندگي آدمي به اين نفرت انگيزي نديده بودم. قيافه اش چه شكلي بود؟ نمي دونم راستش زياد بد نبود يعني اصلا ظاهرش بد نبود. آهان پس ظارش دلت رو برده؟ يلدا خنديد و گفت: نه بابا. شوخي مي كنم . خب خيلي هم بد نبود. اين طوري بهتر شد اگه رك و راست حرفاتون رو زده ايد پس مشكل خاصي هم پيدا نخواهيد كرد . يعني تو ميگي ادامه بدم؟ واقعا مي پرسي؟ آره به خدا . ولي يلدا به نظر من تو تصميمت رو گرفته اي اما اگر نياز به تاييد داري مي گم ادامه بده خدا با توست. يلدا خنديد و گفت : نرگس متشكرم احساس بهتري دارم. نرگس خنده اي كرد و گفت: قابلي نداشت عزيزم حالا برو خوب خوب برنامه ريزي كن . يلدا متعجب پرسيد: برنامه ريزي؟ راجب به چي؟ نرگس با لحن خاصي كه خالي از شوخي نبود گفت: راجب زندگي مشترك با آقا شهاب. گويي چيزي در دل يلدا فروريخت احاس ترس هيجان و اضطراب شيريني در وجودش جوشيد اما در پاسخ به نرگس فقط گفت: بس كن نرگس و سپس خنديد.

ساعت يازده شب بود و يلدا نمي دانست چرا حاج رضا او را صدا نكرده و هيچ چيز راجع به ملاقات با شهاب از او نپرسيده . خودش هم جرات پايين رفتن و سؤال كردن از وي را نداشت فكر مي كرد شايد شهاب موقع رفتن نظرش رو گفته و ...

يلدا آنشب تا دير وقت بيدار بود و منتظر كه حاج رضا صدايش كند اما خبري نشد فرداي آن روز سرحال تر از هميشه از خواب بيدار شد دلش مي خواست نرگس و فرناز را ببيند اما چند ضربه به در خورد يلدا در را باز كرد پروانه خانم بودكه گفت: يلدا جان بيداري؟آقا گفتند زودتر بيا پايين هم صبحانه حاضره و هم آريالا كارت دارن.

يلدا نگران شد مي دانست حالا ديگر موقع شنيدن نظر شهابه حتما حاج رضا راجع به شب گذشته حرف هايي با عجله روسري اش را برداشت و دامن بلندش را كمي پايين كشيد تا مچ پايش و با عجله پله ها را پايين آمد.

حاج رضا توي سالن بود پيراهن سفيدش از هميشه اطو كشيده تر و تميز تر مي نمود گويي براي انجام كاري مدت هاست كه آماده است يلدا سلام كرد و لبخند زنان در حالي سعي مي كرد مثل هميشه عادي نشان بدهد گفت: حاج رضا مي خواين جايي برين. نگاه مهربان يلدا براي حاج رضا لذت بخش و نيرو دهنده بود .حاج رضا هم لبخندي زد و گفت: نه عزيزم صبحانه ات را بخور و بيا توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.

يلدا به آشپزخانه رفت چايش را با عجله سر كشيد دلشوره گرفته بود شايد شهاب از او اصلا خوشش نيومده و حتي حاضر نيست پيشنهاد حاج رضا روبپذيره ميز صبحانه را ترك كرد وبه سرعت وارد حياط شد.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستم رمان خیلی قشنگی بود مرسیییییییییییی.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاج رضا متفكرانه قدم مي زد هوا ابري بود و خنك يلدا به حاج رضا پيوست وتا خواست سر حرف را باز كند حاج رض گفت: يلدا جان شهاب زنگ زد.. (يلدا احساس مي كرد متاشي مي شود و هر لحظه ممكن است به زمين بيفتد به هيچ عنوان دلش نمي خواست از جانب آن پسر از خود راضي كه او را رنجانده بود پس زده شود دلش مي خواست فرياد بزند و بگويد من هم او را نمي خوام ) اما حاج رضا ادامه داد: شهاب قرار روز پنج شنبه رو گذاشت يعني پس فردا. يلدا كه هنوز در افكار خودش دست و پا مي زد از حرف حاج رضا چيزي سر در نياورد. حاج رضا پرسيد: خوب نظرت چيه؟ يلدا با گيجي گفت: راجع به چي؟ راجع به روز پنج شنبه به نظرت روز خوبي است؟ براي چي؟ حاج رضا خنده كنان گفت: اي بابا دخترم مثل اينكه اصلا حواست نيست ؟گفتم شهاب تماس گرفت و گفت كه پنج شنبه براي روز عقد بهتره حالا تو نظرت چيه؟ براي پنج شنبه آماده اي؟ زانوهاي يلدا سست شدند با اين كه باورش نمي شد شهاب قبول كرده باشد اما حالا آرزو مي كرد كاش قبول نكرده بود. ايستاد با حالتي متحير و درمانده چشم هاي پر از اضطابش را به حاج رضا دوخت انگار هنوز همه چيز برايش رويايي و غير واقعي شده اند گيج شده بود. حاج رضا كه نگراني را از چشم هاي يلدا شعله فشان مي ديد گفت: ولي من فكر مي كردم تو فكرات رو كرده اي و تصميم خودت رو گرفته اي. يلدا دستپاچه گفت: اما حاج رضا به اين زودي؟ من فكر مي كردم حالا حالا ها وقت داريم. به كدوم زودي عزيزم چند روز بيشتر به باز شدن دانشگاه نمانده من نمي خوام اين كار به خاظر درس و دانشگاهت عقب بيافتد و يا برعكس نمي خوام به درس و دانشگاهت لطمه اي بزند مي خوام شروع سال تحصيلي را در منزل جديد باشي .
يلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگويد بسيار هيجان زده بود از يك زندگي جديد يك خاتمه ي جديد و يك فرد جديد كه بايد در كنارش زندگي مي كرد حرف مي زدند كه يلدا با آنها كاملا بيگانه بود و اين موضوع او را مي ترساند به شهاب فكر كرد خيالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پيش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به همديگه زديم خوبه كه منصرف نشده.
موضوع اين بود كه يلدا از چهره و جديت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي دوباره پيش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را يادآور شد احساس بهتري پيدا كرد و از اين كه تمام اينها فقط براي مدت كوتاهي او را مشغول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ايستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر چي شما بگين.
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي يلدا خيره شد گويي مي خواست به او بگويد كه فقط خير و صلاح او را مي خواهد و برايش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد.
يلدا براي اولين بار خود را در آغوش حاج رضا كه هميشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بغل كرد و گونه هايش از اشك خيس شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردا برای مراسم عقدر در کنار او باشند، وقتی به فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجود را فرا میگرفت.
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواست حالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافی کند. وقتی چمدانش را میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دست برداشت و خیره به دستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخه چطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودت کمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اون برج زهرمار باشم؟! خدایا، چراهمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟»
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، به آرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، به مهمانها و به حلقه ای که خریداری نشده بود! و دوباره بلند گفت:« وای، یعنی دارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچ چیز درست نیست؟!»
سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازی ای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین بار از او خواستگاری کرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر ته دلش مالش رفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسی نفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکن بود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد بشود که او را نمی شناسد. دوباره از این یادآوری مشوش شد و گفت:« اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاری که میکنم، پشیمون نشم، من هم در عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.»
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آماده شده بود و با دیدن فرناز و نرگس که درون اتومبیل ساسان، برادر فرناز نشسته بودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترل شده باشد و حداقل پیش برادر فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساسان نسبت به او بی تفاوت نیست، البته در این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفته بود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد.
ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اش گفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه او به خاطر ثروت حاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز این چیزی به نظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانت بارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان، خراب کند.»
فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!»
یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!»
- آخه حاج رضا میخواد با اون برم.
فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا!
نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!»
- توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح!
فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاست.
نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!»
فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.»
- میترسم.
فرناز پرسید:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.»
نگرانی و اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هر دوسعی میکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرناز با تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!»
- اون چیه؟!
- دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه.
- راستی ساسان میدونه؟
- آره، یک کمی!
- چرا گفتی؟!
- به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟!
- نمیدونم، اصلاً ولش کن.
- راستی، چقدر خوشگل شدی!
نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!»
یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!»
فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!»
و بعد موزیانه خندید.
نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند.
یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!»
نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!»
سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود.
یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...»
فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!»
صدای سلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد.
یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد.
پروانه خانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزغم زده و مضطرب کنار در آمد و هر دوی آنها با نگاههای مضطرب یلدا را که گویی به مسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلش نمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانه خانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترم اتاقت روبا مش حسین چیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازه دو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظب خودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورت یلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند.
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسین زوم شده بود و بی اختیار دستهایش بالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند.
اتومبیل ها پشت هم راه افتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاه کرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیار روشن و شلوار جین به رنگ روشن پوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمی استفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر به سلامتی عروس شده بود! به قول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیر قابل پیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود.
بالاخره بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواست اتومبیل را کنار یک ساختمان دو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمان و اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیل ساسان خاموش شد و فرناز و نرگس پیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و به خودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گل های زیبایی در دست داشتند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده.»
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد، یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود.
سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره..»
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است!
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیاده شدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود. عینک آفتابی اش را از روی صورت برداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود.
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید، مثل او جدی و سرد برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول و قرارهایش را فراموش کرده بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به او بیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طوری بود که گویی اصلاً یلدا وجود ندارد.
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلام و علیک و احوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:« سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟!»
یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و...»
- من کامبیزم.
- خوشوقتم.
ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن. شهاب کنار ایستاده بود و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت. نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلدا چسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شان را فراموش کرده بودند.
فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید.
نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس!»
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفتر ازدواج واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبیز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا.
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نرگس را محکم گرفته بود و با تکیه بر او بالا میرفت و لحظه ای ایستاد و به چشم های نرگس که همیشه به او آرامش میدادند خیره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلم میخواهد گریه کنم؟!»
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا، نرو و همین حالا بگو که منصرف شده ای!»
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای به نرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها را بالا رفت.
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابراز خوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند.
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از مُد افتاده ای قرار داشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود.
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با تردید روی صندلی نشست. چهره ی هر دو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجود یلدا را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشت ساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در میان آن غریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او را نمیشناخت، چطور میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یک سقف با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه و غبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردن بود.
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر میساخت.نرگس یک ظرف کوچک محتوی عسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دست گرفت و منتظر ایستاد.
فرناز هم با عجله درحالی که از ساسان کمک میخواست، مشغول باز کردن کیف فیلمبرداری شدو کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سوی شهاب آمد و گفت:« حیف شد، کاش حداقل دوربین عکاسی ام رو آورده بودم!»
شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست.»
یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست بگوید، من هم از برنامه های دوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم و عکس در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم!
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کنار یلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضایت مندی درخواست او را پذیرفت.
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم لبخند میزد.
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برای سلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد و نگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟!»
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواج با تمام ازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس عروس و دامادشان هم باید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:« کمی لبخند بد نیست، آقای داماد.»
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامه داد:« این لحظه یکی از لحظات بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاف کنید واز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه با دلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند را با زندگیتان عجین کند.»
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، یک کف مرتب!»
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگیز اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارش کرده بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هر آرزویی دارد همانجا از خداوند درخواست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیف بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.
فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره!»
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جیب در اورد و به آقای عظیمی دارد. یلدا همانطور که در دل دعا میخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود و نگاهش میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را در آغوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چیزی میخوای؟!»
یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگس میدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش، مگه بچه شدی؟!»
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان، از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوز دیر نشده...»
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را غافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت مثل یک برادر به سوی یلدا آمد و با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟!»
یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست.»
نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش!»
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه خنده داری به شهاب انداخت و شکلکی خنده دار تر در آورد.
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد از دقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و شهاب روی دفترهای مختلف به عنوان امضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید. حاج آقا عظیمی از نرگس و فرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و داماد قند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی درحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی در تپش بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ای که دو زندگی مختف در هم ادغام میشد. لحظه ای که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند.
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرناز قند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهاب متفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود. یلدا چشم هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله) عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن را فراموش کردند و مدام به یلدا سفراش میکردند (الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلند گفت:« عروس زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بیرون آود که هر دو شامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضخیمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله) به آن زینت بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلدا آویخت.
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیف فرناز کرد و هدیه ای را که از جانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیه اش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندان شد.
یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود. کامبیز نیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد و برای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت باشید.»
شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست!»
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارف کند، اما ناگزیر از دریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلی که آورده بود را برداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر را انتخاب کرد و چید و به دست یلدا داد و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاه معناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظیمی برای بار دوم خطبه را خواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینه انداخت شهاب را دید که نگاهش میکند. سر به زیر انداخت و آهسته گفت:« بله!» و ناگهان صدای کف فضای اتاق را پر کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرناز و کامبیز سوت میزدند و حسابی شلوغ شده بود. فرناز کیسه ی نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهایش را پر از نقل و سکه کرد و روی سر عروس و داماد ریخت. نقل ها و سکه ها از سر و روی عروس و داماد سرازیر میشدندو پایین می آمدند. لا به لای موهای شهاب پر از نقل شده بود.
برای لحظاتی یلدا از آن همه ولوله و شور و هیجان به وجود آمد و لبخند قشنگی روی چهره اش نمایان گشت. حتی نگاه عصبی و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگیرد. شهاب«بله» سردی گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده وبود که سرمای «بله» شهاب را کسی حس نکرد. کامبیز جعبه ی شیرینی را باز کرد و یکی یکی تعارف کرد. تنها کسی که دهانش شیرین نشد شهاب بود. فرناز ظرف عسل را جلوی شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حیرت زده اش به فرناز خیره شد و گفت:« چی کار کنم؟!»
فرناز با لبخند گفت:« خب، یک انگشت بزنید وبذارید توی دهن عروس خانم.»
یلدا خجالت کشید و وانمود کرد که چیزی نشنیده است. کامبیز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگین که از مراسم عقد کنان چیزی نمیدونید!»
شهاب نگاه تهدید آمیزی به کامبیز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اینکه نگاهی بیاندازد آنرا جلوی صورت یلدا گرفت.یلدا با اکراه دهانش را نزدیک برد و کمی ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبیز دست زدند و فرناز عسل را جلوی یلدا گرفت و یلدا هم کمی ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نیز شیرین شد.
مراسم رو به پایان بود که حاج رضا به آنها نزدیک شد و دستهای عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراین مدت برای هم احترام قایل شوید و همدیگر را آزار ندهید.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! این دختر از چشام برام عزیزتره، مواظبش باش!»
شهاب در سکوت بود. انگار از اینکه بالاخره مراسم رو به پایان است، خیالش راحت شده بود، اما برنامه های حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرار شد ابتدا همگی به زیارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم میهمان حاج رضا باشندو یلدا و دوستانش هر چند یک بار به امام زاده صالح میرفتند، هم دعا میکردند و هم تفریح و خنده بی بهانه. برای همین از پیشنهاد حاج رضا با روی باز استقبال کردند.
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب برای نیامدن و همراه نشدن با بقیه، گفت:« قرار گذاشتیم امروز رو اونجوری که من میخوام، برگزار کنیم.»
با این که مسیر کوتاه بود، اما همگی به سوی اتومبیل ها شتافتند. یلدا که سعی داشت موقعیت فعلی اش را هر چه سریعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذارید به حاج رضا بگم که با اتومبیل شما میام!»
حاج رضا در برابر خواسته ی یلدا، گفت:« یلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگیری»
با شنیدن این جمله دوباره سکوت زینت دهنده جمع گردید. شهاب وانمود که اصلاً داخل بازی نیست و سرش را به صحبت با کامبیز گرم کرد. یلدا از سوالش پیشمان بود، برای اینکه مجبور نباشد تقاضایی از شهاب بکند، رو به دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا میام!»
فرناز خنده ای کرد و گفت:« چرا منصرف شدی؟! میخوایی من از آقا شهاب اجازه بگیرم؟!» و بعد بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از سوی یلدا باشد، به سوی شهاب رفت و پرسید:« آقا شهاب، اجازه میدید یلدا با ما بیاد؟!»
شهاب سعی کرد بی تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش میدونه!»
یلدا برای اینکه پاسخی به بی اعتنایی شهاب بدهد به سوی اتومبیل ساسان حرکت کرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اینا می آیم.» سپس سوار شد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب عافلگیر شد و سرش را پایین گرفت. در امام زاده خانم ها از یک در داخل شدند و آقایان از سمت دیگر.
یلدا و دوستانش چادرهای سفید را از دست هم می قاپیدند تا چادر نوتری پیدا کنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخی روی سرش داشت و همین سوژه ای شد برای خنده های غیر قابل کنترل! عاقبت خانمی که مسوول نگهداری از چادرها بود به آنها تذکر داد که سریعتر چادری را بردارند و بروند. یلدا چادر قشنگی سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالی که درآیینه ی کوچکش صورتش را نگاه میکرد با حالتی اغراق آمیز گفت:«وای مثل ماه شدم! نا سلامتی عروسم!» و در حالی که قیافه میگرفت از جلوی فرناز و نرگس رد شد.
آن دو بدون معطلی به سرو کله ی یلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده ای، جنبه داشته باش!»
توی محوطه ی خارجی حرم که آمدند، ساسان را دیدند که با عجله به سوی شان میدود. ساسان گفت:«چقدر معطل میکنید. آقایون داخل حرم هستند. شما برید ولی زود برگردید. من همینجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو میری یا میمونی؟!»
- من الان میرم، ولی زود میام همینجا.

