رد پای خدا یا معجزه خدا...پست اول روبخونید وجواب بدید

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه ی دوستان گل و نازنین ...:gol:


برای همه ی ماو اطرافیانمون پیش اومده که درگیر مسائل و مشکلاتی تو زندگی شدیم که من اسم اونا رو آزمایش و ابتلاء میذارم ..
آزمایشاتی که باعث شده از همه چیز و همه کس ببریم و فقط و فقط به خدا پناه ببریم ...
انقدر بهمون فشار سختی اومده که فکر کردیم دیگه آخر طاقتمونه و دیگه همه چی داره خراب میشه و از بین میره ، ولی به قول معروف " به مو رسیده و پاره نشده " ...
از این دست اتفاقات تو زندگی تک تک ما بوده ..
اینجا قراره جایی بشه برای مرور اونها و تکرار دوباره لطف و عظمت و مهربونی خدا ...
حل شدن مشکلاتمون به گونه ای که نمیشه اسمی جز معجزه رو روش گذاشت ...

خدا همیشه و همه جا هست ..
ولی گاهی اوقات حضورش رو بیشتر حس میکنیم ، که ای کاش همیشه بود ...

این گوی و این میدان ...

بسم الله ...
 

ساقي كوير

عضو جدید
ممنون از تاپیک بسیار زیباتون
رو نقطه خیلی حساسی دست گذاشتین.
تو پستهای بعدی اتفاقاتی که برام افتاده رو نقل خواهم کرد.
 

entezar89

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی ما و اینهمه نعمت با وجود این همه گنتهی که داریم همه نشان از همون الطاف بی پایان او دارد
 

salimipour

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی از مطلب قشنگی که گذاشتی / خیلی به موقع بود / فقط متونم بگم : فقط خدا
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از تاپیک بسیار زیباتون
رو نقطه خیلی حساسی دست گذاشتین.
تو پستهای بعدی اتفاقاتی که برام افتاده رو نقل خواهم کرد.
خواهش می کنم...منتظریم شنیدن معجزات خدا در زندگی شما هستیم:gol:
زندگی ما و اینهمه نعمت با وجود این همه گنتهی که داریم همه نشان از همون الطاف بی پایان او دارد
کاملا درسته ولی اتفاقات خاص هرروز و همیشه اتفاق نمیفته منتظر شنیدن اون اتفاقات هستیم:gol:
 

ترانه

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای اونایی که پاره شده چی؟ خدا که مثل شما با بقیه اینقدر لطف و مهربونی نداره
اخ ببخشید تاپیکتون رو خراب کردم به شکر کردن خدا ادامه بدین
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولشو خودم میگم
تقریبا 19-20 خرداد سال 86 بود
من ومادرم منزل خواهر میهمان بودیم
که ناگهان مادر درد شدیدی درقفسه سینه و فک پیداکردن
به دلیل ناراحتی قلبی که سالها داشند بارها شبیه همین اتقاق براشون اقتاده بود ولی این بارشدیدتر
ولی باتوجه به رشته تحصیلی ومعلوماتم حس کردم این بار به نوعی با دفعه ها قبل فرق میکنه ودچاراسترس شدیدی شدم
وقتی دیدم با قرصهای زیرزبانی حالشون بهترنشد رفتم سریع لباس بپوشم بریم بیمارستان که خواهرم صدام زد
تا اومدم بالای سرشون دیدم رنگ صورتشون کبود شده واقتادن
متوحه شدم سکته کردن شروع کردم به ماساژقلبی وتنقس مصنوعی ولی چون دجاراسترس شدید شده بودم کاملا دستپاچه شدم وهمه چی ازیادم ر فت
خوشبختانه خواهرزدام هم به این کار کمی اشنا بودن ویک نفره شروع کردن به احیای قلب ریوی
منم فقط دست پاچه بودم وگریه میکردم وتمام دانسته هام ازیادم رفته بود وققط خداروصدامی کردم
که باکمال تعجب دیدم مامان چشماشونو بازکردن..احیای قلبی ریوی حتی دربیمارستان بندرت باعث میشه بیماری به زندگی برگرده چه برسه به منزل که هیج وسیله ای نیست
بعدهم اورژانس وبیمارستان وبستری درسی سی بو...چندروزی بستری شدند تا پزشک گفتن دیگه کاری ازدست ما برنمیاد وبیماری شدت پیداکرده وهرلحطه ممکنه رگ قلب ایشون پاره بشه وقوت کنند
تقریبا یک ماهی تومنزل مراقب ایشون بودم ورزهای سختی گذورندیم ولی دراین یک ماهه همیشه حس میکردم معجزه ای خواهدشدومادر شقا پیداخواهند کرد چرا که اگرقراربه رفتن بود همان زمان رفته بودند ولی بعدازیک ماه دقیقا 19 خرداد ساعت سه نیمه شب ایشون دوباره سکته کردند ولی این بار باوحود همان روش احیا کردن دیگه برنگشتند وجلوی چشم خودم وپدرم باکمال ناباوری رفتند...

