رابطه فرهنگ و توسعه اقتصادی

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]فرهنگ و سنت‌های به ارث رسیده، عامل نابرابری‌ها[/h]



امروزه بسیاری از اقتصاددانان پذیرفته‌اند که نهاد‌های غیررسمی و فرهنگ نقش مهمی در نتایج اقتصادی ایفا می‌کنند. مجموعه مهمی از آثاری که محرک آنها آثار برندگان جایزه نوبل همچون داگلاس نورث و گری بکر هستند، بر نقش عوامل فرهنگی و نهادی تاکید می‌کنند تا یک نظریه رفتار اقتصادی جامع‌تر و واقعی‌تر بنا کنند.

فرهنگ به کلیه باورها، ارزش‌ها، رفتارها، روش‌ها، انتخاب‌ها و ترجیحات افراد در کلیه جوانب زندگی آنها اطلاق می‌شود. به این ترتیب، تاثیر فرهنگ بر کلیه شئون زندگی انسان قابل درک می‌شود. از این رو است که بعضی از محققان حوزه مطالعات فرهنگی نیز بر نقش محوری فرهنگ و تاثیر آن بر تمام وجوه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی
تاکید می‌کنند.
در نهایت باید به این نکته اشاره شود که بیشترین کارکرد فرهنگ در حوزه‌های مختلف جامعه از طریق نقش آن در امر انتقال تولید معانی و بازنمایی مفاهیم و پدیده‌های اجتماعی مختلف، صورت می‌گیرد. به این معنا که این فرهنگ است که مفاهیم کلیدی مطرح در جامعه را در اذهان مردم شکل می‌دهد، معنا می‌بخشد و اهمیت آن را تعیین می‌کند.
فرهنگ‌های مختلف با ایجاد فضای گفتمانی مختلف بسترهای متنوعی برای مفاهیم و واقعیت‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی فراهم می‌کنند؛ به طوری که شرایط رشد و پرورش هر یک از این مفاهیم بسیار متفاوت خواهد بود.
فرهنگ در چنین تعریف گسترده‌ای کارکردهای فراوانی در زمینه‌های گوناگون دارد؛ کارکرد‌های اقتصادی، سیاسی، آموزشی، قانونی، نهادی، توسعه‌ای و بسیاری دیگر که تک‌تک به تفصیل قابل بحث و بررسی هستند. تاثیر فرهنگ بر اقتصاد از مسیرهای گوناگونی صورت می‌گیرد. به‌عنوان مثال، ترجیحات افراد دررابطه با اهمیت ثروت نسبت به سایر فعالیت‌های منزلت‌ساز یا میزان صبر و شکیبایی افراد، می‌تواند همان‌قدر که عواملی نظیر بخت و اقبال، جغرافیا و نهاد‌ها در عملکرد اقتصادی اهمیت دارند، تاثیرگذار باشند.
به‌طور کلی، فرهنگ می‌تواند بر تمایل افراد در ورود به فعالیت‌های مختلف یا معاوضه مصرف امروز در مقابل مصرف فردا اثر گذارد. از طریق این مسیر، فرهنگ بر انتخاب مشاغل در جوامع، ساختار بازار، نرخ‌های پس‌انداز و تمایل افراد به تراکم سرمایه فیزیکی و انسانی اثر می‌گذارد. درک ما از سختکوشی، انضباط در کار و محیط‌های مختلف زندگی، صداقت، راستگویی، امانتداری، همبستگی با آحاد دیگر جامعه، همکاری و تعاون همگی متاثر از نقش فرهنگ هستند و این خود یکی از دلایل اصلی عملکرد جوامع مختلف در حوزه‌های اقتصادی و توسعه است.
فرهنگ همچنین می‌تواند بر میزان همکاری، تعاون و اعتماد در جامعه اثر گذارد که بنیان‌های مهمی برای فعالیت‌های توسعه‌دهنده بهره‌وری هستند. همچنین تمایل افراد به تبعیت از الگوهای گوناگون مصرف، نشان‌دهنده نوعی فرهنگ خاص خواهد بود. از جنبه‌های مهم دیگر اقتصادی که بسیار متاثر از فرهنگ است، بحث فرهنگ کار در جامعه است. این امر که مردم یک جامعه تا چه حد به‌کار کردن بها می‌دهند، کار کردن برای فرد چه منزلت اجتماعی در پی دارد و آیا کسب ثروت را منوط به انجام کار بیشتر می‌دانند یا در پی روش‌های دیگری برای آن هستند، همه این مسائل ناشی از نوع فرهنگ کار در جامعه است. به‌طور کلی تمام فعالیت‌ها، عادات و الگوهای اقتصادی حاکم بر یک جامعه به نحوی با باورها، ارزش‌ها، هنجارها و رفتارهای مردم آن جامعه مرتبط است، به این ترتیب کارکرد فرهنگ در اقتصاد بسیار گسترده‌تر و متنوع‌تر از آن است که تنها به چند جنبه محدود شود.
کارکرد دیگر فرهنگ را می‌توان در قلمرو قدرت و نظام سیاسی حاکم بر جامعه جست‌وجو کرد. در واقع آنچه فرهنگ سیاسی هر کشور خوانده می‌شود؛ مجموعه‌ای از باورها، رفتارها و عادات افراد جامعه نسبت به مسائل سیاسی است که در طول زمان و بر اثر رویدادهای مختلف تاریخی شکل گرفته است و نقش بسزایی در وضعیت حاکمیت و سیاست در هر جامعه ایفا می‌کند.
الگویی که افراد یک جامعه درباره نحوه اداره جامعه در اذهان خود متصور می‌شوند، تا حد زیادی در اوضاع حقیقی حاکمیت آن جامعه متجلی می‌شود. به این ترتیب اگر برای مثال مردم اداره جامعه را تنها به دست حاکمانی که نماینده خدا بر روی زمین خوانده می‌شوند، ممکن پندارند و باور داشته باشند که جامعه برای حرکت در مسیر صحیح نیاز به حاکمی مقتدر دارد که بتواند تمام مخالفان را سرکوب کند، این جامعه در عالم واقع نیز با احتمال زیاد به همین شکل و به دست حاکمانی مستبد اداره خواهد شد. در چنین فرهنگ قبیله‌ای و پدرسالاری جایی برای مقاومت و تلاش برای تاثیرگذاری بر سرنوشت خویش متصور نشده است. این فرهنگ سیاسی درست در مقابل فرهنگ مقاومت و مشارکت سیاسی قرار دارد که افراد خود را تعیین کننده سرنوشت سیاسی خود می‌پندارند و بر این اساس برای دستیابی به چنین فرصتی از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند. در این جامعه احتمال برقراری حکومتی مردم سالار که مردم با رأی خود آینده را رقم می‌زنند بسیار بیشتر خواهد بود.