حال و هوای عرفانی، بوی عطر خاصی که مادر را به یاد یلدا می آورد، چهره هایی که داخل چادرهای سفید معصومیت خاصی پیدا کرده بودند، لوسترهای بزرگ و چشمگیر، آیینه کاری ها و درهای چوبی بزرگ . همه و همه حال و هوای یلدا را عوض کرد. گویی حالا کسی را یافته است که میتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را برای او روی دایره بریزد و آرام بگیرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شاید آنها هم حال یلدا را داشتند. واقعاً چه نیرویی در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بیرون میکشد.گویی تنها تویی و او. گویی دنیا با تمام آنچه دارد به فراموشی میرود و فقط تو میمانی با نیازهای روحی و درونی ات. گویی در آن لحظات اشک راحتر از همیشه جاری میشود و نیازها راحتر عنوان میشوند و امید به گرفتن حاجت ها بیشتر میگردد و شاید به همین دلیل است که وقتی از این اماکن خاص خارج میشویم، احساس سبکی خاصی داریم.
اشکهای یلدا هم سرازیر بودند.همانطرو که دور ضریخ میچرخیدند و از ته دل دعا میکردند، یلدا برای هر سه نفرشان دعا کرد و یک اسکناس از کیفش بیرون آورد، نیت کرد و داخل ضریح انداخت و فرناز محکم به پهلویش زد و با لحنی خنده آور گفت:« بابا هنوز چیزی به نامت نشده، خوب داری ولخرجی میکنی.!»
یلدا خندید و گفت:« برای شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخی کردم. آفرین بنداز! قربونت برم، برای ما هم دعا میکردی! دعا کن امسال دیگه محمد بیاد خواستگاری.

