دست‌نوشته‌ها

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنج آب خیس نگاهت
به هندی می رورد که هیچ گاه سر ریز نمی شود !
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرفت جان تو عزریل
نگاه میشود امشب و باز سال دگر
به خاطرات ورق دار پر پر خامم
خمار میکندش که : نمانده حال دگر !
نخورد سانتافه دور تمام میدان را
قسم که داد .... گرفتم .... هزار فال دگر !
چقدر شعله کشیدی به فندک نازم !
سه حبس کام لبانت.... منم خمار دگر !
شلوغ چشم و دهان تمام دهکده ها
گذر گرفته نگاهت از اعتقاد دگر !
شناس قلب چروکیده ام تو ای لیلا !
تو رود خشک منی .... من ... در انجماد دگر
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز ... دیروز .. و این روز ها ..
سهم آسمان دلم حتی از آسمان این روز های شهرمان گرفته تر و ابری تر است ....
دیشب که اگر از ترس بیداری بقیه نبود .. امکان طغیان دریای دلم بود ...

چقدر حرف نگفته دارم ....
چقدر شانه هایت را برای گریه کردن کم دارم ....

چقدر دل تنگم ....
چقدر احساس خفگی بخاطر آن بغض لعنتی عذابم میده ....

چقدر دوستت دارم و نمی دانی ....!!
چقدر خسته ام و نمی دانی ...!!
چقدر احساس های بد می کنم و اصلا خبر نداری .. !!

چقدر نوشتن از بار دلم کم می کرد و الان نمی کند ....

چقدر این روز های من عذاب اور می گذرد ....
تقصیر سادگی خودم هست ..
تاوانش همین اشک های گاه و بیگاه است ....
تاوانش همین دلشکستگی ها ست .....
همین لبخند های زورکی ....
همین نقش بازی کردن ها ....
همین خودم نبودن ها ..................................................................................................

حال من بارانی است ........................................
 

fatemeh-r

عضو جدید

آمدی توباقدم هایت

بازبارانی ام کردی
کوچه های دل بی قرارم را
قدم زدی ودیوانه ام کردی
ومی بارداینک دوچشمم
چشمه سارنگاهم پرازالتهاب است
قطره قطره نگاهم
آب می شودروی پلک هایم
توپرازشورومستی
من ولی سردوخاموش
برشب سردجانم
ای پریوش بتابان چراغی
لحظه ای صبرکن دربرمن
تابیاسایم ازدردهستی....
 

FahimeM

عضو جدید
به خودم میگم بزرگ شدم
دارم بزرگ میشم
از بچگی تا حالا دارم بزرگ میشم!!!
اخه میگن سختیهاست که ادمو بزرگ میکنه!!!

خدایا بهترین راهو نشونم بده...تنهام نذار...
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوق ميخورد .... ابو قراضه ام ....
تو بر نگرد !
امتحان نكن مرا ....
از اعتماد عشق برنگرد
بوق ميخورد .... كسي جواب گوي درد نيست
بر ندار نه ....
هنوز عشق اينقدر كه مرد نيست
تا به پاشدت ... آبروي رفته ام
شعله ميشوي .... هنوز سر نرفته ام !
قوس شو ! .... غزل بشو !
... داس شو .... تبر بشو !
بي خودي بزن به پاي دار ها
دست شو .... بكش دهانه ي همه سوار ها
صدا بزن
داد كن
ناله زن
عتاب كن
گوش كن به زنجه موره هاي تن !
دست كش
غيرتي بيار
همتي تو جفت و جور كن
 

shanli

مدیر بازنشسته
خدايا..
يادمان باشد اين ترم،برنامه ي امتحانيمان را با برنامه ي امتحانيتان تنظيم كنيم تا اينچنين گرفتار كنتاكت امتحاني نشويم! از عهده اش برنمياييم! حداقل پروژه اي چيزي ميگرفتيد تا از ميزان بارهاي وارده بر وجودمان كم ميشد!(ما مرمت پاس كرده ايم بنابراين بر مبحث بارهاي وارده بر يك بناي فرسوده مسلطيم!).
فكر ميكنيم ناظرين جلسات شما بسيارعقده اي هستند و به طرز ناشيانه اي اطراف ما را محاصره كرده اند! خودتان هم كه در جلسه حضور نداريد رفع اشكال كنيد! به مثال گوسفندي به در و ديوار زل ميزنيم و سوالاتمان خفه مان ميكند! ما حتي روي سوالات شما را هم نميفهميم!
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبی به صورتم زدم و از روی سنگها به بالای چشمه خزیدم. نسیم خنکی، پوستم رو نوازش داد. خنک تر شدم.حس خوبی پیدا کردم. این همون نسیمی بود که چند لحظه پیش خوشه های یکدست و شیطون گندم زار رو رقصونده بود و احتمالا بعد از من سراغ موهای شانه نکرده دخترک میرفت تا اونا رو از روی پیشونیش کنار بزنه و افق دیدش رو وسیع تر کنه. چقدر آروم و بی ادعا حتی صبر نکرد تا حضورش به اثبات برسه . ایکاش هممون مثل نسیم باشیم. محبت کنیم و بگذریم فقط همین:gol::gol::gol:
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال

من هنوز بر قامت خویش ایستاده ام

من ،رهگذر پیمان شکن تو

تو هنوز تمام قد خدای منی

تو که تا ابد بر عهد خویش استواری

مسلک تو مهر ورزی است

و مسلک من پیمان شکنی

چقدر راهمان از هم جداست پروردگار من

شاید بدین سبب است که هرگز به تو نرسیده ام

دلم می خواهد ندامت نامه به آواز بلند بخوانم در میان این خلایق

شاید بار دلم را سبک تر کند نه نمی خوانم آنان برمن صبوری نتوانند کرد

در گوش تو نجوا می کنم تو که مرا می فهمی بگذار برایت ندامت نامه بخوانم

گر چه بی آ نکه لب به سخن گویم تو بر احوالم آگاهی

دلم سخت گرفته است صبوری کن تا شکوه نامه بخوانم

شکوه ها را به حساب ناشکری مگذار همه را خویش می دانم

امان بده تا از تو نزد تو شکوه کنم صبر کن بر من و مجازاتم مکن

من عاجزم از درک حکمت این تنگ آب در میان بازار مس گرها

و از درک حکمت این کلید شیشه ای در میانه ی قفل این درها

به حرمت شوقی که از تو در دل من است

بیا این آب را بریز و این کلید رابشکن و این جام را به یکباره سر بکش

فهمیدی چه می خواهم ؟

ای زبان در کام من آرام گیر چه هیاهو می کنی در آشفته بازار این رهگذران

باشد پروردگار من نزدیک تر بیا باقی را آهسته در گوش تو نجوا می کنم
....................................
....................
.......
....
..
.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گاهي اوقات احتياج به يه آدمي داري? يه دوستي? که وايسته رو به ‌روت
که توي چشمات نگات کنه و محکم بزنه تو گوشت که تو صورتت خم شه و

دستت رو بذاري روي گونه‌ت و دوباره نگاش کني ببيني که خشمگينه?
ببيني که از دستت عصبانيه توي اخم صورتش ببيني که دوستت داره ببيني
که دوستته. که نگاش کني? همون‌جوري که دستت روي صورتيه که اون
بهش کشيده زده? که بهت بگه « تو چته؟ بسه? به خودت بيا .. تو چته ..
» که سرت فرياد بکشه .. که تو يه هو بلرزي? که بري بغلش? که بغلت
کنه? همون دستي که کوبيد تو صورتت رو بذاره رو سرت? توي موهات?
که سرت رو فشار بده توي گودي‌ شونش? که تو چشمات رو ببندي? روي
شونه‌ش گريه کني? بلرزي? و با خودت فکر کني که :
تو واقعاً چته
:cry:
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
اوست که احاطه دارد بر عالم هستی

