دست‌نوشته‌ها

electoronic

عضو جدید
دست نوشته ها

دست نوشته ها

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]من نمیدانم کیست[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]که همی میخواند[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]که همی میپرسد[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]حال من میجوید [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]من فقط میدانم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]حال من بارانی است[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و دلم طوفانی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و صدایم برفی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]من نمیدانم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]که نگاهم گرم است یا که تیری سرد است[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]من فقط میخواهم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]که خودم باشم و طوفان دلم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]نگذارم برود[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بشود سیلی و آواره کند افکارم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و فقط میخواهم [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]که صدایم بشود جاری و یخ ها شکند[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و همی میخواهم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]که نگاهم بشود گرم و دمی خوش باشم.[/FONT]
 

magic2021

عضو جدید
باران که روزی ضرباهنگ قدمهایمان بود...چه شد که امروز بهانه ی نیامدنت شده...
آه باران نبار...نبار که قدم زدن با یار را نمیخواهم...فقط آمدنش را میخواهم...
 
 

electoronic

عضو جدید
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]سهم من حیرانی است[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif] چون نمیدانم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آن همه اندیشه[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آن همه ذوق وامید[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آن همه شادابی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آن شکیبایی و صبر[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]ناگهان یکباره به کجا کوچ نمود[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کوچ آنها یعنی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]هدفم خواهد رفت[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کوچ آنها یعنی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آرزویی ناکام[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بر دل سرخ من[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کوچ آنها یعنی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]من درون خوابم[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]خواب من خرگوشی است [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کاش میشد یاری[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]خواب خرگوشی من پاره کند[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و برایم خواند :[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]رحم دنیا مرده[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و به یادم آرد دزدی دنیا را [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و رهایم سازد زین همه حیرانی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]کاش میشد که صفایم دهد و شادابی[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]تازگی بخشدم و سر حالی [/FONT]
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
« آنقد می دانم که زندگی من همه اش حراج دائمی مادی و معنوی بوده. حالا هم دستم به کلی خالی است، و با وجود کبر سن برای زندگی باندازه طفل شیرخواره مسلح نیستم... دیگران فقط چند خط شعر حفظ می کنند، یا سیاق یاد می گیرند، یا جاکشی می کنند [و] یک عمر با عزّت و احترام به سر می برند، در صورتی که من اگر محتاج بشوم بروم روزی شاگرد قهوه چی هم بشوم بیرونم خواهند کرد» (1)

زندگی چیزی نیست مگر تفی سر بالا که هر روز روی خودمان می اندازیم. کانهو کاسه گُهی که قاشق قاشق می خوریم و به به می گوییم! تمام حیاتمان روی آب راکد و گندیده ای درست شده که هر روز تا کمر در آن فرو می رویم و باید فکر کنیم که در حمام گُلاب غوطه می خوریم.
تمام مادیّاتمان را دادیم پای کتاب، حالا هم کانهو خری که در گل دست و پا بزند گیر افتاده ایم! این همه نوشتیم، نه مجوز چاپش را دادند، نه چندرغاز کف دستمان گذاشتند که به گدایی و لکاته گری نیافتیم! این همه خواندیم، آخرش افتادیم گیر یک مشت حمار ِ بی مغز که فرق کتاب را با کشک تشخصیص نمی دهند.
این وسط یک مشت ندید بدید هم می آیند حلوا حلوایمان می کنند! فکر کرده اند محمود دولت آبادی را گیر آورده اند! بدبخت کشور و خاکی که نویسنده خوبشان دست به دهنِ وامانده ای مثل من باشد! آن زمان که خودمان را جر می دادیم که دو نفر آدم حسابی بیایند سراغمان هیچ کس محل سگ هم نمی گذاشت! حالا که افتاده ایم به دریوزگی حضرات یادشان افتاده که فلانی هم زنده بود انگار!!! بدبختی این است که توان و جربزه جاکشی را هم نداریم. از اینجا مانده و از آنجا رانده! چشم که می چرخانی می بینی هر ننه [...] آمده یا کتاب داده بیرون یا آلبوم چرندیاتش میلیون میلیون می فروشد! این میان، ما مانده ایم و آب دیده.... زکی سه!!!!
نه! تقصیر کسی نیست! اصولا تقصیر هیچ کس نیست، حتی خودم.... تا جایی که به یاد می آید زندگی مان حراج دائمی بوده و بس! فرقی هم نمی کند کجا باشی! اینور یا آنور آب توفیری نمی کند! آنجا هم باشی باید کانهو اسب عصاری جان بکنی که شب بتوانی زیر یک سقفی بیتوته کنی! چرک و کثافت همه جا یک رنگ است، فقط غلظتش فرق می کند.

