[رمان] روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور (برنده جایزه قلم زرین 1379)

archi_arch

مدیر بازنشسته
روی ماه خداوند را ببوس

نگارش مصطفی مستور.
(تهران، نشر مرکز، 1379)
قالب: pdf | حجم: 630 کیلوبایت | شامل 62 صفحه |

بخش نخستین کتاب

چند شاخه گل ارکیده‌ی صورتی می‌خرم و ‌آن‌ها را روی صندلی عقب ماشین می‌اندازم. می‌روم فرودگاه. ته افق، خورشید روی آسفالت جاده‌ی کرج جان می‌کند. نه سال پیش که مهرداد رفت آمریکا، من و او دو سالی بود که در رشته‌ی فلسفه‌ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم. مهرداد آن‌قدر با Pen Frinedاش نامه‌نگاری کرد که پاک عاشقش شد. درسش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت آمریکا دنبالش. مدت‌ها بود که مهرداد را فراموش کرده بودم. حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبالش، خیلی به مغزم فشار آوردم تا جزئیات چهره‌اش را به خاطر بیاورم. از اتوبان به سمت جاده‌ی فرودگاه می‌پیچم و بی‌خودی خاطرات مدرسه در ذهنم زنده می‌شود: میز چوبی‌ای که من و مهرداد پشت آن می‌نشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغه‌ی چاقوی عباس روی آن حک کرده بود. بیش‌تر شعرهای عاشقانه‌ی حافظ بود که هیچ‌وقت هم معشوق خارجی نداشتند. مهرداد هیچ‌وقت برای معشوق واقعی شعر روی میز نمی‌نوشت. عشق‌هاش همه خیالی بودند. این را فقط من می‌دانستم. بچه‌های کلاس خیال می‌کردند او خیلی‌ها را زیر سر دارد. امّا من می‌دانستم که مهرداد حتی جرأت نگاه کردن به یک دختر را هم ندارد، چه برسد به عاشق شدنش. امّا این که در جولیا ـ دوست‌دختر آمریکایی‌اش ـ چه دیده بود که عاشقش شد، خودم هم درست نمی‌دانم.
این اواخر خودش هم به شعر گفتن افتاده بود. شعرهاش را با التماس می‌داد به بابک که انگلیسی‌اش از همه‌ی ما به‌تر بود تا برایش ترجمه کند، بعد هم ‌آن‌ها را برای جولیا پست می‌کرد. یک بار که داشت با چاقو چیزی روی روکش چوبی میز حک می‌کرد، آقای کوهی ـ معلم ریاضی‌مان ـ او را دید، گچ را به طرفش پرت کرد و با عصبانیت آمد سراغش. مهرداد دفترش را روی نوشته گذاشت تا آقای کوهی نبیند او چه نوشته است. وقتی معلم دفترش را برداشت و با آن به سر و صورت مهرداد زد و بعد هم با اردنگی او را از کلاس بیرون انداخت، همه‌ی بچه‌های کلاس توانستند نوشته‌ی حک شده‌ی روی میز را بخوانند. مهرداد با دست‌خط بدی نوشته بود: I Love You

