abdolghani
عضو فعال داستان
فصل 4-8
با دهانی که از تعجب باز مانده بود به حرفهای سودابه گوش می دادو بی توجه به خنده های نیلوفر از وضعیتش تمام وجودش یک جفت چشم ویک جفت گوش شده بود. سودابه بشقاب را جلویش گذاشت و مقابلش نشست و گفت:"باور کن اگر متین نمی گفت وضعیتت طبیعی است مطمئن می شدم یک بلایی سر خودت اوردی .چنان چهار چنگولی به تخت چسبیده بودی که انگار سالهاست نخوابیدی . بیچاره، ندیدی متین چه خنده ای به راه انداخته بود . آبرویت پیش متین رفت. تو اینطوری نبودی الی .چه بلایی سرت امده است؟!"
ایلین خندید و گفت:"خدایا!تقصیر شماست نباید به متین می گفتید بیاید".
- من داشتم سکته می کردم .تو کی تا حالا این قدر می خوابیدی که خیالمان راحت باشد ،خانم در چرتشان به سر می برند ؟!
- دیگر رویم نمی شود به روی متین نگاه کنم .
نیلوفر خندید و سودابه خواست با ناراحتی چیزی بگوید که منصرف شد .فعلا وقتش نبود. ایلین با همان لبخند خجالت زده اش چشم روی هم گذاشت و کمی فکر کرد و بعد گفت:"پس احتمالا ان شعر هم بی مناسبت نبوده است. سودی شعر را بخوان ".
سودابه با کنجکاوی پرسید :"کدام شعر؟".
- همان که برای من می گفتید. در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار ....
سودابه لحظه ای به آان فکر کرد و بعد شانه بالا انداخت .گفت:"من چنین شعری را به یاد ندارم .اصلا تا به حال نشنیدم".
- اما من مطمئنم ان را در همین خوابم شنیدم .میگفت در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار...
و کاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ...
باز کن پنجره را ..
سودابه گفت:"چه شعر قشنگی !الی ببینم !نکند در خواب شعر گفته باشی؟!"
آیلین خندید و گفت:"من حرف زدن عادی را نمی دانم ؛می توانم شعر بگویم ؟! در ضمن یادم هست یکی این شعر را برایم خواند .من ان را می شنیدم .با گوشهایم نه با ذهنم!".
ذهن ایلین تا مدتی درگیر یافتن خواننده شعر بود؛ اما وقتی سودابه از پشت میز برخاست و گفت:"ببین الی ممکن است متین با این شعر داشته تو را مسخره می کرده است ،چون دیدم داشت با تو حرف می زد و می خندید "،همه چیز را به یاد اورد . بله حق با او بود . مطمئنا ان صدا ،صدای متین بود . با ان زمزمه زیبایش، چون لالایی درگوشش طنین انداخته بود .او بود؛ اما چرا متین چنین چیزی را برایش می خواند؟ از ان گذشته در لحن کلامی که از او می شنید، اصلا تمسخر نبود .نوازش بود باز طپش قلبش بی اختیار رنگ دیگری گرفت و لبخندی بر لبانش نشست.متین... متفاوت ترین مردی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
بعد از ظهر همان طور که حدس می زد ،متین تماس گرفت تا از حالش خبردار شود و آیلین با خجالت، خودش با او حرف زد. متین گفت:"من که ان شب به تو گفته بودم این بار به خودت زیادی سخت گرفته ای . آیلین کسی از تو انتظار این همه کار را ندارد".
- ولی متین من اصلا کاری نکرده بودم.
- به من دیگر نمی خواهد دروغ بگویی . تو دو شب نخوابیده بودی .وقتی هم به خانه برگشتی ،قرص خوردی .خودسر چطور توانستی دارو مصرف کنی؟
- می خواستم فقط بخوابم.
- خوابیدی !ممکن بود خواب به خواب بروی!
آیلین خندید و گفت:"باز از ان حرفها زدی".
متین به خنده افتاد و گفت:"منظورم این است که خواب بمیری ".
- بس است متین .این قدر شلوغش نکن . کسی با خواب زیاد نمرده است .
- بله؛ اما ادمهای زیادی در خواب مرده اند !ممکن بود جمشید تو را بکشد.