.همیشه فکرمیکردم اگرقراربود مادربره چرا همون باراول نرفت ولی به این نتیجه رسیدم که اون یک ماه خداوند مهربان مشغول اماده کردن ما بجه ها بود ..میدونم اگر امادگی اون یک ماه نبود من هرگزنمیتونستم ارامشی که بعدازرفتن مادرداشتم داشته باشم و نمیتونستم دراین امتحان الهی سربلند بیرون بیام

خدايا به داده هايت شکر . به نداده هايت شکر . به گرفته هايت شکر .
چون داده هايت نعمت . نداده هايت حکمت . وگرفتنه هايت امتحان است
 
آخرین ویرایش:

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم میخواست خدا بام حرف میزد...کاش صداشو میشنیدم....

[FONT=&quot]مردی زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن و چلچله کوچکی آواز خواند، اما مرد ﻧﺸﻧﻴد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]آنگاه مرد صدا زد: خدایا با من حرف بزن و رعد و برقی در آسمان درﺧﺷﻴد، اما مرد آن را گوش نکرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]مرد به اطرافش نگاهی کرد و گفت: خداوندا، بگذار تو را ﺑﺑﻴﻧﻢ و ستاره ها درخشانتر از ﻫﻣﻴﺸﻪ مشغول نورافشانی شدند، اما مرد توجهی نکرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]مرد فریاد ﻜﺸﻴد: خدایا معجزه ای نشانم بده[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]و کودکی متولد شد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]اما مرد نفهمید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]او گریست و با التماس گفت: خدایا مرا لمس کن و اجازه بده که بدانم تو اینجایی[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]خداوند در کمال مهربانی و آرامش مرد را لمس کرد،[/FONT]
[FONT=&quot]اما مرد پروانه ای را که روی شانه اش نشسته بود احساس نکرد[/FONT]
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از موضوع جالبتون
البته من فکر میکنم این طور تجربیات خیلی شخصی هستند و تا کسی خودش تجربه نکرده باشه شاید باورش نشه.
وقتی من پنج شش ساله بودم برادر کوچکترم نوعی بیماری گرفت که پزشکان ناچار شدند عملش کنند. احتمال زیادی داشت که بعد از عمل فلج بشه.
همزمان با برادرم کودک دیگری در فامیلمان همین بیماری را گرفت.
برای میثم قرار عمل بعد از سوم امام معین شده بود. بابا میثم رو بغل کرد و میان دسته امام نشست و گریه کرد. خیلی نگران بودیم میترسیدیم برادرم برای همیشه فلج بشه.اما...
بعد ازظهر همان روز وقتی من و میثم داشتیم بازی میکردیم گچ پای میثم از پایش افتاد و باز شد. من با تعجب به داداشم نگاه کردم و مامان رو صدا کردم.
چطور تونسته بود گچ رو دربیاره اخه اون فقط سه سالش بود.
خلاصه میثم رو بردند کمیسیون پزشکی و دکترها قبل از عمل در کمال ناباوری رای دادند که میثم سالم است و مشکلش حل شده. اما ان پسر فامیلمان فلج شد و روی ویلچره.
هنوز هم یادم نمیره که چطور جلوی چشمان من گچ از پای برادرم افتاد.
قربونت برم امام حسین....:cry::cry::cry:
 

ترانه

عضو جدید
کاربر ممتاز
]


منظورت چیه؟

شما سخت نگیر تاپیکتو ادامه بده....... گاهی میشه ادما از عدالت خدا شاکی میشن


می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.

ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومی
بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟

ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده​
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.

ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومی
بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟

ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده​
[/QUOTE]
ترانه جون اول چندپست بالاتر و بخون..پست خودم منظورمه
من هم مادر هم پدر ازدست دادم ..دوسال بعدازمادر پدرم هم فوت کردند واگربه مصلحت وحکمت خدا عقیده نداشتم باید به خداکافرمیشدم
درسته خداوند جیزهایی ازمن گرفت ولی لطف وحمایتش تاحالا شامل حالم بوده وانشالله خواهد بود
هیچوقت در عدالت وخدا شک نکن..اگر خدا چیزهایی از انسان میگیره ولی در عوض چیزهای بهتری میده..حتی اگردر این دنیا نباشه
خدا زجکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری
 
آخرین ویرایش:

محممد آقا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام مطالب خیلی خوبیه ونوس خانم

ولی من به شخصه خوشم نمیاد این چنین حرفهایی رو در جمع بزارم
اینا برای منم بوده ولی فقط من میدونم و خدای خودم بنابراین رازیست بین من و او

تنها میتونم بگم یک دنیا از خداوند و حضرت ابوالفضل ممنونم

از شما و تمامی خوانندگان عزیز هم معذرت میخوام
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینا برای منم بوده ولی فقط من میدونم و خدای خودم بنابراین رازیست بین من و او

تنها میتونم بگم یک دنیا از خداوند و حضرت ابوالفضل ممنونم

از شما و تمامی خوانندگان عزیز هم معذرت میخوام [/QUOTE]
ممنونم که شرکت کردید:gol:شاید حق با شما باشه و مسئله کاملا شخصی به نظر بیاد
قطعا ازاین معجزات در زندگی تمام انسانها روی زمین اعم از دین دار و بی دین وجو داشته و خواهد داشت
ولی نظرم از زدن تاپیک این بود که یه جورایی یادم بیاد خداوند چقدر به بندگانش لطف داره و ما بندگان بجای تشکر و سپاس گاهی حتی وحودش رو در زندگی فراموش می کنیم
واقعیتش همین اتفاق دیروز برای خودم افتاد وبرای اتفاقی که هنوز پیش نیامده و شاید هرگز هم پیش نیاد ناراحت بودم و لی وقتی فکر کردم دیدم خدا هیچوقت تنهام نگذاشته و یاد یاری و کمک خدا در مرگ مادر افتادم از خودم خجالت کشیدم چرا امید و توکل رو فراموش کردم
واین تاپیک در واقع تلنگری بود به خودم و شاید دیگرانی که مثل من هستند
 

electoronic

عضو جدید
خدا همون غریب آشنایی که همیشه یادم کرد اما ببین چه بی رحمانه از یادش بردم و حال که به دنبال چاره ام خدا را میجویم ببین چه بی شرمم که اینگونه او را میخوانم......
 

mostafanokhodian

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون از تاپیک خوبتون، جالبه موضوعش...

نمیدونم اینی که میخوام تعریف کنم درباره موضوع تاپیکتون هست یا نه و آیا میشه اسمش رو معجزه گذاشت یا نه ولی برای خودم خیلی دوست داشتنیه

راستش فکر کنم بزرگترین لطف خدا بهم (البته از نظر خودم، خدا همه لطفهاش بزرگه) این بود که یه سفر مکه در عین ناباوری نصیبم کرد.