در مطالعه مفهوم توسعه سه قلمرو از هم متمایز اما کاملا مرتبط وجود دارند. نخست مفهوم (1) توسعه است. دوم نظریه (2) توسعه و سوم عمل (3) توسعه. مفهوم توسعه خود یکی از غامض‌ترین و پرمناقشه‌ترین مفاهیم علوم اجتماعی است. بسته به اینکه از منظر کدام جهان‌بینی به نظاره و ارزیابی می‌پردازیم، تعاریف متفاوتی برای توسعه ارائه خواهیم کرد. اما حضور در جهان‌بینی‌های مختلف به معنای حضور در فرهنگ‌های گوناگون نیز هست. فرهنگ و توسعه ارتباطی تنگاتنگ دارند. اما تعریف فرهنگ نیز یکی دیگر از مفاهیم پیچیده علوم اجتماعی است. صرف‌نظر از پیچیدگی‌های این مفهوم، فرهنگ بر درک ما از جهان و بر ترجیحات و انتظارات ما از زندگی و پیرامون ما تاثیر می‌گذارد و به آنها شکل می‌دهد. به‌رغم تنوع در مفاهیم فرهنگ، در اینجا به یک تعریف عمومی از فرهنگ بسنده می‌کنیم و آن، نظام معناسازی و معنا بخشی است. در مطالعه نسبت فرهنگ و توسعه نیز توجه به چند محور می‌تواند از انحراف در نتایج مطالعه بکاهد. نخست رابطه قدرت با توسعه از مسیر فرهنگ است. نادیده گرفتن تاثیر سلطه ارزش‌های غربی و استعمار فرهنگی از یک سو و نقش ساختار‌های داخلی قدرت در تاثیرگذاری بر مسیر توسعه از سوی دیگر می‌توانند نتایج مطالعات را دچار انحراف‌های اساسی کنند. یک اصل اساسی در کلیه مطالعات علوم انسانی و اجتماعی این است که جامعه انسانی تنها بر بستری از روابط قدرت استوار می‌شود و بنابراین هر مطالعه‌ای در حوزه علوم انسانی و اجتماعی بدون توجه به این شبکه از روابط قدرت، نتایجی غیرواقعی خواهد داد.
محور دوم ارتباط بین ارزش‌ها و پیشرفت است. از این منظر می‌توان فرهنگ‌ها را به دو گروه کلی تقسیم‌بندی کرد، فرهنگ‌هایی که در مقابل توسعه مقاومت می‌کنند و فرهنگ‌هایی که مشوق و قوام بخش توسعه هستند. دسته نخست فرهنگ‌هایی هستند که تسلیم وسوسه‌های مصرف زودگذر هستند درحالی‌که دسته دوم با تاکید بر ارزش کار و تلاش آغاز می‌شوند و به سرمایه‌گذاری مجدد منتهی می‌شوند و در مقابل وسوسه‌های احساس ثروتمندتر شدن و بنابراین مصرف‌گرایی و کم‌کاری مقاومت می‌کنند.
سومین محور، توجه به نقش جغرافیا و فرهنگ است. این زمینه به رابطه بین جغرافی و آب و هوا به عنوان عوامل موثر در تبیین رشد اقتصادی تاکید می‌کند. طیف گسترده‌ای از مباحث در این زمینه مطالعه شده‌اند از جمله اینکه موقعیت جغرافیایی و منابع طبیعی یکی از دلایل حضور استعمار در بخش‌هایی از جهان شد و با استقرار نهاد‌های استخراجی به منحرف کردن مسیر توسعه این کشور‌ها و بنابراین به از رشدماندگی و توسعه‌نایافتگی آنها منجر شد، درحالی‌که ژاپن به‌دلیل موقعیت جغرافیایی سخت و تهی بودن از منابع طبیعی جاذبه‌ای برای تهاجم استعمار نداشت و از این‌رو توانست مسیر غلبه بر مشکلات را با اتکا به ویژگی‌های فرهنگی خود کسب کند.
چهارمین محور، رابطه بین فرهنگ و نهاد‌ها است. در رابطه بین فرهنگ‌ها و نهاد‌ها، مجددا تاکید می‌شود که فرهنگ یک متغیر مستقل نیست، بلکه تحت تاثیر عوامل متعددی است که از جمله آنها نقش نهاد‌ها است که خود محصول عوامل متعددی، از جمله مهم‌ترین آنها ساختار قدرت، هستند. محور پنجم تحول فرهنگی است. ارزش‌های فرهنگی تغییر می‌کنند، اگرچه در اغلب موارد به کندی، اما میزانی که فرهنگ تغییر می‌کند باید در مفهوم‌سازی، راهبردی کردن، برنامه‌ریزی و برنامه‌نویسی توسعه سیاسی و اقتصادی آنها را ادغام کرد. آنچه مورد منازعه است این است که منشأ این تغییر کجا است؟
آیا فرهنگ تحت تاثیر قدرت است یا قدرت محصول فرهنگ است یا یک تعامل دائمی بین فرهنگ و قدرت به‌طور مستمر فهم ما را از مفاهیم مختلف نو می‌کنند؟
برای روشن‌تر شدن رابطه فرهنگ و توسعه می‌توان به یک نمونه اشاره کرد. در سال 1965 در رتبه‌بندی گروهی از کشور‌های جهان بر حسب سرانه درآمد ناخالص ملی ایران با 265 دلار به مراتب بالاتر از کره‌جنوبی با 175 دلار قرار داشت. کشور ما به لحاظ شاخص‌های اقتصادی با فاصله زیادی جلوتر از کره‌جنوبی قرار داشت. هر دو کشور تقریبا همزمان مبادرت به تاسیس کارخانه‌های مونتاژ خودرو کرده بودند.
خودرویی را که ما در ایران مونتاژ کرده بودیم چندین سال است به دلایل متعدد فنی به موزه تاریخ سپرده‌ایم و این در حالی است که کره‌جنوبی امروز به عنوان یکی از بزرگ‌ترین تولیدکننده‌های خودرو در جهان نه تنها به سراسر جهان از جمله کشور‌های پیشرفته صنعتی خودرو صادر می‌کند بلکه بخش عمده خودرو‌های موجود در ایران را نیز تامین می‌کند. امروز درآمد سرانه کره‌جنوبی که تنها محصول تلاش، سختکوشی، ابتکار و نوآوری است در حوالی 30 هزار دلار در سال است درحالی‌که درآمد سرانه کشور ما با اما و اگر‌های زیاد و با حداکثر خوش‌بینی و عمدتا با اتکا به درآمد‌های بادآورده نفت، گاز و منابع طبیعی در حدود 6هزار دلار است. به علاوه طی این مدت و در مسیر صنعتی شدن کره‌جنوبی در اثر تحول اقتصادی، نهاد‌های مردم‌سالاری به تدریج مستقر شده‌اند.