صدای لطیفی از بلندگوهای سالن انتظار فرودگاه پخش می‌شود: تا چند لحظه‌ی دیگر پرواز 352 بریتیش ایرویز در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست / مسافرین پرواز 941 به مقصد فرانکفورت جهت گرفتن کارت پرواز به باجه‌ی شماره‌ی شش مراجعه نمایند / برای آخرین بار از مسافرین پرواز 511 به مقصد آتن تقاضا می‌شود جهت سوار شدن به هواپیما به خروجی شماره‌ی سه مراجعه فرمایند.
چه‌قدر آدم! از این همه شلوغی کلافه شده‌ام. پارکت پلاستیکی کف سالن انتظار فرودگاه برق می‌زند. آدم‌ها که راه می‌روند، انگار مواظبند لیز نخورند. دخترکی ماسک وحشت‌ناکی روی صورتش گذاشته و دنبال مادرش تقریباً می‌دود. مردی سیگارش را آتش می‌زند و مستأصل است که چوب کبریتش را کجا بیاندازد. هواپیمای می‌نشیند. هواپیمایی برمی‌خیزد. ارقام و حروف تابلو مقابلم با سرعت عجیبی می‌چرخند تا روی آنکارا، تهران، 759، متوقف می‌شوند. با خودم می‌گویم: خداوندی هست؟
صدا دوباره توی سالن فرودگاه می‌پیچد: تا چند لحظه‌ی دیگر هواپیمای مسافربری ایران‌ایر از آنکارا در فرودگاه مهرآباد به زمین خواهد نشست. جمعیت برای دیدن مسافران به هم فشار می‌آورند. گل‌های ارکیده را روی دست بالا گرفته‌ام تا مچاله نشوند. مهرداد را بین مسافران تشخیص می‌دهم. کاپشن چرمی قهوه‌ای رنگ و شلوار جین آبی روشن به تن کرده است. عینک دودی به چشم زده و قیافه‌ی آمریکایی‌ها را پیدا کرده است. هنوز مثل آن‌وقت‌ها لاغر و استخوانی است. تنها کمی قد کشیده و سبیل مردانه‌ای هم چشت لبش سبز شده است. از لای جمعیت که بیرون می‌آید، به طرفش می‌روم.
ـ «سلام مهرداد.»
چند لحظه طول می‌کشد تا از پشت شیشه‌های عینکش چند سال به عقب برگردد و مرا لای آن نیمکت‌های درب و داغان کلاس به خاطر آورد. خودش را در آغوشم رها می‌کند. از صدای آرام گریه‌اش که توی گوشم می‌پیچد تعجب می‌کنم و ارکیده‌ها را به کمرش فشار می‌دهم. می‌گویم: «لوس نشو مرد گنده!»
همان‌طور که مهرداد را در آغوش گرفته‌ام، از بالای شانه‌اش زنی را می‌بینم که از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچه‌ی منگلش را گرفته و به سمت روزنامه‌فروشی گوشه‌ی سالن می‌رود. کله‌ی بچه به شکل غریبی بزرگ و غیرطبیعی است.
مهرداد می‌گوید: «کاش نبودم.»
من با خودم فکر می‌کنم: احتمالاً خداوندی وجود ندارد.
مسیر فرودگاه تا رستوران برگ را زیر باران شدید می‌رانم. می‌خواهم قبل از این که او را به خانه برسانم، کمی با او حرف بزنم. نمی‌دانم توی فلوریدای آمریکا چه غلطی کرده یا چه چیزی دیده که حالا مثل بچه‌ها بغ کرده و توی خودش فرو رفته است.
گوشه‌ی خلوتی از سالن رستوران، یک میز دو نفره پیدا می‌کنیم و همان‌جا می‌نشینیم. تا من سفارش غذا می‌دهم، مهرداد دست و صورتش را می‌شوید و برمی‌گردد روی صندلی مقابلم می‌نشیند. اواسط دی ماه است و سرما تازه شروع شده است. رستوران خلوت است و تنها چند میز دورتر، دختر و پسر جوانی کنار پنجره نشسته‌اند. مهرداد عینکش را از روی چشم‌هاش برمی‌دارد و من بعد از نه سال می‌توانم تمام چهره‌اش را ببینم.
می‌گویم: «دلم می‌خواد از جاهای خوب خوب فلوریدا برام تعریف کنی و اوّل از همه از جولیا.»
لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «چه‌قدر هوا سرده!»
