فصل سي و ششم
اواسط تابستان بود فاميل خانم الماسي چند روزي بود تهران آمده بودند و در اليكه بين آنها لحظه هاي خوش تمام
نشدني بود در خانه خانم اكبري بحث و گفتگو بالا گرفته بود برادر خانم اكبري از او خواسته بود كه با خانم الماسي
تماس بگيرد و راجع به تارا صحبت كند پژمان حالا مطمئن بود در گذشته نسبت به او اشتباه كرده است اما او نفهميد كه
با اين درخواست خود موجبات ناراحتي پسر عمه اش را فراهم كرده است.برادر خانم اكبري اين كار را به او واگذار كرد
چون فكر مي كرد او با خانم الماسي صميمي تر است و راحت تر مي تواند با او صحبت كند.اما ايرج به شدت عصباني بود
و با همان حالت عصبي در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند به مادرش گفت شما نبايد اين كار را بكنيد شما
حق نداريد اين كار را بكنيد مي فهميد مامان؟
مادرش در حاليكه سعي مي كرد او را آرام كند گفت ايرج منطقي فكر كن تارا خواستگاراني خيلي بهتر از پژمان داشته
واگر مي خواست ازدواج كند حتما تا به حال يكي از آنها را قبول كرده بود.پس بنابراين خيالت را حت باشد پژمان را هم
قول نمي كند در ثاني دايي اين كار را به من واگذار كرده براي من دو حالت وجود دارد يا اينكه با عمه تماس بگيرم و
مضوع را با او در ميان بگذارم يا اينكه خودم را كنار بكشم و اجازه دهم داي خودش اقدام كند پس در هر دو حالت
خواستگاري از تارا صورت مي گيرد چه من تماس بگيرم چه نگيرم.
ايرج در حالي كه صدايش كمي بلند شده بود گفت خيلي خوب خيلي خوب چطور آن زمان كه من پيشنهاد دادم تارا
دختر مناسبي براي من نبود تارا به درد زندگي با من نمي خورد.آن موقع مي گفتيد اگر تارا را انتخاب كنم هرگز از او
خواستگاري نمي كنيد بايد تنهايي اين كار را بكنم و در اين صورت هم ديگر به اين خانواده تعلق ندارم.مي دانستيد اگر
مشكل فقط طرد شدن از جانب شما است اهميتي نمي دهم اما موضوع اين بود اگر تنها به خواستگاري مي رفتم و عمه و
بچه ها مي فهميدند كه شما رضايتي نداريد هرگز تارا را به من نمي دادند فقط مي خواستيد مرا بيچاره كنيد.آره آن موقع
تارا خوب نبود و حاضر نبوديد خواستگاري كنيد و بايد خودم به تنهايي اقدام مي كردم كاري كه بي نتيجه بود چون مي
دانستيد خانواده تارا به اين شكل به من جواب رد مي دهند حالا تارا خوب است تارا براي پژمان مناسب است آنقدر كه
شما با كمال ميل قبول كرديد كه از او خواستگاري كنيد چون مطمئنيد كه پژمان ضرر نمي كند.
-ايرج خواهش مي كنم تمامش كن. تو خودت مي داني كه من خودم چقدر براي اين مسئله ناراحتم.درست است ما
اشتباه كرديم اما آيا جاي جبران دارد ؟حالا كه براي خودمان جاي جبران وجود ندارد اين درست است كه به دايي ات
بگويم من نمي توانم خودتان با آنها صحبت كنيد فكر نمي كن من حاضر نشدم اين كار را برايش انجام دهم.من با عمه
تماس مي گيرم اما تو مطمئن باش تارا پژمان را هم قبول نمي كند.
ايرج مجبور به سكوت شد درحاليكه هيچ آرامشي نيافته بود به اين مسئله فكر مي كرد كه بين پژمان با خواستگارهاي
ديگر تارا فرقي وجود دارد او پسر دايي ايرج بود ممكن بود تارا به خاطر اين مسئله هم شده به پيشنهاد او جواب مثبت
دهد.اما اشكال تو اين بود كه تارا را خوب نمي شناخت به هر حال او پس از پايان يافتن صحبتهاي مادرش با صدايي
مرتعش گفت خيلي خوب خودتان مي دانيد اما اين را هم بدانيدكه من هيچ وقت شما را نمي بخشم مامان هيچ وقت.بعد
برخاست و بيرون رفت.