«روزها را يكي‌ پس‌ از ديگري با سلام‌ و صلوات‌ به‌خاك‌ مي‌سپاريم‌ و از گذشتن‌ آن‌ هم‌ افسوس‌ نداريم‌. همه‌ چيزِ اين‌ مملكت‌ مال‌ آدم‌هاي به‌خصوص‌ است‌...نصيب‌ ما در اين‌ ميان‌ گند و كثافت‌ و مسئوليت‌ شد. مسئوليت‌اش‌ ديگر خيلي‌مضحك‌ است.»(2)

آن وقت دکتر فلانی می آید متد موفقیت می چیند! فلان گه را بخورید تا زندگی تان روشن شود! آن یکی می آید خزعبلات مادر مرده هایی مثل کاستادنا و کوئیلو رامی خواند و فکر می کند شاخ غول شکسته! به خیالش دروازه های بهشت به رویش باز شده و همین الان است که شخص مقام همایونی نازل شود یک فروند حوری و پری و غلام بیاندازد پشت قباله اش! زکی سه!... یک مشت لاکردار ِ بی شرف! بعدش می آیند جلویت طاقچه هم بالا می اندازند. اگر شهادت هم دهی که بالای چشمشان ابرو ست دماغشان را می گیرند آنور تا با بوی تعفنشان خودارضایی کنند...
حالا هم باید بشینیم که حضرات دلشان به رحم بیاید و خبر مرگشان مجوز دهند تا چهار خط مطلب به خورد ملت بدهیم! کلی هم سرت منت می گذارند، آخرش هم به جرم "ایجاد ترافیک"(!!!) می برندت چوب می کنند توی خلاء دانی ات! پدرت را می سوزانند که چه؟ چون خواستی خبر مرگت برای چهار نفری که سرشان به تنشان می ارزد دو خط معلوماتت را بچپانی تا شاید حالیشان شود زندگی این زباله دانی نیست که درش دست و پا می زنیم!
خدا مسیح را بیامرزد! یکبار مصلوبش کردند تمام شد رفت پی کارش! حکایت ما شده مثال آن بدبختی که جگرش را هر روز عقاب ها می خورند و روز بعد جگر از نو می روید....

« برهنه از زهدان مادرم آمدم،
برهنه هم باز می گردم.
یهوه داد و یهوه باز ستانده است...
ای کاش آن روزی که من از مادرم زادم نمی بود،
و آن شبی که خبر بسته شدن نطفه پسری را شنید...
چرا به انسان غم زده نور می تابانی؟
چرا به دلتنگان و تلخکامانی حیات می دهی،
که آروزی مرگی را می کنند که هرگز نمی آید..؟
» (3)

-----------------------------------
*یادداشت ها:
(1) : بخشی از نامه هدایت به مجتبی مینوی، 12 فوریه 1937
(2) : نامه هدایت، مورخ 18/2/1325
(3) : ایوب ، کتاب مقدس


پ.ن: تنها چیزی که حس زنده بودن را القا می کند خون نیمه لخته ای ست که در رگ ها جریان دارد؛ دود سیگار و کمانچه کلهر.... زندگی مدت هاست در همین دو خلاصه می شود.
 

samira zibafar

عضو جدید
کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشانی نداشت برگهای آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت ......

**********************************
چه کنم تو سلطان جهانی و من درویش خرابات ، تو ارباب وفایی و من نوکر ارباب . . .

******************************
در انتهای نگاهت کلبه ای میسازم تا مبادا بگویی
از دل برود هر آنکه از دیده برفت . . .
 

electoronic

عضو جدید
چه میگویی چنین بر من که بی تاب سخن هستم
چرا هر بار میخوانم نمیدانم کجا هستم چرا هر بار میخوانم نمیفهمم چه می خواهم
خدایا عشق را پروانه را گل را :gol:
مگیر از من که گر گیری نمیدانم کجای قصه ات هستم
اگر گیری نمیفهمم چرا هستم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشر مخلوق بسیار کوچکی است. نه!؟
پس نگران مسائل نباشید و هر لحظه را غنیمت بشمرید و به علایق خود برسید
دید و ذهنتان را باز کنید و نگران مسائلی که آزارتان می دهند نباشید
عشقتان را غنیمت شمرده و سلامت و آرام زندگی کنید
همیشه با استقبال از یک روز جدید خوشحال باشید.... از آفتاب لذت ببرید
همیشه نیمه پر لیوان را ببینید
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بر فراز بوته زاره های له شده، در میان رنگ زنگاری شب. صدایی نیست مگر زوزه سگی پا به ماه که در انتظار تولد نوزاد نامیمون اش مویه می کند. از میان درختانی که شاخه های همچون سرب ثقیل خویش را، گره خورده در میان یکدیگر، آویخته اند می توان نور بی رمق و نیمه جان ماه را دید که زمین یخ زده را حیات می بخشد. و مرگ را اینجا به رایگان می دهند، بی کثافت کاری های اداری، بی چشم داشت... چیزی بکارت شب را گسلانده بود در آن میان. با این همه نه حرکتی بود و نه تنابنده ای. به زیر تشعشع کورکننده تاریکی،شراره های ریز اخترکان ز هم می گسیختند و آرمیده بودند در آرمگاه آهنین خود، خسته از تکاپوی بی ثمر...
بر فراز بوته زاره های له شده، در میان رنگ زنگاری شب. برگی جدا شده از درختان، غنوده در پای ریشه های ملتهب. زمین را پای کوفتنی نیست، بی مرگی و بی رنگی! خدایگان را اذن دخول می ندهند در این برزخ فراموش شده. خس خس سینه سرطان زده آسمان، و عشق بازی ریز جنبندگان بر سطح خاک. تنها جسم جاندار،مردابی بود که مرثیه مردگان مدفون شده در دستان پر حرارتش خویش را می سرایید و پشّگان طواف می کردند این تنها قادر مطلق را. این میان هستندگی را نشاید بودن، حتی در بودنِ نیست شدگان. نهلند اینان را بدین سرای....