- جمشید تا به حال بخاطر خواب زیادم به من اعتراض نکرده است. از طرفی او نمی فهمد که من چه میکنم و چقدر می خوابم . او در لندن است.
متین با پوزخندی گفت:" من که گفتم خواب زیادی خوب نیست. نفهمیدی که از لندن برگشته و اتفاقا دیروز صبح هم بالای سرت بوده است . سودابه به تو چیزی نگفت؟".
نگاه پرسشگر ایلین به سوی سودابه در اشپزخانه برگشت .چطور او نگفته بود که جمشید اینجا بوده است؟ ناگهان دلش به شور افتاد. جمشید این جا برای چه امده بود ؟چقدر احمق شده بود .خودش خوب می دانست برای چه امده است.به جمشید گفته بود نمی خواهد با او ازدواج کند و انتظار دارد به راحتی بتواند با او کنار بیاید؟ اما از جمشید مغرورش بعید است با وجود آن حرفهایی که او گفته است، باز به اینجا بیاید صدای متین او را به خود اورد .چقدر نرم و اهنگین بود:
- آیلین؟
- بله ببخشید حواسم پرت شد.
- خودم هم متوجه شدم می خواهی تماس را قطع کنم؟
خجالت زده گفت:"متاسفم متین.."
- نه اصلا مهم نیست. کاری نداری؟
چقدرصدایش تغییر کرد. ناراحت شده بود. ای کاش می توانست به او بگوید تماس را قطع نکند. اما باید می رفت و از سودابه می پرسید که چه شده است. گفت: "متین من متاسفم. از اینکه این قدر باعث دردسر تو هستیم متاسفیم."
می توانست لبخندش را تجسم کند که با مهربانی می گوید: :کاش همه دردسر های دنیا مثل دردسرهای شما بود. به امید دیدار."
آیلین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به سودابه که در آشپزخانه داشت فنجانهای چای را پر میگرد، گفت: "سودی جمشید دیروز اینجا بود؟"
سودابه با ناراحتی لحظه ای نگاهش کردو با تاسف سرش را تکان داد. گفت: "آره."
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگویم. صبر کردم هم نیلو برود و هم اینکه خواب حسابی از سرت بپرد.
از لحن او فهمید که نباید منتظر چیز جالبی باشد. البته فکری جز این احمقانه بود. خودش هم هنوز باورش نمیشد که عاقبت توانسته است به جمشید بگوید دست از سرش بردارد. عذاب وجدانی که از آن شب گرفته بود، او را به شدت تحت فشار گذاشته بود. طوری که فکر هایی را به ذهنش مخابره میکرد. فکرهایی که...
سودابه فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: "بیا بشین."
آیلین چون کودکی مطیع سرجایش نشست و سودابه همان طور که به کابینت تکیه داده و سرپا ایستاده بود، به او که منتظر نگاهش میکرد، توضیح داد که: "دیروز صبح باز کیف پولم را فراموش کرده بودم. مجبور شدم از ایستگاه اتوبوس دوباره به خانه برگردم. کیف پولم را برداشتم و میخواستم از خانه خارج شوم که دیدم جمشید آمد... یک ساک هم با خودش آورده بود. آن را گذاشت همین جا پشت در. من فکر کردم تازه از لندن برگشته و مستقیم برای دیدن تو آمده است. برای همین پرسیدم که از لندن می آید؟ گفت شب پیش آمده است. حدسم درست بود. آمده بود تو را ببیند. گفتم هنوز خواب هستی؛ اما او گفت که منتظر می ماند تا تو بیدار شوی. به او گفتم دیشب نیلوفر مریض بود او را به بیمارستان برده بودی. برای همین صبح دارو خورده و خوابیده ای. فکر کرد من مییخواهم او را از سر باز کنم. بلند شد و به اتاقت آمد. هرچه صدایت کرد جواب ندادی. باز جری شد که خودت را به خواب زده ای. تکانت داد و وادارت کرد بنشینی. اما تو هم..."