توی دانشگاه برای عمره دانشجویی ثبت نام میکردن، منم دیده بودم اطلاعیه هاش رو ولی اصلاً نه می خواستم برم نه این آمادگی رو تو خودم میدیدم که برم و تقریباً بیخیال از کنارش گذشتم
روز آخر ثبت نام، به اصرار یکی از دوستان و اینکه دیدم اون نوشته من ننوشتم، رفتم و اسم نوشتم و فرم پر کردم

روز قرعه کشی دانشگاه نبودم، و اصلاً خبر نداشتم قراره قرعه کشی بکنن، یکی از بچه ها زنگ زد گفت اسمت در اومده
اولش شاخ در آوردم، باورم نمی شد ولی بعد که فهمیدم اسمم توی لیست رزویسهاست اون هم گروه سوم رزروی ها دیگه خیالم راحت شد که نخیر، ما مکه برو نیستیم

یه روز بعد ازظهر کلاسم تموم شده تو راه خارج شدن از دانشگاه بودم که مسوول دفتر فرهنگ زنگ زد بهم و گفت مدارکت رو بردار بیار!
هاج و واج مونده بودم

برخی افرادی که اسمشون جزو لیست اصلی بود و همچنین رزوی های 1 و 2 یا انصراف داده بودن یا نمی خواستن برن و منی که اسمم نفر 12 هم (از 15 نفر)گروه سوم رزوی ها بود باید میرفتم

خلاصه اون روز اوکی رو دادیم که باشه میام

دو سه روز بعدش، خبر رسید که خانمم هم اسمش در اومده
و جالب این بود که اون هم خودش اسم ننوشته بود و نمی خواست بره و یکی از دوستانش واسش نوشته بود

اون سال، اول خانمم مشرف شد و درست فردای روزی که برگشت از مکه، من باید میرفتم

هنوز توی چرایی این اتفاق موندم
که چرا من و ایشون باید با هم بریم مکه
هیچ کدوممون هم نمیخواستیم بریم
خدا دوستمون داشته؟
خدا میخواسته امتحانمون کنه؟
اتفاقی بوده؟
جداً چرا؟

نمیدونم ولی خیلی این بهم چسبید و تا یاد دارم این مکه و اتفاقات بی نظیری که توی خونه خدا واسم اتفاق افتاد رو از یاد نمی برم، اتفاق منحصر به فردی که هنوز که فکر میکنم بهش بغضم میگیره و مو مه بدنم سیخ میشه
ولی اگر اجازه بدید تعریفش نکنم این اتفاق رو، دوست دارم شخصی بمونه
 

آقا سید

مدیر بازنشسته
اولشو خودم میگم
تقریبا 19-20 خرداد سال 86 بود
من ومادرم منزل خواهر میهمان بودیم
که ناگهان مادر درد شدیدی درقفسه سینه و فک پیداکردن
به دلیل ناراحتی قلبی که سالها داشند بارها شبیه همین اتقاق براشون اقتاده بود ولی این بارشدیدتر
ولی چون پرستاری خوندم حس کردم این بار به نوعی با دفعه ها قبل فرق میکنه ودچاراسترس شدیدی شدم
وقتی دیدم با قرصهای زیرزبانی حالشون بهترنشد رفتم سریع لباس بپوشم بریم بیمارستان که خواهرم صدام زد
تا اومدم بالای سرشون دیدم رنگ صورتشون کبود شده واقتادن
متوحه شدم سکته کردن شروع کردم به ماساژقلبی وتنقس مصنوعی ولی چون دجاراسترس شدید شده بودم کاملا دستپاچه شدم وهمه چی ازیادم ر فت
خوشبختانه خواهرزدام هم به این کار کمی اشنا بودن ویک نفره شروع کردن به احیای قلب ریوی
منم فقط دست پاچه بودم وگریه میکردم وتمام دانسته هام ازیادم رفته بود وققط خداروصدامی کردم
که باکمال تعجب دیدم مامان چشماشونو بازکردن..احیای قلبی ریوی حتی دربیمارستان بندرت باعث میشه بیماری به زندگی برگرده چه برسه به منزل که هیج وسیله ای نیست
بعدهم اورژانس وبیمارستان وبستری درسی سی بو...چندروزی بستری شدند تا پزشک گفتن دیگه کاری ازدست ما برنمیاد وبیماری شدت پیداکرده وهرلحطه ممکنه رگ قلب ایشون پاره بشه وقوت کنند
تقریبا یک ماهی تومنزل مراقب ایشون بودم ورزهای سختی گذورندیم ولی دراین یک ماهه همیشه حس میکردم معجزه ای خواهدشدومادر شقا پیداخواهند کرد چرا که اگرقراربه رفتن بود همان زمان رفته بودند ولی بعدازیک ماه دقیقا 19 خرداد ساعت سه نیمه شب ایشون دوباره سکته کردند ولی این بار باوحود همان روش احیا کردن دیگه برنگشتند وجلوی چشم خودم وپدرم باکمال ناباوری رفتند...