و کرم شب تاب چه ساده لوحانه می پنداشت و می پروراند آمالش را. چه بیهوده پیله تنید و امید می دوخت به رستگاری و زایشِ رویای رهایی. پیش خود می اندیشید؛ امیدوار، زیستن را صرف می کرد و بر تن خویش ردای ابریشمین می دوخت. گمان می برد دیوارهای زندان، عن قریب، به سان دروازه های پرشکوه اورشلیم،گشوده می گردند و او خود را در آغوش آسمانی خواهد انداخت که نفیر مرگ در آن راهی نیست. به امید هوایی که نفس ماه آن را مسموم نکرده است، در هستِ خویش خزید و خواب دید پژمردن کابوس های فزاینده را. خواب دید و لرزید از شهوت تن، از شر شر خون جاری در بدن...

لحظه ای سکوت و دیگر هیچ نبود و ماه لحظه ای نخوابید و کرم شب تاب در کفن ابریشیمی و تابوت مدور خود تا ابد به انتظار صبحی ماند که هرگز ندمید....
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نام: مسافــر
نام خانوادگی: کوچولـو
نام پدر: شهاب
نام مادر: ستاره
تاریخ تولد: یکی از روزهای خدا...
شماره شناسنامه: ****
آرزو: بازگشت به اخترکم...!
جرم: عشقم به گوسفندم... غروب آفتاب... گلم...
.
.
.
.
.
.
مجرم شناخته شده ای و مجازات خواهی شد!
آه چه مجازات سختی... زندگی در دنیای آدم بزرگ ها...!


 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بی سبب و بی مایه. قطره به قطره، قدم به قدم. به سوی آتش! به سوی آتش!

مجالی نیست مگر دمی که می آید و می رود و کانهو اسبی که می داند در انتها لاشه اش خوراک سگان خواهد شد،در انتظار! لیک گریزی نیست از آنچه پیش روست، چه زندگی صرفا در صرف هستن معنی می یابد، نه بودن و شدن! و دروازه های دوزخ بازند و چشم به انتظار، پیش باید رفت! تا قعر اسفل السافلین!
و سکوت و سکوت و نانوشته و ناگفته ها و نام ناپذیرانی که می پوسند زیر پوست لک زده خاک! و مردابی که هنوز مانده است با میراثی محزون و زخم هایی که درمان نمی یابند در شیارهای جرم گرفته زمان! ذره به ذره، می ریزد شن های دوران و این قرن آنچنان پتیاره ست که فرزندان خود را یک به یک می بلعد! و این فرزندان نگون بختند که آرزوی عشق بازی با این مادر برهنه پیکر را با خود به ته گورستانی می برند که انگار سیری نمی پذیرد اشتیاق بلعیدنش!

گلی ست اینجا! مانده در میان هیاهوی اغیار! رانده شده از بهشت و منفور ذات اهورایی! و جرمی نداشت آن نگون بخت، مگر دل بستن به آدمکی که روزی اشکهای سرب گون خویش را با گلبرگ های گل پاک کرد. بدین سان، پرومته به میان آدمیان فروانداخته شد، حال که غافل بودند خدایان در جایگاه سنگی خود که خاکدانی آدمیان پرومته را خوشتر آید از ارتفاعات المپ. و او هست و نیست خویش را در قماری باخت که خود پیشتر می دانست که گریزی از شکست نیست.

گندمگون، موهایش! جاری در میان ریز اخترکان نیمه جان....