محمد یکی از آشنایان دور فرناز اینا بود که وقتی فرناز به زادگاهش برای تفریح و تعطیلات میرود با دیدن محمد برای خودش خیالبافی هایی میکند.فقط به دلیل این که محمد محبت زیادی نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
یلدا برای فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونیز مشکلات زیادی داشت، اما همیشه آرام بود و تنها سنگ صبورش یلدا بود.نرگس پسر عمویش را دوست داشت، اما به دلیل اختلافات و قهر چند ساله ی عمو و پدرش، سالی یک بار هم پسر عمویش را نمیدید.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از راز و نیاز دور هم جمع شدند . یلدا آینه را از دست فرناز کشید و عجولانه چشم هایش را در آن کاوید و گفت:
-ریمل لعنتی ، همش می ریزه !
فرناز گفت :
-اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟
دوباره شوخی آغاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند .
نرگس گفت :
-یلدا زیر چشمت را تمیز کن .
فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت :«کرم می خوای ؟»
-آره ، زود باش .
بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند .
خوردن غذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . یلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند .
فرناز گفت :«یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟»
-فکر کنم شبیه مادرشه !
-پس حتما مادر خوشگلی داشته .
یلدا با حالتی معنی دار نگاه خنده داری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود و همگی خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگی به دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدایا ! بازی ها تمام شد ؟ رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایا حتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می تونم با اون مرد غریبه توی یک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهای معمولی باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت .
بالاخره اتومبیل ها متوقف شدند . یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکت بودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساسان اتومبیلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به یلدا گفت :«یلدا خانوم اگه مشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل من تماس بگیرین !»
فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت :«چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طوری میگی این بیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین ! بابا اون که دیگه جانی و قاتل نیست الان شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد :«یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت و می خوابی . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن »
ساسان گفت :«چیه شلوغش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند »
نرگس گفت :«یلدا جان آقا ساسان درست میگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاج رضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اون تحصیل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردید به دلت راه نده .»
ساسان دست در جیب کرد و کاغذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد .
یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد .
انگشت های کامبیز به شیشه خورد . ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت :«عروس خانم پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره »
همگی با سختی و اکراه پیاده شدند . حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد . چقدر نگاهش آرام بود . گویی دیگر هیچ دغدغه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش را گرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد .
حاج رضا عمق نگرانی یلدا را می فهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئن باش که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدا را در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکتر آمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند .
حاج رضا دست راستش را دور شانه های پهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت و تازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید شش ماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی . مرد باش و روسفیدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام»
سپس او را در آغوش کشید . دست های پیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل شهاب برای آغوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر را محکم در آغوش گرفته بود که پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر او را دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در آغوش گرفت و اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضش ترکید و در حالی که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعی داشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی خوشبختی کردند و عاقبت سوار اتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد می دانستند این ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمی دانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه کرده بود و گویی همیشگی به نظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالی که برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند .
حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت :«دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ کدومتون را ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر .»
بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟»
-نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی .
-خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم !
یلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست و گفت :«آقا کامبیز لطف کردید .»
کامبیز گفت :«عروس خانم دیگه اشکاتو پاک کن .» و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد :«درسته که این داماد ما یک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید .
یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آغوش گرفت و توی گوشش گفت :« اذیتش نکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو باز کنی و یلدا خانم را ببری بالا .»
شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت :«باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کوله می شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتی چشم هایش را باز کرد شهاب کنارش ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را باز کرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به او انداخت و گفت :«برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب که گویی با یک دست و پا چلفتی به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باری گفت :«نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟»
یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد و به داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع در طبقه ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجم ایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد . چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت :«هنوز که وایستادی !»
یلدا که صبرش تمام شده بود با عصبانیت گفت :«اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دست توست !» شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش دوید . هر دو نفس نفس می زدند . شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلدا کنارش ایستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به او نگاه کرد و گفت :«برو داخل » یلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه ای غریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروی یلدا قرار گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود . گویی همه چیز از پشت غباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . با خود گفت :«من اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخه چطوری ؟» احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می نمود . شهاب که گویی سعی در نمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راست سالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت :«وسایلت اینجاست البته فعلا!» یلدا با خود گفت :«یعنی اتاق من اون جاست و شاید منظورش اینه که نباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟!»
روبروی اتاق های خواب راهروی باریکی قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم می شد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود و در را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیز کلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت :«خب هنوز که وایستادی ، بشین کارت دارم .»
یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل تلویزیون را بردارد گفت :«راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث می شود این شش ماه که مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . . . خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر منافع شخصیمون راضی شده این چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچ تاثیری در روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری من هم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم دخالت کنه . البته منم کاری به کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازی های امروز توی خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالا چه خبر شده ! یا تغییری توی زندگی ما رخ داده ! نه ! اصلا این طوری نیست . قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم . . . »
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر حوصله ي يلدا رو به پايان بود دوست نداشت اين حرف هاي تقريبا تكراري را بشنود دلش مي خواست او هم چيزي بگويد اما چرا نمي توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت مي كرد ؟ چرا در برابر او اين طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تكيه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم يك نفر را دوست دارم يعني يك جورايي نامزد دارم.
يلدا خسته بود سرش گيج مي رفت و تحمل تحقير شدن را نداشت نمي دانست چگونه بايد به او حالي كند كه برنامه هاي او برايش اصلا اهميت ندارد حال و حوصله ي بحث كردن هم نداشت اما با اين همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراه آورد و به ناگاه از روي مبل برخاست و در مقابل چشم هاي شگفت زده ي شهاب او را ترك كرد و در اتاقش را محكم بست براي چند لحظه ايستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثيه اش آن جا جمع شده بود كتاب هايش كه در قفسه اي طبقه بندي شده بود لباس هايش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها يادگار پدر و مادر بود و بقيه ي چيزهايي كه به سليقه ي پروانه خانم تميز و مرتب چيده شده بود يلدا به تخت خواب و رو تختي جديدش نگاه كرد يك رو تختي به رنگ بنفش كم رنگ با گل هاي زرد تركيب زيبايي به نظرش آمد آيينه اي قدي رو به روي تخت خواب قرار گرفته بود جلوي آيينه رفت و روسري خود را برداشت صورتش خسته به نظر مي رسيد به سوي تخت خواب رفت و روي آن نشست نمي دانست چرا آن همه غمگين است احساس عجيبي داشت ترس و دلهره رفته بود و جايش تنهايي دلتنگي و ياس آمده بود هنوز نمي دانست چرا در يك لحظه آن همه دلتنگ شده است.
به حرف هاي شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسي را دوست داره لعنتي چرا از اول چيزي نگفت؟ يعني حاج رضا اين رو مي دونه؟ و بعد فكر كرد : خب كه چي ؟ مگه براي من فرقي مي كنه ؟ در اين صورت نبايد نگران برخورد غير قابل پيش بيني از طرف شهاب باشم اصلا شابد اينطوري بهتر باشه. اما خودش مي دانست كه در دل به چيزهايي كه مي گويد اعتقادي ندارد و باز هم غرورش را جريحه دار مي ديد خسته تر از هميشه بود اما خوابش نمي آمد يادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهي به ساعت انداخت يازده بود.بايد صورتش را مي شست و لباس هايش را عوض مي كرد. چه قدر برايش سخت بود در كنار يك غريبه زندگي كند حتي رفت و آمد در آن خانه برايش بسيار دشوار مي نمود بعيد مي دانست بتواند حتي كارهاي معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختي هاي كار داره شروع ميشه . سپس از جا برخاست و روسري اش را برداشت و در حالي كه آن را روي سرش مرتب مي كرد گفت: همه رو رها كن اين رو بچسب كه حالا مجبورم توي خونه هم روسري سرم كنم.
البته او مي دانست يكي از دلايل عقدشدنشان همين مسئله ي حجاب بود كه يلدا بتواند پيش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت مي كشيد به نظر او خيلي زود بود كه بتواند در حضور يك مرد بي حجاب باشد مخصوصا كه وقتي به حرف هاي شهاب فكر مي كرد به اين كه دل او جاي ديگري است و همه ي اين بازي ها فقط براي شش ماه است.
به محض اينكه يلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روي مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهي به يلدا به اتاقش رفت.