خانم اكبري با حالتي از اندوه او را صدا كرد اما جوابي نشنيد و در همان لحظه در سالن به هم خورد پس از رفتن او خانم
اكبري شماره تلفن منزل دختر عمويش را گرفت.خانم الماسي گوشي را برداشت پس از دقايقي گفتگو به اصل مطلب
پرداخت.
خانم الماسي گفت من حالا نمي توانم جواب بدهم تارا كه از سركار آمد با او صحبت مي كنم بعد خودم با شما تماس
ميگيرم.
خانم الماسي مطمئن بود كه صحبت كردن با تار بي فايده است و همانطور كه حدس مي زد تارا با اين يكي هم مخالفت
كرد.اما خانم الماسي هيچ اصراري نكرد چون تمايلي به دور شدن تارا از خودش نداشت.اما دايي اكبر تصميم گرفت با
تارا صحبت كند البته نه فقط به خاطر اين مورد بلكه بيشتر به خاطر موقعيتهاي بهتري كه تارا به آنها پاسخ منفي داده بود
و او دليل آن را نمي دانست.بنابراين آخر شب وقتي همه مشغول تماشاي تلويزيون بودند در حياط با او صحبت كرد.بعد
از صحبت تارا اورا قانع كرد و او مطمئن شد كه تارا مشكلي از نظر روحي ندارد.
روز بعد خانم الماسي تماس گرفت و نتيجه را به دختر عمويش گفت.اول گوشي را ايرج برداشت و با شنيدن صداي
خانم الماسي نگران و مضطرب شد اما بعد از اينكه او با مادرش صحبت كرد خيالش كاملا آسوده شد.و در دل از خدا و
تارا تشكر كرد اما به هر حال چه تفاوتي مي كرد او ناگزير بود به زندگي با همسرش ادامه و به آينده اي كه در رويا
براي خودش ساخته بود دل خوش كند بد.ون آنكه ذره اي احتمال دهد ممكن است روزي رويا به حقيقت مبدل شود.اما
به هر حال اره اي نداشت جز تحمل آن زندگي يا به عبارتي جهنمي كه خانواده اش برايش فراهم كرده بودند.مدتها بود
كه او ديگر تمايلي به ديدن آهو نداشت خواهرها و مادرش هم كه ديگر به منزل او نمي رفتند چون مژگان هم علاقه اي
به رفت و آمد با خانواده شوهرش نداشت طوري با انها رفتار كرده بود كه ديگر هيچيك از آنها حاضر نبودند به منزل او
بروند اما ايرج خودش هر روز به منزل مادرش مي رفت و گاهي به ازاده سر ميزد.اما به منزل آهو نمي رفت.آهم متوجه
اشتباه خودش شده بود حالا ديگر برخلاف گذشته به شدت از مژگان بيزار بود اما جرات به زبان آوردن اين بيزاري را
نداشت او به خوبي مي دانست كه ايرج منتظر روزي است كه اهو از رفتار مژگان خورد بگيرد .يكبار هم ايرج به طعنه
گفت چطور است به زن برادي كه خودت انتخاب كردي سر نمي زني؟
آهو بدون آنكه دستپاچه شود گفت كم سعادتم ايرج جان چه كار كنم گرفتارم وقت نمي كنم.
ايرج نيشخندي زد و گفت فقط براي رفتن به خانه برادرت وقت نداري و بدون آنكه منتظر جواب باشد از آشپزخانه
خارج شد وبه سراغ آرزو رفت.
حالا ديگر غير از احمد فقط آرزو و آزاده را داشت كه گاهي بنشيند و براي آنها از زندگيش صحبت كند البته نه به
عنوان درد دل فقط به عنواند يك تجربه.