--------------------------------------------------

پ.ن: برادر، به یادت نوشتم . که نوشته بودی خطی ز دلتنگی....؛

«بالاي کوه‌ کله‌قندي، مزار ايشان به خوبي پيداست! يک‌روز از آن‌ بالا در ساعاتي که تصوير غروب خورشيد در قاب آسمان مي‌درخشيد... تصوير همه‌شان را در آن مي‌شد ديد...تصوير غروب خودمان نيز:

آنجا خانه‌ی ابدی من است:
پایین کوهپايه‌ی گسترده‌ای و
جاده‌ای در کنارش.
و عابرانی سر مست
که گاه از سر ترحم
برایم ترنم يادی
می‌فرستند

آنجا خانه‌ی ابدی من است
جايی که چند روز گلهای سرخی
از نم اشکی چند
بر سقف مزارم می‌رویند.

آنجا خانه من است
جايی که تنم در آن جای می گيرد
و رنج فراقی سخت
به سنگينی خروارها خاک و سنگ
بر دلم می نشيند.

آنجا انتهای سفر من است
و هر گاه به آنجا خيره می‌شوم
کوهستان ساکت و آرام
در فضای «غروبی دلگير»
دامنش را باز کرده،
مرا می‌خواند
و من در عصری رو به غروب تنم را
به خاک می‌سپارم
تا از آن شقايقان وحشی برويند
شقايق وحشی تصوير زندگی من است.

"پاييز 1377، در حال احتضار از دلتنگي"
»
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
-(زمزمه) آهای! بیداری؟

بیداری؟ خوابت که نبرده احیانا! نکند در خمیدگی پرپیچ بازوانت کز کرده باشی و بیداری از یادت رفته باشد!
شاید هم گلبرگ چشمانت را بسته ای و افتاده ای به رویا بافی! راستی، مگر رویایی هم برایت مانده؟
نه! نگران نباش! من بیدار ِ بیدارم، انگار! بیداری ام آنقدر عمیق است که باورت نمی شود.شب دراز است و فشار قلب ما هم فزون!
نمی دانم، شاید همین اشک و آه روزانه را به هم دوختم و لحافش کردم و کشیدم روی جنازه رو به احتضارم! تو هم که بیداری، دیگر بهتر از این نمی شود! هر دویمان می شینیم بالای سر این جنازه روکش دار و آی گریه می کنیم! آی گریه می کنیم! خرمایی می خوریم، فاتحه ای می خوانیم و از سنگ لحد سراغ آسمان را می گیریم.اینطور که می گویند، خدا هم انگار در این نزدیکی هاست، دیگر از این بهتر چه می خواهی عزیزکم؟
راستی، این ماه هم که تمام شود درست 3 سال و 11 ماه از کوچ آخرین فوج پرستوهای بی خانمان می گذرد. از تو چه پنهان،گاه گداری، دل من هم برایشان تنگ می شود.
از باران برایت نگفتم! یادت هست؟ دیشب که باران آمد من هیچ نفهمیدم! انقدر سرم به چشمانم گرم بود یادم رفت قرار بود باران بیاید، دیشب! گوش هایم را هم آویزان کرده بودم،کنار آتش چراغ! شب ها که آدم گوش لازمش نمی شود. ها؟

بس است دیگر! چقدر این یک تکه سنگ را دست می کشی؟ حیف دست هایت نیست؟! بگذار بماند این سنگ و خاک و خاکستر و هرآنچه زیرش خوابیده! اصلا فکر کن...فکر کن من خوابم زیر این قشر غبار زده. مبادا تکانم بدهی بیدار شوم! تو که می دانی چقدر خوابم سبک است... تازه، تکلیف کبوترها چه می شود؟!
قرارمان که یادت هست؟ باران که بارید، زیر بالکن خانه ای پناه بگیر، ببین باران حواسش هست که تنهایی یا نه. یادت باشد، سر راهت دستی هم به ناودانی های زنگ زده بکشی، مبادا چاله آبی را لگد کنی از سر ِ حواس پرتی!

- (زمزمه) آهای! بیداری؟

هنوز هم بیداری؟ تا خوابت نبرده برایت از پنجره بگویم. پرستوها که رفتند پنجره سر گرداند، صدایشان زد. ولی آخر آنها که چیزی نمی شنیدند درمیان حجم بیهودگی ها! همین قدر بگویمت که پنجره هنوز دهان نبسته ست...
هنوز چشمانت باز است؟ چشم های من چطور؟ خاک که رویم می ریختند فرصت کردی چشمانم را ببینی؟ دید زدی از لای تار و پود کتانی کفن که بوسه می زد بر لبانم؟! کجا را نگاه می کردم؟ طرح مژه هایم چطور، یادت هست؟! انحنای گوشه چشم هایم چه شکلی بود؟ به مواجی دود سیگار بود یا به لطافت پوست دخترکان لب شکری که هنوز چشم به انتظارند تا دری باز شود و رهایشان کند از نفرت تن؟!
دود می آید از دور. نکند باد، فرجام درختان بی پندار را با خود می آورد؟
بس است دیگر! خوابت می آید! چشمانت هنوز یاد نگرفته اند چطور دورغ بگویند. رفتی ،به تن لرزان کلاغ ها سلام برسان.اگر وقت شد، سراغ لکاته های خیابان محسنی را هم بگیر. ببین هنوز هم دلشان به حال مظلومیت مرداب می سوزد؟
برو دیگر! من هم خسته ام، کمی دراز کشنده، چرتی می زنم. خودت که می دانی، تا چشم های را باز می کنم خوابم می برد. برو دیگر، به سلامت...

