چهارشنبه 11/08/1390
چهارشنبه 11/08/1390
از شب میدونستم قراره صبح ساعت 7 برم ماموریت!
وای کی قراره ساعت 7 بیدار بشه!
از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 7:26 دقیقه است گفتم آخ جون نیومدن دنبالم احتمالا نتونستن وسیلهها رو پیدا کنن بگیریم بخوابیم!!
خواستم بخوابم که داداشم گفت ساعت هفت و نیمه ها نمیخواهی بیدار شی!
گفتم میدونم
گرفتم کمی دراز کشیدم بین عالم خواب و بیداری بودم که وشی زنگ زد
اقای ... دارم میرسم بیا پائین!! وای!!!
پاشدم رفتم سر یخچال 2 تا خرما برداشتم خوردم با کمی اب و رفتم سراغ لباسهام و رفتم پائین!!
اه از شانس بد قیر بود اما گونی نبود!!
رفتیم دنبال گونی که از اداره بگیریم
!!
ای خدا مرگتون بده!!! رئیس اداره با مدیر معاون مالی اداری رفتن کربلا! اخه الان وقت کربلا رفتنه خدا وکیلی!
من الان قبض انبارو از کی بگیرم
رفتم سراغ جانشین و بالاخره گرفتیم و شد ساعت 9 نه راه افتادیم کجا 200 کیلومتر اون ور تر!!
خدا یا نمیشد شهر ها رو نزدیک تر خلق میکردی؟
ساعت شده 4 بعد از ظهر و من ناهار نخوردم اه!
عجب ورزی بود امروز
تقدیم به خودم