درود میفرستم به شما ایرانیان پاک
شمایی که در غم و شادی یاری رسان هم وطنان خود هستید...
روزهای خوبی رو پشت سر نمیگذارم...اشک به دیده همه افراد فامیل حلقه زده...مرد و زن...پیر و جوون...
من خودم رو انسان محکمی میدونم و کمتر زمانی رو به یاد میاورم که برای فوت کسی گریه کرده باشم. من حتی برای دو دوستم که در تصادف جان سپردند(روحشان شاد) و بر سر آنان رسیدم هم خیلی گریه نکردم. ولی این بار...
ممکنه برخی از دوستان رو ناراحت کنم، ولی دوست دارم براتون تعریف کنم، شاید کمی خالی تر بشم... ازتون معذرت میخوام...
صبح پنجشنبه خبردار شدیم که حال نگار بد شده و قراره اونو به ICU ببرند.
رفتیم به ملاقاتش
ساعت 3 بعد از ظهر بود...ولی هنوز اونو به ICU نبرده بودند.(میدونید چرا؟ چون تخت خالی نداشت...)
تا به در اتاقش رسیدیم خالم، از اتاق دوید بیرون و گفت که بی هوش شده... دکتر اومد...گفت باید بره بهICU ، ولی ICU هنوز تخت خالی نداشت... چند تا دستگاه به اتاقش آوردند... شوک دادند...تنفس مصنوعی دادند... تا کمی تنفسش برگشت ولی خیلی ضعیف...
همین جور به تنفس مصنوعی مشغول بودند تا اینکه ساعت 4:20 یک جای خالی در ICU پیدا شد. سریع بردیمش به اونجا، من یک دستگاه رو میبردم که فکر کنم برای کنترل ضربان قلب بود...به خاطر همین من هم رفتم تو ICU ...بعد به من گفتند برو تو راهرو...خانواده پشت در بودند و من تو... 2 تا دکتر هم بالای سر نگار... ولی نتونستند کاری بکنند...
ساعت 4:50 یکی از دکترها اومد بیرون و گفت متاسفانه ایست قلبی کرد و علائم حیات رو از دست داد... الان جریان خون توسط دستگاه انجام میشه و امیدی نیست ، برو خانوادت رو آماده کن... نمیدونستم که چی باید بگم و چکار کنم...
گفت دستگاه تا ساعت 6 به نگار متصله و لی اگه تا اون موقع هیچ علائم حیاتی دیده نشه باید دستگاه رو جدا کنیم...
من نمیتونستم برم بیرون... آخه چی باید به خالم میگفتم؟ میگفتم دخترت مرده؟ یا میگفتم زنده است؟ به دکتر گفتم اگه میشه من تا جدا شدن دستگاه همینجا میمونم و وقتی دستگاه رو جدا کردین میرم بیرون...قبول کرد...
حول و حوش 6 بود که سر پرستار اومد و گفت که متاسفانه دستگاه رو جدا کردیم و اون کورسو امید من ناامید شد... داشتم فکر میکردم که چی باید بگم؟...چطور باید بگم؟...اومدم بیرون، سر پرستار هم باهام اومد... داشت اذان میگفت...خالم گفت چی شده چرا قیافت اینطوریه؟... لال شده بودم و فقط تونستم بگم: خاله جان خدا بهت صبر بده....
بقیه اش رو نمیتونم بنویسم، فقط همین رو بگم که من تا آخر شب به اندازه 26 سالی که گریه نکرده بودم، گریه کردم...
بازهم متاسفم که باعث ناراحتی شما شدم... منو به بزرگواری خودتون ببخشبد...
پروردگارا به درگاهت ملتمسم که تمام بیماران را مورد لطف خود قرار ده...
پروردگارا تو را به بزرگواری خودت سوگند کاری کن که داغ سوگ هیچ فرزندی بر دل پدر و مادری ننشیند...