آیلین تا حدی می توانست بقیه ماجرا را بخواند. وقتی سودابه می گوید او تکانش داده و وادارش کرده که به زور بیدار شود، پس همه چیز تقریبا روشن بود. سودابه نفسش را بیرون داد و با نگاهی که به چشمان متعجب و ناراحت آیلین، ادامه داد: "خواب بودی. چیزهایی به او گفتی که فکر میکنم ناراحتش کرد."
آیلین فنجان چایش را میان دستانش فشرد. پرسید: "چه گفتم؟"
سودابه سکوت کرد اما آیلین سر بلند کرد و با نگاه وادارش نمود حرف بزند. سودابه گفت: "همان چیزهایی که من مدتها پیش به تو می گفتم. گفتی نمیخواهی با او ازدواج کنی و دست از سرت بردارد. او اولش شوکه شد و بعد از اینکه تو به گریه افتادی و پتو را روی سرت کشیدی، او هم مجبور شد برود."
نفس آیلین در سینه اش سنگینی کرد. سعی کرد وقتی حرف میزند بغض خود را نشان ندهد. گفت: "من اصلا چنین چیزی یادم نمی آید."
- معلوم بود که متوجه اطرافت نیستی. تو خواب بودی. نمیدانم چرا جمشید نمیخواست باور کند که تو در حال خودت نیستی. انگار به زور میخواست نظرت را به او بگویی.
- درباره چی.
سودابه باز لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: "آمده بود دنبال تو تا با هم بروید. گفت از خانواده اش جدا شده است و دیگر برایش هم نیست آنها چه نظری داشته باشند. از حرفهایی که میزد من حدس زدم با خانوده اش طرف شده است."
آیلین آهی کشید و با ناراحتی و تاسف چنگ در موهایش زد. چه کرده بودند؟ سه سال تلاش کرده بودند همه چیز را درست و از راه صحیحش انجام بدهند و حالا این طور خراب شده بود. برخاست و آشپزخانه را بدون کلامی ترک کرد. به اتاق خودش پناه برد. مثل همیشه.
مطمئن بود که کارش در این شرایط درست ترین کار بود؛ اما نمی توانست با آن چیزی که در درونش چند سال گذشته را مرور میکرد، مبارزه کند. آیلینی که ایرانی بزرگ شده و تربیت شده بود، نمی توانست این چنین تصمیمی را بر او ببخشد و آیلینی که در این سرزمین زندگی کرده بود برتصمیمش مهر تایید میزد. او میخواست همه چیز را سرجای اولش بگرداند نه اینکه کار را از آنچه هست بدتر کند. جمشید باز همه چیز را خراب کرده بود. چرا دست از او نمی کشید، وقتی میدید که نمی تواند خانواده اش را راضی کند؟ مستاصل بین سنگینی دادن به کفه های ترازوی جمشید و خانوده اش مانده بود. چه باید میکرد؟ کارها بدتر از پیش شده بودند.اگر تا پیش از این دعوا بر سر دزیدن عقل جمشید بود، حالا به ناخلف شدن او هم کشیده شده بود. جمشید در تمام عمرش از این ناپرهیزی ها نکرده بود. یک فرزند خوب و به قول پدرش صالح بود. به خاطر او در مقابل خانواده اش ایستاده بود؟ مگر این علاقه تا چه حد می توانست عمق داشته باشد؟ آنها سه سال بیشتر نبود که نقشهای خودشان را از خواهر و برادری شش ساله به زن و شوهر تغییر داده بودند. سرش را به شیشه سرد و یخ زده اتاقش تکیه داد و گذاشت از سرمای آن آشوب درون ذهنش کمی آرامش گیرد. زیر لب زمزمه کرد: "حالا چه کار باید بکنیم جمشید؟"
حداقل از یک چیز راضی بود و آن اینکه روز گذشته را در خواب گذرانده و جمشید را در ان وضعیت ندیده بود. مجبور نشده بود او را قانع کند که به خانه برگردد. این دیگر فراتر از طاقتش به حساب می آمد. او خودش به اندازه کافی از این وضعیت رنج می کشید. حرف نبود. سه سال سرگردانی و امید به اینکه روز بعد همه چیز درست میشود...
اندیشید: "ای کاش هرگز قدم در خانه سونا نگذاشته بودم..."