پیشخدمت غذاها را می‌آورد و روی میز می‌چیند. به دختر و پسری که چند میز دورتر از ما نشسته‌اند خیره می‌شوم. چشم در چشم‌های هم دوخته‌اند و حتی نمی‌توانم حدس بزنم که دارند چه چیزی در چشم‌های هم کشف می‌کنند. مهرداد چند تکه سیب‌زمینی سرخ کرده توی بشقابش می‌گذارد. من مثل گرگ گرسنه‌امکان‌پذیر
می‌گویم: «به اندازه‌ی کافی اوضاعم به هم ریخته‌س. خواهش می‌کنم از این که هست بدترش نکن. نگفتی با جولیا چه کردی؟»
مهرداد مقداری سس روی سیب‌زمینی‌هاش می‌ریزد و دوباره همان لبخند تلخ روی لب‌هایش می‌نشیند. امّا این بار به حرف می‌آید: «فکر می‌کردم دیوونه‌ها فقط این‌جا پیداشون می‌شه. امّا جولیا به من ثابت کرد که توی فلوریدا هم تا دلت بخواهد دیوونه هست.» کمی مکث می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: «خودش هم یکی از اون‌ها بود!»
«یعنی اون‌جا هم آدم‌هایی مثل من و تو پیدا می‌شه؟»
«جولیا از من و تو هم دیوونه‌تر بود.»
با خنده می‌گویم: «از علیرضا هم دیوونه‌تر بود؟»
مهرداد لحظه‌ای فکر می‌کند تا شاید علیرضا را به خاطر آورد. بعد یک تکه سیب‌زمینی توی دهانش می‌گذارد و می‌پرسد: «راستی از علی چه خبر؟»
ـ «چند ماه بعد از این که تو رفتی آمریکا برای چندمین بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتی امیرکبیر مهندسی کامپیوتر گرفت. بعدش هم فوق لیسانس مهندسی الکترونیک.»
می‌پرسد: «تو با درست چه کار کردی؟»
می‌گویم: «من مثل یک بچه‌ی خوب اوّل فلسفه خوندم و بعد هم فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی و حالا هم گوش شیطان کر دارم پایان‌نامه‌ی دکترام رو تو رشته‌ی پژوهش‌گری اجتماعی می‌نویسم.» کمی آب‌لیمو توی لیوان آبم می‌ریزم و به زوج جوان که حالا دست‌های هم را تجربه می‌کنند نگاهی می‌اندازم و می‌گویم: «تو با درس و مشقت چه کار کردی؟»
از پنجره به بیرون رستوران نگاه می‌کند. قطره‌های باران فقط زیر نور چراغ برق دیده می‌شوند. چنگالش را گوشه‌ی بشقاب می‌گذارد و می‌گوید: «من تا دو سال دیوونه‌ی جولیا بودم. بعد فیزیک خوندم. گرایش نجوم. حالا هم یک سالی هست که فوق‌لیسانس همون نجوم رو می‌خونم. دو سال اوّل ساعت‌ها می‌نشستم و زل می‌زدم به جولیا. او فقط لبخند می‌زد. بعد با هم ازدواج کردیم.»
چند لحظه ساکت می‌شود و بعد زل می‌زند به چاقوی روی میز و می‌گوید: «همیشه توی خودش فرو رفته. می‌گه دلایل زیادی داره که ثابت می‌کنه او نباید وجود داشته باشه و به همین خاطر همیشه از این که وجود داره شگفت‌زده است. دنبال دلیل موجهی برای بودنش می‌گرده.»
کیف پولی‌اش را از جیب بزرگ پیراهنش بیرون می‌آورد و عکس جولیا را نشانم می‌دهد. کنار یک سوپرمارکت ایستاده و بلوز یقه کیپ سفیدی روی دامن سورمه‌ای بلندی پوشیده است. موهایش را پشت سرش جمع کرده و گره زده است.
ـ «دختر قشنگیه.»
مهرداد شیشه‌ی عینکش را با دستمال کاغذی پاک می‌کند و می‌گوید: «هیچ‌وقت به این چیزها اهمیت نمی‌ده. می‌خواهد بدونه بیست‌وپنج سال پیش، یعنی درست قبل از تولدش، کجا بوده. نمی‌دونه چرا بیست‌وپنج سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده. می‌پرسه هزاران ساله که جهان وجود داشته امّا او نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که او ناگهان بیست‌وپنج سال قبل وجود پیدا کنه و به زندگی پرتاب بشه؟ آن هم چه زندگی‌ای؟ پر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که اخر هم به مرگ منتهی می‌شه. جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی می‌گیره و این زندگی رو براش تلخ و دشوار می‌کنه.»