- (زمزمه) آهای! جایت خالی ست. خیلی... !
 
آخرین ویرایش:

a-saeid-e

عضو جدید
لعنت بر تو اي پاهاي سست
لعنت بر تو اي دل لرزان
لعنت بر تو اي چشمان منتظر
ولعنت بر تو اي جاده كه بوي فراق ميدهي
...............
فراق من وصال توست
نفرين من دعاي توست
سكوت من غوغاي توست
..............
و سكوت مي كنم براي شادي تو
و شرم باد تورا و تورا و تورا
كه باز هم نفهميدي آرزويم
همه خوشبختي توست
..............
و من باز هم سكوت خواهم كرد
 

ecmn_ec

عضو جدید
این شعر را شهریار زمانی که نامزدش را بعد از سالها در سینزده بدر دید سرود
خیلی قشنگه حتما بخونید

عشق پیرانه دراورد به پیرانه سرم
تو شدی مادرو من با همه پیری پسرم



پدرت گوهر خود را به زرو سیم فروخت
پدر عشق دراید که درامد پدرم



سینزده را همه عالم بدر آرند امروز
من همان سینزدهم کز همه عالم به درم






قشنگه نه ؟
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
پیله ات را میگشایی، اما ...
پروانه ای در کار نیست!
چیزی که مانده دیگر نه آن کرم سابق است و نه پروانه!
چیزی شبیه کرم با دو بال که تحمل وزن را برای پرواز ندارد...
پل های پشت سرت ویران و آینده تاریک!
تصمیمت را میگیری:
بزرگ می شوی با همه ی دغدغه هایش...!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نادا

نادا

زمان ها در پی یکدیگر به هم آمیختن. بی مایه و فزونی مافیها. سوزاندن سزاست مایتعلق به و این چنین باز می مانند دروازه های دوزخ در میان شب های تاری که همه زایشگاه گل های سرخی اند که بی سبب آمدن و نیستن را صرف می کنند در این سرای...


درخشش می فِسُرد چشمان را و من چشم بسته پی ات می گردم و چه رندانه دیوارهای این شهر فرو می برند مرا در خود که من نمی دانم که چگونه تاب بیاورم در این فشار قی وار که دست ساییده ام بر مزار خود،آنچنان که گم کرده ام رفتنی ها و هستندگی ها را. پس چه کنم من که وامانده ام در ساز و کاری چنان پر سبب که چرخ دهنده هایش چنان دلسوزانه استخوان خرد رهایم می کنند میان خیل بیهودگی که گاه یادم می رود پرتره بودنت را و آن دم به تکاپو می افتم میان باشنده گان...
پی ات نمی گردم که یادم رفته است کجا بودمی آخر! این دنیا را که آخر نه ابتدایی است و نه نقطه پایانی...ولی کجا یافتمت مگر؟ و بعد شک می کنم به خود و سگ دو می زنم در اندرونی درونم و انگاری یافت می نشوی که گم شده ام من انگار در هزارتوی نیستی که هست ام را در خود می کشاند و می فِشُرد. کجایی تو آخر؟... کجایی تو آخر که باز سر درد گرفته ام از فراوانی نبودنت! پاهایم را بنگر که تاول هایش هم سر خم کرده اند از خستگی! بیابمت یا نه؟...
بگذریم از این فِسانه! بس کنیم این بازی را، می دانیم که نه -خوبیم و باز مانده ایم و رستگاری مدت هاست که از بازی با ما خسته شده. چه مهم است که چه می گویند ریز اخترکان نیم سوخته؟...
در این میان،فانوس آسمان رو به خاموشی گذارد و باز تو را گم کرده می یابم در پیچک طرح ِ نبودنت...




پ.ن: نادا (Nada) در زبان اسپانیولی به معنای هیچ است.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تمامی ساعت ها...

تمامی ساعت ها...