يلدا در دل گفت: از حالا به بعد همين قايم باشك بازي هم داريم يعني تا اون هست من نبايد باشم و تا من هستم او. البته شايد بهتر هم باشه چون اينطوري ديگه نمي ترسم كه مبادا زير نگاه نكته بين و ايراد گير اين پسره ي از خود راضي زمين بخورم.
يلدا وقتي صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصي را احساس كرد گويي آب سرد خستگي هايش را تسكين مي داد صورتش را در آيينه نگاه كرد چه زيبا و چه مليح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهي به اطراف بياندازد با عجله وارد اتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ي خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوري ريخت يك لحظه نمي دانست چه كند ولي وقتي صداي در را شنيد در را باز كرد.
شهاب يلدا را كه درون چادر و مقنعه ي سفيد مي ديد متعجب نگاه كرد و پرسيد: جايي مي ري؟
يلدا خنده اش گرفت و گفت: نه مي خواستم نماز بخوانم.
شهاب لحظه اي سكوت كرد و بعد انگار مي كوشيد به ياد بياورد براي چه در زده است سري تكان داد وگفت: آهان ، مي خواستم بگم كه از فردا مبلغي رو براي هر ماهت روي ميز مي گذارم البته اين مبلغ براي خرج خودته . من انتظار ندارم چيزي براي اين خونه تهيه كني چون اين كار به عهده ي پروانه خانم و مش حسينه. همين.
يلدا خجالت زده مي نمود سرش را پايين انداخت و گفت: مرسي
شهاب بدون حرف ديگري رفت . يلدا بعد از نماز كلي دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد ديوان حافظ را باز كرد و تفال زد.:
خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر درش كه بخوانند بي خبر نروند
يلدا فكرد كه( خوب حالا اين يعني چي؟ اين چه ربطي به من و موقعيت من داره؟ ) با اين كه ادبيات مي خواند و علاقه ي خاصي هم به شعر و متون ادبي داشت اما هيچگاه نمي توانست خودش را گول بزند و ادا در بياورد مثل خيلي ها كه مي ديد چيزي از حافظ نمي دانند و مدام فال حافظ مي گيرند و با ربط و بي ربط به خودشان ربط مي دهند . برايش كمي دور از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعي جواب مي دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سويش بروي و از خدا بخواهي تا به وسيله ي حافظ جوابي به تو بدهد.
يلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت وقتي چيزي در دل داشت آن را مي نوشت چون با اين كار آرامش را حس مي كرد و براي مشكلات ريز و درشتش چندين راه حل پيدا مي كرد پس از نوشتن خاطراتش واقعا نياز به يك نوشيدني مثل چاي داشت ساعت از دوازده گذشته بود و صدايي هم نمي آمد دوباره روسري اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلويزيون روشن بود اما شهاب نبود شايد شهاب هم خجالت مي كشيد توي سالن بنشيند.
يلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسري براي ما دو تا درست كردي ها.
سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ريخته فكر نمي كرد بتواند قوري را پيدا كند يا حتي خود چاي را . از خوردن چاي منصرف شد در يخچال را باز كرد و كمي آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت بايد نذرش را ادا مي كرد و از همان شب اول شروع كرد و خواند تا بالاخره پلك هايش سنگين شدند.
يلدا چند دقيقه بود كه بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود نمي دانست شهاب در خانه است يا نه . احساس گرسنگي عجيبي مي كرد بايد چيزي مي خورد اما جرات بيرون رفتن از اتاقش را نداشت با اين همه از جا برخاست و لباس مناسب پوشيد و خود را در آيينه ورانداز كرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمد مي ترسيد شهاب او را با اين قيافه ببيند نمي دانست چرا دوست ندارد در برابرش زشت جلوه كند. به نرمي از جا بلند شد و از سوراخ كليد بيرون را تماشا كرد همه جا ساكت به نظر مي رسيد از سوراخ فقط در دستشويي معلوم بود به هر حال تصميم گرفت بيرون برود به نرمي دستگيره را بيرون كشيد اما در باز نشد و يادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كليد را از روي ميز برداشت و در را باز كرد و بيرون خزيد.
نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسي داخل خانه نبود از جلوي اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعي كرد داخل اتاقش را از لاي در نيمه بازش خوب ببيند اما چيزي معلوم نبود چند ضربه به در دستشويي زد صدايي نشنيد جرات بيشتري پیدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهي به داخلش انداخت كسي نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته اي يكبار مياد اين جا والا اين جا مي خواست چي بشه؟ دنبال قوري گشت بي فايده بود از چاي هم خبري نبود كابينت ها به هم ريخته و كثيف بودند . داخل يكي از كابينت ها مقداري بيسكويت پيدا كرد آنها را برداشت و تكه اي به دهان گذاشت مطمئن شد كه شهاب در منزل نيست براي همين بلند بلند شروع به غر زدن كرد: لعنتي من نمي دونم پروانه خانم ديروز اين جا چي كار مي كرد؟ چرا هيچ فكري براي من نكرده؟ بعد يادش اومد كه پروانه خانم گفته بود برايش غذا پخته به سرعت در يخچال را باز كرد چند تا ظرف در بسته را ديد كه از قبل آنها را مي شناخت خيالش راحت شد كه ناهار دارد. از خوردن صبحانه منصرف شد و با حالتي عصبي آشپزخانه را ترك كرد و با خودش گفت: آخه توي اين خونه كه نمي شه زندگي كرد من نمي دونم اين پسره اين جا چطوري زندگي مي كنه.؟
يلدا به سمت تلويزيون رفت و آن را روشن كرد و كمي با سي دي هاي اطراف آن سرش را گرم كرد بيشتر آنها آهنگ هاي انگليسي بود كه يلدا را زياد جذب نمي كرد آنها را رها كرد و ناخودآگاه به سمت اتاق شهاب رفت و با ضربه اي به در را باز كرد و خود را داخل اتاق شهاب يافت يك تخت خواب نا مرتب با لباس هاي متعددي كه رويش ريخته شده بود خودنمايي مي كرد يك كامپيوتر سمت چپ و يك كمد در سمت راست آن قرار داشت يك ميز و ايينه در ضلع شرقي اتاقش قر ار گرفته بود كتابخانه ي كوچكي كه كتاب هاي آن بسيار نا مرتب بود معلوم بود كه با آمدن يلدا و اشغال اتاق كار شهاب توسط او جاي شهاب واقعا تنگ شده است يلدا جلوي آيينه رفت روي ميز پر از ادكلن هاي جور واجور بود همه را يكي يكي امتحان كرد اما بويي كه در اتاق پيچيده بود همان عطري بود كه شهاب استفاده مي كرد يلدا كوشيد تا آن را پيدا كند اما بي فايده بود با ديدن تلفن خوشحال شد مي خواست با نرگس و فرناز حسابي صحبت كند از اتاق خارج شد و در راهمانطور نيمه باز گذاشت و به سالن آمد و گوشي را برداشت و شماره ي نرگس را گرفت . نرگس گوشي را برداشت.
واي يلدا تويي ؟ خوبي؟ چرا از صبح زنگ نزدي از دلشوره مردم؟
خوبم خوبم تو چطوري؟
چي شد؟
چي؟
دیشب رو مي گم ما كه دق كرديم!
يلدا خنديد و گفت : هيچي بابا اصلا طوري كه فكر مي كرديم نشد.
خدا رو شكر البته من كه مطمئن بودم اما اين فرناز بي شعور وقتي تو رفتي نمي دوني چه جوري توي دل من رو خالي كرد امروز هم از صبح زود صدبار تلفن زده تورو خدا يه زنگ بهش بزن تا اون هم از نگراني در بياد.
باشه باشه اما چرا انقدر نگران بودي؟
به خاطر حرف هاي فرناز مدام مي گفت كه اين شهاب اگه امشب يه بلايي سر يلدا بياره چي ؟
يلدا خنديد و گفت: بابا اصلا همچين آدمي نيست
خدا رو شكر راستي الان خونه است؟
نه بابا من كه بيدار شدم نبود بدبخت رو از خونه و زندگيش فراري دادم
اين طوري كه راحت تري. راستي حرف هم زديد؟
نه زياد
پيشش حجاب داري؟
آره فعلا كه دارم
خوب كاري مي كني هرچي باشه بالاخره مرد ديگه
يلدا گفت:آهان از او لحاظ؟ وبعد خنديد و ادامه داد: نه من بيشتر وقتي به آخرش فكر مي كنم نمي تونم مخصوصا كه دلش جاي ديگه اي است.
منظورت چيه؟
آره ديشب مثلا مي خواست گربه رو دم حجله بكشه گفت كه يه جورايي نامزد داره
پس چرا از اول چيزي نگفت؟
نمي دونم البته شاید قصدش پنهان كردن از حاج رضا بوده.
يعني حاج رضا هم نمي دونه؟
مطمئنم كه نه چون در اينصورت اين پيشنهاداو چه مي دونم اين مسخره بازي ها براي چي بوده؟
نمي دونم چي بگم فقط هر چي كه صلاحت هست انشاءالله همون طور بشه
مرسي البته شايد اينجوري بهتر باشه يعني من راحت ترم كه كسي كاري به كارم نداره و بود و نبودم برايش مهم نيست و بالاخره اين شش ماه بدون اصطحكاكي بين من و اون تموم مي شه.
آره درست مي گي خب خونه زندگيش چه طوره؟
بد نيست يك تميزي كلي مي خواد با يك تغيير دكوراسيون اساسي
راستي فردا يادت نره بايد بريم انتخاب واحد
آره حتما ميام مخصوصا كه اينجا بد جور حوصله ام سر مي ره دلم مي خواد زودتر بيام دانشگاه
فردا چه ساعتي كي؟
ساعت يازده توي بوفه
باشه به فرناز زنگ مي زني يا خودم بزنم
فدات شم اگه زنگ بزني خيلي عالي ميشه چون خودت مي دوني الان فرناز مي خواد چي بگه. مي ترسم اين پسره هم بياد ناهار نخوردم و جلوي اون فعلا روم نمي شه بيام توي آشپزخونه و...
باشه باشه شكمو خداحافظ مواظب خودت باش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
يلدا گوشي را گذاشت احساس بهتري داشت نگاهي به سالن انداخت و گفت: چه بد مدلي چيده اين مبل هاي خوشگل اين طوري اصلا به چشم نمي ياد. ناگهان چيزي در ذهنش درخشيد و با خود گفت: اگه واقعا نامزد داره پس چرا خونه اش اين شكليه ؟ يعني تا به حال نامزدش توي اين خونه نياورده؟
لبخندي زد و دوباره گفت : حتما دروغ مي گه فكر كرده لابد من اين طوري وبال گردنش نمي شم آره حتما دروغ گفته.
يلدا به سمت آشپزخانه رفت و توجهش به ميز بزرگ وسط سالن جلب شد در كنار گلدان خالي از گل مبلغي پول گذاشته شده بود يلدا به ياد حرف ديشب شهاب افتاد پول ها را شمرد از آن چه فكر مي كرد خيلي بيشتر بود دوباره آنها را سرجايش گذاشت. گويي خجالت مي كشيد آنها را بردارد بالاخره بعد از ساعتي كمي غذا گرم كرد و خورد بد جوري حوصله اش سررفته بود خسته شده بود و حوصله ي انجام دادن هيچ كاري نداشت . انگار بلاتكليف بود تنهايي برايش واقعا غير قابل تحمل بود صداي زنگ تلفن سكوت را شكست گوشي را برداشت صداي تقريبا آشنايي آمد كه گفت: به به سلام عروس خانم مزاحم كه نشدم؟
يلدا به خودش فشار آورد تا صاحب صدا را تشخيص بدهد اما صداي آشنا پيش دستي كرد و گفت: به جا نياورديد يلدا خانم ؟ كامبيزم
يلدا كه دستپاچه شده بود خنديد و گفت: سلام آقا كامبيز حالتون چطوره ؟
تشكر شما چه طوريد خوش مي گذره ؟
يلدا باز خنديد و گفت: بد نيست
شهاب خونه است
نه نيست
نمي دونيد كجا رفته؟
نه راستش وقتي بيدار شدم رفته بود
پس از صبح تنهاييد
بله
عجب حوصله تان هم سررفته
راستش بله البته كمي كار دارم اما نمي دونم چرا حوصله ي انجامش را ندارم
طبيعيه بالاخره منزل جديد و كارهاي جديد ممكنه در ابتدا خيلي غافلگير كننده باشه
نمي دونم شايد
راستي يلدا خانم شما دانشجوييد؟
بله
چه رشته اي مي خونيد؟
ادبيات فارسي
به به چه سالي هستيد؟
سال سوم
به سلامتي. پس حسابي اهل شعر و شاعري هستيد
نه اون قدر (سپس خنديد)
چرا ديگه آدم ادبياتي باشه و اهل شعر و شاعري نباشه ؟ پس خيلي خوب شد
از چه لحاظ؟
از اين لحاظ كه شهاب ديوونه را مي تونيد حسابي آدم كنيد
يلداخنده اي كرد و گفت: در اين مورد فكر نكنم كاري از دست من بربياد كار از كار گذشته
با شنيدن اين جمله كامبيز خنده ي بلندي سر داد يلدا هم خنديد و از اين كه با كامبيز حرف مي زد خوشحال بود دوست داشت در مورد شهاب بيشتر بداند از كامبيز خيلي خوشش اومده بود به نظرش پسر مؤدب و با محبتي آمد. بعد از شوخي كردن كامبيز ادامه داد: ولي خارج از شوخي يلدا خانم اين شايد فرصت خوبي باشه تا بهتون بگم كه شهاب اون قدر كه وانمود مي كنه هم بد نيست
يلدا سعي كرد لحن بي تفاوتي داشته باشد گفت: آقا كامبيز شايد شما جريان مارو كامل ندونيد به هر حال بد يا خوب بودن شهاب ارتباطي به من پيدا نمي كنه چون در واقع من براي مدتي اين جا فقط يك مهمونم وطبيعيه كه بعد از اين مدت به سراغ زندگي خودم مي رم
ببينيد يلدا خانم شما از يه جهاتي درست مي گين اما به نظر من شما و شهاب بهترين شانس براي همديگر هستيد من كاري به قول و قرارتون ندارم اما نمي دونم هرچي كه هست حاج رضا از اين كار مقصود مهمي داشته كه در راس اون خوشبختي شما و شهابه براي همين سعي كنيد فقط به قول و قرارتون فكر نكنيد راستش من سالهاست كه شهاب را مي شناسم مثل برادرم شايد هم نزديك تر از برادر اون خيلي خوبه...
يلدا سكوت كرده بود و گوش ميداد اما دوست مي داشت زودتر حقيقتي را كشف كند براي همين بالاخره گفت:آقا كامبيز حرف هاي شما كاملا درست اما مثل اينكه شما اون قدر كه خودتون فكر مي كنيد به شهاب نزديك نيستيد
كامبيز با تعجب گفت: چه طور؟
آخه شهاب كه نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگي مشترك و... حرف مي زنيد
كامبيز متفكرانه جواب داد : خودش گفته كه نامزد داره؟
بله
عجب بي شعوريه
چي؟
هيچي هيچي اگه اجازه بدين بعدا توي يك فرصت مناسب در اين مورد با شما صحبت كنم
يلدا كه يرخورده به مرادش نرسيده بود اصرار نكرد و سعي كرد هنوز خود را بي تفاوت نشان بدهد كاميز ادامه داد : به هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر كاري داشتيد با من تماس بگيريد شماره ي من رو يادداشت كنيد
بله حتما
يلدا شماره ي كامبيز را يادداشت كرد و با او خداحافظي كرد پس از صحبت تلفني با كامبيز نمي دانست چرا دلش مي خواهد اتاقش را مرتب كند وبه سليقه ي خودش آنجا را تغيير بدهد براي همين به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره افتاد يك پرده ي تور قديمي اما تقريبا نو آن جا را زينت داده بود معلوم بود اين پرده را پروانه خانم از ميان لوازم خودش آورده چون آن قدر وقت براي تزيين اتاق عروس خانم نداشتند. يلدا با خود گفت : بايد پرده ي ضخيم تري براي اين جا تهيه كنم شب ها كه اتاقم از بيرون كاملا مشخصه.