اواسط تابستان بود فاميل خانم الماسي چند روزي بود تهران آمده بودند و در اليكه بين آنها لحظه هاي خوش تمام
نشدني بود در خانه خانم اكبري بحث و گفتگو بالا گرفته بود برادر خانم اكبري از او خواسته بود كه با خانم الماسي
تماس بگيرد و راجع به تارا صحبت كند پژمان حالا مطمئن بود در گذشته نسبت به او اشتباه كرده است اما او نفهميد كه
با اين درخواست خود موجبات ناراحتي پسر عمه اش را فراهم كرده است.برادر خانم اكبري اين كار را به او واگذار كرد
چون فكر مي كرد او با خانم الماسي صميمي تر است و راحت تر مي تواند با او صحبت كند.اما ايرج به شدت عصباني بود
و با همان حالت عصبي در حالي كه سعي مي كرد خودش را كنترل كند به مادرش گفت شما نبايد اين كار را بكنيد شما
حق نداريد اين كار را بكنيد مي فهميد مامان؟
مادرش در حاليكه سعي مي كرد او را آرام كند گفت ايرج منطقي فكر كن تارا خواستگاراني خيلي بهتر از پژمان داشته
واگر مي خواست ازدواج كند حتما تا به حال يكي از آنها را قبول كرده بود.پس بنابراين خيالت را حت باشد پژمان را هم
قول نمي كند در ثاني دايي اين كار را به من واگذار كرده براي من دو حالت وجود دارد يا اينكه با عمه تماس بگيرم و
مضوع را با او در ميان بگذارم يا اينكه خودم را كنار بكشم و اجازه دهم داي خودش اقدام كند پس در هر دو حالت
خواستگاري از تارا صورت مي گيرد چه من تماس بگيرم چه نگيرم.
ايرج در حالي كه صدايش كمي بلند شده بود گفت خيلي خوب خيلي خوب چطور آن زمان كه من پيشنهاد دادم تارا
دختر مناسبي براي من نبود تارا به درد زندگي با من نمي خورد.آن موقع مي گفتيد اگر تارا را انتخاب كنم هرگز از او
خواستگاري نمي كنيد بايد تنهايي اين كار را بكنم و در اين صورت هم ديگر به اين خانواده تعلق ندارم.مي دانستيد اگر
مشكل فقط طرد شدن از جانب شما است اهميتي نمي دهم اما موضوع اين بود اگر تنها به خواستگاري مي رفتم و عمه و
بچه ها مي فهميدند كه شما رضايتي نداريد هرگز تارا را به من نمي دادند فقط مي خواستيد مرا بيچاره كنيد.آره آن موقع
تارا خوب نبود و حاضر نبوديد خواستگاري كنيد و بايد خودم به تنهايي اقدام مي كردم كاري كه بي نتيجه بود چون مي
دانستيد خانواده تارا به اين شكل به من جواب رد مي دهند حالا تارا خوب است تارا براي پژمان مناسب است آنقدر كه
شما با كمال ميل قبول كرديد كه از او خواستگاري كنيد چون مطمئنيد كه پژمان ضرر نمي كند.
-ايرج خواهش مي كنم تمامش كن. تو خودت مي داني كه من خودم چقدر براي اين مسئله ناراحتم.درست است ما
اشتباه كرديم اما آيا جاي جبران دارد ؟حالا كه براي خودمان جاي جبران وجود ندارد اين درست است كه به دايي ات
بگويم من نمي توانم خودتان با آنها صحبت كنيد فكر نمي كن من حاضر نشدم اين كار را برايش انجام دهم.من با عمه
تماس مي گيرم اما تو مطمئن باش تارا پژمان را هم قبول نمي كند.
ايرج مجبور به سكوت شد درحاليكه هيچ آرامشي نيافته بود به اين مسئله فكر مي كرد كه بين پژمان با خواستگارهاي
ديگر تارا فرقي وجود دارد او پسر دايي ايرج بود ممكن بود تارا به خاطر اين مسئله هم شده به پيشنهاد او جواب مثبت
دهد.اما اشكال تو اين بود كه تارا را خوب نمي شناخت به هر حال او پس از پايان يافتن صحبتهاي مادرش با صدايي
مرتعش گفت خيلي خوب خودتان مي دانيد اما اين را هم بدانيدكه من هيچ وقت شما را نمي بخشم مامان هيچ وقت.بعد
برخاست و بيرون رفت.