.همیشه فکرمیکردم اگرقراربود مادربره چرا همون باراول نرفت ولی به این نتیجه رسیدم که اون یک ماه خداوند مهربان مشغول اماده کردن ما بجه ها بود ..میدونم اگر امادگی اون یک ماه نبود من هرگزنمیتونستم ارامشی که بعدازرفتن مادرداشتم داشته باشم و نمیتونستم دراین امتحان الهی سربلند بیرون بیام

خدايا به داده هايت شکر . به نداده هايت شکر . به گرفته هايت شکر .
چون داده هايت نعمت . نداده هايت حکمت . وگرفتنه هايت امتحان است

ان الله مع الصابرین
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از موضوع جالبتون
البته من فکر میکنم این طور تجربیات خیلی شخصی هستند و تا کسی خودش تجربه نکرده باشه شاید باورش نشه.
وقتی من پنج شش ساله بودم برادر کوچکترم نوعی بیماری گرفت که پزشکان ناچار شدند عملش کنند. احتمال زیادی داشت که بعد از عمل فلج بشه.
همزمان با برادرم کودک دیگری در فامیلمان همین بیماری را گرفت.
برای میثم قرار عمل بعد از سوم امام معین شده بود. بابا میثم رو بغل کرد و میان دسته امام نشست و گریه کرد. خیلی نگران بودیم میترسیدیم برادرم برای همیشه فلج بشه.اما...
بعد ازظهر همان روز وقتی من و میثم داشتیم بازی میکردیم گچ پای میثم از پایش افتاد و باز شد. من با تعجب به داداشم نگاه کردم و مامان رو صدا کردم.
چطور تونسته بود گچ رو دربیاره اخه اون فقط سه سالش بود.
خلاصه میثم رو بردند کمیسیون پزشکی و دکترها قبل از عمل در کمال ناباوری رای دادند که میثم سالم است و مشکلش حل شده. اما ان پسر فامیلمان فلج شد و روی ویلچره.
هنوز هم یادم نمیره که چطور جلوی چشمان من گچ از پای برادرم افتاد.
قربونت برم امام حسین....:cry::cry::cry:
ممنون عزیز ازتعریف داستان بسیارزیبات..:gol:
حقیقتا که تن انسان باشنیدن این اتقاقات میلرزه
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از تاپیک خوبتون، جالبه موضوعش...

نمیدونم اینی که میخوام تعریف کنم درباره موضوع تاپیکتون هست یا نه و آیا میشه اسمش رو معجزه گذاشت یا نه ولی برای خودم خیلی دوست داشتنیه

راستش فکر کنم بزرگترین لطف خدا بهم (البته از نظر خودم، خدا همه لطفهاش بزرگه) این بود که یه سفر مکه در عین ناباوری نصیبم کرد.