"پنج عصر بود،
بر تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود،
در تاریکی شامگاه.."(1)


پنج عصر بود انگار، انگاری پنج عصرند تمامی ساعت ها و من نمی دانم که این پنج ها چرا یکباره پنجولک انداختند،پنج واره در میان طرح پیچش پنج انگشت دعاگوی به معیت مچ و مایتعلق به.
باز می کنم پیچش این زنجیر پنجه انداخته در خاک را، آخر من که خاک بالش سرم است چه کنم با این پنجمین پنجه آسمان! باز شده است دروازه ها، پنجمین بار است انگار این بی مایگیِ پنجاه ساله! می شکنم در پنجه ات ای گسستِ پنجاه بار رها شده میان پنجه خویش که گرفته هستی ام را در چنگال مچاله خود!
پنجمین پنج ِ این پنج-وارگی را پنج بار گشتم که دیدمش پنجه انداخته در پنجه و دیگر چه مهم بود پنج و غیر آن که سرد شده است پنجمین طرح پنجه ات بر بخار شیشه. و دیگر چه بگویمت آخر پنج -وارۀ پنجاه ساله من که مانده ام من با این حجم... نه، انگاری ساعت ها همه پنج اند اینجا تا ابدالدهر!


"سیگاری آتش زد. چند قدم بموازی اطاق راه رفت،دوباره به میز تکیه داد. از پشت شیشه پنجره تکه های برف مرتب آهسته و بی اعتنا مانند این بود که با آهنگ موسیقی مرموزی در هوا می رقصیدند و روی لبه شیروانی فرود می آمدند..." (2)


-------------------------
*یادداشت ها:
(1) : در ساعت پنج عصر- فدریکو گارسیا لورکا
(2) : گرداب - صادق هدایت
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
چنگی به دل نمی زند این دست نوشته ها
ای کاروان آیا تو ردپای دلم را ندیده ای ؟
محزون و غمزده به کنجی نشسته است
ای روزگار بال و پرش را تو چشیده ای ؟
بی حاصل افتاده باغ دلم بر رخ زمین
ای باغبان میوه های دلم را تو چیده ای؟
سردند این روزهایی که دارند می روند
آیا حکایتی از خورشید در این حوالی شنیده ای ؟
انگار صدای ناله ای به گوش می رسد
هستی دوباره یوسفی به بند کشیده ای ؟
باز هم دلم هوای دانه و دام کرده است
نکند دگر بار از چنگ صیاد رمیده ای ؟
خسته میزنند باز پلک های دلم
چشمم به جاده ماند ، مسافرم را ندیده ای ؟
من در میان جمع هم دلم تنگ میشود
بس کن ، مگر آهوی مردم ندیده ای ؟
تلخ است طبع این رهگذران به کام من
تو مگر می از لعل رندان چشیده ای ؟
تار است روزگار به چشمان سرد من
آیا تو چشم روشنی یار دیده ای ؟
خاموش شو قلم ، تو به کارم نمی روی
آخر تو سالهاست که از دلم دل بریده ای
یا خسته ای که چنین رخت بسته ای
شاید که حق داشتی مهربان من
آخر تو خیری از دل سنگ من ندیده ای
 
آخرین ویرایش:

مهندس شکوفه

عضو جدید
در شب های تهاییم مثل ستاره می درخشی
و ظلمت پر از تشویش قلبم را با حضورت چنگ میزنی
و من مثل همیشه سرمست از حضورت می شوم
تو همان نوری که ناگهان در تاریکی و تنهایی و غربت
از فرسنگ ها دوری به سراغم تنهایی هایم آمدی
من تو را مثل یگانه خاق تنهایی و یگانه خالق زوجیت می پرستم
با من بمان من به تاریکی ها عادت ندارم
از لامپ های سوخته و دل های تاریک گریزانم
تو تنها روشنایی قلبم باش............
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
نانوشته هایم را نخواهم نگاشت جایشان همانجا خوب است درون دل من. بگذار دلم را با نانوشته هایم پروار کنم دلهای کوچک زود سرریز شوند و چرخ پر صدایشان را بر واژگان بینوا می رانند . دل که بزرگ شود زبان کمتر به تکاپو افتد . زبانم امان نامه می خواند بیچاره از من به تنگ آمده است بگویید امانش دادم .سکوت می کنم
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال

آسمان را که نگاه می کنم حس می کنم طنابی را سر تا سرش کشیده اند . سر طناب را بگیر و برو به ابتدای تاریخ می رسی به اولین ظالم همانکه سر طناب ظلم را به ستون های ناپیدای آسمان بشر گره زد و توبره ای بدان آویخت و سر دیگرش را به هوا پرتاب کرد و دست دیگری آن را گرفت و ظلم دیگری رخ داد و توبره دیگری دوخته شد و بدین سان ریسمانی بر پیکر آسمان کشیده شد و توبره ها بر آن آویخته شد انتهای طناب را می توانی تصور کنی انتهایش جایی است که چون سر طناب را به هوا پرتاب کنند دستی نباشد که آن را نگه دارد و بر آن توبره آویزد آری انتهای این طناب به انتهای تاریخ گره خورده است .