خانم اكبري با حالتي از اندوه او را صدا كرد اما جوابي نشنيد و در همان لحظه در سالن به هم خورد پس از رفتن او خانم
اكبري شماره تلفن منزل دختر عمويش را گرفت.خانم الماسي گوشي را برداشت پس از دقايقي گفتگو به اصل مطلب
پرداخت.
خانم الماسي گفت من حالا نمي توانم جواب بدهم تارا كه از سركار آمد با او صحبت مي كنم بعد خودم با شما تماس
ميگيرم.
خانم الماسي مطمئن بود كه صحبت كردن با تار بي فايده است و همانطور كه حدس مي زد تارا با اين يكي هم مخالفت
كرد.اما خانم الماسي هيچ اصراري نكرد چون تمايلي به دور شدن تارا از خودش نداشت.اما دايي اكبر تصميم گرفت با
تارا صحبت كند البته نه فقط به خاطر اين مورد بلكه بيشتر به خاطر موقعيتهاي بهتري كه تارا به آنها پاسخ منفي داده بود
و او دليل آن را نمي دانست.بنابراين آخر شب وقتي همه مشغول تماشاي تلويزيون بودند در حياط با او صحبت كرد.بعد
از صحبت تارا اورا قانع كرد و او مطمئن شد كه تارا مشكلي از نظر روحي ندارد.
روز بعد خانم الماسي تماس گرفت و نتيجه را به دختر عمويش گفت.اول گوشي را ايرج برداشت و با شنيدن صداي
خانم الماسي نگران و مضطرب شد اما بعد از اينكه او با مادرش صحبت كرد خيالش كاملا آسوده شد.و در دل از خدا و
تارا تشكر كرد اما به هر حال چه تفاوتي مي كرد او ناگزير بود به زندگي با همسرش ادامه و به آينده اي كه در رويا
براي خودش ساخته بود دل خوش كند بد.ون آنكه ذره اي احتمال دهد ممكن است روزي رويا به حقيقت مبدل شود.اما
به هر حال اره اي نداشت جز تحمل آن زندگي يا به عبارتي جهنمي كه خانواده اش برايش فراهم كرده بودند.مدتها بود
كه او ديگر تمايلي به ديدن آهو نداشت خواهرها و مادرش هم كه ديگر به منزل او نمي رفتند چون مژگان هم علاقه اي
به رفت و آمد با خانواده شوهرش نداشت طوري با انها رفتار كرده بود كه ديگر هيچيك از آنها حاضر نبودند به منزل او
بروند اما ايرج خودش هر روز به منزل مادرش مي رفت و گاهي به ازاده سر ميزد.اما به منزل آهو نمي رفت.آهم متوجه
اشتباه خودش شده بود حالا ديگر برخلاف گذشته به شدت از مژگان بيزار بود اما جرات به زبان آوردن اين بيزاري را
نداشت او به خوبي مي دانست كه ايرج منتظر روزي است كه اهو از رفتار مژگان خورد بگيرد .يكبار هم ايرج به طعنه
گفت چطور است به زن برادي كه خودت انتخاب كردي سر نمي زني؟
آهو بدون آنكه دستپاچه شود گفت كم سعادتم ايرج جان چه كار كنم گرفتارم وقت نمي كنم.
ايرج نيشخندي زد و گفت فقط براي رفتن به خانه برادرت وقت نداري و بدون آنكه منتظر جواب باشد از آشپزخانه
خارج شد وبه سراغ آرزو رفت.
حالا ديگر غير از احمد فقط آرزو و آزاده را داشت كه گاهي بنشيند و براي آنها از زندگيش صحبت كند البته نه به
عنوان درد دل فقط به عنواند يك تجربه.