توی دانشگاه برای عمره دانشجویی ثبت نام میکردن، منم دیده بودم اطلاعیه هاش رو ولی اصلاً نه می خواستم برم نه این آمادگی رو تو خودم میدیدم که برم و تقریباً بیخیال از کنارش گذشتم
روز آخر ثبت نام، به اصرار یکی از دوستان و اینکه دیدم اون نوشته من ننوشتم، رفتم و اسم نوشتم و فرم پر کردم

روز قرعه کشی دانشگاه نبودم، و اصلاً خبر نداشتم قراره قرعه کشی بکنن، یکی از بچه ها زنگ زد گفت اسمت در اومده
اولش شاخ در آوردم، باورم نمی شد ولی بعد که فهمیدم اسمم توی لیست رزویسهاست اون هم گروه سوم رزروی ها دیگه خیالم راحت شد که نخیر، ما مکه برو نیستیم

یه روز بعد ازظهر کلاسم تموم شده تو راه خارج شدن از دانشگاه بودم که مسوول دفتر فرهنگ زنگ زد بهم و گفت مدارکت رو بردار بیار!
هاج و واج مونده بودم

برخی افرادی که اسمشون جزو لیست اصلی بود و همچنین رزوی های 1 و 2 یا انصراف داده بودن یا نمی خواستن برن و منی که اسمم نفر 12 هم (از 15 نفر)گروه سوم رزوی ها بود باید میرفتم

خلاصه اون روز اوکی رو دادیم که باشه میام

دو سه روز بعدش، خبر رسید که خانمم هم اسمش در اومده
و جالب این بود که اون هم خودش اسم ننوشته بود و نمی خواست بره و یکی از دوستانش واسش نوشته بود

اون سال، اول خانمم مشرف شد و درست فردای روزی که برگشت از مکه، من باید میرفتم

هنوز توی چرایی این اتفاق موندم
که چرا من و ایشون باید با هم بریم مکه
هیچ کدوممون هم نمیخواستیم بریم
خدا دوستمون داشته؟
خدا میخواسته امتحانمون کنه؟
اتفاقی بوده؟
جداً چرا؟

نمیدونم ولی خیلی این بهم چسبید و تا یاد دارم این مکه و اتفاقات بی نظیری که توی خونه خدا واسم اتفاق افتاد رو از یاد نمی برم، اتفاق منحصر به فردی که هنوز که فکر میکنم بهش بغضم میگیره و مو مه بدنم سیخ میشه
ولی اگر اجازه بدید تعریفش نکنم این اتفاق رو، دوست دارم شخصی بمونه
کارهای خدا بی حکمت نیست وحتما لیاقتشو داشتید
منم دلم میخوادبرم انشالله که خداوند قسمت همه ارزومندان کنه
ممنونم ارشرکت شما:gol:
 

pasargard

عضو جدید
سلام و ممنون از اين تاپيك به موقع ....

واقعا منم با نظر ونوس جون موافقم

به همون خدا قسم بارها از اين اتفاقا برام افتاده و مطمئنا براي هممون بازم اتفاق مي افته ...
 

pasargard

عضو جدید
براي رفتن به عمره دانشجويي هر 4 سال ليسانس رو اسم نوشتم ...

بذاريد خودموني بگم...

تو سه سال اول باور كنيد به هر جا كه تونستم دست دراز كرده بودم و پارتي هايي جور كرده بودم كه حتي مي گفتند اگه تو
قرعه كشيم اسمتتون در نيومد هماهنگياي لازم براي رفتنتون رو انجام مي ديم و متاسفانه ما از اصل كاري غافل شده بوديم...

هيهات.... دقيقا توي اين سه سال با اين كه به زمين و زمون ميزدم قسمت نمي شد كه بريم....

جالب بود كه از دست هيچ كدوم از پارتيا هم كاري بر نمي يومد...

خداييش خيلي حالمون گرفته بود .

سال آخر ليسانس يه شب داشتم تلويزيون مي ديدم كه متوجه شدم زير نويس تلويزيون راجع به ثبت نام عمره دانشجوييه...

به خودم گفتم بي خيال همه پارتيا ، سه سال از اونا خواستم ، يه سالم از خدا بخوام و به زبون خودمون به غلط كردن افتادم...

وقتي اس ام اس پذيرفته شدن اسممون تو سالي كه سهميه اون تقريبا يك چهارم سهميه هر يك از اون سه سال قبل بود به دستم
رسيد با خودم عهد كردم كه به خودم و ديگران اينو بگم كه واقعا همه چيز دست خداست و همه چيز رو از خودش بخوام ، نه ديگران...

الهي اياك نعبد و اياك نستعين
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مرسی بابت تاپیک قشنگت ونوس جان
خیلی وقتها خیلی چیزها رو ممکنه از خدا بخوایم ولی زود باشه
و خیلی وقتها به خاطر نرسیدن به اونها ناراضی میشیم
و مث اتفاقی که واسم افتاد ممکنه بعد از محقق شدن خواسته ام به یه چیز دیگه برسم
توی سال های دانشجوییم توی ده روز محرم
خیمه هایی رو از طرف هیئت دانشگاه توی محوطه میذاشتن
و اون سال
من و چند تا از بچه ها
واسه پذیرایی مهمون های اقام خرما و ..رو اماده میکردیم
سال زیبایی بودش اونقدر قشنگ و باورنکردنی که ...
امسال کل ارزوم این بود که دوباره محقق بشه و من بتونم برم واسه خیمه ها
تووی هوای سرد
خادمی کنم
امسال خدا در عرض یه هفته ارزو م رو داد
ولی وقتی من بهش رسیدم
درسته واسه حال و هوای اونجا دلم لک زده بود
ولی خیلی چیزها یاد گرفتم
اونقدر یاد گرفتم که هربار به خدای خودم میگم ای ولا ...
خدا ارزوی من رو داد ولی با یه دیدو سیع تر
دیدی که سالهای سال ...بامن خواهد بود...
به خدا اعتماد کنیم در این صورت هست که به خوشبختی می رسیم
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام عليكم...تاپيك خيلي خوبي هست
ممنون
كل زندگي و وجود من كوچيك از خود خداست
خيلي حرف هست

يكيش كربلا رفتنم.
خود خدا خواست. سه بار اسممو نوشته بودم اما....
هر سه دفعه يه جوري حالم گرفته شد
بار آخر به حضرت زهرا(س) متوسل شدم
به خود خدا
و خدا قبولم كرد
مني كه پر از گناهم
هنوزم نميدونم چرا منو برده كربلا؟ اخه من ادم نيستم
 

gelamard

عضو جدید
موضوع جالب و جديدي است
يه اتفاق و يه معجزه:
سالها ازبيماري قلبي رنج ميبردهرچندنوجوان بوداماتاامپول بيماريش را به موقع نميزدسر از بيمارستان سر در مي اورد
چند سالي گذشت تا اينكه با يك تور زيارتي عازم مشهد مقدس شدندچند روزي گذشت و خبر رسيدكه اقامصطفي شفا پيدا كرده است
اول باورم نشداما وقتي از نزديك ديدمش و جريان را از خودش شنيدم و مهمتراز همه ديگه نيازي به امپولهايش را نداشت باوركردم شفاپيدا كرده است
اين پسرجوان خواهرزاده خودم است.


درمورد خودم يه روزي از يكي كمك خواستم و در برابرش سر تعظيم فرود اوردم او نيز حضورش را به من اثبات كرداز انجايي كه خيلي دوست داشتم ببينمش اما ديرمتوجه شدم فقط همين را بگم كه من بيش از اندازه به اقا امام امان(عج)اقتداء ميكنم
وامسال محرم هم ازخدا خواستم و نيت كردم برم پابوس اقاامامحسين(ع) وخداوند مهربان چقذر سريع به من جواب دادانشاء الله بزودي عازم كربلا خواهم شد.