اما پنجره ي خوبي بود هم نورش كافي بودو هم بسيار دل انگيز مي نمود يلدا پرده را جمع كرد و پنجره را باز كرد چه هواي خنكي ديگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. يلدا نفس عميقي كشيد و بلند گفت: ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ و بعد گفت: واي خدا نكنه با اجازه ي سهراب ريه هاي لذت پر اكسيژن زندگي
دوباره نفس عميقي كشيد و روسري به سر كرد و دستمالي آورد تا شيشه را برق بياندازد همان طور كه مشغول تميز كردن بود پنجره ي آپارتمان رو به رو كه درست در مقابل اتاق يلدا بود باز شد وپسري با لباسي نامناسب خودنمايي كرد.
يلدا وانمود كرد بي اهميت است اما ناخواسته دست را به سمت يقه ي لباسش برد تا مطمئن شود چيزي معلوم نيست و دوباره به كارش ادامه داد اما انگار همسايه قصد رفتن نداشت يلدا از ادامه ي كار منصرف شد و پنجره را بست و پرده را انداخت هرچند كه بود و نبودش براي او يكسان بود.
ساعت از 9شب گذشته بود و خبري از شهاب نشده بود يلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهي انداخت و گفت : لعنتي يعني ممكنه اصلا نياد ؟ خدايا آخه تنهايي اينجا چطوري بخوابم ؟ كاش يكي پيشم بودوتازه به واقعيت هاي دردناك زندگي جديدش پي مي برد او حتي كليد خانه را نداشت كه اگر بيرون برود حداقل بتواند به بازگشتش فكر كند با خود انديشيد اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ي حاج رضا برمي گردم و به اون مي گم نمي خوام نمي تونم شما اين شرايط سخت را براي من توضيح نداده بودين. اما باز گفت: ولي حاج رضا به من مهلت داد تا خوب فكركنم خدايا كمكم كن ازت خواهش مي كنم
يلدا مضطرب شده بود به حدي كه ميلي به خوردن شام نداشت از اين جور زندگي كردن متنفر بود دلش مي خواست شهاب مي آمد
چراغ اتاقش را خاموش كرد و پشت پنجره ايستاد ساعت از 11 گذشته بود صداي خنده ي بلند زنانه اي را شنيد كه از طبقه ي بالا مي آمد چه قدر دلتنگ بود كاش او هم كسي را داشت چه قدر بي كس بود پنجره را باز كرد تا صداي خنده ها را بهتر بشنود از صداي خنده ديگران خشنود مي شد. اي كاش آن روزها زودتر تمام مي شد و مهرماه زودتر مي آمد تادوباره به دانشگاه برود دلش براي همه تنگ شده بود براي همه دوستانش همه ي استادانش و همه حتي سهيل چه قدر نياز داشت تا كسي اورا دوست بدارد به ياد كامبيز افتاد و با خود گفت: بهتره باهاش تماس بگيرم . اما مي ترسيد شايد هم خجالت ميكشيد.
لحظات هم سريع مي گذشت هم خيلي كند به جز تيك تاك ساعت صدايي در خانه نبود رعب و وحشت عميقي دلش در دلش ريشه دوانده بود تلويزيون را روشن كرد تا صدايي در خانه باشد و دوباره پشت پنجره ايستاد اغلب چراغ ها خاموش شده بودند صداي خنده ها هم قطع شده بود ساعت از 12 گذشته بود يلدا تاب نياورد و به سراغ شماره ي كامبيز رفت و آن را گرفت.
الو سلام
سلام شما؟
آقا كامبيز من يلدام
كامبيز كه متعجب شده بود دستپاچه جواب داد :يلدا خانم چي شده؟!
آقا كامبيز ببخشيد تورو خدا اين موقع مزاحم شما شدم راستش شهاب هنوز نيومده من هم شماره اش رو ندارم مي خواستم شما اگه براتون زحمتي نيست يك تماس باهاش بگيرن اگه نمي خواد امشب بياد من به دوستانم زنگ بزنم كه بيان دنبالم چون راستش توي اين تنهايي خيلي مي ترسم تا حالا شب تنها نبوده ام اين جا هم براي من غريبه خلاصه..
پسره ي احمق هنوز نيامده؟ آخه تلفنش خاموشه تا چند لحظه پيش من خودم باهاش كار داشتم هر چي شماره اش را گرفتم فايده نداشت دستگاهش خاموش بود حالا شما نگران نباشيد من دوباره سعي مي كنم باهاش تماس بگيرم و اگه جوب نداد ميام دنبال شما و هرجا خواستين مي برمتون
ممنونم
يلدا از اينكه بالاخره به كامبيز زنگ زده بود خوشحال مي نمود ته دلش اميدوار شده بود كه ديگر تنها نخواهد ماند ده دقيقه ي بعد تلفن زنگ زد كامبيز بود كه از يلدا مي خواست كه آماده شود و پايين بياد
يلدا خانم زودتر آماده بشين و بيايين پايين با هم بريم يه جايي كه فكر مي كنم اونجا پيدايش كرد
آقا كامبيز اگه لطف كنيد من رو تا خونه ي دوستم برسونيد ممنون مي شم
يعني نمي خواين دنبال شهاب بگردين
نمي دونم آخه دليلي نداره شايد دلش نمي خواد برگرده
غلط كرده مگه با اونه بالاخره كه چي؟ شايد فردا هم نمي خواد بياد اون وقت تكليف شما چيه؟هرشب كه نميشه خونه ي دوستان بريد.
يلدا كه كامبيز را طرفدار سفت و سخت خودش مي ديد احساس خوبي پيدا كرد و به سرعت آماده شدو پايين آمد و سوار اتومبيل كامبيز شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
سلام شبتون بخير
آقا كامبيز من كليد خونه رو ندارم در رو هم بستم
يعني شهاب كليد به شما نداده؟
نه چون امروز اصلا همديگر رو نديديم
اشكال نداره اگر پيداش نكرديم مي رسنمتون خونه دوستتون
بعد از دقايقي جستجو كامبيز به دومين مكاني كه احتمال يافت شهاب مي رفت سر زد و عاقبت مؤفق شد و نزد يلدا آمد و گفت: يلدا خانم شما توي ماشين باشيد تا من برگردم
يلدا ساكن اما مشوش بود اتومبيل مقابل يك كافي شاپ توقف كرده بود اين كافي شاپ متعلق به يكي از دوستان و هم كلاسي هاي شهاب بود كامبيز و شهاب با دوستانشان اغلب آنجا يكديگر را ملاقات مي كردند نگاه يلدا كامبيز را كه به داخل كافي شاپ رفت بدرقه كرد بعد از چند لحظه كامبيز به سرعت بيرون آمد و به سوي اتومبيل دويد . يلدا پرسيد: چي شد؟
اين جاست
مي ياد؟
آره اما ما زودتر مي ريم
اما كليد نداريم
كليد رو گرفتم آخه با يكي از بچه ها اين جاست كه قراره اون رو برسونه بعد مي ياد خونه البته شما خيالتون راحت باشه من توي ماشين مي مونم تا شهاب بياد .
آقا كامبيز تو رو خدا ببخشيد كه من اين همه مزاحمتون شدم
كامبيز خنده قشنگي كرد و گفت: يلدا خانم با من تعارف نكنيد چون در اين صورت معذب مي شم از حالا به بعد هر كاري داشتيد بايد با من تماس بگيرين باشه.
يلدا هم لبخندي زد و گفت: چشم
كامبيز در ادامه گفت: يلدا خانم از رفتارهاي شهاب دلگير نشين شايد آلان فرصت خوبي براي گفتن بعضي چيزها نباشه اما همين قدر بدونيد كه شهاب سالهاست كه دوست و رفيق منه و مثل يه برادر يا بهتر بگم نزديك تر از برادر منه اون پسر خوبيه ولي خب الان موقعيت زياد جالبي نداره شما به دل نگيرين اگه رفتارش سرد يا توهين آميزه
صورت يلدا جدي شد و نگاهي به كامبيز انداخت و بعد از لحضه اي گفت: من از رفتارهاي اون ناراحت نمي شم چون اصلا رفتارش برام مهم نيست فقط انتظار دارم اون طوري كه حاج رضا ازش خواسته عمل كنه قرار نبود من توي اين خونه تك وتنها زندگي كنم.
اتومبيل مقابل آپارتمان شهاب متوقف شد يلدا تشكر كنان از كامبيز خواست كه به منزلش برود اما كامبيز قبول نكرد و همان جا نشست يلدا او را ترك كرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روي تخت رها شد از شدت خستگي سرش سنگين و پر از درد بود.
دقايقي گذشته بود يلدا خوابش نمي برد از پشت پنجره نگاهي به بيرون انداخت اتومبيل كامبيز هنوز آنجا بود تازه روي تخت دراز كشيده بود كه صداي بوق اتومبيلي را شنيد شايد شهاب بود صداي صحبت دو نفر مي آمد با عجله از جا برخواست و يواشكي از پنجره نگاه كرد خودش بود ناگهان دلش ريخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به سالن دويد و گوشي را برداشت كامبيز بود گفت: يلدا خانم بيداري؟
بله
شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه كاري داشتين من در خدمت شما هستم شبتون بخير خوب بخوابيد.
يلدا گوشي را گذاشت و به طرف اتاقش دويد و در را قفل كرد دلش نمي خواست با او روبه رو شود صداي به هم خوردن در نشان از آمدن شهاب داشت او يك راست پشت در اتاق يلدا آمد و آن را محكم كوبيد يلدا ترسيد صداي قلبش را مي شنيد سعي مي كرد بي اهميت باشد و بخوابد . صداي آمرانه اي از پشت در شنيد كه گفت : مي دونم بيداري در را باز كن
يلدا بلند شد و به خود نهيب زد: ترس براي چي ؟ مگه اين لعنتي كيه ؟ تو چرا در برارش خودت را اينطور باخته اي؟ اصلا اشتباه و تقصير از اون بوده كه تا اين وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئووليتهايي داره فقط همين نبود كه يه عقد مصلحتي بگيرن و...
صداي شهاب بلندتر و عصبي به گوش خورد: در رو باز مي كني يا نه؟
يلدا در را باز كرد چهره ي به ريخته و عصباني و چشم هاي خيره ي شهاب را ديد قلبش تندتر از قبل مي زد موهاي صاف و پر پشت شهاب روي يك طرف صورتش ريخته شده بود براي چند لحظه پايين را نگاه مرد يلدا بي تاب و منتظر بود از او خجالت مي كشيد اما دلش مي خواست در اندك فرصتي كه به دست آمده او را حسابي ورانداز كند شهاب سرش را بالا گرفت و دوباره به يلدا نگاه كردو گفت: چرا به كامبيززنگ زدي؟
اما تا يلدا لب باز كرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره مي دونم ترسيده بودي تا به حال شب تنها نبوده اي دير وقت شده و از اين چرنديات . يلدا سكوت كرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پايين دوخت.
شهاب ادامه داد: ولي مگه تو قبلا فكر اين جا رو نكرده بودي؟ مگه من قراره توي تمام مدت توي خونه بنشينم و از تو مراقبت كنم ؟ مگه دوستهاي من چه گناهي كرده اند كه..
يلدا ملتمسانه نگاهش كرد و گفت: من نمي خواستم مزاحم دوستت بشم نمي دونستم چي كار كنم؟ تازه من نمي دونستم اين جا بايد تنها زندگي كنم تو هم ، تو هم يك مسئوليت هايي داري.
شهاب كه هنوز لحنش عصباني يود گفت: لازم نيست مسئوليت هاي من رو به من گوشزد كني.
يلدا هم عصباني شده بود و نمي خواست در حضور او كم بياورد گفت: لازمه چون تو يادت رفته كه قول وقرارمون با حاج رضا چي بوده؟
حاج رضا حاج رضا ديگه نمي خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چيزي بشنوم روشنه؟ ببين اينجا همينه من همينطوري ام دوست ندارم هر جا مي رم دوره بيافتي و دنبالم بگردي ديشب هم بهت گفتم من زندگي خودم را دارم و توهم زندگي خودت را داشته باش.
يلدا احاس مي كرد لحظه به لحظه بيشتر تحقير مي شود و از درون تحليل مي رود مي ترسيد جلوي او گريه اش بگيرد ونتواند خود را كنترل كند سپس سعي كرد به حقارت نيانديشد و فقط جواب او را بدهد اما نمي دانست چه بگويد چگونه بگويد نمي دانست چرا در برابر او چنين دست و پا چلفتي جلوه مي كند؟ چرا حرفي برا گفتن نمي يابد؟
شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببين من اگه نخوام تو را ببينم بايد چه كار كنم؟.
يلدا كه حالا عصبانيت را به حد نفرت در و جودش حس مي كرد فرياد زد : ولب مجبوري ! مجبوري همون طور كه من مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا كه دلت مي خواد فقط كليد اين قبرستون و به من بده.
سراپاي يلدا به لرزش افتاده بود بغضي در گلو داشت كه بسيار آزارش مي داد اما همه را با نگاه خشمناكش به شهاب هديه كرد و بعدانگار كه تازه اي در ذهنش درخشيد نگاهش رنگ تهديد به خود گرفت نگاهي كه پر از اعتماد به خود و تصميم جديدش بود. شهاب متحير از خروش يلدا غافلگيرانه نگاهش مي كرد گويي به نوعي او نيز مسخ شده بود.
يلدا چشم هاي گربه اي اش را تنگ كرد و گفت :يا نه براي اينكه هر دومون راحت باشيم الآن مي ريم خونه ي حاج رضا و مي گيم كه نمي تونيم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من ديگه نمي تونم ادامه بدم اون هم بايد قبول كنه من هم مي رم دنبال زندگي خودم پول حاح رضا هم براي خودش
دست ها بزرگ و قدرتمند شهاب كه در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب كشيدند شهاب دندان ها را به هم فشرد و چنگي به موها زد و بدون كلامي او را ترك ا ترك كرد و به اتاقش رفت.
يلدا نيلدانفس نفس مي زد در را بست و خود را در ايينه نگاه كرد بغضش تركيد و به هق هق افتاد و روي تخت نشست و آرام گريشت احساس مي كرد داغ داغ شده است نمي دانست چه خبر شده يا چه اتفاقي خواهد افتاد تنها اين را مي دانست كه خوب جلوي شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرف مي زد و مي گفت: بي شعور فكر كرده من محتاج ديدنش هستم
چند لحظه بعد دوباره ضربه اي به در خورد يلدا خروشان و عصباني با چشم هاي اشكي در را بزا كرد شهاب قدمي به عقب گذاشت و با نگاهي كه خالي از خصم مي نمود به يلدا چشم دوخت و گفت: فردا قبل از اين كه برم شركت مي دم يك كليد برايت بسازند برو بخواب پنجره ي اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و ديدن عكس العملي از جانب يلدا او را ترك كرد.
يلدا در را بست احساس عجيبي داشت احساس مي كرد گر گرفته است خودش را دوباره در آيينه نگاه كرد سرخ وملتهب بود احساس عجيبي در خودش مي ديد كه برايش غير ملموس وباور نكردني بود دلش مي خواست چيزي بنويسد خواب از چشمش پريده بود دفترچه ي خاطاتش را برداشت اما ناگهان چيزي به يادش آمد و با خود گفت : اه لعنتي يادم رفت ازش شماره ي اينج را بپرسم . حالا چي كار كنم؟ فردا هم كه ديگر فكر نكنم ببينمش. به هر حال تصميم گرفت كه بار ديگر او را ببيند روسري اش را برداشت و اتاق بيرون زد در اتاق شهاب نيمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. يلدا نيم رخ او را ديد كه روي تخت دراز كشيده و دست ها را زير سر قلاب كرده و نگاه به سقف خیره آهسته به در زد و خود را عقب كشيد و چون صدايي نشنيد دوباره محكم تر به در زد . در هم كمي باز شد شهاب را ديد كه مثل برق از جا جهيد و چنگي به پيراهنش كه روي زمين افتاده بود انداخت تا نيم تنه ي برهنه اش را بپوشاند يلدا عقب تر رفت و چشم به زمين دوخت شهاب سراسيمه جلوي در ظاهر شد و يلدا با شرمندگي خاصي گفت: ببخشيد راستش مي خواستم بپرسم مي تونم شماره ي اين جا رو داشته باشم؟
شهاب كه گيج به نظر مي رسيد گفت: شماره اين جا رو؟ آهان آره
پس لطف كن برام بنويس
شهاب بدون معطلي شماره رو روي كاغذي كه يلدا آورده بود يادداشت كرد
يلدا گفت: اگه به هركي از دوستانم اين شماره رو بدم اشكال نداره؟
نه به هركي مي خواي بدي مي توني بدي
خب ممنون ببخش كه مجبورت كردم دوباره من رو ببيني
شهاب هم پوزخندي زد و چيزي نگفت و يلدا هم آرام او را ترك كرد و به اتاقش رفت وبالاخره با يك دنيا افكار عجيب و غريب خوابش برد.