و احاطه کرده است هر موجودی را

و جهان در احاطه اوست و انسان نیز چنین است

اما تفاوتی که انسان با جهان و کائناتش دارد

در این است که جهان احاطه شده با خداست

و انسان غوطه ور در خدا

برون خداو درون روح خدا

و انسان حائلی میان این درون و آن برون

پس عزیز است همین لایه نازکی که حائلی است در این میان

شاید بدین سبب است که این گونه سوگند می خورد

به جان ادمی سوگند
شاید

باز قلم میرانی بر سپیدی کاغذ رهگذر؟

مانده ایم که خدا چرا هنوز کمر قلممان را نشکسته است

قلمی را که چون از او می گوید قرن ها از او فاصله دارد

قلمی که از او می گوید و او را نمی فهمد

قلمی که جز وصف پریشانی به هیچ کاری نمی رود


کاش تو هم می شکستی قلم
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين روزا خيلي بيكارم نه درسي نه دانشگاهي و نه كنكوري سعي مي كنم بيشتر فيلماي مورد علاقمو ببينم و فوتبال نگاه كنم و ...
و فكر كنم ...
با اونايي كه دوستشون دارم حرف بزنم و از كسايي كه به نظر مي رسيد دوستم دارند اما تظاهر مي كردند فاصله بگيرم اونايي كه احساس خوبي بهم نمي دادند رو حذف كنم حتي اگه به قيمت تنها شدنم تموم بشه شايد تو همين تنها شدنا به خيلي چيزا برسم به چيزايي كه كاش كاش كاش 4 سال پيش مي رسيدم كاش 4 سال پيش به اين تنهايي ها مي رسيدم و حالا افسوس مي خوردم كه كاش در حريمم آدم هاي نامحرم رو راه نمي دادم دوست نماهايي كه به خاطر حقارت هاي خودشان در قالب دوست ظاهر مي شوند اما هيچ بويي از رفاقت نبرده اند به نظر من دوست آدم بايد شجاع باشه چون دوست شجاع آدمو شجاع مي كنه پشتت آدمو خالي نمي كنه و هواي آدمو داره ...


هر چه زمان بيشتر ميگذره بيشتر به بي اخلاقي ها و بي شعوري بعضي از آدماي اطرافم پي مي برم فكر نمي كنم خيلي از ماها تنها سعي مي كنيم كه خوب باشيم و اين بي شعوري ها و بي نزاكتي ها رو پشت نقاب هامون پنهون كنيم اين نقاب ها همون چيزايي هستن كه چهره واقعي خيليا رو پنهون مي كنن اما چيزي كه مشخصه ماه هيچ وقت پشت ابر نمي مونه ... كاش بتونيم مشتمون رو گره كنيم و به صورت كسي كه بهمون توهين كرده بكوبيم ...


خوب بودن كار خيلي ساده اي هست فقط كافيه بتوني با قلبت حرف بزني اما اين بي اخلاقي ها و بي هويتي ها اجازه نمي دهند كه با قلب حرف بزنيم شايد به همين سادگي فرصت خوب بودن را از دست داده ايم و به همين سادگي حتي ارتباطمان با خودمان نيز قطع شده است


متاسفانه اين روزها چيزي كه رسميت دارد در بين عوام دروغ،خيانت و بي اخلاقي و بي شعوري است و ديگر كسي براي قلب و حرفش ارزشي قائل نيست البته در ظاهر همه ارزش قائلند اما وقتي به چيزي توجه نكني اونو بي ارزش كردي ...
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا گفتم "بیا دنیا رو قسمت کنیم!" آسمون واسه من، ابراش مال تو، دریا مال

من، موج هاش مال تو، ماه برای من، خورشید برای تو
،
خدا خندید و گفت: تو بندگی کن، همه دنیا مال تو، ... من هم مال تو
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
_ نه،هیچ مهم نیست،هیچ چیز مهم نیست،نه پسندت،و نه نپسندیدنت،نه مهرت و نه کینت،نه حضورت و نه غیبتت،نه زشتی ات و نه زیبائی ات،هیچی،هیچت!

_ یعنی چه ؟ این همه بی تفاوتی؟

_ آری،هیچ،هیچ چیزت مهم نیست.

_ پس چه چیز می ماند که برایت مهم است؟

_ فقط بودنت،

_ تو که گفتی:نه حضورت،نه غیبتت

_ آری،اما« بودن »ت،چه حاضر چه غایب

_ ولو بی دوست داشتن تو باشم؟

_ اگر ممکن است ولو ...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تنگ است و تاریک
اما تنها دلخوشیمان هست
هیچ کس نیست
یک جای دنج و خالی
تنها خودت هستی و خودت
کوچیکه ولی خب از خودته
نه پول قبض آب میدی نه برق و نه گاز
آخه احتیاج نداری
ماشالله آتیشه که روشنه
خب با بی آبیشم میسازیم دیگه
گاهی به همسایه بغلی حسرت میبرم
آخه اون همه چی داره
به جای آب شیر و عسل
همه جای خونه اش نورانیه
ولی ای بسوزه پدر حسادت
همسایه دست راستیه رو میبینی؟
اونور هیچی همه چی داشتا
ولی حالا نگاه!
آه....