تحولات مثبت اقتصادی کره‌جنوبی در ایران رخ نداد. چگونه می‌توان این تفاوت فوق‌العاده در توسعه دو کشور را توضیح داد؟ بدون تردید عوامل متعددی نقش ایفا کرده‌اند، اما به نظر می‌رسد در تبیین این تفاوت، سهم‌های قدرت و فرهنگ عمده‌ترین سهم را تقبل می‌کنند. کره‌جنوبی به صرفه‌جویی و پس‌انداز، سرمایه‌گذاری، سختکوشی، آموزش، سازمان و نظم ارزش زیادی داده است. ایرانی‌ها ارزش‌های متفاوتی را به نمایش گذاشته‌اند. به عبارت دیگر؛ فرهنگ اهمیت تعیین‌کننده‌ای ایفا کرده است.
اما در بخش عوامل بنیادین تفاوت در عملکرد اقتصادی به یکی از عوامل مهم توسعه یعنی رشد اقتصادی تاکید می‌شود.
در مدل‌های متعارف رشد اقتصادی، فرآیند رشد اقتصادی به وسیله رشد فناوری پیش می‌رود. علت تفاوت در درآمد کشور‌ها را ترکیبی از تفاوت‌های فناوری و تفاوت‌های سرمایه‌های ملموس (فیزیکی) سرانه و سرمایه انسانی هر نیروی کار تبیین می‌کنند.
درحالی‌که این رویکرد نقطه شروع خوبی فراهم می‌آورد و منابع بالقوه رشد اقتصادی و تفاوت‌های درآمد بین کشور‌ها را مشخص می‌کند، اما این منابع تنها علل تقریبی برای تبیین رشد اقتصادی و موفقیت اقتصادی نیستند. به عنوان مثال چنانچه توجه خود را معطوف به تفاوت‌ها در درآمد‌ها کنیم، به محض اینکه می‌کوشیم این تفاوت‌ها را با تفاوت‌های در فناوری، سرمایه فیزیکی و سرمایه انسانی توضیح دهیم، یک سوال بدیهی ظاهر می‌شود: اگر فناوری، سرمایه فیزیکی، و سرمایه انسانی تا این حد در شناخت تفاوت‌ها در ثروت ملل حائز اهمیت هستند و اگر آنها می‌توانند توضیحگر تفاوت‌های پنج، ده، بیست، یا حتی سی برابر تفاوت در درآمد سرانه بین کشور‌ها باشند، در این صورت چرا بعضی از جوامع به اندازه دیگران فناوری‌های خود را بهبود نمی‌بخشند، در سرمایه‌های فیزیکی سرمایه‌گذاری نمی‌کنند، و سرمایه انسانی
متراکم نمی‌کنند؟
بنابراین به نظر می‌رسد هر توصیفی که صرفا متکی به فناوری، سرمایه فیزیکی و تفاوت‌های سرمایه انسانی بین کشور‌ها باشد، در یک سطح، ناقص است. باید دلایل عمیق‌تری وجود داشته باشد که از آنها به عنوان «علل بنیادی» رشد اقتصادی نام برده می‌شود؛ عللی که مانع می‌شوند بسیاری از کشور‌ها بتوانند سرمایه‌گذاری کافی در فناوری، سرمایه فیزیکی، و سرمایه انسانی انجام دهند.
بنابراین، باید توجه داشت که نقش قدرت در مقیاس جهانی و ملی، فرهنگ، میزان توسعه یافتگی نهادی، و اَشکال مختلف نابرابری‌ها می‌توانند بر برداشت ما از توسعه و نقشه راه نیل به اهداف و نیز بر عملکرد توسعه تاثیرگذار باشند و به این ترتیب نمی‌توان انتظار داشت الگو‌های بیگانه با ساخت‌های فرهنگی و قدرت در جامعه‌ای کاملا متفاوت پاسخ‌های یکسانی عرضه دارند.
اینکه موقعیت کره‌جنوبی امروزه به چنین جایگاهی رسیده و تبدیل به یک غول صنعتی شده است که چهاردهمین اقتصاد صنعتی در دنیا را به خود اختصاص داده و این درحالی است که اصلی‌ترین قلم درآمد ملی سرانه در ایران را درآمد‌های باد آورده نفت، گاز و منابع طبیعی تشکیل می‌دهند كه باید به عوامل مختلفی نسبت داد که یکی از آنها فرهنگ است و البته نقش قدرت حتی در شکل‌دهی به فرهنگ یک نقش تعیین‌کننده است. به علاوه کره‌جنوبی طی این مدت و در مسیر صنعتی شدن خود به استقرار نهاد‌های مردم‌سالاری مبادرت ورزیده است.
مطالعات فرهنگی و تاکیدات بر فرهنگ در علوم اجتماعی در بستر اصلی مطالعات علوم اجتماعی در دهه‌های 1940 و 1950 قرار داشت. سپس این توجه به شدت کاهش یافت. اما طی ربع قرن گذشته یک نوزایش در مطالعات فرهنگی رخ داده است که به سمت تبیین یک پارادایم فرهنگ محور از توسعه و پیشرفت انسانی پیش می‌رود.
در مطالعه نسبت فرهنگ و توسعه، توجه به چند محور می‌تواند از انحراف در نتایج مطالعه بکاهد. نخست رابطه قدرت با توسعه از مسیر فرهنگ است. نادیده گرفتن تاثیر سلطه ارزش‌های غربی و امپریالیسم فرهنگی از یک سو و نقش ساختار‌های داخلی قدرت در تاثیرگذاری بر مسیر توسعه از سوی دیگر می‌توانند نتایج مطالعات را دچار انحراف‌های اساسی کنند. یک اصل اساسی در کلیه مطالعات علوم‌انسانی و اجتماعی این است که جامعه انسانی تنها بر بستری از روابط قدرت استوار می‌شود، بنابراین هر مطالعه‌ای در حوزه علوم انسانی و اجتماعی بدون توجه به این شبکه از روابط قدرت نتایجی غیرواقعی ثمر خواهد داد.
داگلاس نورث عوامل بنیادین تفاوت در عملکرد اقتصادی کشور‌ها را بر می‌شمارد و می‌گوید «عواملی همچون نوآوری، صرفه‌جویی‌های مقیاس، آموزش و تحصیلات، تراکم سرمایه، و از این قبیل علل رشد نیستند؛ خود رشد هستند.»
همان‌طور که پیش‌تر بیان شد، اقتصاددانان، مورخان و محققان اجتماعی در طول اعصار علل بنیادین متعددی را برای تبیین علل رشد اقتصادی بیان کرده‌اند که شاید بتوان از میان آنها بر چهار عامل بنیادین موثر بر تفاوت‌های درآمد بین کشور‌ها و رشد اقتصادی تاکید کرد. این عوامل عبارت است از:
1. فرضیه بخت و اقبال، 2. فرضیه جغرافیا، 3.فرضیه فرهنگ و 4. فرضیه نهاد‌ها.