منبع: www.forum.98ia.com
با دهانی که از تعجب باز مانده بود به حرفهای سودابه گوش می دادو بی توجه به خنده های نیلوفر از وضعیتش تمام وجودش یک جفت چشم ویک جفت گوش شده بود. سودابه بشقاب را جلویش گذاشت و مقابلش نشست و گفت:"باور کن اگر متین نمی گفت وضعیتت طبیعی است مطمئن می شدم یک بلایی سر خودت اوردی .چنان چهار چنگولی به تخت چسبیده بودی که انگار سالهاست نخوابیدی . بیچاره، ندیدی متین چه خنده ای به راه انداخته بود . آبرویت پیش متین رفت. تو اینطوری نبودی الی .چه بلایی سرت امده است؟!"
ایلین خندید و گفت:"خدایا!تقصیر شماست نباید به متین می گفتید بیاید".
- من داشتم سکته می کردم .تو کی تا حالا این قدر می خوابیدی که خیالمان راحت باشد ،خانم در چرتشان به سر می برند ؟!
- دیگر رویم نمی شود به روی متین نگاه کنم .
نیلوفر خندید و سودابه خواست با ناراحتی چیزی بگوید که منصرف شد .فعلا وقتش نبود. ایلین با همان لبخند خجالت زده اش چشم روی هم گذاشت و کمی فکر کرد و بعد گفت:"پس احتمالا ان شعر هم بی مناسبت نبوده است. سودی شعر را بخوان ".
سودابه با کنجکاوی پرسید :"کدام شعر؟".
- همان که برای من می گفتید. در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار ....
سودابه لحظه ای به آان فکر کرد و بعد شانه بالا انداخت .گفت:"من چنین شعری را به یاد ندارم .اصلا تا به حال نشنیدم".
- اما من مطمئنم ان را در همین خوابم شنیدم .میگفت در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار...
و کاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ...
باز کن پنجره را ..
سودابه گفت:"چه شعر قشنگی !الی ببینم !نکند در خواب شعر گفته باشی؟!"
آیلین خندید و گفت:"من حرف زدن عادی را نمی دانم ؛می توانم شعر بگویم ؟! در ضمن یادم هست یکی این شعر را برایم خواند .من ان را می شنیدم .با گوشهایم نه با ذهنم!".
ذهن ایلین تا مدتی درگیر یافتن خواننده شعر بود؛ اما وقتی سودابه از پشت میز برخاست و گفت:"ببین الی ممکن است متین با این شعر داشته تو را مسخره می کرده است ،چون دیدم داشت با تو حرف می زد و می خندید "،همه چیز را به یاد اورد . بله حق با او بود . مطمئنا ان صدا ،صدای متین بود . با ان زمزمه زیبایش، چون لالایی درگوشش طنین انداخته بود .او بود؛ اما چرا متین چنین چیزی را برایش می خواند؟ از ان گذشته در لحن کلامی که از او می شنید، اصلا تمسخر نبود .نوازش بود باز طپش قلبش بی اختیار رنگ دیگری گرفت و لبخندی بر لبانش نشست.متین... متفاوت ترین مردی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
بعد از ظهر همان طور که حدس می زد ،متین تماس گرفت تا از حالش خبردار شود و آیلین با خجالت، خودش با او حرف زد. متین گفت:"من که ان شب به تو گفته بودم این بار به خودت زیادی سخت گرفته ای . آیلین کسی از تو انتظار این همه کار را ندارد".
- ولی متین من اصلا کاری نکرده بودم.
- به من دیگر نمی خواهد دروغ بگویی . تو دو شب نخوابیده بودی .وقتی هم به خانه برگشتی ،قرص خوردی .خودسر چطور توانستی دارو مصرف کنی؟
- می خواستم فقط بخوابم.
- خوابیدی !ممکن بود خواب به خواب بروی!
آیلین خندید و گفت:"باز از ان حرفها زدی".
متین به خنده افتاد و گفت:"منظورم این است که خواب بمیری ".
- بس است متین .این قدر شلوغش نکن . کسی با خواب زیاد نمرده است .
- بله؛ اما ادمهای زیادی در خواب مرده اند !ممکن بود جمشید تو را بکشد.