توبره هایی از پیش بافته
ریسمانی امتداد یافته
از جان آدمی عصاره می گیرند
و فربه می شود و فربه می شوند و فربه می شوند
صدای قهقه مستانه شان را می شنوی ؟
با هر قهقه ای که به سمت زمین سرنگون گردد
آهی از بینوایی به آسمان بر می خیزد
و گوش سرنوشت پر می شود از نوسان این امواج
گاه فریاد ها در گلو خفه می شوند به قیمت جان
و گاه گلوی جانها فشرده شود به قیمت فریاد


 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
مشتی ارزن داد اسبها خندیند .چشمهایشان را بست . کاهدان را به آتش کشید . اسبها با تعجب نگاه کردند . خواستند فریاد زنند . خنجر زیر گلویشان بود . او رفت .دیگر از ارزن هم خبری نبود . اسبها ماندند و کاهدانی سوخته
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
تمام دارایی درویش کلبه ای بود که در آتش خشم حاکم می سوخت چون آتش عصیان حاکم در شهر شعله کشید درویش از شهر برون شد ، در راه همی رفت تا چشمش به رهگذری افتاد دستان رهگذر را گرفت و به اشارتی شهر سوخته را نشانش داد و تنها دراییش را ، سفره دلش را با رهگذر شریک شد :

برای تو بگویم که چه بی اندازه دلم دلتنگ است

و زمین با همه وسعت به چه میزان تنگ است

پیر و میخانه دگر نیست ، وادی شاه و تفنگ است

گوشه مسجد رندان پر از سوخته سنگ است

حرمت پیر خرابات به زیر دل سنگ است

بوی خاکستر و خون است به سان روز جنگ است

گویی انسان بودن جرمی بزرگ است ، ننگ است

زیر سم های ستوران پای انسان لنگ است

دل یکرنگ کجا بود ؟ وادی ، وادی رنگ است

ناله های دل مردم نوای ساز و چنگ است


باز نگاه سرد درویش پی شهر سوخته می دوید ، رو به رهگذر گفت :

و برای تو بگویم که زمستان به چه حالت سرد است

هاله نور که بینی ، شعله های پر درد است

رونق نان که به بازار شنیدی ، غم مرد است

شور و شادی که بگفتند همین سکوت سرداست

سرخی گونه دگر نیست تمامش رخ زرد است

خسته ام آبم رسانید چون تنم تب دارد و دل پر ز درد است
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
خواهرم اول ابتداییه، با دوستم درباره ی شیرینی هایی که یه کلاس اولی داره حرف می زدیم که رفتیم تا خود بچگی.... کلاس اول که بودم خوندن و نوشتن و که یاد گرفتم با خودم میگفتم مگه نمی یان مدرسه که خوندن و نوشتن یاد بگیرن اینا رو که یاد گرفتیم پس سالهای بعد قراره چی بخونیم؟ سهیلا وقتی که یاد گرفته بود تا میلیون بشمره ضرب و تقسیم رو هم یاد گرفته بود فکر می کرد ریاضی سال سوم به بعد درباره چی می تونه باشه؟
بچگی کلی درس داره به شرط اینکه بزرگ که شدی برگردی و نگاش کنی...

خونه ما اول کوچست و از این اول، آخر کوچه یه خونه دیده می شه که بچگی فکر می کردم اونجا آخر دنیاست و بن بسته.... فکر می کردم وقتی می رسیم اون آخر باید در بزنیم تا بریم اونطرف دنیا... اونطرف که حتما منطقه ممنوعه بوده و گرنه براش "در" نمی ساختن.... هر وقت از سر کوچه می پیچیدم داخل همه ی ذهنم می رفتم اون طرف دنیا... مامانم می گفت یه بار برو تا آخر کوچه م یفهمی اونجا بن بست نیست.... تا نصف کوچه که می رسیدم برمی گشتم .... با خودم می گفتم هر وقت برم اونطرف دنیا در و می بندن و باید کل دنیا رو از اونطرف برگردم تا پدر و مادرم و پیدا کنم و حتما اونا تا اون موقع کلی برام غصه می خوردن...
یادش بخیر
الان هر وقت از سر کوچه میپیچم تو، نگاهم گره می شه روی خونه آخر کوچه...لبخند می زنم ... می دونم بن بست نیست.... هیچ جا آخر دنیا نیست گاهی ما توی بن بست خودمون گیر می افتیم....
ممنونم سهیلا که باهام تا بچگی اومدی ... امروز وقتی از سر کوچه پیچیدم تو با این که تاریک بود آخر کوچه رو خیلی واضح می دیدم....لازم داشتم که یه بار دیگه دقیق تر آخر کوچمونو ببینم... یه مدتی بود که فکر میکردم آخر یه بن بست گیر افتادم....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پایین آخر