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
خدايا دلمان گرفته است...لبي تر كن...آسمان انتظارمان كمي باراني شود...روح تشنه و ترك خورده مان كمي بوي خاك باران خورده بگيرد....شايد دانه هاي بارانت را به ريسمانت تسبيح كرديم و چند دوري ذكر ياشافي دل مرده مان را شفا داد و با دمي و نفسي اهورايي شديم...
خدايا از كاسه لبريز محبت شما كه كم نميشود گاهي هم سكه ايي حتي به قلب به قلك قلب ما ملقب كني...حتم داريم از خوشي قالب تهي كنيم
خدايا روزگارمان مثل غروبهاي پاييزت خالي از برگ و بار و كمرنگ و بي فروغ است...بتابان نوري از رحمتت كه روشن شود شمع وجودمان
خدايا اين بغضمان گاهي اوقات بدجور گريبانگيرمان ميشود...به تلنگري بشكن اين حباب را تا در هوايت بپريم...هرچند بي بال و پر
خدايا غرق سكوتيم سكوتي دهشناك...كه گهگاه ترس برمان ميدارد و از ترس فريادي برميكشيم...اما نميدانيم چرا هرچه فرياد سرميدهيم ..خلآ ي هم در هوا ايجاد نميكنيم.حتي پري هم نميجنبد از فريادمان.
خدايا هميشه يادمان هست كه يادمان هستيد...كاش ما هم هراز گاهي يادمان نرود كه يادتان كنيم.
خدايا دلتنگتان هستيم ....
 

راضیه (ت)

عضو جدید
کاش دلهره ی این چند روز اخیر را میتوانستم بنویسم.ترس از انجام کاری که بی نهایت خواهان انجام آنم.
چقدر سردم چقدر بی تفاوت.... میدانم ناعادلانه قضاوت کردم.میدانم ناعادلانه پافشاری کردم. همه را میدانم ولی این را بهتر میدانم ک این کار را برای محافظت از هردومان کردم.باور کن روزی میرسد که تو خاموش میشوی و امیدوارم آن روز حال امروز مرا بفهمی ک چقدر به بودنت نیاز داشتم و بیخیالت شدم.
 

راضیه (ت)

عضو جدید
سال تمام شد!!!! هنوز هم در تعجب گذر زمانم. چه زود روزهای پیاپی آمدند و رفتند و من بی خبر از این گذشتن به آینده نگاه میکردم.خدایا آن که دوستم داشت ریاکاری بیش نبود , باشد اشکالی ندارد من تنها به تو تکیه میکنم ک تو کافی هستی برای تمام لحظات دلتنگی زندگیم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امید،مادر حماقت است.

امید،مادر حماقت است.

"ساختن چیزی.خلق نه.جایگزینی ابژه ای سرد و بی معنا با ابژه ی سر و بی معنای دیگر. هنر خواندنِ ابژه ای سرد و بی معنا در قیاس با ابژه ی سرد و بی معنای دیگر.محال بودنِ نفیِ آن خود در لحظه پیشین. تسلسلِ آنات. تلخی عدم ِ امکانِ بی امکانی..." *


آنچه در بالا آمد بخشی از نوشته های هنرمند بلژیکی مشهور و در عین حال گمنامی ست که در تلاش برای شدن (پرکسیس) ، به الهام از نثر و محتوای آثار بکت نگاشته بود. هیچ،هیچ انگاشتن و بر هیچ بنا ساختن آنگاه معنی می یابد که بر وجودِ بالذاتِ ابژه ها انگشت بگذاریم.هیچ، ماهیت خود را از وجودِ ابژه وام می گیرد. حال اگر بنا باشد خودِ ماهیت ابژه را به سخره بگیریم،دیگر "هیچ - بودن" معنا و جوهره خود را از کف می دهد.
هیچ هایی نوین باید ساخت، شاید...