- جمشید تا به حال بخاطر خواب زیادم به من اعتراض نکرده است. از طرفی او نمی فهمد که من چه میکنم و چقدر می خوابم . او در لندن است.
متین با پوزخندی گفت:" من که گفتم خواب زیادی خوب نیست. نفهمیدی که از لندن برگشته و اتفاقا دیروز صبح هم بالای سرت بوده است . سودابه به تو چیزی نگفت؟".
نگاه پرسشگر ایلین به سوی سودابه در اشپزخانه برگشت .چطور او نگفته بود که جمشید اینجا بوده است؟ ناگهان دلش به شور افتاد. جمشید این جا برای چه امده بود ؟چقدر احمق شده بود .خودش خوب می دانست برای چه امده است.به جمشید گفته بود نمی خواهد با او ازدواج کند و انتظار دارد به راحتی بتواند با او کنار بیاید؟ اما از جمشید مغرورش بعید است با وجود آن حرفهایی که او گفته است، باز به اینجا بیاید صدای متین او را به خود اورد .چقدر نرم و اهنگین بود:
- آیلین؟
- بله ببخشید حواسم پرت شد.
- خودم هم متوجه شدم می خواهی تماس را قطع کنم؟
خجالت زده گفت:"متاسفم متین.."
- نه اصلا مهم نیست. کاری نداری؟
چقدرصدایش تغییر کرد. ناراحت شده بود. ای کاش می توانست به او بگوید تماس را قطع نکند. اما باید می رفت و از سودابه می پرسید که چه شده است. گفت: "متین من متاسفم. از اینکه این قدر باعث دردسر تو هستیم متاسفیم."
می توانست لبخندش را تجسم کند که با مهربانی می گوید: :کاش همه دردسر های دنیا مثل دردسرهای شما بود. به امید دیدار."
آیلین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به سودابه که در آشپزخانه داشت فنجانهای چای را پر میگرد، گفت: "سودی جمشید دیروز اینجا بود؟"
سودابه با ناراحتی لحظه ای نگاهش کردو با تاسف سرش را تکان داد. گفت: "آره."
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگویم. صبر کردم هم نیلو برود و هم اینکه خواب حسابی از سرت بپرد.
از لحن او فهمید که نباید منتظر چیز جالبی باشد. البته فکری جز این احمقانه بود. خودش هم هنوز باورش نمیشد که عاقبت توانسته است به جمشید بگوید دست از سرش بردارد. عذاب وجدانی که از آن شب گرفته بود، او را به شدت تحت فشار گذاشته بود. طوری که فکر هایی را به ذهنش مخابره میکرد. فکرهایی که...
سودابه فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: "بیا بشین."
آیلین چون کودکی مطیع سرجایش نشست و سودابه همان طور که به کابینت تکیه داده و سرپا ایستاده بود، به او که منتظر نگاهش میکرد، توضیح داد که: "دیروز صبح باز کیف پولم را فراموش کرده بودم. مجبور شدم از ایستگاه اتوبوس دوباره به خانه برگردم. کیف پولم را برداشتم و میخواستم از خانه خارج شوم که دیدم جمشید آمد... یک ساک هم با خودش آورده بود. آن را گذاشت همین جا پشت در. من فکر کردم تازه از لندن برگشته و مستقیم برای دیدن تو آمده است. برای همین پرسیدم که از لندن می آید؟ گفت شب پیش آمده است. حدسم درست بود. آمده بود تو را ببیند. گفتم هنوز خواب هستی؛ اما او گفت که منتظر می ماند تا تو بیدار شوی. به او گفتم دیشب نیلوفر مریض بود او را به بیمارستان برده بودی. برای همین صبح دارو خورده و خوابیده ای. فکر کرد من مییخواهم او را از سر باز کنم. بلند شد و به اتاقت آمد. هرچه صدایت کرد جواب ندادی. باز جری شد که خودت را به خواب زده ای. تکانت داد و وادارت کرد بنشینی. اما تو هم..."
