پدرش فوت شده بود و مادرش مجددا ازدواج کرده بود ، ناپدری و مادر همیشه در حال جدال و دعوا بودند ، حقوق می خواند و درس خوبی داشت ، نجیب و سر به زیر بود ،
یکبار که در حیاط ناپدری اش به دنبال مادرش برای کتک زدنش بود و سر و صدایشان از همه کوچه به گوش میرسید ، برای اینکه به خیال خود حفظ آبرو کند ، به حیاط دوید و دست میزد و بلند می خندید و می دوید تا همسایگان فکر کنند خانواده مشغول بازی هستند نه دعوا ،
بار دیگر که صدای ناپدری و مادرش بلند بود به کوچه رفت و زنگ در را زد تا آنها دست از دعوا بردارند ، چند بار این کار را تکرار کرد ، بار آخر در بسته شد و با لباس نامناسب داخل کوچه ماند و در را برایش باز نکردند ، میشه گفت رسوا شد و دیگران فکر کردند از خانه بیرونش کرده اند ،
برگرفته از " اندوه شیرین عاشقی نوشته ی رکسانا حسینی "
راهکار شما در این موقعیت چیست ؟
یکبار که در حیاط ناپدری اش به دنبال مادرش برای کتک زدنش بود و سر و صدایشان از همه کوچه به گوش میرسید ، برای اینکه به خیال خود حفظ آبرو کند ، به حیاط دوید و دست میزد و بلند می خندید و می دوید تا همسایگان فکر کنند خانواده مشغول بازی هستند نه دعوا ،
بار دیگر که صدای ناپدری و مادرش بلند بود به کوچه رفت و زنگ در را زد تا آنها دست از دعوا بردارند ، چند بار این کار را تکرار کرد ، بار آخر در بسته شد و با لباس نامناسب داخل کوچه ماند و در را برایش باز نکردند ، میشه گفت رسوا شد و دیگران فکر کردند از خانه بیرونش کرده اند ،
برگرفته از " اندوه شیرین عاشقی نوشته ی رکسانا حسینی "
راهکار شما در این موقعیت چیست ؟