پایین آخر



روزها می گذرند از پی یکدیگر،چنان با تعجیل که انگاری مسابقه گذاشته اند با هم اینها. می گذرند از پس هم، روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها و لحظه به لحظه می فشرند روان آدمی را در پس این گذران بی انتها! آسمان ابری ست لیک، چشم را می زند درخشش نوری که از میان شاخه های درختان نیمه جان راه باز می کند. و پرندگان چمباتمه زده بر روی شاخه ها، خواب پروازی را می بینند که هستندگی شان را هست بخشد که سخت حل می شود این معادله لا ینتهی.
روزها می گذرند از پی یکدیگر، همچو دود سیگار که محو می شود در فضای رقیق دوران. زنگار گرفته روی این کوه سنگی را. نت به نت و حرف به حرف خواندمت و آخر گناه تو چیست که محبوس شدی در قفس آهنین بودنم؟... نوای خاک صدا می زند مرا بی وقفه، چه پاسخش دهم آخر که گریزانم مگر از فرسودن تن خویش مگر؟! نه، انگاری هر چه به هم ببافم یافت می نشوی تو که دارم جان می دهم در این خندق بی انتها. حبس می شود این شهر مرا بی تو، آخر تن گرم خاک هم که جای می ندهد خاکسترم را در خود. پس می زند، تف می کند تفاله هایم را! کجا چالم خواهی کرد پس؟مقبره سنگین تنم را اگر یافتی کجا غسلش خواهی داد که پاک نمی شود به هیچ وجه من الوجوه که گم کرده ام تمام وجوه این نام ناپذیر را! بسوزان استخوان هایم را، بر دار بکش حالم را و تف بیانداز بریادم که یادها به چه درد می خورند وقتی نجوایی نیست مگر لالایی سنگ لحد؟
تب کرده ام انگاری، هذیان می گویم، قاصدک من! خسته شدم از بس پی ات گشتم که دیگر تاب بودن خویش را در طرح نیستی ات ندارم آخر من! چشمانم را بنگر! خالی و مسکوت، کانهو آسمان که تو نمی دانی هیچ از کوچ ملائک!
کاش ز مادر زادم نمی بود، ویران باد زهدانی که این مکروه نجس را پس انداخت!
تاب نوشتنم نیست در این نیستی عدم! مسموم است طرح نفس هایم... بگریز دیگر...بگریز


پ.ن: این ته سیگار بد طعم دیگر دارد به ***** می رسد انگاری! پایی بفشار...
پ.پ.ن: هیچ اثری دیگر نمانده است، حتی به سعی ساقی...


" پس آخر
آخر روزی بلند
رفت پایین
رفت پایین آخر
پایین از پلکان پر شیب
کرکره را پایین کشید و پایین رفت
یک راست پایین

روی صندلی گهواره ای کهنه، صندلی مادر
(...)
نشست و تاب خورد
تاب خورد
تا آن که آخر ِ کارش آمد
آخر آمد..."

« Rockaby - ساموئل بکت »
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
صدای آهنگ و زیاد می کنم و اجازه می دم اسپیکرا فریاد بزنن....، خدا رو شکر که همسایه ای نداریم..... دستم به هدست می رسه ولی دلم نمی خواد آهنگ و هدایت کنم به سمت گوشم... دلم می خواد آهنگ بپیچه توی اتاق ...به دیوارا برخورد کنه ....بر گرده و به همه تنم یورش ببره.... در اتاق بازه ... مامانم رد می شه می بینه کتابام جلو دستمه بهش می ختدم نمی دونه چه جوری می شه توی اتاقی با همچین صدا که نه فریادی درس خوند...... دستم و می برم طرف هدست ... بهم می گه اگه اینطوری راحتی راحت باش.....خیلی دوسش دارم هر روز بیشتر .... فکر می کنم بهم عادت کرده .... می دونه که همیشه اینطوری نیستم اما هر چند وقت یه بار نیاز دارم که آهنگ و با صدای زیاد گو ش بدم.... فقط نمی دونه چرا.....و من نمی تونم براش توضیح بدم که بعضی وقتا سکوت سنگین تر از فریاده ..... گاهی برای فرار از سکوت .... گاهی برای اینکه صدای خودمو و همه ی اون صداهایی که درونم پیچیده رو نشونم ....گاهی هم می خوام توی آهنگ تحلیل بشم. آهنگ بپیچه توی همه وجودم.... یه کم از خودم بیام بیرون.... و گاهی هم یه کم با خودم یکی بشم.
 
بالا