باتشكرفراوان ازايجادكننده اين تاپيك
 

ساقي كوير

عضو جدید
اولشو خودم میگم
تقریبا 19-20 خرداد سال 86 بود
من ومادرم منزل خواهر میهمان بودیم
که ناگهان مادر درد شدیدی درقفسه سینه و فک پیداکردن
به دلیل ناراحتی قلبی که سالها داشند بارها شبیه همین اتقاق براشون اقتاده بود ولی این بارشدیدتر
ولی باتوجه به رشته تحصیلی ومعلوماتم حس کردم این بار به نوعی با دفعه ها قبل فرق میکنه ودچاراسترس شدیدی شدم
وقتی دیدم با قرصهای زیرزبانی حالشون بهترنشد رفتم سریع لباس بپوشم بریم بیمارستان که خواهرم صدام زد
تا اومدم بالای سرشون دیدم رنگ صورتشون کبود شده واقتادن
متوحه شدم سکته کردن شروع کردم به ماساژقلبی وتنقس مصنوعی ولی چون دجاراسترس شدید شده بودم کاملا دستپاچه شدم وهمه چی ازیادم ر فت
خوشبختانه خواهرزدام هم به این کار کمی اشنا بودن ویک نفره شروع کردن به احیای قلب ریوی
منم فقط دست پاچه بودم وگریه میکردم وتمام دانسته هام ازیادم رفته بود وققط خداروصدامی کردم
که باکمال تعجب دیدم مامان چشماشونو بازکردن..احیای قلبی ریوی حتی دربیمارستان بندرت باعث میشه بیماری به زندگی برگرده چه برسه به منزل که هیج وسیله ای نیست
بعدهم اورژانس وبیمارستان وبستری درسی سی بو...چندروزی بستری شدند تا پزشک گفتن دیگه کاری ازدست ما برنمیاد وبیماری شدت پیداکرده وهرلحطه ممکنه رگ قلب ایشون پاره بشه وقوت کنند
تقریبا یک ماهی تومنزل مراقب ایشون بودم ورزهای سختی گذورندیم ولی دراین یک ماهه همیشه حس میکردم معجزه ای خواهدشدومادر شقا پیداخواهند کرد چرا که اگرقراربه رفتن بود همان زمان رفته بودند ولی بعدازیک ماه دقیقا 19 خرداد ساعت سه نیمه شب ایشون دوباره سکته کردند ولی این بار باوحود همان روش احیا کردن دیگه برنگشتند وجلوی چشم خودم وپدرم باکمال ناباوری رفتند...

.همیشه فکرمیکردم اگرقراربود مادربره چرا همون باراول نرفت ولی به این نتیجه رسیدم که اون یک ماه خداوند مهربان مشغول اماده کردن ما بجه ها بود ..میدونم اگر امادگی اون یک ماه نبود من هرگزنمیتونستم ارامشی که بعدازرفتن مادرداشتم داشته باشم و نمیتونستم دراین امتحان الهی سربلند بیرون بیام

خدايا به داده هايت شکر . به نداده هايت شکر . به گرفته هايت شکر .
چون داده هايت نعمت . نداده هايت حکمت . وگرفتنه هايت امتحان است

خدا رحمتشون کنه و با حضرت زهرا هم نشین باشند.
 

ساقي كوير

عضو جدید
سه سال پیش خواهر زاده ام تازه به دنیا اومده بود شاید3 ماهش بود که سخت مریض شد.تا حدی که شیر رو نمی خورد که هیچ حتی شیر رو با سرنگ هم که می دادیم مب ریخت بیرون
خیلی اوضاع عجیبی بود مادرش و که نمی تونم بگم چه حالی داشت انگار داشت روح از تنش جدا می شد و محکم می زد تو گوش بچه ولی انگار نه انگار بچه هیچ حرکتی نمی کرد و فقط یه نفس ضعیفی میکشید.
این وضع تا 4 روز ادامه داشت تا روز چهارم یکی از خانوم هایی که بچه اش رو آورده بود بیمارستان گفت که یه چیز نذر فلان امام زاده در قم(امام موسی مبرقع فرزند بلافصل امام جواد علیه السلام) بچه خوب میشه همونجا خواهرم نذر کرد.به شب نکشیده بچه خوب شده انگار جون تازه ای گرفته بود انگار دوباره زنده شده بود.:cry:
باورتون نمیشه که اون شب چه حالی تو خانواده بود.این یکی از کوچکترین جاهایی ست که دست خدا رو تو زندگی دیدم.
فقط می تونم بگم که بنده خوبی براش نبودم امیدوارم خوبم کنه.:redface:
 

Similar threads

بالا