* نانوشتن- باربد گلشیری، نشر نیلوفر
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
جستاری در باب انتحار - بخش دوم

جستاری در باب انتحار - بخش دوم



از اشتباهات مرسوم این است که سعی می کنیم زندگی را به مثابه چیزی، امری یا شیئی تصور کنیم. معمول آن است که زندگی به سان یک خط بر روی کاغذ در نظر گرفته می شود. این یک اشتباه محض است. حیات، هستندگی ای ندارد که بخواهیم در باب ماهیت آن بحث کنیم. درواقع اصلا کاغذی نیست که لازم باشد در مورد نوع خط کشیده شده روی آن صحبت کنیم. هیچ چیز نیست! به واقع هیچ،هم،نیست! از دید فلسفی متناقض به نظر می رسد. شاید، با این حال، می توان در یک سیر بیهوده فلسفی گیر کرد و در آن درجا زد، یا اینکه این نا-بودگی را،مانند بسیاری از چیزهایی که با وجود تناقض فراوانشان به حیاط خلوت خود راهشان می دهیم؛ اخلاقیات- زیبایی شناسی-الخ، قبول کنیم،...
زندگی کردن، محکومیتی ست که سراغ تمام ما خواهد آمد! انگاری نه - مردن آنقدر هم بد نیست! حال غافلیم که با تمام آنچه در خود جمع می کنیم از فلسفه و عرفان و کذلک ،باز این نیاز به جاری بودن در رودخانهء بودن به زمین مان می زند. در انتها ما هم یک حیوانیم، مانند دیگر جانداران این خاک. پس می افتیم و پس می اندازیم، سُک می زنیم بر سینه های طبیعت و دریوزه گونه به حیات بی مقدارمان دو دستی می چسبیم... اگر ما، با تمام آمالی که در سر می پرورانیم، به این مقدار شکننده و نیازمندیم، پس دیگر تکاپو و گم شدن در نت های زندگی برای چیست؟
یک سرباز، خود را با سختی بسیار از بالای تپه ای بالا می کشد. پرچمی که در دست دارد را با باقی مانده نیروی خود بر بلندای تپه می کوبد! بعد از لختی درنگ می بیند که نه نبردی در جریان است و نه هیاهویی جاری ست. دشت، مانند یک قبرستان خاموش است، نسیمی می وزد،لخت و عور! سرباز، سرش را به بالا می چرخاند و پرچم را که در اثر وزش نسیم با بی حالی تکان می خورد می نگرد. پرچمی در کار نیست... دشت، با صدای قهقهه سرباز در خود می شکند....


" اختران نارنجی زنگاری.نوعی همخوانی قلیایی.
سوسو زدن ادامه یافت و سرانجام ناپدید شدجُلپاره ای کپک زده و بوی ناگرفته پشت دوالبچه ای کشودار...خیابانی پیش روی راه دوچرخه رو،که غرق غبار حسرت از آن می گذشت.درنهایت نه چیزی بدست آمده و نه چیزی به انجام رسیده بود..."

« زن در ریگ روان - کوبو آبه»
 

shanli

مدیر بازنشسته
براي تو،من؛ مثل.. مثل..نميدانم چه هستم..نميتوانم اسمي برايش بگذارم.. كه مهم هم نيست..اما براي من،تو، مثل هواي پشت پنجره ميماني. هوايي كه از فرط آزادي به بيرون پناه برده وخودش را پشت پنجره ي اتاق من قايم كرده. جايي همين نزديكي..خيلي نزديك..آنقدر كه به دوري ميگرايد.. گاهي به سرم ميزند خودم را زير پنجره ي اتاق حبس كنم تا وقتش كه شد تو را با هرانچه داري به ريه هايم بكشم..كه بماني..كه نگريزي..ولي نميتوانم..نميتواني..
بايد همانجا بماني..و من اينجا. بماني كه وقت دلتنگي پنجره ي اتاق را باز كنم به خيال بودنت.. بودنمان! بودنمان..چه كلمه ي مبهمي..براي تو اما نه..كه تو هميشه دم از بودن زده اي و من چقدر از اين كلمه بيزارم..
 
آخرین ویرایش:

سمیه نوروزی

عضو جدید
پنچره رو باز می کنم ... بوی بارون میپیچه توی اتاق... اتاق پر میشه از سکوت پر میشه از شب...بی خودانه نفس هامو عمیق تر میکنم...
.....
باشد که به شوری بشکافم، باشد که ببالم
.......................باشد که شکوفا گردد زنبق چشم
.....نم بزن، نم بزن بر چهره ی من تا شود سیراب از تابش تو
چقدر این نیایش سهراب زیباست...و چقدر میشینه به این شب به این سکوت به این بارون...
..........چنگم، هر تار از من دردی،سودایی.
....زخمه کن از آرامش نامیرا، من را بنواز
باشد که تهی گردم، آکنده شوم از والا نت خاموشی
..........
........................
 
بالا