لرزش خفیفی در دست‌هام احساس می‌کنم.
مهرداد یقه‌ی کاپشن چرمی‌اش را دور گردنش حلقه می‌زند و می‌گوید: «تو هنوز ازدواج نکرده‌ای؟»
به پیشخدمت که حالا برای دختر و پسر جوان دسر می‌برد نگاه می‌کنم و می‌گویم: «نه. هنوز نه. فعلاً گرفتار این تز لعنتی‌ام.»
پسر جوان انگار دارد برای دختر مقابلش داستان هیجان‌انگیزی را تعریف می‌کند. دست‌هاش را در هوا تکان می‌دهد و شکلک در می‌آورد. دختر ریسه می‌رود.
مهرداد با دستمال لب‌هاش را پاک می‌کند و می‌گوید: «درباره‌ی چی هست؟»
ـ «قراره تحلیل جامعه‌شناسانه‌ای باشه از علت خودکشی دکتر محسن پارسا که دو سال قبل خودش رو از طبقه‌ی هشتم یک ساختمان بیست‌وشش طبقه پایین انداخت. سازمان پژوهش‌های اجتماعی پیشاپیش پایان‌نامه رو خریده. قراره تا سه ماه دیگه پایان‌نامه رو تحویل بدم. بعد هم دنیا را چه دیدی، شاید یک جولیای ایرانی برای خودم دست و پا کردم. راستی چرا جولیا رو نیاوردی؟ با این وصفی که از او کردی خیلی دلم می‌خواد ببینمش.»
چهره‌ی مهرداد به وضوح درهم می‌رود. دست‌هاش را ستون سرش می‌کند و شقیقه‌هاش را با کف دست‌ها فشار می‌دهد.
می‌گویم: «حالت خوبه؟»
بی آن که سرش را بالا بیاورد می‌گوید: «دخترم الآن چهار سال داره. دو سال پیش مادرش سرطان گرفت و وضع روحی‌اش باز هم بدتر شد. جولیا می‌گه به‌ترین فرض اینه که خدایی در کار نباشه. چون فقط در این صورته که مجبور نیستیم گناه وجود بیماری لاعلاج رو به گردن او بندازیم. جولیا می‌گه این منصفانه نیست که انسان در زندگی‌ش با مانع‌هایی روبه‌رو بشه که نتونه اون‌ها رو از میان برداره.»
هنوز سرش را به دست‌هایش تکیه داده است.
می‌گویم: «حالا چه‌طوره؟»
نگاهش در بشقاب خالی وسط میز گیر کرده است. می‌گوید: «آدم وقتی می‌میره چه چیزی از دست می‌ده که آدم‌های زنده هنوز اون رو از دست نداده‌اند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
اصلاً دلم نمی‌خواهد چیزی حدس بزنم.
ادامه می‌دهد: «جولیا تا نزدیک‌ترین حد ممکن، تا آن‌جا که انسانی می‌تونه به مرگ نزدیک بشه امّا هنوز زنده بمونه، به مرگ نزدیک شده.»
خشکم می‌زند و لقمه در دهانم نمی‌چرخد. از این که به طرز احمقانه‌ای گفت‌وگو را به این‌جا کشانده‌ام، از خودم متنفر می‌شوم. دستپاچه می‌گویم: «خیلی متأسفم. واقعاً متأسفم.»
مهرداد مثل یک بچه می‌زند زیر گریه.
چند لحظه ساکت می‌مانم و بعد می‌گویم: «خودت معنای زندگی رو به‌تر از من می‌دونی. زندگی یعنی همین. نمی‌خوام دلداری‌ت بدم. امّا گاهی چیزهایی در زندگی ما اتفاق می‌افته که نمی‌تونیم از وقوع‌شون جلوگیری کنیم. می‌فهمی؟ نمی‌تونیم! نتوانستن در این‌جور وقت‌ها تنها توضیحیه که می‌شه داد.»
مهرداد پیشانی‌اش را لبه‌ی میز می‌گذارد و سعی می‌کند خودش را کنترل کند. به چند میز آن‌طرف‌تر نگاه می‌کنم. دختر و پسر رفته‌اند و پیشخدمت روی میز خالی ‌آن‌ها دستمال می‌کشد.

...
...
 

پیوست ها

  • روی ماه خدا را ببوس.pdf
    264.9 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Similar threads

بالا