پایان فصل7
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
يلدا لباس پوشيده و آماده بود. شادي و هيجان خاصي داشت. دوست داشت زود تر بيرون باشد. حس مي كرد ديگر تحمل نفس كشيدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برايش خيلي طولاني و سخت گذشته بود. با خوشحالي خودش را در آينه تماشا كردو مثل هميشه لبخندي زد و خانه را ترك كرد. هم زمان با باز كردن در و بيرون آمدن يلدا پسر همسايه رو برو كه يلدا او را قبلا از پنجره اتاقش ديده بود، در را باز كرد و بيرون آمد. به محض ديدن يلدا ابرو هارا بالا انداخت و لبخندي آشنا زد. يلدا بدون اهميت به او در را بست و راهي شد. دلش مي خواست ساعت ها در خيابان قدم بزند. چه هواي فرحبخشي بود. با خود گفت:((چقدر سخته كه آدم مجبور باشه مدام توي خونه باشه!))

آن روز يلدا بعد از ديدن فرناز و نرگس توي دانشگاه،نشاط گذشته را به دست آورد و با وجود آنها تمام تلخي را كه روز گذشته پشت سر گذاشته بود،به طنز كشيده شد. آن قدر گفتند و خنديدند و اداي اين و آن را در آوردند كه عاقبت خسته شدند. يلدا از اين خوشحال بود كه باز ميتواند به دانشگاه برود و دوستانش را ببيند و باز آنقدر درس بخواند كه حالش از كتاب به هم بخورد. به
نظر او دوران تحصيل در دانشگاه از بهترين دوران زندگيش بود و بايد از آن دوران لذت ميبرد.
وقتي از بچه ها خدا حافظيكرد تا به خانه برگردد، دلش شور خاصي گرفت. فرناز و نرگس با او خيلي صحبت كرده بودندكه بايد راحت باشد و زندگي خودش را بكند و آنجا را متعلق به خودش بداندو نبايد خجالت بكشد و خلاصه كلي بايد ها و نبايد ها!
اما يلدا با وجود دانستن تمام اينها ، چيزي، نيروييدر درونش مي جوشيد كه نمي توانست اعتماد به نفس داشته باشد و همين عدم اعتماد به نفس بود كه باعث ميشد او در خانه خود را هيچ كاره بداند. باز هم شب شد و باز هم شهاب آخر وقت آمد. آن شب اصلا شهاب را نديد. تقريبا دو هفته گذشته بود. يلدا دو باره درگير درس و دانشگاه بود.
براي خانه شهاب لوازمي تهيه كرد تا بتواند براي خودش پخت و پز ساده اي راه بيندازد، اما هنوز هم بودن در آنجابرايش سخت بود. با اين كه در آن مدت فقط يك بار شهاب را ديده بود،اما اغلب نگران آمدن و نيامدن او بود. شهاب زود ميرفت و شب دير باز ميگشت. يلدا نيز متوجه آمدنش ميشدو به اتاق ميرفت و اصلا از آنجا خارج نمي شد و وقتي همكاري برايش پيش مي آمدو مجبور ميشد بيرون بيايد، شهاب به اتاقش ميرفت يلدا از اين وضعيت دلتنگ و خسته شده بود. هيچ چيز در خانه مطابق ميل وسليقه اش نبود. خانه همان طوري بود كه دوهفته پيش بود. پروانه خانم هم ديگر به آنجا نمي آمد. شايد حاج رضا مانع آمدن او شده بود. يلدا هر روز غذاي دانشگاه را مي خوردو شب ها را هم با كيك وشكلات و شير به صبح مي رساند. دلش براي غذا درست كردن به سليقه ي خودش تنگ شده بود. اودختر كد بانويي بود و دلش مي خواست خانه و زندگي تر و تميز و رو به راهي داشته باشد و دلش مي خواست فرناز و نرگس هم به آنجابيايند و مثل خانه ي حاج رضا ساعتي كنار هم باشند، اما با وجود اوضاع خانه امكانش نبود. چيز ديگري كه او را عصباني كرده بود، اين بود كه اغلب دختري به خانه شهاب زنگ ميزد. يلدا فكر ميكرد اين دختر شايد همان نامزد شهاب است و فقط براي فضولي با اين خانه تماس مي گيرد، چون خودش مي داند كه شهاب منزل نيست. در ضمن شهاب تلفن همراه داشت وبراي يلدا اين سوال بود كه چرا اين دختر احوال شهاب را از او مي پرسد وچرا به تلفن همراه ش زنگ نمي زند؟ يلدا هر دفعه سعي كرده بود مودبانه و بي غرض جواب بدهد و در اين مورد هيچ چيز به شهاب نگفته بود.دلش مي خواست مطمئن شود كه آيا واقعا شهاب كسي را دوست دارديا نه؟! دليلش را به وضوح نمي دانست ويا حتي نمي دانست تا چه حد برايش اهميت دارد؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز عصر بود كه يلدا به خانه رسيد پسر همسايه كه حالا براي يلدا چهره اي آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش مي كرد يلدا وارد خانه شد .
هواي ابري ياعث شده بود خانه تاريك بود از خانه ي تاريك و شلوغ متنفر بود چراغ را روشن كرد در اتاقش باز بود از پشت پرده ي توري پسر همسايه را ديد كه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور مي كاويد يلدا ديگر تاب نياورد و با عصبانيت به سوي پرده توري اتاقش رفت و پرده را غرغركنان كشيد و در حالي كه از اتاقش خارج مي شد در را بست و بلند گفت: لعنتي تو ديگه چي از جونم مي خواي؟ بايد اين پرده لعنتي را عوض كنم.
دوباره روي مبل ولو شد خانه ساكت و دلگير كننده بود دلتنگ و بي انگيزه يود نمي دانست چه مي خواهد يا دلش براي چه كسي تنگ شده است؟
كتاب مثنوي بزرگش را كنار كيف روي مبل رها شده بود او را برداشت و بي آن گه بفهمد چه مي كند مشغول ورق زدن شد و با خودش بلند حرف مي زد و مي گفت: بايد تكليفم را روشن كنم شش ماه خودش يك عمره بايد درست زندگي كنم تا كي توي اين آت و آشغال ها دوام مي آرم؟ اصلا اينجوري كه نمي تونم درس بخونم . ناگهان چشمش به كاغذي افتاد كه درون يك نايلون مچاله شده بود كاغذ ساندويچ بود و دوباره با خود گفت: پس شهاب خونه بوده حالا كه يلدا روزها خونه نيست شهاب راحت تر شده و حداقل در روز سري به خانه مي زند.يلدا كوشيد چهره او را به ياد بياورد اما انگار سايه هاي مبهمي از تصوير شهاب در ذهنش مانده بود كتاب را يك سو نهاد و ايستاد در سالن قدم مي زد و انگار مصمم شده بود تا كاري را انجام بدهد گويي مي خواست ديگر درست زندگي كند درست رفتار كند و در برابر شهاب بايستد و حرف هايش را بزند بايد به آن اوضاع خاتمه مي داد . تلفن زنگ زد گوشي را برداشت. الو. الو سلام . بفرمائيدو شهاب خونه اس؟ نه نيست شما؟ اگه اومد بگو با ميترا تماس بگير. چرا شما با موبايلش تماس نمي گيرين ؟ اولا دستگاهش خاموشه در ثاني من هر وقت دلم بخواد با خونه اش تماس مي گيرم و به جناب عالي هم ربطي نداره.(گوشي را گذاشت)
يلداكه گوشي به دست و حيران مانده بود با خودش گفت: بدبخت تو نمي توني جواب اين لعنتي رو بدي و مي گذاري هرچي دلش مي خواد بگه اون وقت چه طوري مي خواي جلوي شهاب وايسي و حرفي بزني؟
با گذاشتن گوشي مصمم تر شد و مي خواست تكليفش را بداند از اين قايم باشك بازي به تنگ آمده بود براي همين با خودش گفت: اينقدر اينجا مي شينم تا بيادش واسه ي چي فرار كنم؟ اگه اون نامزد داره چرا من زندگي خودم را نداشته باشم ؟ مگه اون با سهيل چه فرقي ميكنه؟
لحظه اي ساكت شد و به اين انديشيد كه آيا او واقعا براي يلدا فرقي با سهيل مي كند؟ نمي دانست مي تواند با خودش صادق با خير ؟ ولي باز ادامه داد : بره گم شه معلومه كه فرق نمي كنه . من همش دارم از اون فرار مي كنم امشب ديگه بايد ببنمش. وناگهان دوباره از تصميم جديدش دلش ريخت. باز در دلش اضطراب سايه افكند چه طور مي توانست رو در روي شهاب بايستد و حرف بزند؟ چه طور از او بخواهد به حرفهايش گوش دهد؟اگر مثل هميشه بد رفتار كند و او را تحقير كندچه؟ و دوباره به خودش دلداري داد و گفت: اصال به جهنم مي خواد چي بگه؟ اصلا من مي خوام چي بگم كه اون بد رفتار كنه؟
ساعت 6/30 بود و هوا رو به تاريكي مي رفت يلدا همان طور در فكر روي مبل نشسته بود حتي مانتو ومقنعه اش را عوض نكرده بود تمرين مي كرد كه اگر شهاب اومد چه طوري شروع به صحبت بكنه بلند گفت: مي گم آقا شهاب باهاتون كار دارم آقا شهاب! ولش كن بابا اون چرا من رو تو صدا ميكنه منم بهش آقا نمي گم حالا فكر مي كنه كي هست.
صداي پاي كسي از توي پله ها مي آمد پشت در صدا قطع شد و صداي كليد آمد يلدا نزديك بود قالب تهي كند فكر نمي كرد شهاب به آن زودي پيدايش شود. خواست فرار كند اما گويي كسي گفت: مگه دنبال فرصت نبودي ؟ مگه نمي خواستي تكليف خودت را روشن كني؟...
كليد توي قفل چرخيد و در باز شد شهاب كه مشخص بود فكر نمي كرد يلدا در خانه باشد سرش پايين بود شلوار مشكي با يك پيراهن آلبالويي تيره كه دكمه هايش سفيد رنگ بود پوشيده بود صورتش خسته بود و پوستش تيره به نظر مي رسيد.
يلدا از طرز لباس پوشيدن شهاب خوشش مي آمد و به نظرش شهاب تيپ مردانه ي قشنگي داشت كه توجه را خود جلب مي كرد دوباره بوي ادوكلن شهاب در خانه پيچيد و يلدا را مست كرد.
شهاب سرش را بلند كردتا دسته كليدش را روي ميز پرت كند كه يلدا سلام بلندي داد و شهاب غافلگير شد چشم هايش درشت شدند و همراه با تكان دادن سر جواب سلام يلدا را داد گويي از نشستن يلدا در سالن بسيار متعجب بود.
يلدا كه از غافلگير كردن شهاب لذت برده بود انگار نيروي تازه اي در و جودش مي ديد براي همين مصمم تر از قبل منتظر فرصت نشست شهاب با احتياط از كنار يلدا گذشت انگار مي دانست يلدا با او كار دارد.
عاقبت يلدا جملاتي را كه يك ساعت بود هزاران بار با خود گفته بود بلند بلند به زبان اورد: ببخشيد مي شه هروقت برات مقدور بود بياي ينشيني من باهات حرفهايي دارم.
يلدا احساس مي كرد صدايش مي لرزد حتي يك لحظه گلويش گرفت و صدايش خش دار شد چه قدر از دست خودش حرص مي خورد شهاب كه معلوم بود حيرتش دو چندان شد است لحظه اي مردد ايستاد و يلدا را نگريست.
يلدا مقنعه اش را كمي عقب كشيد و نگاهي به شهاب انداخت . شهاب با متانت خاصي در حالي كه سعي مي كرد خونسرد جلوه كند از كنار يلدا رد شد و روي مبل نزديك يلدا نشست و شانه ها را بالا انداخت و دست ها را قلاب كرد و سرش را بالا گرفت و با حالتي كه به نظر يلدا خيلي زيبا آمد نگاهش كرد و گفت : خب بفرماييد من در خدمتم .
يلدا نفس عميقي كشيد و آب دهانش را قورت داد و گفت : راستش نمي دونم چه جوري بگم اما بالاخره بايد بگم...و (لبخند قشنگي زد لبخندي كه او را بيشتر مثل دختر بچه ها نشان مي داد) نگاه سريعي به شهاب انداخت و زود آن را دزديد و به دست هايش خيره شد و ادامه داد: ببين من الان دو هفته است كه من اينجام اين رو مي دونم كه من در حقيقت يك جورايي مزاحم توام و براي همينه كه تو از خونه و زندگيت فراري شدي!..
شهاب قلاب دست ها را از هم باز كرد و مبل تكيه زد وميان كلام يلدا گفت: هيچ چيز نمي تونه من رو از خونه ام فراري بده من هميشه همينطوري زندگي كرده ام بيشتر وقتم را بيرون مي گذرونم چون كارم طول مي كشه در ثاني براي من..
اين بار يلدا پيش دستي كرد . پريد ميان كلام او و گفت: مي دونم مي دونم براي تو بودن و نبودن من فرقي نمي كنه اين رو صد دفعه گفتي لطفا بذار حرفم رو بزنم ...
شهاب كه واقعا متحير شده بود ساكت شد و دست ها را بالا برد و گفت: باشه تسليم
ببين مي دونم كه دوست نداري من رو ببيني اما موضوع من وتو نيستيم يعني يلدا و شهاب را فراموش كن مهم اين كه من تو دو تا آدميم و قراره اين جا به مدت شش ماه با هم زندگي كنيم الان دوهفته است كه زندگي هردوي ما دچار تغييراتي شده كه خب براي هر دومون يه جورايي سخته البته من نمي خوام به جاي تو نظر بدم از خودم مي گم من توي اين مدت حتي زندگي معمولي خودم را نداشته ام من دوست دارم جايي كه زندگي مي كنم را به سليقه ي خودم كاراشو رو به راه كنم عادت به شلوغي و هرج و مرج و باري به هر جهت ندارم مي دونم حتما الان مي خواي بگي قرار نيست تا آخر عمرم رو اين جا باشم درسته اما شش ماه هم خودش يك قسمتي از عمر ماست كه طولاني هم هست من اين طوري نمي تونم افكارم متمركز درس خواندن بكنم توي اين شلوغي دوست ندارم زندگي كنم تو از وقتي گفتي به كارهاي هم هيچ كاري نداشته باشيم من نتيجه گرفتم كه توي خونه و زندگيت هم هيچ دخالتي نكنم اما حالا ميبينم نمي تونم شش ماه يعني نصف يكسال ... واقعا فكر مي كنم در توانم نباشه كه بقيه ي اين شش ماه را مثل اين دو هفته كه گذشت بگذرونيم. و سپس ساكت شد و چشم به شهاب دوخت.
شهاب كه هنوزمنظ.ر يلدا را متوجه نشد بود لب ها را ورچيد و گفت: خب كه چي؟ منظورت چيه؟
يلدا احساس مي كرد دهانش خشك شده است و ديگر قادر به حرف زدن نيست اما سعي كرد خود را نبازد وادامه داد: راستش من دوست دارم اين جا را كمي عوض كنم و جور ديگه اي اين خونه رو درست كنم دوست دارم نظم بيشتري داشته باشه دلم مي خواد اگر قراره توي اين خونه رو درست كنم دوست دارم نظم بيشتري داشته باشه دلم مي خواد اگر قراره توي اين خونه زندگي كنيم مثل دو تا آدم زندگي كنيم مجبور نباشيم... مجبور نباشيم از هم فرار كنيم توكار خودت رو مي كني و من هم مار خودم رو اما در بعضبي موارد مي تونيم به هم كمك كنيم مثلا تو مي توني چيزهايي رو كه توي خونه لازمه تهيه كني و من هم به اوضاع داخلي خونه برسم مي تونم آشپزي كنم اين طوري مجبور نيستيم شش ماه ساندويچ بخوريم.( اشاره كر به كاغذ ساندويچي كه روي زمين افتاده بود)
شهاب پوزخندي زد و گفت: ولي من شكايتي ندارم چون خيلي وقته كه به اين طور زندگي عادت كرده ام و اما در مورد خريد هرچي لازم داري يادداشت كن و شب ها بذار روي ميزم منم برات تهيه مي كنم ولي بقيه اش كاري ندارم تو هم اگه سختته مشكل خودته شرايطي رو كه مي گي در اصل خودت قبلا پذيرفته اي بنابراين نبايد شكايتي داشته باشي در ثاني اگر شكايتي هم داري مسلمه نبايد به من بگي .
شهاب خواست از جايش برخيزد كه يلدا نگاهش كرد و گفت : ولي ما مي تونيم
شهاب مهلت نداد و با لحن جدي گفت: ببين دختر جوان مايي وجود نداره من و تو!... كه هركدوم راهمون جداست من از اين زندگي راضيم به من هم ربطي نداره كه تو چه طوري دوست داري زندگي كني خب؟
شههاب دوباره سرجايش نشست و نگاه معني داري به يلدا انداخت. يلدا بعد از لحظه اي سكوت گفت: خيلي خب پس من هركاري دلم بخواد ميكنم و از حالا به بعد عم هيچي به تو نمي گم و هيچ همكاري از تو نمي خوام آهان فقط يه چيز ديگه.. دوست هاي من مي تونند گاهي به اينجا يبان.؟
شهاب لب ها را هم فشرد و گفت: باشه مشكلي نيست. و دستي به موهايش برد.
تلالو خاصي در گردنش يلدارا متوجه خود ساخت يلدا زنجير را شناخت همان زنجيري بود كه حاج رضا شب عقد به آنها هديه كرده بود با ديدن آن زنجير كه هنوز شهاب به گردن داشت چيزي در دل يلدا فرو ريخت و ناخواسته دست به زير مقنعه اش برد و آويز (الله) را در دستش فشرد نمي دانست چه نيرويي دوباره درونش را به جوششش و جريان انداخته است شهاب دست دراز كرد و كنترل تلويزيون را برداشت يلدا آهسته آهسته لوازمش را جمع مي كرد تا به اتاقش برود اما گويي هر دو براي نشستن در انجا دنبال بهانه اي مي گشتنند. شهاب گفت: راستي كامبيز زنگ نزد؟
يلدا از اين كه مي ديد شهاب سعي كرده است بهانه اي براي ادامه ي صحبت بتراشد خوشحال شد و گفت: نه فقط... كسي زنگ زده؟ يلدا با حالتي كه نشان بدهد كاملا بي طرف و بي غرض است پاسخ داد : بله يك خانمي به نام ميترا گفت باهاش تماس بگيري
پره هاي بيني شهايب براي لحظه اي باز شد چره اش جدي و عصباني به نظر مي رسيد از جايش برخاست و به اتاقش رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آن شب كه يلدا تصميم خود را براي تغيير دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به كار شد از وقتي گردنبند امزدي را در گردن شهاب ديده بود اشتياق خاصي براي انجام هركاري در خود حس مي كرد گويي عيد نزديك است خانه تكاني اي برپا كرده بود كه نظير نداشت تمام خانه را زير و رو كرد يك هفته ي تمام زحمت كشيد و دكوراسيون خانه را تغيير داد و همه چيز را تميز و مرتب كرد حتي اتاق شهاب براي آشپزخانه لوازم مورد نيازش را تهيه كرد و هزاران كار ديگر هر روز چند شاخه گل رز مي خريد و داخل گلدان مي گذاشت از ان آپارتمان خوشش آمده بود حالا ديگر جاي همه چيز را خوب مي دانست شهاب را خيلي كم مي ديد و اگر همديگر را مي ديدند بدون هيچ حرفي يا كلامي از كنار هم مي گذشتند.
يلدا دلش مي خواست شبي شهاب زودتر بيايد تا يلدا آثار وجد و شگفتي را از اين همه تغيير در چهره و چشم هاي جذاب او بيابد اما فقط دل يلدا بود كه شب ها تند تر از روزها مي زد و وقتي شهاب بي اهميت به همه چيز از كنارش رد مي شد و جواب سلامش را زير لب زمزمه مي كرد دلش را مي ديد كه چگونه تكه تكه مي شود و اميدها را يكي پس از ديگري از دست مي دهد اما دوباره مي گفت : فردا حتما با امروز فرق مي كند.
شهاب همچنان سرد مي آمد و مي رفت او مثل يك باد سرد پاييزي بود . يلدا شبي در دفترش نوشت:
مانند گردبادي پر از شن و خاك
و من آخرين برگ از يك درخت خشكيده
به سويم آمدي چنان مرا در هم پيچيدي
كه فرصت دست و پا زدن را نيز از من گرفتي
به خود مي گويم اين گرد باد مثل نسيمي خنك
بر تنهايي عميقم چه خوش نشسته است
اما تو همان گرد بادي پر از شن و خاك
(تك برگ رويايي)
يلدا
يلدا با نهايت دقت و سليقه غذا مي پخت بوي خوش غذا در آپارتمان تازه جان گرفته ي شهاب كه مثل نقره هاي قديمي و صيقل داده برق تميزي مي زد پيچيد و عطر زندگي و عشق از جاي جاي خانه به مشام مي رسيد و انسان را سرمست مي كرد.
گلدان هاي حسن يوسف و پيچك و شمعداني كه به سليقه ي يلدا خريداري شده بود و شاخه هاي گل تازه كه هروز توسط او خريداري مي شد فضاي خانه را طرب انگيز و با نشاط كرده بود او هر روز صبح با يك دنيا و اميد و آرزو پنجره ي اتاقش را بر روي زندگي و آرزوهاي زيبايش باز مي كرد و شب ها موقع خوابيدن با غم بسيار و اميد به فردا پنجره را مي بست .
ماه دوم از زندگي در خانه ي شهاب به نيمه رسيده و يلدا با خودانديشيد: ديدي اونقدر هم سخت نبود
انگار حالا ديگه عادت كرده بود را دانشگاه را به خانه شهاب ختم كند گويي حالا آن جا واقعا خانه ي خودش شده بود ديگر در خانه دلتنگ نبود و ماندن در آنجا آزارش نمي داد استقلال دل چسبي را حس مي كرد روي صورتش هاله هاي گلگون نشسته بود كه زيبا ترش مي كرد بچه هاي دانشگاه و دوستانش مي گفتند: تازگي ها چقدر تغيير كرده اي