منظور از عامل بخت و اقبال مجموعه‌ای از علل بنیادینی است که مسیر‌های واگرایی از عملکرد اقتصادی بین کشور‌ها را تبیین می‌کنند که در صورت عدم وجود این عوامل عملکرد‌ها مشابه می‌بودند، یا به خاطر یک نااطمینانی یا واگرایی کوچک بین آنها به تفاوت در انتخاب‌های مختلف منجر شده‌اند که این انتخاب‌های متفاوت طیف بسیار گسترده‌ای از پیامد‌ها را سبب شده‌اند؛ یا به خاطر انتخاب متفاوت از میان تعادل‌های چندگانه این تفاوت‌های گسترده در عملکرد‌ها پدید آمده‌اند.
وقتی مدل‌ها نشان‌دهنده تعادل‌های چندگانه هستند، اغلب نمی‌توانیم پیش‌بینی‌های خاصی انجام دهیم که کدام‌یک از این تعادل‌ها توسط کشور‌های مختلف انتخاب خواهند شد، و این امکان برای دوکشور متفاوت وجود دارد که به تعادل‌های کاملا متفاوتی برسند به نحوی که این تعادل‌ها پیامد‌های کاملا متفاوتی برای رشد اقتصادی و سطوح زندگی این دو کشور در برداشته باشند.
بخت و اقبال و تعادل‌های چندگانه می‌توانند، خود را از طریق هر یک از علل تقریبی اشاره شده در بالا متجلی کنند، به عنوان مثال، تعادل‌های چندگانه می‌توانند در اتخاذ فناوری یا در مدل‌هایی که توجه خود را معطوف سرمایه‌گذاری در سرمایه فیزیکی و انسانی می‌کنند متجلی کنند. بنابراین توضیحاتی مبتنی بر بخت و اقبال یا تعادل‌های چندگانه اغلب نیاز به مبنای نظری جاافتاده‌ای دارند. اینکه آیا به لحاظ تجربی نیز توجیه منطقی دارند، یا خیر بحث دیگری است.
به این ترتیب، منظور از نقش محوری فرهنگ تاثیرپذیری همه پدیده‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی از این مفهوم است. شکل‌‌گیری ساختار قدرت در هر جامعه‌ای متاثر از فرهنگ و سنت‌های به ارث رسیده در طول تاریخ آن جامعه است و این ساختار قدرت است که ساخت توزیع در قلمروهای دیگر جامعه نظیر توزیع ثروت و درآمد را تعریف می‌کند و مبتنی بر ارزش‌ها و برداشت‌های مردم در جامعه به تبیین منزلت اجتماعی در سلسله مراتب قدرت می‌پردازد. ارتباط تنگاتنگ بین ساخت سیاسی و اقتصادی جامعه همواره مورد توجه متفکران و محققان اجتماعی بوده است.
مارکس در تبیین این تنیدگی معتقد بود که اقتصاد و به‌طور مشخص‌تر شیوه‌های تولید در هر جامعه ساخت سیاسی متناسب با خود را به وجود می‌آورد و مبتنی بر این ساخت سیاسی الگوهای فرهنگی و حقوقی نیز شکل می‌گیرند. بسیاری از متفکران دیگر نیز در واکنش به تبیین مارکس اشکال دیگری از ارتباط بین حوزه‌های اقتصاد، سیاست و فرهنگ را مطرح کردند. با این تفاسیر رابطه قدرت و ثروت نیز رابطه‌ای تنگاتنگ و متقابل خواهد بود، زیرا قدرت برای پایداری و استمرار خود همواره نیازمند ثروت است و ثروت نیز برای بقای خود حمایت‌های قدرت را می‌طلبد. در نتیجه ساختار قدرت و تولید ثروت در هر جامعه به یکدیگر وابسته هستند و از هم تاثیر می‌پذیرند. از طرفی دیگر این دو ساختار نیز به نوبه خود بر الگوهای رفتاری، باورها و ارزش‌ها یا به تعبیر کلی تر، بر فرهنگ جامعه اثر می‌گذارند. بنابراین، رابطه بین این مفاهیم رابطه‌ای متقابل است درحالی که فرهنگ نقش محوری را ایفا می‌کند. به‌طور خلاصه می‌توان گفت که نابرابری در دسترسی به قدرت، به نابرابری در دسترسی به ثروت منجر می‌شود و این دو عامل، نابرابری در منزلت اجتماعی را تعریف و تبیین می‌کنند. به این ترتیب توزیع نابرابر قدرت، ثروت و منزلت در هر جامعه، بر ساختارهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آن جامعه اثر می‌گذارد. در حقیقت هر نوع نابرابری با اشکال، عمق و شدت متفاوت را می‌توان انعکاسی از ساخت قدرت دانست که خود شدیدا متاثر از فرهنگ و سنت‌های به ارث رسیده در جامعه است و همزمان در شکل‌بخشی ساختارهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی حال حاضر جامعه نقش مهمی ایفا می‌کند. در نتیجه توضیح اینکه چرا شیوه‌های حکومتداری و اقتصاد در جوامع مختلف متفاوت هستند، باید در ارتباط بین سه مقوله فرهنگ، سیاست و اقتصاد جست‌وجو شود.
* عضو هیات علمی الزهرا
پاورقی:
1- Concept
2- Theory
3- Practice
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
علی‌ دینی ترکمانی در گفت‌وگو با «دنیای اقتصاد»
[h=1]فرهنگ گلوگاه توسعه است[/h]


یکی از موانع توسعه‌نیافتگی کشورها برپایه دیدگاه بسیاری از نظریه‌پردازان توسعه، از حوزه فرهنگ ریشه می‌گیرد. توسعه‌نیافتگی فرهنگی سبب می‌شود برنامه‌های توسعه‌ای دولت‌ها با کندی مواجه شود. این موضوع به‌خصوص در کتاب «مبانی توسعه پایدار»، تالیف جمعی از نویسندگان (دکتر محمود سریع‌القلم، دکتر جواد اطاعت، دکتر وحید محمودی، دکتر صرافی، دکتر بهروز هادی زنوز و دکترعلی دینی) طی دو پنج‌شنبه گذشته گفت‌وگوهای این صفحه حول مباحث همین کتاب بود. در سومین گفت‌وگو از مجموعه موانع توسعه‌نیافتگی در ایران به حوزه فرهنگ رسیده‌ایم.
