دوستت دارم .... پدر!

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
بنویس ! بابا انار دارد:معلم می گوید

و او به یاد می آورد دست های لرزان بابا هیچ اناری ندارد،
میان شیارهای پینه بسته دستانش، جز رنج چیز دیگری نیست.

معلم هجی می کند انار می شنود «فقر»؛
معلم می گوید:«بابا نان دارد»، می داند که، دروغ است هیچ نانی ندارد،
معلم می گوید:«آن مرد در باران آمد» می نویسد، آن مرد در باران رفت و هرگز نیامد.

بنويس : پدر را ديدم
دخترک سير ميکند در دنياي خود ،
ياد لحظه هايي ميفتد که پدرش شبها نيز براي گذران زندگي بيرون از خانه ميرفت

و شبها نيز پدرش را نمي ديد و شبي را که پدرش زير باران رفت و ديگر نيامد و ياد مي اورد روزي را که خبر مرگ پدرش را از روزنامه هاي مچاله شده کنار خيابان خوانده بود.
معلم بالاي سر دخترک مي ايستد و ميگويد : بنويس فقر. دخترک مينويسد : پدر ... قطره اشکي از چشم هاي دختر جاري ميشود روي ورقه کثيف املايش .
دخترک دستهاي لرزانش را جلوي جشمانش ميبرد مبادا کسي اشکهاي او را ببيند دهانش را روي کلمه پدر نزديک ميکند و آهسته زير لب زمزمه ميکند ....
معلم نزديکتر مي شود صداي اهسته اي ميشنود که ميگويد :


" دوستت دارم پدر"
 

Similar threads

بالا