آیلین تا حدی می توانست بقیه ماجرا را بخواند. وقتی سودابه می گوید او تکانش داده و وادارش کرده که به زور بیدار شود، پس همه چیز تقریبا روشن بود. سودابه نفسش را بیرون داد و با نگاهی که به چشمان متعجب و ناراحت آیلین، ادامه داد: "خواب بودی. چیزهایی به او گفتی که فکر میکنم ناراحتش کرد."
آیلین فنجان چایش را میان دستانش فشرد. پرسید: "چه گفتم؟"
سودابه سکوت کرد اما آیلین سر بلند کرد و با نگاه وادارش نمود حرف بزند. سودابه گفت: "همان چیزهایی که من مدتها پیش به تو می گفتم. گفتی نمیخواهی با او ازدواج کنی و دست از سرت بردارد. او اولش شوکه شد و بعد از اینکه تو به گریه افتادی و پتو را روی سرت کشیدی، او هم مجبور شد برود."
نفس آیلین در سینه اش سنگینی کرد. سعی کرد وقتی حرف میزند بغض خود را نشان ندهد. گفت: "من اصلا چنین چیزی یادم نمی آید."
- معلوم بود که متوجه اطرافت نیستی. تو خواب بودی. نمیدانم چرا جمشید نمیخواست باور کند که تو در حال خودت نیستی. انگار به زور میخواست نظرت را به او بگویی.
- درباره چی.
سودابه باز لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: "آمده بود دنبال تو تا با هم بروید. گفت از خانواده اش جدا شده است و دیگر برایش هم نیست آنها چه نظری داشته باشند. از حرفهایی که میزد من حدس زدم با خانوده اش طرف شده است."
آیلین آهی کشید و با ناراحتی و تاسف چنگ در موهایش زد. چه کرده بودند؟ سه سال تلاش کرده بودند همه چیز را درست و از راه صحیحش انجام بدهند و حالا این طور خراب شده بود. برخاست و آشپزخانه را بدون کلامی ترک کرد. به اتاق خودش پناه برد. مثل همیشه.
مطمئن بود که کارش در این شرایط درست ترین کار بود؛ اما نمی توانست با آن چیزی که در درونش چند سال گذشته را مرور میکرد، مبارزه کند. آیلینی که ایرانی بزرگ شده و تربیت شده بود، نمی توانست این چنین تصمیمی را بر او ببخشد و آیلینی که در این سرزمین زندگی کرده بود برتصمیمش مهر تایید میزد. او میخواست همه چیز را سرجای اولش بگرداند نه اینکه کار را از آنچه هست بدتر کند. جمشید باز همه چیز را خراب کرده بود. چرا دست از او نمی کشید، وقتی میدید که نمی تواند خانواده اش را راضی کند؟ مستاصل بین سنگینی دادن به کفه های ترازوی جمشید و خانوده اش مانده بود. چه باید میکرد؟ کارها بدتر از پیش شده بودند.اگر تا پیش از این دعوا بر سر دزیدن عقل جمشید بود، حالا به ناخلف شدن او هم کشیده شده بود. جمشید در تمام عمرش از این ناپرهیزی ها نکرده بود. یک فرزند خوب و به قول پدرش صالح بود. به خاطر او در مقابل خانواده اش ایستاده بود؟ مگر این علاقه تا چه حد می توانست عمق داشته باشد؟ آنها سه سال بیشتر نبود که نقشهای خودشان را از خواهر و برادری شش ساله به زن و شوهر تغییر داده بودند. سرش را به شیشه سرد و یخ زده اتاقش تکیه داد و گذاشت از سرمای آن آشوب درون ذهنش کمی آرامش گیرد. زیر لب زمزمه کرد: "حالا چه کار باید بکنیم جمشید؟"
حداقل از یک چیز راضی بود و آن اینکه روز گذشته را در خواب گذرانده و جمشید را در ان وضعیت ندیده بود. مجبور نشده بود او را قانع کند که به خانه برگردد. این دیگر فراتر از طاقتش به حساب می آمد. او خودش به اندازه کافی از این وضعیت رنج می کشید. حرف نبود. سه سال سرگردانی و امید به اینکه روز بعد همه چیز درست میشود...
اندیشید: "ای کاش هرگز قدم در خانه سونا نگذاشته بودم..."
منبع: www.forum.98ia.com