در دو گفت‌وگوی پیشین، مصاحبه‌شوندگان بر ایجاد ساختارهای سیاسی برای توسعه در حوزه سیاست، ویژگی‌های دولت اقتدارگرا و مهم‌تر از آن رابطه بین توسعه سیاسی و اقتصادی تاکید کردند. دکتر جواد اطاعت در اولین گفت‌وگو عنوان کرد: «فرهنگ و روانشناسی اجتماعی نقش بی‌بدیلی در فرآیند توسعه ایفا می‌کند. برای مثال اگر یک واحد سیاسی از رشد فرهنگی لازم برخوردار نباشد، اتخاذ رویکردهای دموکراتیک به منزله صدور مجوز هرج ومرج است. برهمین اساس هم هست که برخی از صاحبنظران معتقدند در نظام‌های نوپا تنها اقتدار از بالا می‌تواند ثبات را ایجاد کند. دکتر بهروز هادی زنوز نیز در گفت‌وگوی دوم، توسعه سیاسی را مقدم بر توسعه اقتصادی عنوان کرد. او تاکید کرد:
«ساختار درونی قدرت با نظام اقتصادی پیوند تنگاتنگی دارد. ما می‌گوییم اینجا یک دولت نفتی و رانتی حاکم است که خود را برفراز طبقات اجتماعی می‌بیند. به این علت که منابع مالی حاصل از نفت را در اختیار دارد و خود را بی‌نیاز از مالیات می‌بیند. در واقع، رانت توزیع می‌کند. وقتی دولت رانت توزیع می‌کند، اول متنفذین سیاسی را از این رانت‌ها برخوردار می‌کند و سپس در مجموعه نظام اقتصادی، طبقه جدیدی از سرمایه‌داران ایجاد می‌کند. بدون انجام اصلاحات سیاسی، دولت کاری از پیش نخواهد برد.»
سومین گفت‌وگو با علی دینی ترکمانی، عضو هیات علمی مرکز پژوهش‌های بازرگانی انجام گرفت. وی در این گفت‌وگو مشخصا عامل
توسعه نیافتگی را مسائل فرهنگی عنوان می‌کند. گفت‌وگو با وی را بخوانید:
***
یکی از نقدهای رایج به توسعه نیافتگی کشورها، عدم توسعه‌نیافتگی فرهنگی است. شما نیز در مقاله‌ای که در کتاب مبانی توسعه پایدار ارائه دادید، به این موضوع اشاره کرده‌اید. موانع توسعه‌نیافتگی فرهنگی از دیدگاه شما چیست؟
طبيعي است عوامل فرهنگي نقش مهمي در پيشبرد تحولات توسعه‌اي در هر جامعه‌اي دارند. اين عوامل را با استفاده از واژگان (ترمينولوژي) رويكرد نهادگرايي، نهاد غيررسمي مي‌ناميم كه به همراه نهاد رسمي بافت و ساخت نهادي جامعه را تشكيل مي‌دهد.
اگر نهاد غير رسمي به لحاظ ماهوي ناسازگار با تحولات توسعه‌اي باشد، در اين‌صورت عوامل فرهنگي نقش گلوگاه توسعه را پيدا مي‌كنند. براي مثال، تعصبات سفت و سخت بر هنجارها و ارزش‌ها مانع از تعامل ميان گروهاي اجتماعي و قومي مي‌شود. به تعبير حضرت مولانا: سختگیري و تعصب خامي است/ تا جنيني كار خون آشامي است.
نمي‌دانم فيلم «هتل رواندا» را ديده‌ايد يا نه. داستان فجيع قتل عام قبيله توتسي به‌دست قبيله مسلط هوتو در رواندا را به تصوير كشيده است كه ريشه در جهل و ناآگاهي فرهنگي دارد. اين سختگيري و تعصب به عنوان عامل تاريخي و ريشه‌دار، زمينه‌اي براي شكل‌گيري ساخت قدرتي مي‌شود كه عملكرد آن ضد توسعه‌اي، چه از جنبه‌هاي انساني و اخلاقي و چه از جنبه‌هاي اقتصادي و اجتماعي، است. با وجود اين، چند نكته در اينجا وجود دارد. اول اينكه، بايد از تقليل‌گرايي فرهنگي پرهيز كرد همانطور كه بايد از تقليل گرايي اقتصادي پرهيز كرد.
بنابراين، بايد عوامل فرهنگي يا نهاد غير رسمي جامعه را در ارتباط با عوامل سياسي (نهاد رسمي) و عوامل اقتصادي ديد و با نگاهي كل‌گرايانه و ديالكتيكي به تعاملات اين اجزاي نظام اجتماعي پرداخت. دوم اينكه، از تعميم‌گرايي بيش از اندازه بايد پرهيز كرد و در چارچوب اصل «تحليل مشخص از شرايط مشخص» نقطه عزيمت صحيح را براي درك علت اوليه در شكل‌گيري دور مثبت يا منفي بين اين عوامل شناسايي كرد.
يعني ضمن اعتقاد به رويكرد علّي چند سويه و تعاملي ميان اين عوامل كه عليت انباشتي نام دارد، بايد در تحليل مشخص از شرايط مشخص علت اوليه را شناسايي كرد. اين نقطه عزيمت اوليه ممكن است در جامعه‌اي مانند رواندا فقر فرهنگي و نهاد غيررسمي ضد توسعه‌اي و در جامعه‌اي ديگر عملكرد ضعيف ساخت نهادي رسمي آن به علاوه عوامل خارجي چون كودتاي 298 مرداد باشد. سوم اينكه، نبايد با تاكيد بيش از اندازه بر عوامل فرهنگي و غفلت از مجموعه عوامل جهاني و منطقه‌اي كه موجب توسعه‌يافتگي قسمت‌هايي از جهان و توسعه نيافتگي قسمت‌هايي ديگر از جهان شده، در نهايت به نگاه «شرق شناسانه» رسيد. همان نگاهي كه دانشگاهيان و كارشناسان و مستشاران غربي طي دهه‌هاي گذشته در سفرنامه‌ها، گزارش‌ها و مطالعات خود، از شرق ارائه كرده‌اند، مبني بر اينكه شرقي‌ها مردماني تنبل و كم‌عقل و غارتگر و... هستند.
یعنی معتقدید که آنچه مانع توسعه‌نیافتگی ایران نیز شده از همین نگاه ریشه می‌گیرد؟
رويكرد شرق شناسانه تلاش مي‌كند تا اين تصوير را در اذهان عمومي جا بيندازد كه غرب به لحاظ ماهوي متمدن و فرادست و شرق نيز به لحاظ ماهوي وحشي و فرودست است، غرب توانايي پيشرفت را داشته چون «مرداني با كردار جسورتر و قوي‌تر» دارد و شرق اين توانايي را نداشته چون فاقد مرداني
واقعي است.
نمونه‌اي از اين نگاه را مي‌توان در ارزيابي نويسنده‌اي به نام توماس ماكیاولي ديد كه هم تحقير قومي در آن نهفته است و هم تحقير جنسيتي: «تشكيلات فيزيكي مرد بنگالي تا سر حد زنانگي ضعيف است. او در يك حمام دائم بخار زندگي مي‌كند. به حالت نشسته فعاليت مي‌كند، دست و پايش شكننده است، و حركاتش ضعيف و كند. طي اعصار متمادي او زير پاي مرداني با كردار جسورتر و قوي‌تر لگدمال شده است.
شجاعت، استقلال و صدق و صحت، كيفياتي هستند كه به يكسان با سرشت او و موقعيت او ناموافقند (به نقل از: گاندي، پسا استعمارگرايي، 1388). به گمان من برخي از رويكردهاي تقليل‌گرايانه فرهنگي در ايران، در نهايت به نوعي نگاه شرق‌شناسانه مي‌رسند كه دليل آن دو چيز است: اول، غقلت از نقش ساخت نهادي رسمي و دولت مردان و رهبران سياسي و همين‌طور عوامل جهاني مانند كودتاي 28 مرداد در پيشبرد تحولات توسعه‌اي؛ دوم، تاكيد بيش از اندازه بر ضرورت پيوستگي تاريخي كه ريشه در عوامل فرهنگي دارد. يعني، ريشه‌هاي فرهنگي ضد توسعه‌اي در جامعه ايران كه به تاريخ دور گذشته بازمي‌گردد، چنان قوي است كه مانع از شكل‌گيري شرايط نويني مي‌شود. به عبارتي ديگر، استمرار عوامل فرهنگي ضد توسعه‌اي در گذشته موجب شكل‌گيري مسيري شده است كه به ناچار در آينده نيز ادامه خواهد يافت. «وابستگي به مسير گذشته» اجازه نمي‌دهد كه تحولات توسعه‌اي در مسيري صحيح و مطلوب به پيش برود.
من در مقاله، اين نگاه را نقد و سعي كرده‌ام نشان دهم كه جامعه ما به لحاظ ساخت نهادي غيررسمي، مشكل چنداني نداشته و ندارد. مشكل بيشتر مرتبط با ساخت نهادي رسمي جامعه است. همين‌طور با استناد به تجربه هند و آفريقاي جنوبي سعي كرده‌ام، نشان دهم كه حتي اگر جامعه‌اي داراي مشكل ريشه‌دار فرهنگي تاريخي باشد، مانند تضادهاي ديني و نژادي، به شرط وجود دولتمردان و رهبراني مانند گاندي و ماندلا، مي‌توان قطار تحولات اجتماعي را در ريل و مسير جديدي انداخت كه متفاوت از ريل و مسير گذشته باشد.
در مقاله‌ای که تحت عنوان سرمایه اجتماعی و عوامل اقتصادی و سیاسی، از سرمایه اجتماعی به عنوان مفهوم جهانی شدن یاد کرده‌اید. آیا فکر می‌کنید سرمایه اجتماعی عامل کافی برای توسعه کشورها محسوب می‌شود؟
در مقدمه مقاله به اين اشاره كرده‌ام كه مفهوم سرمايه اجتماعي مانند مفهوم جهاني شدن به يكي از پركاربردترين مفاهيم طي دو دهه اخير تبديل شده است. بيشترين ارجاعات در مجله‌هاي تخصصي به اين مفهوم بوده است. در خارج از متن تحليل‌هاي ماركسيستي، سرمايه اجتماعي مفهوم مناسبي براي تبيين رابطه ديالكتيكي ميان عوامل فرهنگي اجتماعي، اقتصادي و سياسي است. از ديدگاه ماركسيستي سرمايه در اصل بيان‌كننده يك رابطه اجتماعي است.
رابطه‌اي كه ميان طبقه مسلط و فرادست داراي ابزار توليد و طبقه فرودست فاقد ابزار توليد وجود دارد. بنابراين، از اين منظر تجزيه سرمايه به مفاهيمي چون سرمايه اقتصادي، سرمايه انساني و سرمايه اجتماعي صحيح نيست؛ چرا كه بر واقعيت طبقاتي بودن جامعه سايه مي‌اندازد. اما، به گمان من اين مفهومي مناسب براي توضيح مسائلي از قبيل
زايل شدن اعتماد اجتماعي، شكست در اقدام جمعي و هماهنگ‌سازي سياستي و همين‌طور وجود تضادهاي قومي و جنسيتي و ديني هست. مفهومي مناسب براي تبيين ناتواني ما در فعاليت‌هاي جمعي و تعاوني، تنش‌هاي سازماني، تضادهاي مذكور، فرار مغزها و افزايش ميزان ناشادي است.
شما اشاره کرده‌اید که سرمایه اجتماعی در قلمرو ساخت فرهنگی و اجتماعی جامعه قرار می‌گیرد و از منظر رویکرد نهادگرایی به آن پرداخته‌اید. درحالی که منتقدان این رویکرد معتقدند که سرمایه اجتماعی را نباید درگیر نهادها کرد. نظر شما چیست؟
سرمايه اجتماعي به معناي اعتماد افراد به يكديگر يا حرمت نهادن قوانين و مقررات در اصل در حوزه ساخت فرهنگي– اجتماعي جامعه قرار مي‌گيرد كه با ترمينولوژي رويكرد نهادگرايي ساخت نهادي غيررسمي جامعه ناميده مي‌شود. منظور از نهاد غيررسمي، قواعدي است كه ساخت فرهنگي جامعه را توليد مي‌كند و از اين طريق بر رفتار افراد تاثير مي‌گذارد. كدهاي ذهني را شكل مي‌دهد و از اين طريق رفتارهاي فردي را مقيد مي‌كند. فكر نمي‌كنم در اين باره مشكلي وجود داشته باشد.
در طبقه‌بندی رابطه بین سرمایه اجتماعی با عوامل سیاسی و اقتصادی سه دیدگاه اقتصاد نئوکلاسیکی،دیدگاه مارکسیست و دیدگاه حکمرانی بر جایگاه ساخت قدرت و نهادهای رسمی تاکید کردید، به نظر شما جامعه ایران در کدام یک از این طبقه‌بندی‌ها جای می‌گیرد؟
به اين بحث پرداخته‌ام كه شكل‌گيري سرمايه اجتماعي در جامعه را مي‌توان از سه منظر تبيين كرد. اول، از ديدگاه اقتصاد نئوكلاسيك كه با تاكيد بر نفع‌طلبي شخصي فردگرايانه بر اين باور است كه افراد در پي حداكثر‌سازي سود خود قواعد مناسب براي تامين آن را از طريق تكرار بازي ذي‌ربط پيدا مي‌كنند. يكي از اين قواعد پايبندي به تعهدات در قراردادها و مبادلات
تجاري است.
وقتي چنين تعهدي از سوي طرفين تامين شود، قراردادها تنفيذ مي‌شوند و بدون مشكلي مبادلات صورت مي‌گيرد. اين فرآيند موجب تقويت اعتماد افراد به يكديگر و همين‌طور تعاملات شبكه‌اي مي‌شود. تعاملاتي كه هزينه‌هاي معاملاتي را از طريق تسهيل اقدام جمعي و مشترك كاهش مي‌دهد. در ديدگاه ماركسيستي، با مسامحه مي‌توان گفت كه سرمايه اجتماعي زماني تقويت مي‌شود كه تضاد طبقاتي رفع شود. بنابراين، از اين منظر، مشكل سرمايه اجتماعي در اصل مرتبط با ساخت قدرت طبقاتي جامعه است. رويكرد حكمراني بر اين باور است كه نهاد بازار خود بر بستر يك نظام حكمراني قوي شكل مي‌گيرد.
بنابراين، تعاملات بازاري و تنفيذ قراردادها ريشه در ساخت نهادي رسمي جامعه دارد. آنچه با عنوان «فضاي كسب‌و‌كار نامناسب» در جامعه ايران مورد تاكيد هست، ناظر بر همين ديدگاه است. اينكه چرا فضاي كسب و كار نامناسب است و موجب افزايش نااطميناني و بي‌اعتمادي مي‌شود، پرسشي است كه به نظر من با رويكرد نئوكلاسيكي قابل پاسخ دادن نيست. اگر دليل آن عملكرد ضعيف نظام ديوانسالاري و حكمراني ما باشد، در اين‌صورت بايد كانون توجه بر روي نظام حكمراني و سازمان دروني دولت معطوف شود.
از سوي ديگر، رويكرد حكمراني ضمن تاكيد بر اينكه دولت داراي ريشه‌هاي تاريخي اجتماعي و اقتصادي است، بر درجه‌اي از استقلال نسبي آن نيز تايید دارد. استقلال نسبي كه به آن اجازه مي‌دهد تا با ايفاي نقش ميانجيگرانه ميان طبقات، تضادهاي اجتماعي را كاهش دهد؛ اجازه مي‌دهد تا با تخصيص بخشي از مازاد اقتصادي خصوصي از طريق نظام مالياتي پيشرفته، به مازاد اقتصادي اجتماعي چون نظام آموزش و بهداشت و ورزش عمومي، تضاد طبقاتي را كاهش دهد و همبستگي و سرمايه اجتماعي را تقويت كند. اين نيز البته مستلزم وجود دولت و نظام حكمراني كارآمد است.
دیدگاه استبداد نفتی که به آن اشاره کردید، موضوعی است که بین بسیاری از روشنفکران ایرانی درباره علل توسعه‌نیافتگی ایران در این خصوص محل چالش است. شما اشاره کرده‌اید که استبداد نفتی رویکردی غیرفردگرایانه محسوب می‌شود در حالی که اگر نهاد دولت را به صورت مفرد حساب کنیم، دولت به تنهایی عامل کندی درپیشرفت بسیاری از مسائل از جمله در توسعه اقتصادی بوده است. نظر شما چیست؟
فرضيه «اقتصاد رانتي» و «استبداد نفتي» از اين منظر كه ريشه‌هاي توسعه نيافتگي و تضادهاي مختلف در جامعه از جمله تضاد دولت – ملت را نه در ذهنيت قبيله‌گراي فرد ايراني بلكه در ساخت اقتصادي جامعه جست و جو مي‌كند، رويكردي غيرفردگرايانه محسوب مي‌شود. اشكال آن در اين است كه نقشي براي آنچه «نقش شخصيت در تاريخ» ناميده مي‌شود قائل نيست؛ بنابراين سر از سه فرضيه مرتبط به هم جبرگرايانه در مي‌آورد: 1. رانت نفت موجب بروز بيماري هلندي و بهره‌وري پايين اقتصادي شده است؛ 2. رانت نفت موجب تاسيس دولتي فرا قانوني شده است؛ 3. رانت نقت موجب شكل‌گيري اقتصادي وابسته
به خارج شده است.
از اين ديدگاه، مادامي كه نفت وجود دارد راه گريزي براي رهايي از بيماري هلندي و بهره‌وري پايين عوامل توليد و دولت فرا قانوني وجود ندارد. اين فرضيه مانند فرصيه تقليل‌گراي فرهنگي آقایان رضاقلي و سريع‌القلم كه بر بافت قبيله‌اي و عشیره‌اي جامعه ايران تاكيد دارند، هم مايوس‌كننده است و هم ناصحيح.
من در چارچوب فرضيه «دولت خودگردان حك شده در اجتماع» پيتر ايوانس، ضمن تاييد ريشه‌هاي اقتصادي و فرهنگي به عنوان زيرساخت تاريخي جامعه، بر اين باورم كه اگر در مقطع پيش از انقلاب كودتا صورت نمي‌گرفت يا بعد از صورت گرفتن، شاه در مقام شخصيت در تاريخ به گونه‌اي عمل مي‌كرد كه جامعه به سمت دموكراتيزه شدن حركت مي‌كرد، در اين‌صورت سرنوشت اجتماعي ديگري رقم مي‌خورد. اين نقش همان نقشي است كه ماندلا در آفريقاي جنوبي به خوبي از پس آن بر آمد و به همين دليل هم
جاودانه شده است.
نظر شما درباره این ایده که دولت اقتدارگرا می‌تواند کشورهایی با ساختار مشابه ایران را به توسعه برساند، چیست؟
اگر دولت داراي سازمان دروني قوي باشد و الگوي حامي پروري آن به گونه‌اي باشد كه از همه نيروها صرف نظر از نژاد و جنسيت و قوميت و دينشان استفاده كند، در اين‌صورت نفت تبديل به يك نعمت مي‌شود، همان‌طور كه در نروژ چنين كاركردي دارد.
فرموديد دولت موجب كند شدن فرآيند رشد و توسعه شده است. از كدام دولت سخن مي‌گوييم؟ دولت كارآمد يا دولت ناكارآمد؟ تمام بحث نظريه حكمراني كه البته من با قرائتي راديكال‌تر از آنچه بانك جهاني مد نظر دارد به آن اعتقاد دارم، اين است كه متولي اصلي پيشبرد فرآيند توسعه دولت است، اما دولتي مي‌تواند از عهده اين وظيفه بربيايد كه كارآمد باشد؛ سازمان دروني قوي داشته باشد كه بر مبناي اصل عقلانيت ابزاري سامان پيدا كرده باشد. داراي رابطه اجتماعي بي‌طرفانه‌اي با گروه‌هاي اجتماعي مختلف باشد. اگر دولتي اين ويژگي را نداشته باشد، به معناي اين نيست كه نفس وجودي دولت را مانع توسعه بدانيم يا آن را به تعبير نئوليبرال‌ها شرطي لازم بدانيم. دولت دموكرات و توسعه‌خواه پيش‌شرط پيشبرد فرآيند توسعه در مسيري كم‌تنش‌تر است.
اين بحث‌هايي كه در ايران جاري است مانند اقتصاد رانتي يا بافت قبیله‌گي در اقتصادهاي ديگر هم پيش‌تر مطرح بود، اما امروز جايگاهي ندارد. نروژ نيز زماني ذيل بحث بيماري هلندي قرار مي‌گرفت اما امروزه كسي نمي‌گويد كه اين كشور دچار اين بيماري شده است يا به لحاظ سياسي غير دموكرات است. چرا؟ براي اينكه، ساخت قدرتي در آن شكل گرفته كه هم توانايي استفاده از درآمدهاي نفتي در مسير پايدارسازي فرآيند توسعه را داشته و هم الگوي حامي پروري آن به‌گونه‌اي بوده كه از نفت براي حمايت از گروهي در برابر گروهي ديگر استفاده نكرده است.
براي روشن شدن بحث، اجازه دهيد اشاره‌اي بكنم به تصويري كه غربي‌ها از ژاپن در ابتداي قرن نوزدهم ارائه مي‌كردند.
در گزارشي كه يك مشاور استراليايي پس از بازديد از ژاپن در سال 1915 تهيه كرده و آن را به مقامات ژاپني داده تا از آن بهره ببرند، چنين آمده است: «وقتی مردم شما را در حال کار مشاهده کردم، برداشت من از نيروی کار ارزان شما عوض شد. دستمزد آنها بی‌ترديد پايين است، اما بازدهي‌شان از آن هم پايين‌تر است؛ با مشاهده نيروي كار شما به‌هنگام کار احساس کردم نژاد شما بسيار قانع و سهلگير و وقت برای آن بی‌معنا است. مديران شما در صحبت‌های خود به من فهماندند که تغيير عادات ميراث ملي ناممکن است.» ( به نقل از ها جون چانگ، سامورايي‌هاي بد: رازهاي گناه آلود ملل ثروتمند و تهديد ثروت جهاني ، 2008). اگر صرف نظر از نگاه شرق‌شناسانه، فرض را بر صحت اين ديدگاه بگذاريم، پرسش اين است كه ژاپن چگونه توانسته از «وابستگي به مسير گذشته» و ميراث ملي ضد توسعه‌اي رهايی پيدا كند و ديگراني با شرايط كم و بيش يكسان نتوانسته‌اند؟ اگر پاسح اين پرسش در وجود دولت كارآمد و توسعه‌خواه باشد، پس مي‌توان نتيجه گرفت كه امكان غلبه بر آثار منفي اقتصاد رانتي وجود دارد. همين‌طور امكان پيرايش
ساخت فرهنگي جامعه از عواملي كه به نظر مانع توسعه مي‌رسند.
بنابراين، به نظر من آنچه موجب افت سرمايه اجتماعي به عنوان زيرساخت توسعه‌اي در جامعه ما طي سال‌هاي گذشته شده، ساخت نهادي رسمي جامعه است. با اصلاح اين ساخت نهادي مي‌توان هم سرمايه اجتماعي را تقويت كرد و هم ساير موانع توسعه از جمله تضادهاي مختلف مذكور را تا حدي كاهش داد. به اين اعتبار، از منظر مقاله، نقطه عزيمت اوليه براي تببين كاهش سرمايه اجتماعي در اقتصاد ايران فرضيه حكمراني ضعيف است. راهكار نيز در اصلاح نظام حكمراني قرار دارد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]هزینه‌های غيرضروري در فرهنگ خانوارهای ایرانی[/h]

احمدرضا روشن*
به طور کلی، کشورهای جهان به دو دسته کشورهای توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته (در حال توسعه) تقسیم‌بندی می‌شوند. ایران کشوری در حال توسعه محسوب می‌شود.
طبق سند چشم‌انداز بیست‌ساله، قرار است تا سال 1404 یعنی فقط 12 سال دیگر، ایران به یک کشور توسعه‌یافته تبدیل شود. بنابراین، کشور ما نیازمند آن است که در هزینه‌های مصرفی خود، دقت بیشتری به عمل آورده و پول و منابع مالی خود را در راه سرمایه‌گذاری به کار اندازد. اما برخی رفتارهای مصرفی مردم ما الزاما بهترین نتایج بلند‌مدت را برای کشوردر‌بر‌ندارد.
این نوع مصارف را می‌توان «هزینه‌های غيرضروري» نامید؛ یعنی هزینه‌هایی که حتی اگر انجام نگیرد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. این رفتارهای مصرفی ریشه در فرهنگ ما دارد و باید به مرور در جهت اصلاح آنها گام برداشت. برخی از مهم‌ترین مصارف به این قرار است:
1- هزینه‌های غیر‌ضروری ازدواج
2- هزینه‌های غیر‌ضروری فوت
بر اساس آمار سازمان ثبت احوال کشور، در سال 1390 نزدیک به 875 هزار مورد ازدواج و بیش از 422 هزار واقعه فوت در کشور روی داده است.
اگر فرض کنیم که به‌طور متوسط هر مراسم ازدواج برای یک مرد جوان و خانواده او حدود 10 میلیون تومان خرج دارد، پس سالانه حدود 8750 میلیارد تومان برای برگزاری این تعداد ازدواج در کل کشور هزینه می‌شود. همچنین اگر هزینه متوسط مراسم فوت یک فرد را نیز حدود 10 میلیون در نظر بگیریم، پس سالانه حدود 4220 میلیارد تومان برای این کار صرف می‌شود.
طبق این برآورد، در سال 1390 مخارج صرف‌شده برای این دو قلم فرهنگ مصرفی، حدود 13هزار میلیارد تومان بوده است. این رقم بسیار بزرگی است.
برای اینکه درکی ساده از عظمت عدد یک میلیارد به دست آورید، اگر از شما سوال شود که طی 1390 سالی که از بعثت پیامبر اسلام (ص) می‌گذرد، چند میلیارد دقیقه سپری شده است، چه پاسخ خواهید داد؟ 5میلیارد دقیقه، 10 میلیارد دقیقه یا بیشتر؟ پاسخ این است که حتی به عدد یک میلیارد هم نمی‌رسد؛ چرا‌که از آن دوره تاریخی تا کنون معادل 731 میلیون دقیقه گذشته است که کمتر از یک میلیارد است (هر یک میلیارد برابر با هزار میلیون).
حال ما اینجا عدد 13 هزار میلیارد تومان را داریم که در سال 1390 برای مراسم ازدواج و فوت صرف شده است. با این مقدار پول به عنوان مثال در هر سال می‌توان 13 هزار مدرسه یک میلیارد تومانی یا مثلا 1300 کارخانه 10 میلیارد تومانی ساخت و اگر فرض کنیم در هر یک از این کارخانه‌ها 50 نفر مشغول به کار شوند پس سالانه 85 هزار شغل هم ایجاد می‌شود.
* عضو هیات علمی موسسه پژوهش و برنامه‌ریزی آموزش عالی
 

Similar threads

بالا