يلدا خودش هم فكر مي كرد تغييراتي كرده است و نمي دانست چگونه توجيهش كند گويي يك غم شيرين در دل داشت كه گاه باعث شور و نشاطش مي شد و گاه افسرده اش مي ساخت....


پایان فصل ده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
يلدا آن روز ساعت سه آخرين كلاسش را مي گذراند. خسته و بيحوصله مي نمود كه فرناز به او گفت :" يلدا، امروز ساسان مياد دنبالم، مي خواي برسونيمت؟
نه، مرسي. امروز شايد برم رو به روي دانشگاه تهران تا كتاب خاقاني را بخرم

خب فردا برو

نه، ديگه خيلي دير ميشه
نرگس گفت: " راست مي گه. بذار امروز بره كتابش رو بخره يه عالمه نوشتني داره تا وارد كتابش كنه
!
يلدا كه با حرف نرگس انگار تازه يادش آمد چه اوضاعي داره، دلش به شور افتاد. نرگس راست مي گفت ، او به خاطر به موقع نخريدن كتاب كلي نوشتني داشت. پس تصميم گرفت حتماً براي خريد كتاب آن روز اقدام كند. پس از پايان كلاس ، دم در دانشكده با هم خداحافظي كردند
.
اواخر آبان ماه بود و هوا سرد شده بود. يلدا به تنهايي به راهش ادامه داد. يقه ي ژاكت قرمزش را بالا كشيد وسعي كرد بيني و لب هايش را زير يقه پنهان كند كه صدايي از پشت سر او را متوجه خود ساخت ، " خانم ياري، يلدا خانم
!"
يلدا برگشت و نگاهي كرد و ايستاد. سهيل بود . با آن قد بلند و موهاي روشن و صورت سفيدش بي شباهت به اروپايي ها نبود . يلدا بي حوصله تر از آن بود كه بخواهد عكس العمل خاصي در برابر او داشته باشد . همان طور با بي حوصلگي نگاهش را به سهيل دوخته بود و حتي حال نداشت بپرسد : " چيه؟
!
سهيل دستپاچه بود . خم و راست شد و سلام و احوالپرسي كرد. يلدا هم با تكان دادن سر مثلاً پاسخ داد

سهيل گفت: " مزاحم كه نيستم؟! ديدم تنهاييد، گفتم
..."
يلدا جواب داد : " راستش خيلي عجله دارم وبايد قبل از بسته شدن مغازه ها به كتاب فروشي بروم . حالا اگر امري دارين بفرمايين ، فقط يك كم زودتر! ممنون مي شم
!
سهيل در حالي كه لبخند شرمندگي بر لب داشت گفت: " اِ ، چه جالب ! من هم بايد سري به كتاب فروشي بزنم . اگه ممكنه ! ... مي شه همراهيتون كنم؟
!
يلدا خشك و سرد جواب داد : " براي چي؟
!
راستش مي خواستم باهاتون صحبت كنم ؟! راجع به
آقاي محمدي مثل اين كه شما متوجه نيستيد ، من خيلي عجله دارم . در ثاني فكر نمي كنم درست باشه اين مسير رو با هم طي كنيم . بهتره شما وقت ديگري رو براي گفتن مطلبتون پيدا كنيد ، ببخشيد .... اگه كاري نداريد من بايد برم. خداحافظ
يلدا ديگر منتظر پاسخي از سوي سهيل نماند و به سرعت دويد تا به اتوبوس برسد . به نظر او سهيل پسر سمج و صبوري بود و از رفتار بي رحمانه ي يلدا خسته نمي شد و روز بعد دوباره بهانه ي جديدي براي صحبت با يلدا پيدا مي كرد. يلدا فكر مي كرد : " مثل من كه در برابر رفتارهاي بي رحمانه ي شهاب خسته نمي شم ! ، اما من كه احساس خاصي نسبت به شهاب ندارم
!
دقايقي بعد به ايستگاه دانشگاه رسيد و پياده شد و عرض خيابان را طي كرد و به كتاب فروشي ها رسيد. اين جا هم از جاهاي دوست داشتني يلدا بود. دلش مي خواست ساعت ها پشت ويترين كتاب فروشي ها بايستد و يكي يكي كتاب ها را نگاه كند، اما در حال حاضر مهمتر اين بود كه كتاب درسي اش را تهيه كند. به داخل چند كتاب فروشي سرك كشيد و سؤال كرد، اما نتيجه نگرفت. نرگس گفته بود بهتر است به بازارچه ي كتاب برود، پس راهي بازارچه ي كتاب شد
.
هوا ابري بود و هر لحظه سردتر از قبل مي شد. آن جا همه در رفت و آند بودند و مثل هميشه شلوغ و پر جمعيت بود. دانشجو ها دسته دسته مي آمدند ومي رفتند، اما يلدا غرق در افكار خودش همچنان در پي چيزي مي گشت كه گاه نامش را هم از ياد مي برد. ( كتاب خاقاني)

همان طور كه به سمت بازارچه كتاب مي آمد ناگهان نفسش حبس شد چشمانش روي نقطه اي در مقابلش ثابت ماند ودلش آنچنان تپيد كه حس كرد قفسه ي سينه اش هر آن ممكن است شكافته شود در يك لحظه ندانست چه مي كند و در كجاست او شهاب بود اشتباه نمي كرد خودش بود و چند نفر هم همراهش بودند كامبيز هم بود بدنش به ظور محسوسي مي لرزيد اگر شهاب او را نديده بود حتما خودش را پنهان مي كرد اما افسوس كه شهاب همان لحظه ي اول او را ديد گويي براي نخستين بار بود كه يكديگر را مي ديدند يلدا خريد كتاب را فراموش كرده بود و هرچه به هم نزديك تر مي شدند مضطرب تر از قبل مي شد آنها از رو به رو مي آمدند اما يلدا سعي كرد بي اهميت نشان بدهد با خودش گفت: ياالله دختر اين بهترين فرصته براي اين كه بهش ثابت كني آدم نيست و براي تو اهميت ندارده.
يلدا به تصميمش عمل كرد و از کنار او و دوستانش بي تفاوت گذشت.. بي تفاوت اما نگاه شهاب تا آخرين لحظه با او وبود يلدا هيجان زده خود را در بازارچه كتاب يافت اصلا نمي دانست چگونه وارد بازارچه شده است؟ حواسش به هيچ جا نبود جز اين كه الان شهاب كجاست؟ دلش مي خواست پشت سرش را نگاه كند اما با نيرويي از درون گفت: رفتارت را كنترل كن . وداخل يك كتاب فروشي شد سعي كرد به خاطر بياورد چه مي خواهد بالاخره نفس زنان و هيجان زده پرسيد: ببخشيد كتاب درسي مي خوام. فروشنده پرسيد: چي مي خواي؟ خاقاني گزيده اش. بله بله مي دونم بذار نگاه كنم فكر كنم تمام شده باشه. ( در ميان قفسه هاي ادبي به جستجو پرداخت)
يلدا كمي از هيجان افتاده و احساس بهتري داشت لبخندي روي لبانش نشسته بود كه خود از بودنش بي اطلاع بود صداي تپش قلبش را مي شنيد . فروشنده از داخل همان قفسه ها فرياد زد: خان متاسفم تمام شده شما آخر هفته يه سري بزنيد.
متشكرم خداحافظ...( صدايي از پشت سر شنيد). چي مي خواي؟
يلدا غافلگير سربرگرداند و با ديدن شهاب آنچنان دلش فرو ريخت كه نزديك بود بي حال شود و روي زمين بيافتد رنگش پريد و با لكنت گفت: س..سلام
شهاب نگاهي به اطرافش انداخت و گفت: سلام اينجا چه كار داري؟ دنبال چي هستي؟ اومدم كتاب بخرم . اسمش چيه ؟ گزيده ي خاقاني . قبل از اينكه هوا تاريك بشه برو خونه من مي خرمش
يلدا تا خواست چيزي بگويد كامبيز وارد مغازه شد و با خنده گفت : سلام يلدا خانم. يلدا هم سلام و احوالپرسي كرد كامبيز كه خوشحال مي نمود پرسيد: ديگه خبري از شما نيست يلدا خانم خوش مي گذره؟
فروشنده ي كتاب كه بي طاقت شده بود گفت: آقايون اگر امري داريد بفرماييد.
شهاب سريع گفت : مرسي مرسي داريم ميريم.
همگي از مغازه بيرون رفتند شهاب رو به كامبيز گفت : بچه ها رفتند؟ آره (چشمك زد)
يلدا كه دلش نمي خواست اين بارهم نقش يك آدم اضافي و مزاحم را بازي كند پيش دستي كرد و گفت: خب آقا كامبيز از ديدنتون خوشحال شدن با اجازه اتون من ديگه مي رم بايد حتما يه كتاب بخرم.
شهاب گفت مي ري خونه ديگه؟ نه گفتم كه بايد كتاب بخرم. گفتم كه خودم مي خرم.
يلدا با زرنگي پرسيد: اسمش چي بود؟ شهاب كه غافلگير به نظر مي رسيد خود را نباخت و گفت: ا چي بود؟يادم رفت يه بار ديگه بگو.
يلدا خنديد و گفت : باشه پس مغازه هاي داخل پاساژ و بگرد و بعد حتما برو خونه. يلدا كه حساسيت شهاب را براي به موقع به خانه رفتن مي ديد قند در دلش آب مي كرد و نمي دانست چرا از حساسيت او لذت مي برد.
بالاخره يلدا از شهاب و كامبيز خداحافظي كرد . اعتماد به نفس خاصي پيدا كرده بود اصلا فكرش را هم نمي كرد شهاب دنبالش بياد. و با او حرف بزند. فروشگاه بزرگي واقع در طبقه ي زيرين پاساژ بود كه معمولا از لحاظ كتاب درسي ادبي غني بود. يلداآخرين شانس را هم امتحان كرد و به داخل فروشگاه رفت و بالاخره كتاب مورد نظرش را پيدا كرد و آن را برداشت وسط فروشگاه ميزهاي بزرگ و پهني قرار داده بودئد كه روي آنها با انواع پوستر هاي مورد علاقه اش كه تصوير فروغ فرخزاد روي آن كشيده شده بود با قطعه اي از اشعارش با خوشحالي به سوي ميز رفت و دست برد تا آن پوستر را بردارد اما سر پوستر توسط پسر دانشجويي كه روبه روي يلدا ايستادع بود كشيده شد هر دو سر بلند كردند و به هم نگاه كردند . پسرك لبخند زد و گفت: سليقمون يكيه.

يلدا لبخند شرمگيني زد بدون توجه به حرف پسر سعي كرد پوستر ديگري مثل همان پيدا كند اما پسرك پوستر را جلوي يلدا گرفت و گفت: همين رو بردار
يلدا بي اهميت گفت: متشكرم من يكي ديگه پيدا مي كنم شايد داشته باشند.
پسر جوان گويي دوست داشت در حق يك دختر زيبا و دوست داشتني محبت كرده باشد تا شايد دري به روي آشنايي با وي گشوده گردد مصرانه گفت: خواهش مي كنم بگيرش د بگيرش ديگه
يلدا از اصرار او به تنگ آمده بود پوستر را از او گرفت و گفت : مرسي. و بدون معطلي رفت تا پولش را حساب كند پسر جوان به دنبالش راه افتاد و كنار يلدا ايستاد و گفت: من حساب مي كنم
يلدا با حيرت به او نگاه كرد و گفت: آقا شما چي مي گين ؟ چي مي خواين ؟! جوان با پورويي جواب داد : هيچي مي خواستم بگم اين پوستر را يك هديه بدونين من پولش رو حساب مي كنم...(آي،آي...)
جوان كه معلوم بود درد عميقي را در ناحيه ي دست خود احساس مي كند آهسته به عقب برگشت يلدا متحير به او و شهاب كه دست پسرك را از پشت گرفته بود و مي پيچاند خيره ماند.
شهاب دندان ها را به هم فشرد و گفت: به كي مي خواي هديه بدي؟ خوب تقديمش كن ببينم مي توني؟ پسر جوان كه حسابي غافلگير شده بود به سختي سر را عقب برد و در حالي كه سعي مي كرد توجه ديگران را به آن وضيعت جلب نشود آهسته گفت: آقا معذرت مي خوام مگه اين خانم با شمان؟ ببخشيد باور كنيد قصد بدي نداشتم. شهاب دستش را رها كرد و زير لب گفت: گمشو بزن به چاك. يلدا هم ترسيده بود و هم بسيار جا خورده بود كامبيز هم به سويشان آمد و چشمكي به يلدا زد و گفت : حقش بود..
يلدا شرمگين شد شهاب پول كتاب و پوستر را حساب كرد و گفت: چيز ديگه اي لازم نداري؟ نه مرسي.
چند لحظه بعد هر سه بيرون فروشگاه بودند هوا تاريك شده بود يلدا گفت: من ديگه مي رم خونه. شهاب گفت: صبر كن . ورو به كامبيز ادامه داد: كامي من ديگه نمي آم.
كامبيز گفت: باشه باشه فقط به سعيد مي گم نقشه ها را فردا برات بياره. باشه.
كامبيز خداحافظي كرد و رفت شهاب كنار يلدا ايستاده وبد و ديگر نگاهش را نمي دزديد خصمانه نيز رفتار نكرده بود و مثل هميشه جدي بود رو به يلدا كرد وگفت: تا يك مسيري ماشين مي گيريم و بعد از اون جا با ماشين خودم مي ريم.
دقايقي بعد در اتومبيل نشسته بودند . حالا ديگر هوا كاملا سرد بود و نشستن داخل اتومبيل لذت بخش تر از بيروون بود همان طور كه شهاب گفته بود بقيه راه را با اتومبيل شهاب طي كردند هردو ساكت بودند و تنها صداي موسيقي ملايمي سكوت اتومبيل را گرفته بود يلدا زير چشمي به دست هاي شهاب نگاه مي كرد دست هاي بزرگ و قوي اش .
شهاب پرسيد گرسنه ات نيست؟ يلدا لب ها را ورچيد و با لبخندي گفت: يك كمي. چي دوست داري؟ قورمه سبزي رو كه ديشب درست كردم. آهان آره بوش كل ساختمان را برداشته بود. يلدا خنديد و گفت« فكر كردم دوست نداري پس چرا نخوردي؟ آخه غذا خورده بودم حالا اگه همه اش را نخورده اي امشب مي خورم.يلدا چيزي نگفت شايد مي ترسيد باز هم حرفي بزند و همه چيز را خراب كند دوست داشت تا ابديت روي آن صندلي بنشيند و به آن موسيقي دل نواز گوش بسپارد دوست داشت تا ابديت در رويا بماند.
آن شب براي اولين بار شهاب دست پخت يلدا را خورد البته به تنهايي يلدا هيجان زده تر از آن بود كه بتواند تحمل غذا خوردن در كنار او را داشته باشد.
فرداي آنروز در دفتر خاطراتش نوشت:
(آن شب يك شب پر ستاره بود... يك شب زيباي بهاري نبود.. يكشب آرام و مهتابي نبود يك شب با هواي مطبوع و دل انگيز پاييزي نبود.... فقط يك شب بود... يك شب سرد كه او هم بود... او تنها عشق من بود.) يلدا.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بله عشق آمده بود، آرام وآهسته آمده بود تا قلب زخم خورده ي يلدا را دوباره التيام بخشد، دوباره زنده كند و دوباره به تپيدن وا دارد. گويي اولين بار بود كه عشق را تجربه مي كرد. حالا دلش مي خواست با تمام وجود آن را حس كند، آن را لمس كند. زيرا نه كودك بود نه نوجوان! حالا يك دختر جوان و شاداب بود كه با عشق احساس كمال مي كرد. حالا از اين همه عشق كه قلبش را لبريز ساخته بود، خوشحال مي نمود و زندگي برايش گويي دوباره آغاز شده بود. حالا هر لحظه برايش معنا پيدا كرده بود. دلش مي خواست فرياد بزند و به همه ي دنيا بگويد كه عاشق شده است، اما نه، هنوز مي ترسيد كسي به رازش پي ببرد. مي ترسيد كه ابراز كند، حتي وقتي كه پيش فرنازو نرگس راجع به اتفاقاتي كه مي افتاد، صحبت مي كرد و سعي داشت وانمود كند كاملاً بي طرف است و احساس خاصي نسبت به شهاب ندارد، اما شادي و شور و هيجان بيش از حدش، حساسيت بالايي كه در لباس پوشيدن و طرز آرايشش نشان مي داد، لبخندي كه گاه و بي گاه در چهره ي مات زده اش نمايان مي شد و حتي هاله ي صورتي رنگ گونه هايش و لاغري صورت و اندامش همه و همه نشان از چيزي بود كه او را لو مي داد!
رفتار شهاب تغيير چنداني نكرده بود و فقط گاهي شبها زودتر مي آمدو گاهي هم غذاي خانه را مي خورد واز يلدا تشكر مي كرد و گاه چند كلمه اي حرف مي زد، اما در نگاهش كه گاه وبي گاه روي نگاه يلدا ميخكوب مي شد، چيزي بود كه بي قرار نشان مي داد، چيزي كه يلدا فكر مي كرد شهاب هم نمي تواند پنهانش كند. يلدا شب ها تا دير وقت مي نشست وبا عكس هاي روز عقدشان سرگرم بود و هرچند ساعت يكبار آنها را از دفتر خاطراتش بيرون مي كشيد و به تماشا مي پرداخت. جرأت نداشت تا آنها را به در و ديوار بچسباند تا هرجا نگاه كرد چهره ي شهاب را ببيند. در دل مي گفت : " هيچ وقت نتوانسته ام شهاب را سير سير تماشا كنم! "
فيلم روز عقدشان را هم يكبار در حضور نرگس و فرناز وقتي كه خانه ي فرناز بودند، تماشا كرده بود.

دو ماه و نيم از عقدشان گذشته بود. براي يلدا جالب بود كه ديگر دلتنگ حاج رضا و خانه اش نبود. حالا تنها چيزي كه فكر و ذهن او و همه ي دلش را برده بود، شهاب بود. اين عشق گاهي چنان نيرويي به او ميداد كه گويي قادر است هر ناممكني را ممكن سازد و گاه هم او را پر و بال بسته و محزون مي ساخت ... و خاصيت عشق اين است.يلدا دوست داشت وقتي خانه نيست و شهاب زودتر مي آيد به اتاقش برود و راجع به يلدا و نوشته ها و كارهايش كنجكاوي كند، كاري كه اغلب يلدا در نبود شهاب مي كرد. هميشه نشانه هايي در اتاقش، دفترش و كتاب ها و لوازمش مي گذاشت تا مطمئن شود شهاب به اتاقش آمده است يا نه، اما هربار متأسف مي شد.حالا كه بعد از مدتها با خود صادق شده بود و به خودش اعتراف كرده بود كه عاشق شده است، احساس سبكي مي كرد. حداقل اين بود كه ديگر مجبور نبود خودش را گول بزند. زيرا مي دانست در دلش چيست! مقنعه اش را روي سرش انداخت و جلوي آيينه ايستاد، قبل از آن كه خودش را در آينه ببيند عكس پوستر فروغ را كه شهاب برايش خريده بود، توي آينه ديد..." و اينك منم...زني تنها در آستانه ي فصلي سرد! "
چيزي در دلش آوار شد، به عاقبت اين عشق انديشيد، چيزي كه هميشه از آن فرار مي كرد، به خودش گفت: " يعني چي ميشه؟!... "
به آينه نگاه كرد، چشم هاي غمگين فروغ هنوز نگاهش مي كردند. يلدا لبخندي زد و به او گفت : " همه كه نبايد شكست بخورند! مگه نه؟!...حالا خودش را نگاه مي كرد. مقنعه اش را مرتب كرد. لبخند رضايتمندي روي لب ها داشت. اين روزها زياد به خودش نگاه مي كرد و بيشتر از گذشته به فكر شكل و شمايل خود بود و پول بيشتري بالاي لوازم آرايش مي داد و چه قدر زيبا به نظر مي رسيد، به مدهاي روز اعتقاد چنداني نداشت. هميشه سعي مي كرد چيزي بپوشد كه بيشتر به او مي آيد، براي همين در نهايت سادگي زيبا بود.



پایان فصل یازده
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا