رمان *بوسه تقدير*

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به او نگاه کردم وسرم را تکان دادم نیشا به طرف جایی که شهاب وسام ایستاده بودند
می رفت ومن با تمام وجود ارزو کردم کردم که ای کاش به جای او بودم نیشا شروع به
تعارف چای به مردانی که ان قسمت حیاط بودند کرد و کم کم به شهاب نزدیک می شد
بیتا دستش را روی بازویم گذاشت ومرا تکان داد.
نگین می بینی؟
اره کور که نیستم.
نمی دانم در ان لحظه چه حسی داشتم که دوست نداشتم نیشا به شهاب چای تعارف کند
گویی کسی از داخل به روده هایم چنگ می انداخت نمی دانستم واکنش شهاب در مقابل
نیشا چیست نیشا ان شب خیلی زیبا شده بئد بخصوص با ارایش ملیحی که بر چهره اش داشت و روسری زرشکی رنگی که خیلی به او می امد.
احساس نا خوشایندی لحظه به لحظه وجودم را می گرفت نیشا جلوی شهاب رسید و شروع کرد به سلام و احوالپرسی کردن از او شهاب را می دیدم که سرش را به طرفی خم کرده بود و با تواضع به تعارفات او پاسخ می داد احساس کردم خیالم راحت شده است اما دیدن صحنه ای قلبم را فشرده می کرد ارزو کردم بیتا این صحنه را نبیند کنار شهاب سام
را دیدم که با نگاهی خیره به نیشا می نگرد در همان لحظه احساس کردم پنجه های بیتا که روی بازویم بود سفت شد و فهمیدم که بیتا هم چیزی را که من دیده ام متوجه شده است دندانهایم را به هم می فشردم و در خیالم با التماس از سام می خواستم که بیشتر از این
قلب دوستم را جریحه دارنکند شهاب دست نیشا را برای برداشتن چای رد کرد و با تکان دادن سر و تشکر معلوم بود که به نیشا می گوید که میل به نوشیدن چای ندارد نیشا سینی
چای رابه مردی که کنار سام ایستاده بود تعارف کرد بیتا سرش را روی دستش که به بزوی من حلقه شده بود گذاشت و من با وجودی که می دانستم ناراحتی اواز چیست اما خودم را به راهی دیگر زدم و گفتم بیتا چیه چت شد ؟
بیتا سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت چیزی نیست فکر می کنم فشارم پایین
امده.
با وجودی که می دانستم ناراحتی بیتا از چیست اما نمی خواستم فکر کند که من متوجه حرکت نا شاشیست سام شدهام به او گفتم: بریم یک لیوان اب قندی شیرینی چیزی بدم
فشارت بیاد بالا.
دست او را گرفتم تا به داخل برویم اما او سر جایش ایستاد ونگذاشت تکان بخورم من نیز وقی دیدم که مایل است همانجا بماند اصرار نکردم زیرا خودم نیز نمی توانستم از انجا دل بکنم به جایی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که مشغول تماشای مردانی است که دست جمعی کردی می رقصند سام نیز در حالی که چایش را سر می کشید به وسط میدان نگاه می کرد به دنبال نیشا گشتم و او را دیدم که در حال دادن سینی چای به دست نوید است نوید چیزی به نیشا گفت واو سرش را به زیر انداخت و به طرف بالکن به راه افتاد بدون اینکه بدانم بین او و نوید چه گذشته حدس می زدم که نوید او را به خاطر این
کار تشر زده است ومن این را از چهره نیشا که خیلی سخت و جدی شده بود فهمیدم.
نییشا پس از بالا امدن از پلکان بالکن به طرف من و بیتا امد و در جایی که قبل از ان ایستاده بود قرار گرفت به طرف او برگشتم و گفتم دوباره نوید از دندهچپ بلند شده؟
شانه هایش را انداخت و گفت بره گم شه می دونم مرگش چیه.
از اینکه درست زده بودم وسط خال لبخندی زدم و گفتم چشه؟
نیشا که معلوم بود از دست نوید حسابی شاکی است گفت شیدا جونش رو دعوت کرده بود نیامده حالا دق دلی شو سر این و اون خالی می کنه.
چون این یکی را دیگر حدس نمی زدم با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: راست می گی؟
سرش را تکان داد و گفت اره.
نگاهی به نوید انداختم که در حال دادن چای به مردان بود ودر همان حال در فکرنقشه ای بودم که از نیشا حرف بکشم خیلی دوست داشتم بدانم تا چه حد شهاب را می شناسد با وجودی که می دانستم نوید ان لحظه که نیشا با شهاب احوالپرسی می کرده او را ندیده است
اما رو به نیشا کردم و گفتم نا قلا خوب با پسره گرم گرفته بودی شاید همین نوید رو شاکی کرده بود.
نیشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت کدوم پسره؟
همون بلوز سفیده .
و به جایی که شهاب ایستاده بود اشاره کردم چقدر هم خوشتیبه.
نیشا به جهتی که من اشاره کردم بودم نگاهی انداخت و از لبخندی که زد معلوم بود صحنه بر خوردش با نوید را فراموش کرده است.
اونو می گی؟ اون یکی از دوستای نویده تو هم که اونو می شناسیش همون که این لباستو
ازش خریدم مغازش تو میدون ولیعصره.
نشان دادم که تازه او را به جا اوردم و گفتم ا این همون پسرست؟
اره اسمش شهابه خیلی هم خونمون میاد.
حتما به خاطر اونم چایی برده بودی تو حیاط.
نیشا به شوخی به بازویم زد و خندید.
خنده نیشا این احساس را به من می داد که گویی همین طور هم بوده واین مرا خیلی شاکی کرد با حالتی که سعی داشتم نشان ندهم خیلی از او لجم گرفته با طعنه گفتم شاید نوید هم
به هم به همین خاطر اونو دعوت کرده این طور نیست؟
نیشا خندید و گفت والا چی بگم.
بیتا سرش را جلو اورد و به طوری که نیشا نشنود گفت بپرس سام رو هم می شناسه.
از حرف بیتا خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او خیا لش راحت شود که نیشا سام را نمی سد گفتم نیشا اون پسره که بغل دوست نوید چی بود اسمش اها شهاب وایستاده چی اون کیه؟
نیشا شانه ها یش را بالا انداخت و گفت نمی دونم نمی شناسمش.
به بیتا نگاه نکردم اما احساس کردم خیالش راحت شده است برای اینکه خیال خودم را هم راحت کنم گفتم نیشا جدی برای چی چایی بردی تو حیاط؟
نیشا که یادش افتاده بود ناراحت است اخمی کرد و گفت: همش تقصیر توران خانمه این همه ادم فقط من یکی رو گیر اورده.
توران خانم بهت گفت چایی ببری تو مردا ؟
اره.
توران خانم یکی از اقوام پدری ام بود که با زن عمو یم هم نسبت داشت و واسطه ازدواج
عمو و زن عمویم هم او بود همانطور که در فکر بودم که چرا توران خانم از نیشا خواسته که چای میان مردان ببرد ناگهان به یاد اوردم که چندی پیش مادر و زن عمو از احمد پسر توران خانم که به تازگی از هلند بر گشته بود صحبت می کردند و همچنین چند بار توران
خانم را منزل عمو دیذه بودم که با نگاه خریداری نیشا را بر انداز می کرد نیشا هم این موضوع را می دانستکه توران خانم او را برای تنها پسرش در نظر گرفته است اما
می دانستم که نیشا به این خواستگاری پاسخ مثبت نخواهد داد در ذهنم به دنبال کشف این معما بودم ناگهان فکری به ذهنم رسید در میان جمعیتیکه ایستاده بودند به دنبال پسر توران
خانم گشتم واز قضا او را کنار امید پسر عموی بزرگم دیدمکه هر دونزدیکی در منزل
ایستاده بودند وحدس زدم که پوران خانم با نقشه می خواسته نیشا رابه احمد نشان بدهد از گوشه چشم به نیشا نگاه کردم او در فکر بودذ و نگاهش وسط میدن خیره مانده بود

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به احمد که با دهانی به بزرگی یک غار مشغول خندیدن بود نگاه کردم ونفس عمیقی
کشیدم احمد از خانواده محترم و بزرگی بود و ثروت قابل توجهی داشت تحصیلاتش را
هم در کشور هلند به پایان رسانده بود و هم اکنون صاحب شرکتی معتبر در زمینه بازرگانی بود او از هر نظر ایده ال بود به جز یک چیز و ان اینکه چهره ای بی اندازه زشت داشت احمد قدی بلند و اندام ورزیده ای داشت موهای فرفری او چهره خلافی به او بخشیده بود صورتش مانند بوکسورهای حرفه ای درب و داغان بود و جای چند خط بخیه روی صورتش به خوبی نمایان بود چشمانی ریز ونافذ داشت بینی کوفته ای و دهانی گشاد روی
صورتش خودنمایی می کرد که به صورت درشتش هیبیتی وحشتناک بخشید ه بود بخصوص سبیل های اویخته اش مرا به یاد ناصر الدین شاه قاجار می انداخت که زمانی در تلویزیون سریالش را دیده بودم با افسوس پیش خود فکر می کردم اگر دختری هیچ وقت
خواستگاری نداشته باشد خیلی بهتر از این است که چنین هیولایی خواستارش باشد با اینکه بعضی اوقات از کارهای نیشا خیلی حرصم می گرفت اما در این مورد دلم خیلی برایش سوخت.
صدای بیتا همراه با فشاری که به پهلویم داد مرا از فکر نیشا خارج کرد یکه ای خوردم و به طرف او بر گشتم بیتا اهسته گفت نگین بریم تو حوصله ندارم اینجا بایستم.
می دانستم بیتا هنوز از ان جریان ناراحت است با اینکه دلم نمی امد از حیاط دل بکنم اما به
خاطر بیتا موافقت کردم و هر دو به داخل رفتیم اما بیتا تا اخر مجلس همچنان در خود بود.
ساعت یک و خورده ای مراسم تمام شد و گروه ارکستر بساطشان را جمع کردند و مهمانان یکی یکی منزل را ترک کردند می دانستم که شهاب با سام است و هر دو منتظرند که بیتا
منزل را ترک کند به همین خاطر بیتا را نگه داشتم تا مجلس کمی خلوت تر شود زمانی که بیتا می خواست منزل را ترک کند برای بدرقه او به کنار در رفتم.
دوست داشتم هر طور که بود شهاب را ببینم واین خواسته به قدری بود که هیچ فکر دیگری نمی کردم بیتا نگاهی به اطراف خیابان انداخت تا اتومبیا سام را ببیند وپس از دیدن ان به من نگاهی انداخت وگفت ماشین سام اونجاست نگین من خودم می رم تو هم بهتره بری تو تا بعد خداحافظ.
بیتا صبر کن منم می خوام بیام.
بیتا با تعجب به من نگاه کرد وگفت کجا؟
تا دم ماشین.
بیتا لحظه ای مکث کرد و گفت می خوای شهاب رو ببینی؟
نیشاسرم را تکان دادم اره.
بیتا پوزخندی زد و گفت بر عکس من که دوست ندارم قیافه نحس سام رو ببینم.
اخمی کردم و گفتم منظورت چیه بیتا؟
بیتا نگاهش را از چشمانم گرفت و در حالی که به جوی اب خیره شده بود گفت منظور
منو بهتر میدونی به من نگو که ندیدی چطور سام داشت با چشماش دختر عموت رو قورت
می داد.
با اینکه حق با بیتا بود اما برای اینکه حرفی زده باشم گفتم اوه تو چقدر حساسی نگاه سام به نیشا بی منظور بود باور کن راست می گم شاید می خواسته ببینه اون کیه که...
بیتا نگذاشت حرفم تمام شود با بی حوصلگی گفت خیلی خب نمی خواد کار سام رو توجیه کنی اگه دلت می خواد بیای شهاب رو ببینی بجنب چون من حوصله ندارم اینجا وایسم به
دفاعیه تو گوش کنم.
به نظرم بیتا خیلی گوشت تلخ و بد اخلاق رسید و طرز صحبتش حرصم را در اورد
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم به من چه خودت می دونی با سام همین که دیدیش بزن تو گوشش تا دیگه از این غلطا نکنه انگار من به اون گفتم به دختر مردم زل بزنه.
بیتا به من نگاه کرد و بعد زد زیر خنده من نیز خنده ام گرفت بیتا گفت فکر خوبی بوداین کار رو می کنم.
سپس به اتفاق هم به طرف خودروی سام رفتیم هنوز به کنار انان نرسیده بودیم که به بیتا گفتم یادت نره بگی تو منو به زور اوردی اینجا.
بیتا خندید و گفت باشه می گم خودت به زور اومدی.
نگاهی به او کردم و خندیدم سام با دیدن ما از اتومبیل خارج شد همانطور که حدس
می زدم شهاب روی صندلی جلوی خودرو کنار سام نشسته بود . او هم با دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد . من و بیتا جلو رفتیم . سام نشسته بود .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد من و بیتا جلو رفتیم سام سلام بلندی کرد وبعد
رو به بیتا کرد وگفت عزیزم تو این مدت دلم حسابی برایت تنگ شده بود به بیتا نگاه
کردم او با چهرهای جدی سرش را تکان داد و با همان جدیت گفت سام بریم اون طرف کارت دارم.
سام از برخورد خشک بیتا جا خورد و نگاهی به من انداخت و سپس با لبخند به بیتا گفت باشه عزیزم متوجه شدم سپس ان دو از خودرو فاصله گرفتند.
شهاب پایش را روی زمین گذاشت تا خارج شود که من به تندی گفتم نه همین جور بهتره
ممکنه کسی ما رو ببینه.
شهاب سرش را تکان داد و گفت :باشه عزیزم خوب چطوری؟
ممنون خوبم خوشحالم که اومدی.
اگه لطف پسر عموت نبود نمی تونستم بیام.
نوید دعوتت کرد؟
اره. نوید امروز صبح بهم زنگ زد و گفت کامران یکی از دوستای مشترکمون که قرار بود نوید برای امشب بیاره خونتون برنامه اجرا کنه برای مدتی به دبی رفته واز من خواست اگه کس دیگه ای رو سراغ دارم بهش معرفی کنم منم نشونی یکی از بچه هایی رو که می دونستم کارش بد نیست بهش دادم این شد کهنوید به خاطر این خوش خدمتی من رو هم دعوت کرد که منم بدون تعارف با کله خودمو رسوندم.
به خاطر همین منم باید از نویدمتشکر باشم.
شهاب نگاهی به چشمانم انداخت و گفت نگین فردا اون لباسی رو که با هم خریدیم تنت می کنی؟
سرم را تکان دادم وگفتم بله.
شهاب نفس بلندی کشید و گفت خیلی قشنگ بود از دیروز تا به حال یک لحظه از فکرم بیرون نمیره.
لبخندی زدم و گفتم چی ؟لباس؟
نه فرشته ای که اونو پوشیده بود.
سرم را زیر انداختم و صدای شهاب را شنیدم که گفت نگین خیلی دلم می خواست که اون لباس رو برای نامزدیمون خریده بودیم.
دلم فرو ریخت خدای من چقدر شهاب را دوست داشتم صدای بیتا که با عجله صحبت می کرد نگاهم را به سوی او کشاند بعد از دیدن بیتا چشمانم به دو مرد افتاد که در تاریکی
کوچه به سمت ما می امدند بیتا به سمت من امد و گفتنگین فکر می کنم از بستگانتون باشن.
صورتم را بوسید با اینکه قلبم به تپش افتاده بود اما نشان دادم که از چیزی نگران نیستم و صبر می کنم تا خودرو سام حرکت کندو بعد بروم شهاب به عنوان خداحافظی سرش را تکان داد که در حال خداحافظی با من است حالا دیگر دو مرد کاملا نزدیک شده بودند ومن
توانستم تشخیص بدهم که ان دو نفر پیروز و نیما هستند انان نیز مرا دیدند بیتا با صدای بلندی گفت نگین جون از پذیرایی ات ممنون فردا می بینمت.
سوار شد و پیش از اینکه در را ببندد گفت راستی قرار مون فردا همون ارایشگاه.
سرم را تکان دادم و بیتا در را بست سام نیز خداحافظی کرد و خودرو را به حرکت در اورد .
نیما و پیروز ایستاده بودند تا من را همراهی کنند من بعد از حرکت خودروی سام به طرف انان رفتم و سلام کردم پیروز نگاه عجیبی به سر تا پایم انداخت اما چیزی نگفت نیما گفت نگین اینجا چه می کنی؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم برای بدرقه دوستم امده بودم.
احساس کردم نیما می خواست چیزی بگوید که تر جیح داد ان را به زبان نیاورد من در کنار نیما به طرف منزل روان شدم جلوی در منزل نوید واحمد و امید را دیدم که احساس کردم انها نیز از دیدن من در خیابان ان هم ان وقت شب تعجب کرده اند با سلام کوتاهی به داخل رفتم وبا شتاب خودم را به اتاقم رساندم پردیس در اتاق نبود اما لحظاتی بعد او نیز به اتاق امد و مشغول باز کردن موهایش شد لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم با وجودی که در وقت بود اما خوابم نمی امد و تا مدتها در فکر
شهاب بودم انقدر که متوجه نشدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدای پردیس از خواب بیدار شدم اما انقدر خسته بودم که حال بیرون امدن از رختخواب را نداشتم بدون توجه به پردیس که مرا صدا می کرد چشمانم را بستم و دوباره به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت ده ونیم صبح بود پردیس در اتاق نبود بعد از مرتب کردن تخت وتعویض لباس به طبقه پایین رفتم تا ساعت دو بعد از ظهر که بیتا قرار ارایشگاه داشتم مشغول انجام کارهای خودم از جمله رفتن به حمام بودم بعد از ان حاضر شدم تا به اتفاق پردیس به ارایشگاه برویم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی از در ارایشگاه بیرون امدیم هوا رو به تاریکی می رفت اما خوشبختانه بیتا از قبل با سام هماهنگ کرده بود مشکلی برای پیدا کردن وسیله نداشتیم هنگامی که از در ارایشگاه بیرون امدیم سام را منتظر دیدیم بیتا در جلوی اتومبیل را باز کرد و داخل شد و من و پردیس هم روی صندلی عقب جا گرفتیم پردیس از سام تشکر کرد و او گفت که رساندن ما افتخاری برای اوست نمی دانستم از دیشب تا به حال بین او و بیتا چه پیش امده بود اما معلوم بود که بیتا هم او را نبخشیده است زیرا خیلی صاف و شق و رق روی صندلی نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد چند بار سام از او چیزی پرسید اما بیتا خیلی کوتاه ومختصر پاسخ داد به طوری که پردیس به من نگاه کرد و سرش را تکان داد من نیز شانه هایم را بالا انداختمونشان دادم از چیزی خبر ندارم.
وقتی به باشگاه برگزاری جشن رسیدیم فهمیدیم که هنوز پریچهر از ارایشگاه نیامده اما تا ما مانتو هایمان را در اوردیم صدای دست و سوت و اهنگ نشان از امدن عروس و داماد داشت هنگامی که پریچهر و صادق دست به دست وارد مجلس شدند ناخود اگاه اهی از تحسین کشیدم.
خواهرم در لباس سفید عروسی بی نهایت زیبا و خواستنی شده بود صادق نیز با کت و شلواری به رنگ مشکی و بلوزی به رنگ سفید ابهت خاصی پیدا کرده بود دوست داشتم ساعتها به ان دو موجود دوست داشتنی و باوقار خیره می شدم در حالی که برایشان ارزوی خوشبختی می کردم جلو رفتم تا به ان دو تبریک بگویم.
سالن پذیرایی باشگاه با وجود مساحت زیادی که داشت شلوغ وکوچک به نظر می رسید
هم از طرف ما و هم از طرف اقا صادق مهمانان زیادی دعوت شده بودند از اقوام هر کسی
را که فکرش را می کردم به جشن عروسی پریچهر امده بود من و بیتا سز میزی که مادر او به همراه خواهرش نشسته بود رفتیم وبرای خودمان جایی برای نشستن پیدا کردیم در طول برگزاری مراسم اتفاق خاصی نیفتاد و مراسم به خوبی اداره می شد اما به نظر من جشن شب گذشته شور وحال و همچنین صفای دیگری داشت و می دانستم که ان به خاطر
وجود شهاب بود که شب عروسی پریچهر را برای من دوست داشتنی وخاطره انگیز کرده
بود.
بعد از صرف شام مهمانان با خداحافظی از عروس و داماد یکی یکی سالن را ترک کردند
ما نیز صبر کردیم تا مهمانان بروند رو به مادر کردم و گفتم که ایا ما هم به دنبال عروس و داماد می رویم مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت که این رسم نیست پدر عروس به دنبال عروس راه بیفتد با ناراحتی در این فکر بودم که ای کاش می شد ما هم گشتی در شهر می زدیم پردیس اماده شده بود تا به اتفاق سروش با اتومبیل سینا به دنبال عروس بروند ومن نیز تا دیدم که پردیس راه افتاده خواسته ام دو چندان شد . پدر دست پریچهر را در دست صادق گذاشت و روی هر دویشان را بوسید مادر هم پری را به صادق و هردو یشان را به خدا سپرد. پریچهر هق هق گریه می کرد اما من فرصتی برای تماشای گریه او که به نظرم خیلی بی معنی رسید نداشتم. با شتاب از در سالن بیرون امدم بیتا کنار خودروی سام ایستاده بود و مادر و خواهر او در حال سوار شدن بودند. با ناامیدی به او نگاه کردم و برای خداحافظی با انها جلو رفتم . مادر بیتا با دیدن من لبخند زد و برایم ارزوی موفقیت کرد. رو به بیتا کردم و گفتم:دنبال عروس نمی ای؟
اشارهای به مادرش کرد و گفت:مامان رو که می بینی حالش زیاد خوب نبود فقط به خاطر تو امد . مینا را هم باید برسونیم خونشون.و بعد صدایش را اهسته کرد و گفت:تقصیر خودته بهت گفته بودم که نمی خواد دعوتشون کنی؟

خندیم ودستم را برای گرفتن دست او دراز کردم با سام نیز خداحافظی کردم وانان به راه افتادند نفس عمیقی کشیدم وگفتم این از این برم ببینم کسی رو پیدا می کنم بتونم همراهشون
برم.
ظرفیت اتومبیل سینا که تکمیل بود وبیشتر از خودش وهمسرش وخواهرهمسرش وپردیس و سروش جای دیگری نداشت.
نگاهی به اتومبیل عمو انداختم و متوجه شدم زن عمو وعمو به همراه یلدا که بچه کوچک داشت و همچنین عمه عازم رفتن به منزل هستند خودرو نیما هم پر بود نیشا ونوشین و یاسمین و نرگس به همراه چند بچه ریز و درشت فضای خالی برای خودرو نگذاشته بودند
از قرار معلوم بود که نوید هم رانندگی خودرو را به عهده دارد زیرا پشت فرمان نشسته بود ومنتظر بیرون امدن عروس وداماد بود.
دقایقی بعد پریچهر و صادق از در باشگاه بیرون امدند اما من هنوز کسی را پیدا نکرده بودم تا با او دنبال ماشین عروس بروم. دیگر از رفتن و گجشت زدن در شب ناامید شدم و خودم را برای رفتن به منزل با اتومبیل پدر اماده کردم.
همانطور که به طرف خودروی پدر می رفتم با حسرت به کاروان عروس که آماده حرکت بود نگاه مخی کردم . لحظاتی بعد پوریا نیز به سمت خودروی پدر آمد و در حالیکه در خودرو را باز می کرد گفت: نگین تو نمی ری دنبال عروس؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی دلم می خواست اما کسی نیست منو ببره.
پوریا روی صندلی عقب خزید و با کشیدن خمیازه ای گفت:ولش کن برای چی می خوای بری من که الان دلم می خواد برم تو رختخوابم تا یک سال دیگه هم بیرون نیام.
به او که روی صندلی عقب خودرو دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم:خوش به حالت.
صدای نیما که مر ا به نام می خواند باعث شد رویم را به سمت او بچرخانم .
نگین تو نمی خوای بیای؟
به نیما که کنار خودرواش ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:دلم که می خواد اما کسی نیست باهاش بیام.
صدای پیروز را از پشت سر شنیدم :برو تو ماشین من.
به جهت صدا چرخیدم و پیروز را دیدم. برای اولین بار در طول آن روز او را می دیدم . پیروز خیلی برازنده و خوب لباس پوشیده بود . کت و شلواری مشکی به همراه بلوز ی سفید رنگ به تن داشت و کراواتی به رنگ قرمز به یقه لباسش زده بود. با لحنی که نشان می داد تعارف است گفتم:خیلی ممنون . مزاحم نمی شم.
پیروز قدمی به جلو برداشت و گفت:خوشحال می شم مزاحم بشی.
از حرفش خنده ام گرفت . پدر به طرف ما آمد و با دیدن پیروز به او لبخندا زد . پیروز به پدر گفت:پسر دایی می خواستم نگین را با خودم ببرم دنبال بچه ها یک دور بزنیم . اشکالی که نداره؟
پدر با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت:نه دایی جون اشکالی نداره. مواظب خودتون باشین.
باورم نمی شد پدر اجازه داده باشد که به همراه پیروز به دنبال عروشس بروم. دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم. لحظه ای بعد مادر به ما پیوست و پدر به او گفت که نگین با اقا پیروز می رود و مادر با خوشرویی به پیروز گفت:خیلی لطف می کنید.
من صبر نکردم تا تعارفات انها تمام شود و به طرف اتومبیل نیما رفتم. می خواستم به نیشا بگویم که من هم به دنبال عروس می ایم اما در همان لحظه اتومبیل نیما که نوید راننده آن بود به راه افتاد . نیما به طرف من آمد و گفت:خب چی شد؟
به او گفتم که پدر اجازه داه با انان بروم. در این موقع صدای پیروز را شنیدم که می گفت: بچه ها سوار شید.
به طرف خودروی پژوی پیروز رفتیم و نیما در عقب را باز کرد تا من سوار شم. خودش کنار پیروز روی صندلی جلو جا گرفت.احساس می کردم خیلی معذب هستم بخصوص به خاطر اینکه با دو مرد جوان تنها بودم نمی دانستم واکنش دیگران از اینکه من را تنها در اتومبیل پیروز ببینند چیست؟ اما از فکر اینکه نیشا چه حالی می شود وقتی مرا ببینند خنده ام گرفت با این وجود دوست داشتم نیشا هم کنارم بود تا انوقت راحتر می توانستم دستم را از پنجره خودرو بیرون ببرم و برای عروس و داماد دست تکان بدهم زیرا به تنهایی مانند مجسمه ای ساکت و صامت نشسته بودم و به صدای اهنگی که از خودروی ماشین می امد گوش می گرفتم.
خودروی عروس پس از طی خیابانها که در ان وقت شب خلوت بود به طرف میدان بزرگ ازادی رفت و پس از دور زدن به سمت فلکه صادقیه و بعد از ان به طرف بزرگرا ه شهید همت به راه افتاد و بعد از توقفی کوتاه در حاشیه یکی از خیابانها به سمت منزل صادق که در یکی از خیابانهای فرعی حوالی سید خندان بود رفتیم. در فاصله ای که در کنار خیابان توقف کردیم نیشا پیش من امد و از ان لحظه به بعد احساس راحتی و حتی لذت بیشتر ی می کردم.
پس از رساندن عروس و داماد به منزلشان و توقفی چند دقیقه ای سوار شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم ساعت از دو نیمه شب گذشته بود . پیروز ابتدا نیما و نیشا را جلوی در منزلشان پیاده کرد و بعد به طرف منزل ما به راه افتاد .
هنوز به خیابان منزلمان نرسیده بودیم که پیروز گفت: نگین خوش گذشت؟با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:خیلی خوب بود متشکرم.
پیروز از اینه نگاهی به من انداخت و گفت:دوست داری گاهی اوقات بریم بیرون؟
معنی کلام او را نفهمیدم . برای اینکه کلام او را بی پاسخ نگذارم با سردرگمی گفتم: نمی دونم.
پیروز خودرواش را کنار در منزل متوقف کرد و در حالی که به طرف من بر می گشت
گفت خب رسیدیم به من که خیلی خوش گذشت می خوای بدونی چرا؟
سرم را به نشانه سوال تکان دادم. پیروز ادامه داد چرای ان را بعد به تو می گویم اما همین قدر می خوام بدونی که حضور تو در این خوشی بی تاثیر نبود کلام غیر منتظره اش باعث شد تا از دهانم بپرد بگویم حضور من؟!
پیروز با لبخند به من نگاه کرد و سرش را تکان داد دوست داشتم در خودرو را باز می کردم و خود را از زیر بار نگاهش خلاص می کردم دستم را به طرف در بردم اما متوجه شدم قفل است پیروز همچنان با لبخند نگاهم مممی کرد وقتی متوجه شدم تا او قفل را باز نکند نمی توانم از خودرواش خارج شوم بی حرکت نشستم و سرم را به زیر انداختم صدای او را شنیدم که گفت نگین می تونم یک چیزی ازت بپرسم؟
به او نگاه کردم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
دوست دارم بهم بگی درباره من چطور فکر می کنی؟
به نظرم سوال سختی بود به راستی نمی دانستم چه پاسخش بدهم زیرا دیگر
به او فکر نمی کردم یعنی از وقتی که به شهاب علاقه مند شده بودم نسبت به او توجهی نداشتم اما نتوانستم این را رک و صریح به او بگویم همان طور که در فکر بودم صدای او مرا به خود اورد بدون اینکه سرم را بلند کنم صدایش را شنیدم که گفت خوب اگر پاسخ این سوال برایت سخت است از ان بگذر فقط به من بگو می توانی مرا دوست داشته باشی.
احساس کردم پارچ اب یخی بر سرم ریخته شد اگراین سوال راچند ماه قبل از من پرسیده بود می توانستم پاسخش را با صراحت بدهم اما ان لحظه تمام فکر من یک چیز بود و ان اینکه از خودروی او خارج شوم و از انجا فرار کنم یک لحظه به فکرم رسید شاید پیروز سربه سرم می گذارد و از سادگی من استفاده کرده وقصد اذیت کردنم را دارد سرم را بلند
کردم و مانند انسان گنگی به او نگاه کردم اما او لبخندی به من زد و با لحن شوخی گفت :مغزت را برای اینکه معنی حرفم را درک کنی خسته نکن . معنی کلامم خیلی واضح است به تظرت اینطور نیست؟
سپس مکثی کرد و ادامه9 داد : از خیلی وقت پیش تصمیم به ازدواج داشتم اما هر دفعه این کار را به وقت دیگه ای می انداختم اما با حضور در جشن امشب تصمیم گرفتم قبل از اینکه سنم بیشتر از این بالا بره ازدواج کنم اما قبل از آن باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتر موافقت می کند یا نه.
نمی دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم . چند لحظه بعد بدون گفتن کلامی با دستانی لرزان دستگیره اتومبیل را گرفتم و ان را کشیدم. در با صدای نرمی باز شد . و من با پاهای بی حس از ان خارج شدم . پیروز هم از اتومبیل خارج شد و زنگ در منزل را به صدا در اورد . بعد از اینکه در منزل باز شد حتی تنوانستم با او خداحافظی کنم . شاید ه این کلام را گفتم اما صدایی از گلویم خارج نشد و به گوش پیروز هم نرسید. اما صدای پیروز را شنیدم که می گفت: خداحافظ خوب بخوابی.
در کوچه توسط او بسته شد و من مانند خواب گردی به طرف اتاقم رفتم . پردیس هنوز نیامده بود . به طرف اینه رفتم و روسری را از سرم برداشتم . چهره ام آنقدر وار فته و بی رنگ و رو بود که گویی از سرداب مرگ برخاسته بودم . به تصویر خودم در اینه خیره شدم و دکمه های مانتو را یکی یکی باز کردم و بعد از تعویض لباس و باز کردن مو هایم از شر گره های سفت و محکم کش به طرف رختخوابم رفتم و در حالی که روی آن دراز می کشیدم به فکر معنی کلام پیروز بودم. معنی کلام پیروز به نظر خودش خیلی واضح بود اما درک آن برای من خیلی دشوار و دور از ذهن بود. نمی دانستم آیا او با من شوخی کرده یا کلامی جدی در قالب طنز به زبان اورده است . آخرین کلام او در گوشم زنگ می زد : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه؟
پاسخ آن مثل روز برایم مشخص بود و احتیاجی نبود حتی در ان شک کنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيروز كسي بود كه پدر و عمو آرزو داشتند او دامادشان باشد. ازدواج با پيروز از بزرگترين فرصتهايي بود كه براي دختري به وجود مي آمد. پيروز هم در اين مدتي كه در ايران بود نشان داده بود كه پانزده سال دوري از وطن تغييري در منش و اخلاق ذاتي او نداده است و جز خصيصه ي خوشگذراني عيب ديگري نداشت كه اين عيب هم به نظر خيلي ها جزو محاسنش بشمار مي رفت.
صداي زنگ منزل باعث شد از رختخواب بيرون بيايم، حدس مي زدم پرديس بود كه از گشت شبانه برگشته بود. در اتاقم را باز كردم ولي از آن خارج نشدم چون قبل از من مادر از طبقه ي پايين در را باز كرده بود. حدسم درست بود پرديس بود كه به همراه سروش و سينا و همسرش و خواهر همسرش به منزل برگشته بودند. در اتاق را بستم و به طرف پنجره اتاق رفتم و چشم به سياهي شب دوختم. دوست داشتم با كسي صحبت كنم. كسي كه بتواند دركم كند و از روي مصلحت انديشي سخن نگويد. پيروز همانطور كه براي تمام خانواده محترم بود براي من هم ارزش داشت و نظرم در مورد او بد نبود. او مرد خودساخته اي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي باشد مردي كه عقل و ثروت را با هم داشت. نمي خواستم خود را گول بزنم دوست باشم با خودم رو راست بودم. من حتي او را دوست داشتم اما نه به عنوان همسر. پيروز زماني در روياي من بود و رسيدن به او از آروزهاي محالي بوده از ترس مورد تمسخر قرار نگرفتن حتي آن را در دفتر خاطراتم كه سنگ صبورم بود ننوشته بودم. من پيروز را دوست داشتم اما اين مربوط به زماني بود كه احساس دختر تازه بالغي در حال شكل گرفتن بود و شايد هر كس ديگري بجاي پيروز بود من نسبت به او همين احساس را داشتم. زماني كه قلبم متعلق به خودم بود نه حالا كه قلبم در گرو محبت شهاب بود. با به خاطر آوردن شهاب گويي اميد تازه اي به كالبد خسته ام دميده شد. من او را مي پرستيدم و او هم مرا دوست داشت و همين مرا به اين اميدوار مي كرد كه هيچ چيز نمي تواند پيوند قلبي ما را از هم جدا كند.
خيلي طول كشيد تا پرديس به اتاق بيايد و در اين مدت من توانسته بودم خيلي فكر كنم. اما به نتيجه اي كه مي خواستم نرسيدم.
با ورود پرديس به اتاق سعي كردم ديگر به چيزي فكر نكنم. حتي نمي خواستم در مورد پيروز و اينكه بين من و او چه اتفاقي افتاده با پرديس صحبت كنم چون در آن صورت بايد در مورد خيلي چيزها به او توضيح مي دادم. پرديس به محض ورود به اتاق چشمش كه به من خورد شورع كرد.
- تو هنوز نخوابيدي؟ كي اومدي؟
- حدود نيم ساعتي مي شه.
پرديس نگاهي به سرتا پايم انداخت و گفت :
- خب خوش گذشت. منظورم ماشين پژوي پيروزه.
- بد نبود.
- يعني چي؟
- يعني اينكه اگه تو هم تو ماشين بودي خيلي بيشتر خوش مي گذشت.
- كسي از من دعوت نكرد.
- والا از وقتي كه با سروش نامزد كردي شدي ستاره سهيل. پيدات نكردم تا ازت درخواست كنم.
پرديس خنديد و گفت :
- مسخره بازي در نيار چي شد كه رفتي تو ماشين اون. اونم يكه و تنها.
براي پرديس تمام ماجرا را توضيح دادم البته بجز صحبتهاي پيروز و او در حالي كه لباسش را عوض مي كرد با دقت به حرفهاي من گوش مي داد. در آخر نفس عميقي كشيد و گفت :
- پس اينطور.
لبخندي زدم و گفتم :
- چيه خيالت راحت شد؟
پرديس نگاه ماتي به من انداخت و در حاليه روي صندلي جلوي آيينه مي نشست گفت :
- نه راستش وقتي تو اتوبان ماشين پيروز از جلومون رد شد و تو برامون دست تكون دادي سحر بلند گفت، خوبه تكليف اين يك خواهرت هم معلوم شد. راستش خيلي از سحر حرصم گرفته بود كم مونده بود از دهنم بپره بگم تا كور شود هر آنكه نتواند ببيند. اما بخاطر سروش خودمو خوردم چيزي نگفتم. اما تا برگشتن به خونه همش تو اين فكر بودم.
لبخندي زدم و گفتم :
- سحر تقصير نداره به هر حال جاريه ديگه. چه مي شه كرد بايد از اين به بعد تحملش كني.
- تحملش كنم؟ صبر كن به موقع دمش رو مي چينم. منو نشناختي.
همانطور كه به طرف رختخوابم مي رفتم سرم را تكان دادم و گفتم :
- مطمئم كه اين كار رو مي كني. فعلا شب بخير.
عروسي پريچهر هم تمام شد و تا چند روز بعد از آن مشغول جمع و جور ريخت و پاش هايي بوديم كه در طول بردن جهيزيه و مراسم هاي مخالف به وجود آمده بود. ناهيد به خاطر داشتن بچه مدرسه اي به سنندج برگشت اما نرگس چهار روز ماند تا به مادر كمك كند. از اين طرف ياسمين و زن عمو هم خيلي به مادر كمك كردند. پرديس هم مسئول بشور و بمال در و ديوار و پله ها بود لذت تمام خوشيهايي كه در اين چند وقت با سروش داشت از دلش بيرون آمد. اين وسط باز هم من بودم كه كه بار زيادي روي دوشم سنگيني نمي كرد و عذرم هم موجه بود زيرا سال آخر بودم و درسهايم سنگين بودند. اما خودم هم مي دانستم تمام اينها بهانه اي بيش نيست و درسهايم چيزي نبود جز تكرار مكررات. اين را پرديس خوب مي دانست و هر وقت مرا مي ديد كه كتاب به دست بهانه درس خواندن كرده ام مي گفت (صبر كن تو عروسي من تلافي همه اين تنبليهات درمياد) و من شانه هايم را بالا مي انداختم و مي گفتم ( تا اون موقع خدا بزرگه ).
دو روز بعد از عروسي، پريچهر به همراه صادق به منزلمان آمد. در عرض همين دو روز دلم خيلي برايش تنگ شده بود مطمئن بودم او هم همين احساس را داشت چون موقعي كه مي خواست ما را ببوسد درست مانند مادري كه چند روزي فرزندش را نديده بود، رفتار مي كرد. اما به هر حال هم او و هم ما مي بايست به نبودش عادت مي كرديم اما فكر مي كنم براي مادر دوري او خيلي سخت تر از همه ما بود زيرا همان شب بعد از رفتن پريچهر وقتي سرزده به آشپزخانه رفتم او را ديدم كه روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و مي گريست. خوشبختانه مادر متوجه حضور من نشد و من هم بدون سر و صدا آشپزخانه را ترك كردم تا خلوتش را به هم نزنم اما از گريه مادر حالم حسابي گرفته شد و آن شب فقط به مادر فكر كردم و به ياد او و مهربانيهايش خوابيدم. قرار بود فرداي آن شب پريچهر به مدت دو هفته به عنوان ماه عسل به مشهد و از آنجا به شمال برود.
ديدارهاي من و شهاب كماكان ادامه داشت. بعد از عروسي پريچهر يك بار ديگر با هم بيرون رفتيم اما فقط نيم ساعت با هم بوديم و در آن نيم ساعت به پاركي در نزديكي منزل رفتيم كه من آنقدر با ترس به اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شهاب كلافه شد. هر چند كه در آن نيم ساعت هم جز چند كلمه بيشتر صحبت نكرديم و قرار شد باقي حرفهايمان را پشت تلفن بزنيم. در اين مدت پيروز را فقط يك بار ديدم كه براي ديدن پدر و مادر به منزلمان آمده بود و در آن ديدار هم اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث پريشاني خيالم شود. پيروز كاملا عادي و معمولي رفتار مي كرد و مثل اين بود كه هيچ وقت چيزي به من نگفته است و من كه در ابتداي ورود او از روبرو شدن با او گريزان بودم با ديدن رفتار معمولي و ساده اش متوجه شدم آن شب سر به سرم مي گذاشته و حرفهايش زياد جدي نبوده و از بابت اينكه موضوع آن شب را براي كسي تعريف نكرده بودم خوشحال بودم.
ماه اسفند به چشم به هم زدني به پايان رسيد و من كه تازه از شر امتحانات خلاص شده بودم در فكر بيرون كردن خستگي در طول روزهاي عيد بودم. از يك جهت هم از تعطيلي مدارس ناراحت بودم و آن به خاطر اين بود كه مثل قبل آزاد نبودم تا هر زمان كه خواستم به بهانه ديدن بيتا شهاب را هم ببينم. هنوز سال نو از راه نرسيده بود كه دوست داشتم سيزده روز تعطيلي به پايان برسد و من به مدرسه برگردم.


پایان فصل 8
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
9

طبق هر سال با تحويل سال نو به اتفاق پوريا و پرديس از در منزل خارج شديم و پس از بستن در كوچه بلافاصله زنگ منزل را زديم. پدر طبق سنت هر ساله دوست داشت كه فرزندانش اولين كساني باشند كه در سال جديد پا به منزلش مي گذارند و هميشه مي گفت قدمهاي ما براي او خوب بوده است. تا جايي كه به ياد داشتم هر سال اين كار را مي كرديم. البته امسال با سالهاي قبل خيلي فرق داشت. سالهاي قبل پريچهر هم با ما مي آمد اما حالا او زندگي مستقلي را داشت و هنوز از مسافرت ماه عسل برنگشته بود. پوريا سه بار زنگ در منزل را زد و متعاقب آن صداي پدر را شنيدم كه گفت( بفرماييد بابايي ها خوش آمديد، منزل خودتان است ) و در را باز كرد. من و پوريا براي اينكه زودتر داخل شويم همديگر را هول مي داديم و پرديس با هيس هيس كردن سعي مي كرد كه يك كدام از ما كوتاه بياييم. من كه زورم به پوريا مي چربيد او را هول دادم و جلوتر از او داخل شدم. پوريا كه از كارم حسابي شاكي شده بود پشت سرم دويد و براي اينكه مانع از رفتنم شود برايم پشت پا انداخت. در يك لحظه نفهميدم چه شد كه كله پا شدم و به شدت به زمين خوردم. زانويم هم به كنتور آب برخورد كرد و يك لحظه درد شديدي را در ناحيه پا و دستم احساس كردم. لحظاتي بعد احساس كردم كه صورتم خيس شد. با ديدن قرمزي خون فهميدم كه سرم نيز با برخورد به زمين شكاف برداشته. پوريا كه از افتادن من وحشت زده شده بود لحظه اي مرا بر و بر نگاه كرد و بعد به سرعت به طرف منزل دويد. در همان حال پدر را صدا مي كرد. پرديس به طرفم دويد تا به من در بلند شدن از زمين كمك كند كه درد دستم ناله ام را به هوا بلند كرد. فكر مي كردم دستم شكسته بود زيرا دردش جانم را به لب مي آورد.
با ديدن پدر كه سراسيمه به حياط مي دويد و همچنين مادر كه بر سر زنان پشت او مي آمد براي اينكه آنان را نترسانم خواستم از جا بلند شوم اما سوزش شديد زانوي راستم مانع از تكان خوردنم شد. پرديس هنوز سعي داشت مرا از جايم بلند كند اما اين كار او ناله ام را به آسمان بلند مي كرد. پدر با دمپايي و بدون كت به طرف در حياط رفت تا در را براي بيرون بردن ماشين باز كند و مرا به درمانگاه برساند. مادر كنارم نشسته بود و با دستمالي كه پرديس به دستش داده بود به زخم گوشه پيشاني ام فشار مي آورد تا خونريزي آن را به بند بياورد و در همان حال من و پوريا را سرزنش مي كرد. با وجودي كه دلم مي خواست فرياد بكشم اما به خاطر اينكه مادر را بيشتر از اين ناراحت نكنم به خودم فشار مي آوردم كه آه و ناله نكنم. طفلي پوريا كه چند قدم دورتر ايستاده بود با حالت مظلومي مي گريست. دلم برايش خيلي سوخت. مي دانستم كه نمي خواست اين طور شود با اينكه او باعث زمين خوردنم شده بود اما مي دانستم كه خودم مقصر بودم. پدر به سرعت به طرفم آمد و با كمك پرديس و مادر مرا كه از شدت درد بي طاقت شده بودم، داخل ماشين برد و با وجود اصرار مادر كه او هم مي خواست با ما بيايد خودش به تنهايي مرا به درمانگاه برد. وقتي به درمانگاه رفتيم بعد از پانسمان سر و زانويم براي تشخيص اينكه دستم شكسته يا نه گفتند كه بايد به بيمارستان برويم.
از اينكه از همان ابتداي سال پدر را مجبور كرده بودم كه پايش به درمانگاه و بيمارستان باز شود از خودم شرمنده و ناراحت بودم.
به همراه پدر به بيمارستان رفتيم. از دستم عكس گرفتيم. خوشبختانه دستم نشكسته بود و درد بي امان دستم بر اثر دررفتگي استخوان كتف و ضرب ديدگي استخوان بازويم بود كه دكتر پس از معاينه و جا انداختن استخوان، دستم را از بالاي بازو گچ گرفت و توصيه كرد تا ده روز با آن كنار بيايم.
در طول مدتي كه پزشك دستم را گچ مي گرفت، پدر به خانه زنگ زد تا مادر را از نگراني بيرون بياورد، با اينكه آسيب جدي نديده بودم اما از اينكه در تمام مدت ديد و بازديد عيد مي بايست دستم داخل گچ باشد احساس بدي داشتم.
پس از اتمام كار با پدر به خانه رفتيم و متوجه شديم كه نيما و نويد و ياسمين و نوشين و نيشا چند لحظه قبل براي گفتن تبريك عيد به خانه ما آمده اند. البته اين رسم هر سال بود كه ابتدا فرزندان عمو براي تبريك سال نو به ديدن پدر مي آمدند و بعد پدر و مادر و ما بچه ها براي ديدن عمو و زن عمو براي بازديد به منزلشان مي رفتيم. فرداي آن روز هم عمو و زن عمو براي بازديد ما به منزلمان مي آمدند.
هنگامي كه به همراه پدر با سر و كله بسته و دست گچ گرفته لنگان لنگان وارد خانه شدم همه هاج و واج به من نگاه مي كردند و من در حاليكه لبخند مي زدم براي روبوسي و تبريك سال نو به طرف دختر عموهايم رفتم. نيما از مادر پرسيد كه اين حادثه چگونه اتفاق افتاده كه مادر نگاه ملامت باري به من و بعد به پوريا كرد و گفت ( بهتره از خود نگين بپرسي چي شده).
من كه رويم نشد جريان را تعريف كنم اما وقتي پرديس ماجراي زمين خوردنم را تعريف كرد در چهره همه آنها تعجب همراه با خنده موج مي زد. نيما با تاسف به سر و دستم نگاه مي كرد اما نگاهي كه در چشمان نويد بود حالت تمسخر داشت كه بيشتر از هر چيز حالم را مي گرفت چون احساس مي كردم دلش خيلي خنك شده است. دختر عموهايم نيز هر كدام به نوعي تاسفشان را ابراز مي كردند.
بعد از اينكه دختر عموها و پسرعموهايم يك ساعتي منزل ما نشستند و پدر عيدي همه ما را داد به اتفاق حركت كرديم تا به ديدن عمو و زن عمو برويم.
عمو و زن عمو با ديدن من و سر و دست باندپيچي شده ام و همچنين راه رفتن لنگان لنگانم كه پشت سر همه حركت مي كردم هراسان و سراسيمه جوياي حالم شدند، بنده خداها فكر مي كردند تصادف كرده ام. پدر براي آنان توضيح داد كه چه اتفاقي افتاده است. اين براي من خيلي ناراحت كننده بود احساس مي كردم الان همه پيش خود فكر مي كنند كه من چقدر بچه ام كه هنوز هم سر چيزهاي خيلي بيخود با پوريا كه سه سال از من كوچكتر بود جنگ و جدل راه مي اندازم. در صورتي كه واقعيت اين نبود و اتفاقي كه افتاد فقط يك شوخي بين من و پوريا بود.
هنوز يك ساعت از ورود ما به خانه عمو نگذشته بود كه پيروز براي ديدن عمو به آنجا آمد. خيلي دوست داشتم خانه خودمان بوديم و من خودم را در اتاقم پنهان مي كردم چون تحمل پرس و جوي او را در مورد چگونگي اين اتفاق نداشتم. پيروز آن روز با همه دست داد و يكي يكي به همه عيد را تبريك گفت. من از ابتداي ورود او از كنار مادر تكان نخورده بودم و دست گچ گرفته ام را كنارم مخفي كرده بودم. پيروز همين كه جلوي من رسيد با لبخند دستش را جلو آورد تا با من هم مثل بقيه دست بدهد كه ابتدا متوجه باندي شد كه بالاي ابروي راستم زده بودند و بعد چشمش به دستم افتاد كه در گچ بود. با نگراني ابتدا به من و بعد به مادر نگاه كرد.
مادر لبخندي زد و گفت ( الحمدالله جاي نگراني نيست. دستش مختصري ضرب ديده.)
در چهره پيروز نگراني شبيه به نگراني يك پدر به خاطر آسيب ديدن فرزندش مشاهده مي شد كه اين براي من خيلي تعجب آور بود. وقتي پيروز فهميد كه علت حادثه چه بوده است برخلاف انتظارم كه فكر مي كردم خنده اش مي گيرد، نخنديد و با ناراحتي به فكر فرو رفت.
آن شب شام خانه عمو بوديم و وضعيت من هنگام شام خيلي برايم ناراحت كننده بود زيرا با دست چپ نمي توانستم راحت غذا بخورم. پرديس زير گوشم آهسته و به شوخي گفت ( نگين مي خواي غذا رو توي دهنت بذارم). به او نگاه كردم و خنديدم. در همان هنگام چشمم به پيروز افتاد كه با حالتي ناراحت به من نگاه مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و سعي كردم با دقت بيشتري قاشق را به دهانم ببرم. بعد از خوردن شام با وجودي كه كاري از دستم بر نمي آمد به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و به ياسمين و نيشا و پرديس كه مشغول شستن و خشك كردن ظرفها بودند نگاه كردم. همان شب بود كه فهميدم اميد پسرعموي بزرگم كه در دانشگاه سنندج درس مي خواند طلسم را شكسته و قرار است از ياسمين خواستگاري كند. از اينكه باز هم عروسي در پيش داشتيم خيلي خوشحال شدم اما از چيزي كه همان شب شنيدم دلم مي خواست قطره آبي شوم و به زمين بروم. موضوعي كه باعث شد آن شب تا موقع رفتن از خجالت سرم را بلند نكنم اين بود بعد از اينكه شستن ظرفها توسط ياسمين و پرديس تمام شد به جاي رفتن به اتاق پذيرايي داخل هال نشستيم تا به دور از جمع مردان كه داخل اتاق مشغول صحبت بودند ما نيز با خيال راحت گپي زنانه زده باشيم. زن عمو و مادر و بقيه روي زمين نشسته بودند و مشغول صرف چاي و ميوه بودند و من كه به خاطر آسيب ديدگي زانويم روي صندلي نشسته بودم منتظر بودم كه مادر سيبي را برايم پوست بگيرد در همان حال زن عمو براي مادر تعريف مي كرد كه چطور جاري بزرگشان زن عمو قادر خدابيامرزم بود، صحبت خواستگاري اميد از ياسمين را مطرح كرده است و من با لذت به اين تعريف گوش مي كردم كه زن عمو ابتدا نگاهي به من كرد و لبخند زد و بعد به مادر گفت :
- حالا مي خوام يه موضوعي رو بهت بگم. مي دونم هنوز خستگيت از عروسي پريچهر در نرفته اما دختر عمويم قسم داده كه حتما اين حرف رو بهت بگم.
مادر كه كنجكاو به زن عمو نگاه مي كرد منتظر بود تا او صحبت كند كه زن عمو بار ديگر به من نگاه كرد و خنديد. از نگاه زن عمو دلم فرو ريخت با خودم گفتم نكنه كسي در مورد من حرفي به زن عمو زده. در آن لحظه به فكر هيچ چيز نبودم به جز اينكه نكنه كسي به رابطه من و شهاب پي برده باشه. زن عمو بعد از مكثي كه احساس مي كردم جانم را به لبم رسانده است، گفت :
- روز عروسي پريچهر توي تالار وقتي دخترعمويم نگين را مي بيند از او خوشش مي آيد. بعد از پرس و جو درباره او وقتي مي فهمد نگين خواهر عروس و دختر برادر شوهر من است آمد پيش من و خواست كه از شما براي خواستگاري از نگين اجازه بگيرم. همون موقع بهش گفتم چون جاريم دو تا دختر پشت هم دختر شوهر داده شايد نخواد اين سومي رو رد كنه، اما مگه به خرجش مي رفت و راستش از اون روز تا به حال دو سه بار هم زنگ زده كه من به او گفتم كه هنوز اين موضوع رو به شما نگفته ام. ديروز كه زنگ زده بود حال و احوال كنه بهم گفت كه اگر من نمي تونم اين موضوع رو مطرح كنم خودش به ديدن شما بياد كه من گفتم به محض ديدن شما اين پيغام رو مي رسانم. حالا خودتان مي دانيد.
مادر كه با تعجب به صحبت هاي او گوش مي كرد گفت :
- كدام دختر عموت؟
زن عمو باخنده گفت :
- شيرين خانم زن آقاي صالحي.
مادر سرش را تكان داد و با نگاهي به من گفت :
- واسه نگين مي خواهند بيايند خواستگاري؟
در اين كلام مادر هزاران حرف ناگفته بود كه من به خوبي معني آن را درك مي كردم. كلامي پر از تعجب و سرزنش و يادآوري اينكه من بزرگ شده ام.
زن عمو خنديد و گفت :
- اما پسرش آقا هادي عجب پسر خوبيه. برخلاف آقا مهدي كه پدر و مادر و شهر و زندگيشو ول كرده رفته انگليس همونجا موندگار شده، اون دوش به دوش باباش كارخونه رو مي چرخونه. خدا وكيلي حاج آقا هميشه تعريفش رو مي كنه. مي گه هادي دست راست منه اگه اون نباشه كارخونه فلج ميشه.
زن عمو از پسر دختر عمويش كه فهميده بودم نامش هادي است تعريف مي كرد و بقيه به آن گوش مي كردند و من نيز سرم را به زير انداخته بودم و احساس عجيبي داشتم. احساسي گنگ و نامطبوع كه دلم مي خواست گريه كنم. صداي زن عمو برايم زمزمه نامفهومي شده بود و معني كلامش را نمي فهميدم اما قلبم لحظه به لحظه به سمت فشرده شدن و آماده شدن براي گريه پيش مي رفت. با اينكه آنقدر درك مي كردم كه اين موضوع در حد پيشنهاد است و هنوز اتفاقي نيفتاده اما نمي دانم در آن لحظه چه فكري مي كردم كه آنقدر پريشان و مضطرب شده بودم. آنقدر در فكر بودم كه وقتي نيشا سيني چاي را جلويم گرفت يكه خوردم. سرم را بلند كردم و به نيشا نگاه كردم او كه با لبخندي به من نگاه كرد و با لبخند گفت :
- چايي نمي خوري؟
فنجاني چاي از سيني برداشتم و از او تشكر كردم. خوشبختانه صحبت هاي مادر و زن عمو به جريان ديگري افتاده بود اما من هنوز در خجالت صحبت زن عمويم بودم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از بازگشت به منزل وقتي در اتاقهايمان تنها شديم پرديس مشغول تجزيه و تحليل صحبت زن عمو شد و من كه حوصله نداشتم حتي حرفش را بشنوم با ناراحتي از پرديس خواستم كه ديگر حرفش را هم بزند. با اخم در رختخوابم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم. شايد به خاطر ناراحتي بود كه آن شب كابوس وحشتناكي ديدم در جنگلي وهم انگيز و ترسناك گم شده ام و هر چه اين طرف و آن طرف مي روم راهم را پيدا نمي كنم. هوا نيز هرلحظه رو به تاريكي مي رود. من با فرياد كمك مي خواستم و انعكاس صداي خودم را مي شنيدم كه در جنگل مي پيچيد گويي صدها زن با فرياد كمك مي خواهند و اين بيشتر باعث وحشتم مي شد. در اين هنگام صداي غرش وحشتناك حيواني را از پشت سرم شنيدم وقتي با ترس به عقب برگشتم حيواني سياه و بزرگ را ديدم كه با جهشي خود را به رويم انداخت. با وحشت جيغ مي كشيدم اما صدايم در غرش آن حيوان گم مي شد. در يك لحظه دندانهاي تيز حيوان در بازويم فرو رفت و من آخرين جيغ را از سر نااميدي كشيدم كه خوشبختانه همان لحظه از خواب پريدم. نفس نفس مي زدم و تمام بدنم از شدت ترس خيس عرق شده بود و بازويم از درد به زق زق افتاده بود. تا چند لحظه جرئت نمي كردم به اطراف نگاه كنم. كمي كه به خودم آمدم از تخت پايين امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم و از ديدن حياط كه وضعيتي عادي داشت و توسط لامپ روشن شده بود، احساس آرامش كردم و بعد از قدم زدن در اتاق به رختخواب برگشتم و سعي كردم بدون اينكه به چيزي فكر كنم دوباره بخوابم.
فرداي آن روز براي من روز ديگري بود. براي تبريك عيد به بيتا زنگ زدم و كلي براي او صحبت كردم . به طوري كه كسي مشكوك نشود حال شهاب را پرسيدم. بيتا از شهاب خبر نداشت اما گفت كه هر وقت او را ديد خبرش را به من مي دهد. براي بيتا ماجراي دستم را تعريف كردم و كلي به او خنديدم. بيتا گفت كه واجب است براي ديدنم بيايد و من كه مي دوانستم وقتي او بيايد برايم كلي خبر دارد از خوشحالي به او گفتم كه از همان لحظه منتظر آمدنش مي شوم.

قبل از ظهر عمو و زن عمو براي بازديد به منزلمان آمدند و قرار شد ناهار منزلمان بمانند. پدر به منزل عمو تلفن كرد تا بچه ها براي ناهار بيايند. بعدازظهر هم پيروز به منزلمان آمد و دسته گلي پر از گلهاي نرگس به همراهش بود كه مناسبت آن را عيادت از مريض عنوان كرد اما نگاه پدر به عمو كه خيلي تابلو بود واقعيت ديگري را نمايان مي كرد. واقعيتي كه فقط من از آن بي خبر بودم.
همان شب پدر و مادر پس از مشورت در مورد خواستگاري كه به تازگي برايم پيدا شده بود به اين نتيجه رسيدند كه ازدواج هنوز براي من زود است و بهتر است در اين مورد عجله به خرج ندهند. مادر به زن عمو گفت كه با طرز محترمانه اي از طرف او و پدر به دختر عمويش بگويد كه نگين فعلا درس مي خواند و قصد ازدواج ندارد. به اين ترتيب نخستين خواستگار من كه هنوز هم او را نديده بودم رد شد. با اين تصميم پدر و مادر كه البته حرف دل من هم بود نفس عميقي كشيدم و خيالم تا حدودي راحت شد.
همچنين قرار شد پدر و عمو به همراه مادر و زن عمو به مدت دو روز به كردستان بروند تا از عمه ها و ديگر اقوام ديدن كنند. با وجودي كه خيلي دلم مي خواست براي ديدن عمه سوزه به همراه پدر و مادر بروم اما با شرايطي كه من داشتم بردنم صلاح نبود به خصوص كه در آن فصل، هواي كردستان خيلي سرد بود.
روز سوم عيد نيما، پدر و مادر و عمو و زن عمو را به فرودگاه برد. آنان اجازه ندادند ما براي بدرقه شان به فرودگاه برويم و ما از همان منزل با پدر و مادر خداحافظي كرديم. اين نخستين بار بود كه پدر و مادر ما را تنها مي گذاشتند و خودشان به تنهايي به مسافرت مي رفتند. پس از رفتن آنان قرار بر اين بود كه دختر عموهايم شب هنگام براي اينكه تنها نباشيم به منزل ما بيايند و همانجا بخوابند. نيما هم كه شب اول كشيك بود و نويد هم بايد منزل خودشان مي ماند تا منزلشان تنها نباشد. در اين ميان پوريا بود كه بايد نقش تنها مرد خانواده را اجرا مي كرد كه احساس مي كردم با اين كار، او چقدر احساس بزرگي خواهد كرد.
آن شب به هر ترتيب گذشت. روز چهارم بيتا براي ديدنم به منزلمان آمد و من با شوق او را به اتاق پذيرايي راهنمايي كردم. پرديس پس از كمي نشستن پيش ما براي درست كردن ناهار به آشپزخانه رفت و پوريا هم كه از همان اول در حياط مشغول بازي گل كوچيك بود، اصلا به خانه نيامد. رو به بيتا كردم و گفتم :
- خب ديگه چه خبر؟
بيتا لبخندي زد و گفت :
- خبر از كي؟
خنديدم اما چيزي نگفتم. فقط شانه هايم را بالا انداختم.
بيتا نگاهي به در اتاق پذيرايي انداخت وقتي خيالش راحت شد كه من و او تنها هستيم از كيفش كاغذ كوچكي بيرون آورد و گفت :
- اينو شهاب داده. بعد بخونش.
نفهميدم چطور تكه كاغذ را از دست بيتا قاپيدم كه او با خنده گفت :
- چه خبرته. همش ماله خودته اينقدر هول نزن. براي مريضيت خوب نيست.
كاغذ را كنار قلبم گذاشتم و گفتم :
- بيتا، با سام آشتي كردي؟
- آره. اونقدر بهم گفت غلط كردم، جووني كردم، اشتباه كردم كه دلم نيومد بيشتر از اين غرورش رو بشكنم.
- بهت كه گفتم چيز زياد مهمي نيود تو بي خود مسئله رو بزرگ كردي.
- مسئله كوچيكي هم نبود كه بشه ازش راحت گذشت.
براي اينكه صحبت را عوض كنم به بيتا گفتم كه ميوه پوست بكند و خودم مشغول خوردن سيبي با پوست شدم.
بعد از رفتن بيتا وقتي مطمئن شدم پرديس مشغول تدارك ناهار است به اتاقم رفتم تا كاغذي را كه شهاب داده بود بخوانم. شهاب در ورق كوچكي نوشته بود :
سلام عشق من. سال نو بر وجود پر بهايت مبارك باد.
نگين من. عزيزترين كسم. بيتا به من گفت كه قرار است به منزلتان بيايد من هم
آنقدر هول شدم كه يادم رفت چي بايد بنويسم. هميشه از عيد خوشم مي آمد اما
حالا روزهاي عادي را ترجيح مي دهم چون مي دانم در تعطيليها نمي توانم
ببينمت. نگين عزيزم، در روزهاي عيد اغلب مغازه را باز نمي كنيم اما به خاطر
اينكه بتوني راحت با من تماس بگيري از روز ششم عيد به اميد تلفني كه از
جانب تو، به مغازه مي رم. البته بعداز ظهر از ساعت چهار. تلفن همراهم را هم
خاموش نمي كنم اما سعي كن از اون استفاده نكني چون نمي خواهم از طريق
قبض تلفني كه مياد لو بريم. دوستت دارم خيلي بيشتر از هميشه. شهاب تو.

نامه ي شهاب را به لبانم نزديك كردم و آن را بوسيدم. مي دانستم براي صحبت با او بايد دو روز ديگر صبر كنم اما احساس مي كردم كه طاقتم تمام شده و هر لحظه دلم مي خواهد صداي گرم و شيرينش را بشنوم.
صداي زنگ در منزل باعث شد نامه ي شهاب را جايي ميان جلد دفترچه خاطراتم پنهان كنم و از اتاق خارج شوم.
پرديس با صدايي كه خوشحالي و شعف از آن پيدا بود با كسي احوال پرسي مي كرد و براي اينكه ببينم آن شخص كيست از پله ها پايين رفتم. اما در يك لحظه با صحنه ناخوشايندي رو به رو شدم كه براي عقب گرد كردن از پله ها خيلي دير شده بود. در آن لحظه حتي نتوانستم سرم را بچرخانم تا پرديس و سروش را نبينم كه همديگر را مي بوسند. البته آن دو عقد كرده و به هم محرم بودند اما آن لحظه از خودم به خاطر اينكه سرزده مزاحم آن دو شده بودم متنفر شدم. پرديس با حضور من به سرعت خودش را عقب كشيد اما براي اولين بار ديدم كه رنگ صورتش از خجالت سرخ شده بود. طفلي سروش هم كه غافلگير شده بود مانند لبوي سرخ وسط زمستان سرش را زير انداخته بود. اين وسط فقط من بودم كه مانند احمقها لبم را به دندان گرفته بودم و بين ماندن و رفتن سرگردان بودم. عاقبت پرديس بود كه جو را از حالتي كه بوجود آمده بود عوض كرد و خطاب به سروش گفت :
- خب خيلي خوش اومدي، كي رسيدي.
و سروش با مِن مِن گفت :
- از فرودگاه يكراست به اينجا اومدم.
پرديس به من كه هنوز خشكم زده بود گفت :
- نگين، آقا سروش امده، او رو نمي بيني؟
با اين حرف مي خواست به من بفهماند كه هنوز به او سلام نكرده ام. من كه به خودم آمده بودم به سروش سلام كردم. او كه مثلا نشان مي داد كه تازه مرا ديده در حاليكه هنوز صورتش سرخ بود گفت :
- بَه، سلام نگين خانم. سال نوي شما مبارك.
بعد درحاليكه جلو مي آمد به دستم اشاره كرد و گفت :
- راستي دستت چطوره. زن دايي تعريف كرد چه اتفاقي برات افتاده. خيلي ناراحت شدم.
من كه مي خواستم نشان بدهم از صحنه قبل چيزي يادم نمانده گفتم :
- واي حتما حالا تمام مردم سنندج مي دونن كه دست من بخاطر چي در رفته.
سروش خنديد و گفت :
- نه، زن دايي به من گفت. منم به هيچ كس چيزي نگفتم.
خنديدم و آن دو را تنها گذاشتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن شب ياسمين شام درست كرده بود و به پرديس گفت كه شام به منزلشان برويم. نيما هم شب آزاديش بود و سروش هم كه به جمع ما اضافه شده بود. نيما زنگ زد تا پيروز را هم دعوت كند. اما او منزل نبود و نيما براي او پيغام گذاشت. درست مانند هميشه همه دور هم بوديم با اين تفاوت كه پدر و مادرهايمان نبودند. آن شب براي خوابيدن من و پرديس منزل عمو مانديم و پوريا به همراه سروش و نيما به منزل ما رفتند. نويد هم پيش ما ماند تا تنها نباشيم. بعد از رفتن مردها ياسمين و پرديس و نيشا براي شستتن ظرفها و تميز كردن آشپزخانه رفتند و من و نوشين هم داخل هال نشسته بوديم و به تلويزيون نگاه مي كرديم. بعد از چند لحظه نويد هم آمد و روي راحتي نشست و مشغول ديدن تلويزيون شد. من به صفحه تلويزيون نگاه مي كردم بدون اينكه به فيلم سينمايي كه پخش مي شد توجه داشته باشم. نوشين هم مشغول تماشاي فيلم بود و در همان حال چرت مي زد. نويد نگاهي به او انداخت و گفت برود بخوابد. نوشين بدون سرو صدا بلند شد و به اتاقش رفت. همانطور كه به صفحه تلويزيون نگاه مي كردم احساس كردم نگاه نويد بر رويم سنگيني مي كند. به او نگاه كردم و متوجه شدم حدسم درست بوده است و او به من خيره شده است. نيشحندي زدم و گفتم :
- شناسنامه بدم به خدمتتون؟

نويد كه به خود آمده بود نگاهش را از چهره ام گرفت و گفت :
- لازم نيست خوب مي شناسمت.
لحن نويد ناخوشايند بود و مثل اين بود كه از من خيلي نفرت دارد. شانه هايم را بالا انداختم و پيش خودم گفتم : به جهنم. دل به دل راه داره منم از تو نفرت دارم. براي اينكه نشان دهم تحملش برايم سخت است از جا بلند شدم تا از ياسمين بپرسم كه كجا بايد بخوابيم. چون خيلي خوابم گرفته بود.
صدايي را شنيدم كه مي گفت :
- مي خواي بگي خيلي از من بدت مياد و نمي توني منو تحمل كني؟
به طرفش برگشتم و گفتم :
- من همچين چيزي نگفتم اما اگه تو اينطور فكر مي كني مشكل از خودته.
نويد خيره نگاهم كرد و من كه كاري آنجا نداشتم به آشپزخانه رفتم. دليل نفرت نويد را نمي دانستم اما از اينكه رابطه ام با او خوب نبود ناراحت بودم زيرا دوست نداشتم خصومت او با من برايم دردسر ساز شود زيرا به هر حال او دوست شهاب بود و همين مرا نارحت مي كرد.
فرداي آن روز حدود ساعت يازده پدر و مادر به وسيله خودروي نيما كه براي آوردنشان به فرودگاه رفته بود به منزل آمدند. پرديس برايشان اسفند دود كرد و هر سه مان آنقدر ذوق زده شده بوديم كه گويي سالها بود كه از آنان دور بوديم. مادر گفت :
- عمه سوزه سلام رسونده و خواسته كه اگر عمري برايش باقي بود نگين را تابستان پيشش بفرستم.
و من به اميد اينكه خداوند او را سلامت نگه دارد در دلم برايش دعا كردم.
با اينكه فكر مي كردم خيلي طول مي كشد تا ششم فروردين از راه برسد اما عاقبت آن روز از راه رسيد و خوشبختانه ساعت سه و نيم بود كه پدر و مادر و پوريا آماده شدند تا به ديدن يكي از اقوام دور مادرم بروند. پرديس هم كه باز سروش را ديده بود با او به گردش رفته بود. من مانده بودم و دو خط تلفن كه با هر كدام كه اراده مي كردم مي توانستم با شهاب تماس بگيرم. ساعت چهار و پنج دقيقه به او زنگ زدم. مثل هميشه خودش گوشي را برداشت و من و او تا ساعت پنج و بيست دقيقه كه زنگ در منزل به صدا در آمد در حال صحبت بوديم. در حالي كه هنوز دلم نمي آمد اما به ناچار از او خداحافظي كردم و براي باز كردن در منزل به طرف آيفون رفتم. وقتي در را باز كردم از ديدن پريچهر و صادق كم مانده بود پر درآورم. آنقدر خوشحال بودم كه يادم رفت دستم در گچ است و نبايد آنرا زياد تكان بدهم. پريچهر وقتي فهميد علت آسيب ديدگي من چه بوده درست مثل مادري كه چند وقت از فرزندش دور بوده مرا سرزنش كرد و از من قول گرفت كه از اين پس عاقلانه تر رفتار كنم.
بر خلاف انتظارم تعطيلي ها به سرعت سپري شدند و اين براي من كه از همان ابتدا منتظر باز شدن مدرسه بودم بد نبود. روز دهم فروردين گچ دستم را باز كردم اما هنوز مختصر دردي در كتف و بازويم احساس مي كردم. صبح روز چهاردهم با شوق و علاقه و بدون اينكه دردي احساس كنم راهي دبيرستان شدم.
ماه طولاني فروردين تمام شده بود و وارد ماه ارديبهشت شده بوديم. هوا روز به روز گرمتر مي شد و من كه از بوي بهار و ديدن درختاني كه لباس سبز به تن مي كردند با تمام وجود لذت مي بردم سعي مي كردم قدر لحظه لحظه اين روزهاي را بدانم و ارزش آنها را با تمام احساسم درك كنم. بخصوص كه عشقي كه نسبت به شهاب در دلم احساس مي كردم روز به روز شديد تر و پر حرارت تر مي شد و گاهي اوقات حرارت آن قلبم را مي سوزاند. حالا ديگر احساس مي كردم ديدنش و شنيدن صدايش درست مانند نفس كشيدن لازم و ضروريست و اگر دو روز مداوم از او خبر نداشتم درست مانند انسان مريضي گوشه اتاق كز مي كردم. پرديس از جريان دوستي من و شهاب كاملا خبر داشت و بيشتر اوقات كشيك مي كشيد تا من بتوانم با شهاب تلفني صحبت كنم. حتي يكبار به اتفاق او با شهاب به كافي شاپ كوچكي در حوالي ميدان آرژانتين رفتيم. آن روز چون پرديس با من بود بهتر از روزهاي ديگري بود كه به تنهايي با شهاب بيرون مي رفتم اما بدي آن اين بود كه هم شهاب و هم من در حضور پرديس خيلي معذب بوديم و نتوانستيم آنطور كه دلمان مي خواست با هم صحبت كنيم.
اواسط ارديبهشت بود و من مي بايست كم كم براي امتحانات پايان سال آماده مي شدم. دوست داشتم امسال هم مانند سالهاي قبل با رتبه خوبي قبول شوم به خصوص كه سال آخر هم بودم. هر چند كه مثل سالهاي قبل به ادامه تحصيل و حتي دانشگاه فكر نمي كردم اما دوست داشتم با معدل خوبي ديپلم بگيرم.
امتحانات معرفي ام شروع شده بود و من سعي مي كردم تا حد امكان افكارم را از ساير مشغولياتي كه داشتم آزاد كنم و تنها به درس فكر كنم حتي قرار شده بود كه با شهاب كمتر تماس بگيرم تا بتوانم با تمركز بيشتري امتحاناتم را بدهم.
درست شب پانزدهم ارديبهشت بود و من فرداي آن شب امتحان بينش داشتم. چون از قبل درسم را بلد بودم شب امتحان مشكل خاصي نداشتم و بدون كوچكترين هراسي كتابم را بستم. آن شب مادر، خانواده عمو را دعوت كرده بود البته اين چيز تازه اي نبود و ما ماهي دو يا سه بار خانواده عمو را براي شام دعوت مي كرديم. آن شب پيروز هم دعوت داشت. وقتي آمد در دستش سبد گل زيبايي به شكل تاج بود كه گلهاي گرانبهايي هم داخل آن بود. البته اين كار پيروز هم تازگي نداشت زيرا او هروقت به خانه ما يا عمو مي رفت با خودش گل مي آورد. اما آن شب رفتار او مثل گذشته نبود. هنگامي كه با او سلام و احوالپرسي مي كردم احساس كردم مثل هميشه نيست. رفتار او برايم كمي عجيب بود بخصوص كه كاملا مشخص بود فكرش جايي مشغول است و تمركزي براي پاسخ به سؤالاتي كه پدر يا عمو از او مي كردند ندارد. حتي بر خلاف دفعات پيش كه گاهي اوقات با نگاه بخصوصي به چهره ام خيره مي شد، آن شب حتي نگاهي به طرفم نيانداخت و خيلي زود بعد از شام رفت.
حدس مي زدم اين جريان مربوط به دو هفته قبل مي باشد كه شنيده بودم وكلاي پيروز از سوئد با او تماس گرفته اند و خواسته اند براي انجام بعضي كارهايش كه فقط بايد شخص خودش حضور داشته باشد به سوئد برود. او در تدارك گرفتن بليط و اخذ ويزا و ساير كارهاي اداري اش بود. اما چيزي كه نمي فهميدم اين بود كه چرا رفتار پيروز اينقدر تغيير كرده بود. آن شب من و پرديس تا پاسي از شب در اتاقمان مشغول تحليل رفتار عجيب او بوديم و آخر بدون اينكه نتيجه اي بگيريم به هم شب بخير گفتيم و خوابيديم.
روز بعد، وقتي از مدرسه برگشتم مادر در منزل تنها بود. پدر هنوز از سر كار برنگشته بود و پوريا هم مدرسه بود. پرديس براي ديدن بقچه هايي كه ياسمين براي جهيريه اش گلدوزي كرده بود به منزل عمو رفته بود. خانه در سكوت كامل بود و من نيز پس از تعويض لباسم براي صرف ناهار به آشپزخانه رفتم. چند لحظه بعد هم مادر به آشپزخانه آمد و خود را مشغول كار كرد. ابتدا آنقدر گرسنه بودم كه متوجه نشدم مادر بدون دليل به آشپزخانه آمده و در حقيقت كاري آنجا ندارد اما وقتي سير شدم حواسم سر جايش آمد به نظرم كارهاي مادر كمي بي معني آمد. او گاهي بشقاب را از قفسه بيرون مي آورد و پس از لحظه اي آنرا سر جايش مي گذاشت و به سمت قفسه ي ديگري مي رفت و ليواني بيرون مي آورد. با خودم فكر مي كردم كه كار مادر چه معني مي تواند داشته باشد اما در اين مورد زياد كنجكاوي نكردم. پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و بشقاب غذايم را شستم. وقتي مي خواستم از آشپزخانه خارج شوم مادر صدايم كرد و گفت مي خواهد با من صحبت كند. فهميدم كه حدسم درست است و او بخاطر كاري آنجاست. سر ميز نشستم و منتظر شدم. رفتار مادر برايم خيلي عجيب بود انگار مي خواست چيزي را بگويد كه از حصول آن اطمينان نداشت. حدس مي زدم خبري شده و او مي خواهد مطلبي را به من بگويد كه نمي داند چطور آنرا بيان كند. چشم به مادر دوخته بودم و در دلم حدسهايي مي زدم. بعد از مكثي طولاني مادر شروع به صحبت كرد من نيز افكارم را از حدس و گمان رها كردم و با دقت به حرفهاي او گوش كردم.
مادر بعد از مقدمه چيني در مورد ازدواج پريچهر و عقد پرديس گفت كه : هر دختري روزي بايد به دنبال بخت خودش برود حالا دير يا زود اين اتفاق مي افتد و انسان بايد قدر موقعيتهاي خودش را بداند و با تصميم گيري صحيح آينده خوبي براي خودش بسازد.
حرفهاي مادر برايم نامفهوم بود و در فكر بودم كه اين چه بحثي است كه مادر پيش گرفته و چه ربطي به من دارد كه ناگهان فكري به ذهنم رسيد قلبم فرو ريخت. مادر صحبت از آينده و ازدواج مي كرد به دهنم رسيد كه شايد خواستگاري براي من پيدا شده است. همان لحظه حرفهاي زن عمو را روز عيد كه به منزلشان رفته بوديم بخاطر آوردم با خودم فكر كردم شايد دختر عموي او از جواب ردي كه زن عمو به او داده بود قانع نشده بود و بار ديگر مسئله خواستگاري را عنوان كرده بود. خيلي دوست داشتم مادر اين بحث را خاتمه مي داد و من را رها مي كرد تا به اتاقم بروم زيرا از بحثهاي اين چنيني به هيچ وجه خوشم نمي آمد. صداي مادر مرا از افكاري كه در آن غرق بودم بيرون آورد.
- نگين جان من و پدرت هر دو خوشبختي شماها رو مي خواهيم و خودت مي دوني كه در اين مورد از هيچ چيزي دريغ نكرده ايم.
سرم را به نشانه تصديق تكان دادم اما چيزي كه بخواهم به آن اضافه كنم به ذهنم نرسيد. مادر پس از مقدمه چيني زياد كم كم داشت حوصله ام را سر مي برد. گفت كه خواستگار شايسته اي براي من پيدا شده و من كه از همان اول حدس مي زدم صحبت مادر راجع به چه مي تواند باشد نفس عميقي كشيدم و با صداي آرامي گفتم :
- مامان من فكر نمي كنم الان وقت مناسبي براي طرح كردن اين چيزا باشه، خودتون كه مي دونيد امتحاناي من شروع شده.
مادر آه بلندي كشيد و گفت :
- درسته حق با توست اما خودت كه مي دوني وظيفه يه مادر اينه كه مثل امانت داري، صحبتهايي كه در مورد آينده ات مي شه به گوشت برسونه، حالا ديگه تصميم با خود توست اما دوست دارم قبل از اونكه به سرعت جواب بدي خوب فكر كني. البته عجله اي براي دادن جواب نداري. يعني خيلي وقت داري تا خوب فكر كني.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گوشت برسونه حالا تصمیم با خود توست اما دوست دارم قبل از اینکه به سرعت جواب بدی خوب فکر کنی . البته عجله ای برای دادن جواب نداری یعنی خیلی وقت داری تا خوب فکر کنی.
سرم را تکان دادم و خواستم که از جایم بلند شوم که مادر گفت:نمی خوای بدونی خواستگارت کیه؟
مردد سرجایم ایستادم و سرم را به زیر انداختم . شاید مادر فکر می کرد که شنیدن نام خواستگارم مرا ذوق زده و مشتاق می کند اما خبر نداشت تنها نامی که مشتاق شنیدنش بودم نامی بود که از مدتها قبل در قلبم نقش بسته بود . مادر بعد از مکثی کوتاه گفت:نگین آقا پیروز تو را از پدرت خواستگاری کرده.
با شنیدن این کلام از دهان مادر گویی سیم برق سه فازی به تنم وصل شد. این خبر مانند شوک برقی تمام وجود م را تکان داد. حتی یکه ای که خوردم دور از انتظار مادر و حتی خودم بود. با ناباوری به مادر نگاه کردم و او را دیدم که با نگرانی به من خیره شده است . صدغای ضعیفی از حنجره ام بیرون آمد : شوخی می کنید؟
مادر که فکر می کرد خوشحالی حاصل از خبر مرا بهت زده و حیران کرده نفس عمیقی از روی رضایت کشید و گفت:نه عزیزم چه شوخی . از چند وقت پیش ما این موضوع را می دانستیم اما نمی دانستیم تا چه حد حقیقت دارد اما بعد از عید وقتی عمو به پدرت گفت که پیروز از او خواسته راجع به تو با او صحبت کند ما فهمیدیم که بخت دخترم آنقدر بلند بوده که پیروز از بین تمام دختران او را خواسته است.
کلام اخر مادر مانند نیشتری قلبم را شکافت . یعنی او و پدرم نهایت سعادت مرا در ازدواج با پیروز می دیدند؟این کلام مادر نشان داد که او و پدر با این مسئله مخالفتی ندارند و این بین تنها من هستم که باید مخالفتم را سخت و سفت نشان بدهم و یک تنه به مبارزه برخیزم.
مادر بعد از اتمام حرفهایش از جا بلند شد و نشان داد که من هم می توانم به اتاقم بروم و مسئله را از دید خودم تجزیه و تحلیل کنم. به اتاقم رفتم اما نمی توانستم به چیزی فکر کنم . افکارم به هم ریخته و آشفته بود . لحظه ای به فکر پیروز می افتادم و لحظه ای به یاد شهاب بودم. نمی توانستم بفهمم دلیل پیروز از انتخاب من چه می توانسته باشد در صورتی که از نظر خودم خواهران و حتی دختر عموهایم خیلی زیبا بودند و هم اینکه تفاوت سنی اشان با او مناسبتر از من بود که هفده سال از او کوچکتر بودم. به یاد شب عروسی پریچهر و حرف پیروز افتادم : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه. اگر احمق نبودم باید می فهمیدم که آن شب پیروز اول از همه این مسئله را با من عنوان کرده بود و شاید اگر عاقلتر از این بودم همان شب می بایست نظرم را در مورد پیروز به خودش می گفتم که نمی توانم به عنوان همسر دوستش داشته باشم.
چهره پیروز پیش چشمانم جان گرفت . نگاه نافذ و پر از راز او صحبت های دو پهلو و معنی دارش . از اینکه خود را به عنوان همسرش دتجسم کنم چندشم می شد و احساس بدی به من دست می داد . به خوبی می دانستم به زودی این خبر چون انفجار بمب در میان فامیل می پیچد . لحظه ای چشمان پر از حسادت نیشا در نظرم مجسم شد و لحظه ای دیگر نگاه نگران بیتا را از شنیدن این خبر به یاد اوردم. با اینکه هنوز اتفاقی نیفتاده بود و قرار نبود کسی مرا مجبور به قبول این پیشنهاد کند اما نمی دانم چرا دلم شور افتاده بود و هراس عمیقی بر قلبم چنگ انداخته بود.
وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتهاست که جلوی پنجره ایستاده ام و در فکر های جور واجوری دست و پا می زنم . ورود پردیس به اتاق باعث شد به طرف او بپرخم . پردیس با ناباوری به من نگاه می کرد و لبخند معنی داری روی لبانش بود . متوجه شدم چند لحظه قبل از این ماجرا با خبر شده و قبل از هر چیزی به سراغم آمده تا بفهمد چه حالی دارم.
به طرف تختم رفتم و روی ان نشستم . پردیس هم جلو امد و کنارم نشست و گفت : نگین باورت می شه؟"
سرم راتکان دادم : چی رو؟ اینکه اینقدر بد اقبال باشم؟
پردیس خنده بلندی سر داد و با لحن شوخی گفت:برو دیونه بخت در اتاقمون را زده منتها من تو اتاق نبودم و تو اشتباهی در رو باز کردی.
نیشخنی زدم و گفتم:هر جور تو بگی حاضرو این اشتباه را جبران کنم.
پردیس که خیلی دوست داشت زودتر از هر کسی نظر مرا بداند گفت: این حرفها رو ولش کن . خوش به حالت عجب فرصتی برایت پیش آمده!
فرصت؟
آره پس چی؟فرصت از این بهتر که مردی با این شخصیت و اعتبار خواهانت شده. وای دختر فکرش را بکن کی فکر می کرد پیروز از تمام دخترانی که دیوانه اش بودند تو را بخواهد؟
اخمی کردم و گفتم: پردیس . پس تکلیف شهاب چی میشه؟ من اونو دوست دارم .
پردیس پوزخندی زد و گفت: برو بابا گرسنه نشدی که عاشقی یادت بره عشق تو این زمونه مثل کیمیاست . عاشق واقعی زمان لیلی و مجنون بودند.
لحن پردیس طوری بود که گویی اگر پیروز او را می خواست قید سروش را می زد. این برای من که محبت سروش را نسبت به او دیده بودم ناگوار آند. با حرص از کنار پردیس بلند شدم و برای اینکه او دیگر به این بحث احمقانه اش ادامه ندهد کتاب درسی ام را به دست گرفتم و نشان دادم که می خواهم درس بخوانم. در ان لحظه مطمئن بودم پردیس حرفم را درک نمی کند زیرا او به خواسته اش رسیده بود و به قول معروف پیش آدم سیر صحبت از گرسنگی مفهومی ندارد . همین قوه درکش را ضعیف کرده بود. اما من شهاب را با تمام وجودم می پرستیدم و عطای ازدواج با پیروز را به لقایش می بخشیدم . من شهاب را دوست داشتم و این را به همه آنهایی که فکر می کردند عشق قرن بیتم مانند سرابی در بیابان است ثابت می کردم.
دو هفته از مطرح کردن خواستگاری پیروز از من گذشته بود و در این دو هفته به اندازه یک عمر حرف شنیده بودم . از همه به جز پدر که در تمام این مدت حتی یکبار هم حرفی از این جریان به میان نکشید. دو روز بعد وقتی توسط پردیس به گوش مادر رساندم تمایلی به این ازدواج ندارم گویی مرتکب عمل خلافی شده بودم زیرا مادر که تا آن لحظه فکر می کردم تصمیم گیری به این موضوع را به خودم واگذار کرده مرا احظار کرد تا با صحبت فکرم را باز کند. برایم توضیح دادکه بخت فقط یکبار در هر خانه ای را می زند و این ازدواج تنها خوشبختی است که در طول زندگی ام ممکن است وجود داشته باشد . صحبت های مادر با خواندهایم از کتابها مغایرت داشت . او مستقیم و غیر مستقیم از من می خواست باز هم خوب فکرهایم را بکنم و این بار حتما جوابم مثبت باشد . از مادر تحصیل کرده ام انتظار چنین چیز ی را نداشتم . اگر او مادرم نبود فکر می کردم پیروز او را اجیر کرده تا مرا قانع کند اما در مورد مادرم نمی توانستم فکر بدی به خودم راه بدهم چون او بی شک خواهان خوشبختی ام بود اما متاسفانه این را نمی دانست که هرکس باید خودش بداند خوشبختی در چه چیزیست.
پس از چند روز مادر از من خواست اگر فکر هایم را کرده ام پاسخ بدهم . خودم به او گفتم که به این زودی تصمیم به ازدواج ندارم . مادر گویی چاره ای نمی دید دست به دامن زن عمو و بعد از آن پریچهر شد . اما پاسخ من به همه آنان همان بود که به مادرم گفته بودم. شاید همه فکر می کردند که من دیوانه شده ام اما فقط پردیس می دانست که دلیل مخالفتم با این ازدواج چیست . به ظاهر پس از از چند باری که من به تک تک ارشاد کنند گانم پاسخ منفی دادم قضیه خاتمه پیدا کرد و دیگر کسی در این مورد صحبت نکرد . پیروز هم هفته بعد از آن جریان به قصد ترک ایران راهی فرودگاه شد اما پیش از ان به منزلمان آمد. در ابتدا از روبرو شدن با او کمی احساس ترس می کردم اما بعد از دیدن او متوجه شدم تغیری در رفتارش به وجود نیامده و همانی که بود. او درست مثل گذشته که به منزلمان می آمد و سر به سر پوریا می گذاشت و با پردیس درست مانند قبل شوخی می کرد و حتی هنگام صحبت با من واکنشی مبنی بر اینکه از پاسخ ردی که به او داده ام کینه ای به دل دارد نشان نمی داد و من از این بابت خیالم راحت بود و در دل تصدیق می کردم که او مردی فهمیده و با شخصیت است.
همان شب پیروز ایران را به مدت نا معلومی ترک کرد و من این مسئله را تمام شده می دانستم و نفس راحتی کشیدم و از همان لحظه خودم را از ان شهاب می دانستم . می دانستم بعد از پیروز هر خواستگار دیگری که به منزلمان بیاید می توانم به بهانه ادامه تحصیل او را رد کنم هر خواستگاری به جز شهاب.

پایان فصل 9
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
10

با شرع تیر ماه کم کم زمزمه عروسی پردیس بلند شد و عمه به اتفاق عمو با توافق پدر و مادر روز بیستم شهریوز را برای مراسم ازدواج او و سروش انتخاب کردند . در این مدت یاسمن و امید هم نامزد کرده بودند و قرار بود بعد از عید آنان نیز به خانه بخت بروند . در این میان برای نیشا هم کم و بیش زمزمه های شنیده می شد اما چیزی که کاملا علنی شده بود خواستگاری اخمد پسر توران خانم از او بود هر چند عمو تا کنون جواب صریحی به او نداده بود اما من بعید می دانستم که نیشا او را قبول کند . از وقتی که خواستگاری پیروز را رد کرده بودم رابطه ام با نیشا بهتر شده بود و باز هم مثل سابق صمیمی شده بودیم.
از وقتی مدرسه ها تعطیل شده بود بهانه ای برای بیرون رفتن از خانه و همچنین دیدن شهاب نداشتم اما کماکان تلفنی با او صحبت می کردم . بیتا و سام هم کم کم در فکر تدارک مراسم ازدواجشان بودند و آنطور که بیتا می گفت عروسی شان مثل پردیس در ماه شهریور برگزار می شد . این برای من که به او خیلی عادت کرده بودم کمی رنج آور بود . با اینکه دو ماه از شهریور مانده بود اما من دوست داشتم هیچ گاه شهریور نیاید زیرا دو نفر از بهترین کسانم را از دست می دادم . خواهرم پردیس که همواره سپر بلایم بود و دوستم بیتا که بهترین دوست دوران تحصیل و جوانی ام بود.
هفته اول تیرماه من و بیتا به اتفاق برای گرفتن کارنامه رفتیم . خوشبختانه توانسته بودم با معدل خوبی فارغ التحصیل شوم. وقتی پدر کارنامه ام را دید با خوشحالی صورتم را بوسید و پس از دادن شیرینی کارنامه ام که پنجاه هزار تومان پول نقد بود گفت برای شرکت در آزمون سال بعد در هر کلاسی که خواستم ثبت نام کنم . من هم در کلاس آمادگی کنکور ثبت نام کردم.
آخر همان هفته به همراه پردیس برای ثبت نام در کلاس کنکور در آموزشگاهی واقع در خیابان سهروردی رفتم. بهد از آن هم از فروشگاهی در همان حوالی لباسی را برای عروسی پردیس خریدم . وقتی برگشتیم پریچهر آمده بود . پس از روبوسی و خوش وبش با او مادر گفت که بیتا زنگ زده و کارم داشته . منو بیتا قبل از بیرون رفتن از منزل کلی با هم صحبت کرده بودیم و تماس دوباره او برای من کمی غیر منتظره بود و حدس زدم درباره شهاب می خواهد با من صحبت کند و با این فکر بدون معطلی و قبل از اینکه لباسم را بپوشم تا مادر و بقیه آن را بببینند به طرف تلفن رفتم تا با بیتا تماس بگیرم.
خود بیتا تلفن را برداشتو بعد از احوالپرسی از او پرسیدم که چه شده که باز تماس گرفته.
چی می خواستی بشه دلم برات تنگ شده بود. گفتم زنگی بزنم.
می دانستم که سر به سرم می گذارد و این روز ها آنقدر سرش شلوغ است که وقت سر خاراندن ندارد چه برسد به اینکه دلش فرصت تنگ شدن داشته باشد . اما نمی خواستم تا خود او صحبت نکرده چیزی عنوان کنم. بنابراین خندیدم و گفتم:دل منم برات تنگ شده . بیتا جون فکر می کنم از آخرین فرصتها خوب استفاده می کنی . راستی رفتم و اسمم رو نوشتم. تو هنوز تصمیمت رو نگرفتی؟
الان که حتی فکرش را نمی کنم . شاید بعد از ازدواج وقتی ببینم حو صله ام تو خونه سر می ره یک کارایی بکنم.
می دانستم که بیتا به کلی قید درس و دانشگاه را زده و این را فقط برای دل خوشی من می گوید . بیتا هنوز نگفته بود که برای چه با من تماس گرفته بود و من که حدس می زدم موضوع دلتنگی و این برنامه ها گذشته عاقبت طاقت نیاوردم و گفتم: از درس و کنکور بیرون بیایم . بیتا فکر نمی کنم با اون اوضاع شلوغی که تو خونتون هست اونقدر حوصلت سر رفته باشه که بخوای حال واحوال منو بپرسی بخصوص با صحبت های مفصلی که چند ساعت قبل کرده بودیم. بگو چکارم داری؟
بیتا با صدای بلند خندید و گفت:خیلی تیزی باور کن اگه زبون نمی اومدی بهت نمی گفتم که کی منتظره باهات صحبت کنه بخصوص که کم مانده تلفن را ازدستم بقاپه.
در همان لحظه صدای خنده دو مرد را از پشت گوشی شنیدم و فهمیدم که بیتا تلفن را روی آیفون زده و صدایی که من شنیدم متعلق به شهاب و سام است. خدا را شکر کردم که حرفی نزدم که بعد باعث خجالتم شود. بیتا گفت:نگین فعلا خداحافظ گوشی را می دم شهاب.
لحظه ای بعد صدای شهاب را از پشت گوشی شنیدم.
سلام
حالت چطوره؟خوبی؟
ممنون.
نگین چرا تلگرافی جواب می دی؟
شهاب تلفن رو آیفونه؟
مگه بچه ای کی جرات داره وقتی من با عشقم حرف می زنم استراق سمع کنه.
راست می گی؟
تو چی فکر می کنی ؟ به نظرت بهت دروغ می گم؟
نه خیالم راحت شد . خوب حال تو چطوره؟
خیلی بد.
چرا ؟
از بی معرفتی بعضی ها.
بی معرفتی من؟
عزیزم خدا نکنه تو بی معرفت باشی از دست این زمونه شکایت دارم. بخصوص از دست مدرسه ها که تا چشم به هم می زنی تعطیل می شن.
خندیدم و در دل قربان صدقه اش رفتم. شهاب بار دیگر با لحن گله مندی ادامه داد: خلاصه گله دارم از روزگار و از دست بعضی ها یی که یادشون می ره یک قلبی براشون می تپه.
این حرف رو نزن. خودت می دونی منم دوست دارم ببینمت اما می دونی که ...
من هیچی نمی دونم فقط اینقدر می دونم که خواستن توانسته اگه دوست داری فقط باید بخواهی درست نمی گم؟
چرا.
خوب بگو کی ببینمت؟
فکری کردم . با اینکه نمی دانستم موقعیتی بدست می آید یا نه اما دلم را به دریا زدم و گفتم: فردا چطوره؟
با اینکه هر لحظه برای من یک قرن به حساب میاد اما چون می دونم این انتظار با تمام سختیش شیرینه باشه قبول. به قول یکی از شعرا:
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
خب چی شد ؟ فردا ساعت چن؟ کجا؟
فکری به خاطرم رسید صبح فردا می خواستم برای خرید کتابهایی که آموزشگاه داده بود به میدان انقلاب بروم و این بهترین فرصتی بود که می توانستم شهاب را ببینم.
فردا صبح وقت داری؟ می خوام برم میدون انقلاب.
آره عزیزم وقت من بیست و چهار ساعته در خدمت شماست.
خوبه پس فردا ساعت نه صبح سر میدان به سمت ولیعصر . خوبه.
بهتر از این نمیشه.
شهاب می خوام بدونی که...
با بیرون آمدن مادر و پریچهر از آشپزخانه باقی کلام در دهانم ماسید. پریچهر نگاهی به من انداخت و لبخند زد و اشاره کرد که بعد از تلفن کارم دارد. مادر واو روی صندلی ناهار خوری داخل هال نشستند و فرصت ادامه صحبت مرا با شهاب غیر ممکن ساختند . صدای شهاب را شنیدم که گفت: نگین بگو می خوام بدونم که دوستم داری. همین رو می خواستی بگی؟
با حالت معذبی گفتم: آره بیتا جون باشه بعد می بینمت.
شهاب فهمید که دیگر نمی توانم صحبت کنم . گفت:نگین متوجه شدم اما می خوام به جای خداحافظی بهت بگم دوستت دارم. دوستت دارم دوستت دارم.
آهسته گفتم: منم همینطور تا بعد.. بعد گوشی را گذاشتم . همانطور که روی صندلی نشسته بودم به شهاب فکر می کردم که صدای پریچهر مرا به خود آورد .
نگین برو لباست رو بپوش ببینم بهت میاد؟
برای پوشیدن لباس از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم اما هنوز به شهاب فکر می کردم و به اینکه چقدر او را دوست داشتم.
صبح روز بعد زودتر از همیشه از رختخواب بیرون آمدم تا فرصت کافی برای انجام کارهایم را داشته باشم. شب قبل زمینه را برای رفتن به میدان انقلاب آماده کرده بودم و از این بابت مشکلی نداشتم . بعد از صرف صبحانه مادر رو به پردیس کرد و گفت که امروز قرار است به منزل پریچهر برود تا به اتفاق هم به پزشک مراجعه کنند. با تعجب به مادر نگاه کردم . روز قبل که پریچهر منزلمان بود نشانی از بیماری را در چهره اش نبود. پردیس بالبخند به مادر نگاه کرد و گفت: وای یعنی به این زودی؟
مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: نه هنوز خبری نیست اما باید پریچهر را پیش پزشک خودم ببرم تا با او آشنا شود. هرچند که زود است اما دیروز پریچهر می گفت که حاج خانم در صحبت هایش خیلی سربسته از او خواسته تا زنده است بتواند نوه اش را ببیند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرديس نفس بلندي كشيد و با قيافه گفت :
- اوه اين حاج خانمم چه توقعهايي كه نداره، اول كه مي گفت تا زنده است مي خواد عروسي تنها پسرش رو ببينه، حالا هم مي خواد نوه اش رو ببينه، معلوم نيست بعد چي مي خواد. حتما عروسي نوه هاشو و نتيجه هاشو، نبيره هاشو و نديده هاشو. خيلي سياست داره با اين حرفها مي خواد سر عزرائيل رو هم شيره بماله.
مادر لبش را به دندان گرفت و با اخم به پرديس نگاه كرد. اما من متوجه شدم كه مادر و پريچهر قرار است آن روز به ديدن پزشك متخصص زناني كه از سالها قبل با مادر آشنا بود بروند. اين را هم مي دانستم كه مطب پزشك مادر حوالي خيابان شريعتي است و خيالم راحت بود كه مسير مادر به ميدان انقلاب نمي خورد. قبل از آمدن تاكسي تلفني كه مادر خواسته بود از منزل خارج شدم. به پرديس گفته بودم كه مي خواهم با شهاب بيرون بروم اما نگفته بودم كه براي خريد كتاب به ميدان انقلاب مي روم. سر ميدان هفت تير به سمت وليعصر شهاب را ديدم كه كنار خودروي دوو سي يلو مشكي رنگي ايستاده بود. به محضي كه چشم او به من افتاد سوار شد، من نيز سمت خودرو رفتم و با دلي لرزان سوار شدم. با اينكه فقط دو هفته بود كه او را نديده بودم اما فكر مي كردم سالها از او دور بوده ام به طوري كه دلم نمي خواست چشم از او بردارم. به شهاب سلام كردم و او به گرمي سلامم را پاسخ گفت. بار ديگر با ديدن او تمام حرفها از ذهنم پاك شده بود و تمام وجودم پر از احساس نامفهومي بود. دلم مي خواست بگريم، بخندم و با صداي بلند فرياد بزنم و به تمام مردم دنيا بفهمانم كه با تمام وجود او را مي پرستم. اما به جاي تمام اين خواسته ها لبخندي به او زدم و گفتم :
- خوشحالم كه مي بينمت.
شهاب نگاه عميقي به من انداخت كه تمام وجودم را به آتش كشاند.
- نگينم. من خوشحالترم. باور كن در اين مورد به پاي من نمي رسي.
چشم از او گرفتم و به راهي كه مي رفتيم نگاه كردم. صداي شهاب مرا در دنيايي از خلسه فرو مي برد. به عكس من كه حرف زدن را فراموش كرده بودم او دنيايي از حرف داشت. سكوت كرده بودم و فقط مي شنيدم. آنجا احتياجي به زبان نداشتم. فقط گوش مي دادم و با قلبم خوب حفظ مي كردم.
- نگين عزيزم، عشق من، محبوبم، فرشته خوشگلم، دلم مي خواد داد بزنم، مثل مجنون خودم رو آواره كوه و بيابون كنم، مثل فرهاد تيشه به دست بگيرم يك كوه بيستون ديگه رو بكنم، اما نه چرا مثل مجنون، ليلي من كه فقط مال خودمه پس بايد خيلي ديوونه تر از مجنون باشم كه وقتي ليلي مال خودمه سر به بيابون بزنم. چرا مثل فرهاد كه بخوام با تيشه زدن به كوه، عشقمو به شيرينم ثابت كنم. شيرين من اونقدر نازنينه كه نمي خواد با كندن كوه بيستون منو از سرش وا كنه. مي خوام مثل خودم باشم. شهاب پژوهش، كسي كه امروز مي خواد به نگين گرانبهاش بگه آخر همين هفته، مي خواد بياد اونو مال خودش بكنه. تا پاياني باشه براي كابوسهاي شبانه اش، تا ديگه تو خواب نبينه كه نگينش رو گم كرده.
به شهاب نگاه كردم تا باور كنم كه حرفهاي او نثري عاشقانه نيست. شهاب با لبخندي شيرين و جذاب بازتاب كلامش را در چشمهاي من جستجو مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و به روبرو خيره شدم. در آن لحظه نمي دانستم چگونه بايد رفتار كنم، آيا مي بايست با شرم سرم را به زير مي انداختم و نشان مي دادم كه آمادگي شنيدن اين صحبت ها را آن هم به طور ناگهاني ندارم. يا مي بايست قهر و ناز مي كردم. اما من هيچ كدام از اين كارها را دوست نداشتم چون نمي خواستم نقش بازي كنم و به او دروغ بگويم. من از مدتها پيش منتظر اين لحظه بودم، از خيلي پيشتر حتي از لحظه اي كه احساس كردم شهاب جايي درون قلبم باز كرده منتظر بودم تا روزي زنگ منزلمان توسط او به صدا در بيايد.
خيلي دوست داشتم فريادي از شوق بكشم. پنجره را باز كنم و با سردادن فرياد شادي عابراني را كه گوشه كنار خيابان خود راه مي رفتند را در شادي ام شريك كنم. از تصور چنين كاري لبخندي گوشه لبم نقش بسته بود. صداي شهاب مرا از افكار عجيب و غريبم بيرون آورد.
- نگين چرا ساكتي؟
به او نگاه كردم :
- چيزي بگم؟
- آره. هرچي دلت مي خواد حتي شده يه كلمه.
- چي بايد بگم؟
- اينو كه من نبايد به تو بگم، خودت بايد بدوني كه چي بگي.
- شهاب. دوستت دارم.
- آه. اين دنيايي حرف تو چند كلامه. نگين. منم دوستت دارم.
شهاب ماشين را در يكي از فرعي هاي انقلاب پارك كرد و هر دو پياده شديم. بعد از پياده شدن تازه به خاطر آوردم كه از او بپرسم كه ماشين مال چه كسيست. شهاب گفت كه متعلق به شوهرخاله اش مي باشد كه براي مدتي به مسافرت خارج از كشور رفته و او با خواهش سوئيچ را از خاله اش گرفته و قول داده كه خيلي با احتياط رانندگي كند.
به همراه شهاب براي خريدن كتابهايي كه لازم داشتم به فروشگاهي كه روبروي در اصلي دانشگاه بود رفتيم و بعد از خريدن چند كتاب از فروشگاه بيرون آمديم. چند قدم جلوتر وقتي چشمم به پرده سر در سينما افتاد متوجه شدم نظر شهاب هم جلب شده و به آن نگاه مي كند. او به سمت سينما اشاره كرد و گفت :
- تعريف اين فيلم رو خيلي مي كنن اما هنوز نرفتم ببينمش. وقت داري با هم بريم؟
به ساعتم نگاه كردم. ساعت ده و ربع بود. با ترديد به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- به نظرت چند ساعت طول مي كشه؟
- تقريبا يك ساعت و نيم. اگه دوست داري بريم. الان وقت خوبيه چون هنوز شروع نشده.
چون مي دانستم مادر بعد از رفتن به پزشك به منزل پريچهر مي رود و ناهار هم آنجاست ترديد را كنار گذاشتم و موافقتم را اعلام كردم. به سمت ديگر خيابان رفتيم. شهاب بليط گرفت و داخل سينما شديم. شهاب درست مي گفت وقت مناسبي بود زيرا هنوز چند دقيقه از ورود ما نگذشته بود كه درهاي سينما باز شد و مردم وارد سالن نمايش شدند. شهاب هم از بوفه مقدار زيادي خوراكي خريد.
چند دقيقه بعد من و او روي صندلي هاي لژ خانوادگي نشسته بوديم و فيلم را تماشا مي كرديم. گاه گاهي شهاب پاكت چيپس يا پفكي را جلويم مي گرفت و با اصرار مرا وادار به خوردن مي كرد. به طوري كه وقتي فيلم تمام شد و ما از سينما بيرون آمديم فكر مي كردم كلي به وزنم اضافه شده بود. وقتي به شهاب اين حرف را گفتم خنديد و گفت :
- براي اضافه كردن وزن حالا حالاها جا داري.
از در سينما كه خارج شديم شهاب پيشنهاد كرد براي خوردن غذا به رستوراني برويم كه مخالفت كردم. سپس هر دو قدم زنان به سمت دانشگاه رفتيم تا از خط كشي جلوي در دانشگاه به سمت ديگر خيابان برويم. از كنار جدول كنار خيابان رد شدم و هنوز به ابتداي نرده هاي دانشگاه نرسيده بودم كه شنيدم كسي صدايم مي كرد. شنيدن نامم با صدايي كه به خوبي مي دانستم متعلق به چه كسي است بند از بند وجودم باز كرد. نفس در سينه ام حبس شد به طوري كه جرات نداشتم به طرف صدا بگردم. شهاب هم متوجه شد و با نگراني به من نگاه كرد. كتابهايي كه خريده بودم در نايلكسي دست شهاب بود و براي اينكه نشان بدهم كه تنها بوده ام خيلي دير شده بود.
شهاب با شتاب گفت :
- نگين بگو من مزاحمت شده بودم.
به او نگاه كردم و لبخندي زدم و گفتم :
- يادت باشه هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
و با اطمينان از عشق او با شهامت به طرف صدايي كه متعلق به نويد بود برگشتم.
نويد نبش خيابان شانزده آذر ايستاده بود جايي كه من و شهاب هر دو از جلوي آن رد شده بوديم اما من متعجب بودم كه چرا او را نديده بودم. شايد او پشت ما بوده و ما را تعقيب مي كرده و شايد هم همان لحظه و اتفاقي ما را ديده بود اما هرچه بود اميدوار بودم ما را هنگامي كه از سينما خارج مي شديم نديد باشد چون در آن صورت معلوم نبود چه پيش مي آمد. به سمت نويد حركت كردم. با وجودي كه سعي مي كردم قدمهايم محكم باشد اما لرزش زانوانم را به وضوح احساس مي كردم. تمام شهامتي كه چند دقيقه پيش در دلم احساس مي كردم مبدل به ترسي مبهم شده بود آن هم از كسي كه هيچ گاه رابطه خوبي با او نداشتم.
نويد يك دستش را در جيب شلوارش فرو بره بود و با قيافه خشني به من خيره شده بود. چهره اخم آلود نويد كه در آن لحظه شباهت عجيبي به عمو پيدا كرده بود هزار انديشه براي خلاصي و فرار از بار اتهام در ذهنم به وجود مي آورد. با خود گفتم : به او مي گويم اتفاقي شهاب را ديده ام. در يك لحظه فكر ديگري به سراغم آمد. به او مي گويم شهاب پسر عمه دوستم است و او بعد از شناختن من خواسته به من كمك كند. با وجودي كه مي دانستم تمام بهانه هايي كه به نويد خواهم گفت حتي نمي تواند خودم را قانع كند اما نااميدانه به دنبال راه نجاتي مي گشتم.
صداي خشن نويد كه كاملا مشخص بود مي خواست به من بفهماند كه نمي توانم منكر چيزي شوم حواسم را سر جايش آورد.
- اينجا چه غلطي مي كني؟
لحن بي ادبانه نويد احساس شهامتي را كه گم كرده بودم، به من برگرداند.
- غلطي نمي كنم، آمدم چندتا كتاب بخرم.
صداي شهاب از پشت سرم باعث شد دندانهايم را به هم بفشارم، در آن لحظه آرزو مي كردم كه اي كاش شهاب بدون توجه به موقعيت من آنجا را ترك مي كرد تا من بتوانم منكر آن چيزي كه نويد ديده بود شوم اما مي دانستم چنين كاري از شهاب غيرممكن است. شهاب با صداي محكمي گفت :
- سلام نويد. من اتفاقي دخترعمويت را ديدم و مزاحمش شدم.
به طرف شهاب برگشتم و با شتاب گفتم :
- نه اصلا اين طور نيست. ايشان خيلي به من لطف كردند.
همان موقع فكري به خاطرم رسيد و گفتم :
- اگر آقاي پژوهش نبودند معلوم نبود بتوانم كيفم را از دو موتور سواري كه مي خواستن كيفمو بدزدن پس بگيرم.
نويد به حالت مشكوكي ابتدا به شهاب و سپس به من نگاه كرد و با لحني كه نشان مي داد حرفم را باور نكرده است گفت :
- كيفت رو زدند؟
قيافه حق به جانبي گرفتم و گفتم :
- آره. يعني نه. مي خواستن كيفم رو بزنن. اما ايشان كه همان لحظه از ماشينشون پياده مي شد متوجه شد و ....
نويد نگذاشت بيش از اين ادامه بدهم. حرفم را قطع كرد و گفت :
- خب بسه. من از لطف ايشان بي نهايت متشكرم.
بعد دستش را به طرف شهاب دراز كرد تا با او دست بدهد. اما حالت صورتش به هيچ وجه دوستانه نبود گويي مي خواست بگويد كه حرف مرا باور نكرده است.
به شهاب نگاه كردم. نمي دانم او هم همين احساس را داشت يا چيز ديگري فكرش را مشغول كرده بود. رنگش به سرخي مي زد و نگاهش را به زير دوخته بود وقتي متوجه شد نويد دستش را به طرف او دراز كرده به اكراه با او دست داد. نويد به من اشاره كرد كه برويم و من به اجبار سرم را به زير انداختم و نشان دادم در اين مورد با او مخالفتي نخواهم كرد. شهاب نايلكس كتاب را به سمت من دراز كرد و آهسته گفت :
- از مزاحمتي كه برايتان ايجاد كردم عذر مي خوام.
هنوز دستم را دراز نكرده بودم كه نويد پيش دستي كرد و نايلكس را از شهاب گرفت و بدون كوچكترين صحبتي به من اشاره كرد كه حركت كنيم. پيش از حركت به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- بابت زحمتي كه به شما دادم، عذر مي خوام.
و آهسته تر از قبل ادامه دادم :
- و همچنين متشكرم. خدانگهدار.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جرات نداشتم به نويد نگاه كنم زيرا مي دانستم در حال حرص خوردن است. بدون اينكه او را نگاه كنم قدمي برداشتم. چند قدم كه رفتم صداي نويد را شنيدم كه خطاب به شهاب مي گفت :
- خداحافظ رفيق.
لحن نويد كنايه آميز بود اما صداي شهاب را نشنيدم كه به او پاسخ بدهد. حالا ديگر فهميده بودم كه نويد با اين طرز رفتار به اصطلاح دوستانه خواسته او را شرمزده كند. از نويد بي نهايت بدم آمده بود و خيلي دوست داشتم با تمام وجود نفرتم را به او نشان بدهم. به او كه خواسته بود شهاب را سكه پول كند. اما مي دانستم الان وقت مشاجره و جر و بحث با او نيست. فقط بايد دعا مي كردم كه او آنقدر مرد باشد كه اين موضوع را به گوش پدر نرساند چون در آن صورت ممكن بود شهاب پيش پدر جور ديگري جلوه كند. با خودم گفتم اي كاش اين چند روز هم بگذرد تا شهاب به خواستگاري ام بيايد، بعد از آن نويد به هر كس هر چه دلش خواست بگويد، مهم نيست.
صداي نويد را شنيدم كه با لحن خشن گفت :
- برو به سمت بالا.
متوجه شدم بايد از خيابان شانزده آذر به طرف بالا برويم. احساس مي كردم در دست او اسيرم و از اينكه هر چه او بگويد و مي بايست گوش كنم خون خونم را مي خورد اما چاره ديگري نداستم. نويد كنارم قدم بر مي داشت و من سرم را به زير انداخته بودم و در فكر آخر ماجرا بودم. بعد از طي مسافتي او به طرف خودروي عمو كه رو به روي تالار مولوي پارك شده بود رفت و بعد از سوار شدن در جلو را باز كرد تا من سوار شوم. تا آن لحظه نويد به من نگاهي نيانداخته بود به طوري كه گويي وجود خارجي نداشتم اما همين كه سوار اتومبيل شديم نگاه خشمناكي به من انداخت و گفت :
- تا الان فكر مي كردم سرت به كار خودته و فقط به درس خوندن فكر مي كني، اما نمي دانستم اينقدر آب زيركاه و موذي باشي.
مي دانستم اگر به نويد ميدان بدهم ولكن معامله نخواهد بود بنابراين من نيز متقابلا اخمي كردم و گفتم :
- چيه مگه چيكار كردم؟
چپ چپ نگاهم كرد و گفت :
- راستي كه خيلي پررويي. هيچي بهت نمي گم روتو زياد نكن.
با عصبانيت گفتم :
-گفتم مگه چيكار كردم؟ اصلا به تو چه مربوطه، تو چيكاره اي كه به خودت حق مي دي با من اينجور صحبت كني.
با همان اخم دندانهايش را به هم فشار داد و گفت :
- بهت مي گم چه كاره ام. صبر كن عمو رو ببينم.
از تهديدي كه كرد به نهايت عصبانيت رسيده بودم دلم مي خواست با ناخن پوست صورتش را مي كندم كاري كه تا آن لحظه حتي فكرش را نمي كردم. دست بردم تا دستگيره در را بگيرم و از خوردرو خارج شوم كه دستش را دراز كرد و بازويم را با خشونت به طرف خودش كشيد و در همان حال با عصبانيت فرياد زد :
- بتمرگ سر جات، بخدا اون در باز شه له و لوردت مي كنم، هر چي هيچي نمي گم از رو نمي ره.
در آن لحظه نمي دانم از تهديدش ترسيده بودم و يا از خارج شدن از خودرويش منصرف شده بودم اما به هر صورت سر جايم باقي ماندم. دستم به فشاري كه او به بازويم داده بود به شدت درد مي كرد. از نويد بعيد نبود كه بخواهد دستش را رويم دراز كند بخصوص كه مي دانستم رگ غيرتش زيادي به جوش آمده است. با وجودي كه دلم نمي خواست سر به تنش باشد اما خشمم را فرو خوردم و بدون صحبت به رو به رويم خيره شدم زيرا بيش از اين نمي خواستم رويش به رويم باز شود.
نويد خودرو را به حركت درآورد. با عبور از سمت بلوار كشاورز فهميدم كه به سمت خانه مي رويم.
جلوي در منزل نويد خودرو را نگه داشت تا من پياده شوم. من نيز بدون هيچ صحبتي پياده شدم و او رفت. نمي دانستم چه خواهد شد فقط اين را مي دانستم كه هر لحظه بايد منتظر حادثه اي باشم.
به منزل رفتم. مادر هنوز نيامده بود اما پرديس ناهار را درست كرده بود و منتظر من و پوريا بود تا با هم غذا بخوريم. به او گفتم كه ميل به خوردن ندارم و به طرف اتاقم رفتم. ساعتي بعد پرديس به اتاقم آمد و بعد از اينكه در مورد حالم پرس و جو كرد به او گفتم كه چه اتفاقي افتاده. پرديس ابتدا از اينكه به همراه شهاب به آن نقطه از شهر كه درست مركز رفت و آمد خيلي از آشنايان بود رفته بودم خيلي سرزنشم كرد. اما بعد دلداريم داد و گفت :
- عيب نداره به هر حال اتفاقيه كه افتاده، ديگه نمي شه كاريش كرد. تو هم اينقدر پكر نباش. دير يا زود مي فهميدن كه تو و شهاب همديگه رو دوست داريد.
با نگراني به پرديس نگاه كردم و گفتم :
- يعني چي مي شه؟
پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
- هيچي فوقش نويد جريان رو به بابا مي گه. تو هم اون و شيدا رو لو مي دي بعد هم هردوتون از اينكه لو رفتين حالتون گرفته مي شه، بعدم ماجرا تموم مي شه. همين.
از اينكه پرديس اينقدر راحت با هر موضوعي برخورد مي كرد به حال او غبطه مي خوردم. پرديس جسور بود و در بدترين شرايط ميدان را خالي نمي كرد اما من نمي توانستم مانند او باشم. صداي زنگ تلفن باعث شد پرديس از جايش بلند شود و براي پاسخ دادن به آن برود. چند لحظه بعد در حالي كه گوشي سيار را در دست داشت به اتاق برگشت و آن را به طرف من گرفت و گفت :
- بيتاست. مثل اينكه شهاب از وقتي از تو جدا شده دست به دامن اون شده تا خبري از تو بگيره.
حدس پرديس درست بود. شهاب بعد از جدا شدن از من به منزل خاله اش رفته و از آنجا به بيتا زنگ زده بود و بعد از گفتن جريان از او خواسته بود تا به من زنگ بزند و اگر حالم خوب بود با منزل خاله اش تماس بگيرم. به بيتا اطمينان دادم كه اوضاع رو براه است و بعد از خداحافظي از او با شماره تلفني كه بيتا داده بود تماس گرفتم. خوشبختانه خود شهاب گوشي را برداشت و بعد از اينكه فهميد من پشت خط هستم شروع كرد به قربان صدقه رفتن من. با شنيدن صداي شهاب تمام نگراني هايي كه فكر مي كردم خيلي وحشتناك است از خاطرم محو شد و فقط به او فكر كردم، به او كه خيلي دوستم داشت.
شهاب گفت :
- نگين، چطوري؟ نويد كه اذيتت نكرد؟
- خوب فرصت نكرد اذيتم كنه، اما دير نشده خودش كه مي گفت بذار باباتو ببينم.
- گوش كن، اگه هر چي گفت بزن زيرش.
- نگران نباش، به قول پرديس اول و آخر بابا اينا مي فهميدن.
- به پرديس جريان رو گفتي؟
- آره، اما تو كه اونو مي شناسي هيچي نمي تونه اونو بترسونه يا نگران كنه.
- عزيزم تو هم نبايد نگران چيزي باشي، دست كم تا زماني كه منو داري، باشه؟
- نه شهاب من نگران چيزي نيستم، حداكثر تا زماني كه تو رو دارم.
- نگين خيلي دوستت دارم خيلي خيلي زياد. خودت كه مي دوني چقدر. راستي تا يادم نرفته، همين چند دقيقه پيش با خاله ام مفصل صحبت كردم و قرار شده امروز يا فردا به منزلتون زنگ بزنه و بعد از اينكه با مادرت صحبت كرد قراره روزي رو براي خواستگاري بذاره. هرچند كه خيلي دوست داشتم قرارمون براي امشب باشه ولي بايد صبر كنيم تا شوهر خاله ام از مسافرت برگرده. اين طور كه خاله ام مي گفت فكر مي كنم چهارشنبه شب بياد.
حدود نيم ساعت با شهاب صحبت كردم و بعد از خداحافظي از او با دلي پر از اميد به طبقه پايين رفتم تا با خيال راحت تلويزيون تماشا كنم.
تا شب هر زنگي كه تلفن مي خورد دلم را مي لرزاند و فكر مي كردم خاله شهاب است كه به منزلمان رنگ زده، از طرفي هر چه به آمدن پدر نزديكتر مي شد دلشوره ي من از جانب نويد بيشتر مي شد. اما خوشبختانه آن شب اتفاقي نيفتاد. گويا نويد هنوز فرصت نكرده بود با پدر صحبت كند.
بعد از ظهر فرداي آن روز وقتي صداي ماشين پدر را شنيدم كه وارد حياط مي شد، قلبم به تپش افتاده بود نمي دانستم پدر چه حالتي دارد. آيا نويد توانسته بود با او صحبت كند يا نه؟! خوشحال بود يا ناراحت؟! جرات نكردم پايين بروم و از همان روي پله ها خم شدم تا چهره پدر را ببينم وقتي او را ديدم كه با جعبه اي شيريني وارد منزل شد تا حدودي خيالم راحت شد كه نويد هنوز فرصت نكرده با او صحبت كند. مادر به استقبال او رفت و جعبه شيريني را از او گرفت. پشت سر پدر پوريا با جعبه اي ميوه وارد شد و در حالي كه مانند آمبولانس آژير مي كشيد به سمت آشپزخانه رفت. آنقدر صداي آژير پوريا بلند و گوشخراش بود كه نفهميدم پدر به مادر چه گفت، فقط صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- به سلامتي، كي انشاالله.
- خدا بخواد فردا شب.
- مياد بمونه؟
- نه. از قرار معلوم شركتي كه قرار بود ايران بزنه يك مقدار كار داره. بايد بياد كاراشو درست كنه. تازه يه خبر عالي پروين، اينجا رو گوش كن، تلفني كه باهاش صحبت مي كردم مي گفت درس پوريا كه تموم شد در حيني كه تو دانشگاه تحصيل مي كنه مي تونه شركت رو هم بچرخونه. مي دوني يعني چي؟
صداي شاد مادر كنجكاوي ام را از اينكه بدانم در چه مورد صحبت مي كنند بيشتر كرد.
- واي خدا رو شكر.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای سلام کردن به پدر از پله ها پایین آمدم و به طرف آشپزخانه رفتم. پردیس هم که تازه از حمام آمده بود پشت سر من وارد آشپزخانه شد . با تردید جلو رفتم و بعد از سلام به پدر صورتش را بوسیدم . پدر با خوشحالی با من و پربدیس صحبت کرد و حالمان را پرسید . روی صندلی خودم پشت میز آشپزخانه نشستم و پدر رفت تا لباسهایش را عوض دکند . مادر به پردیس گفت:شنیدی پدر چی گفت؟
پردیس سرش را تکان داد و گفت: نه همین الان از حمام بیرون آمدم چه شده؟
آقا پیروز فردا شب میاد ایران.
پردیس نا خوداگاه به من نگاه کرد و گفت: اه چه خبر خوبی و سرش را تکان داد.
متوجه منظور پردیس نشدم اما حدس می زدم این خبر برای هر کس که خوب باشد برای من نمی تواند دلنشین باشد زیرا شاید با وجود پیروز پدر نخواهد جواب مساعدی به خواستگاری شهاب بدهد. همانطور که در فکر بودم از پیروز که با آمدن بی موقعش موقعیت شهاب را خراب می کرد بدم آمده بود . از طرفی هنوز خاله شهاب به منزلمان زنگ نزده بود تا با مادر صحبت کند و از طرف دیگر نوید مرا نگران می کرد . چون می دانستم او کسی نیست که بخواهد در این مورد گذشت کند و اگر هم تا کنون حرفی نزده حتما دلیلی داشته که من از ان بی خبر هستم . دلیل آن را چند شب فهمیدم.
نیمه شب روز بعد پیروز به ایران آمد . برای استقبال از او این بار برخلاف دفعه قبل فقط پدر و مادر و عمو وزن عمو و نیما به فرودگاه رفتند.
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم سر میز صحبانه مادر را سرحال ندیدم . ابتدا حدس می زدم بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حوصله کرده زیرا وقتی از فرودگاه به منزل برگشتند هوا روشن شده بود.
نمی دانستم پیروز به منزل عمو رفته یا به منزلی که خودش اجاره کرده بود و می گفتند هنوز انرا دارد رفته بود اما هر طور که بود پا روی کنجکاوی ام گذاشتم تا بعد از پردیس بپرسم . بعد از اینکه صبحانه را خوردیم مشغول جمع کردن وسایل روی میز شدم که صدای خشن مادر را شنیدم .
نگین پردیس سفره را جمع می کنه بیا تو اتاقم کارت دارم
من و پردیس با تعجب بهم نگاه کردیم نمی دانستم چه شده اما هر چه بود باید اتفاقی افتاده باشد که مارد چنین بد اخلاق شده بود . مادر از اشپزخانه خارج شد و من با نگرانی از پردیس پرسیدم : به نظرت چی شد؟
پردیس که معلوم بود از چیزی خبر ندارد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما فکر می کنم خبری شده که مامان اینجوری بهم ریخته .
با ترس به او نگاه کردم و گفتم: تو هم می ایی؟
نه مامان الان عصبانیه من بیام کار خرابتر می شه. تو هم نترس آدم که نکشتی .
ناگهان پردیس اخمهایش باز شد و گفت: آه فهمیدم چه شده شاید نوید جریان را به گوششان رسانده . آره غیر از این نمی تونه چیزی باشه. و بعد قیافه ی متفکری به خود گرفت و ادامه داد : آره به خدا راست می گم مارمولک رفته جریان را به زن عمو گفته و اونم دیشب که مامانو را تنها گیر آورده گذاشته کف دستش.
با وحشت به پردیس نگاه می کردم اگر انطور که او حدث زده بود باشد دیگر کارم ساخته شده بود حالا دیگر زن عمو هم جریان را فهمیده بود و این بدتر از هر چیز دیگر ی بود . احساس می کردم آبرویم پیش آنان رفته و از همه بدتر اینکه هنوز خاله ی شهاب به منزلمان زنگ نزه دبود با صدای مادر که مرا با نام می خواند از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم: بله امدم.
همانطور که از در آشپزخانه خارج می شدم صدای پردیس را شنیدم که گفت : نگین اگه همینی بود که من حدس می زدم به مامان بگو چون اونو با دوست دخترش دیده بودی دست پیش گرفته که پس نمونه . خب همینو بگی ها.
نگاه گذرایی به پردیس کردم و سرم را تکان دادم . وقتی وارد اتاق مادر شدم او را دیدم که روی تخت نشسته و چشم به در دوخته بود . با ورود من مادر نگاه تلخی به من انداخت و گفت : بیا بنشین اینجا.
کنار مادر روی تخت نشستم و او با لحن غضبناکی گفت: چند روز پیش که می خواستم با پریچهر برم دکتر تو هم می خواستی بری کتاب بخری چه اتفاقی افتاد؟
فهمیدم حدس پردیس درست بوده و خدا را شکر می کردم که حدس پردیس باعث شده بود برای صحبت مادر زمینه داشته باشم و از حرف او جا نخورم.
به مادر نگاه کردم و گفتم: چطور مگه؟
مادر با همان اخم گفت: سوالی که ازت پرسیدم جواب بده؟
برای اینکه وضعم را از اینی که هست بدتر نکنم مجبور شدم دروغ بگویم. به مادر گفتم وقتی از در کتابفروشی بیرون می امدم دو موتور سوار می خواستند کیفم را بزنند که مردی مانع از انجام این کار شد . دیگر به مادر نگفتم که آن مرد پسر عمه سام نامزد بیتا بوده است. مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت: داری راست می گی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله همان موقع نوید رو دیدم که صدام کرد نمی دونم اون به شما چی گفته اما جریان همینی بود که گفتم.
در آن لحظه آنقدر مسلط صحبت می کردم که خودم هم باور م شده بود که قرار بوده کیفم را بزنند و شهاب نگذاشته بود اما گویی مادر پرتر از اینها بود ه که حرفم را باور کن. از اینکه او را فریب می دادم دچار عذاب وجدان شده بودم اما چاره دیگری نداشتم . هر طور بود نباید می گذاشتم مادر از دوستی منو شهاب بویی ببرد. صدای مادر مرا از فکر بیرون آورد .
چرا همون روز چیزی به من نگفتی؟
نمی دونستم موضوع اینقدر مهمه. اما وقتی آمدم خانه شما نبودید و من به پردیس گفتم که چه اتفاقی افتاده.
نگاه مادر مانند خنجری بر قلبم فرو می رفت به طوری که احساس می کردم تمام واقعیت را با نگاهش از ذهنم بیرون کشیده است. مادر بدون مقدمه پرسید: پسره را می شناختی؟
بااینکه به خوبی منظورش را متوجه شده بودم اما خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم: کدم پسره؟
همون که می گی نگذاشت کیفتو بزنن.
فکری کردم. نوید گفته که او کیست . سرم را تکان دادم و گفتم: آره فکر می کنم دوست نوید چون حال نوید را از پرسید.
اون تو را از کجا می شناخت؟ نمی دونم.
صدای تقه ای به در خورد و پردیس وارد شد. مادر با اخم به او نگاه کرد اما پردیس نگاهی به من کرد و گفت: نگین به مامان گفتی همون روز نوید رو با یک دخترتو ماشینش دیده بودی که دل می دادن قلوه می گرفتن.
لبم را دندان گرفتم و در دل گفتم:خدا لعنتت کنه پردیس کارو خرابتر کردی آخه من کی نوید را دوستش دیده بودم.
مادر لحظه ای به پردیس خیره شد و بعد نگاهی به من کرد و گفت: آره نگین پردیس راست میگه؟به ناچار سرم را تکان دادم و گفتم:آره
پردیس گفت : از قراره معلوم همون دختریه که می گن اسمش شیداست و خونشون همون طرفای خونه پیروزه اینطور که می گن زن عمو جون هم از این موضوع خبر داره به شما چیزی نگفته؟
مادر سکوت کرد و در فکر بود.
پردیس ادامه داد: خوب والله زن عمو چیزایی رو که به صرفش نیست بروز نمی ده.
مادر نگاه غضبناکی به پردیس کرد و گفت: بسه دیگه بلندشین جفتتون برین بیرون . نگین تو هم از این به بعد حواستو خوب جمع کن بیرون می ری اتفاقی برات نیفته و اگخ موضوعی برات پیش اومد قبل از هر کسی به من بگی فهمیدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله فهمیدم
به هر صورت قائله ای که هنوز آغاز نشده بود با تدبیر پردیس و دروغی که با همکاری هم بافتیم ختم شد اما تا چند ساعت بعد از دروغی که به مادر گفته بودم احساس خجالت می کردم اما خودم را اینطور راحت کردم که برای نجات عشقم مجبور شدم دروغی مصلحت آمیز بگویم.
بعد از ظهر آن روز داخل هال با پوریا مشغول ابزی فوتبال دستی بودم که تلفن زنگ زد. مادر قبل از برداشتن گوشی گفت که کمتر سرو صدا کنیم و بعد به پوریا گفت که فوتبال دستی اش را به بالکن ببرد و خود به طرف تلفن رفت و گوشی درا برداشت . از طرز صحبتش فهمیدم که کسی که چند روز منتظر تلفنش بودم به منزلمان زنگ زده است. بله اشتباه نمی کردم کسی که با مادر صحبت می کرد خاله شهاب بود . اما لحن مادر خیلی سرد بود و مرا نگران می کرد . نمی دانم خاله شهاب به مادر چه گفت که مادر به من نگاه کرد . طرز نگاه مادر زیاد خوشایند نبود . خودم را به راهی زدم که اصلا متوجه صحبت های مادر نیستم اما گوشم و یا بهتر بگویم تمام حواسم به مکالمه مادر بود هرچند که مادر سکوت کرده بود و فقط گوش می داد و گاهی کلمه کوتاهی می گفت مانند : بله نه خواهش می کنم والله چه عرض کنم . نمی دانم مکالمه مادر چقدر طول کشید اما شنیدم که می گفت: بله خواهش می کنم اجازه بدهید قبل از آن با پدر شصحبت کنم بعد به شما اطلاع می دهم.
بعد از اینکه مادر گوشی را گذاشت بون توجه به من و پوریا به طرف آشپزخانه رفت. خیلی دوست داشتم از او بپرسم که با چه کسی صحبت می کرد اما می دانستم با طرز سوال کردن و رنگ روی پیده ام هنگام صحبت با مادر خودم را لو می دهم و مادر می فهمد که از همه چیز خبر دارم.
آن شب هرچه انتظار کشیدم مادر حرفی در رابطه با تلفنی که شده بود به پدر نزد. فکر کردم شاید نخواهد جلوی ما بچه ها به خصوص پوریا با صحبت از خواستگاری از من را عنوان کند و این موضوع را وقتی با پدر تنها می شد عنوان می کند . به یاد خواستگاری از دیگر خواهرانم افتادم . بله بدون شک همینطور بود و ما بعد از اینکه پدر و مادر خوب صحبتهایشان را کرده بودند از موضوع خواستگاری آنان مطلع می شدیم.
شب هنگام خواب آرام و قرار نداشتم زیرا فردای آن روز پنجنشبه بود و اگرپدر اجازه می داد شاید فردا شب شهاب به منزلمان می آمد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر تا سر روز پنجشنبه براي من روزي دلهره آور بود. هر زنگ تلفني كه زده مي شد قلب من تكان مي خورد و با خود مي گفتم : خاله شهاب است كه مي خواهد جواب بگيرد.
اما هرچه بيشتر منتظر بودم نااميدتر مي شدم. به خصوص كه فهميدم آن شب شام منزل عمو هستيم و مي دانستم كه پيروز هم منزل عمو مي آيد. بعد از ظهر همان روز تقريبا ساعت شش و نيم بود كه با پدر و پوريا براي خريد كفش بيرون رفتيم و خريدمان بيش از يك ساعت طول نكشيد. وقتي به خانه رسيديم ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود. مادر به من و پوريا گفت كه حاضر بشويم تا به خانه عمو برويم. پوريا با فرياد، شادي اش را نشان داد و به سمت اتاقش دويد. اما من كه اصلا دوست نداشتم به خانه عمو بروم و با نويد و پيروز روبرو بشوم ترجيح مي دادم خانه بمانم اما نمي توانستم با رفتن مخالفت كنم. برخلاف پوريا با بي ميلي به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض كنم. هنوز لباسم را از تنم بيرون نياورده بودم كه پرديس به اتاق آمد و روي تختش نشست. چهره پرديس مثل هميشه نبود و انگار حرفي داشت كه مي خواست به من بگويد. فكر مي كردم ناراحتي اش از دوري سروش است. زيرا حدود يك ماهي مي شد كه او را نديده بود. البته آن دو، يك روز در ميان حدود يك ساعت تلفني با يكديگر حرف مي زدند. علت نيامدن سروش به تهران اين بود كه به تازگي در شركتي مشغول به كار شده بود و بُعد مسافت اين اجازه را به او نمي داد كه براي ديدن پرديس به تهران بيايد. هر چند كه چيزي به مراسم ازدواجشان نمانده بود و پرديس مي بايست اين مدت كوتاه را نيز تحمل مي كرد. با تمام اين ها به او حق مي دادم كه اين چنين غمگين باشد. لباسم را عوض كردم و جلوي آينه نشستم تا موهايم را برس بكشم و بعد از پرديس خواستم كه موهايم را ببافد.
پرديس بدون صحبت موهايم را در دست گرفت و مشغول بافتن شد. از آينه به او نگاه كردم. چهره اش خيلي افسرده بود بطوريكه طاقت نياوردم و از او پرسيدم :
- پرديس چت شده؟ چرا ناراحتي؟
پرديس از آينه به من نگاه كرد و گفت :
- همين طوري.
لبخندي زدم و گفتم :
- خيلي دلت براش تنگ شده، نه؟
- نه موضوع اين نيست.
خواستم سر به سرش بذارم گفتم :
- چيه، دوباره افتادي تو دنده لج؟
پرديس موهايم را با كش بست و بدون اينكه به من نگاه كند گفت :
- خاله شهاب زنگ زد.
حرفي را كه به او مي خواستم بزنم از ياد بردم و با عجله گفتم :
- كي؟
- همين كه با بابا رفتي ده دقيقه بعد زنگ زد. من خودم گوشي رو برداشتم وقتي كه گفت من مهرتاش هستم با خانم فروغي كار دارم. بدون اينكه بدونم فاميل خاله شهاب چيه فهميدم كه بايد خودش باشه. مامان رو صدا كردم، وقتي مامان گوشي را گرفت سلام عليك كرد و به من اشاره كرد تا به غذا سر بزنم. خودم فهميدم كه مي خواد من رو از سر باز بكنه، رفتم آشپزخانه اما گوشم با مامان بود شنيدم كه به خاله شهاب گفت .....
پرديس مكث كرد و من كه قلبم به سر و صدا افتاده بود با عجله پرسيدم :
- چي گفت؟
پرديس در حالي كه به ميز تكيه مي داد گفت :
- مامان گفت راستش بايد با پدرش صحبت كردم اما هم من و هم پدرش معتقديم كه ازدواج براي دخترم زوده. دخترم مي خواد به درسش ادامه بده، خدا بخواد قراره سال ديگه در كنكور شركت كنه و در حال حاضر قصد ازدواج نداره.
با ناباوري به پرديس نگاه كردم و گفتم :
- راست مي گي؟
پرديس سرش را تكان داد و گفت :
- آره. وقتي مامان به آشپزخانه اومد ازش پرسيدم كه كي تلفن كرده بودگفت يكي از دوستامه كه تو نمي شناسيش.
نمي دانم چه حالي داشتم كه دلم مي خواست جيغ بكشم. مادر حق نداشت بدون اينكه چيزي به من بگويد خواستگاري را كه برايش جان مي دادم رد كند. آن لحظه با خود گفتم كه اي كاش به جاي نويد گشت نيروي انتظامي مرا با شهاب گرفته بود و قضيه طوري لو مي رفت كه پدر و مادر نتوانند خواستگاري شهاب را رد كنند. مادر حتي از من نپرسيده بود كه چه نظري دارم. شايد او مرا هنوز بچه مي دانست اما چطور او وقتي كه چند ماه قبل پيروز به خواستگاري ام آمد مخالف نبود و معتقد بود كه من ديگر بزرگ شده ام و مي توانم تشكيل زندگي مستقلي را بدهم. آه كه آنقدر عصباني و مستاصل بودم كه نمي دانستم چه بايد بكنم. از سر نااميدي اشك در چشمانم حلقه زده بود اما نمي توانستم بگريم. فقط بغضي خفه كننده گلويم را مي فشرد. صداي پرديس را شنيدم كه گفت :
- نگين بلند شو مامان صدامون مي زنه.
صداي مادر به گوشم رسيد :
- پرديس، نگين، بابا منتظره. دِ بجنبين. دير شد.
براي اولين بار از مادر با تمام خوبيهايش متنفر شدم و از اين موضوع هيچ احساس گناه هم نكردم. پرديس از كمد مانتويي برايم بيرون آورد و مانند كودكي آن را به تنم كرد و بعد از آن روسري زرشكي رنگي را كه تازه خريده بودم به سرم كرد. آنقدر بي اراده بودم كه نمي توانستم فرياد بزنم و به او اعتراض كنم تا دست از سرم بردارد. با وجودي كه پرديس گناهي نداشت و در تمام لحظه ها حامي ام بود اما از او هم متنفر بودم. اين تنفر شامل خودم هم مي شد كه مانند عروسكي آماده شده بودم تا با مادر و پدرم به مهماني بروم بدون آنكه به آنها اعتراضي بكنم. دوست داشتم كاري كنم تا به اين مهماني كه از تمام آدم هاي آن نفرت داشتم نروم. دوست داشتم فرياد بزنم و با گريه و لج به آنها بفهمانم من نيز انسانم و من نيز مي توانم از كمترين حقم كه انتخاب سرنوشتم است دفاع كنم. اما هيچ كاري نكردم. بغضم را فرو خوردم و سرم را به زير انداختم و جلوتر از پرديس از اتاق خارج شدم تا مثل بچه خوبي همراه مادر و پدرم به مهماني بروم.
چند لحظه بعد در ماشين نشسته بودم و به سمت خانه عمو مي رفتيم. همان طور كه به خيابان نگاه مي كردم در فكر بودم كه هم اكنون شهاب در چه حاليست و چه فكري مي كند. با به ياد آوردن اينكه چقدر منتظر بودم كه شبي از شبها شهاب به منزلمان بيايد و با به ياد آوردن اين آرزو احساس بي قراري كردم و براي اينكه اختيار از دست ندهم و فرياد نكشم، دستهايم را به هم قلاب كردم و سرم را روي دستانم گذاشتم.
فاصله خانه مان با خانه عمو نزديك بود. بنابراين خيلي زود به مقصد رسيديم. هنگام پياده شدن متوجه ماشين پيروز شدم كه جلوي خانه عمو پارك شده بود. صداي پرديس را شنيدم كه مي گفت :
- اِ. بابا آقا پيروز ماشينش رو نفروخته بود؟
- نه باباجون گذاشته بود تو پاركينگ .
ديگر نفهميدم پرديس چه گفت. تمايلي هم براي شنيدن هر موضوعي كه مربوط به او باشد نداشتم. از همه متنفر بودم و اين تنفر به قدري زياد بود كه گويا روي چهره ام نيز تاثير گذاشته بود زيرا مادر جلو آمد و آهسته گفت :
- نگين باز كه قيافه گرفتي. صد دفعه بهت گفتم آدم جايي ميره با روي باز مي ره، چته مگه با مردم دعوا داري اخماتو باز كن. اَه .
بدون اينكه به مادر اهميتي بدهم خيره به او نگاه كردم اما مادر يا متوجه نشد و يا ترجيح داد محلم نگذارد. به طرف پدر رفت تا كيفش را از دست او بگيرد. پدر كه متوجه ما شده بود رو به مادر كرد و گفت :
- پروين. نگين چشه؟
- چه مي دونم، كفشش رو كه خريده، ديگه نمي دونم چه طلبي داره كه اين جور بق كرده.
پدر با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
- چيه بابا، چقدر طلب داري بهت بدم كه بخندي؟
لحن پدر شوخ بود و نشان مي داد كه خيلي سر حال است. سرم را به زير انداختم و بدون اينكه چيزي بگويم به طرف در خانه عمو رفتم. پوري زنگ را فشرد و لحظاتي بعد صداي زمخت و نخراشيده نويد را شنيدم كه گفت : بله.
در دلم ناسزايي نثارش كردم. پوريا گفت :
- پسرعمو ما هستيم.
در باز شد و من صبر كردم تا آخر از همه و قبل از پدر وارد شوم. به هيچ وجه دلم نمي خواست چشمم به قيافه كسي بيفتد اما به هر حال مي دانستم برخلاف ميلم امشب را هم دندان به جگر بگذارم و قيافه همه را تحمل كنم. نويد به استقبالمان آمد و من بدون اينكه به او نگاه كنم همان طور كه قيافه گرفته بودم پشت سر پرديس وارد شدم حتي به او سلام هم نكردم. صداي او را مي شنيدم كه با پدر خوش و بش مي كرد و من از حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. عمو و زن عمو به استقبالمان آمدند. از زن عمو به شدت متنفر بودم اما نمي توانستم به او هم سلام نكنم با وجودي كه خيلي دلم مي خواست اين كار را بكنم اما جلو رفتم و به او سلام كردم و به اجبار صورتش را بوسيدم. با عمو هم روبوسي كردم. با ياسمين و نوشين و نيشا هم دست دادم. همان اول فهميدم كه اميد هم منزل عموست زيرا ياسمين آرايش كرده بود و حسابي به خودش رسيده بود.
پدر و مادر به طرف پذيرايي رفتند و من نيز در حالي كه دست عمو روي شانه ام بود به همان سمت هدايت شدم. بعد از چند روزي كه پيروز به ايران آمده بود تازه همان لحظه بود كه با او روبرو مي شدم. آهسته سلام كردم و او با لبخند پاسخم را داد. به سرعت چشم از او برداشتم و به اميد سلام كردم اما حال اينكه از او حالش را بپرسم نداشتم و مانند مهمان غريبي به سمت مبلي كه در گوشه اي قرار داشت نشستم و سرم را به زير انداختم. آن شب نيما كشيك بود و اين براي من خيلي بهتر بود زيرا حوصله حرف زدن با او را نيز نداشتم.
همان طور كه چشم به ميز وسط پذيرايي دوخته بودم عمو مرا صدا كرد و پرسيد :
- نگين چيه عمو چرا اينقدر ساكت و كم حرف شدي؟
با بي تفاوتي به عمو نگاه كردم اما جوابي ندادم، صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين عموجان با تو بود نشنيدي؟
لحن مادر آمرانه بود و معلوم بود كه مي خواهد رعايت ادب را به من يادآوري كند. بدون اينكه به مادر نگاه كنم در پاسخ عمو گفتم :
- عموجان حالم خوب نيست. سرم درد مي كند. فقط همين.
لحنم عصبي بود و كمي لرزش داشت اما شايد همان عمو را قانع كرده بود و به راستي باور كرده بود كه حالم خوب نيست زيرا ديگر چيزي نپرسيد و صحبت را با ديگران ادامه داد. خيلي دلم مي خواست تنها باشم و به چيزي كه دوست داشتم فكر كنم. به شهاب كه نمي دانستم در آن وقت چه مي كند و چه حالي دارد. فكر كردن به شهاب باعث مي شد بغصي كه در گلويم سفت شده بود تبديل به اشك شود اما من نمي خواستم بگريم زيرا آنجا جايي براي گريه نبود. فكرم را به جاي ديگري متمركز كردم و از جا بلند شدم تا از اتاق پذيرايي خارج شوم.
وقتي زن عمو اعلام كرد كه شام آماده است دلم نمي خواست سر سفره بروم زيرا نه ميلي به خوردن شام داشتم و نه ديگر مي توانستم آن محيط را تحمل كنم. به هر صورت كه بود خودم را قانع كردم كه بايد اين چند ساعت را تحمل كنم.
هنگام خوردن شام بدون توجه به تعارف هاي زن عمو كه مدام چشمش به بشقاب اين و آن بود و ديگران را تشويق به خوردن مي كرد با غذايم بازي مي كردم كه صداي او را شنيدم كه گفت :
- نگين جان چي شده. دوست نداري؟
سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است. از اينكه زن عمو با اين كار مي خواسته به همه بفهماند من از چيزي ناراحتم خيلي لجم گرفت به خصوص كه نگاهم به نويد افتاد كه كنار پيروز نشسته بود و لبخند تمسخرآميزي روي لبش بود. با كينه چشم از او برداشتم و به زن عمو گفتم كه :
- چرا دارم مي خورم.
بعد از شام وقتي سفره جمع شد به آشپزخانه نرفتم تا كمكي كنم و در عوض داخل هال نشستم و به ظاهر تلويزيون تماشا مي كردم اما فقط چشمانم به صفحه تلويزيون بود و از آن چيزي كه نشان مي داد چيزي نمي فهميدم. حتي متوجه نشدم كه نويد كانال را عوض كرد و بعد بدون توجه به من كه چشم به صفحه آن دوخته بودم تلويزيون را خاموش كرد. صداي اعتراض نوشين بلند شد :
- اِ. داشتم نگاه مي كردم.
- بي خود ، لازم نيست نگاه كني. بهت گفته بودم بلوزم را بشوري. شستي؟
- خب يادم رفت. ببخشيد فردا برات مي شورم. نويد تو رو خدا روشنش كن ببينم چي شد.
- نه. همين الان مي ري مي شوريش. من فردا لازمش دارم. فهميدي؟
- خوب بذار فيلم تموم بشه مي رم.
- همين كه گفتم.
حالم از خودخواهي نويد به هم مي خورد اگر من به جاي نوشين بودم به قيمت نديدن فيلم هم كه شده بود نه به او التماس مي كرد و نه بلوزش را مي شستم. موجود خبيث!
صداي نوشين را شنيدم كه گفت :
- نويد تو رو خدا تلويزيون رو روشن كن نگين هم داشت فيلم رو نگاه مي كرد.
صداي نويد خونم را به جوش آورد. با لحن موذيانه اي گفت :
- اون كه از دنيا خارج شده. فكر مي كنم خيلي حالش گرفته شده. خوب حق هم داره. هر كي جاي اون بود همين حال رو داشت. درست نمي گم نگين؟
با اينكه دوست نداشتم حتي نگاهي به او بياندازم اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. در حالي كه دندان هايم را روي هم فشار مي دادم رو كردم به او و با حرص گفتم :
- تو آدم خيلي كثيفي هستي. فقط همين رو مي تونم بهت بگم.
سپس جلوي چشمان حيرت زده نوشين كه باورش نمي شد من با نويد اين طور حرف بزنم از جا بلند شدم تا هال را ترك كنم كه همان لحظه متوجه پيروز شدم كه در آستانه اتاق پذيرايي ايستاده بود و با تعجب ما را نگاه مي كرد. چشمانم را به زير انداختم و از كنارش رد شدم و جايي كنار مادر نشستم و تا لحظه اي كه مي خواستيم خانه را ترك كنيم از جايم تكان نخوردم.
به خانه كه برگشتيم مادر به خاطر قيافه اي كه گرفته بودم كلي سرزنشم كرد و از رفتارم انتقاد كرد اما من حتي معذرت هم نخواستم زيرا دليلي براي معذرت خواهي نمي ديدم.
وقتي با پرديس تنها شديم او كلي حرف داشت اما من حوصله شنيدن نداشتم و پرديس كه ديد حالم مساعد حرف زدن نيست تنهايم گذاشت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرداي آن روز اولين روز كلاسم بود و مي بايست به آموزشگاه مي رفتم اما ديگر شوقي براي درس خواندن نداشتم حتي ديگر دوست نداشتم زندگي كنم. شب گذشته خيلي فكر كرده بودم ديگر دلم نمي خواست ادامه تحصيل بدهم. دوست داشتم با همه لج كنم و حتي دلم نمي خواست به آموزشگاه هم بروم اما مي دانستم اين فقط به ضرر خودم تمام مي شود و نرفتن به آموزشگاه بهانه ديدارهاي گاهي اوقات شهاب را هم از من خواهد گرفت. با سستي از رختخواب بيرون آمدم و بعد از اينكه لباسهايم را عوض كردم به طبقه پايين رفتم. مادر هنوز از دستم ناراحت بود و من نيز هنوز از او دلگير بودم. به او سلام كردم و مادر با سنگيني پاسخم را داد. نمي خواستم نشان بدهم كه از او دلخورم تا مبادا اين مانعي براي رفتنم به آموزشگاه شود. دوست داشتم از خانه خارج شوم و در اولين فرصت با شهاب تماس بگيرم. مادر ساعت كلاسهايم را پرسيد و من گفتم كه امروز برنامه مي دهند و مشخص مي شود چه روزها و چه ساعتهايي كلاس دارم. ساعت ده صبح از خانه خارج شدم. نيم ساعت بعد بايد در آموزشگاه مي بودم. همانطور كه پياده تا سر خيابان مي رفتم تا از ميدان سوار اتوبوسهايي شوم كه به سمت خيابان سهروردي مي رفت. در فكر اين بودم كه كجا به شهاب تلفن كنم و نمي دانستم كه آيا صبح به مغازه مي رود يا نه. كه با شنيدن بوق ماشيني يكه خوردم. سرم را كه بلند كردم با نيما رو به رو شدم كه از كشيك شب بر مي گشت. نيما جلوي پايم ايستاد و شيشه ماشين را پايين كشيد. به او سلام كردم و او با خوشرويي پاسخم را داد. نيما پرسيد كجا مي روم و من به او گفتم كه امروز اولين روز كلاسم مي باشد. نيما خواست تا مرا برساند اما من گفتم كه دوست دارم با اتوبوس بروم و نيما كه ديد واقعا تصميم گرفته ام تنها بروم ديگر اصرار نكرد.
ساعت ده و سي و پنج دقيقه به آموزشگاه رسيدم. بر خلاف تصورم كه فكر مي كردم زودتر از ساعت ده و نيم به آموزشگاه مي رسم، اما به علت وارد نبودن به اينكه بايد كدام خط اتوبوس را سوار شوم كمي راهم دور شد. كلاس آن روز معارفه با استادان و همچنين با بقيه شاگردان بود و خيلي زود تمام شد. بعد از گرفتن برنامه كلاسها تعطيل شديم و من به طرف خانه به راه افتادم. سر راه از يك سوپر ماركت كه تلفن سه دقيقه اي داشت به شهاب زنگ زدم. اما مردي كه گوشي را برداشت گفت كه او هنوز نيامده است. گوشي را گذاشتم و نااميد به طرف خانه به راه افتادم. در اين فكر بودم كه چطور او را پيدا كنم كه به ياد بيتا افتادم. هرگاه شهاب مي خواست با من تماس بگيرد از طريق بيتا عمل مي كرد پس من هم مي توانستم اين كار را بكنم. به خانه رفتم و از همان تلفن پايين شماره بيتا را گرفتم و با او صحبت كردم. در فرصت مناسبي به او گفتم كه مي خواهم با شهاب حرف بزنم از او خواستم تا او برايم پيدايش كند. بيتا وقتي شنيد كه مادر چه جوابي به خاله شهاب داده خيلي ناراحت شد و قول داد هر طور كه مي تواند كمكم كند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي آرامتر شدم گويا دلم سبك شده بود و آن نا اميدي شب گذشته در وجودم نبود.
بعد از ظهر ساعت از پنج گذشته بود و من مشغول شستن حياط بودم كه پرديس صدايم كرد و گفت كه بيتا پشت خط است. نفهميدم كه شير آب را بستم يا آنرا همانطور توي باغچه رها كردم و سرلسيمه به طرف داخل دويدم. پرديس جلوي در هال راهم را سد كرد و آهسته گفت :
- چرا يورتمه مي ري. مامان الان مي گفت كه ديگه وقتشه نگين دست از اين دوستش برداره چه معني داره يه دختر با يه زن شوهر دار دوست باشه. الانم تو رو ببينه با كله داري مي ري طرف تلفن يه چيزي بهت مي گه.
ذوق و شوقم فروكش كرد. با نارحتي فكر مي كردم اگر مادر بخواهد اين دلخوشي را هم از من بگيرد حتما دق مي كنم و با سري به زير افكنده به طرف تلفن رفتم. اما قبل از اينكه به تلفن برسم پرديس گفت :
- نگين بي خود اينجا حرف نزن من دارم تلويريون نگاه مي كنم. گوشي رو بردار برو تو اتاقت اينجا زير گوشم من ويز ويز نكن.
بدون اينكه به پرديس نگاه كنم فهميدم او براي اينكه بتوانم با بيتا و احيانا با شهاب راحت صحبت كنم اين حرف را زده است. همانطور كه در دلم قربان صدقه مهرباني اش مي رفتم با اخمي كه نشان بدهم از او ناراحتم گفتم :
- اِ. باشه. وقتي خودش حرف مي زنه كسي نيست بهش چيزي بگه.
و بعد گوشي را گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مادر كه دعواي زرگري ما را باور كرده بود گفت :
- حالا هي سر و كله هم بپرين يه روزي آروزي بودن در كنار هم رو مي كنين.
از حرف مادر دلم گرفت به خصوص كه مي دانستم پرديس تا چند سال به خاطر كار سروش براي زندگي به سنندج مي رود. اما من هميشه قدر او را مي دانستم زيرا پرديس در بدترين شرايطي كه برايم به وجود مي آمد تنها حامي ام بود و تنها كسي بود كه با تمام وجودم به او اطمينان داشتم. وقتي به اتاقم رسيدم دكمه ارتباط گوشي را زدم و صداي بيتا را شنيدم.
- سلام بيتا جون چه خبر.
- خبر خير. نگين وقتت رو تلف نمي كنم. شهاب اينجاست و مي خواد باهات صحبت كنه. خداحافظ.
- خداحافظ دوست بسيار عزيزم.
مدت كوتاهي كه به نظر من ساعتي طول كشيد گذشت تا من صداي شهاب را شنيدم.
- سلام.
- سلام عزيزم.
- خوبي؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو مرحله حساسي از زندگيم رد شدم.
- شهاب خودتم مي دوني من مقصر نيستم. مامانم حتي به من نگفت كه خاله ات تلفن كرده.
- شايد ما رو قابل ندونسته.
- اينطور نيست. نمي دونم چرا، اما اون جوابي كه قرار بود من به تو بدم نبود.
- نمي دونم چي بگم اما از ديشب تا حالا بد جوري حالم گرفته شده.
- بخدا منم دست كمي از تو ندارم.
- باور كنم؟
- يعني باور نمي كني؟
- چرا اگه تو مي گي حتما باور مي كنم.
- شهاب.
- بگو عزيزم.
- تو از دست من ناراحتي؟
- از دست تو؟ براي چي؟
- نمي دونم. اما فكر مي كنم تو منو مقصر مي دوني.
- اينطور نيست. مقصر منم چون بي گدار به آب زدم.
- چرا؟
- بعد بهت مي گم. نگين مي خوام ببينمت.
- منم دوست دارم ببينمت اما اول بگو چرا اين حرفو زدي.
- مهم نيست فراموشش كن. بگو چطور ببينمت.
- بخدا نمي دونم اما اجازه بده ببينم چيكار مي تونم بكنم. فكر مي كنم بايد دست به دامن پرديس بشم.
- به هر حال من منتظرت هستم. مي توني به بيتا بگي يا با مغازه تماس بگيري.
- باشه. شهاب هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
- اتفاق كه افتاده اما منم دوستت دارم.
- خداحافظ.
- منتظرت هستم. خداحافظ.
ارتباطم با شهاب قطع شدو اما گوشي در دستم خشكيده بود. در فكر بودم كه چه بايد بكنم. لحن شهاب غمگين بود و اين برايم غير قابل تحمل بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اواسط مرداد ماه بود و گرما بيداد مي كرد. دو هفته از تماس تلفني من با شهاب مي گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرصتي هر چند كوتاه براي بيرون رفتن با او پيدا كنم. روزهايي كه كلاس داشتم به آموزشگاه مي رفتم و چون مادر از ساعت ورود و خروجم اطلاع داشت سر موقع به خانه برمي گشتم. چند روزي بود كه سروش به تهران آمده بود و راه اميد را براي من كه منتظر فرصتي بودم تا به همراه پرديس به ديدن شهاب بروم بسته بود. بعد از روزي كه با شهاب از خانه بيتا تلفني صحبت كرده بودم، يك بار آن هم براي چند دقيقه با او صحبت كردم و او در همان مكالمه كوتاه از من خواست كه هر طور مي توانم از خانه خارج شوم تا براي لحظه اي مرا ببيند آن روز شهاب از جايي صحبت مي كرد كه احساس كردم راحت نمي تواند حرف بزند. به هر دري كه زدم براي ساعتي هم كه شده از خانه خارج شوم اما نتوانستم گويا از بعد از اتفاقي كه در ميدان انقلاب افتاده بود حس اعتماد مادر از من سلب شده بود و فقط براي رفتن و آمدن به آموزشگاه مي توانستم تنها بروم. با اين رويه اي كه مادر پيش گرفته بود مطمئن نبودم كه جاسوسي برايم گمارده نشده باشد. هر جا كه مي خواستم بروم يا بايد با پرديس مي رفتم و يا مادر، پوريا را به من زنجير مي كرد. بعد از آخرين تلفن كوتاهي كه با شهاب داشتم چند روزي بود كه از او خبر نداشتم. در اين مدت يك بار هم به مغازه تلفن كردم اما گفتند كه او بيرون رفته است. هر چقدر كه شماره موبايلش را مي گرفتم پاسخ مي گرفتم كه شماره مورد نظر در دسترس نمي باشد.از دوري شهاب حسابي كلافه بودم و كم كم نگران حالش مي شدم. يك بار فرصت كردم تا خانه را خالي گير بياورم و با مغازه شهاب تماس بگيرم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد و من منتظر بودم صداي كسي را بشنوم كه از او سراغ شهاب را بگيرم. صداي زيادي از گوشي شنيده مي شد و مثل اين بودكه كسي گوشي را برداشته خواسته صداي زنگ آن را قطع كند و يادش رفته به آن پاسخ بدهد. در بين صداهايي كه مانند جر و بحث بود صداي شهاب را شناختم كه مشغول صحبت بود. ابتدا فكر كردم اشتباه مي كنم وقتي دقت كردم شنيدم كه گفت :
- ببين عزيز من اينطور نيست. من برات توضيح مي دم....
با اينكه صداي شهاب عصباني بود اما از طرز صحبتش متوجه شدم كه خودش مي باشد. چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم. مي دانستم تا لحظاتي بعد صداي دلنشينش را مي شنوم و خود را آماده كرده بودم تا با كلماتي عاشقانه دلتنگي اين چند روز را از دل دربياورم. صداهايي كه مي شنيدم مبهم بود و معلوم نبود كه آنجا چه خبر است. كسي هم جوابم را نمي داد گويا فراموش كرده بودند كسي پشت خط است. با خودم فكر كردم شايد وقت مناسبي براي صحبت با او نباشد اما من ديگر فرصتي بهتر از آن پيدا نمي كردم تا با او حرف بزنم. بايد به او مي گفتم كه بعداز ظهر همان روز قرار بود به همراه پرديس و سروش به خريد بروم و پرديس گفته بود مي تواند طوري ترتيب رفتنمان را بدهد كه در حيني كه او و سروش بيرون هستند من بتوانم با شهاب ديداري داشته باشم. البته سروش نبايد كوچكترين بويي از اين ماجرا مي برد و با قابليتي كه پرديس داشت مي دانستم كه اين كار شدني بود.
در حال مرور حرفهايي بودم كه بايد به شهاب مي گفتم كه شنيدم كسي از پشت خط گفت :
- الو. الو
قبل از اينكه تلفن را قطع كند گفتم :
- الو. سلام آقا. ببخشيد من با آقاي پژوهش كار داشتم.
- با كي؟
- آقاي پژوهش. شهاب پژوهش.
- شما؟
- من دخترخالشون هستم.
شخصي كه پشت گوشي بود لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- ببخشيد خانم. ايشون نيستند.
حال عجيبي شدم احساس كردم از بلندي به زير افتادم. من لحظاتي قبل صداي شهاب را شنيده بودم. گفتم :
- ببخشيد نمي دونيد كي تشريف ميارن؟
- والله چه عرض كنم. نمي دونم خانم. يعني اطلاعي ندارم.
با حالتي وارفته تشكر كردم و گوشي را سرجايش گذاشتم. اما صدايي در گوشم زنگ مي زد كه شهاب آن جا بود. اما چرا نخواست با من صحبت كند. شايد از اينكه گفته بودم دخترخاله اش هستم مرا نشناخته بود. با خودم گفتم اي كاش اسمم را مي گفتم. اي كاش مي گفتم به او بگوييد نگين كارش دارد. نمي دانستم چه بايد بكنم. همان لحظه تلفن زنگ زد و من به خيال اينكه شهاب با منزلمان تماس گرفته با شتاب تلفن را جواب دادم. از بدشانسي پيروز پشت خط بود. با شنيدن صدايم سلام كرد و من كه شوقم از شنيدن صداي او فروكش كرده به آرامي جوابش را دادم. پيروز گفت :
- مثل اينكه منتظر كسي بودي.
از طرز صحبتش جا خوردم اما خودم را كنترل كردم و گفتم :
- بله. نه. چطور مگه؟
- اولش با خوشحالي گوشي را برداشتي اما بعد...
- آه. بله. راستش منتظر تلفن دوستم بودم.
- خوش به حال اين دوستت كه دست كم با لحن خوش با او حرف مي زني. ما كه از وقتي اومديم يك روي خوش ازت نديديم.
چيزي نداشتم تا در جواب او بگويم و ترجيح دادم سكوت كنم.
- نگين هنوز اونجا هستي؟
- بله.
- مثل اينكه حواست اونجا نيست.
- نه. داشتم فكر مي كردم اگه دوستم بخواد زنگ بزنه تلفن اشغاله.
- خُب فهميدم. يعني اينكه زحمت رو كم كنم.
از اينكه منظورم را متوجه شده بود به هيچ وجه ناراحت نشدم. پيروز گفت :
- يك پيغامي براي زندايي داشتم بهش مي رسوني؟
- بله بفرماييد.
- به زندايي بگو براي فردا شب جايي قرار نذاره چون به همراه دايي ناصر و بچه ها مي خواهيم بريم بيرون. مي خوام قبل از عروسي پرديس سور شركت تازه تاسيسم رو بدم.
با كنايه گفتم :
- زحمت مي كشيد.
پيروز خنديد و گفت :
- اما يك پيغام هم براي خودت دارم. گوشِت با منه؟
چيزي نگفتم و پيروز ادامه داد :
- نگين. من هنوز سر حرفم هستم. دوست دارم اين رو هم بدوني كه مخالفتي با درس خوندنت ندارم. خودتم بهتر از هر كس ديگه اي اينو مي دوني اما اگه تو بهانه ديگري داري كه پشت درس اونو پنهون كردي دوست دارم بهم بگي.
لبم را گزيدم و با نگراني چشمانم را بستم. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- خداحافظ.
بدون اينكه پاسخي بدهم گوشي را سر جايش گذاشتم سرم را به مبل تكيه دادم و چشمانم را بستم.
تا بعد از ظهر يك بار ديگر به مغازه شهاب زنگ زدم به اميد اينكه مثل آن موقع ها خودش جواب تلفن را بدهد اما وقتي صداي ناآشنايي را شنيدم بدون اينكه جوابي بدهم تلفن را سرجايش گذاشتم. خيلي كلافه و سر درگم بودم و در اين مدت هم از بيتا خبري نداشتم. همان لحظه به بيتا زنگ زدم اما او خانه نبود و مادرش گفت كه به همراه سام براي ديدن تالاري رفته كه قرار است براي جشن ازدواجشان رزرو كنند. به شايسته خانم گفتم كه هر وقت بيتا به منزل برگشت با من تماس بگيرد.
شب ساعت هشت و نيم بود كه بيتا زنگ زد و من بعد از احوالپرسي از او احوال شهاب را از او پرسيدم. بيتا خبري از شهاب نداشت و گفت كه چند وقتي است به دليل گرفتاري و كارهايي كه مربوط به عروسي شان است حتي فرصت نكرده به من هم تلفن كند. سام هم در مورد شهاب چيزي به او نگفته است. از بيتا خواستم كه در مورد شهاب از سام خبرگيري كند و بعد به من اطلاع بدهد و از او خواهش كردم كه سام نفهمد من از او خواسته ام كه اين كار را بكند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي خيالم راحت شد زيرا مي دانستم كه بيتا در مورد خواسته ام كوتاهي نخواهد كرد.
عصر روز بعد به همراه تمام اعضاي خانواده كه شامل پريچهر و صادق و سروش و همچنين خانواده عمو كه اميد هم ديگر عضوي از آن شده بود با پنج ماشين به سمت پارك ملت رفتيم و بعد از آن براي شام به رستوران مجلل هتل استقلال رفتيم كه پيروز از قبل برايمان ميز رزرو كرده بود. آن شب بعد از مدتها احساس سرحالي و نشاط مي كردم و اين احساس خوشايند در رفتارم نيز تاثير گذاشته بود. پيروز آن شب توجه زيادي به من نشان مي داد و اين كار پيروز موجب حسادت نيشا و نگاه هاي چپ چپ نويد مي شد. راستش از اين موضوع نه تنها بدم نيامده بود بلكه براي اولين بار دوست داشتم نسبت به محبت پيروز احساسات به خرج دهم اما اين تا زماني بود كه زن عمو در موقعيتي آهسته زير گوشم گفت :
- نگين نمي دونستم اينقدر بلايي. با دست پس مي زني، با پا پيش مي كشي؟ بيچاره پسر مردم.
لحن زن عمو موقعي كه مي گفت پسر مردم حالتي داشت كه گويي منظور او كسي غير از پيروز است. حالت كلامش مثل اين بود كه مي خواست مرا به ياد كسي بياندازد. به هر صورت نفهميدم در اين كلام چه سري نهفته بود كه دلم مي خواست بزنم زير گريه. شايد نفهميده به شهاب خيانت كرده بودم اما اين كار من فقط به خاطر احساس كينه نسبت به نويد و فخرفروشي به نيشا بود. اما همين كلام زن عمو آبي بود كه روي احساسات من ريخته شد و از همان لحظه باز به لاك خودم فرو رفتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي به خانه برگشتيم هر چقدر مادر پاپي ام شد كه زن عمو چه به من گفت كه اخلاقم صد و هشتاد درجه تغيير كرد چيزي نگفتم. اما از زن عمو كه با اين حرف شهاب را به يادم آورده بود متشكر بودم.
روز بعد بيتا به من زنگ زد و گفت كه از سام حال شهاب را پرسيده و او با حالت طنز گفته بود كه حالش بد نيست اما كشتيهاش غرق شده و چك هاشم برگشت خورده. بيتا از او پرسيده بود كه معني حرفش چيست اما سام براي دادن جواب طفره رفته بود و بيتا ترسيده اگر زياد كنجكاوي كند سام فكرهايي كند.
دل به دريا زدم و از بيتا خواستم تا به سام بگويد كه مي خواهم با شهاب صحبت كنم و بيتا قول داد كه ترتيب اين كار را بدهد. اما تا چند روز هرچه منتظر تلفن بيتا شدم بي فايده بود به ناچار خودم با او تماس گرفتم و او گفت كه گرفتاري هاي پيش از مراسم عروسي وقتي برايش نمي گذارد تا با من تماس بگيرد.
با اينكه رويم نمي شد اما از بيتا پرسيدم :
- بيتا جون به سام گفتي من مي خواهم با شهاب صحبت كنم؟
- آره بخدا يك بار نه سه چهار بار اين موضوع رو يادآوري كردم اما هردفعه يك بهانه مي آورد تا آخر كه ديروز خيلي جدي اين موضوع رو عنوان كردم سام گفت كه شهاب براي مدتي به دبي رفته.
- دبي؟ براي آوردن جنس؟
- والله نمي دونم. اما مثل اينكه سام مي گفت براي كار رفته.
- كار؟ اونجا؟
- نگين بخدا نمي دونم. سام كه اين جور مي گفت.
احساس كردم بيتا از چيزي ناراحت است فكر كردم شايد با سام جر و بحث كرده و يا شايد گرفتاري هاي قبل از ازدواج او را خسته كرده است. بيتا كسي نبود كه در مكالماتي كه مي كرديم براي خداحافظي پيش قدم شود. پرسيدم :
- بيتا چيزي شده؟
اول كمي از صحبت طفره رفت ولي وقتي اصرار كردم گفت :
- از دستت يك كم ناراحتم.
- از دست من؟ براي چي؟
- فكر مي كنم تو با من صادق نبودي.
- بيتا معلومه چي مي گي؟
- آره نگين. مي فهمم چي مي گم.
- بيتا تو رو خدا درست حرف بزن ببينم چي مي گي؟
- نگين تو به من نگفته بودي نامزد داري.
- نامزد؟! بسم الله معلومه چي مي گي؟
- باور كن دروغ نمي گم. پسرعموت به شهاب گفته نامزد داري تازه عكسي را كه با هم انداختيد هم بهش نشون داده.
مغزم كار نمي كرد. گويا صداي بيتا را در خواب مي شنيدم. من؟نامزد؟! خداي من نكند شهاب حرف نويد را باور كرده بود و آن روزي كه به مغازه تلفن كردم و صداي او را شنيدم و آن مرد گفت كه او نيست به خاطر اين بوده كه او نخواسته با من حرف بزند. با صدايي كه از ناراحتي مي لرزيد گفتم :
- بيتا. گوش كن تو رو به خدا كاري كن كه من با شهاب صحبت كنم. بهش بگو نگين گفت به همون كه مي پرستي نويد دروغ گفته و نامزدي در كار نيست. بيتا به خدا راست مي گم.
- نگين نمي خواد خودت رو ناراحت كني من همون موقع به سام گفتم كه اين امكان ندارد و تو اگر نامزد كرده باشي اولين نفر من باخبر مي شوم اما سام گفت كه مامانت به عمه اش هم گفته كه قراره ازدواج تو را با كس ديگري گذاشته اند.
كم مانده بود ديوانه شوم :
- مامانم؟! عمه سام؟! كي؟
- نگين بيچاره من. مثل اينكه تو از چيزي خبر نداري. عمه سام همون خاله شيرين شهابه كه با مامانت صحبت كرده بود تا قرار خواستگاري رو بذاره كه مامانت گفته بود ببخشيد ما به هر كسي كه از راه برسه دختر نمي ديم به پسرتونم بگيد سر راه دختر ما سبز نشه چون اون موقع طور ديگه اي رفتار مي كنيم.
سرم گيج مي رفت اما ميبايست مي فهميدم دور و برم چه خبرست. به بيتا گفتم :
- اما روزي كه خاله شهاب به خونمون زنگ زده بود پرديس شنيده كه مامان گفته دخترم داره درس مي خونه فعلا قصد ازدواج نداره. يعني پرديس بهم دروغ گفته؟ آخه مامانم چطور مي تونه چنين چيزي رو بگه؟
- اون دفعه رو نمي گم.
- چي؟
- بَه. نگين فكر مي كنم نمي دونستي كه نسرين خانم بعد از اون دوبار ديگه هم به خونتون زنگ زده و از مامانت خواسته كه اجازه بدهند اونا به منزلتان بيايند تا بيشتر با خانواده آنها آشنا بشين؟
اين كلام بيتا مانند آب يخي بود كه رويم ريخته شد:
- دو بار ديگه؟
- آره سام مي گفت بعد از اينكه براي اولين بار نسرين خانم به خونتون زنگ مي زنه و مامانت جواب رد مي ده شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه تا باز هم زنگ بزنه و از مامانت خواهش كنه تا اجازه بدهد يك ملاقات حضوري با او داشته باشه تا بتونه او را قانع كنه اما مثل اينكه مامانت از جريان دوستي تو و شهاب خبر داشته كه به نسرين خانم مي گه ما تو فاميل از اين برنامه ها نداشتيم و پدر نگين اجازه نمي ده هر كسي بخواد خودش رو خواستگار دخترش جا بزنه. نمي دونم نگين اما مثل اينكه مامانت فكر مي كنه شهاب از اين پسرهاي خيابونيه كه بگرده دنبال يه دختري كه وضع ماليش خوب باشه بخواد از اين راه آينده شو تامين كنه.
بيتا صحبت مي كرد و من بي صدا اشك مي ريختم. بيتا گفت كه خاله شهاب بعد از سومين باري كه به خانه مان زنگ مي زنه و مادرم به او مي گويد كه نگين نشون شده كسيست خواهش مي كنم ديگر اينجا زنگ نزنيد. با ناراحتي به شهاب گفته كه از فكر اين دختر بيرون بياد و يا ديگر از او نخواهد خودش را خوار و سبك كند و شهاب بعد از اينكه موفق نمي شود خاله اش را قانع كند تا بار ديگر براي خواستگاري از تو اقدام كند با قهر منزل خاله اش را ترك مي كند و حتي براي ديدن شبنم هم به منزل آنها نمي رود.
با اينكه سوالات زيادي در ذهنم بود كه بايد از بيتا مي پرسيدم اما گريه مجال صحبت را به من نمي داد گويا غم با خبر شدن از اين اتفاقات و دوري از شهاب دست به دست هم داده بود تا زمينه را براي گريه بي امان فراهم كند. بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و همان طور كه سرم را روي دستم مي گذاشتم به اين فكر كردم كه چقدر بدبختم.
بعد از اينكه خوب عقده دلم را خالي كردم و تا حدودي آرام شدم به فكر فرو رفتم. حالا معني خيلي چيزها را مي فهميدم. حرفهاي ضد و نقيض سام كه يك بار به بيتا گفته بود كه شهاب مشكل چك پيدا كرده و حالا هم كه مي گفت براي كار به دبي رفته همه براي اين بود كه شهاب ديگر نمي خواست مرا ببيند و يا شايد آنها مي خواستند كه من ديگر شهاب را نبينم تا او كم كم مرا از ياد ببرد. آخرين حرفي كه به بيتا زدم اين بود كه اگر شهاب را ديد به او بگويد كه هر چه شنيده دروغ بوده و جز اينكه من دوستش دارم و مي خواهم او را ببينم. در حالي كه باز هم دلم مي خواست بگريم اما اميدوار بودم كه در روزهاي بعد خبري از او بدست آورم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو روز بعد هنگامي كه بعد از اتمام كلاس با اتوبوس به خانه برمي گشتم همانطور كه از پشت پنجره اتوبوس به رفت و آمد آدم ها و ماشين ها نگاه مي كردم چشمم به ماشيني افتاد كه به نظرم خيلي آشنا آمد بخصوص خرس عروسكي پشت ماشين. همان لحظه به ياد آوردم كه زماني نه چندان دور به همراه شهاب سوار اين ماشين شده بودم. اشتباه نمي كردم اين همان دوو سي يلويي بود كه شهاب مي گفت مال شوهرخاله اش است. سعي كردم داخلش را ببينم. ازدحام مسافراني كه از اتوبوس پياده مي شدند اين فرصت را به من داد تا بتوانم شخصي را كه پشت فرمان نشسته بود ببينم. مردي مسن با موهاي جوگندمي پشت فرمان نشسته بود. حدس مي زدم كه او شوهرخاله شهاب باشد. همان طور كه او را نگاه مي كردم در فكر روزي بودم كه با شهاب به ميدان انقلاب رفته بوديم كه متوجه شدم مرد از ماشين پياده شد و با نگاه نگراني به سمتي نگاه كرد و سرش را تكان داد و از حركت لبهايش خواندم كه مي گفت :
- چي شد؟

ناخودآگاه مسير نگاه مرد را دنبال كردم و سرم را به سمتي كه مرد اشاره مي كرد چرخاندم از چيزي كه مي ديدم كم مانده بود فرياد بكشم. شهاب را ديدم كه به سمت ماشين مي آمد و سرش را با تاسف تكان مي داد. خداي من چقدر تغيير كرده بود احساس كردم در اين مدت كمي لاغرتر شده بود و ته ريشي روي صورتش نمايان بود كه برايم خيلي تازگي داشت. موهايش را كوتاه كرده بود. چهره شهاب مثل هميشه دوست داشتني بود. اما چيزي كه باعث نگراني ام مي شد دست راستش بود كه با باند سفيدي بسته شده بود وقتي دقت كردم باندي هم قسمت راست سرش روي پيشاني بود. همين كه خواستم به جزئيات صورتش كه به نظرم مي رسيد آثار زخم و خراشيدگي بود دقت كنم، اتوبوس به راه افتاد. با به حركت درآمدن اتوبوس احساس كردم دير بجنبم او را از دست خواهم داد. با شتاب به شيشه اتوبوس زدم و بي توجه به مسافراني كه هاج و واج مرا نگاه مي كردند فرياد زدم :
- شهاب. شهاب.
اما او صدايم را نشنيد و اتوبوس از او دور و دورتر شد. همان طور كه با عجله جمعيت را مي شكافتم و به سمت در خروجي مي رفتم با صداي بلندي گفتم :
- آقاي راننده لطفا نگه داريد.
ابتدا صدايم به گوش راننده نرسيد اما چند نفر از قسمت مردها به راننده گفتند كه نگه دارد و لحظه اي بعد اتوبوس ايستاد. در حالي كه صداي راننده را مي شنيدم كه غر مي زد از اتوبوس پياده شدم و در جهت مخالف شروع به دويدن كردم در همان حال با خودم فكر مي كردم كه در حضور شوهرخاله او چه مي توانم به او بگويم و بدون اينكه پاسخي به پرسش خودم بدهم گفتم هرچه باداباد. واقعا برايم مهم نبود كه شوهرخاله شهاب در موردم چه فكري خواهد كرد. تنها چيزي كه برايم مهم بود ديدن شهاب و شنيدن صدايش بود. همين و بس. هنوز به ايستگاهي كه شهاب را ديده بودم نرسيده بودم كه از دور ماشين شوهرخاله او را ديدم كه حركت كرد و دور شد. نااميد ايستادم. نفسم در حال بند آمدن بود و عرق از سر و رويم مي چكيد. به راهي كه ماشين در آن گم شده بود انداختم و آهي كشيدم و آرام آرام به سمت ايستگاه رفتم تا با اتوبوس بعدي به خانه بروم.
وقتي به خانه رسيدم بدون اينكه اشتهايي براي خوردن داشته باشم به بهانه خستگي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم. اين روزها رابطه ام با مادر و بقيه كمي سرد شده بود اما نمي توانستم سردي رفتارم را آشكارا نشان بدهم زيرا مادر هنوز نمي دانست من از تمام ماجرا خبر دارم. با اينكه دوست نداشتم با پرديس هم كه چندي بعد از پيشم مي رفت رفتار سردي داشته باشم اما گويي اين احساس دست خودم نبود. دليل ديگر اين سردي نسبت به پرديس وجود سروش بود و حقيقت اين بود كه هر بار پرديس و سروش را مي ديدم كه دست در دست هم به تفريح و خريد مي روند و كسي نيست تا به عشق آنها اعتراض كند، حرص مي خورم. مي دانستم كه به پرديس حسادت مي كنم اما اين حسادت هم دست خودم نبود. من شهاب را مي خواستم با تمام وجود و مي دانستم شهاب هم فقط خودم را دوست دارد و آنطور كه بقيه فكر مي كردن چشمش به دنبال مال و اموال پدرم نيست.
حالا مي فهميدم اصرار شهاب براي اينكه مي خواست مرا ببيند براي چه بود او مي خواست از خودم بشنود كه آيا قرار است با كس ديگري ازدواج كنم يا حرفهاي نويد بي اساس بوده است. هر وقت ياد نويد و كاري كه كرده بود مي افتادم او را نفرين مي كردم.
وقتي چند روز ديگر گذشت و ديدم كه از بيتا خبري نيست به اين فكر افتادم كه بايد خودم دست به كار شوم و از شهاب خبري بگيرم. من بايد او را مي ديدم و با او صحبت مي كردم به خاطر همين صبح روز دوشنبه وقتي از خواب برخاستم ابتدا نقشه ام را مرور كردم و طبق برنامه هر روز به قصد رفتن به آموزشگاه از خانه خارج شدم. ديگر چيزي به عروسي پرديس نمانده بود و اين روزها سر مادر شلوغ بود اما بر خلاف عروسي پريچهر اين بار شش دانگ حواسش پيش من بود زيرا همين كه مرا حاضر و آماده براي رفتن ديد گفت :
- نگين هنوز كه ساعت ده نشده مي خواي بري.
- الان نمي رم، حاضر شدم برم تو حياط كمي درس بخونم.
مادر سرش را تكان داد و ديگر چيزي نگفت. براي اينكه خيال او را راحت كنم گذاشتم ساعت ده شود و طبق روزهايي كه به كلاس مي رفتم از حياط مادر را صدا كردم و با او خداحافظي كردم. وقتي به سر ميدان رسيدم به جاي سوار شدن به اتوبوسهايي كه به طرف خيابان سهروردي مي رفت سوار تاكسي هايي شدم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت. نمي دانستم اين شهامت را از كجا آورده ام اما مي بايستي مي فهميدم كه شهاب كجاست. در حيني كه تاكسي به طرف ميدان وليعصر مي رفت با خودم فكر كردم اگر آشنايي مرا ديد چه چيزي به او بگويم. وقتي راننده گفت : خانم ميدان وليعصر. به خودم آمدم و متوجه شدم به مقصد رسيده ايم اما من هنوز پاسخي براي سؤالم پيدا نكرده بودم. به سرعت كرايه راننده را پرداختم و از تاكسي پياده شدم. با اينكه رفت و آمد خيلي عادي و مانند هميشه بود اما من احساس مي كردم همه مردمي كه از كنارم مي گذرند از كاري كه مي خواهم انجام بدهم باخبرند. وقتي ورودي پاساژ را ديدم از ترس عرق كرده بودم و پاهايم بي حس شده بودند. نمي دانستم اگر با شهاب مواجه شوم چه به او بگويم فكر اينكه مبادا او ديگر نخواهد مرا ببيند ديوانه ام مي كرد. در آن لحظه ها تمامي صحنه هاي برخوردم با او را از ابتداي آشنايي مرور كردم در تمام اين مدت اتفاقي كه باعث سرد شدن او از من شود وجود نداشت. شهاب حتي دستم را لمس نكرده بود من در اين فكر بودم علت اينكه او نمي خواهد خودش را به من نشان بدهد چه مي تواند باشد. سام به بيتا گفته بود او براي كار به دوبي رفته حال آنكه روز گذشته من او را در خيابان ديده بودم اين چه معني مي توانست داشته باشد جز اينكه شهاب خود را از من دور مي كند، اما براي چه؟ او حتي با من صحبت نكرده بود و از خودم نشنيده بود كه با كس ديگري قرار ازدواج دارم. امكان نداشت شهاب بدون اينكه از خودم بشنود كه او را نمي خواهم، بخواهد از من فاصله بگيرد. نه اين موضوعي نبود كه شهاب را از من دور مي كرد. در اين افكار غرق بودم كه با صداي مردي به خود آمدم.
- خانم لطفا بريد كنار.
برگشتم و مرد مسني را ديدم كه بسته بزرگي را حمل مي كرد و متوجه شدم درست وسط پلكان ايستاده ام و راه او را سد كرده ام. خودم را كنار كشيدم و با قدمهايي لرزان از پله هاي پاساژ يكي يكي پايين رفتم. با هر قدمي كه برمي داشتم بي حسي پاهايم بيشتر و بيشتر مي شد بطوريكه حس مي كردم قدم ديگري نمي توانم بردارم. هنوز در اين فكر بودم كه با ديدن شهاب چگونه بايد رفتار كنم آيا مي بايست به خاطر سردي رفتارش با او قهر مي كردم اگر اين طور بود آنجا چه مي كردم. آيا بايد نشان مي دادم اتفاقي گذرم به آنجا افتاده يا .... نه تمام دليل ها و منطق ها برايم بي معني جلوه مي كرد. بايد خودم بودم و صادقانه نشان مي دادم كه دوري اش برايم سخت بوده كه باعث شده پيه دعوا و مرافعه را به تنم بمالم و خودم را به آنجا برسانم. بايد به او مي فهماندم كه او را دوست دارم و همان طور كه او انتظار داشت اين عشق را ثابت مي كردم. به خودم آمدم و متوجه شدم كه باز هم از زمان خارج شده ام. نفس عميقي كشيدم و به سمت مغازه او قدم برداشتم. با ديدن آنجا و تصور ديدن او ضربان قلبم وحشتي در وجودم ايجاد كرد. بدون ترديد قدمي براي رفتن به داخل مغازه برداشتم. آنقدر در هول و هراس ديدن او بودم كه متوجه نشدم اجناس داخل ويترين به سبك ديگري چيده شده است. تا زماني كه پا درون مغازه گذاشتم متوجه اين موضوع شدم. پس از ورود لحظه اي احساس پشيماني كردم اما با شنيدن صداي سلامي ترس را فراموش كردم و به طرف پيشخان مغازه برگشتم. مرد جا افتاده اي را ديدم كه با لبخندي ورودم را خوش آمد گفت :
- بفرماييد خانم.
نمي دانستم چه بگويم. بعد از مكثي قيمت لباسي را كه همان لحظه به چشمم خورد پرسيدم. آن مرد با لبخند و لحني كه نشان مي داد متوجه شده است كه من به دنبال جنسي وارد مغازه نشده ام پاسخم را داد.
تشكر كردم و چرخي زدم تا از مغازه خارج شوم كه صداي مرد مرا در جايم نگه داشت.
- دوشيزه خانم مي تونم كمكتون كنم؟
لحظه اي مكث كردم اما بعد ترديد را كنار گذاشتم و گفتم :
- ببخشيد من با آقا شهاب كار داشتم.
مرد نگاهي به سرتا پايم انداخت. نگاهي كه شايد هزاران نكته ناگفته در آن بود اما هرچه بود از طرز نگاهش خوشم نيامد. كلاسورم را به سينه ام فشردم. مرد لحظه اي مكث كرد و با لبخندي كه به نظرم خيلي كريه و زشت بود گفت :
- آقا شهاب؟
دندانهايم را به هم فشردم تا حقارتي را كه در وجودم احساس مي كردم مهار كنم. در آن لحظه احساس دختر ولگردي را داشتم كه به دنبال مردي كه قالش گذاشته راه افتاده است. شايد اين فكر درست نبود اما نگاه مرد اين حس را به من القا مي كرد. از ميان دندانهاي به هم فشرده ام گفتم :
- بله آقا ايشون قبلا اينجا بوتيك داشت.
- شما چه نسبتي با ايشون داريد؟
اخمي كردم و گفتم :
- ببخشيد مثل اينكه من اشتباه آمده ام.
و قدمي برداشتم تا از مغازه خارج شوم كه مرد گفت :
- خانم صبر كن.
بدون اينكه تغييري در چهره ام بدهم برگشتم و او را نگاه كردم. مرد لبهايش را جمع كرد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم شما ناراحت شديد. نمي دونم شما چه كسي رو مي خواهيد اما نشوني جديد اوني كه قبلا اينجا كار مي كرد رو مي تونم بهتون بدم. ولي فكر كنم اسم اون آقا كاظم معيني بود. البته شايد اسم ديگه اش شهاب باشه. حالا خودتون مي دونيد.
سرم را به زير انداختم و گفتم :
- ممنونم. لطف كنيد نشوني رو بهم بديد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي دانستم كاظم شريك شهاب بوده است و چندبار نامش را شنيده بودم. مرد روي يك تكه كاغذي چيزي نوشت و بعد آن را به طرف من گرفت. كاغذ را از او گرفتم و بدون آنكه بخوانم آن را در جيب مانتويم گذاشتم و بعد از تشكر به سرعت از مغازه بيرون آمدم. سوار خودرويي شدم كه به طرف ميدان هفت تير مي رفت و تازه آن وقت كاغذ را از جيبم بيرون آوردم و به نشاني نگاه كردم. نوشته بود : خيابان رفاهي فروشگاه لاله. شماره تلفني هم پايين آدرس بود كه با ديدن آن نفس راحتي كشيدم زيرا اين شماره تلفن من را از رفتن به به مكاني كه به هيچ عنوان با آن آشنايي نداشتم، مي رهاند. وقتي به ميدان هفت تير رسيدم ساعت يازده و نيم ظهر بود و مي بايست طبق روال هرروز ساعت دوازده و ده دقيقه خانه مي بودم. نمي دانستم اين مدت را چه كنم، به فكرم رسيد كه از اين مدت استفاده كنم و تلفني به مغازه اي كه آدرسش را داشتم بزنم. به طرف كيوسك تلفن سر خيابان رفتم اما از ترس اينكه كسي من را ببيند منصرف شدم و به طرف سوپرماركتي كه تلفن سكه اي داشت رفتم.
وقتي شماره تلفن را مي گرفتم دستانم مي لرزيد و مواظب بودم مبادا توسط آشنايي غافلگير شوم. بعد از سه چهار بوق تماس برقرار شد. در همان لحظه اول صداي كاظم را شناختم.
- الو بفرماييد.
با صدايي كه از خوشحالي مي لرزيد، گفتم :
- سلام.
- سلام بفرماييد.
- ببخشيد من با آقا شهاب كار دارم
كاظم لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- شما؟
مي دانستم راه گريزي ندارم و بايد خود را معرفي كنم با صداي آرامي گفتم :
- من....
نمي دانستم خود را به چه عنواني بايد معرفي كنم. دلم را به دريا زدم و گفتم :
- مي تونم با خودشون صحبت كنم؟
- خانم نمي دونم كي اين شماره رو به شما داده. اما شهاب مدتيست كه ديگر با من كار نمي كند.
دلم مي خواست روي زمين بنشينم. صداي مرد را شنيدم كه گفت :
- ببخشيد شما نگين خانم هستين؟
لبم را گزيدم. نمي دانم از كجا مرا شناخته بود اما ديگر برايم فرقي نداشت به هر حال شهاب ديگر آنجا نبود:
- بله خودم هستم.
- پس مي تونم راحت با شما صحبت كنم. راستش شهاب از وقتي كه دسته چكش را گم كرد به مشكل مالي برخورد كه خودش از من خواست جدا بشيم. باور كنيد خيلي بهش اصرار كردم كه يك جوري ترتيب بديم كه با همين سرمايه كار را ادامه بديم اما او به خاطر اينكه من متحمل ضرر نشم، قبول نكرد. الان هم چند وقتيست كه ازش خبر ندارم فكر مي كنم خونه شو عوض كرده چون هرچي به خونه اش زنگ مي زنم كسي جواب نمي ده. منم با او كار واجبي دارم. اما نمي دونم چطور پيداش كنم.
با صدايي كه ديگر رمقي در آن نمانده بود گفتم :
- از لطفي كه كرديد ممنونم.
- نگين خانم اگر شهاب با شما تماس گرفت بهش بگيد كه كاظم گفت با من حتما تماس بگيره. من نشوني و شماره تلفنمو به مغدزه قبلي دادم و گفتم كه اگر شهاب تماس گرفت بهش بدن.
- آقا كاظم من شماره شما رو از همون آقا گرفتم. اگر ايشان را ديدم چشم حتما پيغام شما رو بهش مي دم.
گوشي را گذاشتم و در حالي كه به شهاب فكر مي كردم به طرف خانه رفتم. شريكش مي گفت دسته چكش را گم كرده پس سام درست مي گفت كه مشكل چك پيدا كرده. اما چرا گفته بود كه براي كار به دبي رفته. نكنه قرار بود به دبي برود. بايد از بيتا مي پرسيدم. حتما به من مي گفت قضيه از چه قرار است. وقتي به خانه رسيدم هنوز به ساعت ورودم كمي مانده بود اما من خسته تر و بي حوصله تر از آن بودم كه بخواهم دقايقي ديگر را صبر كنم.
عصر همان روز به بيتا زنگ زدم اما او گفت كه هنوز شهاب را نديده است و همچنين خبري از او ندارد فقط مي داند كه او به دبي رفته تا كار كند و معلوم نيست كي به ايران برمي گردد. از بيتا پرسيدم كه از كجا مطمئن است كه شهاب به دبي رفته و او گفت كه خودش از عمه اش پرسيده است. حالا من نيز مطمئن بودم كه بيتا به من دروغ مي گويد. در آن لحظه آنقدر احساس نااميدي مي كردم كه ناخودآگاه زدم زير گريه. بيتا كه معلوم بود از گريه من خيلي متاثر شده با ناراحتي گفت :
- نگين تو رو به خدا گريه نكن. دلم اينجوري ريش ميشه، تو كه مي دوني چقدر دوستت دارم.
- چرا گريه نكنم در حالي كه مي دونم بهم دروغ مي گي.
- من بهت دروغ مي گم؟ يعني تو باور نداري دوستت دارم و از گريه ات ناراحت مي شم.
- نه اونو نمي گم. بيتا تو به من مي گي كه مطمئني كه شهاب رفته دبي اما من خودم ديروز اونو ديدم.
بيتا مكث كرد و همين به من فهماند كه او خبرهايي دارد كه نمي خواهد من چيزي بدانم. صداي بيتا كه حدس زدم گريه مي كند، لرزيد :
- نگين حتما اشتباه كردي شهاب مدتيه كه رفته دبي.
اشك مجال صحبت را به من نمي داد اما من بايد حرف مي زدم. اشك هايم را پاك كردم و گفتم :
- به من نگو كس ديگري رو با شهاب اشتباه گرفتم. خودش بود. شهاب بود. شهاب من مي فهمي؟ اما اگه ديگه نمي خواد من رو ببينه اين چيز ديگه ايه. بيتا تقصير من چيه كه پدر و مادرم بدون توجه به خواسته من به اون جواب رد دادن يا پسرعموم يا اوناي ديگه هزار تا دروغ به هم بافتن و تحويلش دادن. بيتا به من بگو بايد چيكار كنم تا اون بفهمه كه من هيچ وقت بهش دروغ نگفتم و به جز او كس ديگه اي تو زندگي من نيوده. بيتا نگو نه چون مي دونم به شهاب دسترسي داري دوست دارم اگه ديديش بهش بگي نگين گفت رسم مردي و مروت اين نبود كه دلي رو بهت بسپارن و قبل از اينكه اونو به صاحبش برگردوني بذاري بري. بيتا....
ديگر نتوانستم ادامه بدهم و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كردم تلفن را قطع كردم.
مدتي گريستم. احساس آرامشم را به دست آوردم اما از تمام دنيا بيزار بودم و در همان حال چشمم به ميز تحرير و جزوه هاي كنكوري كه روي آن بود افتاد. به طرف ميز رفتم و نگاهي به برگه هاي جزوه انداختم. با اينكه براي نوشتن انها خيلي زحمت كشيده بودم اما با حرص پاره پاره شان كردم گويي آن ها در جدايي شهاب از من مقصر بودند با تمام اينها هنوز دلم آرام نشده بود. مي خواستم از شهاب متنفر باشم. اما نمي توانستم و همين مرا بيتاب مي كرد من هنوز او را دوست داشتم و نديدن او بدون اينكه خللي در علاقه ام به وجود بياورد، آتش عشقم را به او تيزتر كرده بود. گريه هم دردي از دلم دوا نمي كرد. عاقبت تكه كاغذي برداشتم و با خودكار روي آن نوشتم :
بي وفا بين. پس از رفتن من نپرسيد كجا رفت؟
چرا رفت؟ چه آمد به سرش ؟
از اول وفا نمودي چندان كه دل ربودي، چو مهر
سخت كردم سست آمدي به ياري. چنانت
دوست مي دارم كه اگر روزي فراق افتد تو دوري
از من تواني كرد و من دوري از تو نتوانم نمود.
اي رفته به قهر وعده هاي تو چه شد؟
مهر تو كجا رفت و وفاي تو چه شد؟
اين تيرگي آخر ز كجا روي آورد؟
آن آينه رخسار صفاي تو چه شد؟
ساعتي از صحبت من با بيتا گذشته بود با اين كه كلي گريه كرده بودم اما هنوز آرام نشده بودم و دلم مي خواست باز هم گريه كنم به خصوص كه هر وقت به ياد شهاب و چشمان زيبايش مي افتادم دوست داشتم با صداي بلند گريه كنم. صداي پرديس به گوشم خورد كه با شادي به سمت اتاقمان مي آمد. در همان حال با صداي بلند با كسي صحبت مي كرد. دوست نداشتم پرديس بفهمد گريه مي كرده ام اما مي دانستم كه چشمان خون افتاده و صورت سرخم مرا لو مي دهد. به طرف پنجره رفتم و دستهايم را به صورتم تكيه دادم و وانمود كردم كه به حياط نگاه مي كنم. پرديس وارد اتاق شد و با ديدن من با صداي بلندي گفت :
- اِ نگين تو اينجايي؟ فكر كردم رفتي بيرون.
براي اينكه به من بند نكند با صدايي كه سعي مي كردم آرام باشد به او سلام كردم و او جوابم را داد و گفت :
- نگين كارت عروسيمو گرفتم بيا بريم پايين ببين چطوره.
بدون اينكه سرم را به طرفش برگردانم گفتم :
- مباركه. ميام مي بينم.
گويا پرديس عجله داشت و فقط امده بود لباسش را عوض كند زيرا به طرف كمدش رفت و به سرعت لباسش را عوض كرد و گفت :
- نگين يه زحمت بكش و مانتو و روسري من رو آويزون كن. سروش پايين منتظره. مي خواهيم كارتها رو بنويسيم. تو نمياي؟
آرام گفتم :
- چرا تو برو من بعد ميام.
- راستي مامان كارت داشت. امشب عمو اينا ميان خونمون. اگر كارت تموم شد بيا پايين كمك.
پاسخي ندادم. پرديس در حالي كه موهايش را برس مي كشيد متوجه كاغذهاي پاره روي زمين شد و پرسيد :
- نگين به سرت زده اينا چيه پاره كردي؟
- كاغذ باطله
- حالا چرا اونجا چمبك زدي؟
- دارم هوا مي خورم.
پرديس خنديد و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين معطل نكني. صداي مامان در مياد طفلك دست تنهاست.
پاسخي به او ندادم و هنگامي كه مطمئن شدم از اتاق خارج شده است از جلو پنچره كنار آمدم. نفس عميقي كشيدم. خودم را آماده كردم تا از اتاق خارج شوم اما قبل از آن مانتو و روسري پرديس را آويزان كردم.
آن شب براي اولين بار دوش به دوش مادر در آشپزخانه مشغول كار بودم و حتي فرصت سرخاراندن نداشتم. با تمام اين ها حتي يك لحظه از فكر شهاب بيرون نيامدم. وقتي كارها تا حدي تمام شد مادر گفت :
- به عنوان اولين درس از خانه داري بعد از اتمام پخت و پز در آشپزخانه به اتاقت برو و لباست رو عوض كن. لباس يه كدبانوي خوب هرگز نبايد بوي آشپزخانه بدهد.
با وجودي كه اين درس را قبلا آموخته بودم براي اطمينان مادر سرم را تكان دادم. از فرصتي كه به دست آمده بود استفاده كردم و به اتاقم رفتم و ديگر دوست نداشتم از آنجا خارج شوم. با شنيدن زنگ خانه كه خبر از آمدن مهمانها مي داد با سستي از جا برخاستم تا لباسم را عوض كنم. به لباسهايم نگاهي انداختم و از بين آنها بلوزي به رنگ سبز تيره و دامني به رنگ مشكي كه برگهايي به رنگ بلوزم داشت برداشتم و پوشيدم و شال حريري به رنگ مشكي به سر كردم و از اتاق خارج شدم. اولين مهمانان دخترعموهايم بودند كه به محض رسيدن مشغول نوشتن پشت كارتها بودند. به پذيرايي رفتم و با آنها سلام و احوالپرسي كردم و تازه آن وقت بود كه كارت عروسي پرديس را ديدم. كارت او به شكل قلبي طلايي بود كه وقتي باز مي شد دو قلب قرمز و به هم چسبيده داخل آن بود و با خط طلايي نام و فاميل سروش و پرديس روي آن حك شده بود و زير دو قلب نشاني باشگاه محل پذيرايي نوشته شده بود. كارت عروسي كه به سليقه پرديس بود، خيلي زيبا و شكيل بود و من يك عدد از آن را به عنوان يادگاري برداشتم تا پيش كارت عروسي پريچهر در دفتر خاطراتم بچسبانم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز هوا كاملا تاريك نشده بود كه عمو و زن عمو به همراه نيما به خانه مان آمدند. از نويد خبري نبود و من اميدوار بودم كه او نيايد و چشمم به او نيفتد زيرا نمي توانستم نگاه تمسخرآميزش را تحمل كنم اما از آنجا كه دعاهايم بي اثر شده بود ساعتي بعد او هم آمد و از قضا كسي كه در را به رويش باز كرد ، من بودم. نويد با ديدن من لبخندي زد و من بدون توجه به لبخند او بدون اينكه محلش بگذارم به آشپزخانه رفتم. همان لحظه مادرم ظرفي به دستم داد تا به زيرزمين بروم و مقداري زيتون و خيارشور بياورم. لحظه اي كه از پله هاي زيرزمين بالا مي آمدم صداي باز شدن در را شنيدم. وقتي به طرف در نگاه كردم پيروز را ديدم كه با سبدي گل وارد خانه شد. پيروز با ديدن من لبخندي زد و سرش را خم كرد و گفت :
- سلام.
سعي كردم خشك برخورد نكنم. به زحمت لبخندي زدم و گفتم :
- سلام.
پيروز كاملا به من نزديك شده بود و در حالي كه نگاهي به سر تا پايم مي انداخت گفت :
- نگين امروز چقدر تغيير كردي، تو هميشه من رو به ياد كسي مي اندازي كه يك زمان خلي بهش علاقه داشتم اما...
پيروز ادامه نداد و با نگاه متفكري به من خيره شد. با اينكه خيلي كنجكاو شده بودم تا بدانم او را به ياد چه كسي مي اندازم اما بدون توجه به حس كنجكاوي ام نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :
- خوش آمديد، بفرماييد داخل.
پيروز قدمي جلوتر گذاشت و گفت :
- نگين. اينقدر خشك و رسمي رفتار نكن. با من راحت باش حتي اگر دوست نداشتي تحملم كني راحت بگو اما هيچ وقت نقش بازي نكن چون چشماي قشنگت نمي تونه چيزي رو تو خودش قايم كنه. اينو مي فهمي؟
مانند شاگردي مودب سرم را به زير انداختم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين حاضري ظرفي رو كه دستته با اين دسته گل عوض كني؟ آخه مي دوني من عاشق زيتونم. البته از خيارشورم بدم نمياد اما نه به اندازه زيتون.
سرم را بلند كردم و ظرف زيتون را به او تعارف كردم. پيروز با لبخند زيتوني برداشت و آن را به دهان گذاشت و با لذت سرش را تكان داد. منتظر بودم تا بازهم زيتون بردارد اما او ظرف زيتون را از من گرفت و دسته گل را به طرفم دراز كرد و گفت :
- تقديم به نگين قشنگي كه خيلي بيشتر از زيتون عاشقشم.
ناخودآگاه به چشمانش نگاه كردم. خيلي عميق و گيرا بود. اما از هيجاني كه بايد در وجودم حس مي كردم خبري نبود. كلام او نه هيجان زده ام كرد و نه خجالت زده، گويي هيچ حسي در وجودم نبود. لحظه اي مكث كردم و بعد گل را از او گرفتم. پيروز ظرف خيارشور را هم از من گرفت و اشاره كرد تا داخل بروم و در همان حال گفت :
- نگين مي خوام باهات صحبت كنم.
ايستادم و رويم را به طرف او كردم تا حرفش را بزند. پيروز خنديد و ابتدا به راهرو و بعد به ظرفهاي در دستش اشاره كرد و گفت :
- نه اينجا و نه اين جور. مي خوام با هم بريم بيرون. البته زياد طول نمي كشه اما دوست دارم چيزهايي رو بهت بگم كه حتما لازمه بدوني.
چيزي نگفتم و او ادامه داد :
- موافقي؟
بدون اينكه به صورتش نگاه كنم گفتم :
- نمي دونم !
پيروز لبخندي زد و بعد اشاره كرد كه به داخل برويم. وقتي با دسته گل وارد هال شدم مادر و پدر را ديدم كه منتظر هستند تا از او استقبال كنند و فهميدم علت نيامدن كسي به حياط براي استقبال از او حضور من بوده است. لبخند رضايتي روي لب مادر بود كه احساس مي كردم خونم را به جوش مي آورد. مادر را دوست داشتم اما نمي توانستم رفتار او را تحمل كنم. هرچقدر خودم را قانع مي كردم كه عزيزترين و بهترين كس زندگيم او و پدرم هستند و رضايت آنان بايد مهمترين چيز در زندگي ام باشد اما نمي توانستم حق خودم را ناديده بگيرم. من شهاب را حق خودم مي دانستم و نمي توانستم از او چشم بپوشم.
آن شب تا زماني كه سفره چيده شد پرديس و سروش به همراه نيشا و نيما و نويد و همچنين پيروز مشغول نوشتن اسامي مهمانان پشت كارتهاي عروسي بودند. گاهي صداي نويد مي آمد كه لطيفه اي را تعريف مي كرد و خنده آنان من را مي آزرد به خصوص كه من در حال جان كندن بودم و آنان نشسته بودند و سر خودشان را با نوشتن كارت گرم مي كردند. با اينكه پريچهر و ياسمين در چيدن سفره به من كمك مي كردند اما از بس خم و راست شده بودم كمرم درد گرفته بود. بعد از شام هم كلي ظرف شستم و آشپزخانه را هم تميز كردم. آن شب اولين تجربه كار در خانه را به دست آوردم كه به نظرم خيلي ناخوشايند رسيد. هنگام خواب آنقدر خسته بودم كه گويي كوه كنده بودم. اما با تمام خستگي خوابم نمي برد و فكر شهاب لحظه اي آرامم نمي گذاشت.
صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم شوقي براي رفتن به كلاس نداشتم و تصميم گرفتم آن روز را هم به كلاس نروم. وقتي مادر علت نرفتنم را پرسيد، خستگي و سردرد را بهانه كردم. قرار بود فردا كه پنجشنبه بود، جهيزيه پرديس را با خاور به سنندج بفرستند. بعد از ظهر كارگران شركت و حمل و نقل به منزلمان آمدند تا وسايل او را بسته بندي كنند. در تمام اين مدت من در اتاق مشتركمان بودم و به پرديس براي بسته بندي اثاثيه اش كمك مي كردم. اتاق مشتركي كه تا چند روز ديگر تنها به من تعلق مي گرفت اما من خوشحال نبودم. از همان موقع دوري از او به قلبم فشار مي آورد. پرديس در حال جمع آوري چيزهايي بود كه قرار بود با خود به سنندج ببرد اين وسايل شامل لوازم شخصي لباسها و كفشها و كتابهايش مي شد. خيلي دوست داشتم گريه كنم اما نمي خواستم با گريه او را هم كه ناراحت دوري از خانواده بود افسرده تر كنم. اتاقمان مانند بازار شام شلوغ بود. تمام وسايلي كه در كمد و كتابخانه اش بود بيرون آورده شده بود و روي تخت و ميز و صندلي و حتي جلوي پنجره پخش بود. پرديس چند تا از لباسهايش را هم به من بخشيد و من در حالي كه آنها را در كمدم آويزان مي كردم در اين فكر بودم كه هر وقت براي او دلتنگ شدم لباسها را در آغوش خواهم كشيد.
وقتي كار بسته بندي وسايل پرديس تمام شد هوا كاملا تاريك شده بود. آن شب با دلي پر از غم به رختخواب رفتم. دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان موقع مزه تلخ تنهايي را مي چشيدم.
صبح پنج شنبه از همان اول صبح كارگران وسايل پرديس را بارگيري كردند و اين كار بر خلاف بسته بندي آن خيلي زود تمام شد بطوريكه ساعت ده و نيم صبح تمام وسايل پرديس بار كاميون شده بود. وقتي كاميون حامل جهيزيه پرديس در ميان صلوات و دود اسپند حركت كرد مادرم را ديدم كه در حاليكه قرآن در دستش بود در حال زمزمه دعا بود و اشكهايش روي چهره اش نشسته بود. زن عمو هم در حال دعا خواندن بود و به كاميون فوت مي كرد. عمو پيش پدر ايستاده بود و تسبيحش را در دست مي چرخاند. از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و عمو آمده بود. بعد از رفتن كاميون به اتاق برگشتم و احساس كردم كه اتاق خيلي خالي و بي روح شده با اينكه هنوز كمد و تخت و كتابخانه پرديس سر جايشان بود اما آنها نيز بزودي به جاي ديگري منتقل مي شدند. چشمم به دو كارتون افتاد كه درونشان پر از وسايلي بود كه قرار نبود پرديس آنها را با خود ببرد و آنها نيز به زودي به زيرزمين انتقال پيدا مي كردند. با خودم فكر كردم بيشتر وسايل اتاق را وسايل پرديس پر كرده بود و با رفتن آنها اتاق خالي و قلبم خالي تر مي شد. نفس عميقي كشيدم و روي تخت نشستم. دلم مي خواست دل سير بگريم اما اشكهايم در نمي آمد و در عوض بغضي به اندازه سيب درشتي گلويم را مي فشرد.
بعد از ظهر پرديس به اتفاق سروش با هواپيما به سنندج پرواز كرد زيرا مي خواست خودش در چيدن وسايل منزلش نظارت داشته باشد. اين كار پرديس مثل كارهاي ديگر او غير از بقيه بود. وسايل پريچهر را دختر عموهاي بزرگم بدون حضور او چيدند اما پرديس اصرار داشت كه با سليقه خودش وسايلش چيده شود.
بعد از رفتن پرديس، مادر و پدر به منزل عمو رفتند. من و پوريا هم منزل مانديم. پوريا به حياط رفت تا مانند هميشه به دور از چشم پدر با توپ به در و ديوار و درخت بكوبد و مثلا گل كوچيك بازي كند و من در هال نشستم و تلويريون را روشن كردم اما حوصله تماشاي هيچ برنامه اي را نداشتم. آن را خاموش كردم و به طرف ضبط صوت رفتم و كاستي كه مورد علاقه ام بود داخل آن گذاشتم و صداي آن را به دور از اعتراض پدر و مادر بلند كردم و خود را روي مبل رها كردم.
[/JUSTIFY]

چي بگم از دست تو اي روزگار
اي كه در ناپايداري پايدار
ديگه دستت رو بذار تو دست من
به تو چي مي رسه از شكست من؟
ازم آرامو بگير. راحت دنيامو بگير، از لبم جامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اگه گنجي سر راهه، جلوي راهو بگير، اگه دنيا همه كامه، همه دنيامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اي فلك بر سر من يك دنيا منت بذار
واسه عاشق شدنم بازم يه فرصت بذار
تو ديار بي كسي در نياز باز نفسم
من گذشتم از خودم براي او دلواپسم
ازم آرامو بگير، دلخوشيهامو بگير ... اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگيرو

گره از بغضم باز شده بود و آرام آرام مي گريستم گويي صداي خواننده اي كه اين ترانه غمگين را مي خواند صداي قلب من بود. چهره زيباي شهاب را از لاي مژگانم مي ديدم و دلتنگي ام براي او بيشتر مي شد. صداي زنگ تلفن باعث شد از آن حال و هوايي كه داشتم خارج شوم. گوشي را برداشتم با شنيدن صداي بيتا دلم بيشتر گرفت. بيتا فهميد كه گريه مي كردم صداي او هم غمگين بود. با شنيدن صداي او با گريه جريان بردن جهيزيه پرديس را براي او تعريف كردم به او گقتم كه خيلي دلم گرفته و احساس تنهايي مي كنم. بيتا گفت كه سالني را براي هفته بعد رزرو كرده اند و من وقتي فهميدم كه روز عروسي او با روز عروسي پرديس در يك روز است دلم بيشتر گرفت. هميشه دوست داشتم او را در لباس سفيد عروسي ببينم و بهانه ديگرم براي رفتن به جشن او ديدن شهاب بود اما از همان موقع فهميدم كه نمي توانم به عروسي بهترين دوست دوران زندگي ام بروم. بيتا هم گريه مي كرد اما نمي دانم دليل گريه او چه بود شايد از شنيدن صداي گريه من ناراحت شده بود و شايد هم به خاطر اينكه نمي توانستم به جشن عروسي اش بروم دلش گرفته بود. سعي كردم خودم را آرام كنم. بعد از لحظاتي سكوت بي مقدمه از او پرسيدم كه پيغامم را به شهاب رسانده يا نه. بيتا با گريه گفت كه به سام گفته تا او اين كار را بكند. چشمانم را بستم و پرسيدم :
- بيتا شهاب كجاست؟
بيتا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :
- نمي دونم.
- با اينكه مي دونم دروغ مي گي اما بهم بگو حالش خوبه.
بيتا باز هم سكوت كرد اما بعد از لحظاتي گفت :
- نگين ميام خونتون در اين مورد با هم صحبت مي كنيم.
- كي؟
- سعي مي كنم فردا بيام. البته قول نمي دم اگر شد حتما ميام.
- باشه منتظرتم.
فرداي آن روز هرچه منتظر بيتا شدم نيامد. جمعه با همه دلتنگيهاي خودش گذشت و شنبه از راه رسيد. همان ساعت اول كه از خواب برخاستم چشمم به رختخواب خالي پرديس افتاد. او هنوز برنگشته بود و قرار بود عصر همان روز به منزل برگردد. درحاليكه از رختخواب بيرون مي آمدم با خود گفتم پايان اين هفته پرديس براي هميشه از من جدا خواهد شد هم او هم بيتا. آهي از دلتنگي كشيدم و مشغول صاف كردن رويه تختم شدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز مادر براي خريد مواد غذايي به همراه پوريا به بازار رفته بود و من كاري در خانه نداشتم كه انجام دهم. براي اينكه كاري كنم به حياط رفتم و مشغول شستن حياط شدم. اين كاري بود كه خيلي آن را دوست داشتم. همانطور كه با فشار آب گرد را از روي موزاييك هاي حياط مي شستم صداي زنگ در خانه را شنيدم. شير را بستم و براي باز كردن در رفتم و از ديدن بيتا با خوشحالي او را در آغوش گرفتم.
بيتا با دسته گلي به ديدنم آمده بود. با لبخند به او نگاه كردم و گفتم كه خودت گل بودي چرا زحمت كشيدي؟ بيتا لبخند غمگيني زد و گفت :
- گل رو براي گل آوردم از طرف گل.
از اين نغز او خنديدم اما متوجه منظورش نشدم و او را به داخل تعارف كردم. بيتا وارد حياط شد و نگاهي به دورو بر انداخت و گفت :
- داشتي حياط مي شستي؟
- از بي كاري.
در حاليكه به طرف داخل مي رفتيم بيتا پرسيد :
- كسي خونه نيست؟
- نه پرديس كه هنوز بر نگشته. مامان و پوريا هم رفتن خريد. اما اين آرامش رو نگاه نكن از پس فردا تا بعد از عروسي پرديس اين خونه رنگ آرامش رو نمي بينه.
بيتا لبخندي زد و نفس عميقي كشيد. احساس كردم بيتا مثل هميشه سرحال نيست و از چيزي ناراحت است. با خودم گفتم كه شايد چون اين آخرين ديدارمان است دلش گرفته است. سعي كردم غمم را فراموش كنم و از اين ديدار خاطره خوبي برايش بجا بگذارم. بيتا روي صندلي راحتي داخل هال نشست و هرچقدر به او اصرار كردم تا به اتاق پذيرايي برويم گفت كه با او مثل مهمان رفتار نكنم. من نيز براي اينكه او راحت باشد ديگر اصرار نكردم و با دسته گلي كه بيتا آورده بود به آشپزخانه رفتم تا آنها را در گلداني بگذارم. همانطور كه به غنچه هاي زيباي گل سرخ نگاه مي كردم، ناخودآگاه جمله اي را كه بيتا كنار در حياط گفته بود بخاطر آوردم : گل رو براي گل آوردم از طرف گل. اين كلمه مرا تكان داد. از طرف گل! خداي من يعني بيتا خودش را گل وصف كرده يا از اين كلمه منظور ديگري داشته. نكند ...
سعي كردم آرامشم را حفظ كنم اما دلم بي قرار تر از آن بود كه بتوانم آرامش كنم. با گلدان گل و ظرفي ميوه به هال برگشتم و همانطور كه بشقاب ميوه و گل را روي ميز مي گذاشتم گفتم :
- بيتا، كلمه اي رو كه كنار در گفتي مي شه يه بار ديگه تكرار كني.
- چي گفتم؟
- توي گل رو به من دادي گفتي گل آوردم براي گل از طرف گل.
بيتا سرش را تكان داد به چشمانش نگاه كردم و گفتم :
- بيتا گل از طرف خودته؟
بيتا نفس عميقي كشيد لبخند زد و گفت :
- آره از طرف خودمه اما به سفارش ....
نفس را در سينه ام حبس كردم و گفتم :
- به سفارشِ ...
- آره به سفارش همون كه خودت مي دوني.
- شهاب؟
- آره.
-اون برگشته؟
- از كجا؟
- مگه نگفته بودي رفته دوبي؟
بيتا نفس عميقي كشيد و به گل خيره شد و گفت :
- خودتم مي دونستي كه بهت دروغ گفتم. مگه همينو بهم نگفتي؟
- بيتا پس به من بگو كه چرا اون خودشو از من قايم مي كنه؟
بيتا با لحن غمگيني گفت :
- اون خودشو قايم نمي كنه، نمي تونه با تو تماس بگيره.
- آخه چرا؟
بيتا پشت سر هم نفس عميق مي كشيد و من احساس مي كردم با اين كار مي خواهد نگذارد اشكهايش سرازير شود زيرا تجمع اشك را در چشمانش به وضوح مي ديدم. او سكوت كرده بود و من بار ديگر پرسيدم :
- بيتا بگو چرا شهاب نمي تونه با من تماس بگيره؟
- نگين بهت مي گم چرا، اما قسم بخور به كسي نمي گي من بهت چي گفتم و يا از من چي شنيدي، هيچ وقت.
نگران شدم و در يك لحظه دلم هزار جا رفت اما خيلي زود افكارم را متمركز كردم و به بيتا گفتم :
- بيتا چيزي شده؟
بيتا با صداي بغض آلودي گفت :
- تو قسم بخور تا من بهت بگم.
چشمانم را چرخاندم تا كمي فكر كنم كه بايد به كي قسم بخورم تا بيتا قانع شود و زودتر حرف بزند. گفتم :
- بيتا بخدا. به جون همون شهاب قسم مي خورم به كسي نگم تو چي به من گفتي.
- هيچ وقت.
- باشه هيچ وقت به كسي چيزي نمي گم. حالا بگو چي شده. جونم به لبم رسيد.
- سام بفهمه من به تو چيزي گفتم خيلي ناراحت مي شه چون شهاب ازش خواسته اين موضوع هيچ وقت به گوش تو نرسه.
داشتم ديوانه مي شدم :
- شهاب؟ آخه براي چي؟
- با اين قيافه اي كه تو گرفتي دستپاچم مي كني صبر داشته باش دارم مي گم. چند وقت پيش شهاب دسته چكش رو گم مي كنه، حالا نمي دونم چطور، يا ازش مي دزدن يا اونو گم مي كنه اما به هر صورت بعد از چند وقت دو تا چك كه يكيش به مبلغ سيصد هزار تومن و يكيش به مبلغ پونصد هزار تومن بوده برگشت مي خوره. شهاب هم كه مي دونست تو اين مدت چكي نكشيده تازه اون موقع مي فهمه دسته چكش رو گم كرده. سر اون چكها يه مدت تو جريان دادگاه و بازپرسي و اينجور برنامه ها بود اما به هر حال اون مشكل با هزار مصيبت يه جور حل ميشه. تا اينكه اون شبي كه نسرين خانم براي سومين بار با مادرت صحبت مي كنه و اون مي گه كه با ازدواج تو و شهاب موافق نيست. شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه اما اون زير بار نمي ره. شهاب بعد از جر و بحث با عصبانيت از خونه خارج مي شه، همون شب با ماشين يكي از دوستاش كه دستش بوده تصادف مي كنه.
دستم را روي قلبم گذاشتم و لبم را به شدت زير دندان گرفتم اما براي اينكه بيتا را از صحبت باز ندارم هيچ نپرسيدم. بيتا ادامه داد :
- شهاب زخمي مي شه و ماشين كلي خسارت مي بينه اما ماشيني كه شهاب با اون تصادف مي كنه با اينكه خسارت زيادي نمي بره اما ...
بيتا لحظه اي مكث كرد. من حتي نفس هم نمي كشيدم تا مبدا مانع صحبت او شوم اما دورنم مانند كوه آتشفشاني در حال فوران بود. بيتا نفسي تازه كرد و نگاهش را از چشمانم گرفت و در حاليكه با ناراحتي به گلدان گل خيره شده بود با صداي آهسته اي گفت :
- پيرمردي كه بغل دست راننده نشسته بود سرش به لبه داشبورت برخورد مي كنه و به حالت اغما فرو مي ره.
احساس كردم تمام تنم فلج شده بود، در همان حال فكر مي كردم تمام اين صحبتها را در خواب مي شنوم و آرزو مي كردم كه هرچه زودتر از خواب بيدار شوم. با اين وجود تلاش مي كردم آرام باشم تا بيتا حرفش را تمام كند. بيتا مثل كسي كه دويده باشد نفس بلندي كشيد و گفت :
- شهاب بعد از دو سه روزي كه در بيمارستان بستري بوده مرخص مي شه اما پيرمرد هنوز از حالت كما خارج نشده بود. وقتي شهاب مرخص مي شه، خودش رو به نيروي انتظامي معرفي مي كنه. روز بعد با سندي كه شوهر خاله اش مي ذاره موقتا آزاد مي شه اما بدبخانه فرداي همان روز پيرمرد در حالت كما فوت مي كنه و شهاب به جرم قتل غيرعمد بازداشت مي شه. الان هم كه سام و شوهر خاله اش درگير دادگاه و گرفتن رضايت از خانواده اون پيرمرد هستن. ما هم نمي خواستيم حالا عروسي بگيريم اما اين اصرار بزرگاي فاميل و خود شهاب بود چون ماه ديگه محرم و صفر شروع مي شه. البته شايد اينطور بهتر باشه چون بعد از عروسي سام از يه سري گرفتاريها خلاص مي شه و مي تونه دنبال كار شهاب رو بگيره.
بيتا خودش بلند شد تا از آشپزخانه ليواني آب براي خودش بياورد. من كه مانند مجسمه سنگي سرجايم خشك شده بودم و فقط به يك چيز فكر مي كردم. به اينكه شهاب هم اكنون به عنوان قاتل در بازداشت است. خداي من حاضر بودم بميرم اما اين خبر را نشنوم. اي كاش دليل نديدن شهاب همان رفتن به دوبي و حتي تنفر از من بود اما نمي شنيدم كه او اينك پشت ميله هاي زندان است. سرم را بلند كردم و نفس كشيدم. بغض گلويم به قدري بزرگ بود كه نفسم را بسته بود. در قلبم احساس سنگيني داشتم، احساس مي كردم در گرفتاري شهاب من مقصرم و همين فكر بود كه اشكم را سرازير كرد. به بيتا كه با ليواني آب از آشپزخانه خارج مي شد نگاه كردم و گفتم :
- بيتا همش تقصير من بود، تقصير منِ نحس. خاك بر سر من. من زندگي اونو خراب كردم.
و دستهايم را جلوي صورتم گرفتم و با صداي بلند گريه كردم. بيتا كنارم نشست و دستانش را دور شانه هايم انداخت و در حاليكه مرا وادار به خوردن آب مي كرد گفت :
- نه نگين هيچ كس تو رو مقصر نمي دونه. بخدا راست مي گم.
اما من حرف اونو قبول نداشتم و همچنان خودم را مقصر مي دانستم. وجود نحس من باعث شده بود شهاب گرفتار شود. بيتا اصرار مي كرد كمي آب بخورم اما من ليوان را از دست او گرفتم و گفتم :
- بيتا پس اون روز كه من شهاب رو با ماشين شوهر خاله اش ديدم ...
- آره اون روز قبل از مرگ پيرمرد بوده. شهاب همون روز آزاد شده بود.
به ياد آن روز افتادم شهاب دست راستش بسته بود و باندي روي قسمت بالاي ابروي راستش زده شده بود. نتوانستم خوب ببينم اما آثار خراش روي صورتش ديده مي شد. خداي من بايد همان روز مي فهميدم كه او تصادف كرده است. به بيتا گفتم :
- بيتا من مي خوام اونو ببينم. بخدا دلم براش يه ذره شده تو رو به خدا كاري كن كه بتونم برم ملاقاتش.
بيتا لبش را به دندان گرفت و گفت :
- نگين تو به من قول دادي. اگر سام بفهمه كه با وجود اصرارش كه به تو چيزي نگم اما اومدم اينجا و همه چيز رو بهت گفتم مطمئن باش زندگيم خراب مي شه. نگين بفهم سام از من قول گرفته بود مي دوني اين كار تو يعني چي؟ يعني اينكه من نمي تونم راز شوهرم رو حفظ كنم. يعني اينكه ديگه سام هيچ وقت به من اعتماد نمي كنه. مي دوني چي مي گم؟
مي فهميدم او چه مي گويد اما بيتابي من براي ديدن شهاب به اين خاطر بود كه يقين داشتم وجود من باعث گرفتاري او شده است همين وجودم را به آتش مي كشاند. به شدت گريه مي كردم و بيتا سعي مي كرد مرا آرام كند.
- نگين گوش كن. با گريه منو از اينجا اومدن پشيمون مي كني. اگه آروم نشي بهت نمي گم شهاب به سام چي گفته.
همان لحظه اشكهايم را پاك كردم و صاف نشستم. با اين وجود هنوز دلم مي خواست گريه كنم. بيتا لبخندي زد و گفت :
- آفرين دختر حرف گوش كن. شهاب به سام گفته نزاره تو بفهمي كه اون رفته زندان چون نمي خواسته اين خبر به گوش پدر و مادرت برسه. اينو كسي به من نگفت اما حدس مي زنم شهاب هنوز اميدواره بعد از اينكه از زندان بيرون اومد و كارا روبراه شد تو رو از پدر و مادرت خواستگاري كنه.
- بيتا حالا چي مي شه؟
- انشاالله كه چيزي نمي شه. اينطوري كه سام مي گفت اون پيرمرد دچار سرطان كبد بوده و دكترا از زنده بودنش قطع اميد كرده بودن اما خب قسمتش اين بوده كه طي اون تصادف بميره. راننده ماشين خسارتش رو گرفته و رضايت داده فقط مونده رضايت خانواده پيرمرد.
- مگه نمي گي دكترا از زنده موندن اون قطع اميد كرده بودن خوب چرا هنوز اونا رضايت نگرفتن.
بيتا پوزخندي زد و گفت :
- پيرمرد بيچاره پيش پسر و عروسش زندگي مي كرده وضع پسرش هم خوب نيست از قرار معلوم براي مريضي پدرش خيلي دوا و درمون كرده، حالا كاري نداريم كه فايده داشته يا نه اما به هر حال پدرش بوده و به همين سادگي رضايت نمي ده اما سام مي گفت پافشاري پسر پيرمرده براي اينكه راحت رضايت نده و كار رو به ديدگاه بكشونه اينه كه ديه بگيره.
با وحشت به بيتا نگاه كردم و گفتم :
- ديه؟
- آره فكر مي كنم هفت ميليون باشه.
با پنجه هايم شقيقه هايم را گرفتم، فكر كردم مغزم در حال انفجار است. هفت ميليون. پول كمي نبود. صداي بيتا مرا به خود آورد. او در حاليكه سرش را به زير انداخته بود با صداي آرامي گفت :
- اگه خدا بخواد و فقط با پرداخت ديه مشكل شهاب حل بشه سام گفت بعد از عروسي ماشينش رو مي فروشه. خودِ شهاب هم يكي دو ميليون سرمايه داره براي بقيه شم هم خدا بزرگه.
به بيتا نگاه كردم. حرفهاي او اميدوار كننده بود اما مي دانستم موضوع به اين سادگي نيست. با صداي درآمدن در خانه حدس زدم مادرم است كه از خريد برگشته. حدسم درست بود، مادر با ديدن بيتا با گرمي با او سلام و احوالپرسي كرد. بيتا همان لحظه كارت عروسي اش را از كيفش درآورد و رو به مادر كرد و گفت :
- نگين جون گفت عروسي پرديس خانم با جشن من افتاده. با اين وجود كارتم رو آوردم خدمتتون. البته خيلي خوشحال مي شدم قدم سر چشم ما مي گذاشتيد و تشريف مي آورديد.
مادر لبخندي زد و گفت :
- ما هم دوست داشتيم شما هم براي عروسي پرديس مي آمدي. اما مثل اينكه قسمت نيست، انشاالله خوشبخت بشي.
بيتا از مادر تشكر كرد و مادر ما را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. با حضور مادر ديگر نمي توانستيم صحبت كنيم. به بيتا ميوه تعارف كردم و او بعد از چند دقيقه از جا برخاست تا به خانه شان برود. در حاليكه بيتا را تا دم در حياط بدرقه مي كردم به او گفتم :
- بيتا منو بي خبر نذاري. تو رو بخدا هر خبري شد بهم زنگ بزن.
- باشه. نگين يه بار ديگه هم مي گم. جون شهاب رو قسم خوردي كه اين موضوع رو پيش خودت نگه داري.
او را در آغوش گرفتم و در حاليكه مي بوسيدمش گفتم :
- مطمئن باش.
بيتا رفت و من در حاليكه دور شدنش را نگاه مي كردم برايش آرزوي خوشبختي كردم، سپس آهي كشيدم و در خانه را بستم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه اي داخل حياط ايستادم و در حاليكه به باغچه كوچك و پر گل خيره شده بودم به فكر فرو رفتم. صداي پوريا را شنيدم كه از من مي خواست به عنوان دروازه بان جلوي تيرك دروازه اش بايستم. به او نگاه كردم در خوشي كودكانه اش غرق بود. به حالش غبطه خوردم و به طرف خانه رفتم اما صداي التماس او را مي شنيدم كه مي خواست چند دقيقه با او بازي كنم.
مادر مشعول جابجا كردن وسايلي بود كه خريده بود و به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت :
- نگين بيا مي خوام مرغ پاك كنم صبر كردم بيايي دست منو نگاه كني ياد بگيري.
دندانهايم را فشار دادم تا مبادا فرياد بزنم. دلم مي خواست به اتاقم برم و در خلوت اتاقم به فكر چاره اي باشم. با كلافگي به طرف آشپزخانه رفتم و منتظر شدم تا مادر تعليمات خانه داري اش را آغاز كند. مادر با مهارت تكه هاي مرغ را از هم جدا مي كرد و بعد از پاك كردن چهار مرغ دستش را شست و چاقو را به من داد تا آخري را مانند او خرد كنم. با اينكه درسم را به خوبي ياد گرفته بودم اما چون حواسم خوب جمع نبود با چاقو دستم را بريدم. مادر با ناراحتي دستم را بست و بعد از كمي صحبت و سرزنش به دليل بي حواسي و سهل انگاري رهايم كرد تا به اتاقم بروم. وقتي به اتاق رسيدم خودم را روي تخت انداختم و به سقف اتاق خيره شدم. اما اين فقط چند دقيقه بيشتر نبود زيرا با ورود پرديس و سروش كه از سنندج برگشته بودند به پايين رفتم و بعد از آن هم كمك به مادر براي تهيه ناهار و بعد هم كمك به پرديس براي تميزي آشپزخانه و آمدن پدر و چاي آوردن براي او تا ساعت چهار بعد از ظهر فرصت نكردم تنها شوم. پدر و مادر و پرديس و سروش داخل هال نشسته بودند و از هر دري صحبت مي كردند. پرديس براي مادر تعريف مي كرد كه لوازمش را چطور چيده و چه كارهايي كرده است. احساس كردم حضور من ديگر لازم نيست از طرفي آرزوي ساعتي تنهايي را داشتم. بنابراين از جا برخاستم به بهانه خواندن درسم به اتاقم رفتم. وقتي وارد اتاقم شدم رفتم جلوي پنجره، آفتاب سوزان تابستان تمام سطح حياط را پوشانده بود و فقط قسمت كوچكي از حياط سايه افتاده بود مي دانستم تا چند ساعت ديگر كه خورشيد رو به غروب برود مادر حياط را شسته و بساط چاي پدر را روي تختي كه جلوي باغچه كوچك حياط گذاشته شده روبراه مي كند. هميشه ديدين اين منظره برايم لذت بخش بود اما آن لحظه فكر مي كردم كه چقدر زندگي تكراري و خسته كننده است. آهي كشيدم و از كنار پنجره كنار رفتم و روي صندلي ميز تحرير نشستم و كتابي را پيش رويم باز كردم. نمي دانم چرا اين كار را كردم زيرا به هيچ وجه قصد خواندن چيزي را نداشتم. ديگر دلم نمي خواست درسم را ادامه دهم اما شايد اين بهانه اي بود كه اگر كسي سرزده داخل اتاقم مي شد و مرا در حال مطالعه مي ديد شايد ديگر مزاحمم نمي شد و به بهانه يادگيري مسائل خانه داري مرا به طبقه پايين نمي خواند. چشمم به خطهاي كتاب بود اما روحم به قصد رفتن به جاي ديگري به پرواز در آمده بود. در خيال براي ديدن شهاب به زندان رفتم. شهاب من كه هميشه سليقه اش را براي پوشيدن لباس مي ستودم هم اكنون به لباس راه راه مشكي و طوسي زندان با علامت ترازو ملبس بود. خداي من تحمل هر چيز آسانتر از اين بود كه شهاب را با قد و اندام قشنگش در لباس زندانيها ببينم. بي اختيار اشكهايم روان شده بودند اما بغض همچنان به گلويم فشار مي آورد. سرم را روي كتاب گذاشتم و گريستم. خداي من كمكم كن. خدايا وسيله اي فراهم كن كه شهابم آزاد بشه. خدايا كاش اونقدر پول داشتم كه همين امروز مي تونستم اونو آزاد كنم.
با بيچارگي مي گريستم و در دل از خدا مي خواستم اراده كند تا او از زندان آزاد شود. صداي باز شدن در اتاق را شنيدم اما سرم را بلند نكردم. مي دانستم پرديس است. پرديس با صداي بلندي كه احساس مي كردم خوشحالي در آن موج مي زند گفت :
- نگين از داشتن اتاق مستقل چه احساسي داري.
همانطور كه سرم روي ميز بود مخفيانه اشكهايم را پاك كردم تا پرديس نفهمد كه گريه كرده ام اما چشمانم مانند چشمه اي كه آب از درونش بجوشد باز هم پر از اشك مي شد. براي پنهان كاري دير شده بود و پرديس فهميد كه گريه مي كنم. با تعجب كنارم آمد و در حاليكه با دستش صورتم را بالا مي آورد گفت :
- چي شده؟
- هيچي. ولم كن.
- هيچي يعني چي؟ چرا گريه مي كني؟
از ناچاري گفتم :
- خسته شدم. از درس هيچي نمي فهمم. ديگه نمي تونم درس بخونم.
پرديس خنديد. طنين صداي خنده او مرا عصبي مي كرد.
- خوب خنگه. اينكه غصه نداره. حالا كي گفته تو خودتو براي كنكور بكشي. يه كم به خودت استراحت بده. منو بگو كه فكر كردم چي شده.
و دستش را روي سرم گذاشت. با ناراحتي سرم را چرخاندم و گفتم :
- پرديس برو سر به سرم نذار اصلا حوصله ندارم.
پرديس مي خواست با خنده و شوخي مرا از آن حال و هوا بيرون بياورد نفهميدم چه شد با صدايي كه تاكنون به ياد نداشتم آنطور با او حرف زده باشم، سرش فرياد كشيدم :
- گفتم برو سر به سرم نذار. برو بيرون مي خوام تنها باشم.
پرديس يكه خورد و سپس بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد. رفتن پرديس با اين حالت دردم را بيشتر كرد. من بايد به او كه ديگر چيزي به ماندنش در خانه باقي نمانده بود و تا پنج روز ديگر با سروش ازدواج كرده و به كردستان مي رفت مهربانتر بودم اما اين فكر لعنتي كه احساس مي كردم شهاب را از دست داده ام دست از سرم بر نمي داشت. اي كاش مي توانستم اين موضوع را با پرديس در ميان بگذارم و از او راه چاره اي طلب كنم. مطمئن بودم پرديس راهي به ذهنش مي رسد اما بيتا خواسته بود اين راز را فقط پيش خودم حفظ كنم و بار سنگين آن را به تنهايي به دوش بكشم. به خوبي مي دانستم اين درد، دردي نيست كه بتوان از آن با كسي سخن گفت حتي با پرديس كه هميشه محرم اسرارم بود. مطمئن بودم اگر شهاب نمي خواست من يا خانواده ام بفهميم كه او زنداني است به خاطر اين بود كه دوست نداشت ذهنيتي بد از خود براي ما بجا بگذارد. پس شهاب هنوز دوستم داشت و هنوز مرا مي خواست. هيچ چيز از اين بهتر نبود اما هيچ چيز هم از آن بدتر نبود كه من نتوانم كاري براي او انجام دهم بخصوص كه مطمئن بودم علت اين گرفتاري من بودم. خدايا چه كسي مي توانست به من كمك كند. اي كاش مي توانستم از كسي كمك بخواهم. از تمام افراد خانواده ام در يك لحظه به ياد نيما افتادم. هميشه رابطه ام با او خوب بود و اطمينان داشتم كه محرم اسرار خوبي است ولي آيا مي توانستم از او براي آزادي شهاب كمك بگيرم، آيا مي توانستم از او بخواهم هفت ميليون به من قرض بدهد. هفت ميليون! نه اين امكان نداشت. وضع نيما بد نبود اما فكر قرض از او آن هم اين مبلغ، تقريبا ديوانگي محض بود كه فقط از مغز آدم ديوانه اي چون من مي گذشت. دو دستم را روي صورتم به طرف سرم بردم و پنجه هايم را در موهايم فرو كردم و همانطور كه سرم را به تكيه گاه صندلي گذاشته بودم چشمانم را بستم. در نااميدي محض به اين فكر مي كردم كه فقط معجزه اي مي تواند شهاب را از بند برهاند. درست در لحظه اي كه فكر مي كردم هيچ راه اميدي نيست معجزه اي در مغزم به وقوع پيوست. در همان لحظه به فكر پيروز افتادم. شك نداشتم اگر بعد از خدا حل اين مشكل به دست انساني قابل حل شدن بود آن انسان فقط پيروز بود. ياد پيروز مانند روحي دوباره بود كه به كالبد خسته من دميده شد گويي نيرويي ديگر گرفتم و احساس آرامش عميقي تمام وجودم را فرا گرفت. مغزم به كار افتاده بود و به سرعت اين مسئله را تجزيه تحليل مي كرد. پيروز مرا دوست داشت. حتي آنطور كه خودش به من گفته بود عاشقم بود. او خيلي ثروت داشت و خرج كردن برايش راحتتر از آب خوردن بود. خداي من او به چشم بر هم زدن مي توانست شهاب را از زندان بيرون بياورد. من بايد او را مي ديدم و اين درخواست را از او مي كردم اگر واقعا آنطور كه ادعا مي كرد مرا دوست داشت نه نمي گفت. آرنجم را به دسته هاي صندلي گذاشتم و به اين فكر كردم كه چطور از او بخواهم كه براي آزادي شهاب اقدام كند و چه عنواني روي اين اقدام بگذارم.
ساعتي بعد با اميد از اتاق خارج شدم، موقع بيرون رفتن از اتاق روحيه ام صد و هشتاد درجه با زماني كه به اتاق مي آمدم فرق داشت. آنقدر خوشحال بودم كه كم مانده بود پر در بياورم، اگر دست خودم بود همان لحظه به ديدن پيروز مي رفتم. اما نبايد كاري مي كردم كه پدر و مادر پي به اين قضيه ببرند. به طبقه پايين رفتم. كسي در هال نبود فقط پرديس جلوي تلويريون نشسته بود و به آن نگاه مي كرد. پرديس با ديدن من با قيافه نگاهم كرد، لبخندي زدم و به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. همانطور كه مي بوسيدمش از رفتارم عذرخواهي كردم. پرديس با اخمي كه مي دانستم زياد هم جدي نيست گفت :
- چيه دعاتو پيدا كردي؟
سرم را تكان دادم و با خنده گفتم :
- آره، قول مي دم ديگه گمش نكنم.
پرديس خنده اش گرفت و مرا بخشيد. به او گفتم كه از دوري اش دلتنگ شده بودم و عقده ام را به اين طريق خالي كردم. پرديس حنديد و گفت :
- خدا بدادم برسه يعني هر وقت از سنندج ميام بايد باهام دعوا كني؟
خنديدم و بار ديگر او را بوسيدم.
آن شب باز هم خوابم نمي برد اما اين بي خوابي از ناراحتي نبود. دوست داشتم زودتر صبح شود و من به ديدن پيروز برم. آن شب تا نيمه هاي شب به فكر سر هم كردن داستاني بودم كه بايد براي پيروز تعريف مي كردم.
صبح روز بعد به محض اينكه چشمانم را باز كردم با عجله از رختخواب بيرون پريدم. بر خلاف روزهاي قبل كه بي خوابي شب گذشته مرا كسل و عصبي مي كرد اما اينبار نه تنها خسته و كسل نبودم بلكه روحيه ام بسيار خوب بود. به تندي رويه تختم را صاف كردم و براي اينكه وقت را از دست ندهم با همان لباس خواب براي شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم و بعد از آن به اتاق برگشتم تا حاضر شوم. اگر هر موقع ديگري بود براي انتخاب بهترين مانتويي كه به تنم مي آمد از پرديس كمك مي خواستم اما نمي خواستم كسي بفهمد كه قصد دارم چكار كنم. بنابراين با وسواس زياد يكي يكي مانتوهايم را به تنم كردم و از ميان آنها مانتوي كرم رنگي كه فكر مي كردم بهتر از همه است را پوشيدم. تنها مشكلم انتخاب پوششي بود براي سرم. خيلي دوست داشتم روسري زيبايي را كه به مانتويم خيلي خوب مي آمد سرم كنم اما چون هميشه براي رفتن به آموزشگاه مقنعه سر مي كردم اگر اين كار را مي كردم بدون شك مادر مي فهميد كه قصد ديگري غير از رفتن به آموزشگاه را دارم به خاطر همين از خير سر كردن روسري گذشتم و مقنعه مشكي ام را سر كردم و بعد از برداشتن كلاسور جزوه هايم كه بيشتر آنها را هم پاره كرده بودم از اتاق خارج شدم.
آن روز قرار بود ناهيد دختر عموي بزرگم از سنندج به تهران بيايد تا مانند عروسي پريچهر به مادر كمك كند. از دو سه روز پيش هم آقا صادق صبح زود پريچهر را براي كمك به خانمان مي آورد و شبها بعد از شام او را به منزل مي برد. چند بار مادر اصرار كرده بود او و پريچهر مي توانند شبها در اتاقي كه متعلق به پريچهر بود و حالا اتاق مهمان شده بود بخوابند، اما هم پري و هم آقا صادق رفتن به منزلشان را ترجيح مي دادند.
صداهايي كه از آشپزخانه مي آمد نشان مي داد كه مادر در حال تدارك ناهار مي باشد به آشپزخانه رفتم و به او سلام كردم. مادر با ديدن من كه آماده بيرون رفتن شده بودم پرسيد :
- نگين مي خواي بري آموزشگاه؟
- بله اگه بشه مي خوام امروز يه سري به اونجا برنم.
- مگه نگفتي ديگه نمي خواي بري؟
لبخندي زدم و گفتم :
- چرا اون موقع اونقدر خسته بودم كه يه چيزي گفتم، چون شهريه دادم حيفم مياد نرم.
مادر نفس عميقي كشيد و با لبخند گفت :
- نگين هميشه سعي كن حرفي رو نزني كه بعد از گفتنش پشيمون بشي، بخصوص وقتي خسته و عصباني هستي بهتره كه سكوت كني.
سرم را به نشانه تصديق صحبتهاي او تكان دادم و گفتم :
- اين حرف گرانبهاتون تا ابد تو خاطرم مي مونه.
مادر با رضابت سرش را تكان داد و به ميز اشاره كرد و گفت :
- بشين صبحانه تو بخور.
نگاهي به ساعتم انداختم و با عجله به طرف ميز رفتم، لقمه اي نان و كره برداشتم. مادر فنجاني چاي برايم ريخت و من آن را داغ داغ سر كشيدم. صداي او را شنيدم كه گفت :
- چه خبره عجله نكن حالا كه خيلي وقت داري بشين با لذت صبحانه تو بخور.
- آخه مي خوام امروز كمي زودتر برم تا جزوه هايي رو كه اين چند روز نبودم از بچه ها بگيرم.
مادر ديگر چيزي نگفت و من بعد از خوردن صبحانه از او خداحافظي كردم، تا قبل از آمدن آقا صادق و پريچهر از خانه خارج شوم. همين كه مي خواستم وارد حياط شوم صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين مي خواي صبر كن الان آقا صدق پريچهر رو مياره، تا يه جايي با او برو.
من كه مي دانستم جايي كه آقا صادق مرا مي رساند درست جلوي در آموزشگاه است گفتم :
- مامان مسيرمان كه يكي نيست بهتره خودم با اتوبوس برم و مزاحم او نشم چون آقا صادق تو رو دربايستي گير مي كنه و مي خواد منو تا آموزشگاه برسونه و شايد اون وقت ديرش بشه.
مادر كه گويي قانع شده بود چيزي نگفت و من بعد از اينكه با صداي بلند از او خداحافظي كردم از منزل خارج شدم. براي اينكه مبادا با آقا صادق و پريچهر روبرو شوم و همچنين وقت را از دست ندهم تا سر خيابان دويدم. ابتدا تصميم گرفتم با تاكسي تلفني به خانه پيروز بروم اما ترسيدم پول كافي براي پرداخت به راننده نداشته باشم. محتويات كيفم را بررسي كردم حدود چهارهزار و چهارصد تومان پول داشتم اما شك نداشتم پول تاكسي تا خانه پيروز كه حوالي قيطريه بود بيش از مبلغ تو جيب من بود. تازه بايد پولي هم براي بازگشت به منزل نگه مي داشتم. از اينكه پول بيشتري با خود نياورده بودم خيلي پشيمان شدم، چاره ديگري هم نداشتم و نمي توانستم به خانه برگردم. از همان ميدان هفت تير از مردي پرسيدم كه براي رفتن به قيطريه از كجا بايد بروم. مرد گفت :
- از چند مسير مي توانيد به آنجا برويد.
از او خواستم كه سريعترين راه را به من نشان دهد او فكري كرد و گفت :
- فكر كنم از بزرگراه مدرس راحتتر باشه. البته از خيابان شريعتي هم مي توانيد برويد اما فكر مي كنم اين مسير كمي طولاني و شلوغ باشد. شما از همان بزرگراه مدرس برويد و نرسيده به حسن آباد وارد بزرگراه صدر شويد و ...
از مرد تشكر كردم و به طرف تاكسي هاي خطي كه بالاتر از ميدان ايستاده بودند رفتم و سوار خودرويي كه از بزرگراه مدرس به سمت ميدان تجريش مي رفت شدم. با وجودي كه از نشاني كه مرد داده بود سر درنياورده بودم اما سعي كردم آن را خوب حفظ كنم. روي صندلي عقب نشستم. كمي كه رفتيم به راننده گفتم كه مي خواهم به قيطريه بروم و از او خواستم كه مرا در مسيري مناسب پياده كند. خوشبختانه مسير تاكسي بسيار نزديك به خانه پيروز بود. نزديك پارك قيطريه پياده شدم و با ماشين ديگري جلوي خانه پيروز پياده شدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با دلي اميدوار اما لرزان وارد محوطه ورودي ساختمان شدم. نگهباني با ورود من سرش را بلند كرد. شايد نگاه پرسشگر نگهبان مرا به اين فكر انداخت كه مي خواهم چه كار كنم و همين فكر بود كه حس ترس و ترديد را كه از ديروز با آن بيگانه بودم در وجودم زنده كرد. در يك لحظه تصميم گرفتم عقب گرد كنم و از ساختمان خارج شوم اما ياد شهاب و حضور مرد نگهبان مانع از انجام اين كار شد. مرد از جا برخاست و با خوشرويي پرسيد :
- سلام خانم مي تونم كمكي به شما بكنم؟
آنقدر در فكر بودم كه فراموش كردم به آن مرد كه همسن و سال پدرم بود سلام كنم با لحن پوزش خواهانه اي سلام كردم و گفتم :
- با آقاي بهزاد كار داشتم. آقاي پيروز بهزاد.
نگهبان به دفتري كه جلوي رويش بود نگاهي انداخت و گفت :
- مي خواهيد ورودتان را به ايشان اطلاع بدهم؟
فكر بدي نبود بهتر از اين بود كه سرزده جلوي در خانه اش ظاهر شوم. با تكان دادن سر به نشانه تاييد از او خواستم كه اين كار را بكند و نگهبان تلفن را برداشت و شماره آپارتمان او را گرفت. كسي گوشي را جواب نمي داد. از اين فكر كه پيروز خانه نيست و بايستي اين همه راه را بدون نتيجه برگردم نااميدي تمام وجودم را گرفت. اما بعد از چند لحظه كه به نظرم خيلي طول كشيد گويا پيروز گوشي را جواب داد كه نگهبان با لحن محترمانه اي گفت :
- سلام آقا صبح عالي بخير. با عرض معذرت از اينكه مزاحمتان شدم. خانمي تشريف آورده اند كه با شما كار دارند.
لحظه اي مكث كرد و بعد ادامه داد :
- بله. چشم ايشان را به بالا راهنمايي مي كنم. خدانگه دار.
نگهبان مرا به طرف آسانسور هدايت كرد و كليد طبقه سوم را فشار داد. احساس مي كردم كم كم شهامتم را از دست داده ام و فكر روبرو شدن با پيروز تنم را مي لرزاند. سادگي كاري كه مي خواستم انجام دهم در نظرم به دشواري عملي سخت تبديل شده بود و نمي دانستم چه بايد بكنم. وقتي آسانسور ايستاد با قدمهايي لرزان و قلبي لرزان تر از آن خارج شدم و زماني به خود آمدم كه خود را جلوي در خانه او ديدم. راهي براي بازگشت نبود و به ناچار زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم. چند لحظه بعد كه برايم به مدت عمري طول كشيد گذشت تا پيروز در را باز كرد. به محض ديدن او فهميدم كه او را از خواب بيدار كرده ام زيرا چشمانش هنوز خواب آلود بود و ربدوشامبري به تنش بود كه معلوم بود آن را همان لحظه به تن كرده است زيرا در حال بستن كمربندش بود. پيروز با ديدن من ابتدا كمي مكث كرد و بعد دستي به چشمانش كشيد و با ناباوري گفت :
- اشتباه نمي بينم؟ نگين تو هستي؟
نگاهم را به زير انداختم تا فكري براي حضور بي موقع ام كرده باشم. با صداي آرامي گفتم :
- سلام.
همان لحظه نگاهم به پاهاي او افتاد كه سرپايي مردانه اي به پا داشت و برهنه بود. از اينكه به او فرصت پوشيدن لباس نداده بودم با خجالت چشم از پاهاي برهنه و پرموي او برداشتم و ترجيح دادم به جاي آن به چشمانش نگاه كنم. از اين كه با اين وضعيت روبرو شده بودم خيلي به حال خودم تاسف مي خوردم. صداي پيروز را شنيدم كه با هيجان مي گفت :
- نگين. بيا تو. باورم نمي شه تو رو اينجا مي بينم. باور كن فكر مي كنم هنوز دارم خواب مي بينم.
و از جلوي در كنار رفت تا من وارد شوم.
برخلاف پيروز كه بدون خجالت با لباس خواب جلوي رويم ايستاده بود من از خجالت دوست داشتم قطره آبي بودم و به زمين فرو مي رفتم. بعد از لحظه اي مكث وارد شدم. پيروز طبق عادتي كه داشت دستش را دراز كرد و من با او دست دادم و او همان طور كه دست در دستش بود دست ديگرش را به كمرم گذاشت و مرا به طرف مبلهايي كه داخل هال گرد و زيبايش بود هدايت كرد. از احساس دست پيروز به روي كمرم دچار احساس غريبي بين ترس و وحشت گير كرده بودم اما چون براي منظوري به خانه او آمده بودم بايستي وجود اين احساس را تحمل مي كردم. به طرف مبلها رفتم و روي آن نشستم. پيروز هم روي مبلي روبرويم نشست و چند لحظه در سكوت نگاهم كرد و بعد دستي به موهايش كشيد و گويي كه تازه يادش افتاده بود گفت :
- راستي تنهايي؟
- بله
پيروز لبخندي زد و گفت :
- نگين چند لحظه تنهات مي ذارم تا لباسم رو عوض كنم. مرا ببخش نمي دونستم قراره به اينجا بياي. امروز هم كمي دير از خواب بيدار شدم چون ديشب تا نزديكي هاي صبح بيرون بودم.
و در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت :
- چه خوب امروز صبحانه رو با هم مي خوريم.
و بعد بدون اينكه رودربايستي كند گفت :
- نگين تا من دوش بگيرم و لباسم رو عوض كنم براي اينكه حوصله ات سر نره زحمت درست كردن صبحانه رو بكش.
و بدون اينكه منتظر ديدن واكنش من شود به طرف ضبط رفت و كاستي در داخل آن گذاشت و رو به من كرد و لبخندي زد و بدون صحبت براي تعويض لباسهايش رفت. صداي آهنگ ملايمي كه از دستگاه بلند مي شد تاثير خوبي در آرامش روانم داشت. نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم چرا پيروز از اينكه مرا در خانه اش مي بيند متعجب نشده، حتي از من نپرسيد كه آنجا چه مي كنم چرا تنها به خانه او آمده ام. رفتار پيروز خيلي برايم عجيب بود او با من طوري رفتار كرد كه انگار نه انگار براي اولين بار به منزلش پا گذاشته بودم و گويي سالهاست كه مانند دوستي به خانه او رفت و آمد داشته ام. او حتي از من خواسته بودم صبحانه اي فراهم كنم و من شك نداشتم كه با اين كار مي خواسته من هم احساس راحتي بيشتري در خانه اش داشته باشم. كيفم را روي مبل گذاشتم و از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم. قبل از ورود چشمم به ساعت بزرگ ديواري افتاد از ديدن ساعت ده و چهل دقيقه لبم را به دندان گرفتن تا بيست دقيقه ديگر ساعت كلاسهاي آموزشگاه تمام مي شد و اگر تا يكساعت ديگر به خانه نمي رفتم مادر بي شك نگرانم مي شد. فقط يكساعت وقت داشتم اما من هنوز هيچ صحبتي با پيروز نكرده بودم. به سرم زد از غيبت پيروز استفاده كنم و كيفم را بردارم و از خانه او خارج شوم اما اين فكر فقط چند لحظه بود. مي دانستم در آن صورت كار را خرابتر خواهم كرد. با كلافگي نفس بلندي كشيدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه بسيار زيبايي را ديدم كه با وجودي كه مرد مجردي در آن خانه زندگي مي كرد از تميزي برق مي زد. سرويس كابينت و هر چه داخل آن ديدم حتي كاشيها و لوازم برقي و همچنين ميز چهار نفره داخل آشپزخانه همه به رنگ ليمويي و آبي بود و اين رنگها با هم هماهنگي خاصي داشت كه حتي فكرش را هم نمي كردم. هر نوع وسيله برقي مورد نياز در دسترس بود. حتي ماشين ظرفشويي و لباسشويي داخل كابينتها كنار هم جاسازي شده بود. رنگ يخچال و اجاق گازي كه آنها نيز به صورت زيبايي جاسازي شده بود ليمويي بود. نگاهي حيرت آورد به اطرافم انداختم و از ديدن چنين مكان زيبايي با خود فكر كردم كه با داشتن چنين آشپزخانه اي ذوق هنري و آشپزي حتي بي ذوق ترين آدم ها تحريك مي شود.
براي پيدا كردن كتري نگاهي به اطراف انداختم و آن را كنار اجاق گاز ديدم. كتري را از شير آب پر كردم و آنرا روي اجاق گاز گذاشتم و به دنبال كبريت به اطراف نگاه كردم. خيلي زود متوجه شدم با كليد فندك گاز مي توانم آنرا روشن كنم.
در مدتي كه كتري به جوش بيايد روي صندلي آشپزخانه نشستم و با شنيدن صداي موسيقي ملايمي كه از بلندگوهايي كه روي ديوار آشپزخانه نصب شده بود به گوش مي رسيد به فكر فرو رفتم. متوجه شدم كه صداي سوت از كتري است كه آبش جوش آمده. مدتي طول كشيد تا قوري و ظرف چاي خشك را پيدا كردم و چاي را دم كردم. تا دم كشيدم چاي مشغول آماده كردن ميز صبحانه شدم. داخل يخچال وسايل يك صبحانه مفصل از كره و خامه و ساير مخلفات فراهم بود. ميز را چيدم و يك فنجان چاي ريختم و روي ميز گذاشتم فقط نمي دانستم ظرف نان را از كجا بايد پيدا كنم. همانطور كه فكر مي كردم صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نان توي سبده.
برگشتم و پيروز را ديدم كه دستانش را به سينه زده و با لبخند به من نگاه مي كرد. لباس كامل به تن داشت كه بلوزي مردانه و آستين كوتاه به رنگ سفيد و شلوار جين به پايش بود. صورتش را هم اصلاح كرده بود. به طرف سبدي كه به آن اشاره كرده بود رفتم و آن را روي ميز گذاشتم. پيروز نگاهي به ميز انداخت و با لبخند گفت :
- به، خيلي عالي و اشتها برانگيزه.
و بعد با ديدن يك فنجان چاي گفت :
- چرا يه فنجان؟
- من صبحانه خوردم.
پيروز به طرف گنجه رفت و بعد از برداشتن فنجاني آن را پر از چاي كرد و رو به روي خودش روي ميز گذاشت و گفت :
- قرار نشد منو از لذت كامل اين صبحانه محروم كني.
اشتهايي براي خوردن نداشتم اما به ناچار پشت ميز نشستم. پيروز هم رو به رويم نشست و چند لحظه نگاهم كرد. طاقت قرار گرفتن زير نگاه نافذش را نداشتم و به خصوص كه فكر مي كردم از نگاهم مي خواند كه اگر مجبور نبودم هيچ وقت پا به منزلش نمي گذاشتم.
پيروز در حال خوردن صبحانه بود و من در حالي كه با فنجان چايم بازي مي كردم در اين فكر بودم كه چطور سر صحبت را باز كنم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. كسي مي داند؟
با نگاه استفهام آميزي به او نگاه كردم. متوجه منظورش نشدم. بدون پرسشي خودش گفت :
- منظورم اينه كه مامان و بابا مي دونن اينجا هستي؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم. پيروز ابروانش را بالا برد و مدتي سكوت كرد و سپس گفت :
- پس قبل از هر چيز اجازه بده من به خونه اطلاع بدم كه تو اينجا هستي.
با نگراني نگاهش كردم اما نتوانستم از او بخواهم كه اين كار را نكند زيرا تا چند دقيقه ديگر تمام منزل از غيبت من آگاه مي شدند و آن وقت ممكن بود كار به جاهاي باريك تري بكشد. چشمانم را بستم و سعي كردم نگراني را از خودم دور كنم شايد بعد مي توانستم فكري براي حضورم در منزل پيروز پيدا كنم و عذر موجه اي براي پدر و مادر بتراشم.
پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانه بر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
- نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس حفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
- از قديم سكوت را به نشانه رضا تعبير كردن.
و مقنعه را مانند تور عروسي از روي سرم برداشت. نمي دانم موهايم در آن لحظه چه حالي بود آيا با نيروي مغناطيسي پارچه مقنعه سيخ شده بود و يا همانطور كه صبح آنرا شانه كرده بودم صاف و مرتب سر جايشان بود. همچنان سرم به زير بود و واكنش پيروز را زماني كه مقنعه را از سرم برداشت نگاه نكردم. فقط لحظه اي سرم را بلند كردم و او را ديدم كه در حال تا كردن آن بود اما مثل اينكه هنوز قانع نشده بود و منتظر بود تا من مانتويم را از تنم در بياور. خدا را شكر مي كردم كه مثل هميشه تاپ به تن نداشتم و آن روز بلوز يقه مردانه و آستين بلندي به تن كرده بودم. بعد از درآوردن مانتويم پيروز گفت كه آشپزخانه جاي مناسبي براي صحبت نيست و بهتر است به داخل هال برويم. با اينكه محيط زيباي آنجا را براي صحبت ترجيح مي دادم اما به همراه پيروز از آشپزخانه خارج شدم.
به سمت ميزي كه گوشه اتاق بود رفتم و صندلي بيرون كشيدم و پشت آن نشستم. پيروز بعد از آويزان كردن مانتو و مقنعه ام به سمت ميز آمد و صندلي رو به رويي را بيرون كشيد و روي آن نشست و به من خيره شد. بين من و او فقط صداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسيد و من مانده بودم كه به او چه بگويم آيا مي توانستم بدون مقدمه از او بخواهم مقدمات آزادي شهاب را فراهم كند. تمام داستانهايي كه شب گذشته تا نزديكي صبح سر هم كرده بودم در نظرم مسخره و پوچ جلوه مي كرد. بايستي مقدمه اي فراهم مي كردم تا بتوانم سر صحبت را باز كنم اما هر چه فكر مي كردم چيزي به نظرم نمي رسيد. پيروز همچنان منتظر بود تا من شروع كنم و من مانند آدم گنگ و لالي فقط به ميز چشم دوخته بودم. به هيچ وجه حواسم متمركز نمي شد تا حرفي بزنم. از احساس عجزي كه به من دست داده بود دلم مي خواست گريه كنم. شايد پيروز احساسم را درك كرده بود كه گفت :
- نگين عزيزم نمي خواد براي حرفي كه مي خواي بزني به خودت فشار بياري، تا تو آمادگي صحبت پيدا كني من برات حرف مي زنم. چطوره؟
با قدرشناسي به پيروز نگاه كردم و سرم را تكان دادم. لبحند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود و چشمانش تيره تر به نظر مي رسيد. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و پيروز نفس بلندي كشيد و در حاليكه شانه هايش را بالا مي انداخت با خنده گفت : البته اگر مهلت بدن.
و براي پاسخ دادن تلفن از جا برخاست و با چند كلام صحبتش را با مخاطبش تمام كرد و به او گفت كه خودش بعد تماس مي گيرد. بعد از گذاشتن گوشي تلفن سيم آن را از پريز در آورد و در حاليكه به سمت ميز بر مي گشت تلفن همراهش را هم خاموش كرد و گفت :
- خوب اين هم از اين. اميدوارم مزاحم ديگري نداشته باشيم.
و بعد نفس عميقي كشيد و خود را براي صحبت آماده كرد و من با اينكه نشان مي دادم آماده گوش كردن صحبتهاي او هستم اما در فكر پيدا كردن بهانه اي براي مطرح كردن خاسته ام بودم.
- نگين قبل از هر چيز از اينكه اينجا هستي بينهايت خوشحالم. واقعا مي گم بينهايت. وقتي نگهبان زنگ زد و گفت خانمي كار داره اصلا فكر نمي كردم اون خانم تو باشي اما وقتي جلوي در ديدمت نمي دونم چطور بگم، خيلي جا خوردم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم اينجا ببينمت. اگه يادت باشه اون روزي كه مهموني اومدم خونتون بهت گفتم كه مي خوام باهات صحبت كنم، فكر كنم الان وقت مناسبي براي اين كار باشه.
پيروز سكوت كرد و به جايي خيره شد. اما خيلي زود به خود آمد و در حاليكه به چشمانم خيره شده بود گفت :
- نگين. تو هنوز به من نگفتي كه مي توني دوستم داشته باشي يا نه اما من دوست دارم قبل از اينكه جواب اين سوال رو بهم بدي چيزهايي رو بهت بگم كه لازمه بدوني. چيزهايي كه يكبار و اون هم فقط به تو مي گم.
پيروز سرش را بالا گرفت و نگاهي به سقف انداخت و بعد آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را به آن تكيه داد و در حاليكه به چشمانم چشم دوخته بود شروع به صحبت كرد.
- نگين ... نگين. اسمت خيلي قشنگه درست مثل خودت. مثل نگاهت. نگاهِ قشنگي كه نمي تونه دروغي رو تو خودش پنهان كنه. اين چشمها و اين نگاه منو ياد زني مي اندازه كه يك زماني عاشقش بودم. البته نمي شد گفت عاشق بهتره بگم ديوانه اش بودم.
از كلام پيروز خيلي جا خورم اما سعي كردم آن را به رويم نياورم. پيروز مرا نگاه مي كرد اما مطمئن بودم حواسش جاي ديگريست. مي دانستم كه او به گذشته رفته شايد به زماني كه زني را دوست داشت كه به گفته خودش شبيه من بود. تازه علت انتخاب خودم را بين اين همه دختر متوجه مي شدم. پس پيروز مرا مي خواست چون شبيه به زني بودم كه خيلي دوستش داشت. صداي پيروز مرا از فكر بيرون آورد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
12

اين داستان مربوط به زماني است كه تازه آغوش گرم و پر مهر مادربزرگ را ترك كرده و به ديار غريب و سردي مثل سوئد سفر كرده بودم. اون موقع جواني نوزده بيست ساله بودم. اوايل سفر خيلي سخت مي گذشت چون كشوري بود كه همه چيزش برام بيگانه بود حتي هواي سرد و منجمدش و از همه بدتر زبان اون كشور را نمي فهميدم و براي كوچكترين خواسته ام با ايما و اشاره صحبت مي كردم. زبان انگليسي كه خيلي هم به آن مسلط بودم زياد به كارم نمي آمد و مي بايست زبان سوئدي ياد مي گرفتم كه آن موقع به نظرم سخت ترين زبان دنيا مي رسيد. تا با كمك مباشر مادربزرگ منزلي اجاره كنم و براي پاييز سال بعد تو دانشگاه ثبت نام كنم و تا حدودي با شهر و منطقه اي كه در آن زندگي مي كردم آشنا بشم سه ماه گذشت. سه ماهي كه فكر مي كردم به اندازه قرني برايم طول كشيد. در اين سه ماه بارها به سرم زد كه قبل از دانشگاه سوئد را ترك كنم و به كشور آلمان يا انگليس بروم اما كم كم به زندگي در اون كشور عادت كردم و با شهري كه محل اقامتم بود، خو گرفتم. فقط گاه گاهي كه نامه مادربزرگ و يا نيما كه از همان كودكي با هم دوست بوديم، به دستم مي رسيد، باز يادم فيل هندوستان مي كرد و دوست داشتم به وطنم برگردم اما اين هم فقط چند ماه بود بعد كم كم چنان به اون كشور عادت كردم كه ديگه دوست نداشتم اونجا را ترك كنم. ديگه روزها و شبها برايم سخت نمي گذشت و تو اين مدت دوستهاي زيادي هم پيدا كرده بودم كه اكثرا وقتم را با اونها پر مي كردم. بودن با اين دوستها كه چند تا از آنان سوئدي بودند باعث شد كم كم در يادگيري زبان پيشرفت كنم و تا وقتي كه دانشگاه شروع شد، مشكلي براي زبان نداشتم.
رفتن به دانشگاه از بهترين دوران من در سوئد بود. ديگه برنامه زندگيم كامل شده بود. هفته اي پنج روز دانشكده مي رفتم و باقي اوقات يا با دوستانم بودم و يا روزهاي تعطيل براي ديدن شهرهاي ديگه تور مي گرفتم. نيم سال اول به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تعطيلات كريسمس به پيشنهاد دو نفر از دوستانم كه يكي از آنها ايراني و ديگري اهل اسكارا بود براي ديدن درياچه وترن به شهر كارستاد رفتم. هوا سرد بود و درياچه يخ بسته بود. بعضي از مردم در محدوده هايي كه از طرف شهرداري بي خطر شناخته شده بود اسكيت مي كردند. روبن رفيق سوئدي ام پيشنهاد كرد براي بازي روي درياچه بريم اما من نه بلد بودم و نه دوست داشتم. من و حامد ترجيح داديم داخل بار هتلي كنار درياچه به انتظار او بمانيم.
با اينكه حامد حدود يك سال مي شد كه به سوئد آمده بود اما چندبار به كارستاد آمده بود و به همين خاطر به گوشه و كنار آنجا آشنا بود. حامد با خنده گفت جايي مي برمت كه هرشب تو خواب آرزو كني كاش اونجا بودي. با اينكه مي دانستم حامد اين حرف را به شوخي عنوان مي كند اما چيزي نگفتم و منتظر بودم كه او مرا به جايي كه مي گفت ببرد اما وقتي جلوي در مسافرخانه كوچكي ايستاد با تمسخر نگاهش كردم و گفتم يعني تو هرشب آرزوي آمدن به چنين جايي رو داري؟ حامد خنديد و گفت آره. تو هم اگه صبر كني به حرف من مي رسي. با وجودي كه رستورانها و هتل هاي خيلي قشنگ و زيبايي در گوشه و كنار ديده مي شد اما حامد اصرار داشت تا به اين مسافرخانه برويم و اين خيلي باعث تعجب من شده بود. به همراه او داخل شدم. با ديدن فضاي خفه و تاريك بار نگاه عاقل اندر سفيهي به حامد انداختم و فكر كردم كه او مي خواهد با اين كار مرا دست بياندازد.
ميز و صندليهاي چوبي و فرسوده اي در فضاي كوچك چيده شده بود كه نور كمي از پنجره هاي غبار گرفته و كوچك آن فضاي داخل را روشن مي كرد چراعهاي فانوسي از سقف آويزان شده بود كه مرا به ياد قهوه خانه هاي قديم ايران مي انداخت. بار كوچكي گوشه سالن بود. با تعجب به اطراف نگاه مي كردم و منتظر بودم كه چه وقت حامد اين بازي را خاتمه خواهد داد. حامد كه گويي بارها به اين مسافرخانه كوچك و عجيب آمده بود مانندكسي كه سالها در آن زندگي كرده باشد به طرف دري رفت كه از آنجا به پشت بار راه داشت و كسي را صدا كرد و بعد به طرف صندلي هاي پايه بلند جلوي بار رفت و نشست. بعد به طرف من برگشت و با ديدن من كه سرگردان بين در ورودي ايستاده بود خنده بلندي كرد و گفت :
- چيه چرا اونجا خشكت زده. بيا تو.
با قدمهاي نامطمئني داخل شدم و وقتي كه كاملا نزديك او رسيدم گفتم :
- تو واقعا مي خواي اينجا بموني؟
حامد صندلي كنار خود را برايم عقب كشيد و گفت :
- بشين كارت نباشه.
خواستم چيز ديگري بگويم كه ورود زني مسن مرا از ادامه صحبت منصرف كرد. حامد او را ماري معرفي كرد. خيلي گرم با او احوالپرسي مي كرد و مرا به عنوان يكي از بهترين دوستانش به او معرفي كرد و گفت كه برايمان دو ليوان نوشيدني بياورد. ماري زن مهربان و خوشرويي بود و تقريبا پنجاه ساله به نظر مي رسيد قدش بلند و به نسبت فربه بود. وقتي براي آوردن نوشيدني رفت حامد را دست انداختم و به او گفتم كه زودتر به من مي گفتي كه عاشق ماري شده اي. اما حامد مانند آدمي كه هيچ چيز نمي شنود سكوت كرده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. چند لحظه بعد كه ماري با دو ليوان برگشت، حامد از او تشكر كرد و حال شخصي به نام پي ير را از او پرسيد و ماري براي او توضيح داد كه حال او خوب است اما نه چندان كه سرپا بايستد و آنجا را بگرداند. از صحبتهايشان فهميدم كه پي ير همسر ماري است و در حال حاضر بيمار مي باشد. از كار حامد سر در نمي آوردم و نمي دانستم ماري و پي ير چه نسبتي با او دارند كه او اين چنين نگران حالشان است اما وقتي حامد از ماري پرسيد رژينا كجاست؟ فهميدم انگيزه آمدن او به اين مسافرخانه چيست. ماري گفت او بالا مشغول پرستاري از پي ير است و حامد از ماري خواست تا او را صدا بزند و سپس اسكناسي در دست او گذاشت. ماري با لبخند سرش را تكان داد و لحظه اي بعد از در كوچكي كه متصل به بار بود، خارج شد.
ماري را تا نقطه آخر ديد دنبال كردم و سپس به حامد نگاه كردم. با خنده به من خيره شده بود. آهسته به او گفتم :
- دخترشه؟
حامد سرش را به نشانه نفي تكان داد و گفت :
- نه. رژينا خواهرزاده پي ير است. خواهر او در فرانسه با مردي ايراني ازدواج مي كند كه حاصل اين ازدواج دختري است كه تا چند لحظه بعد او را خواهي ديد. مادر رژينا اين طور كه ماري مي گفت زن قشنگي بود كه تو تئاتر كار مي كرده. پدر رژينا يكي از هموطنان خوش مراممون كه با ديدن كاترين عاشقش مي شه. بعد هم يك ازدواج از روي عشق و هوس زودگذر و بعد از اينكه عشقش ته مي كشه فيلش ياد هندستون مي كنه و مي ذاره مي ره. وقتي اون به اصطلاح مرد كاترين رو ول مي كنه اون هفت ماهه حامله بوده كه از قرار معلوم با وجود فرزندي در شكم كارش رو هم از دست مي ده خلاصه خسته ات نكنم كاترين بعد از پشت سر گذاشتن سختي هايي كه مي كشه رژينا رو به دنيا مياره. اول مي خواسته اونو بذاره يتيم خونه اما وقتي مي بينتش به خاطر شباهتي كه به پدرش داشته دلش نمياد اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره بزرگش كنه. به اين ترتيب رژينا پيش اون مي مونه. از قراري كاترين هنوز عاشق شوهرش بوده و انتظار داشته كه يك روز اون برگرده چون با وجود اصرار پي ير و ماري قبول نمي كنه كه فرانسه رو ترك كنه و به سوئد برگرده. اما تامين مايحتاج زندگي براي يك زن تنها توي يك كشور غريب خودش خيلي مشكل بود. به خصوص كه كاترين هنوز زيبا و جوان بود اما گويا با وجو داشتن فرزند كار خوبي نمي تونه بدست بياره و مجبور مي شه توي يك بار كار كنه به خاطر همين هم رژينا رو توي يك پانسيون مي ذاره تا بتونه راحت تر كار كنه. اما كار تو محيط آلوده و ناسالم بار، كم كم در زيبايي و سلامتي اون تاثير بد مي ذاره به طوري كه اون زن زيبا و سالم رو به موجودي فاسد و ناسالم تبديل مي كنه. تنها چيزي كه در كاترين دست نخورده بود همان احساس علاقه اش نسبت به فرزندش بود تا اينكه وقتي رژينا دوازده ساله مي شه كاترين بر اثر بيماري سختي فوت مي كنه. اما قبل از اينكه از دنيا بره چون مي دونسته از بيماري كه داره جان سالم به در نمي بره، رژينا رو به سوئد مياره و او را به پي ير و ماري مي سپاره و از اونا مي خواد كه سرپرستي او را قبول كنند و خودش هم به فرانسه برمي گرده و همون جا مي ميره.
بعد از صحبتهاي حامد به خودم اومدم و متوجه شدم چنان تحت تاثير كلام او قرار گرفته ام كه از شدت ناراحتي دلم مي خواد مردي كه اينچنين بي رحمانه و ناجوانمردانه زندگي زني رو به بازي مي گيره با دستان خودم خفه كنم. بدون اينكه رژينا رو ببينم دلم به حال اون مي سوخت و از همه بيشتر براي كاترين كه زندگيش رو اينچنين مفت از دست داده بود ناراحت بودم. بيشتر از اون از فكري كه در ذهن داشتم ناراحت بودم. رو به حامد كردم و گفتم :
- كاترين مجبور بود مشتريان كافه رو سرگرم كنه چون در كشوري غريب بود و پشتياني نداشت اما دخترش چي آيا او هم مجبورِ با وجودي كه پيش داييش زندگي مي كنه ...
و نتوانستم حرفم را تمام كنم. اما حامد متوجه منظورم شد و لبخندي زد و گفت :
- نه اشتباه نكن، پي ير از سالها پيش حتي قبل از اتفاقاتي كه براي كاترين بيفته اين مسافرخونه و اين بار كوچيك رو اداره مي كرد و كاترين وقتي اونو به دست پي ير مي سپرد از اون قول گرفته بود كه هيچ وقت در هيچ شرايطي نذاره اون سر ميز مشتريان بره و از آنها پذيرايي كنه و خواسته بود كه اون فقط پشت بار و دور از مشتريان كار كنه. هر شب اين مسافرخونه كم و بيش مشتري داره، مشترياي اونم از قماش آدمايي هستن كه به زحمت دستشون به دهنشون مي رسه. اكثر اونها كارگراني هستن كه از دست غرغرهاي زن و سر و صداي بچه هاي بيشمارشون به اينجا ميان تا لبي تر كنن اما رژينا هيچ وقت از پشت بار خارج نمي شه.
با تمسخر به حامد نگاه كردم و گفتم :
- اما اگر يه مشتري پولدار به پست اين مسافرخونه بخوره چي؟ مثل حالا كه پول خوبي به ماري دادي. اون وقت رژينا حق داره به هر جا كه مشتري خواست بره؟
حامد چيزي نگفت اما من پاسخ سؤالم رو گرفتم. آنقدر در فكر بودم كه متوجه آمدن دختري از در كوچك متصل به بار نشدم. حامد دستي به شانه ام زد و مرا متوجه او كرد. با ديدن او يك لحظه احساس كردم قلبم تكان خورد. دختر ظريف و زيبايي را پيش رويم مي ديدم كه باورم نمي شد چنين موجود زيبايي هويت زميني داشته باشد. چنان به او خيره شده بودم كه اگر حامد بازويم را تكان نمي داد حالا حالاها به خود نمي آمدم. دختر با ديدن حامد لبخند زد و جلو آمد و با زبان فارسي دست و پا شكسته اي گفت سلام. حامد به من نگاه كرد و گفت :
- رژينا در كودكي در پانسيوني زندگي مي كرده كه اون رو يك ايراني مي چرخونده و به خواست مادرش فارسي رو به اون ياد داده.
حامد دست رژينا رو گرفت و به من اشاره كرد گفت :
- رژينا اين پيروز دوست منه.
و او به من نگاه كرد. خداي من چقدر چشمهايش پر احساس و زيبا بود. او سرش را خم كرد و به سختي گفت :
- پيروز دوست حامد خوشبخت هست من.
لحظه اي فكر كردم زبانم را گم كرده ام در حاليكه دستپاچه شده بودم به زبان سوئدي به او گفتم :
- از آشنايي با تو خوشبختم.
رژينا همچنان به من نگاه مي كرد و شكر خندي بر لب داشت. چشمان سياهش دنيايي راز در خود داشت و ظرافت و زيبايي اش دلم را لرزاند. او روي صندلي پشت پيشخان بار نشست و در حاليكه يك دستش در دست حامد بود شروع كرد به صحبت با او. حامد اصرار داشت به زبان فارسي با او صحبت كند و رژينا با اينكه تكلم با اين زبان برايش سخت بود اما با كلماتي كه با شيريني خاصي همراه بود با او همكلام بود. گاه گاهي به من نگاه مي كرد و با همين نگاه آتش به جانم مي زد.
وقتي حامد گفت بايد به هتلي كه روبن در آنجا منتظرمان بود برويم دلم مي خواست سرش فرياد بكشم. احساس مي كردم مرا به صندلي پايه بلند بار زنجير كرده اند و تازه آنوقت بود متوجه شدم چند ساعت است با سخنان شيرين و جادويي آن دختر ظريف و كوچك چون مسخ شده اي چشم به دهان او دوخته ام. بر خلاف ميلم از جا برخاستم و نشان دادم كه آماده رفتن هستم اما دلم نمي خواست لحظه اي از كنار پيشخان بار دور شوم. حامد به نرمي صورت او را نوازش كرد و به او گفت كه بعد او را خواهد ديد.
به اتفاق حامد از در مسافرخانه به بيرون آمدم اما همچنان در فكر رژينا بودم. حامد وقتي ديد خيلي تو فكرم به من گفت :
- چيه هنوز تو فكر دختره اي؟
به او نگاه كردم و سرم را تكان دادم. حامد با لحن چندش آوري گفت :
- مي خواي امشب با اون باشي.
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- بيشتر از اون دختر به فكر تو هستم.
- چرا من؟
- تو اين فكرم كه پدر رژينا يكي مثل تو بوده.
- چرا اينطور فكر مي كني؟
- از آدمهايي كه از بي كسي يه زن سوء استفاده مي كنن حالم به هم مي خوره.
- اشتباه نكن من هيچ وقت به رژينا قول ازدواج ندادم اون تعهدي نسبت به من نداره. خيلي راحت مي تونه منو فراموش كنه و زندگيش رو اون طوري كه دوست داره ادامه بده.
- راستي تو نمي خواي با اون ازدواج كني؟
- پسره احساساتي. فقط همين مونده دست اونو بگيرم ببرم ايران به ننه بابام نشون بدم بگم اين عروستونه كه با اون تو يه بار آشنا شدم و پيش از عقد شرعي با اون رابطه داشتم. هه. پيروز فكر كنم عقلت پاره سنگ بر مي داره، من با صد تا خوشگل تر و خانواده تر از اون دوست بودم، البته قبول دارم اون يه چيزي غير از اوناي ديگه است اما سرو تهشون از يه كرباسن. اين دخترا براي ازدواج ساخته نشدن، تو فكر مي كني من تنها پولدار اين شهر بي درو پيكرم؟
اون لحظه دلم مي خواست با مشت تو صورت حامد بكوبم اما مي دانستم كه حقيقت را مي گويد. خودم را كنترل كردم و بدون اينكه صحبت ديگري كنم در سكوت تمام راه را طي كرديم و به هتل مجهزي كه چند خيابان با مسافرخانه فاصله داشت رفتيم. روبن در رستوران هتل منتظرمان بود. بعد از شام حامد بلند شد تا بيرون برود. قبل از رفتن نگاه معني داري به من كرد و گفت آيا دوست دارم با اون بروم. مي دانستم كه اون به مسافرخانه بر مي گردد. سرم را به نشانه منفي تكان دادم و حامد رفت. من و روبن به اتفاق به سوئيت سه تختخوابه اي كه براي آن شب اجاره كرده بوديم رفتيم. روبن خيلي زود براي خواب به تختش رفت اما من خوابم نمي برد گويي ديو خشم و حسادت و شايد غيرت در درونم سر بر آورده بود و كلافه ام كرده بود. آنقدر در هال كوچك سوئيت قدم زدم تقريبا از پا افتادم و روي كاناپه اي كه براي استراحت نشسته بودم خوابم برد. صبح روز بعد وقتي از خواب بلند شدم حامد برگشته بود و روي تختش خواب بود. با نفرت به اون نگاه كردم و از هتل بيرون زدم. خودم را به كنار درياچه يخ بسته وترن رساندم. شعاع خورشيد به يخها مي خوردم و بازتاب آن مانع ديد دوردستها مي شد. هوا سرد و منجمد بود و از اسكيت بازاني كه محوطه را قرق كرده بودند، خبري نبود. دلم گرفته بود و دوست داشتم از اونجا برم شايد بخاطر اينكه دوست داشتم خاطره ديدار آن دختر رو به فراموشي بسپارم. تقريبا ظهر شده بود كه براي ناهار به هتل برگشتم اما حامد باز هم رفته بود. به اتفاق روبن براي صرف غذا به رستوران هتل رفتيم و هنوز پيش خدمت غذا را نياورده بود كه حامد برگشت و ناهار را با ما صرف كرد. بعد از آن با اصرار مرا به مسافرخانه كوچك برد. با وجودي كه مخالفت كردم اما ته دلم راضي به رفتن بودم و دلم مي خواست حامد به زور هم كه شده مرا به آنجا ببرد كه همين طور هم شد. براي بار دوم رژينا را ديدم. آن روز لباس صورتي يقه بازي به تن داشت كه گل صورتي زيبايي هم به يقه لباسش سنجاق شده بود. خرمن موهاي مشكي اش با رنگ پوست سفيد بدنش تضادي دلخواه به وجود آورده بود. چنان شيفته نگاهش كردم كه گويي خودش هم متوجه اين شد كه مورد توجه ام قرار گرفته است به خاطر همين با هيجان چشمانش را به من دوخت و لبخندي وسوسه گر بر لبانش نقش بسته بود. با خود فكر مي كردم اي كاش او را چنين جايي و در چنين شرايطي ملاقات نمي كردم.
آن روز حامد؛ من و او را تنها گذاشت تا بيشتر با هم آشنا شويم. اما من و او چيزي براي گفتن به هم نداشتيم و در چند ساعتي كه با هم بوديم فقط همديگر را نگاه كرديم. همچنان كه به او خيره شده بودم در دل زيبايي اش را مي ستودم اما كلامي براي ابراز احساسي كه در عرض اين مدت كم در من به وجود آمده بود در ذهن نداشتم. حتي نتوانستم به او بگويم كه دوستش دارم چون فكر مي كردم روزي پدر او در قالب چنين كلماتي باعث بدبختي مادر او شده است. بخصوص كه آن مرد هم مليت من بود و بي شك او هم مي دانست پدري كه او هيچ گاه نديده ايراني بوده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روز بدون هيچ كلامي از رژينا جدا شدم و صبح روز بعد به شهر محل اقامتم اوربرو برگشتم. اما فكر او لحظه اي مرا رها نكرد. تا اينكه بعد از دو يا سه ماه به اتفاق گروهي ديگر از دوستان به شهر كارستاد رفتم و به محض ورود براي ديدن رژينا به مسافرخانه رفتم. اتفاقا ماري مشغول پذيرايي چند مشتري بود و به محض ديدن، مرا شناخت و با خوشرويي حالم را پرسيد و از حامد خبر گرفت. به او گفتم كه حامد براي تعطيلات به ايران برگشته است. ماري نوشيدني خنكي برايم آورد و بدون اينكه از او بخواهم خودش رژينا را صدا كرد. با ديدن رژينا احساسي كه به او داشتم سر به طغيان گذاشت.
در يك هفته اي كه براي اقامت به كارستاد رفته بوديم، فقط شبها دوستان را مي ديدم و روزها تمام مدت در مسافرخانه اطراق كرده بودم. با سخاوت تمام به ماري پول مي دادم تا او اعتراضي به ماندن من در مسافرخانه نداشته باشد در صورتي كه ماري با اصرار از من مي خواست شب نيز همان جا بمانم و هربار اگه مي خواستم به هتل برگردم با نگراني مي پرسيد كه آيا روز بعد هم به آنجا خواهم رفت يا نه. اما من دوست نداشتم رژينا فكر كند رفت و آمد من به آن مسافرخانه به خاطر تصاحب جسم اوست. در اين يك هفته به اندازه سالها با روح لطيف و آسيب ديده او آشنا شدم و از زبان خودش ماجراي زندگيش را شنيدم. آخر هفته از او جدا شدم و به دانشگاه برگشتم اما دو هفته بعد باز هم به خاطر ديدن او به كارستاد رفتم و دو روز در مسافرخانه ماري اتاقي اجاره كردم و مبلغي كه براي اجاره به او دادم برابر با اقامت يك هفته در هتل لوكسي در همان منطقه بود. اما آن مسافرخانه براي من از تمام هتل هاي پنج ستاره كه مي شناختم پرارزش تر بود. من عاشق رژينا شده بودم و ماري هم اين را خوب مي دانست اما عشق من هوا و هوس نبود. من او را به خاطر زيبايي و حرارت آغوشش نمي خواستم. او را دوست داشتم چون روح لطيف و شكننده اي داشت. عاقبت وقتي به خود آمدم كه عشق آن دختر در تمام تار و پودم ريشه دوانده بود. دوست داشتم با او ازدواج كنم و او را از محيطي كه مي دانستم عاقبت خوبي در انتظار او نيست نجات مي دادم. اما مشكل اينجا بود كه نمي توانستم بدون رضايت مادربزرگ و بدون اطلاع او ازدواج كنم چون او را دوست داشتم و او بيش از هر كس ديگر در بزرگ كردن و تربيت من زحمت كشيده بود. مدام يك فكر مرا آزار مي داد و آن اينكه هميشه به ياد حرف حامد مي افتادم . من چطور مي توانستم به مادربزرگ پاك و متعصبم كه در زندگي اش فقط يك مرد آن هم مردي كه همسرش بود، به خود ديده بود بگويم كه مي خواهم با دختري ازدواج كنم كه زيبايي و آغوش گرمش مامن مردهاي هرزه و خودپرستي ست كه او را فقط براي راضي كردن هوسهاي ناپاكشان مي خواهند نه براي خودش و نه براي روح لطيف و آسيب ديده اش.

پيروز نفس عميقي كشيد و سكوت كرد. گويا زنده كردن خاطرات گذشته برايش زياد راحت نبود چون چهره اش خيلي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد. من آنقدر غرق در شنيدن صحبتهاي او بودم كه حتي خودم را هم فراموش كرده بودم چه برسد به اينكه فكر سرهم كردن داستاني براي آزادي شهاب باشم. دوست داشتم بدانم عاقبت اين عاشقي چه خواهد شد. هرچند كه مي دانستم اگر پيروز با رژينا ازدواج كرده بود زحمتي به خود نمي داد تا براي من از گذشته اش حرف بزند. اما به هر صورت دوست داشتم بدانم چه بر سر آن دختر آمده و الان كجاست.
پيروز بلند شد و به آشپزخانه رفت. حدس زدم براي آوردن ليوان آبي رفته باشد و من مات و مبهوت كلامش منتظر آمدنش بودم. به ياد آوردم روزي كه با پرديس و نيشا و نوشين آلبوم او را مي ديديم در ميان انبوه عكسهاي او عكس كوچكي از يك دختر چشم و ابرو مشكي را ديدم كه پشت عكس نوشته شده بود : تقديم به پيروز عزيز. از طرف رژينا. و چون با پرديس سر نام او بحث كرده بوديم، اين نام در خاطرم مانده بود. آرزو مي كردم كه اي كاش بار ديگر آن عكس را ببينم.
با آمدن پيروز صاف نشستم و او با لبخند ظريفي ميوه و پارچي آب روي ميز گذاشت و گفت :
- عزيزم ببين از اومدنت اونقدر هول شدم كه رسم مهمون نوازي رو هم پاك فراموش كردم و به جاي پذيرايي با صحبت هام خسته ات كردم.
در ليواني كه روي ميز بود مقداري آب ريخت و آن را به طرف من گرفت. با اينكه تشنه نبودم، ليوان را از دستش گرفتم و جرعه اي از آن را نوشيدم و ليوان را روي ميز گذاشتم. پيروز با لبخند نگاهم مي كرد و نمي توانستم معني لبخندش را بفهمم. همانطور كه به او نگاه مي كردم به فكر روح بلند و تربيت صحيحي كه عمه پدر در مورد او اعمال كرده بود، فكر مي كردم. در همان لحظه پيروز دستش را دراز كرد و ليوان آبي را كه جلوي رويم بود برداشت و بعد آن را چرخاند و لبانش را جايي روي ليوان گذاشت كه لبان من با آن تماس پيدا كرده بود و بعد هم چشمانش را بست و يك نفس تمام آب را سر كشيد. از اينكه او نيم خورده مرا آن هم به اين طرز سركشيده بود با خجالت سرم را به زير انداختم. در همان لحظه احساس كردم از شدت گرما خيس عرق شده ام و مطمئن بودم اين عرق به خاطر گرمي هوا نبود زيرا هواي خانه كاملا خنك و مطبوع بود. در آن لحظه دوست داشتم از جايم بلند شوم و خود را از ديد او پنهان كنم. اما در خانه او كجا مي توانستم پنهان شوم. با خود فكر كردم كه نبايد واكنشي نشان دهم كه پيروز بفهمد كه من متوجه كار او شده ام اما مطمئن بودم صورت سرخ شده ام چيزي را پنهان نمي كرد. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- نگين. اين شرم و حياي وجودت بيش از زيبايي چهره ات تو رو خواستني جلوه مي ده. من عاشق همين شرم و سرخي چون گل چهره ات هستم.
از حرف پيروز خوشحال نشدم، من به خانه او نيامده بودم تا كلام عاشقانه اي را از او بشنوم، كلامي كه در نظرم خيانت به عشقم بود. سرم را بلند نكردم و همچنان جدي و سرد به ميز خيره ماندم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. مرا ببخش. گاهي اوقات يادم ميره تو رسم قشنگ خودمون يك دختر قبل از عقد دريچه قلبش رو به همسرش باز نمي كنه.
آنقدر از حرف پيروز جا خوردم كه ناخودآگاه به او نگاه كردم و با وحشت فكر كردم نكند آمدن من به خانه پيروز اين باور را به او داده كه من موافق ازدواج با او هستم. خداي من اگر چنين چيزي بود، بايد چه خاكي به سرم مي كردم. در صندلي جابجا شدم و با لكنت گفتم :
- ف....فكر مي كنم سوء تفاهمي شده. من... اينجا اومدم تا...
اَه لعنت به من تا به لحظه اي مي رسيدم كه مي بايست از پيروز بخواهم تا تدارك آزادي شهاب را فراهم كند، زبانم قفل مي شد. با عجز به ميز خيره شدم و در افكار شلوغم به دنبال واژه اي براي تكميل صحبتم گشتم.
مدتي گذشت و من در حالي كه هنوز نتوانسته بودم جمله ام را كامل كنم و با خودم كلنجار مي رفتم، صداي پيروز مرا به خود آورد.
- مايلي ادامه سرگذشتم رو بشنوي؟
در حالي كه به او نگاه كردم سرم را تكان دادم و نشان دادم راغب شنيدن هستم. پيروز شروع به صحبت كرد.
تا چند وقت به اين موضوع فكر مي كردم، هر چقدر بيشتر فكر مي كردم دلم بيشتر خوهان ازدواج با رژينا مي شد. آن زمان فكر مي كردم بهترين تصميم را گرفته ام. خوب جاي سرزنش نيست جواني بيست ساله در كشوري غريب ممكنه پا به راهي بگذاره كه به بيراهه ختم بشه. منم از اين قاعده مستثني نبودم. عاقبت پس از ترديد و دو دلي نامه اي به مادربزرگ نوشتم و از او خواستم با ازدواج من موافقت كند اما هر كار كردم شهامت نوشتن ماجرا را در خود نيافتم. به مادربزرگ نوشتم كه با دختري كه هم دانشگاهيم است آشنا شده ام و مي خواهم با او ازدواج كنم. بخصوص از نجابت و تربيت خانوادگي آن دختر خيلي براي مادربزرگ نوشتم و گفتم كه پدر او ايراني ست و حتي يكي از عكسهاي رژينا را براي مادربزرگ فرستادم تا زيبايي و معصوميت چهره او مادربزرگ را تحت تاثير قرار دهد و بعد با دستي لرزان و قلبي اميدوار نامه راپست كردم و بي صبرانه منتظر رسيدن پاسخ نامه آن شدم.
هفته اي كه منتظر رسيدن خبري از ايران بودم برايم چون سالي گذشت. با اينكه خيلي راحت مي توانستم با تلفن از مادربزرگ خبر بگيرم اما شهامت شنيدن صداي او را نداشتم و ترجيح دادم منتظر رسيدن جواب نامه اش باشم. بالاخره بعد از نه روز، نامه مادربزرگ به دستم رسيد. با دستاني بي حس نامه را باز كردم. مادربزرگ ابتدا از حالم پرسيده بود و خواسته بود كه پيشرفت درسهايم را برايش بنويسم. من خطهاي اول را يكي در ميان رد مي كردم تا به جايي برسم كه پاسخ مثبتي از مادربزرگ دريافت كنم كه در برگه دوم نامه چشمم به دست خط مادربزرگ افتاد كه نوشته بود :

پيروز. پسر عزيز و نور چشمم. تجربه زندگي ناكام پدرت و همچنين خلا نبودن مادر در زندگي
تو كه مطمئن هستم حتي با وجود محبت خالصانه ام نسبت به تو نتوانستم آن را جبران كنم،
آنقدر برايم شكنجه و عذاب در برداشته كه هرگاه به آن فكر مي كنم خودم را به خاطر اجازه
دادن به پولاد براي ازدواج با زني غير ايراني سرزنش مي كنم اما با به ياد آوردن تو كه ثمره اين
ازدواج بودي روحم از عذاب رها مي شود و چشم و دلم به ياد ديدن رويت روشن مي شود.
اما عزيزم، اميدم، چراغ فروزان زندگي تاريكم اين وجو پربركت كه سالهاي پربار زندگيش را پشت
سر گذاشته و اين چراغ بي سو كه چيزي به خاموشي اش نمانده ديگر نمي تواند چندي بعد ثمره
ازدواج نور چشمش را سرپرستي كند.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت ماه ژانويه از راه رسيد و تعطيلات كريسمس آغاز شد. من نيز تصميم گرفتم تمام تعطيلات را كنار او سپري كنم و عاقبت شبي كه هر دو به اتفاق از كنار رود يخ بسته وترن به مسافرخانه برمي گشتيم به او پيشنهاد ازدواج دادم. ابتدا فكر كرد كه شوخي مي كنم اما وقتي فهميد كه خيلي جدي اين پيشنهاد را به او كردم خنديد، آن هم چه خنده اي، از شدت خنده اشك از چشمانش جاري شد. با حيرت به او كه همچنان مي خنديد نگاه مي كردم و رفتارش برايم بي معني و زننده بود و خنده اش برايم گران تمام شد. هر فكري مي كردم جز اينكه او پيشنهاد صادقانه ام را به تمسخر و ريشخند بگيرد. وقتي كه خودش هم از خنده خسته شد در حالي كه با لودگي كلام من را تكرار مي كرد گفت كه من و او همينطوري خوشبخت زندگي مي كنيم و اگر مشكل من در روابط نزديكتر با اوست او هيچ اشكالي نمي بيند كه روابطمان به نزديكي يك زن و شوهر باشد. رژينا منظور كلامش را واضح و بي پرده بيان كرد. برايش توضيح دادم كه بخاطر اينكه او را دوست داشتم و عاشقش بودم اين پيشنهاد را كرده ام. گفت كه مرا خيلي دوست دارد بطوريكه تا كنون مردي را چنين دوست نداشته است و هرگز هم نمي خواهد مرا از دست بدهد اما ازدواج را چيز بي معني و مسخره اي مي داند. هر كار هم كه كردم او را قانع كنم كه با ازدواج روابط زن و شوهر مستحكم تر و زيبا تر شكل مي گيرد نتوانستم تصوير زيبايي از اين واژه در ذهن او به وجود بياورم. گويي از بيخ و بن با اين شيوه زندگي مخالف بود. آن شب بعد از رساندن او به مسافرخانه به بهانه قدم زدن از او جدا شدم. سر خورده و ناراحت به هتلي نزديك مسافرخانه رفتم و اتاقي اجاره كردم. تا نزديكي صبح در خلوت اتاقم فكر مي كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه شيوه دوست داشتنم را تغيير بدهم و او را به همان ترتيبي كه او مي خواهد دوست بدارم.
ماهها مي گذشت و من و رژينا در تعطيلات آخر هفته با هم بوديم، او نيز به وجود من خيلي عادت كرده بود و بخوبي مي دانستم هيچ رابطه اي با مرد ديگري ندارد اما هنوز نتوانسته بودم او را راضي به ازدواج با خودم كنم. در آخرين باري كه تقاضاي ازدواجم را تكرار كردم او گفت كه از تجربه ازدواج مادرش خاطره تلخي براي او باقيمانده است و خواست كه فرصت بيشتري براي درك اين موضوع به او بدهم و من به او قول دادم تا زماني كه او به آن درجه باور برسد كه تمام ازدواجها به ناكامي ختم نمي شود تحت فشار قرارش ندهم. با شروع امتحانات آخر ترم چند هفته اي نتوانستم به ديدن او بروم اما گاهي مكالمه كوتاهي در حد خبرگيري از حال هم داشتيم. در اين احوال فهميدم كه حال پي ير خيلي بد است و به علت فشار شهرداري براي تخريب و بازسازي، كار مسافرخانه كساد است و او و ماري از نظر مالي در مضيقه هستند. به همين خاطر مبلغي پول براي او حواله كردم. دو هفته ديگر هم گذشت و من مترصد فرصت بودم به محض اتمام امتحانات براي ديدن او به شهر محل اقامتش بروم. كه شبي با صداي زنگ آپارتمانم با تعجب پيش خود فكر كردم كه چه كسي ممكن است آمده باشد. وقتي در را باز كردم از ديدن رژينا درجا خشكم شد. او با لباسي تيره در حاليكه چمداني در دست داشت پشت در آپارتمانم منتظر بود تا به او اجازه ورود بدهم. به خود آمدم و به او خوش آمد گفتم و به داخل دعوتش كردم. رژينا با تعجب به اطراف نگاه مي كرد گويي باورش نمي شد يك دانشجو به غير از خوابگاه بتواند جاي ديگري ساكن باشد. دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به داخل اتاق پذيرايي بردم اما تصميم گرفتم تا خودش علت آمدنش را بيان نكرده از او چيزي نپرسم. براي آوردن قهوه به آشپزخانه رفتم. وقتي برگشتم او كتش را درآورده بود و با لباس ساده اي كه حالت دختر كوچكي را به او بخشيده بود خيلي مظلوم روي مبل نشسته بود. قهوه را روي ميز گذاشتم و به كنارش رفتم. وقتي در آغوشش گرفتم آرزو كردم كه او فقط مال خودم باشد تا بدون هيچ تعصبي بتوانم مالكش باشم. سر رژينا روي سينه ام بود و او برايم گفت كه پي ير فوت كرده و ماري مجبور شده مسافرخانه را بفروشد و خود پيش اقوامش به دانمارك بازگردد. ماري از او خواسته بود كه به همراه او به دانمارك برود اما رژينا نمي خواست سوئد را ترك كند و چون هيچ آشناي ديگري نمي شناخته به من پناه آورده بود. سر او را كه چون كودكي به سينه ام تكيه داده بودم بلند كردم و به چشمانش نگاه كردم و به او گقتم مهم اينجاست كه خانه قلبم متعلق به اوست. از آن پس رژينا با من همخانه شد و من از اينكه مجبود نبودم براي ديدن او مسافت طولاني را طي كنم خوشحال بودم. من و رژينا مثل زن و شوهري با هم زندگي مي كرديم اما او هنوز راضي نشده بود اين رابطه را به نام ازدواج در سندي ثبت كنيم. به عكس او كه تمايلي براي اين كار نشان نمي داد من دوست داشتم رابطه شرعي و حلالي با او داشته باشم و بعد از آن صاحب فرزندي شوم اما رژينا از بچه هم بيزار بود و حتي صحبت از آن هم او را ناراحت مي كرد.

ده ماه از زندگي مشترك من و او گذشته بود كه از دانشگاه فارغ التحصيل شدم. در جشني كه به همين مناسبت برگزار كردم اكثر دوستان و آشنايانم را دعوت كردم. اكثر دوستانم من و رژينا را زن و شوهر مي دانستند و من نمي خواستم كه آنها بدانند كه من و او هنوز با هم ازدواج نكرده ايم. فقط چند تا از دوستان خيلي صميمي ام مي دانستند كه ما هنوز ازدواج نكرده ايم. آن شب متوجه نگاه خيره رژينا به يكي از دوستانم شدم و همين باعث شد كه نتوانم لذت جشن را احساس كنم. حس مي كردم رژينا با منظور خاصي به سامان نگاه مي كند و اين براي من قابل تحمل نبود اما نخواستم مسموم افكار ناخوشايندي شوم كه در ذهنم ايجاد شده بود. پس از رفتن مهمانان با حالت ناراحتي به گوشه اي خزيدم و در افكارم غرق شدم اما او كه تازه سرحال شده بود مرتب سر به سرم مي گذاشت تا عاقبت مرا از آن حال بيرون آورد، آن شب براي چندمين بار از او خواستم كه قبول كند و همسرم شود اما او باز هم موضوع را به شوخي گرفت بطوريكه سرش فرياد كشيدم و او نيز با اوقات تلخي و قهر گفت كه اگر بخواهم او را تحت فشار قرار بدهم مجبور مي شود تركم كند. راستش از اين حرف نمي دانم چه احساسي به من دست داد كه كوتاه آمدم، شايد از اينكه گقته بود تركم مي كند وحشت كرده بودم اما خودم را به اين هوا كه باز هم به او فرصت بدهم راضي كردم. آن شب گذشت تا اينكه يكماه بعد يكي از دوستان صميمي ام را ملاقات كردم و او به من گفت كه رژينا را با سامان در باري ديده است و نصيحتم كرد كه تا دير نشده خودم را از حصار حماقتي كه به دور خودم كشيده ام نجات بدهم. با وجودي كه به او اطمينان داشتم و مي دانستم بي جهت نمي خواهد رژينا را خراب كند اما نخواستم با اولين بدگويي ذهنم را نسبت به او خراب كنم و تا از اين بابت اطمينان حاصل نكردم او را توبيخ كنم. اما كم كم تخم شك در دلم كاشته شد و رفتار مشكوك او باعث شد تا چند وقت او را زير نظر بگيرم و عاقبت يك روز در بار هتلي نه چندان لوكس او را در كنار سامان و رفيقش غافلگير كردم اما در آن لحظه چيزي به او نگفتم و صبر كردم تا به منزل برسيم. وقتي تنها شديم سكوت كردم تا خودش توضيحي در اين باره بدهد اما او با جسارت لباسش را عوض كرد و در همان حالت چنان قيافه اي گرفته بود كه گويي به جاي او من با زني خلوت كرده بودم. هنگامي كه از او خواستم به من توضيح بدهد در چشمانم نگاه كرد و با خشم گفت كه من و او هيچ تعهدي نسبت به هم نداريم و او خود را ملزم به پاسخ گويي نمي داند. هميشه از همين مي ترسيدم. اين حرف او مانند پتكي به سرم فرود آمد. ناخودآگاه دستم بالا رفت و كشيده اي روي صورتش نشاندم. فكر مي كنم خيلي محكم به صورتش زدم چون مانند نهالي از زمين كنده شد و به زمين پرت شد اما من عصباني تر از آن بودم كه بخواهم از روي زمين بلندش كنم. بدون هيچ كلامي از خانه خارج شدم. نيمه شب وقتي به خانه برگشتم او را نديدم. با همان چمداني كه شبي به خانه ام پا گذاشته بود رفته بود، حتي نامه اي هم باقي نگذاشته بود تا دلم را به آن خوش كنم.
دوري اش برايم خيلي سخت بود بخصوص كه ديدنش برايم اعتياد شده بود. نمي دانستم كجاست و چه مي كند اما از تصور اينكه او را كجا مي توانم پيدا كنم خون درون رگهايم مي جوشيد و اگر همان لحظه او را مي ديدم چه بسا مي توانستم دستم را به خونش آلوده كنم. من ديوانه اي بودم كه عشق و تنفر را يكجا با هم داشتم. از او متنفر بودم اما در عين حال او را مي خواستم و دوري اش عذابم مي داد. به همين ترتيب سه ماه از رفتن او گذشت. با اينكه در اين مدت خيلي عذاب كشيده بودم اما قبول كرده بودم كه رفتنش را بپذيرم. تا اينكه شبي تلفن به صدا درآمد. بعد از اينكه گوشي را برداشتم صداي كسي را نشنيدم. ابتدا فكر كردم اشتباهي رخ داده و گوشي را سرجايش گذاشتم اما بعد از لحظه اي باز هم تلفن زنگ زد و كسي جواب نداد. فهميدم كه اشتباهي در كار نيست و كسي پشت خط است كه مي خواهد صداي مرا بشنود. ناخودآگاه به ياد رژينا افتادم و قلب لعنتي ام شروع به تپيدن كرد. تمام تمرينهاي فراموش كردن او از خاطرم رفت. آهسته نام او را به زبان آوردم و در همان لحظه صداي گريه اش را شنيدم. از شنيدن صداي گريه اش متاثر شدم و آرام آرام با او صحبت كردم . به او گفتم كه به خاطر همه چيز او را بخشيده ام و او مي تواند به خانه اش برگردد. شايد باز هم حماقت كرده بودم اما من هنوز او را دوست داشتم. رژينا حتي يك كلام هم صحبت نكرد حتي به سؤالم كه پرسيدم هم اكنون كجاست پاسخ نداد فقط مي گريست و بعد از چند لحظه تلفن را قطع كرد. آن شب گذشت اما وقتي فردا از سر كار به خانه آمدم او برگشته بود. چنان كه گويي هيچ وقت آنجا را ترك نكرده بود. خيلي دوست داشتم بپرسم اين سه ماه كجا بوده و چگونه زندگي كرده اما اين كار را نكردم چون لازم به پرسش نبود خيلي واضح بود در اين مدت خيلي به او سخت گذشته است زيرا پاي چشمانش حلقه اي سياه افتاده بود و خيلي لاغر شده بود. اخلاقش تغيير نكرده بود و همچنان مي خنديد و سرخوش بود اما من ديگر پيروز قبل نبودم. دوستش داشتم اما ديگر به او اطمينان نداشتم.گاهي كه فكر مي كردم اين مدت سه ماهي را كه او دور بوده و در آغوشهاي متعددي سپري كرده دلم مي خواست خفه اش كنم. گاهي از او چنان متنفر مي شدم كه دوست نداشتم ببينمش اما لحظه اي هم طاقت دوري اش را نداشتم. بارها با كوچكترين بهانه اي او را زير مشت و لگد مي گرفتم اما حتي يكبار هم به كارم اعتراض نكرد. شايد فهميده بود كه در اين مدت از دوري اش تا چه حد عذاب كشيده ام. رفتار رژينا بر خلاف من كه پرخاشگر و عصبي شده بودم خيلي آرام و متين شده بود او مانند زني وفادار رفتار مي كرد. روزهايي كه خانه نبودم از خانه خارج نمي شد و تا حد زيادي رفتار توهين آميز مرا تحمل مي كرد تا اينكه روزي در حال صرف صبحانه بدون مقدمه گفت كه اگر هنوز مايل باشم مي خواهد با من ازدواج كند. اين بار نوبت من بود كه او را به تمسخر بگيرم اما او اشك ريخت و گفت كه خوبي من به او ثابت شده و عاقبت فهميده كه با وجود اينكه شايستگي همسري مرا ندارد اما تنها آرزويش اين است كه با مردي مثل من زندگي كند. آن روز پاسخ درستي به او ندادم اما مرا به فكر فرو برد. دو دل بودم. هنوز او را دوست داشتم اما ديگر عاشقش نبودم و بدتر از همه اينكه به او اطمينان نداشتم و مي دانستم سايه يك عمر شك و ترديد زندگي ام را خدشه دار خواهد كرد. اما از طرفي هم نمي توانستم او را طرد كنم زيرا او كسي را غير از من نداشت. نمي دانستم چه كار بايد بكنم. هر شب تا دير وقت در محل كارم باقي مي ماندم و هنگاهي كه به خانه بر مي گشتم او مانند كدبانويي شام را گرم نگه داشته بود تا آن را با من صرف كند. اما اكثر اوقات يا شام خورده بودم يا ميلي به خوردن نداشتم. دست خودم نبود و نمي خواستم زني كه به من پناه آورده بود را مورد آزار و اذيت قرار بدهم اما نمي توانستم مثل قبل به او اطمينان داشته باشم. من به زمان احتياج داشتم تا بار ديگر او را باور كنم. اما افسوس كه براي باور دوباره من فرصتي باقي نمانده بود. يك روز صبح قبل از ترك خانه هنگامي كه براي خداحافظي به اتاقش رفتم ديدم كه از درد به خود مي پيچد. خيلي زود او را به بيمارستان رساندم و آنجا بود كه متوجه شدم او سه ماهه باردار است. از شنيدن اين خبر متحير شدم. لحظه اي خوشحالي تمام وجودم را گرفت اما هنوز لحظه اي نگذشته بود باز هم ديو شك و دو دلي در وجودم سر برآورده بود نمي دانستم فرزندي كه او در بطن دارد از من است يا ...
پيروز سكوت كرد و با كلافگي به پيشاني اش فشار آورد. كاملا واضح بود براي ادامه دادن خيلي تلاش مي كند. باناباوري به او خيره شده بودم. پيروز داستاني را برايم تعريف مي كرد كه اطمينان داشتم غير از من كسي از آن خبر ندارد. خداي من چگونه مي توانستم باور كنم مردي كه فكر مي كردم ثروتمند و خوشبخت است اين چنين سرگذشتي داشته باشد. پيروز از روابطش با آن دختر خيلي راحت صحبت مي كرد و قاعدتا من مي بايست از خجالت آب مي شدم اما عطش شنيدن سرگذشت او خجالت را از ياد من برده بود. صداي او كه كمي آهسته تر از معمول بود باعث شد از خودم بيرون بيايم و تمام توجه ام را به او معطوف كنم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دكتر عقيده داشت قلب او مريض است و بارداري براي او خطر جدي در بر دارد بخصوص كه بيماري قلبي او مادرزادي تشخيص داده شد. دكتر عقيده داشت كه تا دير نشده و بچه بزرگتر از اين نشده رژينا كورتاژ كند و قبل از آن رضايت پدر بچه و همچنين خود او لازم است. من و رژينا هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم بنابراين از نظر قانوني من نمي توانستم رضايت بدهم. مي ماند خود او كه او هم مخالف شديد و صد در صد اين كار بود. ديگر ديوانه شده بودم زمان يكبار ديگر به عقب برگشته بود و اخلاق من و او كاملا به عكس هم شده بود. زماني من بچه مي خواستم و او از بچه متنفر بود و حالا من از او مي خواستم رضايت بدهد تا بچه را كورتاژ كند و او به هيچ عنوان راضي به اين كار نمي شد.
بعد از دو هفته استراحت رژينا از بيمارستان مرخص شد. قبل از مرخص كردن او دكتر خيلي مفصل با من صحبت كرده بود كه تا دير نشده او را راضي به سقط جنين كنم و من با نااميدي به دكتر گفتم كه سعي خودم را خواهم كرد. وقتي او را به خانه بردم با اينكه نمي خواستم اما براي اينكه نسبت به او اطمينان حاصل كنم از او خواستم تا واقعيت ماجرا را برايم تعريف كند و به من بگويد كه پدر اين بچه كيست. او در حالي كه اشك مي ريخت قسم خورد كه بچه از آن من است. براي اولين بار بعد از مدتها احساس كردم باز هم مي توانم به او اطمينان كنم و حرفش را باور كنم. از رژينا خواستم با من ازدواج كند و با كمال تعجب ديدم باز هم او مخالف اين كار است با وجودي كه به توصيه دكتر بايد رعايت حالش را مي كردم اما طاقت نياوردم و سرش فرياد كشيدم كه حالا چه بهانه اي دارد. او در حاليكه به شدت اشك مي ريخت گفت مي داند كه دليل ازدواج من با او اين است كه رضايت بدهم تا او فرزندش را سقط كند. نمي توانستم به او دروغ بگويم اما من براي نجات جان او چاره ديگري نداشتم. به ناچار حقيقت را به او گفتم كه دچار بيماري قلبي است و بچه براي او به منزله خودكشي است. در كمال تعجب ديدم كه در حاليكه هنوز چشمانش اشك آلود بود خنديد. لحظه اي فكر كردم كه دچار شوك شده است اما وقتي با عجله از جا برخاستم تا برايش ليواني آب بياورم با دست اشاره كرد كه حالش خوب است و وقتي خوب آرام شد در حاليكه آرام آرام اشك مي ريخت گفت كه او از بيماري قلبي اش خبر داشته و حتي مي دانست كه اين بيماري مادرزادي است و پرونده بيماري اش هم اكنون در بيمارستاني در شهر كريستي محفوظ است و اين موضوع را هم ماري و هم پي ير مي دانستند و او هيچ گاه نمي تواند ازدواج كند و اگر ازدواج كند هرگز نبايد باردار شود. با ناباوري به او خيره شده بودم و نمي توانستم باور كنم كه او اين چيزها را مي دانسته و از اين بابت تاكنون چيزي به من نگفته است. براي اولين بار نتوانستم تكيه به غرور مردانه ام كنم و در حاليكه حتي سعي نمي كردم تا جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم به او گفتم كه چرا چيزي به من نگفته و اينطور با جانش بازي كرده است.
رژينا در حالي كه سرش را روي سينه ام پنهان مي كرد گفت كه از روزي كه مرا ديده احساس كرده عاشقم شده اما بخاطر اينكه تجربه تلخي از عشق ناكام مادرش داشته و همچنين از سابقه بيماري اش مطلع بوده نخواسته خود را درگير عشق من كند و سعي كرده تا مرا فراموش كند. اما هر بار با ديدن من اين عشق رو به فزوني گذاشته تا اينكه با زندگي در خانه ام از اين عشق احساس خطر مي كند و به دنبال راه چاره اي مي گردد. با ديدن سامان از خاطرش مي گذرد كه اگر عشق جديدي پيدا كند مي تواند كم كم مرا به فراموشي بسپارد. با سامان دوست مي شود اما عشق را در وجود او پيدا نمي كند و سامان بعد از يكماه از او خسته شده و روزي بي خبر او را ترك مي كند. رژينا اقرار مي كرد كه به غير از من كسي او را صادقانه دوست نداشته و مردان ديگر صرفا بخاطر زيبايي و جوانيش او را مي خواهند. بعد از اينكه دوباره او را پذيرفته و گناهش را بخشيده بودم او براي جبران خطاهاي گذشته خواسته با فداكاري عشقش را به من ثابت كند. رژينا مي دانست كه من عاشق بچه هستم و به همين خاطر خواسته بود با آوردن فرزدندي خط بطلاني بر زندگي گذشته اش بكشد و براي هميشه به من وفادار بماند. اشكهاي رژينا سينه ام را خيس مي كرد و اشكهاي من بر روي موهاي چون شبش فرو مي ريخت و در آن فرو مي رفت. بار ديگر عشق او را تجربه مي كردم و آرزويي جز سلامتي او نداشتم. بار ديگر با اطمينان و حتي خواهش از او خواستم تا با من ازدواج كند و او موافقتش را مشروط به دنيا آوردن بچه اعلام كرد. هر كار كردم نتوانستم نظرش را برگردانم با پزشك معالجش تماس گرفتم و جريان را به او گفتم و سپس با ارسال تلگرافي خواهان كپي پرونده اش از شهر كريستي شدم. دو دكتر متخصص و مجرب پيدا كردم و او تحت مراقبت پزشكي قرار گرفت. پزشكان عقيده داشتند به شرطي كه قلب او طاقت بياورد و بتواند تا هفت ماهگي كودكش را نگه دارد مي توانند با عمل سزارين بچه را به دنيا بياورند و او را در دستگاه رشد بدهند و او نيز از بار سنگين هشت و نه ماهگي كه بيشترين فشار را به قلب مي آورد نجات خواهد يافت. من از پزشكي سر در نمي آوردم اما پزشكان او خوش بين بودند و با اطمينان مي گفتند كه اين كار عمليست. حال عمومي رژينا هم خوب بود اما از اينكه بجاي خانه در بيمارستان به ديدن او مي رفتم دلگير بود و مرتب مي خواست تا او را به خانه ببرم و من به شوخي به او مي گفتم اگر با من ازدواج كند در اولين فرصت اين كار را خواهم كرد. او مي خنديد و مي گفت كه ترجيح مي دهد تا به دنيا آمدن بچه اش صبر كند. هر ماهي كه او پشت سر مي گذاشت با دلشوره و تشويش من همراه بود. به راستي نگران حالش بودم. وقتي چهار ماهگي را پشت سر مي گذاشت يك روز كه به ديدنش رفتم با خوشحالي گفت كه تكانهاي بچه را احساس مي كند. او خوشحال بود و شادي مي كرد اما اين خبر براي من نگران كننده بود زيرا تكانهاي شديد كودك به منزله خنجري براي قلب او بود به همين دليل پزشكان با دادن داروهاي آرامبخش جنين را در حال استراحت نگه مي داشتند. با وجودي كه رژينا روزي چهار ساعت مستلزم پياده روي بود و همچنين تحت رژيم غذايي خاصي بود اما اضافه وزن پيدا كرده بود و دست و پاهايش باد كرده بودند. خودش عقيده داشت كه خيلي زشت شده است اما من طور ديگري او را مي ديدم. او مادر فرزندم بود هرچند ازدواج ما هنوز به ثبت نرسيده بود اما فرقي هم نمي كرد او بعد از بدنيا آمدن آن طفل همسرم مي شد.

وقتي رژينا پا به پنج ماهگي گذاشت در سلامت كامل بود. پزشكان معالجش از وضعيت او كاملا راضي بودند و نگراني من نيز تا حدودي تخفيف پيدا كرده بود. اما روحيه او بر اثر ماندن در بيمارستان خيلي كسل كننده شده بود بخصوص كه كريسمس نزديك بود. رژينا براي برگشتن به خانه خيلي بيتابي مي كرد بخاطر همين براي تعطيلات كريسمس به اصرار او به رضايت پزشكان كه ماندن در بيمارستان را براي روحيه او مضر مي دانستند او را به خانه بردم و قرار شد به محض كوچكترين تغييري در حال او پزشكانش را مطلع كنم. حال او كاملا خوب بود و من نيز با كمال دقت مواظب او بودم تا داروهايش را سر وقت و به موقع مصرف كند. شب عيد كريسمس به خوبي سپري شد اما روز بعد ديدم رنگ او كمي پرده است. اين نكته را به او متذكر شدم و از او خواستم به بيمارستان برويم اما او گفت كه حالش خوب است و دوست دارد روز اول سال نو را در خانه و در كنار من باشد. عصر روز اول ژانويه بود و من در حال صحبت تلفني با يكي از دوستان بودم. رژينا كنار شومينه روي صندلي راحتي نشسته بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم خواب نيست اما گذاشتم استراحت كند و براي دقايقي از اتاق خارج شدم تا فنجاني قهوه براي خودم آماده كنم. رفتن و برگشتن من دقايقي بيشتر طول نكشيد اما وقتي به هال برگشتم او را ديدم كه در حاليكه دستانش را دور شكمش گذاشته خم شده است. فنجان قهوه از دستم رها شد و خود را به او رساندم و از ديدن رنگش كه به كبودي مي زد وحشت تمام وجودم را گرفت. به سرعت به اورژانس بيمارستان تلفن كردم و تقاضاي آمبولانس كردم و خواستم دكتر او را مطلع كنند. تا رسيدن آمبولانس و دكتر او، فقط 20 دقيقه طول كشيد. دكتر به محض مشاهده او بدون اينكه حتي او را معاينه كند با تماس تلفني با بيمارستان خواست كه اتاق عمل را آماده كنند. نمي دانستم چه پيش آمده اما به خوبي مشخص بود كه فرزندم را از دست داده ام اما اين برايم مهم نبود مهم خود رژينا بود كه آرزو داشتم جان سالم به در ببرد.
بعد از گذاشتن او در آمبولانس و حركت آن خود را به ماشينم رساندم و با سرعت برق به طرف بيمارستان حركت كردم. زماني به آنجا رسيدم كه او را به اتاق عمل برده بودند و چون بي هوشي براي او مضر بود با بي حسي موضعي مشغول عمل سزارين بر روي او بودند. به من نيز اجازه دادند به اتاق عمل بروم تا او كه به هوش بود با حضور من احساس ترس نكند. اما خود من هم روحيه خوبي نداشتم. ديدن خون و چاقوهاي مختلفي كه مشغول بريدن عضوي از زن مورد علاقه ام بود و همچنين احساس اينكه هم اكنون فرزندم را از دست خواهم داد حالم را بد مي كرد و دلم مي خواست از آن محيط درد آلود فرار كنم اما من مي بايست مي ماندم و در اين شرايط بحراني او را تنها نمي گذاشتم. با لبخندي غير واقعي و درد آور به چشمان زيبا و پر از نگاه رژينا كه به چشمانم خيره شده بود نگاه مي كردم و دست او را در دستانم گرفته بودم. عاقبت كودكم را مرده خارج كردند. علت مرگ چرخش و پيچ خوردن بند ناف به گردن نوزاد بود. من نتوانستم طاقت بياورم و تكه خونين و كوچكي را كه دكتر به عنوان بچه از شكم او خارج كرد ببينم. چشمانم را بستم و از درون فرياد كشيدم. فشار دست رژينا را در دستم احساس كردم و به او نگاه كردم. از فشاري كه به خودم آورده بودم اشك در چشمانم حلقه زده بود قطره اشكي را كه از گوشه چشم رژينا به طرف موهايش مي چكيد را ديدم و با سر انگشتم صورت او را نوازش كردم اما نمي توانستم او را دلداري بدهم كه بار ديگر بچه دار خواهد شد چون مي دانستيم ديگر چنين امكاني وجود نخواهد داشت.
در آن لحظه فقط آرزوي سلامتي او را داشتم و چيز ديگري نمي خواستم. اما حال رژينا به دليل خون ريزي و ضعف جسماني رو به وخامت گذاشت. به سرعت كيسه اي خون به رگهاي او وصل شد اما براي همه چيز خيلي دير شده بود خيلي خيلي دير. قلب ضعيف او با مرگ فرزند من و خودش شكسته شده بود و قلبي كه شكسته شود مطمئنا از تپيدن دست بر خواهد داشت. رژينا به آراميِ يك خيال مرا ترك كرد. هنگام مرگ دستش در دست من بود و من آنقدر آن را نگه داشتم تا كاملا سرد شد. تازه آنوقت بود كه باور كردم او مرده است و من او و فرزندم را با هم از دست دادم. تا آخرين لحظه بالاي سرش بودم و لبخند مات او نشان از راضي بودن به سرنوشتي بود كه از وقوع آن خودش اطلاع داشت. جسد او و بچه را تحويل گرفتم و هر دو را در گورستان شهر كريستي كه مي دانستم به آن شهر علاقه خاصي دارد دفن كردم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
13

پيروز ليواني آب براي خود ريخت و آن را يك نفس سر كشيد. من مانند ماتم زده اي در حال پنهان كردن قطره هاي اشكم بودم. دلم براي رژينا خيلي سوخت. البته بيشتر براي پيروز متاثر شدم اما به هر حال اتفاقي بود كه افتاده بود و از آن سالها گذشته بود و پيروز كاملا با آن كنار آمده بود. به او نگاه كردم لحظه اي با چشمان بسته در فكر بود اما بعد چشمانش را باز كرد و لبخند آشنايش را بر لب آورد. اما لب من به خنده باز نمي شد. پيروز گفت :
- عزيزم قصه تلخي بود اما دوست داشتم تو از اون خبر داشته باشي. بعد از مرگ رژينا سعي كردم ديگه عاشق نشم و همين طور هم شد. در طول دوازده سالي كه بعد از مرگ اون در سوئد بودم و همچنين مسافرتهايي كه به كشورهاي ديگه داشتم هرگز زني را نيافتم كه بتواند قلبم را تپش در بياورد و فكرم را مشغول خود كند. از مدتها قبل از تجرد خسته شده بودم و تصميم گرفته بودم ازدواج كنم اما اين تصميم هر روز به روز ديگر موكول مي شد تا اينكه به ياد حرف مادربزرگ افتادم و تصميم گرفتم براي ازدواج، دختري از ايران و تا حد امكان از اقوام انتخاب كنم.

همانطور كه به پيروز نگاه مي كردم به ياد اولين روزي افتادم كه شنيدم قرار است او به ايران بيايد. همان شب پرديس به من گفته بود كه پيروز بي شك همه نوع زن را امتحان كرده و به نتيجه رسيده كه با وفاترين زن را در ايران مي شود پيدا كرد. پرديس آن شب به شوخي اين حرف را بيان كرد اما حالا از خود او مي شنيدم كه چنين چيزي حقيقت دارد.
به خود آمدم و متوجه شدم به او چشم دوخته ام. پيروز چانه اش را به دستش تكيه داده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. به سرعت چشمانم را از او بر گرفتم و به ميز نگاه كردم. اما صداي او را شنيدم كه گفت :
- وقتي به ايران برگشتم در برخورد اولم با تو ابتدا از سادگي ات خوشم آمد اما اين خوش آمد فقط در حد يك علاقه معمولي و حس خوشايند خويشاوندي فراتر نرفته بود. راستش در ابتدا به نظرم دختري بي دست و پا و خجالتي آمدي اما كم كم متوجه شدم هوش سرشارت را پس چهره ساده ات پنهان كرده اي. اما هرگز با وجود اختلاف فاحش سني بينمان فكر نمي كردم روزي برسد كه دوست داشته باشم به تو فكر كنم و يا به تماشايت بنشينم. هرگز اين فكر حتي در مخيله ام نمي گنجيد كه روزي عاشقت شوم اما بعد از پانزده سال فهميدم بر خلاف تصورم آن روز سرد همراه با جسد رژينا قلبم را خاك نكرده ام و هنوز قلبم مي تواند عشق كسي را در خود جاي بدهد و با ياد كسي بتپد. آه نگين، نگين. باور كن وجودت، نگاه پر از حرفت و چشمان زيبات كم كم اين احساس را در من به وجود آورد كه مي تونم عشق بورزم . زماني به خود آمدم كه فهميدم عاشقت شدم.
پيروز سكوت كرد و من مانند گنگ و لالي به صندلي چسبيده بودم و فقط صحبتهاي پيروز را مي شنيدم. پيروز ادامه داد :
- من خيلي به اين موضوع فكر كردم و سعي كردم در اين انتخاب علاوه بر قلب و احساس عقلم را نيز شريك كنم و اين انتخاب حاصل سازگاري عقل و قلبم بود. نگين شنيده بودم نخستين عشق هيچ گاه از خاطر محو نخواهد شد اما من عقيده دارم كه انسان ممكن است بارها عاشق شود اما فقط يك بار عاشق حقيقي اش را پيدا خواهد كرد. من نيز بعد از پشت سر گذاشتن شر و شور نوجواني به اين نتيجه رسيدم كه شايد علاقه ام به رژينا مخلوطي از عشق و حماقت بود. اين را گفتم اما يك وقت فكر نكني حالا كه او در اين دنيا نيست تا از حق خود دفاع كند مي خواهم خود را توجيه كنم. نه حرفم را باور كن، من ديوانه او بودم. بله بي شك ديوانه اش بودم چون بارها از او بي وفايي ديدم و حتي از رابطه او با نزديكترين دوستم اطلاع داشتم اما باز هم نتوانستم غرور و تعصبم را حفظ كنم، ننگ بي غيرتي را به خود پذيرفتم و از او تقاضاي ازدواج كردم. اما من ديگر نوجواني سرگردان نيستم كه به دنبال عشقي بخواهد خلا زندگي اش را پر كند بلكه مرد كاملي هستم كه با ديدي باز و تصميمي درست انتخابم را كرده ام. مردي كه پيش رويت نشسته كسيست كه تكه هاي پازل وجودش را به هم چسبانده تا كامل شده فقط تكه اي از پازل قلبش مانده بود كه با ديدن تو آن را نيز پيدا كرده. من با وجود تو كامل خواهم شد و زندگي سراسر عشق را براي تو خواهم ساخت. نگين، عشق اول من با ترديد شروع شد و شك و بي اعتمادي در سراسر اون سايه افكنده بود. من و رژينا از دو فرهنگ متفاوت و از دو ديد جدا به زندگي نگاه مي كرديم. صرف نظر از علاقه بينمان گاهي در فهم يكديگر دچار مشكل مي شديم اما مطمئنم در انتخاب تو اشتباه نكرده ام. مطمئنم.
پيروز سكوت كرده بود اما من تمام تنم مورمور شده بود. احساس سرما مي كردم. خداي من نمي دانستم خواستن او تا اين حد جدي باشد. پيروز مرا انتخاب كرده بود اما آيا نمي خواست نظر من را هم بداند؟ بي شك پيروز مي توانست مرا به خوشبختي برساند اما من چي؟ آيا با وجود قلبي كه قبل از او به گرو محبت كس ديگري رفته بود مي توانستم عشق را به او هديه كنم؟ بي شك او مرا دوست داشت. اما شهاب هم مرا دوست داشت و من نيز شهاب را مي پرستيدم خداي من چگونه مي توانستم به مردي كه طعم تلخ خيانت را چشيده بود بار ديگر زهر نچشانم. چگونه مي توانستم از او بخواهم مردي را كه مي پرستم از زندان بيرون بياورد. شايد اگر پيروز بويي از علاقه من به شهاب مي برد كاري مي كرد كه او هيچ وقت آزاد نشود. در جنگ افكار سختي غرق بودم و همچنان به رو به رويم خيره شده بودم. صداي پيروز براي چندمين بار مرا از فكر بيرون آورد.
- نگين چيزي بگو، من حرفهام رو زدم حالا نوبت توست كه صحبت كني. اما قبل از اون بايد ميوه پوست بكني. تا من يه قهوه درست كنم خودت رو آماده صحبت كن. باشه؟
به او نگاه كردم از جا بلند شده بود تا براي درست كردن قهوه برود. لبخندي روي لبانش بود. سرم را تكان دادم. قبل از رفتن به آشپزخانه به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و نوار داخل آن را در آورد و سپس رو به من كرد و گفت :
- دوست داري چه نواري بذارم؟
آهي كشيدم و آهسته گفتم :
- فرقي نمي كنه.
كمي فكر كرد و بعد كاستي از روي كاستهاي روي ميز برداشت و آن را درون دستگاه گذاشت و بعد به طرف آشپزخانه رفت. از شنيدن آهنگ غمناكي كه پخش مي شد دلم به شدت گرفته بود و دلم مي خواست بگريم. بارها اين ترانه را شنيده بودم اما اين بار حس مي كردم معني آن برايم جور ديگريست.

توي يك ديوار سنگي دو تا پنجره اسيرن
دو تا بسته دو تا تنها يكيشون تو يكيشون من
ديوار از سنگ سياهه، سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بي صدايي به لباي خسته ما
نمي تونيم كه بجنبيم زير سنگيني ديوار
همه عشق من و تو قصه است قصه ديدار
هميشه فاصله بوده بين دستاي من و تو
با همين تلخي گذشته شب و روزهاي من و تو
راه دوري بين ما نيست اما باز اينم زياده
تنها پيوند من و تو دست مهربون باده
ما بايد اسير بمونيم زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه تا رها بشيم مي ميريم
كاشكي اين ديوار خراب شه من و تو با هم بميريم
توي يك دنياي ديگه دستاي همو بگيريم
شايد اونجا توي دلها درد بيزاري نباشه
ميون پنجره هاشون ديگه ديواري نباشه.

شايد اگر خانه خودمان بود به راحتي در اتاقم را روي بقيه مي بستم و با خيال راحت گريه مي كردم اما آنجا خانه خودمان نبود و هر لحظه ممكن بود پيروز سر برسد و مرا ببيند كه در حال گريه كردن هستم. اما با تمام تلاشي كه براي متقاعد كردن خودم براي گريه كردن انجام داده بودم نتوانستم جلوي قطره هاي اشكي را كه از شدت تاثر قلبي از چشمانم به خارج راه پيدا كرده بودن بگيرم. اما هنوز به روي گونه ام نرسيده بودند كه با دستانم آن را پاك كردم. در همين موقع پيروز با دو فنجان قهوه به طرف ميز آمد و در حاليكه فنجاني قهوه به طرفم مي گرفت گفت :
- دِ. مگه قرار نبود ميوه پوست بكني پس چرا چيزي نخوردي؟ فكر كنم خودم بايد برات پوست بكنم. خوب حالا قهوه ات رو بخور تا سرد نشده.
و آن را به دستم داد. از او تشكر كردم و قهوه را از دستش گرفتم. قهوه خوش طعمي بود كه به تلخي مي زد. با وجودي كه به خوردن قهوه آن هم از نوع تلخ عادت نداشتم اما سعي كردم آن را جرعه جرعه بنوشم و البته بعد از چند جرعه به تلخي آن عادت كردم. پيروز بعد از خوردن قهوه خودش را به پوست كردن ميوه مشغول كرد اما معلوم بود كه منتظر شنيدن صحبتهاي من است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا